شعر اول:
وقتی منجی بیاید
وقتی شما
در طنین انقلاب
بپیوندید به او
من
از تن
جان خواهم کند
من
جان کنده از تن
زیر پا صاف خواهم کرد
من
جان صاف شده
خون چکان
پرچم شما خواهم کرد
شعر دوم:
شاید ورق بازی کردم
شاید
حنجره خسته از ناله قلبم را
با شراب التیام دادم
قدمم
مسافت را
در کوچه ها
لگد مال می کند ،
جهنم درونم را
اما ...
چاره چیست؟
حالاست
با مهره های پشتم
نی لبک بنوازم ... .
شعر سوم:
این چه حرفی است؟
کدام مرگ؟
فرشته ی مرگ را
با قلعه ی مهجور ما چه کاری است؟
این مهملات را قبول دارید؟
به راستی شرم آور است !
این هیاهو
تکاپوی پیکار نیست، کارناوال است
ضیافتِ بانیِ جشن نام گذاری،
و این عرصه گاه
برای جنگ نیست ،
میدان تیر است
تفرج گاهی برای شلوغی و تفریح،
و آن آقا
بر خاکریز
توپچی نیست،
میزبان است که با لباس وزغ ها
از لوله ی دیدگانش شلیک می کند.
این صدای غرش توپ ها نیست،
صدای درشت و دل انگیز میزبان است
و این صورتک ها
نه ابزاری برای دفاع از گاز،
که تنها بازیچه ایاست
برای خنده و تفریح
نگاه کنید!
موشکی آمده است
بام دنیا را مساحت کند.
آخر مگر مرگ می تواند
این قدر زیبا
برچوب فرشِ مجلای آسمان بازی کند؟
آه تمنا می کنم نگویید :
"خون از زخم ها می چکد "
این حرف وحشیانه است!
این قطره ها خون نیست،
گل میخک است،
نشانی ست برای شجاع ترینِ جنگجویان
آری چنین است،
مغز نمی خواهد، نمی تواند درک کند
آخر به غیر از چند بوسه
از برای چه کار دیگری
دستان خندق، گردن توپ ها را در آغوش گرفته است؟
آن ها را کسی نکشته است ،
ضعیف بودند،
تاب نیاوردند.
اگر هم زمین
از رودِ سن تا خودِ راین سیاه است،
جز به خاطر شکوفه های سحر آمیز نیست ،
شکوفه های زردفام درختان قانقاریا
در باغچه ی اجساد.
آن ها را کسی نکشته است!
نه،
باز هم نه،
آن ها به ناگاه بلند می شوند،
به خانه هاشان می روند
و با لبخندی به همسرانشان می گویند
که صاحب مجلس
چه با نشاط و بذله گو بود.
نه گلوله ای دیدند،
نه مینی
و بی گمان
قلعه ای هم در کار نبوده است!
این ها فقط بازی بود
چند بازی
از دنیای شگفت آور جشن نام گذاری.
"ترجمه:بابک شهاب"
نویسنده: پیوست - ۱۳٩٥/۱/۱
برگرفته از پیوست