چند ساعتی گذشته است که به سمت کارگاه به حرکت افتاده ام. ساعت ۴:۵۶ دقیقه صبح تلفن همراهم زنگ میخورد. به صفحه تلفن همراه خیره میشوم. صاحبکار است. قرار گذاشته بودیم که در آن کارگاه در مورد نحوه کار و جزئیات آن با هم صحبت کنیم.
با لحنی صمیمی:
"سلام. چطوری؟. خوبی؟. نرسیدی؟"
جواب میدهم چیزی نمانده و دارم میرسم.
پیاده میشوم و با همان راهنمای نقشه دم درِ شرکت ایستاده ام. به صاحبکار زنگ میزنم و در را باز می کند.
با همان چهره ی خندان و مثلا احترام آمیز:
"سلام. خوش آمدی (دستانش را با حالتی که بخواهد کسی را به داخل هدایت و تعارف کند)، بفرما."
من را تا دفتر خودش همراهی میکند.
"بزار یه چایی ِدبشم برات بریزم که خستگی از تنت دَر بره".
کمی آنجا مرا سرگرم میکند و به خوشوبش میپردازد. در مورد مکان قبلی و نحوه کار آنجا سوالهایی میپرسد. جواب میدهم. سوالهایش تمام میشود و من چایی را میخورم.
چهره خندان و دست هایی مُشت کرده صاحبکار رو به من است:
"موتورت گرم شد دیگه، ها؟"
قدم زنان در طول کارگاه به مردی مسن نزدیک می شویم. من را به عنوان نیروی جدید کارگاه بە آن مرد معرفی میکند. مرد چنان با دقت به قطعه در حال چرخش خیره شده بود که انگار با قطعه یکی شده است و از دقت و ظرافت در کار و اهمیتش به آن میشد فهمید که چرا عینکی است. به دست های پیر مرد نگاه می کنم. انگشت هایی گرهدار و وازدهی روغنی.
صاحب کارگاه به نشانه تواضع و صمیمیت دستش را بر روی شانه پیر مرد میگذارد و شروع میکند:
"این آقا شریف ما یک تراشکار درجه یکه، بااخلاق، کاربلد( کمی مکث میکند که نشان دهد چیزی برای تعریف کردن اضافی ندارد) خلاصه هر چی بگم در مورد ایشان، کم گفتم" ( بعد از مکثی کوتاه) "آقا شریف، این جوون اومدە واسە کار. چند روزی رو اینجا آزمایشی کار میکنە.
صاحبکار میرود.
مرد دستش را بە سمت من دراز میکند و با من دست میدهد. خوشآمد می گوید. در مورد کار از من سوال می پرسد که کجا و چقدر کار کرده ام و البته تا چه حد وارد هستم.
پاسخ میدهم یک سال و دو ماه میشود که کار را شروع کرده ام. در جواب من می گوید:
"نترس عموهات اینجان"
پازل شخصیت ها را در طول روز کنار هم میچینم. صاحبکاری که او را جناب مهندس صدا می زنند و کارگرا هم احترامی برایش قائلند و کم کم متوجه آن می شوم که آقا شریف، یک تراشکار کاربلد است. مهندسی که از طرفی با ابزار تولید خود و خریدن نیروی کار در بخش کوچکی از مناسبات سرمایهداری سهیم است و تولید مادی را در دست دارد و از طرفی دیگر این باعث میشود که همزمان مشغول تولید معنوی هم باشد یعنی، انضباط، احترام، اخلاق. آیا این می تواند واقعیت داشته باشد که مهندس آدم خوبیست. بله. مهندس آدم خوبی است، محترم و البته خندهرو. اما تا کجا؟ و تا کی؟ آیا مناسبات سرمایه این اجازه را می دهد این مهندس کارفرمای ما، مهندس محترم و خندهرو باقی بماند؟ این مهندس در زمان چانهزنی با کارگر و احتساب زیان و ضررها مسلما باید جور دیگری بخندد و احترام و اخلاق را با کار یکی نکند.
زنگی به صدا در میآید. پیرمرد با دستش اهرم خلاصی دستگاه را به سمت خود می کشد و دکمه سیاه رنگ خاموش را فشار میدهد و رو به من:
"برویم برای صبحانه"
به سمت یکی از درها دنبالش راه میافتم. یک لابی کوچک به عنوان آبخوری و در انتها، سالنی باریک با چند ردیف از سرویس بهداشتی و حمام خاک خورده و قدیمی. به طرف سرویس ها می روم و سرکی میکشم. یکی از سرویس بهداشتی ها با قفلی بر در با دیگری فرق دارد. معلوم است که فقط مهندس از آن استفاده می کند.
دست و صورتم را می شویم و به سمت آشپزخانه میروم. مردی سیگار به دست با موهایی یکدست سفید و چشمهایی سبز رنگ در آشپزخانه نشسته است و آقا شریف هم بغل دست او مشغول خوردن صبحانه است.
سلام میکنم و مینشینم. به انگشتهای مرد سبز چشم نگاه میکنم. انگشتهایی بریده بریده و خشک.
مرد با حالتی جدی:
"آشنای مهندسی؟ یا کار آموزی؟"
جواب می دهم نه، هیچکدام. سوال پرسیدنشان طوری است که احساس می کنند مخبری چیزی باشم. شاید می خواهند کمی مطمئن شوند.
"اسمت چیه؟"
جواب میدهم.
"خب گل پسر، ده دیقه از وقت صوبونهت گذشت، پنج دیقه وقت داری، بجنب. این جوری بخوای پیش بری، از کارا جا میمونیم."
ساعت ۴ بعد از ظهر وقت کاری تمام میشود و مهندس اسم من را با پیشوند آقا (البته بقیه را هم با همین پیشوند به نشانه احترام و متشخص بودن خود صدا میزند) صدا میزند. میروم دفتر و مینشینم. اولین سوالی که میپرسد:
"چقدر میخوای بگیری؟ ۱۰ میلیون خوبه؟"
میخواهد ببیند با حداقل حقوق راضی میشوم یا نه؟ ظاهرا آنچه که برای ایشان مهم است این است که جوانی تازهکار و بدون سابقه هستم. جواب میدهم که مبلغ، ناچیز است و این برایم به صرفه نیست و نمیتوانم با این حقوق زندگی را بچرخانم. کمی خودم را جمع و جور می کنم که از جوانی و بی سابقه بودنم سو استفاده نکند.
میگویم از حداقل حقوق کار خبر دارم و این مبلغی که شما پیشنهاد دادید همان است. من ماهر نیستم. اما یک آدم صفر هم نیستم. اشتباه من اینجا بود که جواب دادم سابقه چندانی ندارم. کمی فکر می کند. می گوید:
"حالا تو یک هفته را آزمایشی کارکن که ببینیم چقدر و تا چه اندازه وارد هستی."
معلوم است می خواهد زمان بخرد. اما می گویم اشکالی ندارد. برای کار آماده ام، کار می کنم.
چند روز سپری میشود. باز دوباره مرا صدا میزند.
این بار خبری از آن صمیمیت نیست. شاکی است. کمی هراسان است. انگار توقع داشت که من باید تمام کارگاه را بر روی سرم بگذارم و همزمان در عرض یک هفته کار با تمامی دستگاه ها را یاد بگیرم. میگوید:
"یک کار را نمی توانی درست انجام دهی، حواست به کار نیست."
می گویم که من قبلا عرض کردم که تجربه چندانی ندارم و من دنبال کارم و یاد گرفتن حین کاری که انجام می دهم و برایش زحمت میکشم و یاد گرفتن چه ایرادی دارد؟
از آنجایی که برای اولین بار وارد فضای بزرگتر کار شدهام و می خواهم کار را به بهترین شکل ممکن یاد بگیرم، با خودم فکر کردم اگر در حین کار با صبر باشم و کار را به نحو احسن و دقیق تحویل دهم این یک تشویقی و یک مزیت از طرف کارفرما حساب میشود و این در تعیین دستمزد تاثیر خواهد داشت. همین چیز دقیقا ضد آن عمل کرد. درست است که کار، باید ظریف و دقیق باشد اما از نظر ایشان کار باید با سرعت بیشتری پیش برود. این باعث شد که مهندس بگوید:
"میخواهم فرصت بیشتری به خودم و خودت بدم که این را اثبات کنی. این قرارداد شماست، از روز اول برایت حساب شده. آن را بخوان و امضا کن و در مورد قیمت قرارداد هم هفتهی بعد صحبت خواهیم کرد."
این بار برای این که به قول خودش مرا امتحان کند. مرا به بخشی دیگر یعنی قسمت مونتاژ قطعاتی فرا می خواند که معلوم است از قبل مونتاژ شدهاند و نمیگوید که مونتاژ شدهاند تا ببیند از پس آن بر می آیم.
از آنجا که من تجربهای در این قسمت ندارم. کند پیش میروم. اشتباه های متعددی را مرتکب میشوم. این باعث آن می شود که مهندس دقیقا از همین مورد در زمان چانهزنی استفاده کند و بگوید:
"میدونی این کارا دقیقا کجا مشکل ساز میشه دیگه؟"
جواب میدهم بله و میرود.
بالاخره کار مونتاژ آن قطعه را نیز انجام میدهم. چند قطعه دیگر را معرفی می کند. این بار کار بیشتر و مسلما زمان بیشتری لازم دارم و کندی من بیشتر به چشم میزند.
گاهی سر و کلهاش پیدا می شود. کند بودن و بی تجربه بودن از نظر او وقت گذرانی است و این ضرر حساب میشود چرا که کند بودن من در کار برایشان بلاخره هزینه دارد. کار را از طریق دوربینهای مداربسته کنترل میکند و کار من را هم تحت نظر دارد. همیشه این حرف را مدام تکرار میکند که:
"حواست را جمع کن."
بهانه ها، گیر دادن ها شروع می شود. هر بار به یک چیز متفاوت، حتی کوچک ترین و ریزترین نکات، تا القا کند آن نیروی کاری که در اختیارش قرار داده و میدهم، متاعی کم ارزش است.
چند روز میگذرد و از تعیین قیمت دستمزد خبری نیست. بلاخره خودم دست به کار میشوم و میروم پیشش. بعد از اتمام وقت کار میروم و حرفهایم را میزنم. گلایه هایی دارد که کارت کند است، حواست به کارت نیست، جواب می دهم که قبول میکنم که کند کار میکنم اما وقت تلف نکرده ام و می گویم من یک سال بیشتر نیست که این کار را شروع کردهام. دو انگشت دستش را بالا گرفته و می گوید:
'تو بیست درصد از تراشکاری را بلدی. خودت، اگر یک نفر ماهر با شصت درصد و هشتاد درصد بیاید، کدام را انتخاب می کنی؟"
جواب میدهم هشتاد.
میگوید:
"پس خودتم هم قبول داری و به من حقی بده جانم"
جواب میدهم خب حالا همان بیست درصد را حساب کن و حداقل قانون کار را حساب کنید و بر حسب آن به من حقوق بدهید.
کمی فکر می کند و می گوید:
"خودت چقدر میخواهی بگیری؟"
جواب میدهم در کل بنظرم نه ده میلیون و نه بیست میلیون.
بیشتر به فکر فرو میرود. انگار که مشخص باشد ادا در می آورد و میخواهد قرار را لفت دهد. می گوید:
"امشب را به من فرصت بده، فردا بهت خبر میدهم."
از فردای صاحبکار یک هفته میگذرد.
بهانه ها دوباره شروع میشوند، گیر دادنهایش هم همینطور. از خودم میپرسم که چرا؟ آیا این بهانه ها و گیر دادن ها فقط مختص من است یا سایر کارگران نیز با این گیر دادن ها آشنایی دارند؟ حرفهای مرد سبز چشم در ذهنم تداعی میشود.
"چند سال پیش که اومدم اینجا، مثه تو به منم گیر میداد، به هر چیزی که فکرشو بکنی"
چراهای زیادی از خود می پرسم و کمی و کاستی هایم را به هر چیزی نسبت میدهم اما ناچار و مجبورم کار کنم، در چنین شرایطی کنار آمدن برایم ضروری است و تجربهای کوچک برای درک بهتر واقعیت ها و آماده شدن برای مصاف هایی به مراتب دشوارتر در این مسیر.
ظاهر پیشه ور
۲۸ خرداد ۱۴۰۳