قسمت مونتاژ قطعات طوری است که اکثر اوقات تنها هستم. مرد چشم سبز در قسمتی دیگر قسمت مشغول جوشکاری است و به من نزدیک است. بعضی اوقات میآید سمت من و می گوید:
"همه چی رو به راهه؟"
جواب میدهم بله و میرود.
بعد از نهار به حیاط کارگاه میروم و مرد سبز چشم زیر درختی نشسته و مشغول سیگار کشیدن است.
سلام میکنم و مینشینم. متوجه حضورم میشود و بی اعتنا مشغول سیگار کشیدن میشود، بعد از مکثی کوتاه میگوید:
"دنیای عجیب غریبیه... ای.. یای.."
دنیا را کمی توصیف میکند:
"به این درخت نگا کن. ایناهم فرق بینشون هست. درخت یه منطقه پولدار رو میبینی، خوب بهش میرسن. آب بهش میدن، هرسش میکنن. کود میدن. حالا درختای پایین شهر رو نگاه کن، واسه اونا هیچی. حیونا هم همین طور، یکی تو یه خراب شده نزدیکه تلف شه از گرسنگی و هیچی نداره بخوره و یکی تو یه منطقه از شهر، هر چی دلش بخواد فراهمه. بدبختیا به همه جا سرایت کرده، حتی به درختا و حیونا. چرا باس اینجوری باشه. اینا چه گناهی کردن. خدا نگذره از کسانی که باعث و بانی این وضعیتاند."
کمی سکوت میکنم که حرفهایش تمام شود.
سپس میپرسد:
"کار چطوری پیش میره؟"
جواب میدهم از روزای اول بهتر است و باز ادامه میدهد:
"ببین، الان کار به تو مسلطه، باید جوری بشه که، تو به کار مسلطتر بشی. یه وقتایی تو به کار میگی که چی؟، چه جوری باید کار جلو بره. یه وقتاییم هست که کاره میگه که باید چه جوری کار کنی تا من جواب بدم. این یه رابطه است. به این باید دقت کنی."
حرفهای مرد سبز چشم واقعی و جالب بود.
میگویم درست است ولی من تازه شروع به کار کردم.
"نه. تو باید بیشتر از اینا تلاش کنی سنت رفته بالا تا به خودت بیای شدی ۳۰سال. زودتر یاد بگیر. به خودت فشار بیار که نتونن حرفی تو روت بزنن."
انسان های زحمت کشی اینجا مشغول به کار هستند. حتی آنهایی را که چرخِ طبقاتی زندگی آنان را مجبور کرده است که از دید همکارهایشان دستمال کش مهندس خطاب قرار بگیرند و به شوخی به آنها بگویند:
"زور بازوهات رو بخور مرد"
چند تن از کارگران اینجا بازنشسته هستند. با وجود سن زیاد و بازنشستگی هنوز هم مجبور هستند که کار کنند. بعضی ها مجبورند دو شیفته و بعضا حتی سه شیفت هم کار میکنند. برای چنین بازنشسته هایی نه از عیدی و سنواتی خبری هست و نه از بیمه، این یعنی سود بیشتر و در کنار آن به کارگیری افرادی با تجربه و ماهر برای مهندس.
از پشت دستگاه متوجه نگاه مهندس می شوم که من را فرا میخواند. دستگاه را خاموش میکنم و به سراغش میروم. میگوید:
"شاید بدونی برا چی صدات زدم بیای. یه شماره کارت واسمون بنویس که حساب این ماه رو برات واریز کنیم."
میپرسم که چقدر مد نظرتان هست که واریز کنید.
می گوید:
"این یکی دو هفته خوب راه افتادی. پیشرفتت خوب بوده، میخواستیم همون ده میلیون باشه ولی حالا همون یازده، دوازده رو حساب میکنیم."
معلوم است که نظرش رو همان یازده میلیون است. میپرسم وضعیت مرخصی و بیمه و سنواتی و عیدی و حتی اضافه کاری به چه شکل است؟
جواب میدهد که:
"ببین مرخصی که طبق قانونه. ماهی دو و نیم روز. بیمه هم از این ماه واریز میشه. عیدی و سنواتی و اضافه کاری هم زمانی که از اینجا رفتی یا سر سال تسویه میشه."
بعد از ظهر همان روز مهندس دوباره زنگ میزند. احوالپرسی می کند و با بهانه این که شماره کارتت اشتباه است، می گوید:
"ببین یه چیزی، نذار میر احمد از قیمتی که بهت دادم خبردار بشه. اگه ازت پرسید یه بهونهای جور کن که نگی بهش. اصلا در مورد قیمت با هیشکی حرف نزن. اگه بگی لطمه به کار خودت میزنی"
میر احمد کیست؟ پسرک افغانی که مهندس برای او پنج میلیون تومان واریز کرده بود. پسرکی که تازه به این جا آمده و نوجوان است."
.
"این چیه میخونی"
صدای پسرک افغانی است که پشت پنجره ایستاده و چند بار پنجره را می زند. از لابهلای فنر وسط کتاب چهره پسرک را می بینیم. اشاره می کند که کتاب را به سمت او برگردانم تا بفهمد که چه چیزی را میخوانم.
دوباره سوال می پرسد:
"این چیه میخونی؟"
جواب می دهم. یه کتاب. تعارف میکنم که بیاید داخل. پسرک از خودش میگوید. اوقاتش تلخ به نظر میرسد، تعریف میکند:
"میدانی من با چه سختی اومدم اینجا. مامورا یه روز که همینجوری تو خیابونا میرفتم من رو به زور انداختن داخل یه پراید که با من هفت نفر میشدن، اونم وسط زمستون. نمیدونم کجا میبردن. بعدا که رسیدیم، بچهها میگفتن به اینجا میگن کمپ. هر چی بچه اهل افغانستان که قاچاق اومده بود ایران رو میگرفتن، بعد با اتوبوس میبردنشون مرز که به افغانستان برگردانن. سه روزی که اونجا بودم فقط سه ساعت تونستم بخوابم، خیلی سرد بود. هیچی نداشتیم. مثل گله ها ما رو انداختن تو یه سالن.
پول صبحانه نهار و شام رو ازمون میگرفتن ولی شبا فقط یه ساندویچ میدادن. حالا خوب بود که من تو بقچهام کمی نون لواش داشتم.
اونجا ما رو خیلی اذیت کردن. واقعا جوری شده بود که می گفتیم ای کاش نمی آمدیم. از فحش و کتک و بی احترامی بگیر تا گرسنگی و سرما و استرس."
میپرسم که پس چه جوری شد آزاد شدی؟. ادامه می دهد:
"من گوشی داشتم. برا اینکه گوشیم خاموش نشه موقع زنگ زدن روشن میکردم بعد خاموش میکردم. بابام خیلی وقته اینجاس و مجوز گرفته. خودمم که پاسپورت داشتم. بعدا بابام مدارک هاش رو آورد نشون داد و آزادم کردن."
در مورد کار و وضعیت کارگاه ازش سوال می پرسم:
"ببین، الان من این همه کار انجام میدم. گوش به فرمان همه هستم. من قبل اینجا میرفتم کاهو چیدن، سه برابر این پول بهم میدادن، بعدشم یه روزی اگه رفتم افغانستان این تراشکاری به چه درد من میخوره، اونجا از این کارا نداره، ولی برای شما چرا، به درد میخوره. مهندس برای من پنج میلیون پول ریخته. من با پنج میلیون چه کار میتونم انجام بدم."
یکی از روزها را با یک مونتاژکار مشغول به کار شدم. چند قطعه جهت ماشین کاری را به من سپرده بودند. اما فقط ماشین کاری آن قطعات نبود، بلکه یک قطعه دیگر هم جهت مونتاژ باید آماده میشد و بدون آن امکان بستن آن قطعه ممکن نبود. تصمیم بر آن شد که اول این قطعات دومی تکمیل و بعدا سراغ قطعات اولی برویم و کار ماشین کاری و اندازهگیری بر عهده من بود. چند ساعتی گذشت و ما به ساخت قطعات اولی مشغول شدیم و مهندس فکر میکرد من همچنان مشغول تراش آن قطعاتی هستم که خودش خبر داد و بر عهده من گذاشته است و از تکمیل قطعات دومی باخبر نبود. دستگاه تراش کوچکی که قرار بود من با آن مشغول کار باشم نه رنده آماده به کار داشت که با آن مشغول تراش آن قطعات باشم و نه خود دستگاه درست و حسابی کار میکرد. دستگاه، قطعه کار شده را، سر و ته می تراشید. یعنی قطعه بسته شده مابین سه نظام و مرغک در اندازه دهم خطا داشت. با این حساب تا رنده آماده شود و دستگاه تنظیم شود بازه زمان خاصی لازم بود. ساعت به دوازده و بیست دقیقه رسیده بود و من تازه اولین قطعه را به دستگاه بسته بودم و در عین بار دادن به قطعه، مهندس با سر و صورت خندانش پیدا شد. میپرسد:
"چیکار کردی، تموم شدن؟"
جواب میدهم نه و بدون معطلی خودش میآید پشت دستگاه بغل دست من، به کارم ایراد میگیرد و درست هم می گوید:
"رندهات باید متناسب با قطعه تنظیم شود و قطعه کار باید سفت باشد."
جواب میدهم که بله من اشتباه کردهام و هر قطعهای را باید سفت بست ولی این قطعه به نسبت آن قطعاتی که قرار است داخل آن جای بگیرد حجم تراش آن کمتر است برای این است که لازم ندانستم آن را بیش از حد سفت کنم. این بهانهای شد تا از منِ تازه وارد استفاده کند که به در بگوید تا دیوارها بشنوند. موقع نهار است و اینکه چرا در این فضای عمومی تر و در چنین لحظهای که اکثر استادکار ها مشغول آماده شدن برای نهار بودند با این لحن صحبت میکند، بعدا برایم روشن تر شد. با اوقات تلخی میگوید:
"رنده را آقا سردار برایت ردیف کرده، دستگاه را فلانی برایت درست کرده. پس تو اینجا چه کارهای؟ از صبح تا حالا چند تا قطعه زدی؟"
جواب میدهم مهندس، نمیدانم حرف من را باور داری یا نه اما از مهدی مونتاژ کار بپرسین که من مشغول چه کاری بودهام. اصلا کجا بودهام. حتی میتوانید دوربین ها را نگاه کنید.
آقا مهدی از راه میرسد و میگوید:
"بله ایشان با من بودهاند و با من مشغول کارهای دیگر بودیم"
مهندس جواب می دهد:
"نه، حرف تو یکی را هم قبول ندارم."
میخواستم بیشتر برای مهندس بیشتر توضیح دهم ولی بدون آن که توجه کند میرود.
مهندس خندان آمد و اخمو رفت. آن روز کمی از این اتفاق دلگیر شدم و نوشتن این اتفاق در خلال یادداشت، برای من که با ابراز همدردی کارگران مواجه شدم، جالب و مایهی دلگرمی بود.
آقا شریف دستش را روی شانهام میگذارد:
"از حرفاش ناراحت نشو انقد از این جور مناقشه ها تو فضای کارگری داشتیم، تا دلت بخواد از اینا دیدیم."
مهدی در تایید حرفهای آقا شریف میگوید:
" آره بابا، ما که پوستمون کلفت شده"
همهشان رفیقانه مرا احاطه کردهاند، حتی آن مردی که میگفتند زیرآب زن است. مرد سبز چشم بوسهای بر سرم میزند و میگوید:
"پاشو که دیره. همهمون میدونیم که تو چه جوری زحمت میکشی."
همه آنجا ایستاده و منتظر بودند که من حرف بزنم. در چهرههایشان حس و غریزه طبقاتی بیدار شده بود. این را حس کردم و دلگیریم را کمی از یاد بردم. بعد از مکثی کوتاه می گویم:
حرف زدن در مورد کار با وجود انسان هایی مثل شما برای من شاید کمی سخت باشد. من انسانی ماهر نیستم. برای یاد گرفتن کار زحمت میکشم و تلاش میکنم. تا به امروز هیچ یک از شماها ایرادی و سرپیچی از کار را از من دیدهاید؟. ما، هم میتونیم سنگ جلو پای همدیگر بیاندازنیم و هم میتونیم سنگ رو برداریم.
برای اولین بار کلماتی بر سر زبان آوردم که چندین کارگر به آن گوش دادند آنهم به صورتی جمعی، شاید برایشان جرقهای بود. اما چرا برای اولین بار؟ چرا به صورت جمعی؟ و چرا دور من جمع شده بودند؟
از آنجا که هر کدامشان در حوزه کاری بر سر شیوه و عملکردشان در طول کار، رابطهای چندان صمیمی ندارند. این یکی به کار آن یکی ایراد میگیرد. فلانی از نظر اخلاقی از دیگری خوشش نمیآید. هر کدام که از دیگری ناراحت میشود ، گلایههایش را به نوعی پیش من می گوید. این باعث شده بود که حتی موقع صبحانه و نهار خوردنشان هم پیش یکدیگر نباشد، بعضی ها آشپز خانه، بعضی ها محوطه کار خودشان وعده های غذایی را میخورند. خلاصه کلام، بدیای از من ندیده بودند. این باور در آنها جای گرفته بود که مهندس زیادهروی و گیر دادنش برای من بیش از حد است. در آن موقعیت نه جای آن بود که رادیکال برخورد میکردم و نه سکوت میکردم. این چیزی بود که کارگران در طول کار و همکلام شدن با من دیده بودند. یعنی تلاش برای یادگیری و زحمت کشیدن.
ظاهر پیشه ور
۸ مرداد ۱۴۰۳