رفقای عزیز!
گزارشی که در پیشِ رو میآید و سلسله گزارشهای بعد، تلاشی مقدماتی است برای تهیه گزارش از وضعیت کارگران در کارگاهها و محیطهای کارگری، و همچنین ایجاد امکان در برقراری تماس و گفتگو با آنها حتی در کارگاههایی غیر از محل کار خود ما، و نشان دادن استثمار بی رویهی آنها در نظم موجود. طبیعتا کسی که گزارشها را مینویسد و گزارشهای اولیه ممکن است از تجربه و پختگی لازم برخوردار نباشند. این گزارش هم اولین تجربه من از رفتن بین کارگرها و برقراری ارتباط با آنها به قصد سازماندهی است. و امید است که در آینده و با جلو رفتن بیشتر در این مسیر به پختگی لازم برسم. من روند آزمون و خطای خود را با شما در میان میگذارم و چه بسا باقی رفقا هم، آستینها را بالا بزنند و در محیط کار یا محله خود به هر نحو ممکن با کارگران ارتباط مستقیم بگیرند و ما را در مشاهدات و تجربیات خود شریک کنند. بهترین محل آزمون و خطا در جایی است که زندگی واقعی طبقهای که برای آن تلاش میکنیم جریان دارد یعنی محل کار و در ارتباط بیواسطه. پس ماتم نگیرید و بین کارگرها بروید و سازماندهی کنید. قدم های واقعی را از همان جا میتوان برداشت!
از زیرزمین تا پنت هاوسی در تهران
(گزارشی از کار در یک تولیدی)
یک
با احتیاط و ترسِ افتادن، درحالیکه سرو صدای بچههای پیشدبستانیِ طبقه همکف شنیده میشود از پلهها پایین میآیم.
شش تا پله که هر پله سرما و بوی زنندهی بیشتری را به همراه دارد. آخرین پله وصل میشود به راهرویی تنگ و تاریک که به ته آن، پردهی پاره و کهنهای آویزان کردهاند. نقش پرده احتمالا جلوگیری از ورود سرماست!
پرده را کنار میزنم.
جلوی رویم زیرزمینِ نَمدار و نسبتا کوچکی است. تنها پنجرهی خیلی کوچک زیرزمین(که هرکسی به سختی متوجهاش میشود) تهویهی هوای ناسالم و مریضیآور زیرزمین را به عهده دارد. تولیدی فقط همین است. تولیدی که نه، بخشی از زندگی روزانهی هفت زن که پشت چرخهای خیاطیشان مشغول به دوختزدنهای مداوم بودند، و با وارد شدن من هم، دست از کار نکشیدند(و چه بسا با وارد شدن هیچ شخص دیگری هم دست از کار نمیکشیدند) زنهایی که پشتهایشان همچنان خمیده بود و دستهایشان تند تند کار میکرد.
زیرزمینی که به محض وارد شدن به آن، دلتنگِ دنیایِ بیرون میشدی، و به محض خارج شدن از آن قدرآزادی و هوای پاک را میفهمیدی، هوایی که بوی مرگ موش و سرما و رطوبت نمیدهد. بوی مرگ موش و لاشهی موشی که جایی مسموم شده و مرده بود بدون آنکه آنها موفق به پیدا کردنش بشوند. زنها بین خودشان از این موشها حرف میزدند اما من موشی ندیدم و تنها بوی مشمئزکنندهی مرگ موش را احساس کردم.
زنی نزدیک میشود. زن شانههایی پهن و مردانه دارد و حرف که می زند صدایش هم به همان اندازه به دور از ظرافت و مردانه است. ترکی حرف میزند و چیزی میپرسد که من نمیفهمم و در جواب می گویم:
«میشه فارسی حرف بزنید؟»
زن لبخند می زند:
«آره آره... تو همونی که پشت تلفن حرف زدیم؟»
سر تکان میدهم. به باقی خیاط ها که همچنان دست از کار نکشیدهاند نگاه میکنم.
«بله خودمم.»
این بار پرسید:
«تا حالا با چرخ کار کردی؟»
«آره کار کردم.»
دست تکان میدهد و درحالیکه میخواهد این قسمت را بیاهمیت جلوه دهد میگوید:
«اینایی که میبینی قبل از اینکه بیان اینجا هیچوقت پشتِ چرخ ننشسته بودن... لازم نیست چیزی از چرخ حالیت باشه، چند روزی که پشت چرخ بشینی پارچهها همینطور مثل آب خوردن از زیر دستت میرن... خلاصه مهارتی نمیخواد فقط باید دل به کار بدی و کاری باشی»
و باز ادامه میدهد و تکرار میکند که این کار مهارتی نمیخواهد، تحصیلاتی نمیخواهد، حتی سابقهای هم نمیخواهد. کمی بعد معلوم میشود تنها چیزی که این کار میخواهد، آدمی است که با بیمه نشدن و قرارداد نبستن، شامل حقوق کار نبودن و مرخصی و عیدی نداشتن کنار بیاید و در همچنین از ساعت هفت صبح تا شش عصر کار کند. کارگاه درست همچین جایی بود. جایی که شامل هیچکدام از اینها نمیشد و زنهایی که پشت چرخهایشان تند تند دوخت میزدند همهی اینها را قبول کرده بودند. آنها قبول کرده بودند سقف حقوق ثابتی نداشته باشند. به عبارتی حجم کاری که هرکس از پس انجامش برمیآمد دستمزد او را تعیین میکرد. خانم چهارشانه که خیاط برشکار بود ادامه داد:
«اینجا حقوق ثابتی نداریم… همه چی بستگی به خودت داره. خوب کار کنی پول خوبی میگیری... این جا باید حسابی زبر و زرنگ باشی... آدم تنبل به درد اینجا نمی خوره»
به عبارتی استثمار کارگر به عهده ی خود کارگر بود تا کارفرما بتواند از مسئولیت شانه خالی کند و همزمان دلمشغولی نسبت به از زیر کار در رفتن کارگرها نداشته باشد. یکی از چرخهایی را که کسی پشتش ننشسته است را نشان می دهد:
«حالا برو پشت اون چرخ بشین »
اینها را با یک فارسی دست و پا شکسته میگوید و در طول حرف زدن انگار از بابت اینکه که مجبور است بخاطر من فارسی حرف بزند ناراضی است. البته تا وقتی قبول کرده بودم طبق شرایط او پشت آن چرخ بنشینم چندان هم مهم نبود که به چه زبانی حرف میزنم و از کجا آمدهام.
از کجا آمده بودم؟ به بقیهی زنها نگاه کردم. درست ترین پاسخ این بود که به هرحال همهی ما برای رسیدن به اینجا از در خانههایی بیرون آمده بودیم و از کوچههایی رد شده بودیم که اگر کیلومترها هم از هم فاصله داشته باشند در فقرشان هم داستانند. ساعت شش صبح از خواب بیدار شده بودم، نیم ساعت به صبحانه خوردن و لباس پوشیدن گذشته بود و بعد سوار اتوبوس شده بودم و یک ربع به هشت جلوی در کارگاه بودم و امیدوار نبودم داستان زنهایی که قرار بود به اندازهی حجم کارشان یا به زبان خانم برشکار به اندازهی زبر و زرنگیشان دستمزد بگیرند با من فرقی داشته باشد. به زنهایی که همچنان درحال دوخت زدن بودند نگاه کردم، زنهایی که قرار بود از همین اولِ صبح تا شش عصر بی رویه دوخت بزنند تا اینطور مزدِ زبر و زرنگیشان را گرفته باشند.
مریم خانم زن تپلی که چشمهای کوچکی داشت و صورتش ته مایهای از بلاهت داشت گفت:
«ما اینجا جَوِّ خوب و دوستانهای داریم.»
او در این مدت مشغول تا زدن لباسهای روی هم انباشته شدهی بیمارستانی بود. همین مریم خانم هم بود که صاحبِ تولیدی بود، هرچند من تا آن موقع فکر میکردم که زن برشکار صاحب تولیدی هم هست. زن برشکار هم مثل ما بود، از این جهت باید از او حرف بزنم که او فکر میکرد شبیه ما نیست و فکر میکرد چون بهخاطر مهارتش در برش، چندرغاز پول بیشتری میگیرد، پس باید از بالا به پایین به ما نگاه کند و یا بیش از اندازه سپاسگزار باشد و به همین صورت بود که زن برشکار، هم از بالا به ما نگاه میکرد و هم برای نشان دادن سپاسگزاریاش از مریم خانم( با صورت تپل و چشمهای کوچکش) سعی میکرد بیشتر از خود مریم خانم سنگ او را به سینه بزند و مدام «مریم خانم جان، مریم خانم جان» می کرد و به عبارتی کاسهی داغتر از آش بود. زن برشکار شوهری داشت که به مدت چهارده سال در پمپ بنزین کار کرده بود. این شوهر بعد از چهارده سال ایستادن روی پاهایش در زمستان و در تابستان در سرمای زیاد و در گرمای شدید پاهایش را به طور کل از دست داده بود و به همین شکل هم بود که بعد از مدتی در خانه زمینگیر شده بود. زن برشکار حالا هفت سال بود که اینجا پارچه برش میزد هنوز زمین گیر نشده بود و هنوز میتوانست تا مدتها از خودش برای خاطر «مریم خانم جانش» کار بکشد و با پیروی از همین عقیده هم بود که به من گفت:
« مریم خانم جون راست میگه اینجا جو خیلی دوستانه ای داریم...»
خانمهای خیاط یکصدا حرف او را تائید کردند:
«اینجا ما کلا جو دوستانهای داریم.»
و باز زن برشکار گفت:
«البته به آدمش بستگی داره... آدمی که کاری باشه اینجا بهش سخت نمی گذره.»
دوستهای عزیزِ اون زیرزمین بلوزهای بزرگ تنشان بود، و یکی دو نفرشان حتی پالتوهایشان را در نیاورده بودند و با این حال باز از سرما به خود می لرزیدند و در همانحال حتی یک ثانیه هم دست از کار نمیکشیدند. در این زیرزمین بعد از شش پلهای که به سمت پایین میرفتی ظاهر زیبای همهی قانونها و همهی باید و نبایدهای اخلاقی محو میشدند و ماهیت واقعی آن قوانین و اخلاقیات خودشان را نشان می دادند:
«هرچقدر بیشتر از خودت کار بکشی به همون اندازه پول بیشتری گیرت می آید.»
و به همین صورت بود که همه آن زنها سعی میکردند از خودشان بیشتر و بیشتر کار بکشند. پس اجباری در کار نبود و آن ها خودشان میخواستند بیشتر و بیشتر کار کنند، از ساعت استراحت و نهار و دستشویی رفتن بزنند تا پول بیشتری گیر بیاورند. و به این صورت بود که به هر خیاط (یعنی به هر دوست خوب مریم خانم)، در ازای هر شلواری که میدوخت چهارصد تومان تعلق میگرفت. و همانطور که گفتم برشکار برای خاطر چندرغازی که بیشتر میگرفت و برای خاطر اینکه پیش از این به مدت پنج سال عمر خود را بههمراه همسرش در یک سردخانهی دور از شهر گذرانده بود و فکر میکرد که تنهایی در جایی دور افتاده بودن، تنهایی در جایی کار کردن، خیلی سختتر از این است که در این زیرزمین کار کنی مدام بین حرف من و مریم خانم میپرید و سعی میکرد وضعیت اسفبار زیرزمین نمدارشان را خیلی طبیعی نشان دهد:
«وضع همه جا همینه.»
«اگه دلت میخواد برو بپرس.»
«کسی که می خواد کار کنه باید...»
«دل به کار بده!»
زیرزمین وسیله گرمایشی نداشت و همه از سرما به خود میلرزیدند و برای همین زن برشکار لباسهای زیادی پوشیده بود و شبیه کسی شده بود که در سرمای شدید میخواهد راه خودش را -اما فقط راه خودش را- پیدا کند. او همزمان حرف میزد و تند تند کار میکرد تا از قافله عقب نیفتد و اینجا بود که برای اولین بار نور صحنه افتاد روی ربابه همه کاردان -یا نور صحنه را انداختند روی ربابه- ربابه نمونهی اعلا و مثالزدنی این تولیدی کوچک برای اثبات این ادعا بود که هرچقدر بیشتر از خودت کار بکشی بیشتر میتوانی پول در بیاوری.
ربابه همه کاردان زنی بود نه اهل خودنمایی و نه مثل زن برشکار اهل چانه زدن. بی سروصدا تمام مدت در کمال تواضع در تکاپو بود و طوری کار میکرد که به قول مریم خانم دستهایش را نمیشد دید.
... به به چه نمونهای، چه خانمی، چه دوندهای و هرچند که کسی برایش کف نزده بود، من فکر کردم همه دارند برایش کف میزنند و یکصدا هورا میکشند و او را تشویق میکنند، و گرچه او هم ندویده بود، در این لحظه من او را درحال دویدن احساس کردم. مانند دوندهای که با خوشحالی هرچه بیشتر میدود و میدود و به تماشاگرهایش لبخند هم میزند، و یا شاید هم مثل یک اسب مسابقه!
«اگه دستت مثل ربابه تند باشه می تونی پول خوبی به جیب بزنی...»
مریم خانم حرفِ زنِ برشکار را کامل کرد:
«اینطوری برای منم بهتره... یعنی اگه خوب کار نکنی برای منم نمی ارزه بیای.»
با خودم گفتم برای تو که در هر صورت می ارزه!
این ربابه چقدر فرز بود، چقدر زرنگ بود بقیه هم باید مثل او میبودند.
«ربابه هر روز چهارصد شلوار می دوزه!»
بقیهی خیاط ها هم باید مثل او میتوانستند در هر روز چهارصدتا شلوار بدوزند که رقم نجومی و شگفتانگیزی بود، و بخاطر همین رقم نجومی و شگفتانگیز هم بود که هر ماه نزدیک دو میلیون تومان بیشتر از بقیهی خیاطها گیرش میآمد. من گفتم:
«اگه چهارصد شلوار بدوزیم آخرِ ماه چقدر میگیریم؟»
مریم خانم توضیح داد:
«به ازای هر شلوار چهارصد تومن می دیم... البته اگه کش بزنی میشه پونصد تومن...»
البته اگر کش می زدیم در روز نمیتوانستیم چهارصد شلوار بدوزیم، پس همان بدونِ کش را حساب کنیم که میشود چهارصد تومن.
«پس چهارصد شلوار در روز میشه 160 هزار تومن! »
و با افتخار گفت:
«ربابه این ماه پنج تومن گرفته! »
که مطمئناً (مریم خانم) انتظار داشت تندیسش در آب طلا گرفته شود تا تندیس او با چهرهی ابلهانه و چاقش که نشانی از خساست و طمع داشت ماندگار و ابدی شود. و اینطور تندیس خَیِری که از روی نیت پاکش برای هفت زن کار دست و پا کرده بود بعد از مرگش هم ماندگار بماند.
همه زنان تولیدی که منهای من و مریم خانم هفت نفر بودند نه در تصور من که در واقعیت یکصدا حرفهای مریم خانم را تائید میکردند و یکصدا خیاط نمونه ربابه متواضع را تشویق میکردند و آرزو میکردند که ای کاش ما هم میتوانستیم مثل ربابه دستهای فرز و تندی داشته باشیم (عین صفتی که آن ها برای ربابه به کار می بردند) تا ماهی پنج میلیون تومان از دستهای مبارک مریم خانم بگیریم.
با همه این شرایط من قبول کردم که کار را شروع کنم. ساعت هشت و نیم بود و من تا ساعت شش عصر وقت داشتم خودم را بیازمایم و ببینم به رقم شگفت انگیر400 شلوار می رسم یا نه! من جایی دور از ربابه نشستم و مشغول خیاطی شدم. زن بغل دستی من که زن خوش چهرهای بود پرسید:
«همه کردها دو سه تا زن میگیرن؟»
من گفتم:
«نه همه، ولی بعضیها چرا.»
یکی دیگر پرسید:
«پدر تو هم چند تا زن داره؟»
«تا جاییکه من خبر دارم فقط یه زن داره.»
یکی باز گفت:
«ولی من شنیدم...»
زن برشکار گفت:
«برای یه زن چقدر سخته… حتی فکر کردن بهش آدم رو ناراحت می کنه...»
و یکی پرسید:
«شوهرت چندتا زن داره؟»
گفتم:
«من هنوز شوهر نکردم.»
«پس کی میخوای ازدواج کنی؟»
«تو هم با مردی ازدواج میکنی که چند تا...»
زن برشکار گفت:
«جرینگ جرینگ النگوهاش رو! واقعا جوونی یه دنیای دیگه ست!»
بعد سرگرم ترکی حرف زدن با هم شدند، چیزی از حرفهایشان نمی فهمیدم و به همین خاطر احساس کردم زبانهای مختلف تا حدی ما را از هم دور کرده است. من و ربابه و بقیه را…
آهنگ ترکی پخش می شد و همه ی زن ها همزمان مشغول دوخت زدن بودند و اینطور هرلحظه بر کوه شلوارهای جلوی رویشان اضافه میشد و مریم خانم همچنان مشغول تا زدن شلوارها و پیراهنهای دوخته شده بود. زن برشکار هم در این کار کمکش میکرد دختر جوانی که پهلوی دستم نشسته بود آرام گفت:
«اون مثل مریم خانم به همهی کارها رسیدگی میکنه.»
این دختر جوان همراه مادرش که آنطرفِ دست دختر بود در دوختن شلوارها و پیراهنها مشارکت میکردند.
« چند سالته؟»
«چهارده.»
« پس مدرسه نمیری؟»
«هر روز سه ساعت میام اینجا.»
و مریم خانم داشت میگفت:
«اگه کسی رو میشناسید بگید اینجا یه کارِ دیگه هم داریم.»
تا زدن لباسها، لابد از صبح تا شب آن هم برای سه ملیون تومان. بله مریم خانمِ چاق در کارگاه کوچکش که در فقیرترین محلهی شهر واقع شده بود به آرامی و بیصدا درحال ارتزاق از فقر بود.
دو
ساعت ناهار رسید. خانمها یکی یکی از پشت چرخهای خیاطیشان بلند شدند و گردن و دست و پاهای کرخت شدهشان را از هم کشیدند. گپ زنان و خسته و گرسنه پرده کهنه و کثیف را کنار زدند و در راهرو غیب شدند و رفتند تا غذای مختصرشان را بخورند. مریم خانم و خانم برشکار هم رفتند اما از تولیدی تا محل زندگی من خیلی راه بود برای همین تصمیم گرفتم قید نهارم را بزنم و در عوض به دوختن ادامه دهم تا ببینم چه موقع به رقم نجومی چهارصد شلوار میرسم. اتفاقاً ربابه هم دیرتر از بقیه میرفت چون خانه او از خانه همه خیاطهای دیگر نزدیکتر بود او مدتی را که آنها به رفت و آمد صرف میکردند در تولیدی میماند و از این فرصت برای دوختن شلوار استفاده میکرد. البته همین باعث شده بود بقیهی خیاطها کینه ی کوچکی از او در دل داشته باشند چون بهرحال او اینطور پول بیشتری به خانه میبرد.
تنها که شدیم از فرصت استفاده کردم و برای اینکه سرِ صحبت را باز کرده باشم به ربابه که بلند شد یک چایی برای خودش و یکی برای من ریخت و باز مشغول دوخت زدن شد گفتم:
«کارِ خیلی خیلی سختیه نه؟»
ربابه سرتکان داد و گفت:
«میگن این کار مهارتی نمی خواد، حالا چون مهارتی نمی خواد لابد باید آسون باشه!»
گوشهایم زنگ خورد، بله حالا پردهها پایین افتاده بودند و می شد با ربابهی واقعی حرف زد. مریم و زن برشکار اینجا نبودند. برای همین حالا او بدون آن رضایت دروغینی که در حضور آنها داشت با من حرف میزد. من حالا میتوانستم ربابهی واقعی را ببینم. ربابهی واقعی آهی از روی حسرت کشید. دوندهای بود که فقط برای چند ثانیه ایستاد و روی زانوهایش خم شد و شروع کرد به نفس نفس زدن. دوندهای که برعکس تصویری که ازش ساخته بودند با رضایت و از روی خوشحالی نمیدوید و نه حتی برای تشویق! و تنها یک شلاق بود که او را به پیش میبرد: فقر بی اندازه.
گفت:
«خیلی سخته... منم خیلی خسته میشم... گردنم چند وقتیه خیلی درد می کنه... دکتر نرفتم ولی بقیه گفتن ممکنه دیسک گردن داشته باشی... از دردِ پشتمم که نگم برات!»
ربابه واقعی با صورت دردکشیدهاش همچنان که حرف میزد پارچه شلوار را زیر چرخ میبرد و خیلی فرز کارش را میکرد. دونده دوباره شروع کرده بود به دویدن اما حالا من رنج او را میدیدم میدیدم که چطور عرق میریزد و چطور از هم میپاشد. پرسید:
«چه میشه کرد؟»
من پرسیدم:
«بهنظرت نمیشه کاری کرد؟»
ربابه گفت:
«الان میگه برای هر شلوار بدون کش چهارصد تومن اما سرِ سال گفته بود شلوار پونصد تومن، خودشم قرار بود کش هاش رو بزنه و اگه ما می زدیم باید صد تومن اضافه می داد... چند بار بهش گفتم، اعتراض کردم ولی گفت من حتی از تولیدی های دیگه بیشترم میدم... بعدشم حق با اونه اگه راضی نیستم می تونم برم یه جای دیگه! »
به عبارتی مریم خانم مدام سعی داشت اوضاع کار را سختتر و در عوض دستمزدها را کمتر کند ربابه همه اینها را میدید و برای همین خیلی اعتراض کرده بود. خواسته بود اوضاع را بهتر کند ولی بیفایده بود بعد مریم خانم او را هل داده بود وسط زمین و تشویق کرده بود تا او شروع کند به دویدن و دویدن بدون خستگی و همه اینها چقدر دوستانه بود! دماغش را بالا کشید و گفت:
«تو که تازه اومدی چرا اعتراض نمی کنی؟ بگو چهارصد تومن برای یه شلوار خیلی کمه حالا شاید حرفت رو گوش کردن.»
«چرا به بقیه نمی گی؟»
«اونا گوش نمیدن.»
«درسته چون تو اونارو رقیب خودت می دونی و اونا هم تو رو رقیبشون می دونن... تو هم فکر می کنی اونا سهم پارچه ای که باید دوخت بزنی رو میگیرن؟»
ربابه شانه هایش را بالا انداخت:
«یه قسمتش شاید برای همینه اما یه قسمتشم برای اینه که اونا واقعا به این کار احتیاج دارن... تو انگار شبیه اونا نیستی... بهرحال تو بگو شاید مریم خانم گوش کرد ما هرچی سعی کردیم هی بدتر و بدتر شد.»
و با حسرت اضافه کرد:
«هم اینجا و هم بقیهی جاها.»
یعنی او میخواست اگر میشود به گذشته برگردد. بهتر کردن اوضاع محال و خیلی دور بنظر میرسید. زنهای دیگر که حالا در مسیر خانههایشان بودند و ربابه که سعی میکرد در این رقابت از آنها جلو بزند همگی این را قبول کرده بودند.
«مریم خانم...»
ربابه با نفرت اسم «مریم خانوم» را میآورد و حالا من میدیدم که من و ربابه با اینکه به یک زبان حرف نمی زدیم از مریم و ربابه به هم نزدیکتر بودیم، از مریمی که فقط تظاهر به دوست بودن میکرد. اینجا طبقهی مشترک ما از زبانهای مختلفمان به مراتب مهم تر و تاثیرگذارتر بود. گفتم:
«معلومه که اعتراض می کنم اون داره بخاطر اینکه ما براش کار می کنیم پول در میاره.»
متعجب گفت:
«اما اون داره به ما پول میده!»
«درسته اون داره به ما پول میده اما تو هرماه چهارصد شلوار براش می دوزی، نه؟»
سر تکان داد:
«آره.»
«برای هر شلوار چهارصد تومن بهت میده، نه؟ حالا خودش هر لباس بیمارستانی رو چقدر می فروشه؟»
«فک کنم چهارده هزار تومن... اونا میگن چیزی برای خودشونم نمی مونه!»
خندیدم:
«آخه ربابه جون چطور چیزی برای خودشون نمی مونه؟! اینجارو که برای من و تو باز نکردن... دیوونه نیستن که! شلوار براشون می دوزی دونه ای چهارصد تومن... هر پیراهنم که دونهای هزار تومن می دوزی نه؟ یعنی رو هم برای دوختشون 1500 تومن بهت میدن... اونوقت اگه خیلی زیاد حساب کنیم و هزینه ی پارچه و کرایه و چرخ رو هم بیاریم روش از هر کدوم پنج تومن برای خودشون می مونه... حالا حساب کن ماهی فقط از همین کار کردن تو جدا از باقی زن ها چقدر گیرشون میاد.»
ربابه انگار از این حرف ها چیزی سر در نیاورده بود یا اگر هم سردر آورده بود برایش مهم نبود فقط گفت:
«حالا تو بازم بهش بگو صد تومنی که خودش گفته بود رو زیاد کنه!»
بعد پرسید:
«گاهی که خسته میشم فکر میکنم من برای کجای این دنیا لازمم.»
باز آهی کشید و ساکت شد و حالا فقط صدای دوخت زدن او و من می آمد.
سه
درواقع فقط بخشی از کار ربابه در زیرزمین و ساعت هشت صبح شروع می شد. ربابه پیش از آنکه سپیده بزند هر روز ساعت پنج شروع میکرد به پختن غذا برای نهار و رُفت و روب و پهن کردن سفره ی صبحانه. خورشید اشعه نورانیاش را در آسمان میگستراند و بالا و بالاتر میآمد ربابه به حیاط میرفت و رختهایی را که شسته بود از طناف آویزان میکرد. صبحانه را جمع می کرد و نهارِ شوهرش را می گذاشت و بعد ساعت هفت از خانه بیرون میزد تا به تولیدی برود. بقیه و خود مریم ساعت نه به تولیدی میآمدند. ربابه دو ساعت در تنهایی و سرمای نَمدار تولیدی شلوارها را به ازای چهارصدتومان میدوخت و معمولا هم یک ساعت دیرتر از بقیه از تولیدی میزد بیرون و همین بود که به این افتخار نائل آمده بود که کلید تولیدی را همراه داشته باشد. خودش درِ تولیدی را میبست و میرفت خانه تا آنجا خانهداریاش را از سر بگیرد.
شوهر ربابه در شهر دیگری کارگر کارخانه دکمهسازی بود. هر پنجشنبه برمیگشت و تا صبح شنبه خانه بود و بعد برمیگشت تا هفته ی بعدش. هرچند شوهر ربابه میتوانست هر روز بعد از کار برگردد خانه اما اینطور نه توانی برایش می ماند نه پولی!
«بیچاره وقتی برمیگرده یه بار باید بره دست بوس صاحبخونه که کرایه رو زیاد نکنه... یه بار بره دنبال خرج و مخارج مدرسه و سرماخوردگی بچهها... حالا هم که میبینی من گردنم درد گرفته، آخرش میدونم مجبور میشیم برای اونم یه مشت پول خرج کنیم! ولی باز خوبه من اینکار رو دارم!»
ربابه که آرزو داشت به جای چهارصدتومان برای هر شلوار پانصد تومان بگیرد اما مریم ادعا میکرد که پانصدتومان برای او به صرفه نیست و حتی اگر به او پانصدتومان بدهد خودش ضرر میکند. ولی خب مریم که ابداً به خودش فکر نمیکرد وقتی میگفت من ضرر میکنم منظورش این بود که تولیدی ضرر میکند و وقتی تولیدی ضرر میکرد نتیجهش این بود که باید در اینجا را میبستند و دیگر از پنج میلیون تومان در ماه برای ربابه و سه میلیون برای بقیه خبری نبود پس آیا ربابه با این درخواستش تا حدی خودخواهی و بی ملاحظگی نمیکرد؟ بهتر نبود به دوختن ادامه دهد و اینطور، هم به شوهرش کمک کند و هم به بقیه ی کسانی که در تولیدی مشغول کار بودند.
من که به سرمای زیرزمین هنوز عادت نکرده بودم و مدام سرفه میکردم گفتم:
«باور میکنی که مریم برای خاطر خدا تولیدی رو نگهداشته باشه؟»
ربابه شانه هایش را بالا انداخت:
«بهرحال اونم باید یه منفعتی ببره... هرچی نباشه اونه که توی بیمارستان آشنا داره... مشتری جور می کنه و میره پارچه میخره... من که صد سالِ سیاه نمی تونم اینکارا رو بکنم، شوهرمم اجازه نمیده، دوست نداره وقتی خودش خونه نیست خیلی اینور اونور برم... اینجاروهم که می بینی اجازه داده چون نزدیک خونه ست»
بعد باز ربابه گفت:
«حالا تو چرا اعتراض نمی کنی؟ اینطوری حداقل وضعمون یکم بهتر می شه.»
گفتم:
«ربابه اگه من تنهایی اعتراض کنم فک میکنی مریم چی میگه؟ میگه نمی خوای اینجا کار کنی خوش اومدی برو یه جای دیگه! خیلی راحت اخراجم می کنه... دستم هیچ جا بند نمیشه اونموقع. مگه قرار داد بستیم که نتونه اخراجم کنه... خیلی راحت من رو میندازه بیرون و جام یکی دیگه رو میاره ولی اگه همه با هم حرفمون رو بزنیم مجبور میشه قبول کنه چون اونموقع پای چرخیدن و نچرخیدن تولیدیش وسطه مگه پیدا کردن هفت خیاط با هم آسونه؟»
ربابه نمی خواست اعتراض کند، نانِ شبِ خودش و خانوادهاش بستگی داشت به کاری که او می کرد و تصمیم گرفتن در این باره برایش آسان نبود. گیریم که او هم میآمد، خانم برشکار که حقوقش از بقیه بیشتر بود و بیشتر تصمیمات تولیدی با مشورت او انجام می گرفت راضی می شد بخشی از این اعتراض باشد؟ یا مادر و دختری که با هم کار می کردند و تازه خیلی هم خدا را شکر می کردند که دستشان یک جا بند شده می آمدند پشتِ اعتراض آن ها؟ بعید بود.
ربابه باید چکار میکرد؟
«تو باید اعتراض کنی.»
او مدام من را به اعتراض کردن ترغیب میکرد و من برایش توضیح میدادم که اعتراض کردن یک نفر به هیچ رو کارساز نیست.
کمی دیگر هم حرف زدیم گفتم:
«این اطراف همه وضعشون بده، نه؟»
البته خودم می دانستم که این اطراف همه وضعشان بد نیست. همین خیابانی که تولیدی در آن واقع شده بود پر بود از خانه های سه طبقهی بزرگ که به رسم مردم اینجا پذیراییهای بزرگ داشت و از بیرون لوسترها و پردههای طلایی رنگشان معلوم بود. هرچند اگر کمی به داخل کوچهها میرفتی یا حتی از پیش یکی از همان ساختمانهای مقتدر و بزرگ، میشد کوچه های تنگی را که خانه هایش بیشتر به خرابه شبیه بودند دید. ربابه با تعجب و ناراحتی سربلند کرد و گفت:
«خودت که دیدی اینجا همه اوضاعشون بد نیست بعضیها پولدارن... حتی میشه گفت خیلی پولدارن، سفرِ خارج از کشور میرن و عروسهاشون سرتاپاشون طلاست... حتی بالای همین زیرزمین، دیدی که پیش دبستانیِ خصوصیه... اون طرفترم کمی که از خیابون میری بالا یه مدرسه ی خصوصی هست، من ندیدم ولی میگن باید ببینی که چقدر تمیز و مرتبه.»
این را که گفت انگار چیزی یادش آمده باشد چشمهایش برق زد و با هیجان تعریف کرد که یکی از زنهایی که اینجا کار می کرده دختر دایی داشته که با پول کارگری دخترش را فرستاده مدرسه خصوصی.
«می گفت از نون شبشون میزدن ولی هرطور شده براش کتابهای سبز و قلم چی و اینا می خریدن... آخرشم الان دختره داره توی شهید بهشتی تهران درس می خونه... حتی یه خواستگار پولدارم داره، میگن پسره یه پنت هاوس براش خریده.»
خندیدم:
«اینکه مثل افسانه میمونه!»
دلخور گفت:
«یه دختر پنج ساله دارم به امید خدا از سالِ آینده هر طور شده میفرستمش همین پیش دبستانی بالا... خدا رو چه دیدی شاید اونم سر از یه پنت هاوس توی تهران در آورد... تو دستت تند نیست و گرنه می تونستی پول خوبی دربیاری!»
ربابه میخواست کار کند. میخواست سخت کار کند (حتی سختتر از حالا) پول جمع کند و دختر کوچکش را به مدرسه خصوصی بفرستد. به آنجا که دیوارهایش نم نداشتند وآنقدر سفید بودند که میشد میزان سفیدبخت شدن دخترهایی را که در آن تحصیل میکردند از آن تشخیص داد. اینها را گفت و بعد باز آهی کشید و با میزان کمتری از دلخوری قبل گفت:
«چون نمیخوام اونم مثل دوتا دختر دیگم تو بچگی ازدواج کنه... اون باید برای خودش کسی بشه.»
دختر کوچک ربابه باید حتماً میرفت همین پیش دبستانی و بعد به مدرسهی خصوصی که کمی بالاتر بود. ربابه فکر میکرد که اگر پایش به آنجا باز شود حتما آیندهاش روشن خواهد شد. برای همین تمام تلاش خودش را میکرد. ولی خب من امیدوار نبودم که موفق شود. اما برای ربابه، پیش دبستانیِ خصوصیِ بالای زیرزمین حکم پرتابی را داشت. انگار او میخواست دختر کوچکش را از این زیرزمین نم گرفتهی تاریک پرت کند به آن اتاقهای سفید و روشن و خوب به آن آیندهی دور. من به همهی اینها و به خیالبافیهای معصومانهی ربابه ایمان نداشتم برای همین سکوت کردم. مریم خانم که برگشت، ربابه باز همان خیاط مطیعی شد که دست تندی دارد و بدون سر و صدا در روز چهارصد شلوار میدوزد. باقی خیاطها هم آمدند. نزدیک شش عصر بود و من تا آن موقع توانسته بودم با وجود اینکه بی وقفه دوخت زده بودم به رقم 100 شلوار برسم! رو به مریم خانم گفتم:
«مریم خانم من از هشت صبح تا شش عصر کار کردم و به زحمت تونستم صد شلوار بدوزم که یعنی روزی چهل هزار تومن... برای همچین فشار کاری واقعا روزی چهل هزار تومن خیلی کمه!»
زن برشکار پرید وسط حرف:
«دستت تند نیست والا می تونستی بیشتر از اینا بدوزی.»
گفتم:
«چه دستِ تندی، دارم میگم از هشتِ صبح تا حالا بدون اینکه یه لحظه وقت تلف کنم دوختم، حتی نهارم نخوردم... فقط یه روزه اینجام اما از همین حالا درد پشت و گردنم شروع شده و هنوزم داری از دستِ تند حرف می زنی! چیزی که شما میخواید بیگاریه نه کار کردن.»
لبخند همیشگی مریم خانم محو شد و از او فقط زنی با صورت ابلهانه و کریه باقی ماند. بقیهی زنهای خیاط و ربابه سکوت کرده بودند و منتظر بودند که ببینند نتیجه چه خواهد شد. زن برشکار گفت:
«حالا چرا داد میزنی!»
«واقعا فکر می کنی برای این وضعیت داد زدن غیر منطقیه!»
مریم خانم گفت:
«اگه نمیخوای کار کنی بفرما وقت مارو نگیر... ما که به زور نگهت نداشتیم.»
کیفم را برداشتم و به سمت راهرو رفتم، از پله های درب و داغون زیرزمین بالا رفتم و در را هم باز کردم اما بعد منصرف شدم و برگشتم.
«مزد امروز که براتون کار کردم رو بدید.»
برشکار گفت:
«هه هه! میخواد برای یه روز کار کردن پول بگیره...»
زنهای خیاط نفسشان را در سینه حبس کرده بودند و همچنان چیزی نمیگفتند.
مریم خانم گفت:
«تا یه هفته آزمایشیه.»
گفتم:
«شما که به من نگفته بودید تا یه هفته کار کردن آزمایشیه.»
مریم خانم گفت:
«بفرمایید وقت نداریم.»
من همچنان پافشاری کردم:
«باید مزد روزی که برات کار کردم رو بدی...»
مریم خانم باز بدون اینکه نگاه کند گفت:
«همه جا وضع همینه.»
گفتم:
«همه جا وضع همینه... اما خب اونا حداقل کارگراشون رو بیمه می کنن... براشون بخاری میزارن... یه قراردادی، عیدی چیزی بهشون میدن... چی شد چرا فقط برای چیزایی که به نفعته بقیه جاها رو بهونه می کنی؟»
از زیرزمین که بیرون آمدم صدای خنده و بازی بچه های طبقهی بالا را می شنیدم و بعد به سمت بالای خیابان جایی که ربابه گفته بود یک مدرسه خصوصی ساختهاند رفتم. دخترهایی را میتوانستم ببینم که با هم حرف میزدند و میخندند و دنبال هم میدویدند. این همان مدرسهای بود که ربابه آرزو داشت دخترش را به آن بفرستد. ربابه به این مباهات میکرد که در محلهی آنها هم همچین مدرسهای وجود دارد پس دختر او هم میتواند از چنین زیرزمینی فرار کند تا یک اداره یا خدا را چه دیدی یک بیمارستان و بعد پنت هاوسی در تهران!
شروع کردم به قدم زدن. آسمان کم کم مثل قلب مردم این زمانه سردتر و تاریکتر میشد و رنگ آبی خفهای روی شهر کشیده میشد. ماشینها از هر طرف بهم فشار میآوردند و صدای بوق از همه جا بلند شده بود. آدمی دیده نمیشد و فقط ماشینها بودند که از کنار هم رد میشدند و با هم حرف میزدند.
آدمها کجا بودند؟
در زیرزمینهای نَمدار؟
در کارخانهها؟
آٔدم ها کجا بودند و ربابه برای کجای این دنیا ضروری بود؟
همه عجله داشتند که از هم جلو بیفتند. روی جدولهای کنار خیابان نشستم و به این فکر کردم که چه شهر راحت و خوبیست برای ماشینها و چه شهر تنگ و خفقانآوریست برای انسانی که به تازگی از یک زیرزمین نمدار و سرد بیرون زده است درحالیکه یک روز کامل را کار کرده است و به خودش فشار آورده است برای چهل تومن!
من سوار اتوبوس شدم و به خانه برگشتم، درحالیکه ربابه را تنها گذاشته بودم و بقیهی زنهای خیاط را.
مدتی بعد که من این گزارش را در اختیار یکی از رفقا گذاشتم او انگشت گذاشت روی اشتباه فاحش من و به من نشان داد که صبر یکی از خصیصههای انقلابیست و من باید بیشتر در فضای تولیدی میماندم تا میتوانستم ارتباط پایدار و موثرتری بگیرم من نقد او را قبول میکنم همینطور امیدوارم شما رفقای عزیز تلاش من را با دید نقادانه خود در قدمهایی که بعد از این برمیدارید گسترش دهید و از تکرار اشتباهات من خودداری کنید، تا بتوانیم امثال ربابه را از تاریکی زیرزمینها بیرون بیاوریم.
ربابه... ربابه که فردا ساعت پنج از خواب بیدار میشود، غذا میپزد، رختهایش را از جا رختی آویزان میکند تا روز سخت خود را آغاز کند.
چه کسی به کمک ربابه خواهد رفت؟
ربابه زنی که من نمیخواستم تنهایش بگذارم.
17 اسفند 1402
آتیه پرتو