از بین بردن انسان موجود، بر این اساس نه تنها قباحتی ندارد، بلکه گامی است در راستای ایجاد انسان نوین. همین بی اعتنائی به سرنوشت انسان است که از نظر او به کل جریانات رادیکال آغاز قرن، چه چپ و چه راست تعمیم می یابد. نظریه ای است در خور بررسی و مداقه.
نمی دانم بادیو این روزها و با دیدن تصاویر جهان معاصر چگونه به تبیین اوضاع می نشیند. خشونتی که امروز بر مناسبات بین انسانها حاکم است، نه تنها دست کمی از آغاز قرن بیستم ندارد، در مواردی حتی از آن نیز تکان دهنده تر است. تصاویری که از لیبی پخش شده اند، تنها نقطه اوج موقتی از این خشونت حاکم را نشان می دهند. از مثله کردن انسان تا بریدن سر در مقابل دوربینها و اعمال خشونت آشکار در اشکال مختلف. این خشونت دیگر به جزء غیر قابل تفکیکی از مناسبات در جوامع بشری و بین جوامع بشری بدل شده است. ورای تصاویر اما، ابعاد خشونت بیش از حد تصور است. تنها دریافت تصویری انسان از جهان امروز باعث می شود که این خشونت به چشم نیاید و به طور مستقیم به ذهنیت انسان وارد نشود. متخصصی که با فشار یک دگمه در محل کارش در فلوریدا پهپادی را در پاکستان به پرواز در می آورد و مراسمی از وابستگان به طالبان را مورد حمله قرار می دهد، در حال انجام وظیفه شغلی خویش است. با پایان ساعت کار او نیز به همان سان راهی خانه و خانواده می شود که یک پزشک و یک پرستار. این خشونت حتی دیگر همراه با عاطفه ای نیز نیست. درونی است و به همان اندازه طبیعی که خوردن غذا و خوابیدن. قربانیان این خشونت، فاقد چهره اند. عددند. رقمی در ستون های ریز بخش اخبار جهانی رسانه ها هستند. این خشونت حتی دیگر برانگیزاننده نیست. کسی را به اعتراض نمی کشاند، به هیچ کس شوکی وارد نمی کند، حتی چیزی را شکل نمی دهد. امری است روتین. بالزاک – اگر اشتباه نکنم در اوژنی گرانده – به درستی از زبان یک فرد تبهکار عنوان می کند که او به مراتب کمتر از دیگرانی جنایت می کند که با یک تصمیم خویش هر بار زندگی دهها و صدها و هزاران نفر را به تباهی می کشانند. او اما هر بار تنها به یک قتل دست می زند. تفاوت در این است که در قتل او خون جاری می شود و در جنایت دیگران نه. و قتلی که در آن خون جاری شود و خونی که در معرض دید قرار بگیرد، شوک وارد می کند، احساس و تفکر انسان را دگرگون می کند و دیوار درونی امتناع از دست زدن به خشونت بر علیه همنوع و خونریزی را پائین می آورد. این خشونت روتین پایه ای است که بدون آن بریدن سر قابل تصور نیست. فجایع لیبی، قتل فجیع قذافی و لینچ سیاهپوستان و تجاوز و مثله کردن اسرا، میوه های تلخ خشونت رایج و جاری در جوامع متمدنی نیز هستند که همه اینها را برای حفظ مشاغل و تقویت بنیه اقتصادی خویش نه تنها به جان پذیرفته اند، بلکه حتی تشویق و هدایت نیز می کنند. همچنان که زمانی در افغانستان می کردند.
این گستردگی و روتین بودن خشونت، آن را از خشونت آغاز قرن بیست، خشونتی که بادیو از آن صحبت می کند، متمایز می کند. تمایز پایه ای آن در این است که این بار دیگر خشونت با هیچ آرمانی نیز توجیه نمی شود. این بار خشونت دیگر قرار نیست انسان کهن را از بین ببرد و به جای آن انسانی نو بیافریند. این خشونت به حالت طبیعی موجودیت انسان بدل شده است. این خشونت درونی شده محصول نظامی است که برای بقای خود به وجود آن نیاز دارد. نظامی که قادر گردیده است با استمرار خشونت آن را به جزء جدائی ناپذیر شخصیت انسان معاصر بدل کند. نظامی که با بازگشت به حالت طبیعی زندگی اجتماعی را به جنگی برای بقا بدل کرده است و در تنازع بقا تنها قویتران اند که با از میان بردن ضعیف تران بر جا می مانند. این خشونت سازمان یافته و درونی شده ضد انقلاب است.
نقد بنیادی مناسبات مسلط نمی تواند تنها به جنبه اقتصادی این مناسبات محدود بماند. این نقد نمی تواند تنها خواستار لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و امحاء کار مزدی باشد. انتقاد رادیکال باید بتواند دست به ریشه مسائل ببرد و ریشه مسائل خود انسان است. مناسبات مالکیت مناسباتی اند که بین انسانها برقرارند و نه تنها با قهر، بل همچنین با واسطه ایدئولوژی، فرهنگ و اخلاق استمرار می یابند. نقد بنیادین نظام مسلط معاصر، نقدی که بخواهد توحش تعمیم یافته را نفی کند، باید از همان آغاز چهره جامعه آینده را در فرهنگ و اخلاقی متمایز منعکس کند. مبارزه با سختی ها به تعبیر برشت به خودی خود صدای انسان را خشن می کند. نقد کمونیستی باید بتواند این دایره مخوف خشونت و خشونت متقابل را بترکاند و خود را خارج از این مدار قرار دهد. اعمال قهر برای پیشرفت انقلاب کمونیستی امری است اجتناب ناپذیر. کمونیسم معاصر اما باید بتواند مرز غیر قابل عبوری بین قهری را که برای دفاع از خود و برای دفاع از حق زندگی بدان دست می زند با خشونتی که زندگی انسان معاصر را در چنگال خود گرفته است ترسیم کند. انقلاب کمونیستی انقلابی برای نفی زشتی های جهان معاصر نیز هست. تصویر این انقلاب، برنامه آن، استراتژی و تاکتیکش، و سرانجام ادبیات آن باید بتوانند زیبائی انسانیت طبیعی را به نمایش بگذارند. جهان امروز به این روزنه امید بیش از هر زمانی نیاز دارد.
بهمن شفیق
14 آبان 1390
5 نوامبر 2011