ایستاده بودم و آدمهارو نگاه میکردم. یه جور عجله و بی توجهی خاصی تو وجودشون موج میزد. بین چهارراه یک سکو بود حالت گرد. دور تا دورش، از بالا تا پایین تبلیغات انتخابات آدمهای مختلف چسبیده بود، جوری که بعضیها تبلیغ خودشون رو روی یکی دیگه چسبنده بودن. داشتم شعارهای کاندیدهارو میخوندم، یکی پز کارآفرین بودنش رو داده بود، یکی دیگه وکیل بودنش، یکی دم از دانش بنیان بودنش میزد، یکی دیگه دم از ایران و آبادانی ایران. پر بود از این دست حرفا. حتی یکی با کلاه ایمنی کارگرهای ساختمانی و کت و شلوار عکس انداخته بود. همینجور داشتم نگاه میکردم که یکدفعه یه صدایی گفت؛
-میخوای رای بدی؟
برگشتم سمت صدا که ببینم کی هستش. مردی حدود شصت تا شصتو پنج سال که دستش رو پشت کمرش گره کرده بود. لباس تنش معمولی ، مثل خیلی از ماها. ریزو میزه بود و عینک به چشم و البته یه جورائی عصبانی.
جواب دادم گفتم چطور؟! که سریع جواب داد:
-آخه دیدم با دقت نگاه میکنی، کنجکاو شدم
- آهان، میخواستم ببینم تو شعارهاشون چیا میگن
باز سوالش رو تکرار کرد:
-میخوای رای بدی؟!
نگاهش کردم و با لبخند جواب دادم:
-خودت چی دایی جان، رای میدی؟!
انگار بیشتر از اینکه دنبال جواب من باشه دوست داشت یکی ازش این سوال رو بپرسه. حتی مکث نکرد و جواب داد:
-نه، معلومه رای نمیدم.
-چرا دایی؟
-مگه تا حالا این همه رای دادم تو زندگیم تاثیر خوبی داشته، هر سال بدبختر شدم.
-کارت چیه دائی؟
-میخوای چی باشه، کارگری. یک عمر کارگری کردم، الانم مجبورم باز کار کنم، یه جا نگهبانم.
دیگه حتی امان نداد سوال کنم خودش ادامه داد.
-اسمت چیه عمو؟
-من، بهروز
-ببین آقا بهروز، چند شب پیش، فکر کنم دو ، سه شب پیش بود، همینجا، اونور میدون از این چیزا هستن که مردم حرف میزنن اسمش چی بود، آهان، از این میکروفن آزادا که میگن هرکی هرچی میخواد بگه، اومده بود اینجا!
-خب؟!
-یکی فوش میداد به اینا، یکی شاکی بود، ببین هرکی با هر زبونی تونست گفت که وضع ما خوب نیست. به نظرت تهش چی شد؟
-چی شد؟
-هیچی، کسی که مسئول بود گفت بذار هرچی میخوان بگن، ما اونچیزی رو که لازم ببینیم پخش میکنیم و نه حرف اینا رو.
نمیدونم چی شد که دلم نیومد سوال پیچش کنم، انگار زندگی روی کل وجودش سنگینی میکرد. بعداز مکث کوتاهی ادامه داد.
-کاش زمان جنگ بود؟
از حرفش تعجب کردم، و گفتم:
-یعنی تو جنگ راحت تر بودین؟!
-منظورم خودِ جنگ نیستا، وضع مردم رو میگم، درسته خیلی چیزایی که الان هست اون موقع نبود، ولی دیگه گشنه نبودیم، اینجوری بخاطرِ مستاجری عزا نمیگرفتیم. الان همه چیز هست ولی در اصل واسه منِ کارگر نیست، چون پول میخواد. بعد اون موقعها همه چیز کوپنی بود، مشکل خورد و خوراک نداشتیم، تمام بدبختی از زمان رفسنجانی شروع شد. این چه زندگیه. هر کدومشون میاد از قبلی بدتر میکنه. همین تبلیغارو نگاه کن. دقیق که دیدی. حتی یکیشون هم به ظاهر از کارگر حرف نزده. بعد هی میگن بیا رای بده. به چی بیام رای بدم، شماها اصلا ما رو حساب نکردین.
راست میگفت، حتی تو یکی از تبلیغاتها به ظاهر هم حرفی از کارگر نزده بودن.
سیگارش رو در آورد، از این بهمن کوچیکا بود، یه نگاه کرد بهم و با حسرت گفت:
-کاش یکی حرف دل مارو میزد، هیشکی مارو نمیبینه، انگار وجود نداریم.
فقط نگاهش میکردم. کارگر خسته و فرتوتی که تنها آورده سال ها کار براش، فقط خمیده شدن و ناامیدی بود.
بهروز مزدیر
۱۰ اسفند ۱۴۰۲