سیاست در جمهوری اسلامی یک نمایش بزرگ روحوضی است. نمایشی بغایت مضحک. اگر عواقبی نداشت میشد به تماشای آن نشست و خندید. اما نمی توان. پیش از هر چیز نمیتوان از ابتذال آن شرمنده نشد.
وقتی آنالنا بربوک وزیر خارجه آلمان در پاسخ به پرسش این که در چه صورتی در اوکراین صلح خواهد شد از لزوم چرخش ۳۶۰ درجه ای پوتین حرف میزد و هنگام صحبت از کشورهای مختلف جهان از کشورهایی نام می برد که صدها هزار کیلومتر با هم فاصله دارند، شرمندگی آن فقط نصیب طبقه حاکم بر آلمان نبود. یک آلمانی معمولی، یک کارگر فنی کار ماهر آلمانی و یک کمونیست آلمانی هم باید از داشتن چنین وزیر امور خارجه ای شرمنده می شد. چطور بود که از کشور گوته و هگل و مارکس کشور بربوک و شولتس و مرتس بیرون آمده. برتولت برشت در زمان تسلط نازیسم عبارت معروفی را در باب این دگردیسی بیان کرده بود که در واقع شِکوِه از این اوضاع نیز بود:
Aus dem Lande der Dichter und Denker wurde das Land der Richter und Henker.
معنای آن عبارت این است که از سرزمین شعرا و متفکران سرزمینی از قضات و جلادان درآمد. قضات و جلادان آن زمان فقط رعب انگیز بودند. کسی از کودن بودنشان گزارش نکرده است. برشت امروز اگر بود چه میگفت که قضات و سیاستمداران آن سرزمین کودن نیز هستند؟ برای برشت و البته برای هر کمونیست دیگری، این شِکوِه و گلایه فقط رو به آن موجودات ندارد. در عین حال سرزنشی به سوی خود نیز هست که چرا نتوانست مانع از چنین زوالی شود.
همین سیاق برای ایران نیز صادق است. نمیتوان از اظهارات آن ابله در مقام رئیس جمهور یک کشور ۸۵ میلیونی دو هفته پس از ترور مهمان وی در روز سوگندش و در درون خانه اش شرمنده نشد که «آمریکا باید اول ما را آدم حساب کنه» و بعد از جنگ دوازده روزه هم «ترامپ میتواند صلح و امنیت را به منطقه بیاورد». برای این اظهارات نه تنها گوساله های رسانه ای وفاقی باید شرمنده باشند، آن برانداز لمپن هم اگر شرم میشناخت باید شرمنده می شد. آن سرنگونیطلب سوپر رادیکال چپ هم باید شرمنده میشد. کارگر و پرستار شریف و کمونیست مبارز هم باید شرمنده میشد که چرا نتوانسته است مانع چنین سقوطی در جامعه شود. درست است، سقوط در جامعه نه فقط در جمهوری اسلامی. حاکم یک جامعه وقتی حکم تسلیم را امضاء میکند فقط خود را تسلیم نمیکند، کل جامعه را تسلیم میکند، وقتی در برابر دشمن بیرونی کرنش میکند فقط به سهم فردی خود این کار را انجام نمیدهد، از طرف کل جامعه دست به این کار میزند. علی علیزاده هم مانند بسیاری شورای نگهبان را سرزنش میکند که چرا چنین ابلهی را رجل سیاسی طبقه بندی کرده و علی لاریجانی را رد صلاحیت نمود. اما فراموش میکند که علی لاریجانی فیلسوف باند باز از کمترین شانس برای رئیس جمهور شدن برخوردار بود. او حتی برای نماینده شدن در مجلس هم باید به پیوندهای پشت پرده با علمای حوزه تکیه می کرد و از قم کاندید میشد. نه او و نه خلبان شیاد هیچگاه نمی توانستند رئیس جمهور همین جمهوری اسلامی باشند. جامعه یک رئیس جمهور مشنگ میخواست و شورای نگهبان هم این امکان را به جامعه داد. آذری ها میگویند «بیله دیگ، بیله چغندر».
طرف مقابل این رئیس جمهور خنگ هم البته مشنگ بود. اما از نوع دیگری. مشنگ بودن آن متفاوت بود. به تعبیری حتی عمیق تر و بیشتر هم بود. به حدی مشنگ بود که حتی نفهمید در دنیای سیاست با ژست اخلاقی و فضل نمایی نمیتوان پیروز شد. حریف مشنگ او از او جلوتر بود و می دانست که باید بازی را طوری بازی کرد که مردم خوششان بیاید. استاد با طرح وان دنبال جذب آرا بود دکتر با لاتی راه رفتن. استاد با برنامه ها و کار کارشناسی و نطقهای عالمانه و فاضلانه اندر باب تخصیص منابع به دنبال متقاعد کردن مردم بود، دکتر با گفتن «بلد نیستم» و کار را باید به دست کارشناس سپرد نبض جامعه کوته بین سطحی نگر را به دست می گرفت. استاد به زعم خود به عقل نداشته جامعه رجوع می کرد، دکتر با ذکر خاطرات همسر مرحومه اش با قطراتی اشک در چشم احساسات مردم را بر می انگیخت. استاد آنجا که باید می غرید با آرامش سخن میگفت و دکتر امیرکبیر ایران را به میدان می فرستاد تا آنجا که نیاز به آرامش است عربده بکشد. استاد تا به آخر نفهمید که میدان سیاست میدان جدال است نه حوزه غور و تفحص. جامعه هم بین دو مشنگ، مشنگ اریجینال را انتخاب کرد. و البته شاید بتوان گفت که ایران از این نظر هم در همان وضعیت آلمان بربوک و انگلستان لیز تراس و آمریکای دونالد ترامپ قرار دارد.
اما از بخت بد، این جامعه ای است که حدود نیم قرن پیش در آن انقلابی صورت گرفت و نظامی که به رأس قدرت پرتاب شد در نقطه مقابل صف امپریالیستی-صهیونیستی قرار گرفت که در منطقه حرف آخر را میزد و وارد جدالی ناخواسته شد که مانند بختکی بر سر آن سایه انداخته است و آن را ناامیدانه به جستجوی راه خروجی برای خلاص شدن از آن وضعیت انداخته است. داستانی پر از فراز و نشیب و پر از بازیگرانی که هیچکدام شان نه راه پیش را پیدا میکنند و نه راه پس را. و یک بحث در میان این انبوه بازیگران تا بوده بوده مورد مناقشه بوده و ظاهراً هیچگاه هم جوابی نگرفته و با این همه در همین بی جوابی راه را به مرور به سوی اضمحلال باز کرده است: مذاکره آری یا نه؟ پرسشی احمقانه که تسلیم به طرف مقابل را نه در جواب به این سؤال، بلکه در خود سؤال همراه دارد. در اینجا هم دو طایفه مشنگ در مقابل هم صف آرائی می کنند. طایفه مشنگ حقه باز و شارلاتان و طایفه مشنگ ساده لوح. هنر طایفه مشنگ حقه باز در آن بود که مخالفت آن طایفه مشنگ ساده لوح با مذاکره را با موفقیت تمام تبدیل به اهرمی برای بسیج بیشترین نیرو کرد تا جایی که طرفدارانش حتی تسلیم تمام و کمال را در خیابانها جشن گرفتند. برای استحاله جویان کلیدواژه مذاکره در واقع درباره خود مذاکره نبود. کلیدواژه ای بود برای عقب زدن حریفی که جرأت مخالفت با رویکرد سیاسی-ایدئولوژیک آنان را نداشت و به جای آن با مذاکره به مخالفت بر میخاست.
حال پس از جنگ دوازده روزه هم یک بار دیگر همان کلیدواژه به میان کشیده شده است. آن هم به مسخره ترین شکل. از رئیس جمهور پخمه بگذریم که حقیقتاً آن تمثیل رشید محمدوف که به خواستگاری رفته بود مناسبترین توصیف از او بود. اما سایر زعمای قوم از آن میگویند که به آمریکا اطمینان ندارند و تضمین می خواهند که آمریکا یک بار دیگر وسط مذاکره به ایران حمله نکند یا سگ هار خودش را به جان ایران نیندازد. معلوم هم نیست چه تضمینی می خواهند. چک می خواهند، سفته می خواهند، یا رهن می خواهند؟ شاید هم یک تار موی سبیل بولتون را می خواهند و قول مردانه دونالد را. همین قدر احمقانه. خود همین بحث جامعه را احمق می کند. حقیقتاً باور به این گزاره خلبان هم حد بالایی از حماقت می خواهد که «مذاکره هم مبارزه است. با مذاکره به دنیا نشان می دهیم که به آمریکا نمی شود اعتماد کرد». همان آمریکای هیروشیما و ناگازاکی و جنگهای کره و ویتنام و یوگسلاوی و نسل کشی غزه؟ یعنی دنیا نمی دانست که به آمریکا نمی شود اعتماد کرد؟ یعنی تا این حد به حماقت جامعه اطمینان دارند؟
مهمل بودن چنین گزاره هایی آشکارتر از آن است که بتوان آنها را باورپذیر دانست. هر کسی با کمترین شعور هم میتواند به نادرستی این مهملات پی ببرد. با این حال بخش وسیعی از جامعه همین مهملات را باور می کند. دلیل این امر را نه در منطق استدلالی چنین گزاره هایی، بلکه در نیات نهفته پشت آن باید جست. مذاکره می کنیم یعنی می خواهیم برویم با غرب. همین. جذابیت این استدلال از این رو است که چشم انداز ایرانی پر از گل و بلبل در «جامعه جهانی» ترانس آتلانتیک را تداعی میکند. ما به ازاء آن در طرف مقابل، یعنی مذاکره نمیکنیم، چه می شود؟ میشود جنگ. این تصویری است که از این مجادله به دست میآید. این دو خروجی جعلی و غیر واقعی است که این حد از حماقت را توجیه میکند و توضیح هم میدهد. مذاکره نمی خواهی؟ پس معلوم است که جنگ میخواهی. یعنی این که آدمها نیازی به مستدل نمودن اقدامشان ندارند. در اظهاراتشان فقط باید فضای لازم را برای دستیابی به منافع خویش تولید کنند و این دوگانه مذاکره آری یعنی صلح و مذاکره نه یعنی جنگ دقیقاً همین فضا را تولید میکند. این فضایی است که نمی خواهند ترک کنند و به همین خاطر هم هست که حتی با آشکارترین نقض گزاره، یعنی وقوع جنگ در حین مذاکره، هم آن را ترک نمی کنند و همچنان تکرارش می کنند.
با این حال، این فقط گزاره «مذاکره آری» نیست که چنین فضایی را ایجاد میکند. در ایجاد این فضا، گزاره «مذاکره نه» هم به همان اندازه نقش دارد. هر دو گزاره ناظر بر آنند که مذاکره نوع رابطه را با طرف مقابل تعیین میکند. این یک وارونگی آشکار است. در جهان واقعی مذاکره تعیین کننده نوع رابطه با طرف مقابل نیست. برعکس، مذاکره بخشی از رابطه ای است که نوع آن را عوامل دیگری تعیین میکنند نه خود مذاکره. چند مثال این را روشن می کند.
در جنگ جهانی دوم هیچ مذاکره ای برای دستیابی به صلح با آلمان نازی انجام نمیگرفت. مذاکره در چنان شرایطی بیمورد بود. جنگ جنگی وجودی بود، بر سر بود و نبود. و در چنین جنگی مذاکره بی معنی است. در ویتنام اما دستیابی به صلح تنها پس از سالها مذاکره امکانپذیر شد. مذاکره در آنجا از زمانی امکانپذیر شد که برای آمریکا عملی نبودن محو ویتنام شمالی روشن شده بود و از آن نقطه به بعد دیگر هیچ یک از دو طرف برای محو طرف مقابل نمی جنگید. جنگ بر سر دست یافتن به بهترین موقعیت برای پایان دادن به آن بود. مذاکره هم به همین ترتیب. و ایضاً به همین ترتیب است امروز و در جنگ اوکراین. در آنجا هیچ مذاکره ای بین روسیه و اروپا و آمریکای بایدن در جریان نبود. مذاکره هیچ موضوعیتی نمی توانست داشته باشد. موضوع جنگ در هم شکستن روسیه بود و این جایی برای مذاکره باقی نمی گذاشت. با دور دوم ریاست جمهوری ترامپ، اروپا همچنان در موقعیت رد مذاکره مانده است در حالی که آمریکا وارد دوری از مذاکره با روسیه شده است. یعنی بسته به نوع رابطه، اروپا همچنان مذاکره را رد میکند در حالی که آمریکا به دنبال توازن مناسبی در رابطه با روسیه مذاکره را به عنوان بخشی از رابطه پذیرفته است. برای اروپا نقشه امنیتی جهان آینده بدون روسیه است و برای آمریکا با روسیه. به همین دلیل هم یکی مذاکره میکند و آن دیگری نه. هیچ اروپایی هم وارد این چرند گویی نمی شود که «ما که از لحاظ اصولی با مذاکره مخالفتی نداریم». عبارت مهملی که مخالفین مذاکره در ایران در هر مباحثه ای خود را ناچار به تکرار آن می بینند. به عبارتی، در ایران به جای آنکه مستقیما بر سر نوع رابطه با غرب جدال در بگیرد، مباحثه ذیل پرسش مذاکره آری یا نه واقع میشود. به عبارتی شیپور از سر گشادش نواخته میشود و همین هم هست که مباحثات را تا این حد احمقانه جلوه گر میکند.
برای ایران هم مسئله دقیقاً همین است. یک سوی این رابطه، غرب، اکنون همان هدفی را دنبال میکند که اروپا در قبال روسیه دنبال میکند. آنها می خواهند ایران را از جغرافیای سیاسی منطقه حذف کنند. هم نظام حاکم بر آن و هم کشور ایران در محدوده کنونی و با امکانات فعلی آن را. مسئله اما این است که آنها از اعلام صریح آن طفره می روند. برخلاف اروپایی ها که به صراحت هدفشان را شکست استراتژیک روسیه اعلام میکنند، بلوک غربی ضمن امتناع از اعلام صریح موضوع، مذاکره را به عنوان بخشی از ابزارهای حذف طرف مقابل به کار گرفته و می گیرد در حالی که در طرف ایرانی اصل سؤال نوع رابطه بی پاسخ مانده است. به ویژه با آغاز طوفان الاقصی، روشن شد که در این جنگ منطقه ای یک طرف جنگ سرانجام باید میدان را واگذار کند. در اینجا جایی برای سازش نبود. معضل جمهوری اسلامی دقیقاً در این بود که در عین قرار گرفتن در مرکز جنگ از پذیرش آن سر باز زده و به دنبال توازنی مبتنی بر منافع طرفین در جنگی بود که موضوع آن حذف طرف دیگر بود و نه برقراری توازن. در حالی که طرف دیگر رسما جنگ وجودی را آغاز کرده بود ایران جمهوری اسلامی خود را به کوچه علی چپ زده، متحدان خود در منطقه را به امان خدا رها کرده و تنش زدائی پیشه کرده بود. جمهوری اسلامی شترگاوپلنگی بود که نه می توانست بار ببرد نه شیر بدهد و نه شکار کند. وضعیتی ناپایدار و شکننده که با شعار «مذاکره نمی کنیم، جنگ هم نمی شود» در دل خونین ترین جنگ دورانساز منطقه سیاست «نه جنگ، نه صلح» در پیش گرفت. در حالی که روز به روز و لحظه به لحظه حلقه های محاصره پیرامون آن تنگ تر می شد، این جمهوری همچنان خودفریبانه به لفاظی های دیپلماتیک می پرداخت و با سیاست همسایگی به تقویت رابطه با همسایگانی می پرداخت که جملگی اجزاء ماشین جنگی طرف مقابل را تشکیل می داند. این شترگاوپلنگ باید در هم می شکست و با وفاق پزشکیان عملاً در هم شکست. گاو سر بلند کرد و از پلنگ نشانی باقی نماند.
مضحکه امروز محصول چنین روندی بود. در حالی که تهدید ترور مقام اول کشور همچنان به قوّت خود باقی است، وزیر امور خارجه میگوید آمریکا قول بدهد حمله نکند و مخالفین به او می تازند که چرا به آمریکا اعتماد می کند. یا از او می خواهند که تضمینهای عملی درخواست کند. آمریکا باید غرامت پرداخت کند و غیره. و یا حل مشکل را در تبیین درست اصول مذاکره جستجو میکنند. شاه بیت استدلالاتشان را کیهان فرموله کرده است:
«اکنون، دشمنی که قمار سنگین نتانیاهو و ترامپ را باخت، به تنها ابزار باقیماندهاش پناه برده است: مذاکره. همان ابزار کهنه و فرسودهای که در دورهای توانست بخشی از قدرت ایران را با وعدههای توخالی خنثی کند، بار دیگر از خاک بیرون کشیده شده است. آنها اکنون میخواهند با ژست صلحطلبی و زبان دیپلماتیک، خود را از زیر بار سنگین قدرت و تهدید ایران نجات دهند. اما واقعیت این است که مذاکرهای که پس از شکست نظامی مطرح شود، در حقیقت ادامه جنگ است با ابزاری دیگر.
دشمن میخواهد دست ایران را از ابزارهای اقتدار خالی کند، آنهم در شرایطی که ملت ایران تازه قدرت واقعی خود را به نمایش گذاشته است. تلاش برای کشاندن کشور به میز مذاکره، در چنین شرایطی، نه راهحل، که تلهای برای خنثیسازی دستاوردهای این پیروزی بزرگ است. آنها میدانند که در میدان نظامی شکست خوردهاند، حالا میخواهند در میدان سیاست، جبران مافات کنند..»
عجیب است. یعنی طرفی که شکست خورده است خواستار مذاکره است تا جبران مافات کند؟ یعنی در اینجا همه قوانین جنگ و مذاکره وارونه شده اند؟ هم مقدمات استدلال پوچند و هم روند و هم نتیجهگیری آن.
نخست، این که مذاکره در هر حال ادامه جنگ است با ابزاری دیگر نه فقط هنگامی که پس از شکست نظامی طرح شود. مگر برای طرف پیروزمند چیز دیگری غیر از ادامه جنگ با ابزارهایی دیگر است؟
دوم، آنی که شکست خورده است یا در حال شکست است هنگامی که خواستار مذاکره میشود امید به آن دارد که جنگ در میدان متوقف شود. بدون توقف عملیات در میدان، طرفی که در حال شکست خوردن است مادام که به برگرداندن ورق امیدوار باشد تن به مذاکره نخواهد داد چرا که چنین مذاکره ای مذاکره از موضع ضعف خواهد بود. مذاکره در چنین موقعیتی تنها هنگامی مورد پذیرش قرار می گیرد که دیگر امیدی به تغییر اوضاع نباشد. برعکس این طرف پیروز یا در حال پیروزی است که بیشتر به مذاکره تمایل دارد. و طبیعی است که در چنین موقعیتی به همان اندازه که میتواند با مذاکره توافق داشته باشد، با توقف عملیات میدانی مخالف خواهد بود. نمونه: جنگ اوکراین که روسیه همواره خواستار مذاکره و در عین حال مخالف آتش بس بود و در مقابل اوکراین نخست زمانی تن به مذاکره داد که با ترامپ تغییر مشی آمریکا امید به پیروزی را تضعیف کرد و با افزایش فشارهای اروپا و آشکار شدن نشانه های تغییر مجدد سیاست آمریکا به سوی ادامه جنگ در روز های اخیر قطع مذاکرات را اعلام کرد. علت باید کاملاً روشن باشد. در مورد ایران و غرب اما انگار وارونه است. مخالفان مذاکره از یک سو خود را پیروز میدان قلمداد میکنند و از سوی دیگر با مذاکره نیز به مخالفت می پردازند.
سوم، این چه منطقی است که طرفی که در جنگ شکست خورده است میتواند برای طرف پیروز تله ای به نام مذاکره قرار دهد و شکست در میدان نظامی را در میدان سیاست جبران مافات کند. همه جای دنیا این طرف پیروز است که شروط خود را دیکته می کند. در اینجا طرف شکست خورده جبران مافات میکند و شکستهای نظامی را در میدان سیاست به پیروزی بدل می کند؟
روشن است که منطق چنین استدلالی تا چه حد بی پایه است. و البته خیلی بیشتر از آن این هم روشن است که ورود ایران پزشکیان به مذاکره یعنی برجام یا ترکمانچای ۲. شکی در این نیست. اما علت آن نه در اصول و قواعد من در آوردی مذاکره یا عدم مذاکره، بلکه در نیرویی است که پشت میز مذاکره حاضر میشود. و مخالفان مذاکره دقیقاً به دلیل اجتناب از بیان این حقیقت است که به یاوه گویی در باب اصول و قواعد مذاکره روی می آورند. بر اساس منطق موازنه قدرت در جهان سیاست، اتفاقاً این ایران است که می بایست پس از وادار کردن طرف مقابل به آتش بس خواستار مذاکره میشد تا دستاوردهای جنگ دوازده روزه را بسط داده و حالت نه پیروزی نه شکست را تبدیل به یک پیروزی کند. رئوس این پیروزی دیپلماتیک هم کاملاً روشن و مبرهن است:
۱- اعاده مصونیت دیپلماتیک سران نظام و وادار کردن طرف مقابل به آن
۲- تحمیل اراده تداوم فعالیت هسته ای بر مبنای قوانین و معاهده های بینالمللی و
۳- مهم تر از هر دو شرط پیشین، آتش بس فوری در غزه، خروج اشغالگران آدمکش و رفع محاصره غزه
و به عنوان پیش شرط هر گونه مذاکره و در رأس همه اینها پرداخت غرامت از سوی آمریکا.
روز بعد از آتش بس همه شرایط برای طرح این خواسته ها فراهم بود. هم طرف مهاجم درخواست آتش بس کرده بود، هم شرایط جهانی اجازه اعمال فشار بر بلوک امپریالیستی غرب و اسرائیل منفور را میداد و هم برای اولین بار شرایط داخلی و همبستگی وسیع ایجاد شده با فلسطین در پرتو حمله اسرائیل اجازه میداد که شرط توقف فوری نسل کشی در غزه نیز با قدرت به میان گذاشته شود. و تا جایی که به اصلی ترین موضوع جدال باز می گردد، یعنی نسل کشی در غزه، پیروزی در این جنگ تنها هنگامی می توانست اعلام شود که اسرائیل و آمریکا در این جبهه به زانو درآمده باشند. از آنجا بود که جنگ وارد فاز کنونی خود شد و در آنجا نیز هست که امکان شکست اسرائیل را باید جست. از ۱۶ مهر سال ۱۴۰۲ (۸ اکتبر)، یک روز پس از شروع طوفان الاقصی که جبهه صهیونیستی-امپریالیستی جنگ با غزه را آغاز کرد، تا ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ (۱۳ ژوئن) که جنگ به ایران رسید، استراتژی اسرائیل مبتنی بر منزوی کردی اجزاء مختلف محور مقاومت و ممانعت از تجمیع نیروی آنان قرار گرفت و توانست یکی پس از دیگری غزه و حزب الله لبنان و دولت بشار اسد را یا به شدت تضعیف نموده و یا کاملاً از میدان خارج کند و سرانجام جنگ را به ایران بکشاند. این استراتژی تنها و تنها بدان دلیل به چنین موفقیتهایی نائل آمد که در خویشتنداری ایران و دیپلماتیزه کردن مسئله فلسطین ما به ازاء مطلوب خویش را در سوی دیگر جبهه نیز یافت. حال و با جنگ ۱۲ روزه، ایران خود مورد حمله قرار گرفته بود و از امکان و فرصت در هم شکستن این استراتژی، تجمیع نیروی متحدان منطقه ای خویش و کشاندن جنگ به میدان اسرائیل منزوی در سطح جهانی برخوردار شده بود. در چنین حالتی بود که ایران می توانست توازن قوا در منطقه را به شکلی قطعی به نفع خود و متحدان منطقه ای خود تغییر دهد. مذاکره از چنین موضعی اتفاقاً نه تنها زیانبار نبود، بلکه یک جزء اساسی پیشبرد استراتژی متقابل به حساب میآمد. اکنون این ایران بود که باید شرایط خود را بر میز مذاکره می کوبید و قطع فوری نسل کشی در غزه باید در رأس این شرایط قرار می گرفت. از موضع قدرت. انجام این استراتژی اما مستلزم آن بود که نخست نیرویی کنار زده شود که در تمام سالهای گذشته دقیقاً مانع از تحقق استراتژی منطقهای ایران شده بود. نیروئی که اکنون سکان دولت و شورای عالی امنیت ملی و مجلس را هم در دست دارد. مفهوم و هدف مذاکره را نیز اکنون این نیرو تعیین میکند و در فقدان اراده برای کنار زدن آن تنها راهی که برای وفاداران به نظام باقی میماند مخالفت با مذاکره و در غلتیدن به ورطه تناقضاتی است که از خلال این مخالفت آشکار میشوند و در نهایت راه را برای پادوهای ترانس آتلانتیک درون حاکمیت باز میکنند.
مضحکه «مذاکره آری یا نه» تمام این امکانات را از میان برد و به جای آن فرصت و امکان بازسازی صف گلوبالیستهای پادوی امپریالیستها و صهیونیستها را فراهم نمود که همان منشور نخ نمای کهنه شده خود را به عنوان داروی معالج مشکلات اجتماعی یک بار دیگر به میان کشیده و تعرض خود را به اتکای شبکه وسیع رسانه های خویش سازمان دهند. از ۱۸۰ استاد لیبرال تا میرحسین پوسیده، از پروژه بگیر های توییتری و اینستاگرامی تا سلبریتی های مبتذلی از قبیل رشیدپور، به یاری محلّل های اصولگرای حول خلبان قالیباف و استاد حداد عادل و فیلسوف لاریجانی و حجت الاسلام والمسلمین طائب در مجلس و خبر آنلاین و تسنیم و مشرق.
جمهوری اسلامی ایران جمهوری وفاق است در جهانی که وفاق موضوعیتی ندارد، جمهوری همزیستی جهان تک قطبی و جهان چند قطبی است در حالی که در جهان واقعی شکاف بین این دو جهان است که هر روز بیشتر خودنمائی میکند، جمهوری اجتناب از دوقطبی در جهانی است که لحظه به لحظه دوقطبی تر میشود. دقیقاً همین دینامیسم است که این جمهوری را از یک سو به جمهوری ای مدافع نظم مسط جهانی بدل میکند بی آن که به آن تعلق داشته باشد. و از سوی دیگر ایران را به عنوان کشوری که در نقطه کانونی این جدالهای جهانی قرار گرفته است در معرض تلاشی قرار میدهد.
به این مضحکه باید پایان داد. آینده کل جامعه در گرو آن است.
بهمن شفیق
۲۳ تیر ۱۴۰۴
۱۴ ژوئیه ۲۰۲۵


ادامه مطلب ..و