طبق روال هر روز، رهسپار مترو شدم. وسیله ای که کم خرج ترین وسیله برای رسیدن به محل کارمه. از سر اجبار باید تمام سختی های رفت و آمد با مترو رو به جون خرید. ازدحام جمعیت، رفتارهای خشن، عجله برای سوار شدن و البته سوار شدن به هر نحوی.
صحنه های تکراری هر روزه دوباره جلوم رژه میرن. دستفروش های سالخوردۀ ورودی مترو. آدمای سالخورده ای که تو این سرما از مردم تقاضای پول میکنند.
از همون لحظه همه چیز برام تراژیک میشه. بعضی وقتا آدمایی میبینم که چون هزینه بلیت ندارند از مامور گیت برای رد شدن خواهش میکنند که اجازه رد شدن بده. مثل همیشه اولین چیزی که به ذهنم تداعی میشه اینه: وقتی پول نداری حق زنده بودن هم نداری.
کنار خط زرد منتظر رسیدن واگنهای پراز جمعیت بودم. به چهرهای خسته اطراف خیره شدم. راحت تر از چیزی که فکر کنی میشه حسشون کرد. خسته از این همه کار کردن و بدبختی. بدون حتی کوچکترین امیدی.
توجهم به کناریم جلب شد، با کنجکاوی خاصی به کتاب تو دستام خیره شده بود.
گفتم: "کتاب خوندن رو دوست داری؟"
جواب داد: "هم آره، هم نه. آنقدر درگیر کار و کرایه خونه و هزار کوفت دیگه ام که جونی برام نمی مونه."
تا خواستم ادامه بدم قطار رسید. بقدری شلوغ بود که نمیشد سوار شد. تصمیم گرفتم صبر کنم شاید قطار بعدی خلوت تر باشه. یه لحظه به خودم اومدم دیدم بقیه مسافرا به هر زحمتی شده خودشون رو جا دادن. صدای مسافرهای وسط واگن در اومده بود:
- "له شدیم. مگه نمیبینی جا نیست، مگه شعور ندارید؟!"
.............
این وسط چندتایی فحش هم نثار همدیگه کردن.
حدود ۳ دقیقه ای طول کشید تا قطار بعدی سر برسه. خلوت تر بود ولی نه آنقدری که بشه کف راهروی قطار لحاف تشک انداخت. تونستم وسط راهرو میون ردیف صندلی های ۶ تایی یه گُله جا پیدا کنم. کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. حین خوندن حواسم رفت به آدما. خستگی باور نکردنی رو دوششون بود اونم اول صبح. اکثر اونایی که تونسته بودند صندلی به غنیمت بگیرند انگار هزاران ساله به دنیا پشت کرده اند. چشمای بسته شون حکایت از خستگی فشار هر روزه میکرد. کسایی هم که مجبور به ایستادن بودن همچنان در حال غر زدن به هم از تنگی جا بودن، مخصوصا وقتی قطار به ایستگاه جدیدی میرسید. در هنوز باز نشده شروع میشد:
- "نیا تو جا نیست"
- "آقا مگه نمیفهمی؟! چرا هول میدی، زوری که نیست، جا نیست."
از بیرون واگن هم جواب میامد که:
- "خیلی ناراحتی بیا بیرون من سوار شم. منم دیرم شده"
مسافر سالخورده: "خانوم برو واگن زنا، اینجا چرا میای، خب داری می بینی که جا نیست"
(زیر لب داشت هنوز غر میزد)
تا نگاهم به سمتش چرخید، یه نگاهی کرد:
- "نمیشه چیزیام گفت، حرف بزنی سریع بهت میگن یا با زنها مشکل داری یا حزب اللهی هستی. آخه کدوم آدمی اول صبح اینهمه آرایش میکنه؟! بعد اصلا چرا تو شلوغی میآن تو مردا؟!، تو واگن خودشون کمتر اذیت میشن.
(همزمان که حواسم به حرفاش بود، به تک تک کلماتش فکر میکردم)
جواب دادم: "خب بعضی هاشون فکر میکنند دارند اعتراض میکنند. انگار که کارِ سیاسیه"
مسافر سالخورده: "یعنی چی؟!!! اینکه سرشون روسری نباشه، یا تو این شلوغی بیان بین مردا اذیت بشن، کارِ سیاسیه؟!"
با تعجب زیادی داشت حرف میزد. با حرص ادامه داد:
- "زمان ما کلی حزب و آدم سیاسی داشتیم. اون فعالیت سیاسی بود نه این مسخره بازیا. من مستاجرم، با این سن هنوزم دارم کار میکنم. الان اگه لختم بیان بیرون مگه چیزی ارزون میشه؟!"
دیگه ادامه نداد. انگار یاد تمام بدبختی هاش افتاده بود.
خودم هم سکوت کردم. حرفم نمی اومد. یکدفعه چشماش به کتاب تو دستام افتاد(....). انگار که میشناخت. ناراحتیش تبدیل به لبخند شد.
گفت: "خیلی وقته ندیدم کسی اینجور کتابا رو بخونه."
با خنده ادامه داد:
- "فکر میکردم منقرض شدین!"
همون کسی که تاچند لحظه پیش از دنیا و آدمهاش شاکی بود یکدفعه با چشماش لبخند میزد جوری که فقط خودش بشنوه جوابشو دادم:
- "پدر جان انقدر حرص نخور، بلاخره درست میشه".
خیلی پدرانه دست گذاشت روی شونهام و جوری که کسی صداشو نشنوه:
- "منکه بعید میدونم. خودتم مواظب باش".
رسیدیم ایستگاه امام خمینی، آنقدر شلوغ بود که موقع پیاده شدن ندیدم کدوم سمت رفت. رفتم سمت پله برقی که تکرار داستان همیشگی بود. اکثرا سراسیمه می دویدن. حتی رو پله برقی. حتی یک دقیقه هم نباید دیر کرد. کوچکترین تاخیری مساوی میشه با توبیخ و جریمه و هزاران حرف مفت که از طرف رئیس شرکت و چاپلوساش نصیب آدم میشه.
قطار تجریش به مراتب شلوغ تر بود. باز خواستم سوار نشم، شاید قطار بعدی خلوت تر باشه. ولی آنقدر شلوغ بود که با فشار جمعیت وارد قطار شدم. حتی نمیتونستم کوچکترین تکونی بخورم. این وسط دست فروشهای مترو هم داشتند راه باز می کردند تا برای جنسای خودشون مشتری پیدا کنند:
"کلاه، کلاه، دونه ای۳۰ تومن. آدامس با طعمهای هندونه، سیب، آلوورا. جوارب دونه۱۰تومن، سه تا ۲۰تومن..."
به اینا کسانی رو هم که تقاضای پول میکنند اضافه کنید. صحنه عجیب و دردناکیه. فقط مجبوری درکشون کنی و صدات در نیاد.
بعداز ایستگاه بهشتی رفته رفته از تعداد مسافرا کم میشه. اگه بخت باهات یار باشه، صندلی خالی زودتر از اون چیزی که فکر میکنی گیرت میاد. به شیشه ردیف صندلی ها تکیه داده بودم، روبروم پیرمرد مرتب و خوش لباسی ایستاده بود. موها و سیبل کاملا سفید، صورتِ کاملا اصلاح شده، یه اُور کت بلند مشکلی هم تنش بود. بیشتر دقت کردم، چشماش بسته بود، نگرانش شدم، احساس کردم حالش خوب نیست.
صداش زدم: "آقا! آقا!"
چشماشو باز کرد و با تعجب گفت: "جانم"
پرسیدم: "خوبید؟! نگران شدم، گفتم شاید حالتون خوب نیست"
- "ممنون، لطف دارید، فقط خسته ام."
- "خب میشستین!!؟"
سرشو برگردوند سمت کسایی که نشسته بودند. اکثرا دختر پسرای خیلی جوان دهه ۸۰ بودند، بعضی هاشون با قیافه و تیپ عجیب و غریب.
گفت: "والله جا نبود. اینام که مثلِ اینکه خسته تر از ماهان. من موندم وقتی هیچ ازخود گذشتگی از خودشون ندارند چطوری ادعا دارند که بهتر از جمهوری اسلامیند. زبونم که حالیشون نیست. حرفم بزنی بی احترامی میکنند".
خوش صحبت بود. از زندگیش گفت، از گذشته، از روزهای ۵۷ ازش سوال کردم، با اشتیاق تعریف میکرد. همینطور حرف میزد که رسید به ایستگاه خودش، دست داد و پیاده شد.
منم دوباره سرگرم خوندن شدم. متوجه رسیدن به مقصد نشدم. وقتی چراغهای قطار خاموش شد به خودم اومدم.
چند ساعتی کارهام طول کشید. حدود ساعت ۴ بود که برگشتم مترو. بشدت گرسنه ام بود ولی ترجیح دادم برم خونه غذا بخورم تا بیرون. شرایط مالیم بقدری خراب شده که مجبورم حواسم به خرج کردنم باشه.
موقع برگشت راحت تر بودم، ایستگاه اوله، راحت میشه نشست. ایستگاه دوم بود که همه صندلیها پر شده بود. کنارم یه اقای حدود ۴۵ ساله نشسته بود. کتابمو گذاشته بودم کنار. با کمی دقت خیلی راحت میشد متوجه شد که کارگر ساختمونیه. داشت به دختر پسرایی که کنارمون ایستاده بودند نگاه میکرد. از ظاهر و حرفایی که میزدند میشد حدس زد دانشجو هستند. خشم و اندوه تو چهره خسته اش موج میزد. دنبال راهی بودم تا سر صحبت رو باهاش باز کنم.
گفتم: "کارگر ساختمونی هستی؟"
جواب داد:" آره. چطور؟ از لباسام فهمیدی؟"
- "آره، خودمم چندسالی کار کردم، همیشه شاگرد پدرم بودم." (یاد گذشته افتاده بودم، خنده ام گرفته بود)
ادامه دادم: "پول که بهم نمیداد. خرج خونه میکرد. شما رو دیدم یاد خودم افتادم. اون موقع ها از زور خستگی جونی برام نمی موند که خودمو درست و تمیز کنم. همیشه خدا یه جام گچی بود"
لبخندی رو صورت خراشیدش نشست.
پرسیدم:"بچه دارین؟"
- "چطور؟!"
- "آخه دیدم حواست به اینا بود!"
- "آهان، منم دوتا دارم مدرسه میرن. همیشه هم طلبکارند"
- "چطور!؟"
جواب داد: "چند شب پیش خواب وبیدار بودم دخترم داشت سر مادرش غر میزد که چون بابا عرضه نداره زندگی ما اینجوریه. پسرمم بدتر. جفتشون هر روز گیر میدن، گوشی جدید میخوان، موتور میخوان، مسافرت، هزار کوفت دیگه. خب ندارم همین که دارم کرایه خونه رو میدم و نمیذارم گشنگی بکشند والا هنر میکنم، الانم که یه گوشی دستشون گرفتند فکر میکنن دارند کارَ خفنی میکنند."
گفتم: "خب چرا باهاشون صحبت نمیکنی که درک کنند؟"
جواب داد: "گفتم. هزار بارم گفتم. ولی حرف حالیشون نیست. دیگه دیشب گفتم وقتی کار کردین میفهمین زندگی یعنی چی. دلمم میسوزه، بچههامن، نمیدونند کار چیه، نمیدونند صاحبکار حرف مفت بزنه و پولتو بخوره یعنی چی! حتی نمیتونند درک کنند با بدختی پول در آوردن یعنی چی!"
فقط گوش میدادم، زندگی خودم بود. فشار مالی عجیبی رو دوشم بود تازه بدون امید به آینده. آینده ای که میدونستم بدتر هم میشه.
دوباره گفت: "میدونی چرا نگاشون میکردم؟"
گفتم: "حتما یادَ بچه هات افتادی دیگه"
- "آره ولی دلم به حال خودمون سوخت. به همین آدمای تو قطار نگاه کن. شدیم مرده متحرک، قاچاقی زندهایم. همه هم دنبال اینن که سود کنند. کسی به کسی رحم نمیکنه. نگاه کن دیگه، حتی سیاسیها. موقع رای و کوفت و زهرمار میان سراغ ما. ولی بعدش از قبلی بدترند. هیچکی نیست کمک کنه. الان این بچهها رو نگاه کن، فکر میکنن سرشون روسری نباشه، لباسهای عجیب و غریب بپوشند کارِ خفنی میکنند. این چیزا مگه مشکل خونۀ منو حل میکنه؟! مگه مشکل دکتر رفتن رو حل میکنه؟! یه ویزیت ساده کلی پول میخواد دارو هم بدتر. خدا نکنه مریضی بدی داشته باشی. یا باید زندگیت رو بفروشی یا مستقیم بری تو قبر".
خشم تو چشماش موج میزد. خشمی که همیشه همراه خودمه. رسیدیم ایستگاه خمینی. زیادی شلوغ شده بود. خدافظی کردم. به هر زحمتی بود جمعیت رو کنار زدم و پیاده شدم. باید خط رو عوض میکردم تا برسم خونه.
***
باز شروع شد، صبح و اجبار رفتن به مترو. ولی حداقل پنجشنبه بود. پنج شنبه ها معمولا یه مقدار خلوت تره. طی مسیر رفت و برگشت کتاب میخوندم.
دم دمای ظهر بود که میخواستم برگردم خونه. بدون توجه به اطرافم غرق خوندن بودم که صدای مسافر کنار دستیم تمرکزم رو از بین برد. یه پیرمرد کت و شلواری، شبیه معلما بود.
گفت: "چه عجب یکی رو دیدیم کتاب میخونه!"
- "متوجه نشدم؟"
- "میگم چه عجب یکی کتاب میخونه، آخه اکثرا سرشون تو گوشیه. خوبه که کتاب میخونی، حالا چی هست؟"
این سری داستان کارگری همراهم بود (آشغالدونی - ترجمه کریم کشاورز)"
(درباره موضوعش سوال کرد.)
گفتم: "داستان یه زن زاغه نشین تو امریکای جنوبیه. با سواد کمی که داشته، زندگی خودش رو نوشته. یه جورائی زندگی خودمونه"
- "چطور؟"
جواب دادم: "جامعه رو نگاه کن، یه روز برای اصلاح طلب هورا میکشند یه روز به جریان مثلا انقلابی چشم امید دارند. از جفتشون ناامید میشند میرند سراغ دموکراسی و زن و پهلوی و هر مزخرف دیگه ای. آخریش همین الان دیگه! فکر میکنند با کشتنِ چندتا بسیجی و مامور خیلی کارِ خفنی کردند".
فکر کردم از حرفام ناراحت شده. سکوت کرده بود. صداش زدم
پرسیدم: "ببخشید چیزی شد؟! حرف بدی زدم؟!"
گفت: "نه، نه، داشتم به حرفات فکر میکردم"
دوباره پرسیدم: "چیز بدی گفتم؟!"
جواب داد: "نه. آخه فردا ما قراره تجمع کنیم جلوی مجلس."
گوشم زنگ زد. کنجکاو شدم.
- "برای چی؟"
- "من معلم بازنشستهام. فردا قراره واسه اعتراض به حقوق بازنشستگی بریم تجمع. داشتم به حرفات فکر میکردم"
- "به کجاش فکر می کردی؟"
گفت: "این چند وقته خیلی اینور اونور دیدم و شنیدم که چرا بارنشسته ها و کارگرا، اعتصاب و اعتراض نکردن؟! یکی نیست بهشون بگه مگه خودتون حتی یه بارم شد واسه دل ما یه شعار معیشتی دادین؟! حرف هم میزدیم یا فحش میدادند یا میگفتن چیزی نگین که اتحادمون بهم نخوره."
ادامه داد: "بعد یه جوریه، انگار عقده دارند. طرف اومده تو مترو، ببخشید، ببخشید انگار شب زفافه. یکی نیست بگه با شکم گرسنه بدون خونه مجبور میشی بری روسپیگری."
با دقت داشتم به حرفاش گوش میدادم، از معدود کسانی بود که راحت اعتماد کرده بود و حرف میزد.
پرسیدم: "خب چرا هیچ جایی حرفی ازتون نیست، خبری ازتون ندیدم!"
مسافر جواب داد: "شلوغ کنیم چی بشه؟ کسی نمیاد. چندباری سعی کردیم اطلاع رسانی کنیم، ولی بجز چندتا خبرنگار فضول که گندکاری کردند کسِ دیگهای نیومد. هر سری هم متفرقمون میکردند حالا یا با زبون خوش یا با باتوم."
گفتم: "چرا توقع دارید مردم ازتون حمایت کنند! توقع بیجایی دارید"
اخم هاش رفت تو هم. با حالت شاکی گفت:
- "یعنی چی!؟ واسه حقومون داریم اعتراض میکنیم."
- "چرا توقع دارید وقتی صنفی عمل میکنید آدمای دیگه بیان پشت شماها؟! پایه حقوق که ۵، ۶ میلیون بیشتر نیست. تازه خیلی جاها همینم نمیدن. چطور توقع دارید حقوق کارگر اینقدر باشه ولی حقوق بازنشسته رو زیاد کنن. یا اصلا همون معلمی. به جای اینکه به مدرسه و تحصیل خصوصی هم اعتراض کنید رفتین و فقط گفتین که حقوق مارو زیاد کنید، خب همین میشه دیگه، هیچکی پشتتون در نمیاد که هیچ تازه کتکم میخورید."
رفت تو فکر. تعجب کرده بود.
بعد از چند لحظه گفت: "راست میگیا. تاحالا اینطوری بهش نگاه نکرده بودم."
پرسیدم: "ببینم یعنی از لیدرهای شما، اونایی که بالا سرِ شماهان این چیزا رو نمیگن؟!"
- "نه والا. کل حرفا فقط مشکلات خودمونه."
گرم صحبت کردن شدیم. شروع کردم حرف زدن، سعی کردم دیدگاهم و نظرم رو بگم، اونم جوری که کامل متوجه بشه. درباره مسکن گفتم، درمان، حتی تحصیل. حتی جریان زن زندگی آزادی. انگار براش تازهگی داشت. حرفایی میشنید که نه سمت جمهوری اسلامی میرفت و نه جریان براندازی. آخرای حرفام براش سوال بود که ماهیت حرفام چیه؟! خواستم نگم که اصرارش باعث شد بگم که ماهیت کل حرفام تو سوسیالیسم تعریف میشه.
گفت: "الان یعنی چی، یعنی کمونیستی؟!"
(با حالت شوخی) جواب دادم: "خب آره، ترسیدی؟"
- "خب اگه حرفی که شما کمونیستا میزنید همینه؟! این که چیزِ بدی نیست! پس چرا آنقدر بهتون فحش میدن و میگن شماها بدین؟"
خندم گرفته بود. گفتم: "چی بگم والله"
گرم حرف زدن بودیم که رسیدم ایستگاه خودم. باهاش خداحافظی کردم و پیاده شدم.
رو پله برقی داشتم حرفاشو مرور میکردم. بعداز گیت چشمام به یه زن و شوهر مسنی افتاد. خانومه چادرش رو سفت گرفته و خواب بود. شوهر مسنتر از خودش آلو خشک تو بسته های به نظرم یک کیلویی میفروخت. همون لحظه مامور انتظامی مترو رفت سمتشون. رفتم طرفشون بفهمم داستان چیه!
مامور: "عمو جان برو بیرون بساط کن."
دستفروش: "چرا، به کسی که کاری نداریم. بیرون سرده!"
مامور: "تقصیر من نیست. دوتا خانوم اومدن گفتن که شما اینجا هستین باعث مزاحمت میشین، جلوه خوبی نداره."
کاری از دستم برنمیاومد. بیرونِ مترو تاکسی ها ایستاده بودن. سیگارمو روشن کردم. داشتم به اتفاقی که جلوی چشمام رخ داده بود فکر میکردم. اگه این اتفاق تو محلههای پولدارا رخ داده بود، آنقدری اعصابم خرد نمیشد. اونا همینن، دزد، پر رو، طلبکار. هرکاری هم میکنن که ما به قول خودشون بدبختا و گشنهها تو محل زندگیشون رفت و آمد نکنیم. ولی اینجا دیگه چرا؟! مترویی که تو منطقه صرفا کارگرنشین هست؟! بدبختی آدماش یکیه. چه مرگتونه، همه مون بدبختیم. حداقل خودمون باید به هم رحم کنیم. خشم کل وجودم رو گرفته بود. فکر اون زن و شوهر مسن از ذهنم بیرون نمیرفت که به خودم اومدم دیدم جلوی در خونه هستم.
بهروز مزدیر
بهمن 1401