از روزانه های جهان متروئی تهران

نوشتۀ: بهروز مزدیر
Write a comment

خب چیکار کنم، هیچی نیست. نه حزبی، نه رهبری. آنقدر کار میکنم که جنازم میرسه خونه. اینطوری حداقل دلم خوشه. روم نمیشد بهت بگم، بعد از بازنشستگی شدم نگهبان یه مجتمع، یکی از شاگردهای خودم هم اونجا خونه داره. بی شرف چند روز پیش بهم انعام داد. خاک تو سرم. هنوز احساس حقارت میکنم. اون لحظه دلم میخواست زمین دهن باز کنه و بمیرم.

اکثر کسائی که تو ساعتهای شلوغ مترو سوار میشن از جنس و طبقه خودم هستند، اونم با انواع مشکلات و بدبختیها. مهم نیست لباس ساده تنشون باشه یا لباسهای رنگی رنگی، شبیه کانال های مد اینستاگرام و تلگرام شده باشن یا کارگر شرکتهای کوچک و یا کارخانه های بزرگ باشن و یا اصلا تو مترو دستفروشی کنن؛ تقریباً همه اونا مثل اکثر طبقه کارگر تحت بیشترین فشار مالی اند. وقتی بهشون دقت میکنی حرفایی میشنوی که بعضی وقتا ناامیدت میکنه، بعضی وقتا هم نه. بعضیهاشون میخوان با هر زور و زحمتی شبیه پولدارا باشند و بگن هر چیزی هستند به غیر از کارگر. زیر بار کلی قسط و وام میرن، هی بیشتر و بیشتر کار میکنند تا شاید بتونن به همکارا و دوستای خرده بورژوای خودشون بگن که منم شبیه توام. بعضی هاشون حتی روشون نمیشه که بگن خانواده و هر یک اطرافیانشون شغلشون کارگر ساده است، اسنپ می رونند و یا حتی بیکار هستند. نه خواهر کارگر من، نه برادر کارگر من. توام کارگری. توام مثل خیلی های دیگه از طبقه ما، درگیر کرایه خونه‌های سربه فلک کشیده‌ای، توام مثل اکثر ماها حسرت غذا و میوه درست و درمون به دلت مونده ، توام مثل اکثر ماها درگیر تحصیل بچه ات هستی، توام مثل مایی، تفریح خاصی نداری، فقط کار میکنی که زنده بمونی. مهم نیست الان سرت روسری هست یا چادر یا هیچکدومشون، توام داری استثمار میشی و زیر فشارهای حداکثری سرمایه داری و دولتش، همین جمهوری اسلامی که هست، کمر خم کردی.

هفته های اول شلوغی‌ها رئیست بهت لبخند میزد که آفرین سرت روسری نیست و شجاعتت رو تحسین میکرد و بهت میگفت مبارز‌، ولی یه چند ماه بیشتر طول نکشید که دیدی رئیست و شرکت هم فقط سود براش مهم هستش و نه چیز دیگه. دیگه هم از لبخند و تحسین خبری نبود. الان ذات اصلی طبقه سرمایه دار و زالوهای کارچاق کن طبقه متوسطیش مثل پتک میخوره تو سرت. فقط ازت کار بیشتر و بیشتر میخوان، اونم با حداقل حقوق. الان رئیست تا میتونه بهت گیر میده، آره دستشم بازه، جمهوری اسلامی تمام قد ازشون حمایت میکنه. تازه هیزی هم میکنه و توقع داره براش هرروز سکسی تر تیپ بزنی و از حربه سکس مارکتینگ براش استفاده کنی تا سود بیشتری کنه. الان داری به چشم میبینی خیلی ها از طبقه متوسط و خرده بورژوا دغدغشون خرید سکه و دلار هستش تا بدون کار کردن سود کنن‌ و تو هنوز درگیر فشار حداکتری صاحبخونه ای. میدونم ناراحتی که طرف کل ناراحتیش شده که چرا نمی‌تونه ماشین خارجی دست دوم بخره ولی تو آرزوی محالت شده داشتن یه خونه نقلی. داشتم حرفات رو میشنیدم. تو اون شلوغی مترو اون ساعت شب داشتی با همکار خانومت که مثل خودت بود حرف میزدی. از هیزی رئیست شاکی بودی. مستاصل از همه جا واقعیت خورده بود تو صورتت، حتی همین مثلا آزادی حجابی هم که بهت داده بودند، شده بود وسیله عیاشی و کسب سود قشر سرمایه‌دار و انگلهاش و تو الان شاکی از همه چیز.

داشتی همینطوری از مشکلات مالی و بدبختیات میگفتی و توقع داشتی همکار خانومت که مثل خودت سرش روسری نبود باهات حداقل همدردی کنه. داشتم نگاهت میکردم، حرفی زد که خشمت چند برابر شد.

=مینا ببینم فیلم لواط اون دوتا باجناق رو دیدی؟ (با خنده)

انگار یه سطل آب یخ ریختن روت. تو از مشکلاتت میگفتی و ذهن اون درگیر ابتذال بود. دلم میخواست باهات حرف بزنم و بگم درکت میکنم، دلم میخواست بهت بگم که خیلی هامون مثل تو مشکلات مالی نفسمون رو گرفته.

آره، توی مترو با همه اعصاب خوردی‌هاش، با همه شلوغیاش، با همه هل دادناش، میشه خیلی از دردها و حرفارو دید و شنید.

ایستاده بودم که قطار رسید. خودم رو به هر زحمتی بود جا دادم. ۹ شب و اون حجم از آدم، همه خسته. داشتم مثل همیشه به چهره خسته و تکیده آدما نگاه میکردم که یکدفعه گوشه در، صورت آشنایی دیدم. آشنایی از دوران دبیرستان. آقا معلم. تمام خاطرات برام زنده شد. همکلاسی‌هام، معلمام و حتی اعتصابات معلمام تو اون دوره. به هر زحمتی بود خودمو از لای آدما رسوندم به آقا معلم. دستمو گذاشتم رو شونش و سلام کردم:

-سلام آقا معلم، خوبی؟ چه پیر شدی!

جا خورده بود. چهره خسته ای داشت. مثل همون زمان ها خیلی سریع و بلند جواب داد:

=سلام، قربانت کدوم مدرسه شاگردم بودی؟

-دبیرستان ....، کلاس ...، خیلی هم اذیتت میکردم.

خنده رو صورت خستش نشست، جواب داد:

=اوه اوه. عجب مدرسه‌ای بود. یادمه اکثرتون شلوغ بودین. یادش بخیر. چه خوب منو بعداز این همه سال یادت مونده. چه خبر، اوضاعت چطوره؟

-اوضاع که داری میبینی آقا معلم، این ساعت تازه دارم از سرکار میام. مثل خیلی‌های دیگه درگیر گرونی، مستاجری هزارتا بدبختی دیگم.

=ای بابا، چی بگم، منم مثل تو، تازه دارم از سرکار میام.

تعجب کرده بودم، نکنه داره با این سن هنوز درس میده!؟

-هنوز تدریس میکنی!

=هان، چیه ولش کن. از خودت بگو، راستی اسمت چی بود؟

خجالت و شرمندگی عجیبی تو نگاهش بود، فهمیدم نمیخواد بگه کارش چیه

-اسمم بهروزه، سال دوم کلاس..... باهاتون بودم. همیشه هم بهم گیر میدادی.

=گیر؟! وا

سی چی؟

-شلوغ بودم دیگه. هی میگفتی مزدیر مگه حیونی که از دیوار مدرسه میری بالا.

خندش گرفته بود، تازه منو یادش اومده بود.

=آهان. پسر تو وحشی بودی، البته اکثرتون، یا از سرو کول هم بالا می‌رفتین یا مارو اذیت می‌کردین، کلا حرف گوش نمیدادین.

-بچه بودیم دیگه. راستی یادمه اون زمان اعتصاب میکردین. چی شد که دیگه انجامش ندادین؟ چرا ولش کردین؟

قیافش باز رفت تو هم. یاد چیزی افتاده بود که باعث ناراحت شدنش شده بود.

=اعتصاب، (مکث کرده بود، با حرص جواب داد) گند زدن. تو مدرسه شما، منو به عنوان نماینده انتخاب کرده بودند ولی پشتم رو خالی کردن

-کیا؟

=معلمای دیگه. ترسیدن. حراست آموزش و پرورش پدر منو در آورد. وقتی پشت هم نباشیم فایده نداره. فورا جا خالی کردن.

سعی داشتم جوری حرف بزنم که نظرش رو درباره زن و زندگی و وضعیت الان بگه.

-ببینم آقا معلم تو شلوغی این سری چی؟ اینم رفتی؟

=آره، کلا همه شلوغی‌های این چند سال رو رفتم. ولی خسته شدم. چند روز اول شلوغ میشه و باز روز از نو. ببینم تو چی؟ رفتی؟

-زن زندگی رو نه.

از جوابم تعجب کرده بود، عصبانی شد و با کنایه سوال کرد چرا نرفتم و نکنه طرفدار اینام؟!

-با زنها و خواسته هاشون که مخالف نیستم با ارتجاع زن زندگی مخالف بودم.

-چرا؟

-کلا با هرچیزی که ریشه اش تو جامعه مدنی و دموکراسی و تو سرمایه‌داری باشه مخالفم. دموکراسی و آزادی فردی هیچ آورده‌ای برای طبقه کارگر نداره. فقط شده ابزاری برای استثمار بیشتر کارگرا.

=کجاش بده مگه، نگاه کن، تو همین مترو دخترارو نگاه کن، چقدر شجاعت دارند بدون روسری می‌آن.

-با اینکه سرشون روسری نباشه مخالف نیستم که. بذار جور دیگه بگم آقا معلم. اصلا خودت دلیل اعتصاب و رفتنت تو شلوغی چی بود؟

=خب معلومه، معیشتم. با این سن با اینکه بازنشسته شدم هنوز دارم کار میکنم. کلی قسط دارم. یه ماه بیکار شم کلی از وام های خونم عقب می افته. ساعت رو نگاه کن، این ساعت شب میرم خونه.

-خب حرف منم همینه دیگه.

=باشه قبول دارم، ولی بقیه هم کاری نمیکنن، حداقل این نوجونا و جونا کاری کردن جمهوری اسلامی جرات نکنه به روسریشون گیر بده.

-آقا معلم با سلبریتی بازی ‌و ترویج زیباشناسی هالیوودی که نمیشه کاری کرد. تا حالا دقت کردی، تا میاد این قضیه داشتن نداشتن روسری عادی بشه، جمهوری اسلامی یه کاری میکنه که دوباره این داستان بشه اولویت؟! براندازا هم از خدا خواسته میان وسط. فکر نمیکنی که یه توافق نانوشته و ناگفته است که ملت رو گیج کنن و سر کار بذارن تا نکنه برن سر مسئله اصلی؟! اینا اگه گوشت همدیگرو هم بخورن، استخون همو خورد نمیکنن. توی منافع اشتراکات زیادی با هم دارن. حالا چه داخل باشن، چه خارج. تنها سر کارگرا بی کُلا س. این مثلا جنبش، یه آورده واسه من و توی کارگر نداشته. صاحبخونه های ما و کارفرماهامون از همین جماعتند. همین جماعت مثلا طرفدار زنها پا گذاشتن رو گلوی مستاجرا. خونه خریدن که هیچ، حتی مستاجری هم برامون سخت شده. طرف میخواد از بغل سگدونیش پول خون پدرش رو ازمون بگیره. مواد غذایی هم همینطور. بیشترمون مجبوریم دو جا کار کنیم، تازه هنر کنیم یر به یر بشه. تازه خدا نکنه مریض بشیم، دیگه تفریح و مسافرت که هیچ.

سعی کردم خیلی ساده بگم که گاردی جلوم نگیره. داشت فکر میکرد که یک دفعه انگار بهش برق وصل کردن. خیلی آهسته گفت

=حرفات برام آشناس، اون زمانا یکی رو میشناختم که حرفاش شبیه تو بود.

-خب، مگه بده؟

=نه منظورم این نیست، اون آدم حرفاش اون زمان درست بود، باید به حرفاش گوش میدادیم. کاش بیشتر بودین.

-مگه چی میگفت؟

=میگفت به عنوان معلم صنفی عمل نکنیم. با بقیه کارگرا رابطه بگیریم. پشت خواسته های اونام باشیم. اینطوری زورمون بیشتر میشه وگرنه کاری از پیش نمی‌بریم. میگفت فقط فکرِ زیاد شدن حقوق خودتون نباشید، جلوی خصوصی شدن مدرسه‌ها رو بگیرید، چون بچه کارگرا بدبخت میشن. راست میگفت، از اون اعتصاب ما چیزی در نیومد. تازه بدتر شد.

-آقا معلم این چیزارو میدونی و باز طرفدار زن زندگی هستی؟

=خب چیکار کنم، هیچی نیست. نه حزبی، نه رهبری. آنقدر کار میکنم که جنازم میرسه خونه. اینطوری حداقل دلم خوشه. روم نمیشد بهت بگم، بعد از بازنشستگی شدم نگهبان یه مجتمع، یکی از شاگردهای خودم هم اونجا خونه داره. بی شرف چند روز پیش بهم انعام داد. خاک تو سرم. هنوز احساس حقارت میکنم. اون لحظه دلم میخواست زمین دهن باز کنه و بمیرم.

چشماش بغض داشت. دیگه حرفی نزدم و گذاشتم حداقل پیش من خودش رو خالی کنه. همینطوری میگفت، که قطار رسید به ایستگاه. باید پیاده میشد. وقتی خدافظی کردیم دیگه حواسم به کسی نبود. داشتم به حرفای آقا معلم فکر میکردم که یکدفعه یکی آهسته زد به شونم. دوتا آقا حدود چهل و دو، چهل و سه ساله و شبیه کارمندا. گفتم جانم که یکشون گفت:

=خدا پدرت رو بیامرزه، یکی پیدا شد حرف دل مارو زد. والا جرات نمیکنیم چیزی بگیم، تا حرف بزنیم همین نوجوونا فحش میدن و میگن که با زَنا مشکل دارید.

-کدوم حرفا؟

=همینا که با اون آقا میگفتی. یکی نیست بگه با جیب خالی و مستاجری، راحت چرخیدن این بچه مچه‌ها چه بدردم میخوره. تازه گندشم درآوردن، هنوز فکر می کنن اگه لخت تر و سکسی تر بگردن و مثل لش ها پرسه بزنن، مشکلات حل میشه. نمیدونم، شاید مشکل اونا حل بشه ولی مشکل ما که نه! همین همکارم خونه اش ۵۰ متره، دخترش سگ آورده خونه. داره دیونه میشه. الان من تو مدرسه بچم موندم. مدرسه خصوصی کلی پول میخواد. مدرسه دولتی هم تعدادش کم شده، تازه شلوغ. بچه اصلا چیزی یاد نمیگیره. تازه توی دولتی هم باید کلی پول واسه روپوش، لوازم تحریر و کوفت و زهرمار بدم. صاحبخونه بیشرفمم کرایه ۵ تومنی رو کرده ۱۰ تومن. کل حقوق من و زنم، رو هم میشه ۲۰ تومن . کلی قسط داریم. به والله موندیم چیکار کنیم.

فقط گوش میدادم، تو چشماش می‌دیدم چقدر خوشحال شده تونسته یکی رو پیدا کنه بگه چقدر مشکل سرش ریخته. وسط حرفاش اون همکارش شروع به حرف زدن کرد

=بدبختی اینه، که جایی نیست که ما حرفمون رو بزنیم. یه سری از سر لجبازی یا هرچیز دیگه‌ای شدن طرفدار لخت شدن و همجنسگرایی و هر کثافت کاری دیگه، یه سری دیگه هم جمهوری اسلامی چی‌. این وسط ما بدبخت شدیم. یکی از فامیلامون کارگر ساختمونیه، چند وقت پیش دستگاه برش دستش رو داغون کرد. یکی نپرسید حالش چطوره. اونم مستاجره و زن و بچه کوچیک داره. از کجا بیاره بخوره. بخدا خسته شدیم. مثل سگ پشیمونم که پارسال از زن زندگی طرفداری کردم.

شب عجیبی شده بود. مهلت نشد چیزی بگم، دل آدما پر شده از مشکلات، ولی جرات بازگو کردنش رو ندارن. دغدغۀ بخشی از جامعه شده مثلا مبارزه با جمهوری اسلامی با سلاح ولنگاری و سکسی چرخیدن‌. داشتم به حرفاش درباره فامیلش فکر میکردم. همین چند روز قبل بود که چندتا رفیق کارگر تو معدن طرزه دامغان کشته شدن، ولی برای این جماعت بورژوا اینا مهم نیست. وحیدی وزیر کشور افاضه فضل کرده که موارد ایمنی در معدن رعایت شده و این اتفاق غیر قابل پیش بینی بود. جماعت زن زندگی هم اگه بتونن استفاده تبلیغاتی از خون کارگرای معدن برای پیشبرد اهداف خودشون بکنن که کردن وگرنه جان کارگرا براشون ارزش نداره. این وسط این طبقه کارگر هستش که فقط هزینه میده. یک روز پای صندق رائ، یک روز تو خیابون و محیط کار برای جماعت دموکراسی خواه و جامعه مدنی که از بغل کار و ارزش اضافی تولید شده به دست طبقه کارگر زندگی و حکمرانی میکنند.

بهروز مزدیر

شهریور ۱۴۰۲

 

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر