تو بیآرتی بودم و مثل همیشه ازدحام جمعیت. بعضی از آدما حتی برای یک ایستگاه هم شده بقیه رو هل میدن که بشینند. پیر و جوون هم نداره. غرق افکارم بودم که اینا چشونه، چرا بعضیهامون اینطوری شدیم، چرا انقدر از هم دوریم، آنقدر دور، که دستامون دیگه بهم نمیرسه. منیت و فرد گرایی، داره خفمون میکنه، حتی جاهایی که صرفا اکثرا کارگرند. خیلی از خصلتهایی که مختص بورژوازی و نوچه های طبقه متوسطی و خرده بورژواست، به جان کارگرها هم افتاده.
تو فکرم کلمات هنوز میچرخیدن:
یعنی نمیدونن بازنشستگی رو چند سال دیگه اضافه کردن؟ آخه از تو اون گوشی چی میخواین که عین مسخ شدهها بهش زل زدین! یعنی خبر ندارند که وقتی بمیریم تازه بازنشسته حساب میشیم. یعنی بهش فکر نمیکنن یا دل مشغولی کرایه خونه های سنگین، گرونی مواد غذایی و هزاران کوفت دیگه، دیگه رمقی برای فکر کردن براشون نذاشته.
البته بخشی از مشکلات تقصیر ماهاست، امثال ما که ادعای کمونیست بودن داریم ولی توجه لازم را به مشکلات روزمره طبقه کارگر نداریم. مگه خود ما به کدوم مشکل طبقه کارگر پرداختیم، تا چه حد در مبارزات روزمره شون درگیر شدیم، یا سعی کردیم حداقل با پیشنهاد راههای قانونی هم که شده برای حل منازعات بین کارگر وکارفرما راهنمای هم طبقه ایهامون باشیم. ما همه اینها را به جناحهای مختلف بورژوازی و مدیا و کانالهای تلگرامی اونها واگذار کردیم.
بورژوازی تا جایی که تونسته جای ماها رو توی طبقه کارگر پر کرده و آدم فرستاده: از هر نوعی، از جمهوری اسلامی و اصلاح طلب و عدالت طلبش و سایتها و خبرگزاریهای مختلفش تا چپهای براندازش و ان جی اوها و یا چپهایی که با کاورهای شبه مارکسیستی و فلسفی و لوکاچی عرض اندام میکنند، تا عدالت طلبها و ایرانگراها…
مگه ما کمونیستها چندتا مستند یا گزارش درباره وضعیت کارگران در محیطهای صنعت ومعدن تهیه کردیم یا با مشکلات اونها به طور مستقیم درگیر شده ایم که حالا از طبقه کارگر توقع داریم رادیکال و انقلابی عمل کنه و تمام قد در برابر تفکرات مبتذل انگلهای طبقه متوسط قد علم کنه، و طبق منافع طبقاتی خودش رفتار کنه.
تو همین فکرا بودم که اتوبوس ایستاد، باید پیاده میشدم. داشتم از بیآر تی پیاده میشدم که باز همون داستان همیشگی، بعضی ها واسه پیاده شدن هم هل میدن. انگار تنها جایی که میتونن بگن اول شدیم همین جاهاست تا شاید زخمهای استثمار و فلاکت هرروزه التیام پیدا کنه. فاصله بی آر تی تا ورودی مترو چند قدمی بیشتر نبود. حتی حوصله رفتن تو مترو هم نداشتم، سیگارمو روشن کردم و به آدما نگاه میکردم. دو تا پسر جوون نظرمو جلب کردن، اونی که قدش کوتاهتر بود کاپشن خلبانی با شلوار پاره مد روز و کلاه لبه دار، اون یکی دیگه سویت شرت سیاه و زرد، یه جوری رنگی رنگی. از این تیپهایی که انگار که میخواد خودشو همرنگ جماعت کنه. بدنهای تکیده و صورتهای آفتاب سوخته. انگار تازه از شهر دیگهای اومدن تهران. همینطور ایستاده بودم که دیدم اومدن پیشم.
-آقا سلام.
-سلام عمو، جانم.
-میخوایم بریم مامازند، باید چطوری بریم؟
به لهجه شون دقت کردم، لری میخورد. به زور میخواست به قول معروف بچه تهرونی حرف بزنه.
-از اینجا؟ خیلی دوره. همین بی آر تی رو سوار شین، آخرین ایستگاهش پیاده بشین، از اونجا تاکسی بگیرید.
-بی آر تی؟
-اره دیگه، همون اتوبوسا که پشت سرتونه.
-خیلی راهه؟
-آره عمو.
-خب باشه، ممنون.
خواستن راهشون رو بکشن برن که سوال کردم.
-ببینم بچه کجایین؟
-بروجرد.
-اینجا چیکار میکنید؟
-اومدیم واسه کار ولی نشد.
از قیافههاشون مشخص بود اصلا نخوابیدن و تو خیابون سرگردون بودن.
گفتم مواظب باشید. راهمو کشیدم رفتم سمت مترو. پله هارو داشتم می اومدم پایین که یکدفعه بخودم اومدم. پاهام دیگه یاری نمیکرد و یقهمو گرفته بود.
مگه هم طبقه هات نبودن؟! مگه ادعا نداری کمونیستی؟! پس اون طفلی ها رو چرا همینجوری ول کردی؟! تو که میدونی این شهر مثل گرداب همه رو تو خودش غرق میکنه.
سریع برگشتم بالا که ببینم کجان. هنوز حیرون یه گوشه دست تو جیب ایستاده بودن. گرسنه باشی سرما بیشتر رو تنت می شینه و از زندگی سیرت میکنه. رفتم سمتشون، صداشون کردم.
-گل پسر، بیاین اینجا.
با تعجب بهم نگاه کردن. ترسیده بودن، حتما فکر میکردن ماموری، چیزی هستم، اومدن جلو.
-بله؟!
-ببینم چیزی خوردین؟
-آره خوردیم.
-راستشو بگو.
-نه ممنون خوردیم.
مشخص بود دروغ میگن. بیخوابی و گرسنگی از اعماق وجودشون فریاد میزد.
-دنبالم بیاین اون گوشه بشینیم.
-چرا، چیکارمون داری؟!
-باهم حرف بزنیم، شما که فعلا کاری ندارید، یه گپی باهم بزنیم.
دنبالم اومدن. حواسم بهشون بود. اونکه قد بلندتر بود داشت سیگار نصف شدش رو بخیه میکرد. سیگارمو در آوردم دادم دستش. نمیخواست قبول کنه که گفتم
-بکش، واسه کشیدنه دیگه، تو بکشی یا من فرقی نداره، قراره دود بشه…ببینم دیشب کجا خوابیدین؟
-نخوابیدیم، تو خیابون راه میرفتیم که صبح بشه بیایم اینجا واسه کار.
-کار چی؟ الان چی شد؟ کار گرفتین؟
-کار توی رستوران، نه نداد.
-چرا؟
-زنیکه دروغ گفت بهمون، تلفنی باهاش حرف زدیم، گفت دوتاتون کلا ۲۲۰ تومن بدین تا بفرستمتون رستوران کارگری. میگفت جای خوابم داره. نفری ۵ تومن هم ماهیانه میده.
-پنج تومن؟ آخه پنج تومن پوله تو این اوضاع. خب الان چی میگه؟
-هیچی، میگه نفری ۳۰۰ تومن، تازه باید اول پول رو بدین، بعدش چند روزی اونجا کار کنید، اگه صاحب رستوران ازتون خوشش اومد تازه شمارو استخدام میکنه. اگرم نه که هیچی دیگه.
-یعنی چی هیچی؟ پس اون ۳۰۰ تومن چی؟اون چند روزی که امتحانی کار میکنید چی؟
-هیچی دیگه، پولو دیگه پس نمیده. واسه کار موقت هم پول نمیده.
بارها شاهد این اتفاقها بودم. همون لحظه یاد اون کارگر مسن کارواش افتادم. صاحبکارش فقط بهش جای خواب داده بود، بدون حقوق. حقوقش پول انعامهایی بود که راننده ها بهش میدادن. اونم مثل این بچهها از شهر دیگهای اومده بود.
نمیدونستم چی بگم. به صورتهای خسته شون نگاه میکردم و انگار خودم رو میدیدم.
-ببینم اسمتون چیه؟
-من حسین.
-تو چی با اون لباس زردکت؟
-منم حسین.
خندم گرفته بود.
-پس تو حسین یکی، اون یکی حسین دو.
دوتایی خنده شون گرفته بود، یخشون آب شده بود، الان دیگه بهم اعتماد کردن.
-ببینم چند سالتونه؟
اون کاپشن خلبانی سریع گفت من پونزده، حسین دو هم هیفده.
-جان من راستشو بگید، خب. چیزی خوردین؟
-آخه گشنمون نیست. یه کاریش میکنیم.
-پول برگشت دارید؟
-اونو آره. فقط رومون نمیشه برگردیم.
-رو شدن نمیخواد. برگردین بهتره. دیدین که اینجا چطوریه. واسه دویست تومن پول بیشتر بهتون دروغ گفتن. واسشون هم مهم نیست چه بلایی سرتون بیاد.
-حسین کوچیکه که تازه سر ذوق اومده بود سوال کرد که کارم چیه، و گفتم کارگر.
-کارگر! نمیخوره بهت، بیشتر شبیه معلمایی ، تازه از این معلمایی که کسی شلوغ کنه یه کتک سیری ازت میخوره
خندم گرفته بود.
سکوت کرده بودن، صد تومن پول داشتم، دادم بهشون که یه چیزی بخورند.
-نمیخواد عمو.
-یعنی چی؟ بیخود کردی، بگیر، میدونم زیاد نیست، میشه باهاش کیک و آب میوه بگیرید.
-آخه...
-آخه نداره میگم بگیر.
-خودتم کارگری دیگه، لازمت میشه. بعدشم نمیخواد، ما تا حالا صدقه نگرفتیم، اصلا واسه همین اومدیم اینجا کار کنیم که دستمون جلوی کسی دراز نباشه.
کیف میکردم بلندی طبعشون رو میدیم.
-صدقه!؟ حرف الکی نزن. قرضه
-ما که دیگه نمیبینیمت.
-اینش مهم نیست، یه روزی اگه دیدین یکی مثل خودمون به مشکل خورد شمام هواشو در حد توان داشته باشید. دیگه همه مثل همیم دیگه. کارگرا باید هوای همو داشته باشند. حس بدی داشتم. با تمام وجودم ناراحت بودم. میدونستم هزار برابر این پولها هم دردی از امثال ما دوا نمیکنه. میدونستم مشکل چیز دیگه اس. میدونستم حقمون رو بورژوازی داره عین آب خوردن میخوره و هیچی براش مهم نیست حتی اینطوری آواره شدن طبقه کارگر.
-باشه عمو. پس ما یه جا دیگه به یکی مثل خودمون کمک میکنیم.
حتی نمیدونستن چطوری برن ترمینال.
همراهیشون کردم. تو واگن از زندگیشون میگفتن.
-اهل روستای آب سردهایم. کارم اونجاها نیست. نه که نیستا پولی نمیدن.
-مگه چقدر میدن؟ الان خودتون از کجا پول آوردین که اومدین تهران؟
-خودمون که چند روزی کارگری کردیم. این جدولهای بلوار رو رنگ میکردیم، روزی ۱۵۰ تومن میدادن.
-خب همون کار رو انجام میدادین دیگه، بهتر از تهران اومدنتون بود.
-آخه همیشگی نیست. شاید ماهی چهار و پنج روز.
-کار دیگه چی؟
حسین کوچیکه سری پرید وسط که جواب بده.
-مغازه واستی که روزی ۴۰ تومن، کارگری هم روزی ۹۰ تومن.
مونده بودم چی بگم. واقعیت داشت، تو شهرهای دیگه وضعیت اسفناکه. بعضی خانواده ها رسما با بی پولی دست و پنجه نرم میکنن.
-اصلا ببینم تراشکاری، تعمیرگاهی چیزی اینطوری اونجاها نیست؟ اون حداقل یه آیندهای داره.
-هست ولی پولی نمیدن. چند باری رفتم، میگه روزی ۲۵ تومن. فقط روزی ۵۰ تومن کرایه ماشینمون میشه که بریم و برگردیم. حتی نمیذاره تو مغازه بخوابیم.
-ببینم بقیه بچه های اونجام وضعشون همینه؟
-آره، اکثرا بیکار. یا مواد میفروشن یا ساقی مشروب میشن یا شوتی. کار دیگه ای نداریم. از بیکاری بیشتر وقتا الکل میگیریم با آب قاطی میکنیم که خودمون بخوریم۰
گذاشتم واسه خودشون هینطوری حرف بزنن، داشتن کیف میکردن.
-راستی عمو چرا اینجا اینطوریه؟
-چطوریه؟
-یه جوریه، هیچکی محل نمیداد. انگار ..........، بعد چرا انقدر لختن!
-ببینم مگه تو شهر شما اینطوری نیستن؟
بی روسری تو شهر هست و نه دیگه اینطوری. بعد یه جوری قیافه گرفتن انگار ما آدم نیستیم.
تازه سرذوق اومده بودن. دیگه سعی نمیکردن بچه تهرونی حرف بزنن. با لهجه شیرینشون همینطوری حرف میزدن.
-چطور مگه؟
-آخه نگاه کن، اینام مثل ما اومدن تو مترو، تو این شلوغی، خب پولدار نیستی وقتی تو این شلوغی میای تو مترو، همچین قیافه گرفتن آدم فکر میکنه تو کاخ زندگی میکنن. بعد چرا اینطوری لباس پوشیدن، مگه آدم وقتی میره کار لباس لختی میپوشه و این همه آرایش میکنه.
اون یکی حسین واسه اینکه جا نمونه سریع گفت:
-تازه کلی پسر دیدم که گوشواره دارند. عمو اینا خلند؟!
تو شلوغی به همه چیز دقت کرده بودن.
-ببینم مگه رفتار اینا برات عجیب نیست، پس چرا خودتون رو شبیه اینا کردین. شلوار جفتون از این پارههاست. اینم وضع لباساتون رنگی رنگی.
-آخه عمو، چیه...
-چیه؟
-هیچی ببخشید راست میگی دیگه از اینا نمی خریم.
باید ازشون جدا میشدم. محکم دستم رو فشار دادن، از واگن پیاده شدم. قدم زنان تو فکر بودم. بارها و بارها شاهد این آدما بودم. کارگرهایی در سنین مختلف، پیر و جوون، بزرگ و کوچیک، رانده شده از افغانستان یا شهرهای دیگه ایران، دنبال کار برای زنده ماندن، حتی بدون جای خواب. درحالیکه خیلی از مدعیان مثلاً مارکسیست مشغول تعریف و تمجید از دمکراسی هستند و اونهایی هم که اینطور نیستند دنبال نوشتن مقاله های پرطمطراق و فلسفه بافی و الیت بازی هستند و تازه منتقد طبقه کارگر که چرا کاری نمیکنه.
بهروز مزدیر
۱۴ آذر ۱۴۰۲