بلشویک ها و ما

نوشتۀ: فرانتس مهرینگ
2 Comments

اوضاع برای هیچ حزبی به اندازۀ حزب سوسیال دمکرات رقت انگیز نیست. افرادی که سن وعمرشان قد میدهد می توانند بیاد بیاورند که در سال 1871 کارگران آلمان با چه هیجان نفس گیری منتظر اخباری از اقدامات و روندهای کمون پاریس بودند در حالیکه سوسیال دمکراتها در آن بالنسبه بسیار اندک بودند، اینک تعجب می کنند که پرولتاریای آلمان با چه خونسردی و بی تفاوتی تلاش های به مراتب والاتر بلشویک ها در روسیه برای سازماندهی قلمروئی بزرگ بر اساس اصول سوسیالیستی را به تماشا نشسته اند

توضیح:

در روز 28 ژانویه سال 1918، فرانتس مهرینگ چشم از جهان فرو بست. با مرگ وی حزب انقلابی اسپارتاکیست آخرین رهبر معروف باقی مانده از دهه های طولانی مبارزه سوسیال دمکراسی در سالهای آخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم را از دست داد. مرگ مهرینگ فقط 13 روز پس از جنایت قتل روزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنشت واقع گردید. رفقای وی اندوه عمیق ناشی از به قتل رسیدن روزا و کارل را علت مرگ وی دانستند.

مهرینگ بیش از هر چیز تبحری کم نظیر در تاریخ به طور کلی و در تاریخ جنبش کارگری آلمان به طور اخص داشت. کتاب معروف چهار جلدی وی به نام "تاریخ جنبش سوسیال دمکراتیک آلمان" تا مدتها از مراجع اصلی بررسی و پژوهش در باره جنبش کارگری آلمان بود. احاطۀ مهرینگ بر تحولات تاریخی را در همین مقالۀ حاضر نیز به خوبی می توان دریافت.

از نقطه نظر تئوریک، مهرینگ نیز، مانند کل سوسیال دمکراسی آلمان، به شدت تحت تأثیر دیدگاههای لاسال قرار داشت و برای او نقش ویژه ای در تکوین و تکامل سوسیال دمکراسی قائل بود. این تعلق خاطر تا آنجا بود که وی انتقادات مارکس و انگلس به لاسال را در موارد متعددی ناروا دانسته و آنها را ناشی از سوء تفاهم قلمداد می کرد. با این حال، همراه با انکشاف هر چه بیشتر مبارزه طبقاتی و شکلگیری جریان انقلابی در درون سوسیال دمکراسی بین المللی، مهرینگ نیز در شمار آنانی قرار گرفت که علیرغم دیدگاههای تئوریک خویش به سمت اتخاذ سیاست انقلابی جهتگیری نموده و عناصر این جهتگیری در آثار متأخر وی به مرور بیشتر و بیشتر نمودار شدند. وی که پیشتر در صف مبارزه با رویزیونیسم برنشتینی فعالانه شرکت داشت، از میانۀ سالهای دهه اول قرن بیستم در شمار جدیترین و سرسخت ترین منتقدان اپورتونیسم در حال ظهور کائوتسکی قرار گرفت.

با آغاز جنگ جهانی اول و خیانت رهبران سوسیال دمکراسی آلمان در رأی دادن به بودجه نظامی، مهرینگ نیز همراه با روزا و کارل به سمت گسست قطعی از سوسیال دمکراسی و روی آوری به سیاست کمونیستی گام برداشته و در تشکیل حزب اسپارتاکیست شرکت نمود. با انقلاب اکتبر، او نیز مانند لیبکنشت و لوگزامبورگ به دفاع از این انقلاب به طور کلی و بلشویسم به طور ویژه پرداخت. دفاع اسپارتاکیستها از بلشویسم بویژه از این رو حائز اهمیت است که اسپارتاکیستها از نظر تئوریک در عرصه های مختلف، از نقش حزب تا مسألۀ قیام و اعتصاب توده ای و بسیاری از موضوعات دیگر، در مقابل بلشویک ها از دیدگاههایی متفاوت عزیمت می کردند. مجادلات تئوریک بین لنین و لوگزامبورگ به بهترین وجهی عمق این اختلافات را نشان می دهند. با این حال، اسپارتاکیستها با درایت اهمیت تاریخی – جهانی انقلاب اکتبر را تشخیص داده و در دفاع از بلشویسم تردیدی به خود راه ندادند. عبارت پایانی مقالۀ حاضر به درستی اهمیت این تشخیص را نشان می دهد: " اگر بلشویک ها در روسیه بتوانند مقاومت کنند و خود را نگه دارند، با وجود همه این مسائل یک پیروزی حاصل می شود که می تواند تمام نومیدی ها و سرخوردگی های سالهای گذشته را برطرف کند،  و اگر شکست بخورند زمان آن است که مرده ها مرده هایشان را دفن کنند و برای یک و یا چندین نسل فقط با شانه بالا انداختن بتوان از سوسیالیسم بین المللی حرف زد". گوئی مهرینگ این عبارات را برای دوران سیاه پس از فروپاشی دیوار برلین نوشته باشد.

مقاله را رفیق علی شمس ترجمه و من ویرایش کرده ام. کلیه عباراتی که چه در متن و چه در پانویسها در کروشه [] قرار گرفته اند، اضافات ما هستند.

بهمن شفیق

تیر 96 – ژوئیه 2017

بلشویک ها و ما

1-      اتهام علیه بلشویک ها

آقای هانس فورست بهترین و غیر جانبدارترین کارشناس اوضاع روسیه در نشریات بورژوازی آلمان در برلینر تاگه بلات Berliner Tageblatt تلاش میکند حکومت بلشویک ها را از سوی آنارشیستهائی که در اتحاد با جنایتکاران معمولی قرار دارند در معرض خطر نشان دهد. ولی نه به آن معنای ارتجاعی که مولتکه در رایزنی های مربوط به قانون سوسیالیستی عنوان می کند مبنی بر این که در انقلاب همیشه یک فراکسیون رادیکال از سوی یک فراکسیون رادیکالتر کنار زده می شود تا جایی که فقط قتل و جنایت باقی بماند. بلکه با این نیت والا که به بلشویک ها بفهماند که در مقابل خطری که آنان را تهدید می کند این کمونیسم فاقد هر گونه شانسی را کنار بگذارند و مسئولیت به دست گرفتن سرنوشت دولت و انقلاب را که برای کارگران سنگین است بر دوش دمکراسی کل کشور پخش کنند.

البته آقای هانس فورست در دو مطلب طولانی اش این که این "خطر چپ"  واقعا چنین تهدیدآمیز است را ثابت نمی کند. در شصت سالی که از عمر جنبش انقلابی در روسیه میگذرد جریان آنارشیسم در مقایسه با دیگر گرایشها اهمیت ناچیزی داشته است. در 1905 رزالوکزامبورگ نوشت "آنارشیسم در انقلاب روسیه تئوری وراهنمای عمل مبارزه کارگران نیست بلکه پرچم ایدئولوژی لومپن پرولتاریای ضد انقلابی ای است که مانند نهنگ در قفای کشتی انقلاب کارگران حرکت می کند"[1]. و تمام گزارشهای معتبری که تاکنون از روسیه بیرون آمده اند در این نکته متفق القولند که بلشویک ها توانسته اند این لومپن پرولتاریایی را که محصول طبیعی لجنزار جوامع کهنه در هر انقلابی است با مشت آهنین مهار کنند.

در واقع آقای هانس فورست باید بپذیرد که تا به حال در روسیه جنبش آنارشیستی به مفهومی که او می گوید وجود نداشته است. آقای فورست باید تا رویداد نچایف[2] که در سالهای 1869 و 1870 اتفاق افتاده برگردد تا بتواند پیش قراولی برای آنارشیست کنونی پیدا کند که بنا بر ادعای او با جنایتکاران عادی متحد شده است. لاکن توصیفی که آقای هانس فورست از رویداد نچایف بدست میدهد آنچنان با واقعیت آن حادثه مغایرت دارد که شنیدن آن از کارشناس مجربی از تحولات روسیه، که آقای فورست بدون تردید یکی از آنهاست،  تا حدودی باعث تعجب می شود. [بر خلاف گفته آقای فورست] نچایف هیچوقت "شاگرد باکونین" نبوده. این بیشتر بدشانسی باکونین بود که وی توصیفاتی را باور کرد که نچایف به عنوان فرستاده ونماینده ادعائی یک کمیتۀ مقتدر دربارۀ اوضاع روسیه برای او فرستاد، آن هم برای مدتی کوتاه. چرا که بزودی باکونین فهمید که نچایف حقه باز بزرگی است ، ضمن اینکه "جنایتهای سخیفی" را که نچایف البته در پرونده اش دارد، علیه نیروهای ضد انقلاب و اعضای جامعه بورژوائی نبوده بلکه بر ضد افراد خوشبختانه اندک گروه خودش بوده که او برای فاسد کردن مطلق آنان به آنها دروغ می گفت، کلاه بر سرشان می گذاشت، از آنها می دزدید و هر گاه که این افراد حتی تردیدهای ناچیزی در مورد او به خود راه می دادند آنان را با قتلهای ناجوانمردانه از سر راه خود بر می داشت. اگر این آنارشیسمی که آقای هانس فورست معتقد است تهدیدی علیه بلشویک هاست ادامه نچایف است، هیچ لازم نیست که بلشویک ها از آن ترسی داشته باشند .

تأمل ما بر این نوشته آقای فورست نه از بابت سرزنش ویا ملامت ایشان است، چرا که ما کاملا قدر خدمات وی را می دانیم. بلکه برعکس، برای آن است که با پرداختن به یک نمونه نشان دهیم که امروز اطلاع یافتن از وضعیت روسیه تا چه حد دشوار است حتی زمانی که انسان به مرجعی مراجعه می کند که در موارد دیگر خوب است. خودِ آقای فورست پیچیدگی ودشواری تحلیل جامعه روسیه را می پذیرد وقبول دارد. البته از زمان انعقاد قرارداد صلح بین روسیه با قدرتهای مرکز از این دشواری تا حدی کاسته شده چرا که اکنون می توان از نشریات روسیه اطلاعات زیادی از اوضاع داخلی روسیه به دست آورد. اما هنوز کاستی های بسیاری در امکانات لازم برای به دست دادن تصویری واقعی و همه جانبه از اوضاع روسیه وجود دارد.

اما اوضاع برای هیچ حزبی به اندازۀ حزب سوسیال دمکرات رقت انگیز نیست. افرادی که سن وعمرشان قد میدهد میتوانند بیاد بیاورند که در سال 1871 کارگران آلمان با چه هیجان نفس گیری منتظراخباری از اقدامات و روندهای کمون پاریس بودند در حالیکه سوسیال دمکراتها در آن بالنسبه بسیار اندک بودند، اینک تعجب میکنند که پرولتاریای آلمان با چه خونسردی وبی تفاوتی تلاشهای به مراتب والاتر بلشویک ها در روسیه برای سازماندهی قلمروئی بزرگ بر اساس اصول سوسیالیستی را به تماشا نشسته اند، همان اصولی که سوسیال دمکراسی آلمان همواره خود را به آنها متعهد می دانسته. بلشویک ها خود ابایی ندارند از اینکه تأکید و تکرار کنند که پیروزی نهایی آنها بستگی به مشارکت و تفاهمی دارد که مبارزۀ آنها در میان پرولتاریای اروپا بر می انگیزد و مطمئنا این حق آنان است که به طور مشخص کارگران آلمان درک درستی از سیاست آنان داشته باشند. به همین منظور ما می خواهیم بر برخی از اتهاماتی متمرکز شویم که به بلشویک ها وارد می شوند تا بتوانیم بررسی کنیم که چه مقدار حقیقت در آنهاست.

از قضا در اینجا به نوشته ای برخورد می کنیم تحت عنوان مبارزه برای حقیقت به قلم پارووس هلفاند از سوسیال دمکراتهای رادیکال سابق و کار چاق کن کنونی "دی گلوکه"[3]، دولت و دیگر آشغال وزباله های سوسیالیسم فرمایشی دولتی. او در بهار سال پیش به عنوان سفیر و نماینده شایدمانی ها در استکهلم بود تا جائی برای خود در دفتر نمایندگی خارج از کشور بلشویک ها باز کند که به حق ناکام ماند و اینک از بلشویک ها بسیار خشمگین است و تاکتیک آنها را احمقانه میداند چرا که بجای این که با شایدمان وامثالهم همکاری کرده و خواهان عقب راندن دنیای معاصر خود شوند، با زیمروالدی ها مذاکره می کنند، "همان یک مشت آدمی که از کمترین اهمیتی برخودارند" وخصوصأ - چیزی که برای آقای پارووس خیلی دردناک است – تاکنون کمترین علاقه ای به بورس بازهای دریده از خود نشان نداده اند[4]. اینک آقای پارووس باید این را بپذیرد که کنگره سوسیالیستها[5]  در بهار سال پیش توسط سوسیالیستهای آنتانت[6] شکست خورده بود. اما او معتقد است اگر بلشویک ها با شایدمانی ها همکاری میکردند این کنگره میتوانست برگزار شود و مثمر ثمر واقع گردد و میتوانست منادی صلح و باعث تحکیم نفوذ سیاسی کارگران در آینده شود.

درباره این مزخرفات ضرورت ندارد هیچ چیزی گفته شود. اما پارووس سند دیگری دال بر حرکت و تاکتیک احمقانه بلشویک ها نیز دارد وآن اینکه بلشویک ها با اطمینان به وقوع انقلاب در آلمان و اطریش خود را دشمن خونی قدرتهای مرکز وانمود می کردند واینک با عدم وقوع آن انقلابات آنها متحمل ضربه بزرگی شده اند: " به همین خاطر چون نخواستند این شکست را بپذیرند تا لااقل منجر به قرارداد صلح شود، آن بیانیه معروف را با مضمون پایان دادن به عملیات جنگی صادر کردند اما قرارداد صلح را امضا نکردند. بلشویک ها با این کارشان نشان دادند که طرفدار جنگ هستند ولی نمی توانند بجنگند و در این رابطه ستاد فرماندهی آلمانها به این نتیجه رسید که جنگ را ادامه دهند که منجر به ویرانی بیشتر برای روسیه و در نهایت منجر به صلح برست ـ لیتوفسک به زیان بلشویک ها گردید". این اظهارات پارووس شرافتمند است و J.K.[7] که توسط او تحمل می شود بر این نظر است که چنین تبیینی حاوی نکات "بسیار جذاب انسانی" است و شایسته است "که در مجامع وسیعی گسترش یابد".

به نظر ما این قضاوت بسیار ساده لوحانه است چرا که این نمایش پارووس برای تحمیق توده ها خود خیلی احمقانه است، چرا که هر بچه ای هم اینرا میداند که بلشویک ها طرفدار صلحی دمکراتیک و انسانی بودند که به سود همه انسانها باشد و همین را هم پیشنهاد کرده بودند و این که به این صلح نرسیدند و صلح تحمیلی برست ـ لیتوفسک را پذیرفتند دلایل کاملا متفاوتی از انتقام جویی لجوجانه ای دارد که آقای پارووس آن را نزد بلشویک ها کشف کرده است. در اینجا ارزش دارد کمی به این اتهامات بر علیه بلشویکها فکر کرد و با تأمل نگریست، برای این که این [اتهام] "مسئولیت تام و تمام آنان برای برست-لیتوفسک"، این [اتهام صلح] "تیلسیت" به غیر از اینجا هم به وفور به طرف آنان پرتاب می شوند و از قضا مقایسه با معاهدۀ صلح تیلسیت[8] بویژه مناسب است تا حقیقتی را که وارونه شده است مجددا روی پا قرار داد.

2 - برست ـ لیتوفسک و تیلسیت

صلح برست ـ لیتوفسک وتیلسیت با هم شباهت هایی دارند بخصوص تا آنجایی که تیلسیت به صلح فرانسه و پروس مربوط باشد. چرا که یک نیروی فوق العاده قوی در مقابل حریفی بی دفاع تمام خواست های خود را دیکته کرده و تا آخرین ذره از موقعیت مناسب آن لحظه به نفع خود بهره برداری کرد.

اما چنین صلحی خطرناک است، چرا که در زمان حاصل شدن چنین صلحی پیروز در زیر آفتاب درخشان نمایان می شود و مغلوب و شکست خورده غرق در تاریکی. ولی معمولأ آفتاب درخشان تاریکی را بدنبال دارد و تاریکی و شب به زودی به سپیده دم و صبح روشن میرسد. بعد از تیلسیت لحظه کوتاهی برای این لازم بود، همچنان که چند سال در زندگی ملتها فقط لحظۀ کوتاهی است.

تیلسیت مدتها به عنوان اوج نبوغ و خوش شانسی ناپلئون تلقی می شد اما اکنون زمان زیادی است که برعکس به عنوان نقطه حضیض نبوغ و شانس ناپلئون تلقی می شود. حداقل یک مرد در زمان صلح بر این امر واقف بود وآنرا می دانست و آن هم تالیران وزیر خارجه فرانسه بود که با دستور ناپلئون این قرارداد صلح را به حریف تحمیل و دیکته کرد. او گفت "این قرارداد فقط یک وسیله اطلاعی است که آدم می خواهد و می تواند به عنوان سیستم بیرون بدهد و معرفی کند". او بوی لاشه به مشامش خورده بود و از فردای انعقاد قرارداد صلح شروع به همکاری مخفیانه با تزار شکست خورده نمود. این خوشحال کننده است که در بین دیپلمات های آلمان خائنی مانند تالیران وجود ندارد ولی اگر اندکی از دور اندیشی وآینده نگری، درایت وپیش بینی تالیران در بین دیپلمات های آلمانی که صلح برست ـ لیتوفسک را منعقد کردند وجود داشت مطمئنا برای آلمان بدشانسی و فاجعه نبود .

در اصل برای ارزیابی درست صلح تحمیلی برست ـ لیتوفسک و تیلسیت نیازی به آن نیست که شخص یک مقام فرانسوی و یا دیپلمات باشد. حتی شعرا هم این رابطه را می فهمند . شعری از یک شاعر که در اینجا میتوان نقل کرد، البته این شعر برای شاهزاده پروس سروده شده وآن شاهزاده هم با تشکر وکمال میل آن شعر را پذیرفته. چنانکه گراف پلاتن در هشتاد سال پیش چنین سروده است :

چگونه بعضی ها دشمن را تکه تکه تصور میکنند،

در حالیکه نمیس (خدای انتقام)

پیرامون چادر پیروز میگردد

پیروزیها شکست هستند ،

زمانیکه محصول پیروزی ناله ها است و

کینه بی پایان در جهان

بیسمارک هم می توانست چنین "تأثیرات غیر قابل پیش بینی" را ارزیابی کند. بطور مثال در سال 1866 در نیکولزبورگ سرسختانه برعلیه یک صلح تحمیلی جنگید چرا که این صلح قربانی بسیار بزرگی را به امپراطوری اتریش تحمیل می کرد. قربانی ای که از سوی یک امپراطوری هیچگاه نه فراموش می شود و نه بخشیده.

تا اینجا در مورد درخشش صلح برست ـ لیتوفسک وتیلسیت بود! اما تا جائی که به جوانب ننگین و عواقب تیره و تار این صلح ها مربوط می شود، "مسئولیت تام و تمام" تیلسیت به عهده نظام کهنۀ پروس و [مسئولیت] برست ـ لیتوفسک به عهده سیستم تزاری میباشد و حتی این خرابکارها و مفتضحین معروف و نامدار هم برای چنین ورشکستگی وافتضاحی به صدها سال وقت و زمان نیاز داشتند. بلشویک ها حزبی جوان تر از آنند که وقت و زمان به نمایش گذاشتن چنین بلبشوی جهانی را داشته باشند، حتی اگر هر کدام از آنها یک پترکبیر بود. اگر هم کسی بخواهد آنها را با تیلسیت مورد ارزیابی قرار دهد، آنها لازم نیست از این مقایسه شرمنده باشند. نقش آنها هم مانند نقش اصلاح گران پروس بود که در این شکست نقشی نداشتند بلکه کفاره گناه دیگران را می پرداختند، چرا که گاری در لجن فرو رفته را باید به خشکی بر می گرداندند و به همین خاطر نمی توانستند به عنوان قهرمان مطرح شوند بلکه می بایست با تحقیرهایی کنار می آمدند که به آنها اعمال شده بود. ولی آنها به این مفتخرند که در شرایط دشوار و سخت توانستند مقتضای زمان را به درستی تشخیص دهند و در یابند مانند شارنهورست ، گنایزناو، فرایهرفون اشتاین و دیگران که در تاریخ ثبت شدند .

اما اگر کسی بخواهد بلشویک ها را سرزنش کند که چرا به جنگ ادامه ندادند و صلح برست ـ لیتوفسک را پذیرفتند و تسلیم شدند باید با اسناد و مدارک ثابت کند که ادامه جنگ در اروپا منجر به انقلاب سوسیالیستی می شد. هر کس که می تواند چنین سند و مدرکی را ارائه دهد می تواند اولین سنگ را به طرف بلشویک ها پرتاب کند. ولی تا حالا در این رابطه حتی تلاشی هم صورت نگرفته تا چه رسد به ارائه سند درباره اینکه این تنها پیش شرط لازم برای موفقیت حتی به کمترین میزانی در دایره امکانات می گنجید. اما اگر چنین امکانی وجود نداشت، ادامه جنگ به معنای آن بود که انقلاب روسیه به سود امپریالیسم کشورهای آنتانت در خون غرق می شد که از بلشویک ها به همان اندازه متنفر بودند که از قدرتهای مرکزی[9]. در ضمن نقطه نظرهای مشابهی هم در تیلسیت نقش داشت و آن اینکه تمایل اصلاح گران به حمله فوری همواره با توجه به چشم انداز شکستی فلج می شد که می توانست به دست بالا پیدا کردن و رو آمدن استبداد تزاری یاری برساند. چرا که آنها بیشتر از ناپلئون از استبداد تزاری وحشت داشتند ومی ترسیدند .

این سؤالهای پیچیده وبغرنجی که در مورد صلح برست ـ لیتوفسک مطرح می شوند، در مورد صلح تیلسیت تمام و کمال بررسی ومورد بحث قرار گرفته اند. اگر در آن زمان اصلاح گران پروس به مانند بلشویک های امروز تصمیم گرفتند، تاریخ آنها را تبرئه کرد ومحق دانست و هیچ کس نگفت که آن ها جسارت و قاطعیت نداشتند که بلافاصله پس از تیلسیت جنگ را مجددأ شروع کنند. در این مورد پیروز اصلی بعدی گنایزناو بود نه ناپلئون، چونکه گنایزناو برنامه ای قاطع و شجاعانه برای شورش داشت که هیچ انسان انقلابی امروز نباید از آن شرمنده باشد. اما او و رفقایش این جسارت بالاتر را هم داشتند که در مقابل اتهاماتی بایستند که اکنون در کنگره شوراها در مسکو علیه بلشویک ها در مورد صلح برست ـ لیتوفسک مطرح گردیده: اتهاماتی که بعد از تیلسیت توسط یک شاعر یونکر پروسی خیلی بهتر و رساتر از سخنرانی های منشویکی در کنگره مسکو بیان شد .

هاینریش فون کلایست[10] شعرش را برای تیلسیت چنین سرود:

پیروزی آنی نیست که یک آلمانی خواهان آن است،

بی دفاع در لبه پرتگاه ایستاده است:

اگر مشعل جنگ شعله ور گردد

به اندازه جسدی می ارزد در راه گور

این تنها منطق واستدلالی است که می شود با آن به تاکتیک بلشویک ها در صلح برست ـ لیتوفسک اعتراض داشت، اما این منطق خودکشی است که هاینریش فون کلایست بد فرجام با سرنوشت خود تجربه کرد.

کافی است که این اصطلاح "تیلسیت بلشویک ها" را که خصوصأ مناسب برای به اشتباه انداختن کارگران آلمانی است روشن کرد تا مشخص شود چقدر میان تهی است. در عین حال نمی شود نادیده  گرفت که آن "چند سال  تجدید قوا"ی اصلاح گران پروس پس از تیلیست فقط برای دستیابی به رفرم های کوچک و ناچیزی بود، در حالیکه بلشویک ها تلاش می کنند انقلاب روسیه را نجات دهند و اولین تلاش بزرگ را برای ساختن جامعه ای نو به عمل می آورند.

3 -مارکس وکمون پاریس

یکی دیگر از اتهامات علیه بلشویک ها توسط آقای هانس فورست که باید تمام شده تلقی کرد گستاخی او در این زمینه است که بلشویک ها باید کمونیسم بی آتیه و نومیدانه خود را رها کنند و در همراهی با تمام نیروهای دمکراسی خواه روسیه کشور خود را نجات دهند. این انعکاس همان جار و جنجال های نشریات برلینرتاگه بلات و فرانکفورترتسایتونگ است که قبل از جنگ رو به سوسیال دمکرات های آلمانی گفته می شد و با تمسخر و بی اعتنایی سوسیال دمکراتها مواجه شده بود.

اتهام دیگری که در دل خود تا حدودی مشابه همین اتهام است اما بر طبقه کارگر آلمان تأثیر عمیق تری می گذارد این اتهام است که بلشویک ها می خواهند در کشوری که نود درصد آن دهقان است و فقط دارای ده درصد کارگر صنعتی است یک جامعۀ سوسیالیست را بنا کنند و این یک ماجراجوئی انحرافی است که باید هم با رسوائی پایان یابد چرا که این با ساده ترین مفاهیم مارکسیستی مغایرت دارد. امکان دارد چنین باشد ولی اگر مارکس می توانست در این مورد نظر دهد به احتمال قوی آن گفتۀ مشهور را دوباره تکرار می کرد که: باشد پس من مارکسیست نیستم.

مارکس این را وظیفه خودش نمی دانست که انقلابات نو را با فرم های کهنه ارزیابی کند، بلکه او هر انقلاب تازه ای را، بدون واهمه از این که این یا آن فرمول بی اعتبار می شود یا نه، چنان می دید و نگاه می کرد که آیا باعث آگاهی بیشتری برای پرولتاریا در راستای تقویت مبارزه برای رهایی می شود یا نه. این کاملأ شناخته شده است و بارها هم مورد اشاره قرار گرفته که بعد از کمون پاریس مارکس تمامی عملکرد کموناردها را به حساب انترناسیونال محسوب و تمامی مسئولیت آن را بر عهده گرفت، اما این کمتر شناخته شده است که مارکس در این کار حکمی را کنار گذاشت که خود او بیش از بیست سال از آن دفاع می کرد و هنگامی که کمون پاریس بر پا می گردید او با حرارت و پرشور از آن در برابر باکونین دفاع می کرد. همانطور که همه می دانند او از زمان مانیفست کمونیست مدافع و خواستار فعالیت سیاسی کارگران برای تسخیر قدرت بود تا به کمک آن نظام سوسیالیستی را جایگزین نظام بورژوازی کنند، در حالیکه باکونین معتقد بود که فعالیت سیاسی در نظام طبقاتی باعث فساد میشود واین فعالیت سیاسی را فقط برای سرنگونی بلاواسطه دولت مجاز می دانست.

اما روشن بود که برپایی کمون با نسخه باکونین بود. او گفت: من نمی فهمم چرا مارکس این کمون را ستایش می کند در حالیکه این کمون الان کارهایی را می کند که مارکس محکوم می کند. مارکس نظر باکونین را به این ترتیب تأئید نمود که به ستایش از کلیۀ اقدامات کمون برای ساقط کردن فوری دولت بورژوازی برخاست، اگر چه بیشتر اقدامات و کارهای کمون روی کاغذ ماندند واجرایی نشدند: از جمله محو ارتش ثابت و پلیس، نابودی قدرت آخوندها، برچیدن قضات مستقل پرداخت شده توسط دولت و غیره. ولی مارکس دقیقأ می دانست که دارد چه کار میکند. او از تجربه کمون پاریس به این درک و دریافت رسید که بر خلاف آنچه که در مانیفست کمونیست خواستار آن شده بود، نمی توان با سرنگونی بورژوازی دستگاه حاضر و آمادۀ دولت کهنه را برای اهداف پرولتاریا به خدمت گرفت وآن را به کار انداخت، بلکه ابتدا می باید دستگاه دولتی کهنه را که مانند انگل از بدن ملت ارتزاق میکند نابود ساخت و آنرا با یک سازمان از اساس دمکراتیک جایگزین کرد.

مارکس در یکی از نوشته های معروفش درمورد قیام پاریس گفت : "راز حقیقی آن [قیام] این بود که در جوهرش دولت طبقاتی کارگری، نتیجه نبرد طبقۀ تولید کننده برعلیه طبقه تصاحب کننده بود. شکل سیاسی سرانجام کشف شده ای که رهائی اقتصادی کار تحت آن می تواند متحقق شود.[11]. مارکس بعدها هم بر این تصور واعتقاد پابرجا ماند و در پیش گفتارهای جلدهای بعدی مانیفست کمونیست همواره اینرا تأکید می کرد که دیدگاه های موجود در مانیفست کمونیست در مورد تسخیر قدرت دولتی از طریق مبارزات کارگری باید بعد ازتجربه کمون پاریس مورد تجدید نظر قرار گیرد .

اینک نباید نادیده گرفت که کمون پاریس فرصت ادامه حیات نیافت ودر طی چند هفته حیاتش مشغول نبردی بی امان بین مرگ و زندگی بود، که از همان آغاز تبدیل به مانعی بر سر راه سازمان دمکراتیک آن گردید، شروعی که به هر حال فقط در یک شهر بود . اگر مارکس این شروع را با چنان شوق وذوق وافری خوشامد گفت به راحتی می توان نتیجه گرفت که چه نظری در مورد دولت شوروی می داشت، [دولتی] که برای توده های انبوه یک ملت بزرگ مشکلی را حل کرد که تا بحال هیچ وقت در تاریخ جهان به این صورت حل نشده بود، و آن این که ملتی بتواند بطور همزمان هم حکومت کند وهم بر او حکومت شود. یک متفکر انقلابی بسیار بیشتر از یک حکم انقلابی است که روزی خودش آنرا گفته باشد و مارکس آخرین کسی است که به فرمولی بچسبد در حالیکه واقعیت آنرا رد کرده باشد.

ضمنا، اگر مارکس این را پذیرفت و به رسمیت شناخت که یک طبقه انقلابی در شرایط خاصی می تواند به پیروزی برسد، قبل از اینکه پیش شرطهای لازم وضروری این پیروزی تأمین باشد، ولی هیچگاه از آن به این نتیجه احمقانه نرسید که در صورت پیروزی وبه دست گرفتن قدرت باید آن را دو دستی تقدیم طبقه ای که او را تعقیب می کند نمود. این به مانند آن است که جوانکی مؤدب به آقای مسنتری بگوید: شما بفرمایید من هنوز به اندازه کافی بالغ نشده ام که حق تقدم داشته باشم". اگر چه این رفتار در سالن رقص مؤدبانه و دوست داشتنی می باشد ولی در زندگی تاریخی این کاملأ مضحک، چرند و ابلهانه است و ضمنا بقدری برخلاف روانشناسی انسانی است که هیچوقت پیش نیامده است و نمیتواند پیش بیاید. اگر مارکس و انگلس از امکان دستیابی زودرس به قدرت صحبت می کردند، همیشه براین دیدگاه و نظر بودند که در هر صورتی سوپ داغ را باید تا آخر خورد. من چند ماه پیش برخی از توضیحات مفصل تر انگلس در این مورد را از زبان خود او همین جا نقل کرده ام. مقاله آموزنده ای که اخیرا در روزنامه لایپزیگر فولکس تسایتونگ در باره جمهوری شوروی درج شد وضعیت طوفانی وانقلابی روسیه را دقیقا توصیف نموده و این را به اثبات رساند که غیر ممکن است بتوان به یک مرحلۀ از نظر تئوریک مطلوب انقلاب چسبید و در آن ماند.

 در این مقاله به این اشاره می شود که نقطه آغازین انقلاب روسیه در واقع انقلاب 1905 در آن کشور است و اگر پس از این سیزده سال شایان توجه هنوز آثار شوم نطفه مرگی مشاهده نمی شود که در قالب تضاد بین منافع دهقانان و پرولتاریا در بطن آن نهفته است، پس این نشانگر آن است که این تضاد در تحلیل نهائی قابل حل است. به راستی که مارکس در این که طرح چهارچوب اساسی برنامه ریزی شده کمون پاریس همان شکلی را یافته بود که ظرفیت رهایی اقتصادی کار را دارد، دقیقا درست تشخیص داده بود. به این دلیل که بدون این که هیچ گونه صحبتی از تقلی در میان باشد، شوراها [در روسیه] بر اساس نیاز روز ومقتضیات زمان خود ایجاد شده و رشد نمودند اما در اساس با همان ایدۀ کمون تطابق دارند. شوراها دیکتاتوری پرولتاریا می باشند. [آنها] به اندازه ای انعطاف پذیر هستند که به همه اقشار طبقات کارکن امکان حرکت و فعالیت دهند اما این انعطاف هیچ مانعی بر سر راه آن ایجاد نمی کند که آنها در قاطعیت آگاهانه در انجام اقدامات انقلابی خویش از همه حکومتهای انقلابی پیش از خود برتر و بالاترند .

4 - وظیفه سوسیال دمکراتهای آلمان

اگر یک نگاه به فعالیت شوراها بیاندازیم وضعیت بد آنجا را می توانیم حس کنیم. همان چیزی که در قسمت اول مطلب به آن پرداختیم و اشاراتی داشتیم: ناقص بودن، پراکنده بودن و تردید و شبهه در مورد خبرهایی که از طریق مرزهای روسیه به ما می رسد .

تازه ما پیشاپیش از خبرسازیهای دروغین در این زمینه صرفنظر کردیم. ولی اگر حتی یک آدم فهمیده ای مانند آقای فون گرلاخ در روزنامه ولت آم مونتاگ با خشم وعصبانیت اخلاقی به ما خبر می دهد که لنین با "بی طرفی نجیبانه ای" از "راهزنان انگلیسی و آلمانی" صحبت کرده، ما هم باید در مقابل اذعان کنیم که این خبرها چندان موجب برانگیختن عمیق ما نمی شود.

آیا لنین چنین اظهاراتی کرده، ما نه می توانیم تأیید کنیم ونه آنرا تکذیب کنیم.

اما عجیب تر از همه این است که چگونه کسانی که تمام وقت سخنرانی های لنین را دنبال می کنند ـ ولنین اخیرأ سخنرانی های زیادی داشته که مشخصأ می خواهیم به سخنرانی بزرگش در رابطه با ساختمان نظام سوسیالیستی اشاره کنیم ـ به این اعوجاج فکری دچار می شوند که در این سخنرانی ها چگونه می توانند واژه های محکم و یا قدرتمند را بیرون بکشند، مانند بیرون آوردن کشمش از کیک کشمشی. البته در اینجاست که نیت پلیدشان را آشکار می کنند. چون کسی که با بی طرفی نگاهی کلی به ادبیات انقلابی امروز روسیه بیاندازد و ادبیات روزنامه ها را ورانداز کند به این درک مغایر و کاملا قابل لمس میرسد که ادبیات انقلابی کنونی نسبت به ادبیات انقلابی دوره های قبل ( 1871 و1848 و1830 و1793 ) تفاوتی روشن دارد و در شکل به طور چشمگیری از زبانی معتدل و عینی برخوردار است.

ما به هیچوجه این را به آن دلیل نمی گوییم که شیفتۀ "لحن خوب" هستیم و آن را یک معیار وشاخص حقانیت موضوع می دانیم. برعکس ! ما به هیچ قیمتی نمی خواهیم از مطالب ومقالات انقلابی پر از شور و شوق و با حرارت بگذریم، مانند مقالاتی که مارکس و انگلس در نویه راینیشه تسایتونگ منتشر نمودند. ولی همه چیز به وقت و زمان خودش! نه اینکه بخواهیم جمهوری شوروی را برای تنگ نظران جذاب جلوه گر کنیم، بلکه برای این که جایگاه تاریخی زبان بدون توهم و بدون اغراقی را مورد تأکید قرار دهیم که ارگان های جمهوری شوراها به کمک آن وظایف خودشان را مورد بحث و بررسی قرار می دهند و راه حل هایشان را جستجو می کنند. آنها در ارزیابی دشواری های فوق العاده سخت راهشان که باید از آنها عبور کنند دچار اشتباه محاسبه نمی شوند. اما در مقابل این دشواری ها از ترس پس نمی کشند. آنها با ستایش از خود و رجز خوانی مشکلات را دور نمی زنند بلکه بدون تعلل آنها را به جان می خرند: " امکان دارد که ما در این راه دچار اشتباه هم بشویم ولی این مسئله باید انجام شود و در نهایت ما آنرا انجام می دهیم ". این احساس امنیت وآرامشی که آن ها دارند از این جا می آید که انقلابیون روسی از یک طرف زمین زیر پایشان را محکم حس می کنند و از طرف دیگر از سرچشمه منبع عمیق دانش سوسیالیستی الهام می گیرند، و این مهر خود را بر دولت جمهوری شوروی می کوبد.

این پدیده نو در تاریخ انقلابات می تواند از جمله به خاطر "لحن خشکش" خوشایند انقلابیون رمانتیک نباشد، ولی از نظر تاریخی پیشرفتی عظیم است .

خوب است که آدم به یاد بیاورد که وقتی کنگره های سوسیال دمکراتهای آلمان از شلوغی و شور و حرارت اولیه به مسیر آرامی درغلطیدند، مرد رند مطلعی اظهار داشت: اکنون آدمها بالاخره سر عقل می آیند و مرد رند مطلع تری پاسخ داد: بر عکس اکنون داستان تازه شروع می شود. چیزی که آن زمان در آن ابعاد کوچک صحیح بود، حالا در ابعاد بزرگ واقع می شود.

در این چهار سال جنگ به لطف سیاست های سوسیالیست های دولتی [آلمان] بارها این سؤال ناامید کننده در مقابل انسان قرار می گرفت که آیا پنجاه سال کار ومبارزه برای هیچ بود. اما وقتی امروز به روزنامۀ رسمی کمون پاریس با مطالب ومقالاتش، بحث هایش، تصمیماتش و غیره نگاه می کنیم و آنها را با بحث ه ، مطالب و مقالات و تصمیماتی مقایسه می کنیم که امروز در جمهوری شوروی منتشر می شوند، این یک تسکین با ارزشی است که می شود به خود گفت این پنجاه سال از فراز سر جنبش کارگری بین المللی بی ثمر و بدون رد پا گذر نکرده است، بلکه چنان میوه ای ثمر داده است که ارزش زمان طولانی رسیدن را داشت، هر قدر هم که نیم قرن زمانی طولانی باشد.

آیا لازم است وظیفه ای را که سوسیال دمکرات های آلمانی در قبال این مسائل به عهده دارند بیان کرد؟ چون حتی اگر آدم از سوسیالیسم چشم پوشی کند ولی اگر فقط در حرف خواستار صلحی دمکراتیک و متکی بر تفاهم نباشد، باید مصرانه در تلاش برای حمایت از استحکام و حفظ حکومت بلشویک ها در روسیه باشد. وراجی کردن مداوم در باب چنین صلحی و همزمان در عمل ترسیم خط فاصلی بین خود وبلشویک ها، اوج آشفتگی و ناامیدی است که فقط شایدمان و دنباله روانش از پس آن بر می آیند. بلشویک ها تنها حزب روسی هستند که برای یک صلح دمکراتیک و مبتنی بر تفاهم تضمین کاملی ارائه می کنند که بر علیه همه و هر گونه امپریالیسم مقاوم است، چه امپریالیسم آلمان و چه به همان اندازه امپریالیسم انگلیس .

در این میان دلایل وملاحظات دیگری هم برای سوسیال دمکرات های آلمان وجود دارند، در حالیکه ما هنوز فاکتور دوستی مابین جمهوری شوروی و آلمان را به حساب نیاورده ایم . اگر بلشویک ها در روسیه بتوانند مقاومت کنند و خود را نگه دارند، با وجود همه این مسائل یک پیروزی حاصل می شود که می تواند تمام نومیدی ها و سرخوردگی های سالهای گذشته را برطرف کند، و اگر شکست بخورند زمان آن است که مرده ها مرده هایشان را دفن کنند و برای یک و یا چندین نسل فقط با شانه بالا انداختن بتوان از سوسیالیسم بین المللی حرف زد.

فرانتس مهرینگ، ژوئن 1918

ترجمه علی شمس

http://www.marxistsfr.org/deutsch/archiv/mehring/1918/bolschewiki/index.htm



[1]  منتخبات رزالوکزامبورگ جلد 1 صفحه 161 برلین 1955

[2]  نچایف ( 1882 ــ 1847 ) ، آنارشیست روسی نزدیک به باکونین که در آخر سالهای 1860 اقدام به تأسیس یک گروه نمود که دست در اقدامات توطئه آمیز و ترورهای کور داشت و از جمله در سال 1869 یکی از اعضای گروه، دانشجوئی به نام ایوانف، را بدنبال کینه وانتقام شخصی به قتل رساند. در نتیجۀ این قتل گروه توسط پلیس تزاری شناسایی ونابود گردید ونچایف به سوئیس گریخت وبیشتر اعضای گروه دستگیر وبه زندانهای طولانی مدت محکوم گردیدند . البته این عملکرد نچایف توسط مارکس وانگلس قاطعانه محکوم گردید و آنرا خطرناک و مضر به حال جنبش کارگری ارزیابی نمودند .

[3]  [ناقوس، روزنامه افراطی ترین جریان دست راستی سوسیال دمکراسی آلمان]

[4]  [پارووس شخصیتی مورد مناقشه در سوسیال دمکراسی آلمان بود که در ارتباط تنگاتنگ با سوسیال دمکرات های روسیه نیز قرار داشت. نو در سالهای پایانی قرن نوزده و آغاز قرن بیست با نظریات به ظاهر رادیکال خودنمائی می کرد و از جمله کسانی بود که در تئوریزه کردن نظریۀ "انقلاب مداوم" نقش ایفا نمود و تروتسکی را نیز تحت تأثیر قرار داد. یک تفاوت اساسی پارووس با سایر سوسیال دمکراتها این بود که وی چندان اهل کار حزبی و منضبط نبود و در مقابل بیش از آن به بندبازی با جریانات مختلف و ایجاد روابط با گروهبندیهای مختلف اجتماعی و افراد و مراکز با نفوذ و غیره می پرداخت. در ادامه همین فعالیتها نیز بود که او به مرور به تجارت اسلحه نیز روی آورد. وی در ادامۀ فعالیت خویش به یکی از مدافعان سرسخت امپریالیسم آلمان بدل گردید. پارووس بورس باز نیز بود و اشاره مهرینگ نیز به همین است.].

[5]  رهبران اپورتونیست سوسیال دمکرات آلمان با حمایت امپراطوری آلمان پیشنهاد برپائی یک کنگره انترناسیونال سوسیالیست در بهار 1917 را در استکهلم دادند ، تا با هماهنگی با منشویک ها واس ـ ارها آنها را راضی به صلح جداگانه با دولت امپریالیستی امپراطوری آلمان کنند . ولی به خاطر عدم شرکت نمایندگان احزاب سوسیال دمکرات کشورهای آنتانت که حامی دولتهای امپریالیستی خود بودند کنگره با شکست مواجه گردید .

[6]  [کشورهای عضو آنتانت: شامل فرانسه ، بریتانیا و روسیه بود]

[7]  [ما دقیقا نمی دانیم که منظور مهرینگ از J.K. چیست. احتمالا محافل پیرامون مجلۀ "دی گلوکه" مد نظر وی باشد.]

ن

[8]  [معاهده یا قرارداد صلح تیلسیت، معاهده ای بود که در ژوئیه سال 1807 بین امپراطوری فرانسه از یک سو و دولت پروس و امپراطوری روسیه از سوی دیگر منعقد گردید. پیش درآمد این معاهده  شکست سنگین نیروهای متحد روسیه و پروس در نبرد فریدلند در ژوئن همان سال بود. پس از این شکست روسیه مذاکرات مخفیانه با فرانسه را بدون اطلاع پروس آغاز کرد و به قرارداد صلح جداگانه ای را با فرانسه امضا نمود که کم یا بیش منافع روسیه را نسز تأمین می نمود. معاهدۀ پروس و فرانسه که دو روز پس از توافق روسیه و فرانسه به امضا رسید، برای پروس قراردادی بود خفت بار. پروس در این معاهده نیمی از قلمرو خویش را واگذار کرد و جمعیت آن نیز به نصف جمعیت قبلی تقلیل یافت. این معاهدۀ خفت بار نطفۀ جنگهای بعدی بین پروس و فرانسه را در خود حمل می کرد. مقالۀ مهرینگ در سال 1918 نوشته شده است. یک سال بعد، یعنی در سال 1919 معاهدۀ ورسای بین دول آنتانت و آلمان منعقد گردید که برای آلمان معاهده ای بسیار خفت بار بود و زمینه ساز عروج نازیسم و آغاز جنگ جهانی دوم گردید.]

[9]  [اتحاد کشورهای آلمان، اتریش-مجارستان، ترکیه عثمانی و بلغارستان در جنگ جهانی اول]

[10]  [هاینریش فن کلایست (1777 – 1811) شاعر و درام نویس رمانتیک آلمانی. او در خانواده ای اشرافی به دنیا آمده بود که در آلمان با عنوان یونکر مشخص می شدند. کلایست پس از ورود به ارتش و شرکت در چند جنگ، بر خلاف میل خانواده اش تصمیم گرفت که از ثروت و شهرت چشم پوشی کرده و زندگی خود را وقف ارتقاء معنوی و فراگیری علم کند. این تغییر به تغییری در وضعیت مادی وی نیز منجر شد و او سالهای بعد را در تنگدستی سپری نمود. در سالهای پایانی عمر خویش تلاشهای فراوانی نمود تا آثار خود را به چاپ برساند. این تلاشها ناموفق ماندند. همچنین او نامه نگاریهای متعددی به شاهزادگان پروس داشت و از آنها تقاضای کمک مالی نمود. این نامه ها نیز بی پاسخ ماندند. کلایست در سال 1811 تصمیم به خودکشی گرفت و در این مسیر با انتخاب خانم هنریته فوگل که به بیماری دشواری مبتلا بود، در روز 21 نوامبر نخست او را با توافق خود وی با شلیک گلوله ای به قتل رساند و سپس نیز گلوله ای به سر خود شلیک نمود. آثار کلایست پس از مرگ وی به چاپ رسیدند و تأثیر بسزائی در ادبیات آلمان بر جا گذاشتند. ]

[11]  کارل مارکس، جنگ داخلی در فرانسه

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.
  • This commment is unpublished.
    امیر اسدی · 6 years ago
    بدون دادن این افتخار به شما که خود را تلویحا باکونینیست معرفی کرده اید، به عنوان انارشیست و یا منتقد «فساد آتوریته گرائی مارکسیستی»، فقط با اجازه بهتون یاداوری میکنم امروز یععنی دقیقتر تا دیروز انتقاد به آتوریته گرائی کد محافل جنون جنگی و کنسرنهای چند ملیتیست، البته از طریق ژورنالیستهای اکابری شان که انسانیت را با ع مینویسند. اینکه چپ جهان سومی که در دوره سقوط و دیگر نه بحران سیستم ازادی فیس بوکی میخاد، خود گویای انکه چگونه زیر «فساد آتوریته گرائی لیبرالیسم» رفته، بدون انکه حتی از ان ذره ای بو برده باشد. مینی ژوپ دیر به ایران رسید از شما تا صادق زیبا کلام. چرا؟ دیروز اشپیگل و فرانکفورتر الگماینه پایان نظم غربی را اعلام کردند. پایان این نظم بمعنای شکست این تفکر و روح ان است. لآقل با زمانه پیش بروید، حفظ این سیستم دیگر با ابنبات ازادی بیان و دیگر خزعبلات قابل علاج نیست به گفته خودشان. و اگر با سمپاتی که اینجا و انجا شخصا به باکونین دارم، پیشنهاد میکنم علت انرا در «نقد اقتصاد سیاسی« مارکس جستجو کنید؛ سقوط تولید ارزش اضافه، که نه با فیس بوک و خزعبلات لیبرالیستی بلکه با کار انتزاعی، ارزش و بازار بازتولید میشود.
  • This commment is unpublished.
    یک خواننده · 6 years ago
    استالینیسم و فساد آتوریته گرائی مارکسیستی بخوبی توسط باکونین پیش بینی شده بود. مارکسیسم به بلای جنبش کارگری تبدیل شد و اگر جنبش کارگری امروز "چپ" است و دیگر کمونیستی نیست بخاطر ورشکستگی مارکسیسم است.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر