بازگشت به ناکجا آباد - قسمت پایانی - درخششهای تیره

نوشتۀ: بهمن شفیق
Write a comment

 "در هفته ای که گذشت، در خلال برگزاری نمایشگاه کاریکاتوری از سوی بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل، یک عدد بمب دست ساز آتشزا با قابلیت کنترل از راه دور کشف شد. یکی از دانشجویان برق و الکترونیک دانشگاه با کشف این بمب که روی چادر یکی از غرفه ها نصب شده بود، مورد را به اطلاع مسئولین دانشگاه رساند.  

  

کشف این بمب در دانشگاه مازندران در حالی که طی روزهای پیش ۴۲ تن از رفقای ما بازداشت شده اند و اتهام اولیه ی همه ی آنان اقدام علیه امنیت ملی است، نشان از آغاز موج پرونده سازی های جدید و این بار بسیار سنگین تر علیه این دانشجویان است. این مطلب را سایت های مرتبط با جریانات تندروی راست از جمله رجانیوز، یاالثارات الحسین و روزنامه ی کیهان نیز تایید کرده اند. بر همگان روشن است که یک گروه تروریستی هرگز برای بمب گذاری در یک دانشگاه، بمب دستساز خود را روی چادر یک نمایشگاه به گونه ای نصب نمی کند که هر رهگذری بتواند آن را ببیند و گزارش دهد.

 

دانشجویان و مردم ایران!

 

بر ماست که این توطئه ی شوم دیکتاتورهای مرتجع را بر همگان بنمایانیم و نشان دهیم که جنبش دانشجویی با دستگیری حتی صدها تن از فعالینش از پای نخواهد افتاد. اتهام «عضویت در گروهک های تروریستی» احتمالاْ آخرین برگ برنده ی حاکمیت برای ریشه کنی صدای اعتراضات مردمی است. امیدواریم رسوا کردن این پروژه ها از این پس در دستور کار همه ی نیروهای مترقی و تحول طلب اجتماع قرار گیرد.

 

نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم آذر 1386ساعت 16:15"

  

به جای مقدمه:

 

نگارش مطلب حاضر رو به اتمام بود که یکباره جدالی نفس گیر بر صحنه چپ ایران ظاهر شد. و این بار نیز جریان آذرین-مقدم معرکه بگیران آن بودند. حدت و شدت مباحثاتی که در دو سه هفته اخیر بر سر مسأله برخورد به جنبش دانشجویی بین آذرین و شرکا از یکسو و بخشهایی از چپ و خود دانشجویان از سویی دیگر در جریان بود و عمق تحولی که در حال وقوع است تا همینجا به سرگیجه جریانات دیگری نیز منجر شده است که هاج و واج ابتدا به درج مطالب شرکت سهامی آذرین و شرکا در سایتهای خود پرداختند تا سپس – با یا بدون توضیح – این مطالب را از سایت خود حذف کنند. موضوعی که در میان است امری است خطیر. نگاهی به سطور نقل شده در بالا به اندازه کافی نشان دهنده حساسیت موضوع مورد مشاجره است. این چند خط قسمتی از بیانیه ای را تشکیل می دهند که دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب مازندران چند روز بعد از حوادث آذر ماه صادر کردند. هیچ کس در آن زمان نمی توانست تصور کند که آنچه دانشجویان نسبت بدان هشدار می دهند، یعنی نسبت دادن دانشجویان به گروههای برانداز مسلح خارج کشور، به زودی مضمون تبلیغات یک جریان مدعی چپ را تشکیل خواهد داد. و دقیقا همین اتفاق افتاد. جریان آذرین و شرکا با حدت و شدت تمام  به تبلیغ نقش "حزب سیاسی – نظامی حکمتیست"[1] در جنبش دانشجویی و "ارتباطات گسترده این حزب با دانشجویان" پرداخت. گویی برای اینان نفس اعلام وابستگی دانشجویان به یک حزب سیاسی چپ هنوز رضایت بخش نبود. آنها فراموش نمی کنند که در هر فرصتی آن حزب مزبور را "سیاسی- نظامی" بخوانند تا مبادا در عمق ادغام دانشجویان در پروژه های مسلحانه براندازی تردیدی ایجاد شود. در پوشش برخورد به جنبش دانشجویی ناگهان سؤالی بنیادی تر در مقابل کل چپ قرار گرفت و آن هم چیزی کمتر از تجدید تعریف رابطه چپ و جمهوری اسلامی، و به این ترتیب تجدید تعریف خود چپ نبود. آذرین و شرکا یک بار دیگر درخشیدند. درخششی بس تیره. این بار اما موضوع به این یا آن جدال بر سر فلان و بهمان "فحاشی" مربوط نبود. نخست در نوشته ای بی نام و نشان همه چیز وارونه شد و حزبی از احزاب اپوزیسیون به استناد اسناد وزارت اطلاعات به عنوان عامل سرکوب چپ مورد محاکمه قرار گرفت، هر گونه رادیکالیسمی فراتر از مبارزه علنی محکوم و اخراج طرفداران مبارزه مسلحانه از تشکلهای توده ای به عنوان ضامن بقای آنان معرفی شد تا سپس شخص شخیص آذرین وارد صحنه شود که این تغییر ریل در چپ را در لفافه جدال با "چپ کاغذی"  بسته بندی کند و مضمون تحول را به پایان رسیدن روزگار آن چپ بنمایاند و سرانجام نیز رضا مقدم به میدان آمد که هیهات مردم جلو فحاشی دیگران به ما را بگیرید. این تحولی بزرگ در جریانی کوچک بود. تحولی که تغییر ریل کاملی در چپ را هدف خود قرار داده است و از این نظر حقیقتا با انتشار کار 59 سازمان فدائیان خلق قابل مقایسه است. در آن زمان نیز با انتشار آن شماره روزنامه کار چرخشی در چپ آغاز شد که بخش عظیمی از نیروی آن را در خدمت ارتجاع قرار داد. امروز نیز چرخش جریان آذرین و شرکا چرخشی است از این نوع.  ابعاد گروه در حال چرخش آذرین و شرکا البته با سازمان عریض و طویل فدایی در سالهای 60 به هیچ وجه قابل قیاس نیست. اما این واقعیت تغییری در هدف این چرخش به وجود نمی آورد که چیزی نیست جز ایجاد چپی که مؤلفه های انقلابی چپ 57 را از خود زدوده و بر بستر مناسبات موجود در جمهوری اسلامی برای حیات علنی خود کسب مجوز کند.

 مؤلفه های این "چپ" در حال تکوین که آذرین مقام تئوریسین آن را به خود اختصاص داده است بر این قرارند:
 

1- این چپی است ضد امپریالیست. نزد این چپ سوسیالیسم، طبقه کارگر، انقلاب و ارتجاع همه و همه در پرتو ضدامپریالیسم تبیین می شوند.

 

1- این چپی است به شدت ضد دمکراتیک، ضدلیبرالیسم و آنتی مدرنیته. مبارزه برای آزادیهای سیاسی نزد این چپ کاملا تابعی است از مصالح مبارزه ضدامپریالیستی.

 

3- برای این چپ هر گونه تحول سیاسی در نظام حکومتی از زاویه گسترش امکان عمل و دایره قدرت طبقه کارگر و جنبش کارگری مورد ارزیابی قرار نمی گیرد. برای آن گسترش و یا کاهش نفوذ امپریالیسم تعیین کننده است و از آنجا که حاکمیت ارتجاع کنونی در عین حال به منزله کمترین نفوذ امپریالیسم در تحولات داخل کشور است، این چپ تداوم ارتجاع کنونی را به جان می خرد تا مبادا نیروهای پروغربی حکومت را به دست بگیرند. از همین رو نیز در مبارزه برای اهداف خود به شدت مراقب آن است که ساختار قدرت سیاسی رژیم به نفع نیروهای لیبرالیسم تغییر نکند. به این معنا این چپ پرو رژیمی و خواهان تداوم وضع موجود است.

 

4- دقیقا به همین دلایل نوک تیز فعالیت تبلیغی و افشاگرانه و همچنین مواضع تحلیلی این چپ نه بر علیه قدرت حاکم، بلکه بر علیه همه جریاناتی در اپوزیسیون است که از موضعی غیر از این چپ به تحولات می نگرند. از کمپین یک میلیون امضای زنان تا دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب، از سندیکای واحد تا تشکلهای مستقل کارگری، همه و همه موضوع افشاگری این چپند. این چپ در قدرت گیری آنها ضعف حال و آینده خود را می بیند و از همین رو سیاست تخریب آنان را دنبال می کند. این منفعت مشترکی است که این چپ را با رژیم جمهوری اسلامی در یک صف قرار می دهد. برای این چپ مبارزه با مخالفین سیاسی از طریق مبارزه با رژیم به پیش نمی رود، برعکس. این مبارزه با رژیم است که از طریق مبارزه با مخالفین سیاسی خارج از رژیم قرار است به پیش رود. مباحثات هفته های اخیر به روشنی نشان داد که این چپ در عین این که از هر گونه انعطافی در مقابل مخالفین حود پرهیز می کند، از سوی دیگر کاملا آماده دادن امتیازهایی بزرگ به رژیم است. طرح خواست اخراج طرفداران جنبشهای چریکی از تشکلهای توده ای از جمله همین امتیازات است.

 

5- خلاصه این که این چپی است که دارای همه مشخصه های توده ایسم است، بدون این که تاریخ پر از خیانت آن را با خود حمل کند. برعکس، ریشه داشتن این چپ در چپ انقلابی دوران 57 به آن اعتباری بخشیده است که امروز به اتکاء همان اعتبار بتواند دستاوردهای انقلابی چپ را آماج حمله خود قرار دهد. و این چیزی است که این "چپ" جدید، یا به قول رفیقی این "نئو توده ایسم" را خطرناک می کند. این دشمنی است که از درون صفوف چپ سر بر آورده است. اسب تروای چپ انقلابی است.

 

مباحثات هفته های اخیر و ادبیات آذرین و شرکا همه این موارد را به گونه ای سریع تر از آنچه که پیش بینی می شد به نمایش گذاشت. برای این جریان نقل قول کردن از منابع اطلاعاتی رژیم، چسباندن مخالفین اپوزیسیون به فعالیت مسلحانه، کوبیدن اپوزیسیون به عنوان عامل سرکوب و تبرئه رژیم سرکوبگر، اکنون دیگر به مؤلفه های تحلیلی جا افتاده ای بدل شده است. آشکار شدن همه این مؤلفه ها در مدت زمانی کوتاه این سؤال را با خود به میان می آورد که آیا نقد مبانی نظری چنین جریانی اصولا لازم است یا نه؟ به نظر من چنین نقدی کماکان ضروری است. چند عامل به طور همزمان این نقد را ضروری می کنند.

نخست این که جریان آذرین و شرکا همه این خط خیانت پیشه خود را در بسته بندی مارکسیسم ارائه می کنند. این هجومی است به مارکسیسم و همه سنن انقلابی جنبش کارگری بین المللی. پس زدن این هجوم یک مبارزه ویژه مارکسیستی است که رسوایی سیاسی این جریان آن را به هیچ وجه فاقد موضوعیت نمی کند. باید دید و شناخت که کدام ابزارهای تحلیلی و چگونه در خدمت شکل دادن به این "نئو توده ایسم" قرار گرفته اند. شناخت این تحول در امروز در عین حال گامی است برای به انزوا کشاندن این سیاست و کاهش تأثیرات مخرب احتمالی آن.

دوم این که این جریان از دل یکی از رادیکالترین بخشهای چپ دوران 57 سر برآورده است و با تصادفی تاریخی در آوریل سال 1999 توانسته است بخشی از تاریخ این رادیکالیسم را به نفع خود مصادره کند. همین اعتبار غصب شده است که امروز از سوی این جریان بر روی دکه فروش وجدان انقلابی به معرض حراج گذاشته شده است. همین اعتبار غصب شده است که دیگرانی را نیز به سرگیجه انداخته است که نکند آذرین و شرکا راست می گویند. همه تحلیلهای آذرین و شرکا را به شکل بی شیله پیله در سایتهای "دنیای ما" و "تارنگاشت عدالت" و "فرهنگ توسعه" و "آذین داد" و "یاران ما" نیز می توان بی کم و کاست خواند. با این همه آنها برای چپ انقلابی "بیرونی" اند، غریبه اند و فاقد تأثیرگذاری. این یکی برای چپ انقلابی "خودی" است. همین نیز این یا آن فعال سوسیالیست را به تردید می اندازد.

و سرانجام سوم این که به عنوان یک چپ انقلابی بازمانده از دوران 57 دفاع از آرمانگرایی انقلابی آن چپ و ممانعت از مسخ کامل بقایای آن چپ وظیفه ویژه تری نیز در مقابل من و همه مبارزان آن سالها قرار می دهد. بی اعتبار کردن سنن انقلابی چپ دوران 57 تنها به معنای لجن مال کردن حیثیت و شرافت سیاسی دهها هزار سوسیالیست آن سالها نیست که یا به جوخه های اعدام سپرده شدند و یا به زندگی در تبعید رانده شدند. بی اعتبار شدن آن سنن انقلابی در عین حال ضربه ای است مستقیم به سوسیالیسم نوین در حال تکوینی که هم امروز از میان انبوه تحولات سیاسی ایران به آرامی سر بلند می کند. این سوسیالیسم نو و در حال زایش به همه آن سنن انقلابی نیاز دارد. آرمانگرایی نهفته در خاک سرد خاوران برای این نسل جوان منبع الهامی است که مبارزه اشان را در پیوست با زندگی و مبارزه پدران و مادران انقلابی خود ببینند. انتقال آن آرمانگرایی به این دوران جدید و سپردن این میراث به دستان توانای نسل جوان انقلابیون سوسیالیست وظیفه همه ما قدیمی تر هاست.

پس باید به کار این نقد ادامه داد. از همان آغاز نوشتن این نقد برای من روشن بود که آذرین وارد مجادله سیاسی سالم در دفاع از نظریات خود نخواهد شد. زمانی امیر پیام در نوشته "بیراهه تشکل توده ای" به نقد نظریات ایرج آذرین نشست و در تمام نوشته اش با سعه صدر ایرج آذرین را "رفیق" خطاب کرد. این تلاشی بود از جانب رفیق من امیر برای دامن زدن به یک جدل سیاسی و نظری سالم برای تقویت صف سوسیالیسم. بسیاری از آن نوشته استقبال کردند و آن را در شمار نوشته های معتبر مربوط به تشکل یابی کارگران دانستند. شماری از سایتهای معتبر چپ آن نوشته امیر پیام را در ستون گزیده مباحث جنبش کارگری درج کردند. از سوی آذرین اما این بحث بی جواب ماند. همان زمان نیز برای من معلوم بود که این جریان هیچگاه وارد مجادله سیاسی سالمی نخواهد شد. امروز نیز نقد این جریان نه برای آغاز بحث با آنان که برای افشای ماهیت منحط آن است که باید به کار گرفته شود.

در عین حال این نیز باید روشن باشد که مبارزه نظری و نشان دادن مبانی انحراف و انحطاط سیاسی در سطح تئوریک به آن معنا نیست که تئوری غلط سرمنشأ انحطاط سیاسی امروز این جریان است. هیچگاه در طول تاریخ چنین نبوده است. تئوری غلط هیچگاه سرمنشأ انحراف نبوده است. برعکس، تئوری غلط همواره برای تبیین سیاستهایی به کار گرفته شده است که از پیش تعیین شده بودند. نه برنشتین و نه کائوتسکی هیچکدام بر اساس تئوریهای غلط خود در باب دولت و امپریالیسم و انقلاب به سازش با بورژوازی نرسیدند. آنها برای توجیه سازش با بورژوازی دست به تدوین آن تئوریها زدند. از این نقطه نظر پشت کردن به حقیقت و جایگزین کردن بررسی و تحقیق وفادارانه واقعیت با احکام از پیشی، وجه مشترک همه متفکرین بورژوازی از زمان ریکاردو به بعد است و سوسیالیستهایی که تحت پوشش سوسیالیسم به تبیین منافع بورژوازی می نشینند نیز از این مستثنی نیستند. نزد سوسیالیسم بورژوایی نیز احکام از پیش تعیین شده است که جهت و مضمون کار نظری را رقم می زند. این را در مورد آذرین دیدیم که چگونه برای پوشش فرضیات از پیش داده شده اش برای "نپ در اپوزیسیون" و "کشاندن وزن طبقه کارگر پشت این یا آن سیاست بورژوازی" به تئوری پردازی نشست. ویژگی آذرین و شرکا در این است که آنها این روش را امروز به سر حد تکامل رسانده اند و آن را حتی با دروغ و تحریف آشکار حقایق نیز دنبال می کنند. آنها حتی سعی نمی کنند که چهارچوب قابل دفاعی برای نظریات خود بپردازند. لازم می دانم به یک نمونه از این تحریفات آشکار بپردازم که در مباحثه حاضر و برای شناختن ماهیت فرصت طلبانه این جریان از یک سو و برای پیشگیری از تحریف تاریخ چپ ضروری است.

آذرین و شرکا در ماههای اخیر کمپین وسیعی بر علیه احزاب کمونیست کارگری به راه انداختند که در نگاه اول جنجالی نا بهنگام و بیمورد به نظر می رسید. اذعان می کنم که مضمون و معنای واقعی این جنجال در ابتدا برای من نیز روشن نبود و آن را در تداوم سیاست فرقه ای این جریان و کمپلکس های آذرین و رضا مقدم و برای غلبه بر سندروم دیرینه اشان نسبت به منصور حکمت ارزیابی می کردم. همه اینها نیز البته نقش بازی کرده اند. اما حقیقتا نیز ارزیابی آنچه امروز عیان شده است در زمان آغاز این کمپین و انتشار مقالات "سیامک کامران" و سپس "کتاب" سراسر Copy-Paste رضا مقدم چندان ساده نبود. امروز و با انتشار مقالات اخیر آذرین و شرکا در رابطه با جنبش دانشجویی آشکار شده است که آن کمپین حمله ای همه جانبه به کل اپوزیسیون سرنگونی طلب رژیم در قالب مباحثی "مارکسیستی" و نقطه عطفی در شکل دادن به "نئو توده ایسم" پرو رژیمی آذرین و شرکا بود. به این منظور باید ایده سرنگونی رژیم مورد تعرض قرار می گرفت و طبیعی ترین کانال تعرض به این ایده نیز برای آذرین و شرکا حمله به احزاب کمونیست کارگری و به نظرات منصور حکمت بود. این حمله رد پای اصلی آنان را گم می کرد و در اذهان حداکثر این تصور را ایجاد می کرد که این یک درگیری فرعی و برای تسویه حسابهای کهنه است. امروز اما با تمرکز این حمله بر جناح حکمتیست احزاب کمونیسم کارگری روشن شده است که هدف آذرین و شرکا چیزی فراتر از آن درگیریهای درون خانگی بوده است. جناح حکمتیست به عنوان مبلغ مبارزه مسلحانه نزد آذرین و شرکا حلقه ضعیف همه اپوزیسیون سرنگونی طلب را تشکیل می داد. در قالب جدال با این جناح است که هم می توان گرایشات رادیکال در میان جنبشهای اجتماعی را به آنان نسبت داد و منکوب کرد و هم با نفس رادیکالیسم به مرزبندی پرداخت. این مضمون دست راستی سیاست پلید این جریان است. قالب نظری این ماجرا را هم همان جنگ قدیمی بر سر مباحث منصور حکمت پیرامون "حزب و قدرت سیاسی" تشکیل می داد.

بعنوان آخرین نمونه رضا مقدم در نوشته "جابجا شدن مقصر و مدعی" یک بار دیگر به همین بحث اشاره می کند. او نخست مخالفت گسترده روزهای اخیر با سیاستهای منحط جریانشان را به "فحاشی احزاب کمونیست کارگری" محدود می کند و سابقه این فحاشی ها را هم به سال 1999 و زمان حیات منصور حکمت باز می گرداند. این ارجاع همیشگی رضا مقدم به تحولات حزب کمونیست کارگری ایران در سال 99 یک جزء دائمی نوشتجات وی را تشکیل می دهد. هدف این ارجاع نیز چیزی نیست جز آن که آن تحولات و استعفای بیش از 120 نفر از کادرهای حزب کمونیست کارگری را نتیجه مجاهدتهای خود و رهبر امروزیش آذرین معرفی کند. دو نکته را پیشاپیش باید در این رابطه روشن کرد. نخست این که همه مباحث سنگین آن دوران جدائی  در کتاب "زنده باد کمونیسم" قبلا منتشر شده است و هر ناظر اندکی آگاه می داند که سهم رضا مقدم از آن کتاب سیصد صفحه ای فقط و فقط نیم صفحه بوده است و نه بیشتر. آقای آذرین آن زمان هنوز به عرصه مبارزه تشریف فرما نشده بود. این که رضا مقدم امروز خود را دائما قهرمان مبارزه با مباحث "حزب و قدرت سیاسی" معرفی می کند تصویری دروغین است. رضا مقدم در جریان آن مباحثات کمترین نقش را داشت و ایرج آذرین بادسواری بود که بادبانهای خود را بر اعتماد خوش بینانه کمونیستهایی –از جمله نگارنده سطور حاضر-  به اهتزاز درآورد که در دفاع از مارکسیسم و طبقه کارگر به مخالفت با سیاستها و جهتگیریهای رهبری حزب کمونیست کارگری برخاستند و در وجود آذرین هنوز یک همرزم قدیمی را می دیدند و نه یک ابن الوقت بی پرنسیپ. صدای معدود کسانی هم که ماهیت واقعی آذرین بر آنان روشن بود – و در این زمینه باید به فرهاد بشارت مؤکدا اشاره کرد-  و درباره آن هشدار دادند شنیده نشد. از میان آن 120 نفر تعداد کسانی که با باند آذرین و مقدم باقی ماندند به انگشتان دو دست هم نمی رسد. برای همه آنهای دیگر، هم آن فحاشی ها و هم آن مبارزه جزئی از تاریخ تلخ چپ ایران است که کمتر کسی از میان آن گروه عظیم به برانگیختن دوباره آن رغبت دارد. این که امروز بسیاری از آن گروه 120 نفره از هرگونه فعالیت سیاسی دوری جسته اند از جمله و در درجه نخست مرهون گندکاریهای همین باند توطئه گر آذرین و مقدم بوده است. آنها نیز که در میدان فعالیت سیاسی باقی مانده اند، خوب یا بد، کوچکترین قرابتی با جریان منحط و دست راستی آذرین و شرکا ندارند. تأکید بر این نکته برای دفاع از شرافت سیاسی آن مبارزان لازم است.

اما در مورد خود بحث "حزب و قدرت سیاسی" رضا مقدم به چنان دروغ و تحریفی روی آورده است که لازم است روشن شود. او در رابطه با ارائه این بحث از جانب منصور حکمت می نویسد: "با مباحث "حزب و قدرت سیاسی" منصور حکمت، اتکا به  سیاستهای آمریکا علیه رژیم اسلامی به مهمترین مبانی استراتژی قدرت گیری حزب کمونیست کارگری تبدیل شد."[2] این یک دروغ بیشرمانه است. بحث "حزب و قدرت سیاسی" در سال 98 و در جریان کنگره دوم حزب کمونیست کارگری از جانب منصور حکمت ارائه شد. پس از ارائه این بحث، رضا مقدم هنوز تا یک سال دیگر، یعنی تا آوریل 1999 در دفتر سیاسی آن حزب عضو بود. در سال 98 هنوز هیچ بحثی نه در درون کمونیسم کارگری و نه اصولا در درون اپوزیسیون چپ مبنی بر اتکا به سیاستهای آمریکا طرح نشده بود. از نظر سیاسی تحولات آن روز ایران در پرتو تحرکات اصلاح طلبان و تحولات سیاسی سریع در داخل خود ایران قرار داشتند. اختلاف اساسا بر سر ارزیابی از خود این تحولات بود و نه بر سر احتمال یا عدم احتمال دخالت آمریکا در تحولات ایران تا چه رسد به اتکا به سیاستهای آمریکا. در میان مباحث مخالفین بحث "حزب و قدرت سیاسی" اساس مخالفت بر حذف نقش طبقه کارگر در امر کسب قدرت بود و نه چیز دیگری. آنچه مورد مخالفت مخالفین نظریه "حزب و قدرت سیاسی" قرار گرفت جنبه فراطبقاتی این نظریه بود و نه رابطه احتمالی این نظریه با استراتژی آمریکا. به این دلیل خیلی ساده که استراتژی آمریکا برای تغییر رژیم و تلاش برای نفوذ در اپوزیسیون به عنوان یک عامل مطرح در صحنه سیاست ایران نخست پس از سپتامبر 2001 و سپس و بویژه پس از شکست جریان اصلاح طلبی بود که به میدان آمد. پیش از آن و در زمان ارائه بحث از جانب منصور حکمت چنین چیزی به هیچ وجه طرح نبود. ارزیابی های نادرست منصور حکمت در زمینه سقوط قریب الوقوع رژیم و لزوم تمرکز همه نیروهای حزب برای دخالتگری در این سقوط قریب الوقوع اساسا بر تحلیل نادرست وی از رابطه بورژوازی و رژیم اسلامی و عدم امکان انطباق رژیم اسلامی با جامعه سرمایه داری از یک سو و سطح رشد مبارزات مردم از سوی دیگر قرار گرفته بود. این تحلیل از رابطه رژیم و بورژوازی پیش از آن نیز ارائه شده بود و خود رضا مقدم نیز مدافع سینه چاک آن بود و امروز نیز هنوز مبانی تحلیلی آذرین را تشکیل می دهد. بر این اساس بود که منصور حکمت سقوط رژیم را قریب الوقوع ارزیابی کرد و در پاسخ به ناتوانی آن زمان حزب در نفوذ در میان کارگران، نفوذ عمومی در سطح جامعه را برای کسب قدرت کافی ارزیابی نموده و به ارائه تصویری از کسب قدرت سیاسی پرداخت که در آن طبقه کارگر نقشی ایفا نمی کرد. ماجرای آمریکا به هیچ وجه و در هیچ شکلی طرح نبود. خود آقای آذرین نیز که بعد از تشریف فرمایی به میدان مبارزه به نقد بحث "حزب و قدرت سیاسی" نشست، این نظریه را به عنوان نظریه ای بلانکیستی به نقد کشید و نه نظریه ای "آمریکایی". روشن است که در ورای کینه توزی آذرین و شرکا نسبت به بحث "حزب و قدرت سیاسی" این کل ایده انقلاب و سرنگونی جمهوری اسلامی بود که هدف حمله قرار گرفت و هنوز هم هست. آمریکائی خطاب کردن بحث اختراع رذیلانه امروز رضا مقدم است. این رضا مقدم است که امروز با زبان و ادبیات توده ایستی به تصویر تاریخ گذشته خود و چپ نشسته است.

نئو توده ایسم آذرین و مقدم نه از جعل تاریخ ابائی دارد و نه تعهدی به مستدل کردن مباحث خود. آنها سالهاست که به سناریو سازی های من درآوردی مشغولند و در این سناریو سازیهای امروز قرار است که بحث "حزب و قدرت سیاسی" هم به عنوان بحثی آمریکایی دوباره طرح شوند تا در خدمت این نئو توده ایسم قرار بگیرد. هنگامی که نگارنده سطور حاضر به نقد نظرات بغایت منحط رضا مقدم در باب "خطر فساد در جنبش کارگری ایران" نشست، دفتر اجرایی باند آذرین و مقدم با صدور اطلاعیه ای مشابه همین اتهام را به من نیز نسبت داد. نفس این اتهام چنان بی ارزش بود که هیچ و مطلقا هیچ کس در چپ ایران به آن وقعی نگذاشت. در آن اطلاعیه کذائی بر علیه نوشته من تحت عنوان "پول، سیاست، طبقه"، آنها در تأکید بر شایعه پردازیهای شنیع خود درباره دریافت پول توسط فعالین کارگری از آمریکا، به صراحت اعلام نمودند که مسأله برای آنها اساسا این نیست که آیا چنین پدیده ای در جنبش کارگری وجود دارد یا نه. آنها در جستجوی آن نبودند که آیا حقیقتا کسی در جنبش کارگری ایران به دنبال پول آمریکایی ها بود یا نه؟ برای آنها این ماجرا حلقه ای از "استراتژی" تکوین نئو توده ایسم را تشکیل می داد که به عنوان یک وجه هویتی باید از ابتدا به عنوان جریانی ضدآمریکایی شکل می گرفت. آنها می دانستند که در جنبش کارگری ایران پایه مادی ای در حمایت از آمریکا وجود ندارد. به همین دلیل نیز ماجرا را تا حد گرفتن پول تنزل دادند تا اعلام کنند که حتی بدون چنین پایه مادی ای آنها سیاست خود را بر مؤلفه ضدآمریکایی شکل خواهند داد. اما مگر این سیاست رژیم جمهوری اسلامی نیست که همه و هر گونه تلاشی در صفوف مخالفین خود را به دلارهای آمریکایی مربوط می کند؟ برای آذرین و شرکا فرقی نمی کرد که آیا آن اتهامات "با پایه یا بدون پایه" بودند. تفاوت ماجرا اما دقیقا در همین بود و هست. آن کس که بحثی را بدون پایه مادی آن طرح می کند، در حال دفاع از چیزی است که موجود است و در مورد ایران این چیز هم همان رژیم ضدآمریکایی اسلامی بود و هست. آنها همان زمان تصمیم خود را گرفته بودند و در همان مقاله "خطر فساد در جنبش کارگری ایران" رضا مقدم پیش بینی کرده بود که دیر یا زود در تقابل با آمریکا با بخشهایی از توده ای های سابق متحد خواهند شد. این مدار امروز در حال بسته شدن است. با جار و جنجال بر علیه احزاب کمونیسم کارگری آنها موفق نخواهند شد این چرخش خیانتبار را پنهان کنند. آذرین درست میگوید: این آغاز یک صف بندی جدید در چپ ایران است. نمی توان در کشوری که ضدآمریکائیسم و ضدامپریالیسم سی سال تمام است که یک رکن ایدئولوژیک حکومتش را تشکیل می دهد، عربده کشی و جنجال ضدآمریکایی را جایگزین یک سیاست سوسیالیستی وزین نمود و به آغوش ارتجاع اسلامی درنغلطید. نئو توده ایسم آذرین و مقدم نتیجه اجتناب ناپذیر چنین نگرشی است. این نئو توده ایسم امروز با شتابی حیرت انگیز در حال به فرجام رساندن روندی است که با "چشم انداز و تکالیف" آغاز گردید و با "راه توده" به پایان خواهد رسید. نام آذرین و رضا مقدم نیز در کنار نام فرخ نگهدار و جمشید طاهری پور در تاریخ چپ ایران ثبت خواهد شد.

بپردازیم به ادامه بحث که با تحولات اخیر دیگر می توان آن را به عنوان واقعه نگاری یک سقوط خواند.

 

******************** 

مباحث و موضعگیری های "چشم انداز و تکالیف" از همان آغاز شانسی برای طرح شدن به عنوان یک آلترناتیو سوسیالیستی رادیکال نداشت. طرح این مباحث در همان گام اولش ضرباتی جدی بر حرکتی وارد ساخت که در میان نخستین گروه جداشدگان از حزب کمونیست کارگری برای تکوین و تدوین یک سوسیالیسم اصیل مارکسیستی و کارگری در جریان بود و در میان محافل و گروههای کارگری در خارج از کشور نیز به تحرکاتی جدی انجامیده بود. "چشم انداز و تکالیف" آشکارا چشم انداز بورژوایی توسعه صنعتی را در مقابل سوسیالیستها قرار میداد و تکالیفی در همین جهت را نیز به طبقه کارگر توصیه می کرد. اتخاذ چنین مواضعی در سطح سیاست به ویژه در مقابل فشاری که از جانب چپ ضدرژیمی به اتحاد سوسیالیستی به مثابه جریانی دوخردادی وارد می شد، به معنای تأئید این اتهامات قلمداد می گردید. علاوه بر همه اینها، نظرات آذرین در عرصه نتیجه گیریهای مشخص آن، چنان بی پایه بودند که قاعدتا نبایستی حتی یک نفر را، به استثناء رضا مقدم، در سازمان مزبور متقاعد کرده باشد. معضل اتحاد سوسیالیستی در این بود که چگونه می توان خطوط اصلی منازعه ترسیم شده از جانب آذرین را در قالب سیاسی دیگری که فاقد آن جوانب آشکارا راست و رفرمیستی نظرات آذرین باشند، بسته بندی و به عنوان سیاستی رادیکال عرضه کرد. "ضد سرمایه داری" امروز محصول این تلاش است که با گذار از یک ایستگاه بینابینی به موضع امروز رسیده است.

نخستین بیانیه ای که به سمت تدوین استراتژی ضدسرمایه داری رو می آورد مصوب کنفرانس سوم این جریان است که در سال 1383 برگزار شد. ما به آن پائین تر خواهیم پرداخت. پیش از این سیاست اما آذرین نخست دست به تلاش نافرجامی برای تدوین یک سیاست معطوف به گسترش مبارزه دمکراتیک زد. او در نوشته "تشکلهای کارگری، آزادیهای دمکراتیک و جامعه مدنی" مسأله اهمیت مبارزه برای آزادیهای دمکراتیک را به مثابه یک نیاز حیاتی طبقه کارگر و یک پیش شرط ایجاد تشکلهای توده ای طرح نمود. ما به مؤلفه های این سیاست و نتایج آن در پیشگیری از ایجاد تشکلهای توده ای کارگران نمی پردازیم. این کاری است که قبلا امیر پیام در "بیراهه تشکل توده ای" انجام داده است. آنچه مد نظر ماست تداوم همان خطوط حمایتگرایانه "چشم انداز و تکالیف" نسبت به بورژوازی خودی است. معضلی که این بار آذرین به آن پرداخته است، دیگر معضل کارگاههای کوچک نیست. معضل آزادیهای دمکراتیک و اهمیت آن برای طبقه کارگر است. در این زمینه وی تا آن حد پیش می رود که "... تلاش برای ساختن تشکلهای کارگری بدون در نظر گرفتن مسأله بنیادی آزادیهای دمکراتیک غیر قابل تصور و پوچ است."[3] ما به نادرستی این تز و تزهای مشابه وی در این زمینه که ایجاد تشکلهای توده ای کارگران را منوط به وجود آزادیهای دمکراتیک می کند کاری نداریم. مهم نتیجه گیری هایی است که آذرین از این احکام می کند. خواننده مطلب در انتظار این است که آذرین پس از طرح چنین احکامی راههای مؤثر گسترش و تقویت مبارزه برای آزادیهای دمکراتیک و عقب راندن دولت سرکوبگر را نشان داده و به تدوین سیاستهای کارآیی در این زمینه روی آورد. آنچه اما خواننده با آن مواجه می شود این بار یک دوقطبی دیگر است که باز هم به مثابه مبنای سیاست سوسیالیستی به کارگران توصیه می شود. اگر در "چشم انداز و تکالیف" این دو قطبی حول تقابل "گرایش رادیکال و سوسیالیست" با "رفرمیسم جدید" ارائه می شود، این بار آذرین دوقطبی دیگری از "پارادیم مارکسی" و "پارادیم جامعه مدنی" را از توبره جادو بیرون می کشد. این بار تکلیف جدال این دو قطب است که قرار است به آزادیهای دمکراتیک پاسخ دهد. تا اینجای قضیه هنوز می توانست بحثی قابل فکر باشد.[4] مسأله اما در این است که آن عبارت "پارادیم جامعه مدنی" باز هم و با چند چرخش در استدلال به همان جدالی ختم می شود که در "چشم انداز و تکالیف" ترسیم شده بود.

این بار راه رسیدن به آن سرمایه جهانی کذائی از مسیر ترسیم "پارادیم جامعه مدنی" می گذرد. آذرین ضمن برشمردن پاره ای از خصوصیات این پارادیم از قبیل "دمکراسی بمثابه یک روال" و دیدگاه "هارمونی طبقات" و  غیره به موضوع تشکلهای کارگری در این دیدگاه می رسد و ناگهان سر از همان ارگانهای آشنای بین المللی یعنی بانک جهانی و صندوق بین المللی پول و سازمان جهانی کار در می آورد. در مورد درک آذرین از ستیز طبقاتی و هارمونی طبقات در مارکسیسم پایین تر خواهیم نوشت. فعلا مسیر استدلال او را در سطحی دیگر ادامه میدهیم. او می نویسد: "در ده سال اخیر، همپای برنامه های توسعه اقتصادی مبتنی بر بازار آزاد و تجارت آزاد که بانک جهانی و سایر نهادهای بین المللی در کشورهای جهان سوم دنبال می کنند، سازمان جهانی کار، آی.ال.او (ILO )، نیز وظیفه گسترش همین قبیل اتحادیه ها [ اتحادیه بمثابه بیزنس] را در کشورهای جهان سوم بعهده داشته است. ... دیدگاه جامعه مدنی بیان تئوریک استراتژی کنونی سرمایه جهانی برای گسترش و ثبات سرمایه داری در جهان سوم است."[5] باید توجه داشت که این بیان به هیچ وجه در تبیین سیاستهای این سازمانها به طور کلی نیست. صحبت بر سر مورد مشخص ایران است. صرفنظر از این واقعیت که اینجا نیز این سرمایه جهانی است که سرنخ تحولات در ایران را به دست دارد احکام سلبی موجود در این عبارت گویای نکات بسیار جالبی در دیدگاه آذرین هستند. او از برنامه های توسعه مبتنی بر بازار آزاد و تجارت آزاد در ده سال گذشته حرف می زند. این باز هم از آن اختلاط مفاهیم است که بالاتر مواردی از آن را برشمردیم. آذرین بازار آزاد و تجارت آزاد را در یک نفس پشت هم ردیف می کند و این واقعیت را پرده پوشی می کند که در بحث تجارت آزاد نهادهای بین المللی مورد نظر، تجارت آزاد خارجی مد نظر است  در حالی که بازار آزاد الزاما به تجارت آزاد خارجی گره نخورده است. کاملا امکانپذیر است که در کشوری بازار آزاد وجود داشته باشد و در عین حال در رابطه بین اقتصاد آن کشور و اقتصاد جهانی تجارت آزاد وجود نداشته باشد و مثال خود ایران بارز ترین نمونه آن است. آذرین به این ترتیب بار دیگر همان تز "الگوی رشد سرمایه دارانه" را این بار با عباراتی دیگر طرح کرده است. آذرین در پوشش بحث فقدان تجارت آزاد خارجی منکر وجود بازار آزاد داخلی نیز می شود.  معنای روشن سخن وی  چیزی جز آن نیست که اقتصاد ایران هنوز مبتنی بر "بازار آزاد" نیست و این نیز به معنای آن است که سرمایه داری به اندازه کافی گسترش نیافته و تثبیت نشده است و این دقیقا حکمی است که در پی خلط مبحث "بازار آزاد" و "تجارت آزاد" از جانب آذرین صادر می شود: "دیدگاه جامعه مدنی بیان تئوریک استراتژی کنونی سرمایه جهانی برای گسترش و ثبات سرمایه داری در جهان سوم است." قبلا دیدیم که او چگونه اقتصاد ایران را یک اقتصاد نیمه صنعتی معرفی کرده بود. حالا نیز از نظر وی دیدگاه جامعه مدنی است که رسالت "گسترش و ثبات سرمایه داری" در ایران را بر عهده گرفته است. تمام بحث او در این نوشته متوجه این است که در ایران اتفاقا همین دیدگاه جامعه مدنی است که امروز با مأموریت آن سازمانهای بین المللی دست اندرکار رقم زدن به تحولات است. تحولاتی که از نظر او "گسترش و ثبات سرمایه داری" در ایران را هدف خود قرار داده اند. آذرین می تواند صد بار قسم بخورد که اقتصاد ایران را تماما سرمایه داری می داند، اما در هر گام از تحلیل یک بار دیگر روشن می شود که آن تأکیدها جایی در تحلیل ندارند. آنجا که پای بررسی مشخص به میان کشیده می شود همان تز "نیمه سرمایه داری، نیمه صنعتی" است که سر بیرون می آورد. او می تواند صد بار و در مقابل اصلاح طلبان "خصلت طبقاتی دولت" و "سرمایه داری" بودن ایران را عنوان کند. اما باز هم در تحلیل مشخص معلوم می شود که این دولت از نظر او "سنگ لحد" سرمایه داری است و "مانع کسب و کار سرمایه داران"، و به همت بانک جهانی و به یاری اصلاح طلبان است که قرار است این وضع تغییر کند؛ دولت سرمایه داری شود؛ بازار آزاد شکل بگیرد و سرمایه داری هم گسترش و ثبات بیابد.

اما این فقط یک جنبه ماجراست. جنبه دیگر ماجرا این است که او با همین تبیین سراغ جنبش کارگری نیز می رود و روندهای درونی آن را بر اساس تقابل با همین "دیدگاه جامعه مدنی" توضیح می دهد. دیدیم که نزد آذرین خود این دیدگاه نیز با آن ارگانهای جهانی سرمایه است که گره خورده است و بمثابه عامل آنها عمل می کند. نتیجه روشن این بحث باز همان "رفرمیسم جدید" امپریالیستی است که این بار نه در رابطه با شرکتهای خارجی، بلکه در رابطه با "پارادیم مدنی" به میان کشیده می شود. هیچ، و مطلقا هیچ صحبتی از رفرمیسم دیگری به میان نمی آید. موارد نمونه ای که آذرین در توضیح این عملکرد "پارادیم مدنی" در ایجاد "اتحادیه بمنزله بیزنس" به میان کشیده می شوند به اندازه کافی گویای موضوعند. او پیدایش این اتحادیه ها را برای نخستین بار به دهه نود قرن نوزده و به مورد آمریکا رجوع می دهد و می نویسد: "مکمل عملی دیدگاه جامعه مدنی، تلاش آگاهانه برای شکلگیری نوعی از تشکلهای صنفی کارگری است که در سنت جنبش کارگری جهانی آن را اتحادیه بمنزله "بیزنس" (Business Unionism) میخوانند. سابقه این اتحادیه ها به جنبش کارگری آمریکا به دهه 1890 و فدراسیون کارگران آمریکا، آ.اف.ال (AFL)، برمیگردد. اینجا اتحادیه یکی از تشکلهای طبقاتی کارگران نیست، بلکه به گفته مبتکرین این نوع اتحادیه، سازمانی است که مثل هر مؤسسه اقتصادی هدفش فروش کالای خود و کسب درآمد بیشتر برای مؤسسه است؛ تنها تفاوت اینجاست که کالای این مؤسسه نیروی کار اعضای اتحادیه است..."[6] بر این اساس دیدگاه جامعه مدنی در ایران مشغول اتحادیه سازی و آن هم از نوع اتحادیه بمنزله بیزنس است. در چشم انداز و تکالیف همین وظیفه را شرکتهای چندملیتی بر عهده داشتند و اینجا پارادیم جامعه مدنی. ما تاکنون به این اشاره داشته ایم که سالها بعد از طرح چنین تزهایی آذرین حتی یک نمونه از این اتحادیه ها را نمی تواند نشان دهد. اما جا دارد به طرح این پرسش بپردازیم که چرا آذرین "اتحادیه بمنزله بیزنس" را طرح می کند و چرا سابقه چنین اتحادیه هایی را به اتحادیه های آمریکا متصل می کند؟

واقعیت این است که عبارت "اتحادیه بمنزله بیزنس" یا Business Unionism حقیقتا جنبش اتحادیه ای آمریکا را خصلت نمائی می کند. این عبارت اساسا نه ناظر بر نوعی از اتحادیه، بلکه ناظر بر زیر مجموعه معینی از یک نوع جنبش اتحادیه ای است. یک اتحادیه اروپایی، حتی اگر همه مشخصات همان اتحادیه های آمریکایی را نیز داشته باشد، باز هم بعنوان "اتحادیه بمنزله بیزنس" تلقی نمی شود. نه به این دلیل که محتوای آن متفاوت است، بلکه به این دلیل که این اصطلاح در رابطه با آمریکا شکل گرفت و در رابطه با اتحادیه های آنجا هم به کار می رود. اگر محتوای چنین اتحادیه هایی مد نظر باشد، دیگر سابقه آن به آمریکا برنمی گردد. سالها پیش از تشکیل آ.اف.ال در آمریکا، اتحادیه های انگلستان دقیقا با چنین ساختار و محتوایی شکل گرفته بودند. انگلس در سال 1879 طی نامه ای به برنشتین از وضعیت اسفبار جنبش اتحادیه ای انگلستان شکوه می کند که از یک اعتصاب به یک اعتصاب دیگر می رود و در هر اعتصابی هم منافع شاغلین همان رشته را تأمین می کند و کاری هم به کار سیاست ندارد و سیاست را به احزاب ویگ و توری واگذار کرده است. او در این ارزیابی نومیدانه تا آنجا پیش می رود که می گوید "در انگلستان امروز جنبش کارگری به معنای واقعی کلمه" اصلا وجود ندارد. او در سال 1885 انتقاد باز هم شدیدتری بر این اتحادیه ها وارد می کند و ضمن ارزیابی از تغییرات در وضع طبقه کارگر در انگلستان از سال 1848 به بعد، در مورد این اتحادیه ها چنین می نویسد: "... بهترین دلیل برای این امر [بهبود وضعیت این کارگران] این است که نه تنها آنها از بیش از 15 سال پیش به این سو از کارفرمایانشان رضایت دارند، بلکه کارفرمایانشان نیز از آنان به نهایت راضی اند. آنها اشرافیتی را در طبقه کارگر تشکیل می دهند؛ آنها موفق شده اند برای خود وضعیت نسبتا مطلوبی را به دست بیاورند و این وضعیت را به عنوان وضعیت نهایی پذیرفته اند. ... اما تا جایی که به توده بزرگ کارگران مربوط می شود، سطح فقر و ناامنی در تأمین زندگی امروز برای آنها در همان سطح پائینی قرار دارد اگر نگوییم پایین تر که در هر دوره ای پیش از این بود."[7] همه اینها حداقل بیست سال پیش از تشکیل آ.اف.ال  واقع شده است و همان اظهاراتی اند که بعدها در ارزیابی لنین و سوسیالیستهای انقلابی در جنبش کارگری در تبیین رفرمیسم به کار گرفته شده اند. از نظر نوع، ساختار و مضمون طبقاتی، آ.اف.ال  هیچ فرقی با چنین اتحادیه هایی نداشته است که بعدها در بسیاری از کشورها گسترش نیز یافته اند. آذرین اما اصرار دارد که سابقه ماجرا را به آ.اف.ال متصل کند. چرا؟ چرا او آن گرایش راستی را که به زعم او در جنبش کارگری ایران وجود دارد با همین تبیین کلاسیک، معتبر و شناخته شده مارکسیستی مشخص نمی کند؟ چرا او این تبیین کلاسیک مارکسیستی را کنار می گذارد و "اتحادیه بمنزله بیزنس" را علم می کند؟ به این دلیل خیلی ساده که آن تبیین کلاسیک تأمین کننده نظر وی نیست و چند ایراد اساسی دارد. اول این که در آن تبیین کلاسیک رفرمیسم صرفا عامل کارگزار و بی اختیار بورژوازی نیست، ریشه در واقعیاتی پایه ای تر در جامعه سرمایه داری دارد و آنهم رقابت بین کارگران و معامله روزمره بین کارفرما و کارگر است. آذرین اصرار دارد که این رفرمیسم جدید و امپریالیستی را در حد صدقه بگیر شرکتهای چند ملیتی و بانک جهانی نشان دهد. این تصویر به مراتب بهتر به کار آذرین میخورد که نه به دنبال ایجاد آگاهی در میان کارگران، بلکه در صدد تحریک عواطف آنان بر علیه آن گرایش راست موهومش است. و اینجا به دلیل دوم می رسیم. آن رفرمیسم کلاسیک ادبیات مارکسیستی هیچ ربطی به این یا آن شاخه تولید و منشاء سرمایه های فعال در این شاخه ها ندارد. در هر شاخه تولیدی که نسبت به سایر بخشها از وضعیتی بهتر برخوردار باشد، می تواند ظهور کند. این اما با نیات آذرین خوانایی ندارد که به هر نحوی که شده در صدد برقراری پیوند بین آن رفرمیسم جدید و بانک جهانی و سرمایه جهانی است. و سرانجام سوم این که در تصویر اتحادیه بمنزله بیزنس عامل سیاست به شکل تقلیل یافته ای طرح می شود و در کل جهتگیری سیاسی-ایدئولوژیکش تنها یک ضدکمونیسم زمخت است که برجسته است. در برداشت کلاسیک مارکسیستی از رفرمیسم، بویژه از آغاز قرن بیستم به بعد، نقش سیاسی این رفرمیسم به مراتب پیچیده تر از این ضد کمونیسم زمخت نوع آمریکایی است. در این رفرمیسم کلاسیک حمایت از سرمایه خودی در مقابل سرمایه خارجی و حرکت در چهارچوبهای سیاسی ناسیونالیسم، وجه شاخص فعالیت آن در عرصه سیاسی-ایدئولوژیک را تشکیل می دهد و نه ضد کمونیسم. این رفرمیسم هم میتواند یک ضد کمونیسم تمام عیار را به نمایش بگذارد و هم می تواند حتی به مقتضای مصلحت نه تنها ضد کمونیست نباشد، بلکه خود در صدد جذب همکاری کمونیستها برای کشاندن آنان به خدمت تقویت بورژوازی خودی نیز برآید. و این دقیقا چیزی است که آذرین در صدد پنهان کردن آن است. انتقاد به ظاهر رادیکال آذرین از این رفرمیسم جدید، در واقع با محدود کردن ابعاد سیاسی آن به حمایت از غرب، به نجات ضدامپریالیسم برخاسته است. و سرانجام چهارم این که اگر آذرین به آن تبیین کلاسیک روی می آورد، آنگاه ناچار بود وجود چنین رفرمیسمی را به استناد عملکرد خود آن و حضورش در جنبش کارگری مستدل کند. او اما با متصل کردن آن "رفرمیسم جدید" به سرمایه جهانی و بانک جهانی و سازمان جهانی کار و "پارادیم مدنی" و امثالهم، گریبان خود را از چنین چیزی خلاص می کند. او گرایشی در طبقه کارگر را نشان نمی دهد که از آن خصوصیات مورد نظر وی برخوردار باشند و نیروی رفرمیسم را شکل داده باشند، برعکس، او نیروهایی را تصویر می کند که می خواهند چنان رفرمیسمی را در طبقه کارگر ایجاد کنند. به این دلایل است که آذرین آ.اف.ال را برجسته می کند و نه تریدیونیونیسم به طور کلی را. اطلاق عبارت ویژه "اتحادیه بمنزله بیزنس" به قصد تداعی کردن همین موضوع است. او رفرمیسم را از دفاع از منافع بورژوازی خودی جدا می کند و آن را به دفاع از "سرمایه جهانی" متصل می کند. این موضعگیری ظاهرا قاطع بر علیه "رفرمیسم" در واقع امتداد همان خط حمایت از بورژوازی تولیدی داخل کشور در "چشم انداز و تکالیف" در سطحی دیگر است. در "چشم انداز و تکالیف" این حمایت از طریق واگذاری وام و حمایت های دولتی و سیاستگذاری اقتصادی به نفع بورژوای تولید کننده داخل باید صورت می گرفت و در اینجا از طریق تقابل با "رفرمیسم"ی در جنبش کارگری که طرفدار سرمایه خارجی است و از زیر ضرب خارج کردن رفرمیسمی که طرفدار سرمایه خودی است. با طرح موضوع در قالب "اتحادیه به منزله بیزنس"، آذرین هم رفرمیسم واقعی را از زیر ضرب خارج می کند و هم ضدامپریالیسم خود را در پوشش مباحثات مربوط به جنبش کارگری بسته بندی می کند.[8]

با این مقدمات و پس از ایجاد چنین فضایی است که زمان صدور حکم قطعی مبارزاتی فرا می رسد که "مهمترین مسأله مقابله با نفوذ دیدگاه مدنی در جنبش کارگری است."[9] آذرین که در "چشم انداز و تکالیف" مقابله با "رفرمیسم جدید" را مهمترین مسأله قلمداد کرده بود، اکنون که معلوم شده بود که آن "رفرمیسم جدید" هنوز اصلا شکل نگرفته است، "نفوذ دیدگاه مدنی" را جایگزین آن می کند. این که مقابله با "نفوذ دیدگاه مدنی" چگونه به گسترش آزادیهای دمکراتیک یاری می رساند و سرکوبگری رژیم را عقب میراند، امری است که یا بر خود او هم روشن نیست و یا به سادگی برای رد گم کردن وارد بحث شده است. او که متوجه شکافی در حاکمیت شده است، به جای توصیه به کارگران برای استفاده از این شکاف، به آنان توصیه می کند که با عامل این شکاف، یعنی با دیدگاه جامعه مدنی، به مقابله بپردازند. به این دلیل خیلی ساده که او رژیم را عامل تحولات سرمایه داری نمی داند. ما در فرصتهای متعدد نشان دادیم که او چگونه رژیم را دستخوش منفعل تحولاتی می داند که از بیرون به او تحمیل می شوند. او سرکوب روزمره مبارزات کارگران را نادیده می گیرد و به تدوین یک استراتژی برای مقابله با آن نمی پردازد. در مقابل "نفوذ دیدگاه مدنی" را برجسته می کند و از آنجا که "دیدگاه جامعه مدنی" هنوز در حد اظهارات چند وزیر اصلاح طلب باقی مانده است و هیچ مابه ازاء عملی در سرکوب جنبش کارگری و عقب راندن آن ندارد، استراتژی مقابله با آن نیز نه به یک سیاست عملی روشن، بلکه به مقابله ای نظری منجر می شود. اگر طرفداران "دیدگاه مدنی" خواهان تشکل "وبری" هستند، سوسیالیستها باید خواهان تشکل "مارکسی" باشند، اگر آنها تشکل بر مبنای "هارمونی طبقات" می خواهند، گرایش چپ باید تشکل بر مبنای "ستیز طبقات" بخواهد. این همه نتیجه گیری عملی آذرین در این مقطع است. به بحث "هارمونی طبقات" و "ستیز طبقات" پائین تر خواهیم پرداخت. اما تا اینجا بدتر از آن، این مقابله در سطح تاکتیک به عبارت پردازیهای بی معنی و پوچی از قبیل "با اتکا به نیروی خود"، "ایجاد تشکل بدون اجازه" و  امثالهم منجر می شود که جایگزین سیاستهای عملی روشنی می شوند که پیشرفت جنبش کارگری در گرو تحقق آن است.[10] چه خوب که فعالین هیأت مؤسس سندیکای واحد راهی دقیقا خلاف توصیه های آذرین را برگزیدند و به استفاده هشیارانه از شکافهای موجود در حاکمیت دست زدند. اگر نه ما امروز همین یک تشکل توده ای مستقل در جنبش کارگری ایران را نیز نداشتیم. تجربه امروز کارگران نیشکر هفت تپه نیز بی پایگی مطلق چنین گنده گوییهایی را به روشنی نشان می دهد.  به بحث خود ادامه دهیم.

آذرین در همان نوشته البته اذعان دارد که شرایط ایران شرایط اختناق است و بر همین اساس نیز ایجاد تشکلهای توده ای کارگران را به مبارزه برای آزادیهای دمکراتیک گره می زند. اما آنچه قابل توجه است این است که علیرغم چنین ارزیابی ای از شرایط سیاسی حاکم بر جامعه، او تأکید را نه بر تشدید مبارزه با اختناق، بلکه بر تشدید مبارزه با "دیدگاه مدنی" قرار می دهد. شرایطی که او توصیف می کند مشابه شرایط دوران روسیه تزاری است که در آن اختناق تزاری حاکم است و هم لیبرالها و هم سوسیال دمکراتها به طرق مختلف در حال مبارزه با اختناق حاکمند. برای سوسیال دمکراسی روسیه و بویژه جناح انقلابی آن نتیجه روشن چنین صف بندی ای تشدید مبارزه با اختناق است. در چنین شرایطی پیشروی جنبش کارگری و هر گونه قطب بندی در درون آن نیز در گرو مبارزه و یا سازش با اختناق خواهد بود. یک انقلابی حقیقتا نیز نمی تواند نتیجه ای غیر از این بگیرد. آذرین اما از این صف بندی مورد نظر خود نتیجه ای کاملا متمایز استنتاج می کند. دلیل این امر در این نیست که آذرین با اصل چنین مقایسه هایی مخالفت دارد. او قبلا و در رابطه با بحث "نپ در اپوزیسیون" تماما جامعه ایران و بورژوازی هار مسلط در آن را با جامعه در حال فروپاشی بعد از انقلاب اکتبر مقایسه کرده و سیاست مشابه نپ را به اپوزیسیون توصیه کرده بود. در مورد مساله آزادیهای دمکراتیک که عناصر چنین مقایسه ای را به مراتب بیشتر در خود دارند، اما از این مقایسه اجتناب می کند. او همه عقب نشینی های بلشویسم را به فضیلت تبدیل می کند و بی سر و صدا از کنار انقلابیگری آن رد می شود. با مقدمات بحثی که او در زمینه آزادیهای دمکراتیک ارائه می کند، تنها می توان به یک نتیجه انقلابی رسید و آن هم تمرکز قوا برای عقب راندن ارتجاع است. اما وی دقیقا از همین نتیجه گیری پرهیز می کند. او پیشروی را نه در گرو عقب راندن ارتجاع حاکم، بلکه در پس زدن "دیدگاه جامعه مدنی" می بیند. او از شدت اصرار بر مرزبندی با سرنگونی طلبی چپ، کل سرنگونی طلبی را یکباره حاشیه ای می کند و از استراتژی کنار می گذارد. دلیل این امر نیز چیزی نیست جز همان تحلیل پایه ای از رژیم جمهوری اسلامی به مثابه یک رژیم غیر سرمایه داری. ما بارها اشاره کردیم که نزد آذرین رژیم فاقد یک پایه طبقاتی است و به این اعتبار آنچه او درباره سرمایه داری بودن رژیم عنوان می کند، تعارفاتی بیش نیستند که تنها به کار مرزبندی صوری با اصلاح طلبان و لیبرالها می آیند. همچنین دیدیم که آذرین جامعه ایران را نیمه سرمایه داری – نیمه صنعتی قلمداد می کند. پرهیز آذرین از ارائه یک تبیین طبقاتی از رژیم و اکتفا به عبارت پردازیهای کلی درباره "ضرورت انطباق با مقتضیات جامعه سرمایه داری" در واقع پرده ساتری بودند بر همین واقعیت. با روی کار آمدن احمدی نژاد است که این پرده ساتر فرو می افتد و جناح حاکم رژیم به عنوان "اراذل و اوباش قرن نوزدهمی" بازمانده از دوران قاجار خصلت نمائی می شوند. اما این تحلیلی نبود که یکباره ظاهر شود. جریان احمدی نژاد تنها فرصت مناسبی را در اختیار آذرین قرار داده بود که اصل حرف خود را بیان کند. او از ابتدای دور جدید فعالیت سیاسی اش همین تحلیل را داشت و "چشم انداز و تکالیف" خود را نیز بر اساس چنین درکی به نگارش درآورده بود. تمام تلاش وی اما بر آن بود که این تحلیل را در قالب همان عبارت پردازیهای غلط انداز از دیده پنهان کند. دقیقا به همین دلیل نیز بود که او البته هیچگاه در صحبت از رژیم حرفی از طبقه اجتماعی خاصی به میان نمی آورد و به همان تعابیر "اختناق" و "رژیم سرکوب انقلاب" و غیره اکتفا می کرد. حقیقت این است که درک او در تبیین رژیم دقیقا با همان درک سرنگونی طلبان مورد انتقاد وی و مهم تر از همه با درک لیبرالها و اصلاح طلبان مشترک بود و هست. او رژیم را رژیم بورژوازی ایران نمی دانست و نمی داند. آذرین تحلیل خود را برای اولین بار در همان سال 81 و پس از انتشار مانیفست گنجی در مقاله ای که در نقد وی نوشت، به طور ضمنی اما با صراحت کافی عنوان می کند. او در تقابل با بحث "روشنگری" که از جانب بخشی از اپوزیسیون لیبرال طرح شده بود و در قالب یک جدل با علی کشتگر دیدگاه اثباتی خود را از رژیم عنوان می کند و ضمن رد دیدگاههای آنانی که ایران را هنوز در دوران روشنگری می دانند، مینویسد که از نظر این لیبرالها: "...گویا ایران تاریخا در مرحله ماقبل انقلاب کبیر فرانسه، در عصر روشنگری، یا حتی در مرحله پیشا رفرماسیون، و چه بسا در مرحله پیشا رنسانس به سر می برد. با این قرینه سازی تاریخی، گویا چند صد سال دیگر زمان لازم است تا بتوان از منظر قرن بیستم و بیست و یکم، از منظر کاپیتالیسم، امپریالیسم، تقسیم جهان، تضاد کار و سرمایه، استثمار، بیکاری ساختاری، گلوبالیزاسیون نئولیبرالی، احیاء ارتجاع پیشا سرمایه داری در خدمت کاپیتالیسم، و نظایر اینها به جامعه ایران نگریست."[11] آنچه تا آن زمان در قالبهای دیگر و به اشکال غیر مستقیم القا می شد، برای اولین بار مستقیما عنوان می شود. رژیم جمهوری اسلامی نزد آذرین نه رژیم بورژوازی ایران، بلکه یک ارتجاع پیشا سرمایه داری احیاء شده برای خدمت به کاپیتالیسم است و این دقیقا همان چیزی است که آذرین را به طور مداوم به جستجوی بورژوازی گمگشته در صحنه سیاست و مبارزه طبقاتی ایران وا می دارد و هر بار نیز او را به این نتیجه می رساند که این بورژوازی را خارج از رژیم و یا حداکثر در حاشیه آن بیابد. پاسخ صریح و قاطع سنت بلشویکی به چنین تحلیلی روشن است و آن نیز چیزی نیست جز تمرکز مبارزه با همان ارتجاع پیشا سرمایه داری. اما آذرین دقیقا از همین نتیجه گیری پرهیز می کند. برای او که در "چشم انداز و تکالیف" حمایت از بورژوازی خودی را آنچنان ناشیانه فرموله کرده بود که حقانیتی بر برچسب "دوخردادی" سرنگونی طلبان به شمار می رفت، اتخاذ چنین موضعی عملا به معنای قرار گرفتن در معرض حملات بیشتر و انتقادات شدیدتر جریانات سرنگونی طلب بود. از نظر تحلیلی کاملا روشن بود که آذرین دقیقا همان ابزارهای "لیبرالیسم" مورد انتقاد خود را در تبیین ارتجاع حاکم به کار می برد و در مباینی تحلیلی با همان "لیبرالیسم" مشترک است. انتقاد آذرین به ارتجاع حاکم به مثابه "ارتجاع پیشاسرمایه داری"، "قرن نوزدهمی" و امثالهم دقیقا منطبق بر همان تبیین لیبرالی از رژیم  است. برای پوشاندن همه این دم خروسها، آذرین راه چاره را در افزایش غلظت ایدئولوژیک سیاست خود در مرزبندی با لیبرالیسم ایرانی و قرار دادن عملی جریان اصلاح طلبی در مرکز حمله استرتژیک خود دید. او عملا این حقیقت بدیهی مبارزه طبقاتی را زیر پا گذاشت که در ایران قدرت واقعی نه در دست هیچ فراکسیونی از بورژوازی لیبرال و شبه لیبرال، بلکه در دست نظام ولایت فقیه قرار داشت. خود این "لیبرالیسم ایرانی" را نیز، آذرین هر چه بیشتر در پیوند با سرمایه جهانی و بمثابه زائده آن تبیین کرد و روند حی و حاضر انباشت سرمایه در بازار داخلی را نادیده گرفت. به این ترتیب همه عناصر برای سقوط به ورطه ضدامپریالیسم فراهم آمده بود. تحقق کامل این دگردیسی مسأله ای بود مربوط به زمان و تحولاتی مناسب که زمینه های لازم را در اختیار او قرار می دادند. سیاست "مبارزه برای آزادیهای دمکراتیک" گرچه ظاهری متفاوت از نپ در اپوزیسیون داشت، اما بر همان مبانی تحلیلی به میان کشیده شده بود. این سیاست اما چیزی جز میان پرده ای در راه نمایش غم انگیز بازگشت به ضدامپریالیسم مهجور نبود. دو سطح از تحول زمینه را برای شتاب بخشیدن به این روند فراهم کردند. نخست در سطح داخلی و با تحرک جدید درون جنبش کارگری که با امضاء توافقنامه وزارت کار و آی.ال.او و ارسال نامه جمعی از فعالین کارگری به سازمان جهانی کار آغاز شد و دوم با لشگرکشی آمریکا به عراق و به درازا کشیدن جنگ در این کشور. میان پرده خاتمه یافت و قسمت نهایی نمایش آغاز شد.

 کاتالیزور جنگ

 

ضد امپریالیسم آذرین تا مقطع پیش از تهاجم آمریکا به عراق، در پوشش سیاست مقابله با "گرایش راست" و "رفرمیسم جدید" مخفی ماند. با نزدیک شدن خطر تهاجم نظامی آمریکا به عراق و اوجگیری کم سابقه جنبش ضد جنگ در غرب، زمان مناسب برای وارد کردن تصحیحات لازم در تبیینهای آشکارا بورژوایی توسعه صنعتی و زدودن نمودهای آشکارا راست آن فرا رسید. جنگ طلبی آشکار و بی پرده آمریکا و فضای به شدت سیاسی شده دوره های منتهی به تهاجم به عراق، فرصت مناسبی برای تجدید بسته بندی سیاستهای حمایت از بورژوازی خودی در قالب مقابله با خطر جنگ امپریالیستی در اختیار آذرین قرار می داد. اینجا عرصه ای بود که او به راحتی می توانست بدون برانگیختن هیچ گونه سوء ظنی به تجدید سازمان مباحث خود بپردازد. کاری که وی در نوشته "تئوری برای جنگ، تئوری برای مقاومت" به آن پرداخت. ما به زیاده گویی های پدانتیکی درباره انواع دیدگاههای طرفدار و مخالف  جنگ که این نوشته آذرین نیز مثل سایر نوشته های تحلیلی اش مالامال از آن است نمی پردازیم. این زیاده گویی ها دو خاصیت دارند. نخست به کار خلع سلاح خواننده کم اطلاع از فضای سیاسی و نظری حاکم بر غرب می آید که در مقابل صف متنوع دیدگاههایی که گویی آذرین به همه آنها اشراف دارد در درایت وی تردید نکند و به این ترتیب دوم در پرتو این زیاده گویی ها زمینه برای پذیراندن احکام بسیار کهنه، پیش پا افتاده و و نخ نمای ضدامریالیستی مهیا شود و همه این احکام بار دیگر به مثابه استراتژی نوین بسته بندی شود. جوهر بحث آذرین در این نوشته چیزی نیست جز تبدیل استراتژی بی اعتبار "نپ در اپوزیسیون" به یک ضد امپریالیسم "کارگری". همه آنچه قبلا در قالب سیاست دخالت در توسعه اقتصادی و کشاندن وزن طبقه کارگر "پشت این یا آن جناح بورژوازی" ارائه شده بود، اکنون و در پرتو اوجگیری جنبش ضد جنگ در سطح جهانی به مثابه "تئوری مقاومت" دوباره ارائه می شد. این بار اما دیگر آن چهره عریان دفاع از بورژوازی در قالب مقابله با خطر جنگ و به عنوان یک سیاست مبارزه جویانه و ظاهرا رادیکال که حتی از همه سیاست چپ سنتی و آنارشیسم نیز چپ تر است باید نمودار می شد. به این منظور آذرین بخش قابل توجهی از نوشته خود را به مرزبندی با گرایشات چپ درون جنبش ضد جنگ اختصاص می دهد. مثل همه موارد دیگر، اساس این مرزبندی نیز نزد آذرین چیزی نیست جز تأکید بر وجوه ایدئولوژیک تبیین از پدیده مورد تحلیل. اگر پیشتر و در تبیین موضوع دمکراسی و آزادیهای دمکراتیک و تشکلهای کارگری این مرزبندی ایدئولوژیک "دیدگاه مبتنی بر ستیز طبقاتی" و "دیدگاه مبتنی بر هارمونی طبقاتی" بود که نقطه عزیمت قرار می گرفت، این بار تمایز دیدگاه مارکسیستی با دیدگاههای دیگر به زعم آذرین در این است که گویا از نظر مارکسیسم جنگهای امپریالیستی محصول رقابت سرمایه ها هستند و از نظر دیدگاههای دیگر چنین نیست. به عنوان شاهد مثال هم آذرین بحث آثباتی خود در رابطه با دیدگاه کلاسیک مارکسیسم نسبت به موضوع جنگ را با این عبارت آغاز می کند که : "برخلاف ادعاى ديدگاههاى ليبرالى و سوسيال دموکرات طرفدار جنگ، هدف جنگ قريب الوقوع امريکا عليه عراق نه خلع سلاح است و نه کوتاه کردن دست تروريسم بين‌المللى."[12] اما آیا حقیقتا این تمایز دیدگاه مارکسیستی با سایر دیدگاههاست؟ روشن است که حتی نزد خود آذرین نیز چنین نیست و خود او نیز بلافاصله همین امر را مورد تأکید قرار می دهد. او بلافاصله ادامه می دهد که "اين نکته نزد کليه ديدگاههاى ضد جنگ بخوبى روشن است که هدفى که امريکا از اين جنگ تعقيب ميکند شکل دادن به مناسبات بين‌المللى مطابق منافع امريکا از طريق اعمال زور و کشورگشائى نظامى است.  به اين معنا حتى مشاهده ساده حاکى از اينست که اين جنگ تماماً جنگى امپرياليستى است. ويژگى تئوريهاى امپرياليسم مدرن در ديدگاه مارکسيسم کلاسيک (از تئوريهاى هيلفردينگ و لوکزامبورگ گرفته تا بوخارين و لنين)، همانطور که پيشتر اشاره شد، در اينست که محرک اصلى سياست کشورگشائى را در سيستم اقتصادى توليد سرمايه‌دارى ميجويد." بسیار خوب، اگر چنین است که کلیه دیدگاههای ضد جنگ هدف آمریکا را درست تشخیص داده اند، چه چیزی این اظهارات را ویژه مارکسیسم کلاسیک می کند که "محرک اصلی سیاست کشورگشائی را در سیستم اقتصاد تولید سرمایه داری میجوید"؟ مگر این همان حکمی نیست که در کل ادبیات چپ، از چپ سنتی تا بخشهای وسیعی از چپ آنارشیستی نیز از فرط تکرار به امری بدیهی تبدیل شده است؟ تمام شعار رد "جنگ برای نفت" مگر بر مبنایی غیر از این بنا شده بود؟ مرز آن دیدگاه مارکسیستی مورد نظر آذرین با دیدگاههای "چپ سنتی" و آنارشیسم در چیست؟ با دیدگاههای لیبرالی و سوسیال دمکراتیک طرفدار جنگ راحت می توان خط کشید. خط آذرین در مقابل چپ سنتی کجاست؟ پاسخ روشن است. چنین خطی وجود ندارد و ما این را پائین تر در تبیین آذرین از رابطه امپریالیسم، سرمایه داری و جنبش کارگری خواهیم دید. به همین دلیل نیز آذرین به چیزی توسل می جوید که در بهترین حالت می تواند تحلیل متفاوتی از موقعیت نیروها در عرصه بین المللی را نزد وی نشان دهد. او در آغاز برخورد اثباتی به موضوع جنگ بحث را با این شروع می کند که :"در اين بخش برخورد اثباتى ديدگاه مارکسيسم کلاسيک را به جنگ و جنبش ضد جنگ جارى را در رابطه با دو گرهگاه بحث طرح ميکنيم که هنگام مرور بر ديدگاههاى مخالف جنگ در بخش دوم برجسته شد، يعنى مساله قدر قدرتى امريکا و مساله توان جنبش ضد جنگ".[13] به این ترتیب خود آذرین تلویحا در همان آغاز اعتراف می کند که تمایز دیدگاه مارکسیسم کلاسیک با دیدگاههای دیگر نزد وی نه در تبیین مسأله جنگ به عنوان نتیجه محتوم رقابت بین سرمایه های متخاصم بلکه در تبیین موقعیت این سرمایه های متخاصم است. به عبارتی آذرین با دیگران در این تبیین مخالف است که آن دیگران آمریکا را قدر قدرت می دانند. از نظر آذرین چنین نیست و آمریکا دیگر آن نقش قدر قدرتی را ندارد و او بحث کشافی برای اثبات این موضع ارائه می کند. آنچه آذرین در این بحث غلط انداز از دید  پنهان می کند این است که اولا اختلاف در این ارزیابی حداکثر اختلافی تاکتیکی است و ثانیا کل این اختلاف اساسا ساختگی است. مراجعه ساده ای به ادبیات جریانات چپ ضد جنگ به روشنی نشان می دهد که نزد بخشهای وسیعی از چپ نقش فائقه آمریکا در مناسبات بین المللی به هیچ وجه به معنای انکار رقابت بین قطبهای مختلف سرمایه جهانی نبوده و تضعیف نسبی موقعیت آمریکا در دهه های بعد از جنگ جهانی دوم در اقتصاد جهانی چیزی نبوده است که آذرین افتخار کشف آن را به خود اختصاص داده و بدتر از آن این کشف را به عنوان تمایز دیدگاه کلاسیک مارکسیستی با سایر دیدگاهها عنوان کند. اظهاراتی از این قبیل که :"برخلاف آنچه برخى نظريه‌هاى آنتى گلوباليزاسيون مدعى هستند، امريکا بهيچوجه تنها بازيگر "گلوباليزاسيون" نيست" تنها برای ایجاد ابهام در اذهان خوانندگان و برای پنهان کردن اشتراک پایه ای خود آذرین با همان چپ سنتی ظاهرا مورد انتقاد وی به میان کشیده می شوند. حتی طرفداران نظریه "آمریکا به عنوان فعال مایشاء" نیز چنین خبطی را هیچگاه بیان نکرده اند که آمریکا تنها بازیگر گلوبالیزاسیون است. آذرین با نسبت ناروا به مخالفین نظری خود نه تنها هم بحث خود را بر رد احکامی ساده اما غیر واقعی بنیان می گذارد، او هم چنین با نسبت دادن این احکام ناروا به نظریه پردازان جنبش ضد جنگ فقدان صداقت خود در نقد را نیز به نمایش می گذارد. اما گذشته از این، پرسش اینجاست که چرا نزد آذرین تحلیل از توازن قوای موجود در عرصه جهانی چنین نقش تعیین کننده ای ایفا می کند؟

پیش تر و هنگام برشمردن نیروهای مختلف ضد جنگ، آذرین از جمله به "دیدگاه چپ سنتی" نیز می پردازد. از نظر او همه و هر آنچه که در نیمه دوم قرن بیستم در درون صف بندیهای جهانی سوسیالیستی قرار داشته اند، از "... جريان کمونيست طرفدار اردوگاه شوروى و جريانات کمونيستى انقلابى و انتقادى به شوروى، نظير تروتسکيستها، مائوئيستها و کلا جريانات موسوم به چپ نو" است. به عبارتی تقریبا همه چپ غیر از خود آقای آذرین و احتمالا  گروهبندیهای ویژه دیگری که از نظر ایشان به هر رو اهمیت ذکر ندارند. در نقد دیدگاه این چپ سنتی آذرین عبارتی را بیان می کند که اشتراک پایه ای دیدگاه وی با این چپ مورد انتقاد وی را به روشنی به نمایش می گذارد. او در تبیین موضعگیری این چپ نسبت به امپریالیسم و جنگ ضمن اشاره به نظرات مطرح در این چپ می نویسد: "... ويژگى نظرات مختلف در اين ديدگاه در اينست که غير‌ليبرالى و حتى ضد‌ليبرالى هستند... از لحاظ متدولوژيک اين نظرات ماترياليست هستند و مفاهيمى چون طبقات، منافع طبقاتى، کاپيتاليسم، امپرياليسم و نظاير اينها در محور تحليل‌هاشان قرار دارد. اين نظرات، حتى وقتى صراحتا ادعاى مارکسيستى بودن ندارند، بعنوان نظراتى در سنت مارکسى شناخته ميشوند. اينجا اين نظرات را تنها در رابطه با مساله جنگ و جنبش ضد جنگ بررسى ميکنم، و در اين محدوده نيز بطور مستقل به تک تک آنها نميپردازم، بلکه صرفا معضل اصلى‌اى که وجه مشترک تمام اين نظرات در رابطه با مساله جنگ است مورد تاکيد قرار ميگيرد. اين معضل چيزى جز تغيير ديناميسم مناسبات جهانى پس از ختم دوران جنگ سرد نيست."

از این عبارات روشن است که آذرین نخست اشتراکات خود را با این "چپ سنتی" ردیف می کند تا سپس به اختلاف خود در ارزیابی از شرایط مشخص بپردازد. نخستین تغییر موضع آشکار در این عبارات، تبیین تازه وی از ترکیب صف بندی "چپ سنتی" است. آذرین قبلا نیز در نوشته چشم انداز و تکالیف هنگام بررسی علل ناکامی جریان سوسیالیسم پرو روس، علل این ناکامی را در عرصه مسائلی از قبیل استراتژی و تاکتیک دنبال کرده بود. برخلاف سنت انقلابی چپ و سنتی که خود آذرین زمانی بدان تعلق داشت، اینجا جریان "پرو روس" دیگر به عنوان سوسیالیسم بورژوایی طبقه بندی نمی شود، بلکه در ردیف "چپ سنتی" قرار می گیرد.  آذرین به صراحت بیان می کند که از نظر وی جریانات نامبرده حقیقتا جریاناتی سوسیالیستی اند. توجه به نخستین عبارت نقل قول فوق که بر "غیر لیبرالی و حتی ضدلیبرالی" بودن این دیدگاهها تأکید می کند، خود به اندازه کافی روشنگر ماهیت مخالفتهای تاکنونی آذرین با لیبرالیسم نیز هست. کسی که در ایران در جستجوی اشتراک در ضدلیبرالیسم با حزب توده باشد، در واقع به خط امام لبیک گفته است. البته با تأخیری سی ساله. نقد آذرین بر لیبرالیسم تنها در پوشش ظاهری اش مارکسیستی است. در واقع این نقدی است آنتی لیبرالی از موضع شناخته شده و آنتی دمکراتیک نوع توده ای. همین خط بود که در سالهای انقلاب "لیبرالیسم" را تا حد یک دشنام سیاسی مسخ کرد تا در پناه ضدیت با این هیولای ساختگی به ائتلاف با هیولای واقعی خط امام دست بزند. تأکید آذرین بر ضدلیبرالیسم جریان توده ای به عنوان یکی از شاخصهای مثبت آن چیزی نیست جز تعلق خود وی به همین خط سیاسی. بیهوده نیست که ادبیات آذرین سرشار از نبردهای قهرمانانه با لیبرالهاست و در مقابل ارتجاع ولایت فقیهی به طور چشمگیری ساکت است. اما این تنها نکته اشتراک نیست. آنها از نظر آذرین ماتریالیستند و طبقات، منافع طبقاتی، کاپیتالیسم و امپریالیسم نیز در محور تحلیل هایشان قرار دارد. او تا آنجا جلو می رود که چنین نظراتی را حتی وقتی صراحتا ادعای مارکسیستی بودن ندارند در سنت مارکسی قرار می دهد. به عبارتی حزب توده ایران که ماه محرم پرچمهای دفاتر خود را به حالت نیمه اهتزاز در می آورد نیز به همان خوبی در سنت مارکسی قرار می گیرد که حزب رنجبران و طوفان و حزب کارگر سوسیالیست بابک زهرائی و همه آنهای دیگر. معیار و شاخص آذرین در این طبقه بندی نه ماهیت طبقاتی و مضمون سیاستهای این احزاب، بلکه "اهل کتاب" بودن آنان است. او خود "اهل کتاب" است و جزوه و رساله آموزشی را با تئوری مبارزه طبقاتی عوضی می گیرد. اگر نه کدام سوسیالیستی نمی داند که ماتریالیست بودن و طبقات را محور تحلیل قرار دادن هنوز هیچ چیز درباره موضع طبقاتی شخص بیان نمی کند. اتفاقا تا جایی که به بورژوازی مربوط می شود، به مثابه یک طبقه، این طبقه ای است کاملا ماتریالیست و آگاه به وجود طبقات. به این موضوع پائین تر مفصل خواهیم پرداخت که چرا آذرین واقعیتی به این سادگی را نمی بیند. اما در این جا همین اشاره کافی است که حزب توده ایران را البته به راحتی می توان نماینده ترقیخواهی بورژوازی و بقایای اشرافیت منقرض ایران دانست که به یمن قرار گرفتن در عرصه جهانی معینی پرچم سوسیالیسم را در ایران برافراشت. اما این سوسیالیسم را چه به سنت مارکسی؟ مشکل آذرین به عنوان یک پدانتیست این است که وی "اهل کتاب" را از طایفه ای جداگانه به حساب می آورد و همه آنهایی که نام برده است، حقیقتا نیز اهل کتابند. این البته یک مشکل ویژه آذرین است. اما پشت این ارادت ویژه یک واقعیت عمیق تر نیز نهفته است. حتی اگر آذرین افتخار قرار دادن همه آنها در سنت مارکسی را نصیب آنان نمی کرد، باز هم مشکل اصلی بر سر جای خود باقی می ماند و آن مشکل هم این است که آذرین در برخورد به معضلی به نام امپریالیسم دقیقا همان موضعی را دارد که گروهبندیهای چپ مورد انتقاد وی دارند. او در بررسی چپ مورد انتقاد وی نه نقطه عزیمت طبقاتی آن "چپ" و ماهیت طبقاتی آن، بلکه ابزارهای تحلیلی آن را ملاک قرار می دهد و از آنجا که این ابزارهای تحلیلی با عاریت گرفتن از مارکسیسم به کار می روند، آذرین خود را در مقابل آن چپ خلع سلاح می بیند. دلیل پایه ای این ناتوانی نیز نه در ناتوانی نظری آذرین، بلکه در ماهیت فراطبقاتی و به این ترتیب بورژوایی نظرات وی است. همین جنبه فراطبقاتی است که آذرین را در موقعیتی قرار می دهد که دستاوردهای چپ دوران بعد از انقلاب در نقد خلق گرایی و ضد امپریالیسم را یکباره کنار نهاده و با نفی همه این دستاوردها، و از جمله با نفی تاریخ زندگی سیاسی خود وی، به احیای ضد امپریالیسم از موضعی به ظاهر رادیکالتر همت کند. نخستین عبارت نقل قول فوق به روشنی این عقبگرد را به نمایش می گذارد. آذرین در ارزیابی از آن چپ کذائی و در نشان دادن این که آن چپ در سنت مارکسیستی قرار دارد، از جمله به این اشاره می کند که طبقات، منافع طبقاتى، کاپيتاليسم، امپرياليسم محورهای تحلیل این چپ را تشکیل می دهند. این همان عقبگرد تاریخی آذرین به ضدامپریالیسم ورشکسته ای است که امروز وی را هر چه آشکار تر به تقابل با جنبش کارگری می کشاند. بخش عظیمی از مبارزات نظری و سیاسی مارکسیستها و رادیکالترین سوسیالیستها در دوره بعد از انقلاب 57 دقیقا به نشان دادن این امر اختصاص داشت که نقطه عزیمت طبقه کارگر سوسیالیست نه مبارزه با امپریالیسم، بلکه مبارزه برای سوسیالیسم است. نقد التقاط بین مبارزه با سرمایه داری و مبارزه بر علیه امپریالیسم دقیقا از محور های پایه ای نقد مارکسیستی از چپ خرده بورژوا و بورژوا بود. سالهای سال مارکسیستها برای نشان دادن این معنا مبارزه کردند که چگونه نمایندگان بورژوازی طرفدار توسعه و ترقی با قرار دادن مبارزه ضدامپریالیستی به عنوان محور مبارزه سوسیالیستی به طبقه کارگر ضربه وارد می کنند. حال و در شرایط ضعف صف سوسیالیستی کارگران، کسانی مثل آذرین پیدا می شوند و یکباره و با یک چرخش قلم امپریالیسم را هم در کنار طبقات و منافع طبقاتی و کاپیتالیسم به عنوان یک محور و شاهدی بر سوسیالیست بودن قرار می دهند. بر همین اساس است که آذرین ایرادی در دستگاه تحلیلی توده ایسم و مائوئیسم و تروتسکیسم نمی بیند، ایراد یا به قول خود او معضل اصلى‌اى که وجه مشترک تمام اين نظرات در رابطه با مساله جنگ است ... چيزى جز تغيير ديناميسم مناسبات جهانى پس از ختم دوران جنگ سرد نيست. آذرین نه در نقطه عزیمت و نه در ماهیت طبقاتی، بلکه در ارزیابی از دینامیسم مناسبات جهانی پسا جنگ سردی است که با مائوئیستها و توده ایستها اختلاف دارد و این اختلاف هم از نظر او چیزی نیست جز آنکه آنها آمریکا را قدر قدرت می دانند و آقای آذرین نه. همین و بس. هیچ اختلاف دیگری بین آذرین و کل طیف ضدامپریالیسم نیست. تصادفی نیست که آذرین هنگام مرزبندی با سایر نظرات مخالف جنگ از دیدگاه "پاسیفیستی" و "لیبرال چپ-آنارشیستی" و "آنتی گلوبالیزاسیون" و "جریانات سنتی چپ" نام می برد اما کوچکترین اشاره ای به ضدامپریالیسم نمی کند. او نه می خواهد و نه می تواند به مرزبندی با ضدامپریالیسم بنشیند. او خود در حال فرموله کردن ضدامپریالیسم است.

آذرین در نوشته فوق سنگ بنای سیاست خطرناکی را نیز میگذارد که بعدها و در نوشته "خطر فساد در جنبش کارگری" رضا مقدم را به اعلام این موضع کشاند که توده ایستها را به عنوان متحدین مبارزه با "فساد آمریکائی" معرفی کند. آذرین که خود به مخاطرات سیاست پیشنهادی اش واقف است و برای پیشگیری از اتهام قرار گرفتن در صف ارتجاع ضدامپریالیستی لازم می بیند که بخشهایی از نوشته اش را به مرزبندی با ارتجاع اسلامی اختصاص داده و نسبت به جبهه سایی در مقابل این جریانات هشدار دهد. نکته اینجاست که او در این هشدار دادن ها هم آن "اهل کتاب ماتریالیست" را در نظر ندارد، بلکه به نیروهایی هشدار می دهد که "خودی" قلمداد نمی شوند. او در نقد آن "چپ سنتی"، گذشته همکاری و حمایت آنان با نیروهای اسلامی را نه ناشی از دیدگاه آنان، بلکه ناشی از ارزیابی آنان از توازن قوای دوران جهان دوقطبی می داند و عنوان می کند که "در ديدگاه جريانات سنتى چپ، در دوره جنگ سرد جنبش ضد جنگ جزئى از مبارزه ضد امپرياليستى جهانى‌اى بود که خود از نيروهاى محرکه «دوران گذار به سوسياليسم» شمرده ميشد..." و در دوران جنگ سرد "... ديدگاه جريانات چپ وقت، از احزاب رسمى اردوگاه شوروى گرفته تا بخش اعظم تروتسکيستها و مائوئيستها، معيار ترقيخواهى اين قبيل نيروها[ی درگیر در مبارزات رهائیبخش] را با شناخت جايگاه طبقاتى اين نيروها در متن ساختار اقتصادى و اجتماعى اين کشورها جستجو نميکرد، بلکه همسوئى آنها (رسمى يا دوفاکتو) با بلوک شوروى (يا از جانب مائوئيستها تعلق خاطر ايده‌ئولوژيک آنها به مائو) را محک ترقيخواهى آنها ميدانست." به این ترتیب نزد آذرین این ماهیت بورژوایی توده ایسم و مائوئیسم و تعلق افق سیاسی و ایدئولوژیک آنان به افق تاریخی بورژوازی نبود که به حمایت آنان از جنبشهای ضدامپریالیستی ولو ارتجاعی می شد، بلکه نتیجه ناظر از ارزیابی آنان از اوضاع جهانی بود و شاهد مثال آن هم حمایت نیروهای این چپ سنتی در جریان انقلاب ایران از خمینی است که به زعم آذرین "... همانطور که حمايت احزاب کمونيست اردوگاه، اکثريت انترناسيونال تروتسکيست، و موضعگيرى جريانات مائوئيست از خمينى در جريان انقلاب ايران نشان داد، متد عمومى آنها در ارزيابى از ماهيت کليه نيروهاى سياسى جهان سوم بود که در مبارزه عليه استبداد داخلى در برابر امپرياليسم (به معناى لنينى کلمه) قرار ميگرفتند." به این ترتیب این تقصیر متد عمومی کیانوری و طبری و فرخ نگهدار بود که اکثریت و حزب توده به حمایت از خمینی رو آوردند و این متد عمومی هم تنها در دوران جنگ سرد و با توجه به توازن قوای آن دوره معنا داشت و حال که توازن قوای جهانی به هم خورده است، دیگر نباید نگران آن بود که مائوئیستها و توده ایستها و تروتسکیستها به حمایت از جریانات ارتجاعی برخیزند. "خطا"های آن چپ سنتی مربوط به آن گذشته بود و امروز از نظر آذرین فقط باید به آن چپ سنتی کمک کرد که تناقضات تحلیلی خود را حل کند. در مقابل این نیروهای "آنتی گلوبالیزاسیون" هستند که "... برخى از نظريه‌پردازان آنتى گلوباليزاسيون، ... ، امروز ارزيابى واحدى از نقش دولت عراق و دولت کوبا دارند. يا بدتر حتى برخى از اينها (و تنها برخى) هنگام جنگ افغانستان دولت طالبان را بعنوان نيرويى ضد گلوباليزاسيون ارزيابى کردند، يا امروز در تظاهراتهاى جنبش ضد جنگ در اروپا حتى براى مرتجعترين جريانات اسلامى نيز جا باز ميکنند."  به بیان ساده تر، به توده ای ها و مائوئیستها می توان کمک کرد که بر تناقضات تحلیلی خود فائق آیند، اما به "برخى از نظريه‌پردازان آنتى گلوباليزاسيون" که اهل کتاب نیستند، نمی توان. نتیجه روشن این سیاست است که به توده ایستها که در مبانی ماتریالیستی با آذرین شریکند به عنوان متحدین خود در مبارزه ضد امپریالیستی نگاه می کند. پائین تر خواهیم دید که همین نگرش چگونه در جنبش کارگری ایران آذرین و گروهش را در کنار توده ایستها قرار داد.

بررسی مفصل نوشته "تئوری جنگ..." و مباحث تحلیلی آن در اینجا ضرورتی ندارد. اما اشاره به یک حکم پایه ای آذرین که به عنوان نتیجه گیری او از بحث ارائه می شود به روشن تر شدن این عقبگرد تاریخی کمک می کند. آذرین که در تمام نوشته اش همان ترمینولوژی ضدامپریالیسم سنتی را به کار می گیرد، به عنوان یک اصل در برخورد به امپریالیسم اعلام می کند که "... همانوقت هم چون حالا "امپرياليسم" براى مارکسيستها نميبايد تنها به معناى لشکرکشى و کشورگشائى تلقى شود. اگر محرک امپرياليسم مدرن بر مبناى نيروهاى درونى نظام اقتصادى کاپيتاليستى تبيين شود، آنگاه درک اين نکته نيز دشوار نيست که تنها آن نيروهايى ميتوانند (چه در دوره جنگ سرد و چه اکنون) با امپرياليسم مقابله کنند که ظرفيت مبارزه با کاپيتاليسم را داشته باشند." به این ترتیب مسأله وارونه ای که انقلابی ترین و رادیکال ترین بخش چپ ایران در مبارزه ای سخت بر پای خود قرار داده بود، یک بار دیگر و این بار توسط آذرین وارونه شده و بر سر قرار گرفت. چپ ایران که مستقیما در معرض سرکوب یک جریان ارتجاعی ضدامپریالیستی قرار گرفته بود، به حکم مبارزه طبقاتی ناچار به نقد ضدامپریالیسم و بخشا حتی دریافت مضمون بورژوایی آن شد و به مبارزه با آن روی آورد. حتی در میان خود ضد امپریالیستها نیز انقلابی ترین و رادیکال ترین نیروها در تقابل با ارتجاع ضدامپریالیستی به تجدید نظر در مبانی نظری سیاست خود دست زده و اعلام کردند که "مبارزه با امپریالیسم از کانال مبارزه با ارتجاع داخلی می گذرد". اکنون و بیش از بیست و پنج سال بعد، ایرج آذرینی ظهور می کند که مقابله با امپریالیسم را مبنای تعیین سیاست خود قرار می دهد و ظرفیت مبارزه با کاپیتالیسم را پیش شرط آن اعلام می کند. اگر نزد چپ انقلابی ضد امپریالیست مبارزه با ارتجاع حاکم به عنوان پیش شرط مبارزه با امپریالیسم قلمداد می شود، اگر نزد مارکسیستها و بخش سوسیالیست جنبش کارگری مبارزه با امپریالیسم به عنوان مبارزه ای مستقل از اعتبار ساقط می شود و مبارزه برای انقلاب کارگری به جای آن می نشیند، برای آذرین اما ظرفیت مبارزه با کاپیتالیسم در خدمت مبارزه ضدامپریالیستی قرار می گیرد. این همان فرمولبندی "کشاندن وزن طبقه کارگر پشت این یا آن جناح بورژوازی" در "چشم انداز و تکالیف" است که این بار در پوششی مبارزه جویانه ردای ضدامپریالیستی بر تن می کند و ظرفیت ضد سرمایه داری را در خدمت مبارزه ضد امپریالیستی به کار می گیرد. حوادث و تحولات ماهها و سالهای بعد نشان داد که این بازگشت به ناکجا آباد ضدامپریالیستی از جانب آذرین و تشکل متبوعش چه ضربات سنگینی بر پیکر در حال قوام جنبش کارگری وارد کرد.

نگاهی به تحولات جنبش کارگری در سالهای بعد و موضعگیری های جریان آذرین و مقدم گویای این امر است که این جریان در پوشش "گرایش چپ" و "معنای دوم ضد سرمایه داری" و عبارت پردازیهای پوچی از این دست حامل بدترین نوع ضد امپریالیسم در جنبش کارگری و راه باز کن عقب مانده ترین ضدامپریالیسم توده ایستی و مائوئیستی بود و نه بیشتر. به این خصلت سیاسی باید علائق فرقه ای آذرین و رضا مقدم و پارانویای رقابت با شاخه های مختلف حزب سابقشان را نیز اضافه کرد تا تصویر دقیق تری از ابعاد مخرب تأثیرات این جریان بر جنبش کارگری به دست آید. 

در راه ائتلاف با توده ایسم در جنبش کارگری

با "تئوری برای جنگ، تئوری برای مقاومت"، قالب مناسبی به دست آمده بود که هم به اتحاد سوسیالیستی امکان گرفتن ژست رادیکال به خود می داد و هم در برگیرنده همان مضامین بورژوایی مورد نظر آذرین نیز بود. اگر شعار "حمایت از تولید داخلی" این امکان را در اختیار اتحاد سوسیالیستی قرار نمی داد که به عنوان گرایش رادیکال درون جنبش کارگری ظاهر شود، "تئوری مقاومت" در مقابل امپریالیسم به خوبی چنین مستمسکی را فراهم می کرد. امپریالیسم هم که در این تئوری همان بازار جهانی و گلوبالیزاسیون و بانک جهانی و غیره بود. به این ترتیب حلقه گم شده بین سیاست "نپ در اپوزیسیون" و "گرایش رادیکال جنبش کارگری" یافت شده بود. از این نقطه به بعد دیگر سیاست اتحاد سوسیالیستی زمین بازی ایدئولوژیک و مرزبندیهای نظری را ترک می کرد، بیان سیاسی مشخص می یافت و در جهان واقعی بر سر جای خود قرار می گرفت.

با توافقنامه وزارت کار و سازمان بین المللی کار زمان تحقق سیاست برای آذرین و اتحاد سوسیالیستی فرا رسید. آنها در این توافقنامه برای اولین بار تأیید تزهای مطرح شده در "چشم انداز و تکالیف" و "تئوری برای جنگ..." را می دیدند. بر متن چنین فضایی بیانیه سومین کنفرانس اتحاد سوسیالیستی منتشر شد. در این بیانیه تمام محورهای تحلیلی آذرین مبنای کار قرار گرفت و هیچ یک از این محورهای اساسی، نه تحلیل از سرمایه داری ایران، نه رابطه بورژوازی و رژیم، و نه ایجاد اتحادیه ها و تشکلهای رفرمیستی و مسأله تقابل با رفرمیسم مورد تجدید نظر قرار نگرفت و یا رد نشد. تنها چیزی که کنار نهاده شد، مسأله دخالت آشکار سرمایه خارجی و ایجاد شرکتهای چند ملیتی بود. جهتگیری عمومی مورد نظر آذرین اما کماکان باقی ماند و با توجه به آن توافقنامه حتی تقویت نیز شد. این جهتگیری عمومی همان ضدیت با روند خصوصی سازی و ادغام در بازار جهانی و مورد حمله قرار دادن بورژوازی اپوزیسیون طرفدار نزدیکی با غرب باقی ماند. در تحلیل رابطه بورژوازی و جمهوری اسلامی بیانیه سومین کنفرانس اتحاد سوسیالیستی اعلام می کند: "... ناكامى دوم خرداد شيوه برخورد طبقه سرمايه دار به رژيم جمهورى اسلامى را تغيير نمى‌دهد. بورژوازى ايران همچنان خواهد كوشيد تا با ايجاد اصلاحاتى در حكومت راه خود را براى مشاركت در قدرت سياسى هموار كند، و رژيم جمهورى اسلامى نيز براى دوام خود نياز دارد تا پايه‌هاى حكومت خود را بر يك طبقه اصلى جامعه استوار كند."[14] هنوز بورژوازی در حکومت نیست و تلاش می کند که راه خود را به حکومت باز کند و رژیم نیز در تلاش است تا برای دوام خود پایه های حکومت را بر یک طبقه اصلی جامعه استوار کند. به این موضوع پائین تر خواهیم پرداخت که آذرین همواره از ضرورت قرار دادن پایه های رژیم بر یک طبقه اصلی جامعه حرف میزند و نه بر بورژوازی. از نظر ایجاد تشکلهای کارگری رفرمیستی نیز موضوع همانست که در "چشم انداز و تکالیف" بود. با این تفاوت که این بار سازمان بین المللی کار جای بانک جهانی را گرفته است: "توانايى جنبش‏ اصلاحات سياسى براى ايجاد و كنترل تشكلهاى كارگرى حياتى ترين پيش‏ شرط مشاركت صاحبان سرمايه و صنايع در دولت اسلامى است. قرارداد وزارت كار با آ. ال. او. (سازمان جهانى كار) ساختن اين نوع تشكلها را عملا آغاز كرده است."[15] اگر در چشم انداز و تکالیف" سرمایه جهانی ایجاد اتحادیه های سوپر رفرمیست را آغاز کرده بود، در اینجا این سازمان جهانی کار است که به عنوان مبتکر ماجرا وارد صحنه شده است. لحن ادبیات تغییری جزئی یافته است، اما خط همان خط است. جای "الگوی جدید اقتصادی" و "الگوی رشد سرمایه دارانه" را این بار "پلاتفرم اقتصادی نئولیبرال" گرفته است: "...اجراى پلاتفرم اقتصادى نئوليبرال بورژوازى ايران قبل از هر چيز در گرو ساخته شدن تشكلهايى است كه توانايى كنترل اعتراضات كارگرى ناشى از آن را داشته باشد، از سوى ديگر طبقه کارگر ايران براى ايستادن در مقابل همين سياستها به تشكلهايى نياز دارد كه بر مبناى مقابله طبقه كارگر با طبقه سرمايه دار استوار باشد و قاطعانه از منافع كارگران در هجوم سرمايه داران دفاع كند."[16] مسأله اساسی در این جا نیز آن است که از نظر اتحاد سوسیالیستی قرار است هجومی به کارگران آغاز شود که ناشی از اجرای پلاتفرم اقتصادی نئولیبرال است. خود این پلاتفرم نیز، باز به سبک سابق آذرین با عاملی خارجی گره زده می شود و آن نیز سازمان جهانی کار است. معلوم نیست چرا حتما باید چیزی در آینده واقع شود تا بر اساس آن بتوان به تدوین استراتژی پرداخت. چرا نمی توان هم آنچه را که واقع شده است و فی الحال در حال واقع شدن است مبنای استراتژی قرار داد؟ به هر رو یک بار دیگر  و در روایت جدید تر همان تبیین پیشین، استراتژی "گرایش چپ و رادیکال" در تعارض با رفرمیسم تبیین می شود. این رفرمیسم گرچه دیگر آن رفرمیسم جدید کارخانجات شرکتهای چند ملیتی نیست، اما همان خصوصیات را داراست: "در چنين وضعيتى، تلاش‏ گرايش‏ چپ و راديكال جنبش‏ كارگرى براى ايجاد تشكل، برخلاف سابق، تنها مواجه با رژيم اسلامى سرمايه نيست، بلكه با كل طبقه سرمايه‌دار، و احزاب و سخنگويان سياسى رنگارنگ آن در جنبش‏ اصلاحات، طرف است. در چنين شرايطى، مستقل بودن يك تشكل كارگرى از دولت كافى نيست، بلكه تشكل طبقاتى كارگرى ميبايد متكى به سياستهاى طبقاتى مستقل باشد." نکته کلیدی در این تحلیل که در پوشش عبارت پردازی تقابل با "کل طبقه سرمایه دار" پنهان شده است، باز هم نقش کمرنگ دولت است. باز هم "احزاب و سخنگویان سیاسی رنگارنگ" بورژوازی در جنبش اصلاحات قرار گرفته اند. نه دولت با بورژوازی تبیین می شود و نه بورژوازی با دولت. روشن است که وقتی که دولت با بورژازی تداعی نشود، مستقل بودن از دولت نیز هنوز کافی نیست، چرا که تضمین کننده استقلال از بورژوازی نیست. توجه به این امر مهم است که در تبیین فوق "گرایش چپ و رادیکال" با "کل طبقه سرمایه دار" طرف است و این "کل طبقه سرمایه دار" هم تماما در چهارچوب جنبش اصلاحات قرار می گیرد. به عبارت دیگر جنبش اصلاحات "کل طبقه سرمایه دار" را در برمی گیرد و نه بخشهایی از آن را. باز هم روشن است که بر این اساس سایر جناحهای رژیم اسلامی از طبقه بورژوازی نیستند. مهم تر این که باز هم دولت در این تبیین به طور کامل منفصل از طبقه سرمایه دار است. بر این اساس معنای عبارت زیر نیز چیزی به جز همانی نیست که آذرین 8 سال پیش بیان کرده بود و امروز نیز از جانب اتحاد سوسیالیستی انجام می شود: "چنانچه طبقه كارگر نتواند در مقابل پلاتفرم اقتصادى نئوليبرال، كه فصل مشترك تمامى جناحهاى سرمايه دارى ايران در حاكميت و اپوزيسيون است، سد محكمى ايجاد كند، همانطور كه برنامه هاى نئوليبرالى سرمايه دارى معاصر در ديگر كشورهاى "جهان سوم" نشان داده است، يك نسل از كارگران ايران در معرض‏ تباهى جسمى و روحى قرار خواهند گرفت." کمی دقت در این عبارت نشان می دهد که علیرغم ظاهر رادیکال آن مضمونی بغایت راست پشت این عبارات پنهان شده است. در این تبیین، عبارت "تمامی جناحهای سرمایه داری ایران در حاکمیت" تنها در ظاهر تقابل با کل حاکمیت را تداعی می کند، در واقعیت منظور سند نه همه جناحهای حاکمیت، بلکه حقیقتا همه جناحهای سرمایه داری در حاکمیت است و دیدیم که این جناحها نیز در اصلاح طلبان خلاصه می شود. به این ترتیب باز هم همان ترجیع بند همیشگی تکرار می شود که پیشروی در گرو تقابل با اصلاح طلبان است و نه در گرو یافتن راههای مؤثر مقابله با کل ماشین سرکوب دولتی. علاوه بر این، سند فوق وخامت وضع کارگران را نتیجه تحولی می بیند که در آینده قرار است اتفاق بیفتد و با ارجاع به برنامه های نئولیبرالی سرمایه داری معاصر در دیگر کشورهای "جهان سوم" و این که در صورت اجرای چنین برنامه هایی "یک نسل از کارگران در معرض تباهی جسمی و روحی قرار خواهند گرفت"، به روشنی وقوع چنین امری را برای آینده پیش بینی می کند. نویسندگان سند متوجه نشده اند که چنین تبیینی در عمل معنایی جز دفاع از تداوم وضع موجود و پیشگیری از اجرای چنین برنامه هایی را ندارد.

 

از نظر اتحاد سوسیالیستی کار ایجاد آن تشکلهای رفرمیستی جدید عملا آغاز شده بود. انجام این روند چنان محتوم تلقی می گردید که اتحاد آذرین-مقدم نیازی به بررسی واکنش احتمالی جناحهای دیگر حاکمیت، یعنی همان جناحهای غیرسرمایه داری، نمی دید. در این تحلیل آنها دیگر به گذشته تعلق داشتند. نه خانه کارگر و نه شوراهای اسلامی دیگر حتی ارزش یادآوری در بیانیه مربوط به خط مشی سوسیالیسم کارگری را نداشتند. آنچه تعیین کننده بود همان تقابل با رفرمیسم بود: "سرنوشت طبقه كارگر اكنون به مقابله اين دو گرايش‏ [گرایش چپ و گرایش رفرمیستی وابسته به جنبش اصلاحات] در جنبش‏ كارگرى و دست بالا يافتن آلترناتيوهاى هر يك گره خورده است. مقابله اين دو گرايش‏ در دوره حاضر فعالين جنبش‏ كارگرى را قطبى ميكند."[17] پیش بینی بیانیه در مورد قطبی شدن مبارزه دو گرایش در جنبش کارگری البته با شکست فاحش روبرو شد، اما حوادث ماهها و سالهای بعد نشان داد که اتحاد سوسیالیستی برای تحقق همان پیش بینی از هیچ کوششی برای دامن زدن به اختلافات درون فعالین سوسیالیست جنبش کارگری از یکسو و بین این فعالین و سایر مبارزان طبقه خودداری نکرد.

 

با تشکیل هیأت مؤسس سندیکاهای کارگری و سپس با ارسال نامه عده ای از فعالین کارگری به سازمان جهانی کار که آشکارا با خط فعالیت هیأت مؤسس همخوانی داشت، لحظه باشکوه اتحاد سوسیالیستی و بویژه رضا مقدم فرا رسید. سرمست از این که بالاخره نیرویی یافت شده بود که، هر چند با تفاوتهایی، می شد آن را به همان رفرمیسم جدید چسباند و تئوری تقابل با گرایش راست را صیقل داد، جنجال غریبی از جانب این "اتحاد" و شخص رضا مقدم برپا شد. همه و هر گونه فعال کارگری که با تبیین اتحاد سوسیالیستی خوانایی نداشت و به نحوی از انحاء با هیأت مؤسس در رابطه قرار می گرفت به عنوان تجسم گرایش راست مورد حمله این جریان قرار گرفت. خود هیأت مؤسسان نیز دربست به عنوان "مشاطه گران سرکوب" مورد شدیدترین حملات قرار گرفت. کار به جایی رسید که رضا مقدم پس از تشکیل کمیته پیگیری و اعلام حمایت جمعی فعالین کارگری در خارج از کشور همه این فعالین را یکجا به عنوان خادمان گرایش راست مورد تعرض قرار داده و حتی در نوشته ای اسامی فرد فرد آنها را به زعم خود برای ثبت در تاریخ ذکر نمود.

 

در اینجا نیازی به بررسی مجدد جزئیات تحول آذرین و اتحاد سوسیالیستی در سالهای اخیر نیست. این کاری است که قبلا صورت گرفته است و خواننده علاقمند میتواند به متون مربوط به این امر مراجعه کند.[18] آنچه اینجا به ویژه مد نظر است، انعکاس ضدامپریالیسم در سیاستهای این جریان است. در حقیقت آنچه آذرین و رضا مقدم به عنوان "گرایش رادیکال"، "ستیز طبقاتی"، "معنای دوم ضد سرمایه داری" و امثالهم به عنوان محور اتخاذ سیاست نسبت به مسائل گرهی جنبش کارگری عنوان کرده اند، اسامی مختلف همان مضامین حمایت از بورژوازی خودی در مقابل امپریالیسم بوده است که به اقتضای مورد با برچسبهای متفاوت ارائه شده است. اشاره به برخی از موارد انعکاس این سیاست به خوبی روشنگر این معناست.

 

نخستین مورد همان مورد "هیأت مؤسسان سندیکاهای کارگری" و رابطه آن با وزارت کار و سازمان جهانی کار است. بالاتر دیدیم که این رابطه برای رضا مقدم شاهد مثالی بر این بود که این هیأت مؤسسان "مشاطه گر سرکوب جنبش کارگری" قلمداد شود. این ماجرا زمانی اتفاق می افتاد که هیأت مؤسسان اتفاقا از نظر وسعت شمول فعالین کارگری یکی از بهترین دوره های خود را پشت سر می گذاشت. علاوه بر فعالین قدیمی سندیکایی، جمع وسیعتری از فعالین جنبش کارگری با ترکیبی متنوع نیز در هیأت مؤسسان جمع شده بودند. از میان این جمع به ویژه باید به هیأت مؤسس سندیکای واحد نیز اشاره کرد که ترکیبی از فعالین سندیکایی و فعالین بریده از شوراهای اسلامی و خانه کارگر را در بر می گرفت. مضاف بر این، نامه نگاریهای هیأت مؤسسان در این دوره بر متن شرایطی صورت می گرفت که هنوز هیچ نشانه جدی دیگری از تلاش به سمت تشکل یابی در درون جنبش کارگری به چشم نمی خورد. هر دو این عوامل، یعنی ترکیب این هیأت و سطح تکامل جنبش، برخورد مسئولانه و رفیقانه به خطاها و سیاستهای نادرست این هیأت را ضروری می کرد. نمونه این برخورد مسئولانه را یداله خسروشاهی در مقاله "ترحم بر پلنگ تیز دندان" به نمایش گذاشته بود. خسروشاهی در آن نوشته نادرستی سیاست اتکا به وزارت کار را با رفیقانه ترین شکلی با هیأت مؤسسان در میان گذاشته بود. برای رضا مقدم اما این فرصت مناسبی بود برای از میدان به در کردن یک رقیب بالقوه. با این حال موضوع هنگامی جالب می شود که همین هیأت مؤسسان "مشاطه گر سرکوب جنبش کارگری" مدتی بعد یکباره از جانب همین رضا مقدم لقب "تشکلهای مستقل کارگری" را دریافت می کند. سایت کارگر امروز در اردیبهشت سال 86 بیانیه مشترک هیأت مؤسسان سندیکاهای کارگری و سندیکای کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی را با عنوانی انتشار می دهد که حکایت از چرخشی کامل در سیاست این جریان نسبت به هیأت مؤسس دارد. عنوان انتخابی کارگر امروز چنین است: "در نامه ی تشکل های کارگری مستقل به وزیر کار اعلام شد: رئوس خواسته های عمده ی صنفی-طبقاتی کارگران ایران". در این عنوان دیگر اثری از "مشاطه گران سرکوب جنبش کارگری" نیست. هیأت مؤسس نیز یکباره به "تشکل کارگری مستقل" ارتقاء مقام یافته است. بررسی علت چنین تغییر موضعی روشن کننده نکاتی پایه ای است.

 

زمان تکفیر هیأت مؤسسان به مثابه "مشاطه گران سرکوب جنبش کارگری" مصادف است با دولت اصلاح طلبان و تلاشهای احزاب دولتی اصلاح طلبان، مشارکت و حزب اسلامی کار، و همچنین وزارت کار برای رسیدن به توافقی در چهارچوب سازمان بین المللی کار در جهت ایجاد تشکلهای کارگری در ایران. صرفنظر از این ارزیابی که ایجاد چنین تشکلهایی چه تأثیری بر روند تکاملی جنبش کارگری ایران بر جا می گذاشت، مسأله تعیین کننده در بحث حاضر این است که مسیر ایجاد این تشکلها از طریق همگرایی با سازمان بین المللی کار باید طی می شد. طی چنین مسیری و در هم شکستن طلسم بی تشکلی طبقه کارگر در ایران برای رضا مقدم در ابتدا البته امری مثبت به حساب می آمد و خود او در دوره آغاز کار اتحاد سوسیالیستی در مواردی سفرهای هیأتهای سازمان جهانی کار و اتحادیه های آزاد به ایران را تحلیل کرده و از آنها به عنوان پدیده هایی مؤثر یاد کرده بود. با جهتگیری ضدامپریالیستی ارمغان ایرج آذرین اما مسأله برای رضا مقدم هم عوض شده بود. اکنون دیگر این ارتباطات به عنوان مانعی بر سر راه "گرایش رادیکال" جنبش کارگری قلمداد می شد. ضدامپریالیسم آذرین قالب مناسب سیاسی را در اختیار فرقه گرایی مزمن رضا مقدم نیز قرار می داد. زیر ضرب گرفتن هیأت مؤسسان به مثابه "مشاطه گران سرکوب جنبش کارگری" اگرچه ظاهرا به مناسبات طیف تشکیل دهنده هیأت مؤسسان با رژیم مربوط می شد، اما در واقع جهتگیری این هیأت به نفع اصلاح طلبان و همراهی آن با سیاست باز کردن درها را مورد هدف قرار می داد. در فاصله سالهای 83 تا 86 تحولی جدی در صحنه سیاست ایران رخ داد که بر هیأت مؤسسان نیز بی تأثیر نبود.

 

به تناسب تشدید جو ضد امپریالیستی در جامعه و افزایش تبلیغات سنگین جناحهای قدرتمند رژیم بر علیه آمریکا و اسرائیل و سرانجام روی کار آمدن احمدی نژاد، همه آن طرحهای گذشته مربوط به جنبش کارگری کنار نهاده شد و در درون محافلی از هیأت مؤسسان نیز افزایش تبلیغات ضد امپریالیستی و نزدیکی به محافل جدید قدرت جای سیاست گذشته را گرفت. بر همین بستر بود که اختلافات بین سندیکای واحد و محافل دست راستی هیأت مؤسسان اوج گرفت. این اختلافات تا آنجا رسید که حسین اکبری به انتقاد علنی از سندیکای واحد و به ویژه روابط بین المللی آن پرداخت و این روابط را در راستای سیاستهای آمریکا ارزیابی نمود. به تناسب این تغییر در سیاست هیأت مؤسسان بود که سیاست اتحاد سوسیالیستی نیز نسبت به آن دچار تغییر شد. جای افشاگری پیشین را نوعی از همسویی گرفت. بر متن چنین چرخشی بود که هیأت مؤسسان به "تشکل کارگری مستقل" ارتقاء مقام یافت. رضا مقدم که در مقاله "خطر فساد در جنبش کارگری" نزدیکی آینده بین خود و محافل ضدامپریالیستی توده ایستی را پیش بینی کرده بود، اکنون به اجرای عملی این سیاست روی می آورد. برخورد دوگانه اتحاد سوسیالیستی به هیأت مؤسسان نمونه بارزی از آن بود که معیار و محک سنجش نیروهای درون جنبش کارگری را نه نقش واقعی آنان در رابطه با تکامل جنبش کارگری، بلکه دوری و نزدیکی آنان به ضدامپریالیسم تشکیل می داد. نزد رضا مقدم این امر به ویژه از آن رو اهمیت پیدا می کرد که تضعیف سندیکای واحد را همراه داشت و تضعیف این سندیکا نیز از همان آغاز فعالیتش همواره هدف اعلام نشده اتحاد سوسیالیستی بوده است.

 

رفتار سیاسی اتحاد سوسیالیستی در سه سال گذشته دقیقا بر همین منوال بوده است. ذکر نمونه های دیگری از این رفتار باز هم ماجرا را روشن تر می کند.

 

-        اختصاص بخش قابل توجهی از مباحث سایت کارگر امروز به افشای اتحادیه های آزاد، آ اف ال- سی آی او و همچنین اتحادیه همبستگی لهستان آشکارا پیوستن این جریان به کمپین توده ایستی ضدامپریالیستی را نشان می داد.

 

-        در کنار این فعالیت افشاگرانه نسبت به اتحادیه های غربی، سکوت کامل نسبت به فعالیتهای جریانات توده ایست – مائوئیست – ضد امپریالیست که به ویژه در جریان دیدار هیأت رسمی نمایندگی کنفدراسیون جهانی کارگران WFTU با خانه کارگر در تهران خود را به نمایش گذاشت. اتحاد سوسیالیستی در ضدیت با امپریالیسم تا آنجا پیش رفت که تلاش آشکار محافل توده ایستی داخلی و بین المللی برای بازسازی خانه کارگر و شوراهای وابسته به آن را کاملا از حیطه فعالیت سیاسی خود کنار نهاد. 

به این لیست میتوان موارد دیگری از جمله موضعگیری های مخرب این جریان در مقابل کمیته پیگیری و سپس نسبت به مباحث کمیته هماهنگی، و سرانجام تبلیغات کینه توزانه نهفته نسبت به سندیکای واحد (که دو نوشته از نوشته های اخیر آذرین آخرین نمونه های آن را نشان می دهند) اضافه کرد تا تصویر کاملی از نقش این اسب تروای جنبش کارگری به دست آورد. اتحاد سوسیالیستی کارگری به لحاظ موقعیت سازمانی جریانی فرقه ای است که امروز با دست آویختن به ضدامپریالیسمی فرتوت در ردای طلایه دار دوران نوینی در جنبش کارگری ظاهر شده و بخشهایی از این جنبش را با خود به قهقرایی می برد که دوران آن به سر رسیده است. گرچه ظهور مجدد چنین سیر واپسگرایی ناشی از پس لرزه های شکست چپ انقلاب 57 ایران و انتقال دیرهنگام امواج فروپاشی دیوار برلین به صفوف چپ ایران است، شکل ظهور ویژه آن در اتحاد سوسیالیستی به مثابه آلیاژی از ضدامپریالیسم و "ضد سرمایه داری" با شکل و شمایل مارکسی را باید محصول کار ویژه آذرین دانست که بر بستر تاریخ یک بخش انقلابی مارکسیسم در ایران و در لحظه ای مناسب امکان آن را یافت تا این سیر قهقرایی را تحت پوشش سوسیالیسم کارگری و در ردای مارکسی تبیین کند. بررسی دقیق تر جایگاه مارکس نزد آذرین نیز لازم است تا روشن شود که او گرچه خود را لااقل همطراز مارکس – اگر نه بالاتر از او- می داند، مثل همه مدعیان دیگر فراتر رفتن از مارکس حتی ذره ای هم در ارجاع به او محق نیست.

روایت بورژوایی آذرین از مارکس 

همه آن احکامی که تاکنون دیده ایم به نام و یا با رجوع ظاهری به مارکس صادر شده اند. برای روشن شدن جایگاه مارکسیسم در اندیشه و عمل آذرین قبل از هرچیز باید به دو کارکرد متفاوت مارکسیسم نزد وی اشاره کرد. نخست مارکسیسمی که آذرین در مقابل دیگران به دست می گیرد و دوم رابطه خود او با مارکس و مارکسیسم. در رابطه با دیگران آذرین به عنوان شارح مارکسیسم ظاهر می شود که برای خود حقانیت تشخیص میزان پایبندی سایرین به مارکسیسم را قائل است. حقیقتا نیز آنچه آذرین را از بسیاری از مدعیان دیگر مارکسیسم متمایز می کند، تعهد صوری وی به مارکس و در عین حال اصرار وی بر آن است که به عنوان مدافع جزم اندیش مارکس شناخته نشود. این اصرار به ظاهر گامی است در مرزبندی با مارکسیسم ولگار و سطحی رایج در چپ. در عین حال آذرین نقش مارکسیسم را در پراتیک خود آنقدر مهم جلوه می دهد که تعهد و پایبندی به مارکسیسم را معیاری برای مرزبندی قائل شود. خود وی پس از بازگشت مجدد به عرصه سیاست و در توضیح غیبت 5 ساله خود از حزب کمونیست کارگری و از سیاست به طور کلی، به دروغ عنوان کرده بود که فقدان حضور مارکسیسم به عنوان یک شاخص در تشخیص حقیقت عامل تعیین کننده ترک آن حزب از جانب وی بوده است. به این ترتیب میتوان به نقش ادعایی مارکسیسم در تعیین رابطه بین آذرین و دیگران به عنوان نقشی تعیین کننده پی برد. با همین معیار نیز باید به سراغ مارکسیسم خود آذرین رفت و اینجا وجه دوم رابطه آذرین و مارکس ظاهر می شود، یعنی درک خود او از مارکسیسم و نقشی که برای خود در رابطه با مارکسیسم به طور کلی قائل است. و در این وجه دوم است که تناقضی غریب ظاهر می شود. همانقدر که آذرین رو به دیگران از سوراخ سوزن وارد می شود و به پیگیری اظهارات دیگران نسبت به مارکس و مارکسیسم می نشیند، به همان اندازه خود وی به طرز غریبی ناآگاهی عمیق خود از مارکسیسم را به نمایش می گذارد. آین ناآگاهی را تنها با ادعای پروفسوری کسی در ریاضیات میتوان مقایسه کرد که جدول ضرب بلد نیست. آنجا که قصد آذرین مرزبندی با دیگران نیست و به ارائه تبیینهای اثباتی خود از مارکسیسم دست می زند، نشان می دهد که نه تنها به مارکسیسم پایبند نیست، بلکه در واقع دوران مارکسیسم را پایان یافته نیز می داند و اگر امروز این اعتقاد خود را آشکارا بیان نمیکند، صرفا به دلایل تاکتیکی است. در مورد آذرین همٍ، مثل همه مدعیان دیگر فراتر رفتن از مارکسیسم، آنچه اما به چشم میخورد، بی توجهی به حداقلی از مبانی صداقت در نقد و ارائه تبیینهای دلبخواهی از مارکسیسم است. همه کسانی که با ادا و اطوارهای دانشگاهی مارکس را "متفکر قرن نوزدهمی" و "نظریه پرداز دوران رشد سرمایه داری" و از این قبیل معرفی می کنند، هنگام ارائه تبیینهای خود از مارکسیسم به نحو عجیبی هم بی سوادی و هم بی صداقتی خود نسبت به مارکسیسم را به نمایش می گذارند. آذرین نیز از این قاعده مستثنی نیست. ممکن است در مورد بسیاری از این "علما" ریشه این بی سوادی در آن باشد که آنها اساسا مارکس را نخوانده اند، اما این تمام موضوع نیست. آنهایی هم که مارکس را خوانده اند، آن چیزی را دیده اند که خود می خواستند و نه آن چه را که مارکس نوشته است. آذرین احتمالا از این تیره دوم است. برای روشن شدن موضوع به یکی از احکام پایه ای آذرین که در تمام سالهای اخیر مبنای نظری فعالیت سیاسی او و اتحاد سوسیالیستی را تشکیل می داده است بپردازیم.

در قسمتهای مختلف نوشته حاضر دیدیم که آذرین چگونه "ستیز طبقاتی" را به عنوان مبنای سیاست و استراتژی جنبش کارگری برجسته می کند. مضمون سیاسی راست و ماهیت طبقاتی این سیاست را قبلا بررسی کردیم و دیدیم که این چیزی جز اسم رمزی برای همان توسعه صنعتی و ضدامپریالیسم و امثالهم نیست. اما این سؤال حائز اهمیت است که مبنای نظری این سیاست در چیست؟ پاسخ را در یکی از نوشته های آذرین جستجو کنیم.

در بحث بر سر "آزادیهای دمکراتیک و تشکل کارگری" آذرین تلاش سیستماتیکی را ارائه می دهد که قرار است مبنای نظری استراتژی پیشنهادی وی باشد. تصویر وی از مبارزه طبقاتی - یا به سبک همیشگی او: مبارزه دیدگاهی - بر این استوار است که گویا در جامعه ایران دو دیدگاه در برابر مسإله تشکلهای کارگری در مقابل همدیگر قرار گرفته اند. این دو دیدگاه یکی "پارادیم جامعه مدنی" و یا "دیدگاه وبری" است و دیدگاه دیگر هم "دیدگاه مارکسی". مسإله تشکل کارگری نیز در آن مبحث از نطر آذرین تقابل بین این دو دیدگاه است. چرا این تقابل؟ به این دلیل ساده که دیدگاه اول، یعنی پارادیم جامعه مدنی و دیدگاه وبری، بر هارمونی طبقاتی متکی است و دیدگاه دوم یا دیدگاه مارکسی بر ستیز طبقاتی. از همین رو نیز تقابل این دو دیدگاه تقابل بین استراتژی انقلابی و سازش طبقاتی است (هرچند خود آذرین از استراتژی انقلابی نام نمی برد).

ما فعلا به جنبه تقلیل گرایانه بحث که همه تنوع مبارزه طبقاتی را به یک مدل ساده دوسره کاهش می دهد کاری نداریم و فرض را بر این می گذاریم که حقیقتا تقابل اصلی بین طرفداران هارمونی طبقاتی و ستیز طبقاتی است. سؤالی که طرح می شود این است که چگونه و بر چه اساسی آذرین تمایز بین دیدگاه مارکس و سایر دیدگاهها را بر ستیز طبقاتی استوار می کند و می نویسد "... نزد دیدگاه جامعه مدنی راه دمکراسی از اقتصاد تا سیاست کاملا خطی است؛ اقتصاد کاپیتالیستی نظامی است طبیعی و یکدست، و منافع طبقات مختلف در این شیوه تولید هماهنگی دارند ... نزد مارکسیسم اقتصاد کاپیتالیستی مبتنی بر استثمار و بحران زاست، منافع طبقات جامعه مدرن بایکدیگر در تناقض است...". وی این دیدگاه را در مقاطع دیگری نیز بیان کرده است. از جمله در سخنرانی تحت عنوان "جنبش طبقه کارگر و جنبش بورژوازی، هارمونی یا ستیز؟" در لندن نیز عنوان می کند: "... مسأله مهمی که مارکس را از سایر دیدگاههایی که آنها هم به طبقه قائلند تفکیک می کند، مسأله ستیز طبقات است..." و  "... در ایران امروز خیلی ها از طبقه کارگر صحبت می کنند، کما اینکه از طبقات دیگر صحبت می کنند، ولی به ستیز طبقات قائل (class conflict) نیستند؛ به این که اساس جامعه بر ستیز طبقات است، یعنی به این که جامعه پدیده ای است که در آن منافع طبقات و قشرهای مختلف با هم تصادم پیدا می کنند، قائل نیستند. این دیدگاه را مارکس ارائه کرده، در حالیکه دیدگاههای دیگر، از آدام اسمیت گرفته تا وبر به این امر قائل نیستند."[19] آذرین با لاقیدی به صدور احکامی دست می زند که ناقض ادراکات کاملا متعارف و مشترک بین همه مدعیان پیروی از نظرات مارکس است. این را هر مدعی مارکسیسمی می داند که کشف طبقات و  ستیز بین آنان کار مارکس نبوده است. خود مارکس بارها و بارها در ادبیات خود به اظهارات مختلف نظریه پردازان پیش از خود اشاره دارد که ناظر بر مبارزه طبقاتی اند. او عین همین نظر را در نامه مشهور خود به وده مایر با صراحت توضیح می دهد که "تا جائی که به من مربوط می شود، نه افتخار کشف وجود طبقات در جوامع مدرن از آن من است و نه مبارزه بین آنها. مورخان بورژوازی بسیار پیش از من انکشاف تاریخی این مبارزه طبقاتی و اقتصاددانان بورژوازی نیز پایه های اقتصادی طبقات را توضیح داده بودند. کار جدیدی که من کردم نشان دادن آن بود که 1- وجود طبقات تنها به دوره های معینی از تکامل تاریخی تولید گره خورده است و 2- مبارزه طبقاتی ضرورتا به دیکتاتوری پرولتاریا خواهد انجامید و 3- خود این دیکتاتوری تنها گذار به رفع همه طبقات و به یک جامعه فاقد طبقات را شکل می دهد."[20] ذکر همین مورد باید برای نشان دادن بی پایگی حکم آذرین کافی باشد. با این حال و برای این که تصور نشود که مارکس شاید از روی تواضع و فروتنی چنین اظهاراتی را بیان کرده است، و همچنین برای داشتن تصویر دقیق تری از نظریه های غیر مارکسیستی  نگاه کوتاهی به اظهاراتی از آدام اسمیت که به زعم آذرین جامعه را محصول هارمونی طبقات می داند مفید است.

اسمیت در بخش هشتم کتاب معروف "ثروت ملل" به نام "درباره مزد کارگران" می نویسد: "... مزد عادی کارگر در همه جا بستگی دارد به قراردادی که معمولا بین دو نفر منعقد می شود، و البته منافع این دو نفر به هیچ وجه یکی نیست. کارگر می خواهد تا آنجا که ممکن است بیشتر مزد دریافت کند، و ارباب میل دارد تا آنجا که می شود کمتر بپردازد. کارگران برای بالا بردن مزد خود مایلند که متحد شوند، صاحبان سرمایه برای این که مزد کمتری بدهند با هم یکی می شوند.

اما مشکل نیست پیش بینی کنیم کدام یک از این دو طرف، در تمام موارد عادی، در این کشمکش حاکم باشد، و طرف دیگر را وادار کند که طبق شرایط قرارداد عمل کند. کارفرمایان، چون تعدادشان کمتر است، می توانند آسانتر با هم متحد شوند؛ و بعلاوه قوانین و مقررات موجود نیز اتحاد آنها را تأیید می کند، یا حداقل از آن ممانعت نمی کند، و حال آنکه این مقررات از اتحاد کارگران جلوگیری می کند. در کشور ما هیچ قانونی وجود ندارد که علیه اتحاد کارفرما برای پائین آوردن مزد وضع شده باشد، ولی علیه اتحادیه های کارگرانی که به منظور بالا بردن مزد تشکیل می شود، قوانین متعددی داریم. در تمام این کشمکشها کارفرمایان بیشتر می توانند مقاومت کنند. مالک، دهقان و یا کارفرمای صنعتی و یا یک بازرگان، بدون اینکه نیازی به استخدام کارگر داشته باشند، معمولا می توانند یکی دو سال با سرمایه ای که قبلا به دست آورده اند زندگی کنند. بیشتر کارگران نمی توانند غذای بیش از یک هفته خود را داشته باشند، و تعداد کمی می توانند یک ماه مقاومت کنند و بندرت کارگری هست که یک سال بدون اشتغال بتواند امرار معاش کند. در دراز مدت کارگر همانقدر برای کارفرما ضروری است که کارفرما برای کارگر، ولی این احتیاج فوری نیست.

گفته می شود که، بندرت ما درباره دسته بندی و اتحاد کارفرمایان چیزی به گوشمان می خورد، در صورتیکه درباره سندیکا و اتحادیه کارگری مکررا اخبار منتشر می شود. ولی هرکس، با این حساب، تصور کند که کارفرمایان بندرت با هم متحد می شوند، هم از دنیا بی اطلاع است و هم از موضوع. کارفرمایان همیشه و همه جا ساکت و خموشند، ولی دائما و بطور یکنواخت با هم متحد می شوند که مزد کارگر را از نرخ واقعی آن بالاتر نبرند. نقض این اتحاد در همه جا یک عمل نامناسب و غیر عادی است، و کارفرمایی که چنین کاری را انجام دهد مورد شماتت و ملامت اقران و همگنان خویش است. در حقیقت ما بندرت از اتحادیه کارفرمایان چیزی می شنویم، زیرا این یک امر عادی، و حتی میتوان گفت، یک امر طبیعی است، به طوری که هیچ کس چیزی درباره آن نمی شنود. گاهی کارفرمایان، نیز داخل یک زدو بند خصوصی می شوند که مزد کارگر را حتی از نرخ طبیعی آن نیز پائین تر ببرند. این کار همیشه در نهایت سکوت و خفا انجام می شود، تا لحظه اجرای آن نیز کسی اطلاع ندارد، که در آن هنگام نیز کارگر بدون مقاومت تسلیم می گردد. و با اینکه کاهش مزد به شدت کارگران را تحت فشار قرار می دهد، ولی دیگران هیچ وقت چیزی در این باره نمی دانند. اما اغلب این چنین دسته بندیها با اتحادیه تدافعی کارگران مواج می شود، که گهگاه نیز، بدون تحریک یا انگیزشی از این نوع، به میل خود متحد می شوند که قیمت کار خود را بالا ببرند. ..."[21] اسمیت سپس بحث در این مورد را با بررسی اعتراضات کارگری ادامه می دهد و می نویسد "مستمسک و دستاویز معمولی آنها، گاهی گرانی مایحتاج زندگی، و گاهی سود سرشاری است که کارفرما از کار آنها بدست آورده است. ولی اعم از اینکه دسته بندی کارگران حالت دفاعی یا حمله ای داشته باشد، همیشه این نوع دسته بندیها فورا منتشر می شود. و برای این که هدفی که تعقیب می کنند، به سرعت درباره اش تصمیم گرفته شود، همیشه متوسل به هیاهو و داد و فریاد زیادی می شوند، و گاهی نیز با خشونت و شدت و بی حرمتی عمل می کنند. کارگر نومید و از جان گذشته است و چون افراد نومید مرتکب حماقت یا زیاده روی می شوند، یعنی باید از گرسنگی بمیرند، و یا اینکه کارفرمایان خود را بترسانند و وادار کنند که با تقاضای آنان فورا موافقت کنند. کارفرمایان آنها در چنین مواردی همان داد و فریادها را روی طرف دیگر به کار می برند، و همیشه سعی می کنند که از دادستان کشوری کمک بگیرند و اجرای به حق آن قوانینی که با شدت علیه دسته بندی نوکرها، کارگران، و ساگردان مزدور به تصویب رسیده، خواستار می شوند...."[22] این است "هارمونی طبقاتی" ادعایی آذرین نزد آدام اسمیت. اسمیت در همین قسمت از بحث خود است که حداقل فیزیکی دستمزد را نیز عنوان می کند که بدون آن نسل کارگران منقرض خواهد شد. جای پای همه این مباحث را به خوبی در آثار مارکس نیز می توان یافت. بیهوده نبود که لنین اقتصاد سیاسی انگلیس را یکی از سه منبع مارکسیسم نامید.

میتوان به اظهارات اسمیت اظهارات دهها و صدها متفکر بورژوایی پیش و حتی پس از مارکس را نیز اضافه کرد که بخشا حتی با حرارت و جدیتی به مراتب بیشتر وجود طبقات و ستیز طبقاتی را پایه تحلیلی خود قرار داده اند. به طور مشخص و در مورد جامعه سرمایه داری، دیوید ریکاردو حتی از تضاد سه طبقه اصلی این جامعه، کارگران، سرمایه داران و زمینداران، سخن به میان می آورد و ریکاردین های چپ نیز بر اساس آموزه های ریکاردو به نوعی سوسیالیسم در عرصه توزیع ثروت رسیدند. با این همه آذرین به راحتی کار مارکس و تمایز او را با متفکرین بورژوای پیش از خود در "کشف ستیز طبقاتی" اعلام می کند. این که آذرین اسمیت و هگل و ریکاردو و روسو و همه متفکران دیگر بورژوازی را را تا حد ابلهانی تنزل می دهد که امور جامعه را بر "هارمونی طبقات" برقرار می دانند، ناشی از ناآگاهی وی نیست. تحریف آگاهانه ای برای آماده کردن زمینه ارائه درک سر و دم بریده ای از مارکس است. او با پائین آوردن متفکران بورژوای پیش از مارکس تا حد مبلغان "هارمونی طبقاتی"، مارکس را تا حد کاشف ستیز طبقاتی تنزل می دهد. تمایز مارکس با متفکرین دیگر بورژوازی نزد آذرین در کشف "ستیز طبقات" خلاصه می شود و نه آنچنان که خود مارکس می گوید در فرارویی ضروری مبارزه طبقاتی به دیکتاتوری پرولتاریا و جامعه بدون طبقه متأخر آن. مارکس آذرین با دیکتاتوری پرولتاریا تمایز نمی یابد، با "ستیز طبقات" متعین می شود. بیهوده نیست که نه آذرین و نه اتحاد سوسیالیستی در هیچ سندی تا به امروز حتی کلمه ای از دیکتاتوری پرولتاریا بر زبان نیاورده اند و در هیچ نقطه ای هیچ تصویری از سوسیالیسم مورد نظر خود ارائه نکرده اند.

جدا از انجام چنین تحریفاتی، آنچه در مورد آذرین به چشم می خورد این است که او با وجدانی راحت دست به انجام این تحریفات و ارائه مارکسیسم من درآوردی خود می زند. او این کار را چنان به راحتی انجام می دهد که نه نیازی به بررسی احکام مربوطه موجود در ادبیات سوسیالیستی می بیند و نه به توضیح درک خود می نشیند. او این تحریفات را به عنوان داده هایی بدیهی و لابلای بحثهایی نسبت به موضوعات دیگر عنوان می کند و با توضیحاتی دو خطی از کنارشان رد می شود. موضوع "تشکلهای کارگری و آزادیهای دمکراتیک" مطرح است، آذرین هم ضمن بررسی این موضوع اعلام می کند که تمایز مارکس با دیگران "در کشف ستیز طبقاتی" است. موضوع بررسی از جامعه ایران مطرح است، باز هم آذرین به طور ضمنی بدیهیاتی را در مورد مارکسیسم بر زبان می آورد که گویا این چپی های ابله متوجه آن نیستند. به چنین مواردی هم اشاره خواهیم کرد. اما لازم است بپرسیم که آذرین این بدیهیت را از کجا آورده است؟ او چگونه به خود اجازه می دهد که احکام شناخته شده مارکسیسم را نه در نوشته هایی جداگانه و با بررسی مستقل، بلکه لاپایی و در میان بحثهای دیگر رد کند و یا مورد تجدید نظر قرار دهد؟ اظهاراتی از خود وی در همان "چشم انداز و تکالیف" کذائی نشان می دهند که آذرین علیرغم قلمفرسایی های پر آب و تاب درباب حقانیت مارکسیسم به مثابه تئوری جهانشمول مبارزه طبقاتی، به طور واقعی این تئوری را تا حد ابزاری ساده و در عین حال کهنه شده تنزل می دهد. بر اساس این درک تنزل داده شده است که او دچار این توهم گشته است که فراتر از مارکسیسم قرار گرفته و با آن نیز هر طور خود صلاح بداند رفتار می کند. ادبیاتی که آذرین در رابطه با مارکسیسم به کار میگیرد نیز، آشکارا این توهم "فراتر از مارکسیسم" بودن را نشان می دهد. نفس این موضوع البته هیچ اشکالی ندارد. هر انسانی می تواند و محق است خود را فراتر از هر میراث نظری در تاریخ بداند. هر چه باشد میراثها متعلق به گذشته اند و انسان در حال ی زندگی می کند که خود از آن گذشته فراتر رفته است. اما برای فراتر رفتن از میراثهای فکری تاریخ، چیزی بیش از زندگی کردن در حال لازم است. مارکس که سهل است، ارسطو و افلاطون نیز هنوز از بسیاری از قلم بدستان جامعه معاصر جلوترند. اما آذرین گرچه تا به امروز در هیچ نوشته ای مستقیما به نقد مارکس و فراتر رفتن از او ننشسته است، در هر فرصتی اما از ایما و اشاراتی که ناظر بر چنین تلقی ای از نقش وی هستند خودداری نمی کند. گام اول این مسیر را آذرین در "چشم انداز و تکالیف" برداشت. او در فصل نخست آن نوشته تحت عنوان "میراث مارکس" و ظاهرا در دفاع از میراث نظری مارکسیسم می نویسد: "... اهمیت حفظ میراث مارکسی فراتر از جنبه نظری است، اما من در اینجا صرفا بحث کوتاهی درباره شرایط و ویژگیهای مبارزه برای حفظ میراث نظری مارکس را دنبال می کنم: اگر بتوان قدرت تحلیلی یک سیستم تئوریک را به یک جعبه ابزار تشبیه کرد، واضح است که نشان دادن برتری (و یا حتی موضوعیت) سیستم نظری مارکسیسم اساسا از این راه ممکن می شود که بتوان کارآئی این "جعبه ابزار" را در عمل نشان داد. یعنی نهایتا بهترین دفاع از مارکسیسم بکار بردن آن در تحلیل پدیده های تازه و نشان دادن راهگشا بودن مارکسیسم در درک و تبیین جامعه متحول و مسائل مبارزه طبقاتی است. اما مسأله اینجاست که یک عرصه مهم جدال نظری در سطح جامعه همواره بر سر حقانیت خود سیستمهای نظری است، و مارکسیسم، بدلایل روشنی، همواره از این زاویه زیر حمله قرار داشته است و از خود زمان مارکس یک وظیفه مارکسیستها در مبارزه نظری دفاع از "جعبه ابزارشان" بوده است..."[23] به این ترتیب مارکسیسم برای اولین بار در درون چپ ایران (لااقل بخش رادیکال آن) به مثابه یک "جعبه ابزار" قلمداد می شود. این گرچه در قالب دفاع از مارکسیسم صورت می گیرد، در واقع اما فراهم آوردن مقدمات گذار از آن است. این موضوع نیازمند توضیح بیشتری است.

تلقی از مارکسیسم به مثابه یک دستگاه تحلیلی و یک "جعبه ابزار" چیز تازه ای نیست. این تلقی حاوی نگرش معینی است هم به خود مارکسیسم و هم به مبارزه طبقاتی به طور کلی. نخستین چیزی که در این تلقی برجسته است، بیربطی مارکسیسم به روندهای مبارزه طبقاتی است. "جعبه ابزار" را در هر شرایطی می توان به کار گرفت. چه در دوران اوج مبارزه طبقاتی و چه در دوران حضیض آن. به مثابه یک دستگاه تحلیلی و یک جعبه ابزار، مسأله مارکسیسم به مسأله کاربرد درست مارکسیسم تقلیل می یابد و مشکل مارکسیسم نیز با عدم کاربرد صحیح آن توضیح داده می شود. مارکسیسم در این تلقی متافیزیکی دستگاهی است تحلیلی که مستقل از پدیده ها شکل گرفته است و برای تبیین پدیده ها باید بکار گرفته شود. بالاتر دیدیم که آذرین هنگام بررسی عدم توده ای شدن کمونیسم قرن بیستم و جریانات سوسیالیست پرو روسی و پرو چینی و غیره نیز، همین تبیین نادرست از اوضاع را علت ناکامی این جریانات قلمداد نمود. او عین همین روش را در بررسی مسأله جنگ نیز به کار گرفت و علت اصلی خطای چپ سنتی را در عدم درک شرایط تغییر یافته جست. این دقیقا ناشی از همان تلقی "مارکسیسم بمثابه یک جعبه ابزار" است.

روشن است که مارکسیسم در عین حال یک دستگاه تحلیلی نیز هست و به مثابه یک دستگاه تحلیلی می توان آن را نیز مانند هر دستگاه تحلیلی دیگری در هر زمانی به کار گرفت. اما مسأله اصلی در این است که مارکسیسم صرفا یک دستگاه تحلیلی مثل دستگاههای دیگر نیست. به مثابه بیان نقد عملی طبقه کارگر در عرصه نظری، اوج و حضیض مارکسیسم به طور مستقیم به فراز و نشیبهای جنبش طبقه کارگر گره خورده است. پیشرویها  و شکستهای جنبش کارگری است که نهایتا تقویت و تضعیف مارکسیسم را نیز رقم می زنند. بنا بر این مسأله مارکسیسم در کاربرد آن نیست. کاربرد وجود دستگاهی از پیش را فرض می گیرد. مسأله به طور واقعی تکوین مارکسیسم در حین کاربرد آن است و تکوین آن نیز مستقیما به درجه رشد جنبش طبقه کارگر منوط است. این به معنای انکار استقلال نسبی جنبه های تحلیلی مارکسیسم نیست، اما به هیچ وجه نمی توان پیدایش مکاتب مختلف فکری درون مارکسیسم را با خود آن دستگاه تحلیلی توضیح داد. دوران عروج جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر در پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم شاهد ظهور بزرگترین متفکران مارکسیسم تا به امروز بوده است که نه در تقابل با این یا آن جناح دیگر درون مکتبی، بلکه در تقابل با بورژوازی طرح شدند. از خود مارکس تا انگلس و پلخانف و لنین و تروتسکی و لوکزامبورگ و گرامشی و بوخارین و پرابراژنسکی و دهها متفکر مارکسیست دیگر، همه و همه بر متن رویارویی با بورژوازی و در مسیر تکوین نظری پراتیک انقلابی پرولتاریای در حال عروج پا به میدان گذاشتند. با شکست این خیزش تاریخی روندی از عقب نشینی و حاشیه ای شدن مارکسیسم انقلابی آغاز قرن بیستم نیز آغاز شد. متفکران بزرگ یا حاشیه ای شدند و یا جای خود را به کوتوله های فکری حزب ساخته دادند. جای امثال گروسمان و رازدالسکی و روبین و پرابراژنسکی را کسانی از قبیل آفاناسیف و نیکی تین و پولیتسر اشغال کردند. روند تحول مارکسیسم پس از جنگ جهانی دوم در غرب نیز از همین قاعده پیروی کرده است. اگر گرامشی و لوکزامبورگ و لنین نظریه پردازان مارکسیست جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر بودند و کار نظری آنان – علیرغم هر کم و کاستی – اساسا پاسخی به نیازهای تکوین و پیشرفت جنبش سوسیالیستی طبقه بود، مارکسیسم پس از جنگ جهانی دوم در غرب نیز اساسا پاسخی به مسائل طیف روشنفکران معترض غرب را شکل می داد. آنچه پل باران و سوئیزی و آلتوسر و سمیر امین و دهها و صدها متفکر مارکسیست دیگر را – با همه نقاط قوتشان در کار نظری  - ار متفکران پیشین متمایز می کرد، دقیقا همین عدم تعلقشان به جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر بود. همه آنان متفکرینی توانا بودند، هیچکدامشان اما یک رهبر کارگری نبود. به همین دلیل نیز نظریه پردازی هیچکدام از این متفکران در هیچ دوره ای در درون جنبش کارگری به رسمیت شناخته نشد. مسأله برای همه این متفکرین نیز چه بسا "کاربرد صحیح مارکسیسم" تلقی می شد، آنچه اما خود این نظریه پردازان را شکل می داد و ابعاد و چگونگی آن کاربرد را تعیین می کرد، فراتر از حوزه اختیار خود آنان قرار داشت. خود آذرین نمونه بسیار گویای همین قانونمندی است. آذرین در بیست سال اخیر نخست دوره ای از سکوت را برگزید، سپس در دوران برو و بیای اصلاحات پا به میدان گذاشت و "جعبه ابزار مارکسیسم" را در خدمت آن بکار گرفت تا ضرورت حمایت از کارگاههای کوچک تولیدی و اتخاذ سیاست "نپ در اپوزیسیون" را به اثبات برساند و با شکست اصلاحات و اوجگیری فضای ضد آمریکایی و ضد امپریالیستی، آن "جعبه ابزار" را در جهت شکل دادن به یک جنبش ضدامپریالیستی در میان کارگران به کار گرفت. ماهیت بورژوایی هر دو این سیاستها را البته تعلق خود آذرین به افق بورژوازی رقم می زند، اشکال متفاوت بروز آن را اما دقیقا اوج و فرودهای مبارزه طبقاتی است که تعیین می کند. نظریه "مارکسیسم بمثابه جعبه ابزار" چیزی جز انکار مارکسیسم بمثابه نقد پیگیر جامعه سرمایه داری و به این اعتبار بیان نظری پراتیک طبقاتی پرولتاریای سوسیالیست نیست.

از نقطه نظر نوع رابطه با طبقه کارگر، این نظریه ای است نخبه گرا که با تفکیک فعالیت نظری مارکسیسم از روند مبارزه طبقاتی و تبدیل آن به فعالیت ذهنی نخبگان، عملا شکل گیری رهبران نظری جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر را به خارج از روند مبارزه طبقاتی منتقل نموده و انحصار آن را به معدودی از دانش آموختگان واگذار می کند. بیان آذرین مبنی بر این که "بهترین دفاع از مارکسیسم بکار بردن آن در تحلیل پدیده های تازه و نشان دادن راهگشا بودن مارکسیسم در درک و تبیین جامعه متحول و مسائل مبارزه طبقاتی است" گویای همین نخبه گرایی است. اینجا نیز مارکسیسم نه در رابطه با مسائل گرهی جنبش طبقه کارگر، بلکه در رابطه با "تحلیل پدیده های تازه" و "تبیین جامعه متحول" به طور کلی است که طرح می شود. آذرین البته "مسائل مبارزه طبقاتی" را نیز به آن اضافه می کند، اما مفهوم "مسائل مبارزه طبقاتی" نزد وی مفهومی است بسیار گسترده که نهایتا بررسی و تحلیل هر پدیده اجتماعی تازه ای را نیز در بر می گیرد. چنین تبیینی در نگاه اول بسیار فریبنده به نظر می رسد. حقیقتا نیز در "تحلیل پدیده های تازه" جذابیتی برانگیزاننده وجود دارد. مسأله اینجاست که برای جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر در درجه اول این نه ناتوانی از درک پدیده های تازه، بلکه گره گاههای خود این جنبشند که به عنوان مانع اصلی پیشرفت و انکشاف جنبش کارگری عمل می کنند. بیان معروف این رابطه در ادبیات کلاسیک مارکسیستی همان سه وجه "سیاسی، اقتصادی و نظری" مبارزه است که نقطه عزیمت خود را همواره بر سطح پیشرفت و تکامل مبارزه طبقه کارگر قرار داده و ناظر بر رفع موانع انکشاف این مبارزه اند. اشتباه نشود، صحبت بر سر عدم لزوم پرداختن به مسائل متنوع اجتماعی نیست. کارگران باید بتوانند از هر تلاشی در این زمینه ها که با هدف نقد نظام مسلط صورت می گیرد استقبال کنند. اما تکوین آگاهی طبقاتی کارگران اساسا به یافتن پاسخ به پدیده هایی گره خورده است که نه تنها تازه نیستند، بلکه عمرشان به قدمت خود سرمایه داری است. به ویژه مادامی که طبقه کارگر سوسیالیست هنوز قادر به ایستادن بر روی پاهای خود نشده است و هنوز تا شکل دادن به ارگانهای قدرت طبقاتی خود فاصله دارد، "تحلیل پدیده های تازه" ای که سرمایه داری هر روز با خود به ارمغان می آورد چه بسا چیزی جز به بیراهه کشاندن کارگران نباشد. بارزترین نمونه آن هم تحلیل کشاف خود آذرین در باب "تئوری جنگ ..." بود. البته آذرین آن تئوری را با تمام شاخ و برگهایش به قلم درآورد و از سلمان رشدی تا هابزبام و بوش را در آن به تحلیل کشید. اما برای طبقه کارگری که فاقد هرگونه سازمانی بود و هنوز هم هست، تئوری جنگ آذرین در بهترین حالت در حکم تراوشات نظری بیربط به روال مبارزه طبقاتی نمودار می گردد. این نا هنجاری شبیه فراخواندن نوازندگانی به اجرای یک سمفونی کامل از سازهای گوناگون است، بی آنکه توجه شود که اکثر آنان حتی یک زنبورک و یک سازدهنی هم برای تمرین در اختیار ندارند. قرار دادن این سمفونی پیچیده در مقابل چنین نوازندگانی قطعا برای مرعوب و یا مجذوب کردن برخی از آنان می تواند به کار آید. مسأله اما شرکت در تلاش آن نوازندگان برای دست یافتن به امکاناتی است که بتواند آنها را قادر به اجرای سمفونی سازد. نخبه گرایی آذرین از چنین نوعی است و ادبیات پدانتیک وی نیز گویای همین رابطه است.

تا اینجای مسأله به طرح نگرش آذرین نسبت به مارکسیسم پرداختیم. اما دید آذرین در این حد متوقف نمی ماند. تقلیل مارکسیسم به جعبه ابزار در عین حال متضمن دو وجه قابل بررسی دیگر نیز هست. نخست این که تبیین "جعبه ابزار" برای ارائه تحلیل از پدیده های تازه به معنای تعدیل در احکام پایه ای مارکسیسم و آمادگی برای تجدید نظر در آنها نیز هست. تلقی مارکسیسم به مثابه یک دستگاه تحلیلی و جعبه ابزار بیش از هر چیز به معنای قائل شدن به اصالت در روش بررسی و در مقابل تعدیل در احکام و نتایج تثبیت شده است. هر آنچه تاکنون به مثابه دستاورد تثبیت شده نظری قلمداد می شود مورد تردید و یا لااقل مورد بحث قرار می گیرد. این دستاورد می تواند هم دیکتاتوری پرولتاریا باشد و هم ضرورت در هم شکستن ماشین دولتی بورژوازی. آنچه در این نگرش در مقابل برجسته می شود، تأکید بر شرایط تغییر یافته و تازگی پدیده ها به گونه ای است که "مارکس قرن نوزدهمی" نمی توانسته بدانها برسد. این نگرش ویژه آذرین نیست و خیل وسیعی از چپی های سابقا مارکسیست بر همین بوق می دمند. نه فقط در ایران.  تا جایی که به آذرین مربوط می شود، او نمونه روشنی از ادبیات متعلق به چنین نگرشی را نشان می دهد.

در "چشم انداز و تکالیف" در توضیح ضرورت به روز کردن مارکسیسم می نویسد: "... واضح است که پاسداری از ارتدکسی، هر چقدر هم مبارزه ای حیاتی، به تنهایی نمی تواند تضمین کننده این باشد که میراث مارکس به حرکت سوسیالیستی کارگران در قرن 21 انتقال یابد. اساسا بعید بنظر می رسد که در قرن بیست و یکم بتوان صرفا با رجوع به تئوریهای یک متفکر قرن نوزدهمی مبانی تئوریک یک جنبش اجتماعی را شکل داد و حفظ کرد. سوء تعبیر نشود، نفس پیوستگی با قرن 19 هیچ ایرادی ندارد. بورژوازی خود به آدام اسمیت قرن هژدهی اقتدا می کند، و بسیار طبیعی است که چه بورژوازی و چه پرولتاریا نسب فکری خود را به متفکران دوران پیدایش سرمایه داری مدرن صنعتی برسانند. اما اگر ایدئولوگهای بورژوازی به شیوه "آدام اسمیت میگوید ..." نمی توانند در جهان معاصر دست بالا بیابند، سخنگویان طبقه کارگر نیز نخواهند توانست با تکرار ساده مارکس چنین کنند." آنچه آذرین در اینجا عنوان می کند چیزی جز تکرار پوشیده تبلیغات رایج بر علیه مارکس نیست. او خود را متعهد به ارتدکسی مارکسیسم معرفی می کند تا در همان نفس بعدی بگوید که مارکس کهنه شده است. آنچه را با دست پیش می گذارد، با پا پس می کشد. او ظاهرا به جدل با کسانی برخاسته است که معتقدند "پاسداری از ارتدکسی" به تنهایی می تواند میراث مارکس را به قرن 21 منتقل کند. واقعیت این است که او در این جدل کاذب زیر آب همان ارتدکسی را می زند. هنگامی که آذرین این عبارات را می نوشت، دفاع از ارتدکسی مارکسیسم، چه به تنهایی و چه بر متن تبیین اوضاع معاصر اصلا رایج نبود و هنوز هم نیست. آنچه به ویژه در آن زمان، یعنی هشت سال قبل، رایج بود، گریز از ارتدکسی مارکسیسم بود و نه دفاع از آن. اوضاع از این نظر امروز هم تغییر چندانی نکرده است. آذرین با یک جریان واقعی جدل نمی کند، در قالب یک جدل ظاهری بحث خود را ارائه می کند و این بحث هم چیزی نیست جز آن که مارکسیسم البته به عنوان یک دستگاه تحلیلی خوب است، اما حرفهای مارکس امروز دیگر کهنه شده است. به همین روال او نیز با مارکس همان کاری را می کند که همه چپهای نادم "اهل تساهل" می کنند: مارکس را همردیف با آدام اسمیت به عنوان "متفکر قرن نوزدهمی" و "متفکر دوران پیدایش سرمایه داری مدرن صنعتی" معرفی می کند تا از آن نتیجه بگیرد که "صرفا با رجوع به تئوریهای یک متفکر قرن نوزدهمی" نمی توان مارکسیسم را به قرن 21 منتقل کرد. به این ترتیب مارکس تا حد "یک متفکر قرن نوزدهمی" و نه حتی برجسته ترین متفکر این قرن، تقلیل می یابد و همردیف اسمیت قرار می گیرد. و هر دو این متفکرین نیز به "دوران پیدایش سرمایه داری مدرن صنعتی" منتسب می شوند. صرفنظر از تلاش آشکار آذرین برای ناچیز جلوه دادن کار سترگ و دورانساز مارکس، این حتی با همه تبیینهای تاکنونی مارکسیسم و با تبیین خود مارکس نیز در تناقض کامل قرار دارد. نزد مارکس، اسمیت متفکر دوران اولیه پیدایش سرمایه داری صنعتی بود. دورانی که در زمان ریکاردو به پایان رسیده بود و مارکس ریکاردو را به دوران برقراری کامل نظام سرمایه داری مربوط می داند. دقیقا به همین دلیل نیز عمر اقتصاد سیاسی کلاسیک به پایان رسید و دوران اقتصاد ولگار بورژوایی آغاز شد. از زمان ریکاردو به بعد هیچ نظریه پرداز رسمی بورژوازی پیدا نشد که نظریه ارزش کار اسمیت و ریکاردو را به کار گیرد. دوران مارکس اما دوران سلطه کامل سرمایه داری صنعتی – در پیشرفته ترین کشور سرمایه داری آن زمان یعنی انگلستان - بود و همین نیز مارکس را در موقعیتی قرار داد که همه تناقضات بنیادی نظام سرمایه داری را دریابد و تئوری دورانساز خود را در کاپیتال عرضه کند. نزد آذرین اما همه اینها دود می شود و به هوا می رود و مارکس نیز در کنار اسمیت به دوران پیدایش سرمایه داری مدرن صنعتی محدود می شود تا از آن این نتیجه گرفته شود که با رجوع به تئوریهای مارکس نمی توان مارکسیسم را به قرن 21 منتقل نمود. پس زمان ما به تئوریهای جدیدی نیاز دارد که "نپ در اپوزیسیون" آذرین از جمله این تئوریها است. آذرین در حالی مارکس را متفکری محدود به یک قرن مشخص معرفی می کند که هنوز هم در همه جای جهان متفکران، فلاسفه، اقتصاد دانان، مورخان، جامعه شناسان و حتی علمای فقه و فقاهت میزان موفقیت خود را با رد تئوریهای مارکس می سنجند. شبح مارکس بر فراز سر همه دانشگاههای اقتصاد و فلسفه و علوم اجتماعی بر پرواز است، آقای آذرین اما با خیال راحت اعلام می کند که این یک متفکر قرن نوزدهمی دوران پیدایش سرمایه داری صنعتی است. آقای آذرین چوب حراج بر مارکس می زند تا نرخ خود را در بازار مکاره سیاست بالا برد.

بر همین روال است که آذرین در هر فرصت مناسبی آمادگی خود برای کنار گذاشتن دستاوردهای مارکس در نقد سرمایه داری را اعلام می کند. از جمله او در همان نوشته "تشکلهای کارگری، آزادیهای دمکراتیک، جامعه مدنی" این حکم عالمانه را در دفاع از مارکس عنوان می کند که "... تا به امروز بهترین بیان تئوریک تناقض منافع کار و سرمایه نظریه مارکس بوده است". به این ترتیب نظریه ارزش کار مارکس از نظر ایشان تا به امروز بهترین بیان تئوریک تناقض منافع کار و سرمایه بوده است. اما فردا می تواند چنین نباشد. چنین  "انعطاف"ی بیش از هر چیز تلاشی است برای کاهش قطعیت نظریه ارزش مارکس. نظریه ارزش مارکس به این ترتیب از ردیف احکام قطعی مربوط به جامعه سرمایه داری خارج شده و در ردیف فرضیه ای معتبر قرار میگیرد. روشن است که در عرصه علم مکانیک نمی توان گفت که قانون جاذبه نیوتن تا به امروز بهترین قانون جاذبه است. به این دلیل ساده که این قانون تنها قانون توضیح نیروی جاذبه است. مادام که عرصه علم مکانیک ترک نشده باشد، اعتبار این قانون نیز به جای خود باقی است. در فیزیک کوانتوم البته دیگر نمی توان سخنی از قوانین نیوتونی به عمل آورد. اما فیزیک کوانتوم هم دیگر مکانیک نیست. عین همین موضوع در رابطه با قانون ارزش کار مارکس مصداق پیدا می کند. مادام که نظام سرمایه داری پابرجاست، قانون ارزش کار مارکس است که بنیادهای آن و تناقضات پایه ای آن را توضیح می دهد. بسط نظریه ارزش به جامعه پسا سرمایه داری البته نشان از جزم اندیشی خواهد بود. اما در جامعه سرمایه داری هرگونه تعدیلی در قطعیت این حکم، با ادا و اطوار یا بی آن، مقدمه چینی برای رد بعدی آن است. این "انعطاف نظری" که آذرین آن را در هر فرصتی به نمایش می گذارد، در واقع چیزی جز بیان این اعتقاد نهفته وی نیست که مارکس دیگر کهنه شده است و وقت طرح تئوریهای دیگر فرا رسیده است. مسأله فقط این است که آذرین جرأت طرح آنها را ندارد. اگر نه این بازی برای چیست؟ چرا نظریه ارزش مارکس تا به امروز و فقط تا به امروز بهترین نظریه بوده است؟ و چرا این بهترین نظریه بوده است؟ مگر آقای آذرین نظریه های خوب دیگری هم می شناسد؟ و اگر آری، پس چرا آنها را با صدای بلند اعلام نمی کند؟ حقیقت این است که آذرین در خلوت خود چنین نظریه هایی را می شناسد، زمان را هنوز برای طرح آنها مناسب نمی داند.

بررسی احکام دیگر آذرین در رابطه با مارکسیسم و بویژه نظریه دولت او را به فرصتهای دیگر واگذار می کنم. تا همینجا باید روشن شده باشد که نسب آذرین همانقدر به مارکس می رسد که نسب گربه به شیر. 

*********************

بررسی مان را در این نقطه به پایان میرسانیم. ما در این بررسی دیدیم که بازگشت مجدد آذرین به صحنه سیاست در جریان تحولات حزب کمونیست کارگری ایران در سال 1999 آغاز بازگشت وی به ناکجا آبادی بود که چپ ایران در سالهای پس از انقلاب آن را پشت سر گذاشته بود. طی این مسیر برای آذرین و شرکایش تنشی مداوم بین این جریان و بخشهای دیگر چپ و بخصوص فعالین جنبش مستقل کارگری را به همراه داشته و هر چه ابعاد این چرخش رو به عقب آذرین و شرکا روشن تر شود، ابعاد گسترده تری نیز به خود خواهد گرفت. انزوای کامل ایرج آذرین و جریان وی در میان چپ انقلابی و در میان فعالین جنبش مستقل کارگری نتیجه محتوم این روند خواهد بود. مارکسیسم در ایران به اندازه کافی نیرومند هست که بتواند ماهیت بورژوایی و منحط سیاست این جریان را شناخته، شناسانده و آن را برملا کند. آذرین این را در محاسبه خود وارد نکرده بود.

******************* 

 

22 خرداد 87- 11 ژوئن 2008


 

[1] از جمله نگاه کنید به رضا مقدم، جابجایی مقصر و مدعی. این هجمه درست در شرایطی واقع می شود که دانشجویان با تمام قوا در صدد اثبات استقلال خود از احزاب سیاسی اند. رضا مقدم که ظاهرا در بازی کردن نقش بازجو احساس رضایتی عمیق می کند حتی تا آنجا پیش می رود که اظهارات دانشجویان در زمینه استقلال از احزاب را زیر سؤال برده و با بیشرمی یک بازجو از آنان مدارک این عدم وابستگی را طلب می کند. در پاسخ یکی از این دانشجویان که اعلام کرده بود "دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب (همچون گذشته) هیچ وابستگی ای به احزاب ندارند" رضا مقدم می پرسد کدام گذشته؟ بهتر است آن دانشجو فاکتهای مربوط به گذشته را نیز نشان دهد تا معلوم شود که راست می گوید.

 

[2] رضا مقدم، جابجا شدن مقصر و مدعی

 

[3] تشکلهای کارگری، آزادیهای دمکراتیک، جامعه مدنی، بارو شماره 4 و 5، اسفند 1380

 

[4] تمرکز آذرین در بحث پیرامون تقابل "پارادیم مارکسی" و "پارادیم جامعه مدنی" بر مباحث ماکس وبر خود موضوعی است جالب. آذرین مبانی نظری پارادیم جامعه مدنی را به وبر تقلیل می دهد و به این وسیله طیف گسترده ای از نظریه های جامعه مدنی را که اتفاقا در دو دهه گذشته به طور گسترده تری انتشار یافته اند از معرض انتقاد دور می کند. از جمله این نظریات مبتنی بر جامعه مدنی باید به مکتب فرانکفورت و همچنین طیفهای متنوع نئو گرامشین اساره کرد که نه تنها بر بستر نظریات ماکس وبر قرار ندارند، بلکه خود در مقام منتقد آن ظاهر شده اند. نقد مارکوزه بر وبر تحت عنوان .... نمونه برجسته آن را تشکیل می دهد. در خود ایران نیز عروج بحث جامعه مدنی با رنسانس مباحث ماکس وبرهمراه نبود. مراجع الهام و پدران فکری خاتمی و حجاریان و اصلاح طلبی را کسانی از قبیل جواد طباطبایی و حسین بشیریه تشکیل می دادند که هیچکدام در قالب وبری نمی گنجند. در سطح مدافعان خارج از رژیم جامعه مدنی نیز اتکا به مباحث تجدید حیات یافته "وجه تولید آسیایی" و همچنین روایات راست مباحث گرامشی منبع الهام بود. از همایون کاتوزیان و کاریکاتور او صادق زیباکلام تا چپی های سابق، هیچکدام برای حمایت از طرح "جامعه مدنی" به وبر استناد نکردند.  احتمالا تعلق قلبی آذرین به یکی از این نحله های آلترناتیو طرفدار "جامعه مدنی" است که او را به این تقلیل گرایی بحث به تقابل بین مارکس و وبر کشانده است.

 

[5] همان منبع

 

[6] همان منبع

 

[7] Marx, Engels: über die Gewerkschaften

 

[8] وصل کردن این اتحادیه ها به آ.اف.ال در عین حال یک خاصیت دیگر هم دارد و آن هم سوار شدن بر احساسات ضدآمریکایی است که بعدها رضا مقدم با نوشته "خطر فساد در جنبش کارگری" نهایت سوء استفاده را از این احساسات کرد.

 

[9] همان منبع

 

[10] برای بحث در این باره ر.ک. پول سیاست طبقه، قسمت سوم

 

[11] اپوزیسیون لیبرال بالهای بسته اش را می گشاید، بارو شماره 12و 13، آبان 1381، تأکید از من است

 

[12] تئوری برای جنگ، تئوری برای مقاومت، بارو شماره 16، بهمن 81

 

[13] همانجا، تأکیدات از من

 

[14] بیانیه سومین کنفرانس سراسری اتحاد سوسیالیستی کارگری، مرداد 1382

 

[15] همان سند

 

[16] همان سند

 

[17] خط مشى سوسياليسم كارگرى؛ بيانيه سومين كنفرانس‏ سراسرى اتحاد سوسياليستى كارگرى؛ مرداد 82، اوت 2003

 

[18] از جمله مقالات "پول، سیاست، طبقه" از بهمن شفیق، بیراهه تشکل توده ای و "دفاع از حرمت فعالین کارگری.." از امیر پیام، "آقای آذرین شاید نبخشید، اما فراموش کرده اید؟" از مرتضی افشاری و "حقیقت در محبس تظلم خواهی" از عباس فرد. همه این متون در سایت امید موجودند.    http://omied.net

 

[19] جنبش طبقه کارگر و جنبش بورژوازی، هارمونی یا ستیز؟"  بررسی علت این امر نیز جالب است که چرا مبارزان غیور روایتهای مختلف ضدسرمایه داری به جای واژه مأنوس و آشنای "مبارزه طبقاتی" همواره عبارت "ستیز طبقاتی" را در تبیینهایشان بکار می گیرند. رفیق من عباس فرد معتقد است که "مبارزه" ناظر بر نفی دیگری است در حالی که "ستیز" فاقد چنین باری است و هر گونه لجاجتی نیز ستیز معنا می دهد. اگر این تعبیر درست باشد، باید به ضدسرمایه داریون در انتخاب این واژه تبریک گفت که هم لج و لجبازی شان را بیان کرده است و هم فاقد آن عنصر نفی سرمایه بوده است.

 

[20] مارکس، نامه به جوزف وده مایر، مارس 1852، مجموعه آثار آلمانی، جلد 28، ص 508

 

[21] آدام اسمیت، ثروت ملل، متن فارسی، ترجمه دکتر سیروس ابراهیم زاده، صفحات 57 تا 59 ، تأکیدات از من است.

 

[22] همانجا

 

[23] چشم انداز و تکالیف، فصل اول، ص 17

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر