بازگشت به ناکجا آباد

نوشتۀ: امیر پرویز پویان
Write a comment

جبرِ قابلِ شناخت، یعنی آزادیِ راستین، یعنی آزادی‌ای که عینیت می‌یابد. نادیده انگاشتنِ این جبر، دست یافتن به آن آزادی‌ست که جُز در ذهنیتِ آدمی واقعیت پیدا نمی‌کند.

 

گفت‌وگویی میانِ سیمون لامارته و آمانوئل آرتری

سیمون لامارته: «مورخ از یکتانگری به کوته‌نگری می‌رسد.»

«این‌که فردا بهتر از امروز باشد، درست همان چیزی‌ست که من بدان مشکوکم.»

آمانوئل آرتری: «تاریخ توالیِ فصول نیست، توالیِ چشم‌اندازهای بی‌بازگشت است.»

 

آمانوئل آرتری: آقای لامارته! شما چند سال دارید؟

سیمون لامارته: چهل و سه سال.

آ: دوست دارید تا کِی زنده بمانید؟

ل: خیلی… دستِ‌کم تا یک قرنِ دیگر… خوب، این آرزویی‌ست که البته جدی نمی‌گیرمش.

آ: بله، آدم باید واقع‌بین باشد. ولی راستی چرا دوست دارید این‌همه عُمر کنید؟

ل: گمان می‌کنم تا یک قرنِ دیگر، وضعِ دنیا به‌مقیاسِ وسیعی تفاوت کند. هرچند خوشبینانه به‌نظر آید، من امیدوارم صد سالِ دیگر مردمان سببِ اصلیِ دردهاشان را بشناسند و به درمانِ آن‌ها، کم و بیش، توفیق یابند. آرزو می‌کنم آن روز را ببینم. اما در سنِ چهل و سه سالگی، این آرزو به‌تمامی رؤیایی تعبیرناشدنی‌ست.

آ: این دردهایی که از آن‌ها سخن گفتید، چگونه‌اند؟

ل: دردهایی خاص و عام… دردهایِ یک مکزیکی و دردهای یک امریکایی… و سرانجام، دردهایی که انسان‌های مکزیک و امریکا هر دو از آن‌ها رنج می‌برند.

آ: بیایید در‌باره‌ی هر‌کدام از این‌ها گفت‌وگو کنیم. از نوعِ «مکزیکی» شروع کنیم. چطور است؟

ل: به‌نظر می‌آید که شما حرفم را چندان جدی نگرفته‌اید.

آ: هیچ چیز جدی‌تر از دردهای بشری نیست. اما اگر به همین کوتاهی سخن بگویید، شاید که شما را به «کلی‌گویی روشنفکرانه» متهم کنند. کوشش کنیم مجالی برای «مُفتریان» فراهم نیاوریم. شروع کنیم، آقای لامارته! دردهای مکزیکی…

ل: گفتم دردهای انسانِ مکزیکی…

آ: سهل‌انگاری مرا ببخشید. من گمان کردم وقتی مفهومی انتزاعی همچون «انسانِ مکزیکی» را مطرح می‌کنید، می‌توان از «انسانِ» آن چشم پوشید…

ل: چشم پوشید؟! در‌آن صورت دیگر چه چیزِ ارزشمندی باقی می‌مانَد؟

آ: از کلمه‌ی «انسان»، نه از خودِ او… ولی انگار ما داریم به بحثی لفظی دچار می‌آییم. از دردهای انسانِ مکزیکی سخن بگویید، آقای لامارته! شما به‌عنوانِ نویسنده و جامعه‌شناس، شاید از بسیاری دیگران شایسته‌تر باشید.

ل: جامعه‌شناس نه… علاقه را با حرفه اشتباه نکنید.

آ: هرجور میلِ شما‌ست. سابقه‌ی تحصیلی‌تان، همچنین برخی از کتاب‌هایتان این اشتباه را بر من تحمیل کرده بودند. بگذریم…

ل: از چیزهای بدیهی سخن گفتن دشوار است. گرسنگی، بی‌سوادی، فقر، فحشاء… این سیاهه‌ای‌ست که هر مکزیکی صورتِ بلندبالایی از آن در ذهنِ خود دارد.

آ: اگر موافقید نخست سراغِ علت یا علت‌های درد می‌رویم و بعد به گفت‌وگو پیرامونِ درمانِ آن‌ها می‌پردازیم.

ل: این ترتیبِ درستی‌ست. اما دوستِ عزیز! من و شما که هستیم که شایسته‌ی چنین کاری باشیم؟ درد با بشر زاده شده. شاید هم پیش از او. به اندازه‌ی خودِ جهان قِدمت دارد. مجموعه‌ی میراث‌های فرهنگی انسانی، مجموعه‌ی تلاشِ انسان‌های بزرگ برای جست‌وجوی علت و سپس پیش نهادنِ راهی برای درمانِ دردها‌ست. اگر آنان به‌همراهِ هم بدین کار توفیق نیافته‌اند، من و شما، چنین حقیر و تنها، چگونه می‌توانیم آن را از پیش ببریم؟

آ: اما نه این است که شما بدین‌ها اندیشه می‌کنید؟

ل: بی‌شک… چه چیز جُز این می‌تواند هنرمندی را به‌خود مشغول دارد؟ من می‌اندیشم؛ دائماً…

آ: و اندیشه‌هایتان را می‌نویسید.

ل: نه تمامیِ آن‌ها را…

آ: عُصاره‌ی آن‌ها را… به بیانِ بهتر، نتیجه‌گیری‌هایتان را…

ل: بله.

آ: بسیار خوب. در‌این‌جا نیز بی‌هیچ ادعایی، درباره‌ی این اندیشه‌ها سخن می‌گوییم. اما نخست سؤالی را که برایم پیش آورده‌اید، مطرح می‌کنم: چرا کوششِ بشری را در‌این راه، بی‌نتیجه می‌دانید؟ و آیا به‌راستی کسی یا کسانی بدان توفیق نیافته‌اند؟

ل: آری، توفیق نیافته‌اند. لااقل کاملاً موفق نشده‌اند. اما پاسخ به «چرا»ی آن، هم دشوار و هم طولانی‌ست، و ناگزیر بحث‌انگیز.

آ: اگر مباحثه دستِ آخر بی‌ثمر نباشد، چرا باید از آن پرهیز داشت؟

ل: نکته همین است که بی‌ثمر می‌مانَد. از قدیم‌ترین ایام تا به امروز، جنگِ اندیشه حتا دَمی نیز آتش‌بس را نپذیرفته است.

آ: اما هر جنگی به ارتشی نیازمند است. جنگِ اندیشه‌ها در آخرین تحلیل، صف‌بندی آدم‌هایی‌ست که رو‌در‌رویِ هم قرار گرفته‌اند. این «نفاق» در هر‌یک از‌این دو سو، وحدتی‌ست مُسَلَم. به‌هرحال، من امیدوارم با‌هم در تمامِ زمینه‌های این گفت‌وگو به توافق برسیم. گذشته از‌این، آن‌چه ما می‌کنیم، گفت‌وگو‌ست نه بحث.

ل: بسیار خوب، آقای آرتری… گویا به چیزی که دوست ندارم، مجبورم… می‌دانید؟ تمایلِ آشکارِ من این است که از‌این مقوله‌ها فقط در یادداشت‌ها و دستِ بالا در کتاب‌هایم سخن بگویم، و نه در یک مصاحبه که همیشه جنجالی هم به دنبال دارد. وقتی می‌نویسید، منتقدان به خواب می‌روند، اما وقتی سخن می‌گویید، آن‌ها مثلِ قارچ از همه‌جا سبز می‌شوند و محشری به‌پا می‌کنند. می‌پرسید اندیشمندان چرا به شناختِ علت‌های درد و پس از‌آن نمودنِ راهی برای درمان توفیق نیافته‌اند. شاید این سرنوشتِ محتومِ انسان است که تا پایان با درد همراه بماند.

آ: آقای لامارته! شما پی‌در‌پی برای من پرسش‌هایی تدارک می‌بینید. مثلاً این‌که سرنوشتِ محتوم یعنی چه؟ و چرا به آن اعتقاد دارید؟ اما به این ترتیب، گفت‌وگوی ما پایانی نخواهد داشت. با این‌همه، نکته‌ای به‌نظرم می‌رسد که تذکرِ آن را ناگزیر می‌بینم: آیا شما در همین گفت‌وگوی کوتاه، به تناقضی گرفتار نیامده‌اید؟

ل: چطور؟ در کُجا؟

آ: پیش از‌این گفتید که تا یک قرنِ دیگر، وضعِ دنیا بسی تفاوت خواهد کرد. امیدِ شما این بود که تا آن زمان، مردمان به کشفِ علتِ دردها و درمانِ آن‌ها توفیق یابند. در‌این صورت، سرنوشتِ محتوم چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟

ل: بله، در گفت‌وگو با منتقدان باید هُشیار بود. با این‌همه، من توضیحی دارم. آن‌چه به‌نظرِ شما تناقض جلوه می‌کند، چیزی جُز نوعی سرگشتگی نیست. به من بگویید چه کسی می‌اندیشد و با این‌همه به سرگشتگی دچار نمی‌آید؟

آ: سؤالِ خوبی‌ست، اما پاسخِ سر‌راستی نیست.

ل: به چه چیز؟

آ: به پرسشِ قبلی من درباره‌ی تناقض…

ل: نگویید تناقض، دوستِ عزیز! آری، من امیدوارم که انسانِ یک قرن بعد به درمانِ دردهای کنونی‌اش به‌مقاسِ وسیعی توفیق یابد. اما همچنین معتقدم که دردهای تازه و ناشناخته‌ی دیگری روی خواهند نمود. آیا باز‌هم تناقض است؟ این بیانِ دیگری از سرنوشتِ محتوم نیست؟

آ: در‌این صورت، چرا آرزومندید که تا قرنی دیگر زنده بمانید؟ چنین پیداست که چشم‌اندازهای زندگی بشری تا ابد یکسان باقی خواهند ماند.

ل: شما خیلی لجوجید.

آ: متأسفانه همین‌طور است؛ اما اگر معذب‌تان می‌کند، دیگر در‌این باره حرفی نخواهم زد.

ل: نه، آرتری گرامی! من به میدان آمده‌ام و لاجرم، باید دست و پنجه نرم کنم. اما فراموش کرده‌اید که سیزده سال از من جوان‌ترید، و درست به همین اندازه لجوج‌تر و ناپُخته‌تر؟

آ: به یادِ جمله‌ای از خودتان می‌اُفتم: «در برخورد با جوانان، سالخوردگان همواره کینه و حسرتِ خود را در لایه‌ای از تحقیر می‌پیچند.» دقیقاً همین است؟

ل: من نوشته‌هایم را از بَر نمی‌کنم. مهم نیست. آیه‌ای از انجیل که نخوانده‌اید.

آ: خوب، آقای لامارته! گذشته از همه‌ی این تعارفات، درباره‌ی دردهای انسانِ مکزیکی چه می‌گویید؟

ل: همه چیز را باید تکرار کرد؟

آ: مرا ببخشید. به‌کلی فراموش کرده بودم که شما فهرستی از‌آن را پیش از‌این ذکر کرده‌اید. اما فهرستِ تنها، فقط به کارِ آمارگران می‌آید. به علت‌ها بپردازیم.

ل: علت‌ها را باید در فرد و جامعه هر دو یافت.

آ: اگر ممکن است، این را در‌موردِ دردی همچون گرسنگی توضیح دهید.

ل: خوب، گرسنگی چیست؟ بی‌غذایی و بدغذایی. سهمِ جامعه در‌این هر دو آشکار است. اما کم‌تر در جست‌وجوی سهمِ فرد در‌این مصیبت بوده‌اند. تحملِ گرسنگی از سوی فرد، این درد را در جامعه قوام می‌بخشد. به این ترتیب است که به نقشِ متقابلِ جامعه و فرد در حضورِ دردها و تداومِ آن‌ها می‌رسیم.

آ: جامعه مفهومی کلی‌ست، آقای لامارته! اگر به این نپردازیم که چه چیز در جامعه موجبِ حضور و تداومِ این دردهاست، در حقیقت هیچ چیز را روشن نساخته‌ایم.

ل: در‌این صورت، باید به نهادهای اجتماعی پرداخت. به مددِ بررسی این نهادها، می‌توان هر واقعیتی را در جامعه توضیح داد.

آ: نهادِ اجتماعی چیست، آقای لامارته؟

ل: نهادها قالب‌هایی هستند که بر روی هم، استخوان‌بندی کلی جامعه را می‌سازند. هر‌یک از قالب‌ها حوزه‌ای خاص از روابطِ موجود در جامعه را دربرمی‌گیرند، که این روابط نیز در محدوده‌ی کلی جامعه، خود با یکدیگر در ارتباطِ مداوم‌اند و برهم تأثیر می‌گذارند: یکدیگر را قوام می‌بخشند یا تحلیل می‌برند. مثلاً کلیسا را می‌توان یک نهادِ اجتماعی خواند. در ساختمانِ کلی جامعه، کلیسا قالبی‌ست که روابطِ اجتماعی ویژه‌ای را در‌بر‌می‌گیرد. این نهاد با نهادهای دیگر در ارتباط است؛ تأثیر می‌گذارد و تأثیر می‌پذیرد. مکزیک را در‌نظر بگیریم: کلیسا در ارتباط با دیگر نهادها، از نهادِ دولت تأثیرِ مُثبت و از نهادِ حزبِ کمونیست تأثیرِ منفی می‌پذیرد. نخستین او را قوت می‌بخشد و دومی او را تضعیف می‌کند. حرکتِ جامعه نیز به همین ترتیب قابلِ توضیح است. دینامیسمِ اجتماعی زاده‌ی همین ارتباطِ متقابل ِ نهادهای اجتماعی‌ست. این ارتباط‌ها که همراه با تأثیرپذیری و تأثیرگذاری هستند، در یک فرآیندِ دراز‌مدت، جامعه را تغییر می‌دهند.

آ: اکنون بیایید پدیده‌ای همچون گرسنگی را بر بنیانِ نهادهای جامعه‌ی مکزیک بررسی کنیم.

ل: نهادهای اجتماعی وضعِ موجودِ جامعه را از سویی توجیه و از سوی دیگر تثبیت می‌کنند. مثلاً مجموعه‌ی نهادهای جامعه‌ی مکزیک که بر رویِ‌هم شکلِ کلی جامعه‌ی ما را می‌سازد، وجودِ طبقاتِ اجتماعی متفاوت را توجیه و تثبیت می‌کند: گرسنگی یا پدیده‌ی دیگری نظیرِ آن از وجودِ همین طبقاتِ اجتماعی متفاوت برمی‌خیزد که نهادهای جامعه آن را به رسمیت شناخته‌اند.

آ: اگر فراموش نکرده باشم، پیش از‌این گفتید که نهادهای اجتماعی با یکدیگر در ارتباط‌اند.

ل: بله.

آ: و یکدیگر را قدرت می‌بخشند یا تضعیف می‌کنند.

ل: بله.

آ: یعنی برخی با برخی دیگر در تضادند.

ل: درست است.

آ: اکنون چگونه است که می‌گویید «مجموعه‌ی نهادهای اجتماعی» توجیه‌کننده و دوام‌بخشنده‌ی وضعِ موجودند؟

ل: اگر اشتباه نکنم، بارِ دیگر با‌خوشحالی، به کشفِ تناقضی نائل آمده‌اید!

آ: نه با‌خوشحالی… اما به‌هرحال، هر کشفی خُشنودکننده است.

ل: با‌این‌همه اگر اندکی بیش‌تر دقت کنید، می‌بینید که چندان کشفی هم نبوده است.

آ: خوب، خودِ این نیز کشفی خواهد بود. بگذریم… گفتید که گرسنگی زاده‌ی وجودِ طبقات است؟

ل: بله.

آ: و نهادهای جامعه‌ای همچون مکزیک وجودِ طبقات را تأیید می‌کنند؟

ل: بله.

آ: کلیسا با حزبِ کمونیست در تضاد است و این هر دو نهادهایی هستند. چنین است؟

ل: بله.

آ: و با این‌همه، هر دو وجودِ طبقات را می‌پذیرند؟

ل: دستِ‌کم در ایده‌ئولوژی خیر.

آ: پس چگونه نهادهای اجتماعی «مجموعاً» قوام‌دهنده‌ی وضعِ موجودند؟ اما آقای لامارته، خودمانیم، انگار واقعاً کشفی بود!

ل: گویا باید به توضیحِ واضحات بپردازم. نهادهای اجتماعی، هرچند برخی‌شان با برخی دیگر نیز در تضاد باشند، بر رویِ‌هم صورتِ کلی جامعه را می‌سازند. یعنی در حقیقت، یکدیگر را متوازن می‌کنند و مجموعاً جامعه‌ای را با مشخصاتِ کلی‌اش به‌وجود می‌آورند. حزبِ کمونیستِ مکزیک، اگرچه با برخی نهادهای دیگر در تضاد است، نهادی لازم برای ساختمانِ کلی جامعه‌ی مکزیک است. این چیزی طبیعی‌ست. هرگاه این نهاد نهادی ناهمخوان با ساختمانِ کلی جامعه بود، اصلاً امکانِ تولد و رشد نمی‌یافت. به‌بیانی دیگر، نهادهای اجتماعی با یکدیگر رابطه‌ای اُرگانیک دارند. همین رابطه‌ی اُرگانیک است که به مکانیسمِ جامعه نظمِ لازم را می‌بخشد و از‌این طریق، دینامیسمِ اجتماعی را ممکن می‌سازد.

آ: یعنی جامعه، که مکانیسمِ آن را نهادهای اجتماعی متفاوت می‌سازند، از وحدتی اُرگانیک برخوردار است؟

ل: درست است.

آ: و به این ترتیب، در بطنِ جامعه، از «تضاد» هیچ‌گونه خبری نیست…

ل: چرا هست، ولی این تضاد یا تضادها وحدتِ اُرگانیکِ آن را خدشه‌دار نمی‌کند.

آ: چگونه ممکن است نهادهای اجتماعی که به گفته‌ی شما با یکدیگر رابطه‌ای اُرگانیک دارند و بر رویِ‌هم وحدتِ اُرگانیکِ جامعه را به‌وجود می‌آورند، تضادشان به وحدت مُنجر شود؟

ل: انسان را در‌نظر بگیرید. آدمی از روزگارِ پیدایشِ خود، بنا‌بر فرضیاتِ داروین، تغییراتِ بسیاری کرده است. مکانیسمِ این موجود از همان آغاز، دارای وحدتی اُرگانیک بوده است، درحالی‌که اُرگان‌های مختلفِ بدنِ او برخی با برخی دیگر تضاد نیز داشته‌اند. و با‌این‌همه، او رشد کرده و تکامل یافته و همچنان وحدتِ اُرگانیکِ خود را نیز حفظ کرده است.

آ: چگونه اُرگان‌های بدنِ یک انسان با یکدیگر تضاد داشته‌اند؟

ل: فرض کنید که انسانِ اولیه همچون بسیاری از حیواناتِ دیگر، نخست از برگِ درختان تغذیه می‌کرده است. اما این انسان قامتِ خمیده‌ای داشته و لاجرم تغذیه از برگِ درختان برای او دشوار بوده است. دستانِ این انسان برای چیدنِ برگِ درختان، وسیله‌ای کم و بیش کامل بوده، اما آن‌چه این عمل را بر او دشوار می‌ساخته، قامتِ ناراستش بوده که سببِ آن ناتوانی اندامِ میانی او بوده است. بدین ترتیب می‌بینید که چگونه اُرگان‌های بدنِ این انسان با یکدیگر در تضاد بوده‌اند.

آ: سخاوتمند باشیم و سخنان‌تان را لحظه‌ای تصدیق کنیم. اما بی‌درنگ این مسأله مطرح می‌شود: این تضادی که از آن سخن می‌گویید، در فرآیندِ تکاملِ انسان به کجا انجامید؟

ل: به بسیاری تغییرات… در‌این مورد، به این‌که انسان سرانجام از قامتی راست بهره‌مند گشت.

آ: این گفته به‌نحوی دقیق‌تر چنین می‌شود: به تغییرِ اندامِ میانی انسان. درست است؟

ل: بله.

آ: یعنی درست به از میان رفتنِ همان عاملی که وحدتِ اُرگانیک را خدشه‌دار می‌ساخت. چنین نیست؟

ل: خوب، بعد؟

آ: پاسخِ شرافتمندانه‌ای‌ست. نه غُرورِ آدمی را جریحه‌دار می‌کند و نه به تقوایِ علمی لطمه می‌زند. متشکرم… اکنون بگویید واقعاً این تناقض‌ها از کُجا سرچشمه می‌گیرند؟

ل: ترجیح می‌دهم خودتان حرف بزنید.

آ: شما در به‌کار بردنِ کلمات چیره‌دستید. اما خواننده در فهمیدنِ آن‌ها چنین نیست. متأسفانه مجبورم جمله‌تان را به این صورت دستکاری کنم: شما ترجیح می‌دهید که من خود به‌جای شما پاسخ‌گوی پُرسشِ خود باشم.

ل: شما نیز در دستکاری کردن مهارت دارید. به‌هرحال، خودتان توضیح دهید.

آ: با انصاف‌تان، خواننده را تحتِ تأثیر قرار می‌دهید و مرا شرمنده می‌کنید. با‌این‌همه، می‌پذیرم. اما بی‌شک، توضیحِ من سیزده سال ناپُخته‌تر خواهد بود. نخست به گفتارتان در‌موردِ تکاملِ انسان می‌پردازم. در‌این‌جا، تضادِ اصلی تضادِ انسان با طبیعت است. آن‌چه موجبِ تکاملِ اوست همین است. تضادِ بینِ دستِ انسانِ اولیه و اندامِ میانیِ او نیست، بلکه میانِ انسان و طبیعت است که موانعی فراوان بر سرِ راهِ برآورده ساختنِ نیازهای او پدید آورده است. گذشته از‌این، توضیحِ قوانینِ حاکم بر حرکتِ جامعه، به‌مددِ بررسیِ تکاملِ اُرگانیسمِ انسانی، نمی‌تواند توضیحِ کاملی باشد. امیدوارم با من هم‌عقیده باشید که بررسیِ جامعه‌ی کنونی که تضادِ اصلی در آن، تضادِ میانِ انسان و انسان است، یا به بیانِ درست‌تر، میانِ طبقاتِ جامعه‌ی انسانی‌ست، از طریقِ بررسیِ تضادِ انسان و طبیعت، اگر نه ناممکن، دستِ‌کم ناکامل خواهد بود. اما تناقضِ اصلی که در گفتارتان وجود دارد، ریشه‌اش در کُجاست؟ این را نیز خودم توضیح دهم؟

ل: بله. در حقِ من این لطف را بکنید.

آ: حتماً. بیش از این‌ها به شما مدیونم… این تناقض از آن‌جا به وجود می‌آید که شما معتقدید هر واقعیتی را در جامعه، به‌مددِ بررسیِ نهادهایِ اجتماعی می‌توان توضیح داد. نهادها عُنصری از عناصرِ تشکیل‌دهنده‌ی روبنایِ جامعه‌اند، و بدین ترتیب، چون هر پدیده‌ی روبنایی دیگر، بازتابِ زیربنای جامعه، یا دقیق‌تر بگوییم، روابطِ تولیدی مُستقر در آن‌اند؛ بی‌واسطه یا به‌مددِ بررسیِ پدیده‌های دیگرِ روبنایی. پس باید برای توضیحِ واقعیات، از سطح به عُمق رفت. باید از مطالعه‌ی روابطِ تولیدی به آن رسید. شما مکزیک را مثال زدید. من نیز به پیروی از شما، اگرچه بنادلخواه، مکزیک را در نظر می‌گیرم…

ل: انگار از‌این پیروی هراس دارید…

آ: نه، مجله‌ی ما کارمندانش را بیمه‌ی عُمر کرده است.

ل: توضیحش با خواننده؟

آ: نه، با سازمانِ بیمه. بگذریم… بر تولیدِ ما، مناسباتِ بورژوایی حاکم است. اگرچه نتوان در‌این باره با قطعیت سخن گفت، به‌هرحال، در مقایسِ وسیعی چنین است. بدین ترتیب، تضادِ اصلی را باید در‌میانِ تولیدکنندگان و صاحبانِ ابزارِ تولید یافت. این تضاد در روبنایِ جامعه، و از جمله در نهادهای اجتماعیِ مکزیک نیز تجلی می‌کند. آن‌چه موجبِ حرکت و تکاملِ جامعه است، همین تضاد است…

ل: گویا من نیز همین را گفتم.

آ: بله، ولی فقط سیزده سال پُخته‌ترش را… این تضاد که چیزی‌ست در بطنِ جامعه، در درونِ این مناسبات، چیزی‌ست که رشدِ نیروهایِ تولیدی را تُرمُز می‌کند، دستِ‌آخر موجبِ درگیری می‌شود. ترن حرکت می‌کند و جامعه را در جایِ مناسبِ خود قرار می‌دهد. با‌این‌همه، آقای لامارته! همه چیز ممکن است. این نیز ممکن است که سیزده سالِ دیگر من نیز به اندازه‌ی شما پُخته شوم و با هیچ چیز چنین لجوجانه برخورد نکنم.

ل: بهتر بود شما طنزنویس می‌شدید.

آ: در‌باره‌ی این پیشنهاد فکر خواهم کرد. فعلاً به گفت‌وگویِ کوتاهی در‌باره‌ی درمانِ این دردها بپردازیم.

ل: گویا شما دارویِ لازم را تجویز کردید. حرکتِ قطار را می‌گویم. انقلاب برایِ شما جوان‌ها، صدها اسمِ مُستعار دارد.

آ: حرف‌هایِ من چه اهمیتی دارند، آقای لامارته؟ خواننده مایل است نُسخه‌ی پیشنهادیِ شما را بپیچد.

ل: «نهالِ شکسته‌نفسی از آبِ خودخواهی بارور می‌شود.» فرانسوی‌ست، نه؟

آ: ملیتِ ضرب‌المثل مهم نیست. سخن بر سرِ این است که من در معرضِ چنین اتهامی قرار گرفته‌ام. حرفِ من ممکن است اندکی اغراق‌آمیز باشد، اما در آن واقعیتی نهفته است، آقای لامارته! خواننده رنجِ مطالعه‌ی این صفحات را به این خاطر بر خود هموار می‌کند که طرفِ گفت‌وگو آقای لامارته است. این احتیاج به اثبات ندارد. اگر درآمدِ سَرانه‌ی مردمِ مکزیک را در‌نظر بگیرید، نگاهی به قیمتِ کتاب‌هایتان (که اخیراً اریستوکراتیک هم چاپ می‌شوند) بیندازید و سپس تیراژِ متوسطِ هر‌یک از آن‌ها را حساب کنید، متوجه می‌شوید که مردم به‌راستی در‌موردِ شما فداکاری می‌کنند. این امر حوزه‌ی مسؤلیتِ شما را وسعت می‌بخشد. من به‌عنوانِ یک منتقد، خودم را موظف می‌بینم که در‌موردِ شما به‌ویژه سخت‌گیر باشم. هرچند ممکن است با این کار، خواننده‌هایی را که شما را غیرقابلِ انتقاد می‌دانند (و تعدادشان نیز اندک نیست) برنجانم. من و شما، و به‌ویژه شما، موظفیم ذهنِ خواننده‌ی خود را با مسائلِ اساسی درگیر سازیم. اگر می‌توانیم برایِ این مسایل پاسخی نیز به او ارائه دهیم، نه آن‌چنان‌که آن را بی‌چون و چرا بپذیرد، بلکه آن را موردِ کنکاش قرار دهد. درست به همین خاطر است که من گفت‌وگو با شما را به یک جدلِ درست و حسابی تبدیل کردم. خواننده‌ای به من نوشته است که در نقدهایم، مته به خشخاش می‌گذارم. آری، گاهی چنین به‌نظر می‌آید. اما کلمات چه هستند؟ رابطه‌ی آدمیان. مهم‌ترین وسیله‌ی انتقالِ اندیشه‌ها به یکدیگر. پس باید ارزشِ واقعیِ آن‌ها را دریافت. در ارتش، به‌ویژه هنگامِ جنگ، هر نظامی که در انتقالِ نشانه‌هایِ رمز به اشتباه دچار شود، به‌سختی کیفر می‌بیند، حتا تیرباران می‌شود. چرا نویسندگان و منتقدان نباید چنین دیسیپلینی را بپذیرند؟ چرا نباید ما خود را با آنان که مایه‌ی سیه‌روزیِ مردم‌مان شده‌اند، در جنگ ببینیم و بکوشیم نشانه‌هایِ رمز را به‌درستی منتقل سازیم؟ مرا ببخشید، آقای لامارته! انگار من سنتِ معمول در‌موردِ مصاحبه را نیز شکسته‌ام. لطفاً ادامه دهید.

ل: از من انتظار نداشته باشید که حرف‌های قبلی‌تان را در‌موردِ نهادهای اجتماعی و چیزهای دیگری که در‌این زمینه مطرح کردید، بپذیرم.

آ: بی‌شک.

ل: و ناگزیر، سخنِ من در‌موردِ درمانِ دردها نیز از همان اندیشه‌ای مایه می‌گیرد که در بررسیِ علت‌ها راهنمایم بود.

آ: بله، طبیعی‌ست.

ل: داستانِ «پیش از‌این، در دهکده»ی مرا خوانده‌اید؟

آ: به‌دقت.

ل: من در آن‌جا، به طبیعت بازمی‌گردم؛ همچنین به انسانِ طبیعی. نه به زمانی آن‌قدر دور که انسانِ نخستین، خالی از هرگونه ارزشِ فرهنگی می‌زیست، نه، بل به انسانی که در ستیز با طبیعت، چون انسانِ امروزین، هنوز تا بدان حد توفیق نیافته است که بازیچه‌ی ابزاری شود که ساخته‌ی خودِ اوست و درست به‌خاطرِ همین پیروزی بر طبیعت، به خلقِ آن پرداخته است.

آ: یعنی ماشین.

ل: مثلاً… این انسان هنوز در مقیاسِ وسیعی، با طبیعت درگیر است. و درست همین است که به او شخصیتِ لازمِ انسانی‌اش را ارزانی می‌دارد. دشمنِ مشترک، یعنی طبیعت، آن‌چنان نیرومند است که فرصتِ چندانی برای دشمنی آن‌ها با یکدیگر، باقی نمی‌ماند. بدین سبب با‌هم صمیمی‌ترند، مهربان‌ترند، نزدیک‌ترند. می‌دانند ضعیف‌اند، و این دانستن نیرومندشان می‌کند. می‌دانند که طبیعت به بندشان کشیده، و این دانستن یک آزادیِ نسبی، اما راستین بدان‌ها می‌بخشد. پس خوشبخت‌اند. دستِ‌کم از انسانِ امروزین خوشبخت‌ترند.

آ: پس در حقیقت، شما نوعی بازگشت را پیشنهاد می‌کنید.

ل: بله. بازگشتی محدود و مشروط.

آ: اقای لامارته! شما لیمونسو نقاشِ معاصر را می‌شناسید؟

ل: بله.

آ: از تابلوهایش که چیزی بینِ نقاشیِ کلاسیک و امپرسیونیستی هستند، لذت می‌برید؟

ل: نه از همه‌ی آن‌ها… از بیش‌ترشان.

آ: از تابلوِ «گُرگ‌ها بر لبِ پنجره»ی او چطور؟

ل: خیلی. آن را در یک قابِ سیاه جای داده‌ام و به دیوارِ اتاقم آویخته‌ام. البته نه اصلش را…

آ: چشمانِ گُرگ‌ها سرخ است؛ دهان‌شان بازمانده؛ دندان‌های‌شان پیداست و زبانِ سرخ‌شان بیرون افتاده است. شاهکار است. بیننده را مسحور می‌کند. به‌ویژه وقتی آن را در قابِ سیاهی بگذارید و به دیوارِ اتاقی راحت و امن آویزان کنید. اما کودکانی که در آن اتاق نشسته‌اند چطور؟ اتاقی را می‌گویم که لیمونسو در تابلوش نقاشی کرده است. آنان هم از‌این منظره لذت می‌برند؟ بی‌شک نه. وحشت تمامِ وجودشان را از خود انباشته است. چرا؟ زیرا گُرگ‌ها برای آنان واقعیتی عینی هستند و برای ما نه. «پیش از‌این، در دهکده»ی شما یک تابلو است؛ زیبا و جذاب، اما به‌هرحال یک تابلو… خواننده را مسحور می‌کند، حتا او را به هوس می‌اندازد که به گذشته بازگردد؛ اما فقط به این علت که این گذشته برای او واقعیتی عینی نیست. تماشایی‌ست، ولی قابلِ تجربه نیست. اگر بود، خواننده این بازگشت را دوست نمی‌داشت. انسانِ «پیش از‌این، در دهکده» تا انسانِ امروز راهی دراز درنوردیده است. اگر این هر دو یکی بودند، داوری بس آسان بود. او انتخاب می‌کرد. گذشته‌اش را یا امروزش را. گذشته‌ای که فردایش امروز است و امروزی که فردایش می‌تواند و باید بهتر از امروز باشد. برای این انسانِ ویژه، تابلوِ شما دیگر مسحورکننده نیست. افسونِ بازگشت در او بی‌تأثیر است.

ل: این‌که فردا بهتر از امروز خواهد بود، درست همان چیزی‌ست که من بدان مشکوکم. شاید «مشکوک» نیز کلمه‌ی درستی نباشد. پیشنهادِ من برای بازگشت از ترس از همین فردا سرچشمه می‌گیرد. شما آقای آرتری، به تابلوی خیره مانده‌اید که مردانی در قرنِ نوزدهم آن را کشیده‌اند. بشریت از آن هنگام تا کنون، یک قرن پیر شده است. یک قرنِ تقویمی، اما بیش از یک هزاره‌ی تاریخی. این تابلو چشم‌اندازِ آینده را همچون باغی در بهشت ترسیم کرده است. نقاشانش مردانِ بزرگی بودند، اما یک چیز را تجربه نکرده بودند: قرنِ بیستم را.

آ: به‌خلافِ آن‌چه مشهور است، آنان کم‌تر به ترسیمِ آینده پرداختند. اهلِ پیشگویی نبودند، مگر تا بدان اندازه که افزارهای علمی آن را امکان‌پذیر می‌ساخت. تابلوِ آن‌ها تصویرِ زندگی انسان از نخستین اجتماعاتِ بشری تا قرنِ نوزدهم است و بیش‌تر خودِ قرنِ نوزدهم. این تابلو رنگارنگ است، جوراجور است، خیره‌کننده است، اما بیش از هر چیز دهشت‌آور است. دشواری کارِ آنان در‌این بود که می‌بایستی از حقایقِ بدیهی زندگی انسان سخن بگویند؛ حقایقی که دیگران یا توانایی کشفِ آن‌ها را نداشتند، یا پایبندی‌هاشان بدان‌ها امکانِ این را نمی‌داد. آن‌ها قدرتِ انسان را واقع‌بینانه ارزیابی کردند. انسان برای‌شان نه خدا بود و نه بنده‌ای زبون. انسان سازنده‌ی تاریخ بود، آفریننده‌ی سرنوشتِ خویش بود و توانا به خلقِ شرایطِ بهتری برای زیست. این انسان چنین نیز کرده بود. مدام و خستگی‌ناپذیر در پیِ ایجادِ زندگی بهتر، به‌دنبالِ آفرینشِ جامعه‌ای که به او امکانِ رشد و بروزِ همه‌ی استعدادهایش را بدهد؛ و تا آن زمان، به قرنِ نوزدهم رسیده بود. زندگانی‌اش نکبت‌بار بود، ولی نه چون گذشته. مسافری خسته بود که چشم‌اندازِ مقصدش را می‌توانست از فاصله‌ای، هرچند دور، بنگرد و این به او توانِ کوه بخشیده بود. او بیش از هر زمانِ دیگر، به آگاهی دست یافته بود؛ آگاهی به شرایطِ خویش و آگاهی به تغییرِ آن. همچون آن دلاورِ افسانه‌های شرقی…

ل: شاعرانه است، اما واقع‌بینانه نیست.

آ: نه، به‌عکس، واقع‌بینانه است. اما بدبختانه ما عادت کرده‌ایم که فقط از آن‌چه غیرِ‌واقعی‌ست، شاعرانه سخن بگوییم.

ل: مرا به خودآگاهی خود مشکوک می‌کنید، آقای آرتری! چگونه زندگی امروز را لمس نمی‌کنید؟ رها شدن از بندِ مابعدالطبیعه در‌این نیست که خود را با فریبِ بهشتی دیگر، به‌جایِ بهشتِ موعودِ انجیل یا تورات، گول بزنی. رهایی از‌آن در انکارِ هرگونه بهشتی‌ست که وجود ندارد و نمی‌تواند هم داشته باشد.

آ: نه این است که شما خود نیز مردمان را به بهشتی می‌خوانید که در بازگشت نهفته است؟

ل: به بهشت نمی‌خوانم‌شان. به آسودگی و آرامش می‌خوانم‌شان. انسانِ امروز آن‌سان ملول و سرگشته است که به آرامشی خُشنود خواهد بود، و این آرامش در‌آن گذشته‌ی محدود و مشروطی‌ست که پَرهیبی از‌آن در «پیش از‌این، در دهکده» نمودار است.

آ: لحظه‌ای بینگاریم که مردمان بازگشت را پذیرفته‌اند. بازگشت به روزگارِ «پیش از‌این، در دهکده» را. پس از‌آن چه باید کرد؟

ل: بگذارید بازگردند، آن‌گاه خود به جُست‌وجوی پاسخی برای این مسأله برخواهند آمد.

آ: بسیار خوب؛ اما دستِ‌کم پاسخِ این مسأله برای خودتان که باید روشن باشد.

ل: نه، نیست.

آ: چگونه مردم را به چیزی می‌خوانید که خود نیز بدان آگاهی ندارید؟

ل: من مردم را به اطاعتِ کورکورانه نخوانده‌ام.

آ: آن‌کس که خود پایانِ راهی را نمی‌داند و با این‌همه مردم را به همراهی دعوت می‌کند، آنان را به اطاعتِ کورکورانه خوانده است.

ل: من هیچ‌کس را به هیچ‌چیز دعوت نکرد‌ام. از آن‌چه برایم دلنشین بوده است، در داستانم سخن گفته‌ام. همین. شما اسمِ این را هرچه می‌خواهید بگذارید، اما نگویید که من حق نداشته‌ام اندیشه‌هایم را روی کاغذ بیاورم.

آ: اسمِ آن را تفنن می‌گذارم.

ل: کسی تفنن می‌کند که مسأله‌ای برایش مطرح نیست.

آ: پس آن را گذشته‌گرایی می‌خوانم.

ل: بخوانید. شما این حق را دارید. می‌دانم که «گذشته‌گرایی» واژه‌ی مؤدبانه‌ی «ارتجاع» است. ولی فراموش نکنید که «رنسانس» نیز نوعی گذشته‌گرایی، گونه‌ای بازگشت یود.

آ: آقای لامارته! شما خود نیز فقط به تماشایِ تابلوی که نقاشی کرده‌اید خُشنودید، نه به تجربه کردنِ آن. مردم بازمی‌گردند. بسیار خوب، اما آن‌ها مجسمه که نیستند. حرکت می‌کنند. و بعد به کجا می‌رسند؟ به امروز. این بدیهی‌تر از‌آن است که به اثباتی نیازمند باشد. کدام دیروزی‌ست که امروزی نداشته باشد و کدام امروزی‌ست که آسوده از فردایش باشد؟

ل: هر بهار تابستانی، هر تابستان پاییزی و هر پاییز زمستانی به‌دنبال دارد. چون بهار سرانجام به زمستان می‌انجامد، زیبا و خواستنی نیست؟

آ: اگر می‌شد که واقعیاتِ تاریخی را با هر تمثیلِ دلخواهی توضیح داد، حرفِ شما پذیرفتنی می‌بود. ولی چنین نمی‌توان کرد. تاریخ توالیِ فصول نیست؛ تاریخ توالیِ چشم‌اندازهایِ بی‌بازگشت است.

ل: در‌این حرف، جبری نهفته است.

آ: آری، اما جبری دانسته. و جبرِ قابلِ شناخت، یعنی آزادیِ راستین، یعنی آزادی‌ای که عینیت می‌یابد. نادیده انگاشتنِ این جبر، دست یافتن به آن آزادی‌ست که جُز در ذهنیتِ آدمی واقعیت پیدا نمی‌کند. اما شما انسان‌ها را به ناممکن دعوت می‌کنید…

ل: انسان‌ها همواره در طلبِ «ناممکن» بوده‌اند.

آ: پس در حقیقت، شما به آن‌ها هیچ چیزِ تازه‌ای نداده‌اید، جُز آن‌که نغمه‌ی کهنه‌ای را ساز کرده‌اید. اما چرا چنین است؟ مردم را به رجعت دعوت کردن، آنان را به ناممکن خواندن، این‌ها نشانه‌ی چیست؟ این هوشمندانه‌ترین شکلِ توجیهِ وضعِ موجودِ آنان است؛ وسیله‌ای برای ابدی  ساختنِ «امروز» است. چنین نیست آقای لامارته؟

ل: برای من مهم نیست که شما در‌باره‌ی من چگونه فکر می‌کنید، بل این اهمیت دارد که خود و دیگران را فریب ندهم. من نمی‌توانم امیدِ دروغین استفراغ کنم.

آ: هر تلاشی را برای فردای بهتر امیدِ دروغین خواندن نیز توجیهِ زیرکانه‌ی «امروز» است. این جدیدترین قرصِ خوب‌آوری‌ست که در آزمایشگاه‌های نیویورک تهیه دیده‌اند. و شما چه نام می‌گیرید؟ یک روشنفکرِ خُرده‌بورژوا که به این دارویِ مُخدر، کَم‌کَمَک، معتاد می‌شود، و بی‌آن‌که انسانِ شریری باشد، دیگران را نیز به استعمالِ آن دعوت می‌کند.

ل: زندگی من بر این اتهام صحه نمی‌گذارد.

آ: می‌دانم، لامارته‌ی گرامی! شما می‌توانستید مثلِ آن همپالکی‌تان با «میوه‌فروشان و کُنسرو‌سازان» [اشاره به تراستِ میوه‌ی امریکای لاتین که سهامدارِ اصلیِ آن ایالاتِ متحده است.م.] درآمیزید. اما پرهیزگارانه زندگی می‌کنید. ولی در‌آن صورت، دیگر روشنفکرِ خُرده‌بورژوا خطابتان نمی‌کردم، دوستِ همسایه‌ی بزرگ می‌خواندمتان.

ل: از‌این تخفیف متشکرم. چنان می‌گویید خُرده‌بورژوا، انگار که نشانِ لژیون دونور هدیه می‌کنید.

آ: اکنون این شما هستید که حرفِ مرا جدی نمی‌گیرید.

ل: راستش حق با شماست.

***

آ: خوب، آقای لامارته! اکنون، اندکی به کارهاتان بپردازیم. و اگر موافق باشید، فقط در‌باره‌ی آثارِ ادبی‌تان گفت‌وگو کنیم.

ل: بله، این‌طور بهتر است.

آ: در کتاب‌تان «شمعدان‌های سالِ نو»، پابلو آنارشیست است. می‌خواستم بدانم این قهرمان، موردِ علاقه‌ی شماست؟

ل: بله. خیلی هم زیاد. اما به هیچ رو آنارشیست نیست.

آ: او خود یک جا، خویش را آنارشیست می‌خواند.

ل: بله، ولی اشتباه می‌کند. این را با‌آگاهی نمی‌گوید. شاید هم بر‌آن است تا دیگران را یک‌چند به اشتباه اندازد.

آ: چرا چنین می‌کند؟

ل: دقیقاً نمی‌دانم. شاید دوست ندارد کسی او را آن‌چنان که هست، بشناسد.

آ: یعنی ایز گُم می‌کند؟

ل: شاید…

آ: اما چرا در میانِ دوستان؟

ل: شما چه می‌دانید؟ شاید دشمنی هم در میان‌شان بوده است.

آ: به تضادی که در‌این گمان‌ها هست، بعداً می‌پردازم. اما نخست بگویید «پابلو» واقعاً چیست؟

ل: پابلو شکست می‌خورد. اگر پیروز می‌شد، می‌توانستیم این را با‌قطعیت روشن سازیم. اما یک قهرمانِ شکست‌خورده بیش‌تر چهره‌ای افسانه‌آمیز دارد تا روشن و به‌دور از ابهام.

آ: آیا پابلو می‌توانست پیروز شود؟

ل: این سؤالِ درستی نیست. تاریخ پاسخِ این را داده است. فرجامِ هر رویدادِ تاریخی خود پاسخی‌ست بدین سؤال.

آ: یعنی آدمی همچون پابلو هیچ نقشی در پیروزی یا شکست ندارد؟

ل: حوادثِ تاریخی چیزی بیش از اراده‌ی قهرمانانان‌اند.

آ: موافقم، اما نقشِ این قهرمانان را نیز باید به‌درستی ارزیابی کرد. به‌هرحال، سؤالم را اصلاح می‌کنم: چه شد که پابلو شکست خود؟

ل: او در سر سودایِ فتحِ قله‌ای را می‌پروراند که اصلاً وجود نداشت. گذشته از‌این، خیانتِ برخی از دوستانش را نیز باید به حساب آورد؛ و نیز قدرتِ دشمنانش را که با هوشیاریِ ژرفی درآمیخته بود.

آ: قله‌ی دلخواهِ پابلو چیست؟

ل: یک بهشت… چیزی زیباتر از یک رؤیا.

آ: فتحِ این قله به‌طورِ کلی ناممکن است یا این‌که ناکامیِ پابلو به شرایطِ زمانی ــ مکانی‌اش وابسته است؟

ل: هر دو.. بهشت را رویِ زمین نمی‌توان بنا کرد؛ به‌ویژه در شوره‌زاری که پابلو در آن به تلاش می‌پردازد.

آ: اگر به‌طورِکلی زمین مناسبِ چنین چیزی نیست، دیگر این «به‌ویژه» چه معنایی دارد؟ و اصلاً برای این‌کار مگر تمامیِ زمین، به‌زَعمِ شما، شوره‌زار نیست؟

ل: درست است، ولی پابلو این را نمی‌داند. اگر می‌دانست، فرجامی غیر از‌این می‌داشت.

آ: ببخشید… پاسخِ سؤالم بر من روشن نشد.

ل: تأکیدِ من برایِ این بود که سببِ شکستِ پابلو را دقیق‌تر توضیح دهم.

آ: و واقعاً این به‌اصطلاح توضیح، خودتان را قانع می‌کند؟

ل: بله.

آ: اگر پابلو این را می‌دانست، چه می‌کرد؟

ل: راهِ دیگری برمی‌گُزید.

آ: چه راهی؟

ل: راهی که فرجامی چنین فاجعه‌آمیز نداشته باشد.

آ: و آن راه کدام بود؟

ل: این مصاحبه است یا بازپُرسی؟

آ: یک گفت‌وگویِ جدلی‌ست که ناگزیر به بازپُرسی نیز شباهتی پیدا می‌کند. مایلید دنبال کنی؟

ل: دنبال کنیم. اما با من مثلِ یک خدا روبرو نشوید. من خالقِ موجودی به‌نامِ پابلو نیستم که در‌باره‌ی او همه چیز را بدانم. من ترسیم‌کننده‌ی چهره‌ی او هستم و حداکثر مورخِ برخی از [رویدادهای] زندگانیِ او. به همین سبب نمی‌دانم اگر او می‌دانست که بهشت در زمین ناممکن است، چه می‌کرد. شاید این سودا را رها می‌کرد و زندگانی دیگری برمی‌گزید. مثلاً شاید مثلِ من نویسنده می‌شد و در‌باره‌ی ناممکن بودنِ بهشت داستان می‌نوشت. شاید به سیاحتِ جهان می‌پرداخت و به امیدِ یافتنِ بهشت، همه‌جا را زیرِ پا می‌گذاشت. شاید هم منتقد می‌شد. به‌هرحال، بیکار که نمی‌ماند…

آ: گفتید خیانتِ دوستان و قدرت و هوشیاریِ دشمنانش را نیز باید به حساب آورد. آیا این‌ها نیز در شکستِ او به‌راستی نقشی داشتند؟

ل: بله. من در تجزیه و تحلیلِ حوادثِ تاریخی، «مونیست» نیستم.

آ: یعنی این عوامل بر رویِ‌هم موجبِ شکستِ پابلو شدند؟

ل: درست است. و بسیاری عواملِ دیگر که ممکن است از دیده‌ی ما پنهان بمانند.

آ: خیانتِ دوستانِ پابلو اجتناب‌ناپذیر بود؟

ل: گمان نمی‌کنم. بسیاری‌شان به او وفادار می‌مانند.

آ: هوشیاریِ دشمنانش در چه بود؟

ل: در شناختِ شرایط و ضرورت‌ها.

آ: کدام شرایط؟

ل: واضح است… شرایطِ جامعه‌ای که پابلو در آن دست به عمل می‌زند.

آ: اکنون واضح شد. و حالا بگویید کدام ضرورت‌ها؟

ل: ضرورتِ تغییر، ضرورتِ تحول… درکِ این نکته که نمی‌توان همچون گذشته حکومت کرد.

آ: و قدرتِ این دشمن در چیست؟

ل: در همین هوشیاری‌اش، در ارتشش، در وابستگی‌اش و مهم‌تر از همه در ضعفِ مخالفانش.

آ: هوشیاری به چه کارِ دشمن می‌آید؟

ل: به او تواناییِ پیشگیری می‌بخشد.

آ: و قدرت؟

ل: تواناییِ سرکوب.

آ: و این هر دو تا کجا به او کمک می‌کنند؟

ل: تا آن‌جا که از حادثه مصون بماند.

آ: تا کِی؟

ل: نمی‌دانم.

آ: اکنون گفتارتان را جمع‌بندی کنیم، آقای لامارته!

ل: باز در آن‌ها تناقضی جسته‌اید؟

آ: متأسفانه بله، فراوان هم… از گفتارتان نتیجه‌گیری می‌کنم: در میانِ عواملِ بسیاری که شکستِ پابلو را تدارک می‌بینند، سه عامل برجسته‌تر به‌نظر می‌آیند: ناممکن بودنِ آرمان‌هایِ پابلو؛ خیانتِ برخی از دوستانش، و سرانجام قدرت و هوشیاریِ دشمن.

ل: جمع‌بندیِ صادقانه‌ای‌ست.

آ: از خیانتِ دوستان چشم بپوشیم…

ل: چرا؟

آ: موقتاً.

ل: برای کشفِ تناقض می‌خواهید میان‌بُر بزنید.

آ: هوشیاری‌تان را تحسین می‌کنم. گفتید که در بررسیِ رویدادهای تاریخی، مونیست نیستید؟

ل: نه، نیستم. «مونیسم» ساده انگاشتنِ این رویدادهاست. مورخ از «یکتانگری» به «کوته‌نگری» می‌رسد.

آ: ولی هستید.

ل: کشفِ جالبی‌ست. خوب، چرا؟

آ: هریک از دو عاملِ دیگر کافی‌ست که به شکستِ پابلو بینجامد. یعنی هریک از آن‌ها عاملی تعیین‌کننده است، و وقتی تعیین‌کننده بود می‌تواند به‌طورِ نسبی کافی باشد. پیش از‌این گفتید که تحققِ آرمان‌هایِ پابلو ناممکن بودند. آن‌چه ناممکن است، می‌تواند به مددِ عاملِ دیگری ممکن شود؟

ل: در شوره‌زار گیاهی نمی‌روید، اما امروز به وسایلی می‌توانند آن را بارور سازند.

آ: پس رویشِ گیاه در آن، ناممکن نیست، دشوار است. از دشوار تا ناممکن، مسافتی ناپیمودنی‌ست. می‌بینید کلمات چه ارزشی دارند، آقای لامارته؟ قدرت و هوشیاریِ دشمن نیز، آن‌سان که شما گفتید، برای شکستِ پابلو کفات می‌کند. حتا آن‌قدر کافی که به او امکانِ آغازِ کارش را نیز ندهد. بنابراین، شما «مونیست» هستید. اما چگونه مونیستی؟ مونیستی که در سطح باقی می‌ماند و در هراس از بی‌اعتبار شدنِ فرضیاتش، به عُمق نمی‌رود. اگرچه «مونیسم» به کوته‌نگری نمی‌انجامد، اما در‌این مورد استثنائاً چنین شده، منتها به‌نحوی وارونه. یعنی شما از کوته‌نگری به یکتانگری رسیده‌اید و حالا یک چیزِ دیگر: چگونه است که در‌موردِ پابلو، هوشیاریِ دشمن به پیش‌گیری نینجامید؟

ل: شما از یک رُمان چه انتظاری دارید؟ که گزارشِ ابلهانه‌ی برگی از تاریخ باشد؟ و نویسنده کیست؟ یک مورخِ آکادمیک از‌آن دست که کشورهای «برادر» [اشاره به کشورهای سوسیالیستی.م.] می‌پرورند؟

آ: نه، می‌خواهم که واقع‌بین باشد.

ل: و واقع‌بینی نزدِ شما، همان چیزی‌ست که من مطلقاً آن را فقدانِ هرگونه خلاقیتی می‌دانم.

آ: شما در تعبیرِ دلخواهِ گفته‌ها نیز خلاقید. به‌هرحال، من در نقدِ «پیش از‌این، در دهکده» که به‌زودی انتشار خواهد یافت، به این اتهام پاسخ داده‌ام. بگذریم… رُمانِ تازه‌ای در دست ندارید، آقای لامارته؟

ل: نوشتنِ رُمانی را اخیراً به پایان رسانده‌ام. به‌زودی چاپ می‌شود.

آ: اجازه می‌دهید نقدش کنم؟

ل: البته. نسخه‌ای از‌آن را برایتان خواهم فرستاد.

آ: ممنونم. اگر ممکن است، آن را امضاء کنید.

ل: یعنی گوسفند را به‌ضمیمه‌ی یک تقدیم‌نامه به کُشتارگاه بفرستم.

آ: چه می‌توان کرد؟ مردم گوسفند را زنده که نمی‌توانند قورت بدهند.

ل: بله، و لازم است کسی باشد که لاشه‌اش را مُثله کند.

آ: این جمله‌ی ادیبانه رویِ‌هم واژه‌ی ترکیبیِ «قصاب» است؟ و این‌هم آخرین سؤال: از‌این گفت‌وگو چه انتظاری دارید، آقای لامارته؟

ل: انتظار؟ هیچ… خودِ شما چه انتظاری دارید؟

آ: این‌که گفت‌وگو چنان نبوده باشد که کارِ داوری را بر خواننده دشوار کند.

ل: امیدوارم.

آ: به‌هرحال، متشکرم. به‌ویژه از این‌که گفت‌وگو را تا پایان تحمل کردید و از گستاخی‌هایِ من چشم پوشیدید، من در خود، صمیمانه نسبت به شما احساسِ احترام می‌کنم، و معتقدم که نویسنده و منتقد در گفت‌وگوشان، برای این‌که به صمیمیت برسند، باید از پلِ صراحت بگذرند. متشکرم.

ل: من هم متشکرم.

 

بازگردیم؟

 

«تصادف خود قانونِ شگفتی‌ست، اما چه بسیار که روشنگرِ شگفتی‌هاست.»

سیمون لامارته: «شمعدان‌های سالِ نو»

 

پیش از هرچیز باید از انگیزه‌های خود در نقدِ «پیش از‌این، در دهکده»ی آقای سیمون لامارته سخن بگویم.

بر‌رویِ‌هم، من نه تنها این کار را سودمند یافتم، بلکه خود را در انجامِ آن مُلزم احساس کردم. چراهایش را توضیح می‌دهم. سیمون لامارته بیش از آن‌که سرشناس باشد، محبوب است؛ محبوبِ بسیاری از خوانندگانِ ادبیات در مکزیک و بیش از همه، نزدِ روشنفکرانِ خُرده‌بورژوا. در بینِ اینان و لامارته نزدیکی و اُنسی وجود دارد. رشته‌ای که این دو را به‌هم می‌پیوندد، همان اتوپیسمِ تن‌پرورانه‌ی خُرده‌بورژوازی‌ست که در شرایطِ ویژه، رگه‌هایی از اندیشه‌ی ترقی‌خواهانه را نیز در خود نمایان می‌سازد. کتابِ «شمعدان‌های سالِ نو» نه تنها روشنفکرانِ خُرده‌بورژوا را به‌سوی خود جلب کرد، بلکه بخشی از کارگرانِ کتاب‌خوانِ مکزیک را نیز آماجِ تیرهای آنارشیستی خود قرار داد. این بخش از کارگران که گویی از نرمشِ بزرگوارانه‌ی رفقای قدیمی دلزده شده‌اند، پابلو [قهرمانِ کتابِ «شمعدان‌های سالِ نو» م.] را فردی انقلابی شناختند و بر آن شدند تا پُرتره‌ی او را که کلماتِ آقای لامارته به‌دقت رنگ‌آمیزی‌اش کرده، در خانه‌ی خود داشته باشند. «پیش از‌این، در دهکده» پس از «شمعدان‌های سالِ نو» انتشار یافت و این ترتیبِ زمانی، که خود تصادفی بود برخاسته از ترتیبِ زمانی اندیشه‌های آقای لامارته، سبب شد تا باز بخشی از کارگران به این کتاب روی‌آور شوند. شاید به این امید که «پابلو»یی به همان شور، اما با بینشی ژرف‌تر، در آن بجویند. ولی نه. از نویسنده‌ی رئالیست برنمی‌آید که قهرمانِ مُرده‌ای را در رُمانِ دیگری زنده کند. پس آن‌ها چه یافتند؟ به این نکته خواهم رسید. نویسندگانِ انقلابی بر‌آن شدند تا اهمیتِ آن را دستِ‌کم بگیرند و دل خوش داشتند که تیراژِ کتاب‌های آنان، به‌ویژه در‌میانِ کارگرانِ کتاب‌خوان، همچنان بالاتر است. ولی منتقد نمی‌تواند از‌این‌گونه دل‌خوشی‌های خوش‌باورانه داشته باشد. وقتی داستان‌های نویسندگانِ انقلابی همچون یک سوناتِ بی‌حال و تکراری ملال‌آور شود، منتقد می‌داند که خواننده اندک اندک به خواب خواهد رفت؛ اما وقتی خُرده‌بورژواها کلمات را به شلاق تبدیل می‌کنند و آن را بر سر و رویِ خواننده‌ی معمولی فرود می‌آورند، منتقد با‌اضطراب در انتظارِ این است که خواننده در بیداری، به مالیخولیا دچار آید. چنین بود که من نتوانستم انتشارِ «پیش از‌این، در دهکده» را به چیزی نگیرم. در برخورد با هر واقعیت، آدمی واکُنشی از خود بروز می‌دهد. و با واقعیتِ انتشار و سپس تأثیرِ این کتاب این‌گونه برخورد کردم که بر آن نقدی بنویسم. با‌این‌همه، تا آن‌گاه که انسان تنها به‌سببِ انگیزه‌های ایده‌ئولوژیک در برابرِ کسی یا کلامی جبهه‌گیری می‌کند، این بیم هست که از سرِ تنبلی، تأخیری روی دهد. آن‌چه مجالِ هرگونه درنگی را از میان می‌برد، رودر‌روی شدن با واقعیتِ برهنه‌ی دیگری‌ست که به این تضادِ فکری عینیت می‌بخشد. و البته می‌توان با این واقعیت به‌مددِ تصادف روبرو شد. برای من نیز چنین پیش آمد. پس از آن، خویش را در نقدِ کتابِ آقای لامارته، بیش از پیش، مصمم و موظف یافتم.

از مکزیکوسیتی به پوئبلا می‌رفتم. این فاصله اگر از راهِ رودخانه‌ی مونته‌ریوا طی شود، سفری دل‌انگیز خواهد بود. قصد داشتم تا آن‌جا که ممکن است، از سفرِ خویش لذت برم. آن‌قدر آهسته می‌راندم که یک الاغِ آرژانتینی نیز می‌توانست از من سبقت بگیرد. راه بسی ناهموار است، و اگر آسمانِ آبیِ یک‌دستش را ببینید، گمان می‌کنید که درونِ یک کشتی بر دریایی مواج راه می‌سپرید. جاده‌ای باریک پُر از انشعاب‌هایی گیج‌کننده از میانِ ردیفِ درختانِ سبزِ ستبر، به پوئبلا می‌رود. بر سرِ هر دوراهی امکانِ این هست که اشتباه کنید و به‌جایِ پوئبلای پُر‌زرق و برق، به دهکده‌ای قرونِ وسطایی برسید. باید راه را مثلِ کفِ دست‌تان بشناسید؛ اما آنان که چنین‌اند، با اتومبیل سفر نمی‌کنند. از آبگیرهای سرِ راه گذشتن به آن‌چنان هوشی نیاز دارد که گویا طبیعت در شهرنشین به ودیعه نگذاشته است. مردی روستایی، با چکمه‌ای کوتاه و مُچ‌پیچی بلند، کلاهش را به پشت انداخته بود و بُزها را هِی می‌کرد. به مُعجزه‌ی کار می‌نگریستم که مردی چنین سالخورده را چنین چالاک می‌کند. آبگیرِ سرِ راه این شرمزدگی را کامل کرد. مرد پوزخند زد.

لحظه‌ای بیچارگی یک شهری به چهره‌ی او حالتِ سخت ابلهانه‌ای می‌بخشد. به‌گمانم همین بود که پوزخندِ مردِ دهاتی را به خنده‌ای طولانی اما بی‌صدا بدل ساخت. می‌توانستم تمامِ دندان‌های کرم‌خورده‌اش را بشمُرم. در‌این لحظه‌ها اگر مایلید خنده‌ی روستاییان دوام نیابد و شما را از خجالت آب نکند، بهتر است تلاشِ مذبوحانه‌ی شهرنشینِ دست و پا چُلُفتی را کنار بگذارید. موتور از کار افتاده بود و عاقلانه این بود که از روشن کردنِ آن چشم بپوشم. مرد دوباره بُزهایش را هِی کرد و راهِ خویش را رفت. کیفِ دستی بادکرده‌ام را برداشتم و از پیِ او روان شدم. تا آبگیرِ بعدی، حتا نیم‌نگاهی نیز به من نینداخت. و بعد، با همان سردی روستاییانی که دیگر حنای شهری برایشان رنگی ندارد، گفت: «این راه به ماردینو می‌رود.»

مهمان‌نوازی روستایی مکزیکی نیز به اندازه‌ی زندگی‌اش خشن و خُشک است.

ساعتی بعد، به ماردینو رسیدم.

ماردینو به درّه‌ای سبز می‌ماند. دورا‌دورِ آن را تپه‌های بلند که از درخت و گیاه پوشیده‌اند گرفته و ماردینو در میان، با جویبارهای زُلالی که انشعابی از رودِ مونته‌ریوا است، آن‌سان زیباست که حتا پرنده‌های رهگذر را نیز به خود می‌خواند. گاه چشمه‌هایی در دامنه‌ی تپه‌ها می‌جوشند و آبگیرهای کوچکی پدید می‌آورند. در‌این هنگام، ماردینو چیزی زیباتر از یک نقشه‌ی جغرافیایی‌ست. نه جزیره است و نه شبه‌جزیره. اسکلتِ خانه‌ها چیزی همچون صلیب است؛ ستونی از چوب در وسط و بعد دو ستونِ باریک‌تر که موازی یکدیگر، یکی دو متر مانده به نوکِ ستونِ نخستین، به آن وصل می‌شوند و بر‌رویِ‌هم صلیبِ بزرگی را می‌سازند. از نوکِ ستونِ بزرگ حصیرهایی پایین می‌افتند که لایه‌ی نخستینِ سقفِ خانه‌های ماردینو است. آن‌گاه حصیرها را از شاخ و برگِ درختانِ گرمسیری یا ساقه‌های ذرت می‌پوشانند. دیواره‌ها از ساقه‌ی نه چندان ستبرِ درختان است که با فاصله‌های نامنظم، به اسکلتِ چوبی کوبیده می‌شوند. طویله نیز با یکی از همین دیواره‌ها از اتاقک‌ها جدا می‌شود. در هر‌یک از‌این کلبه‌های روستایی، گاه تا بیست نفر در‌هم می‌لولند. وقتی عروسِ جوانی به خانه‌ی شوهر می‌رود، برای آن‌ها اتاقکی آلاچیق‌مانند می‌سازند و روزهای نخست آن را با زنبق‌های سرخی که در کناره‌ی تپه‌های ماردینو می‌روید، تزیین می‌کنند.

ماردینو روستای قهوه و ذرت است. بخشی از قهوه‌ی خود را به مکزیکوسیتی می‌برند که از آن‌جا، بازرگانانِ قهوه آن را همراهِ محصولِ بسیاری دیگر از روستاهای مکزیک، به شهرها و گاه به ایالاتِ متحده می‌فرستند. نیروی انسانی و نیز زمانی که برای کشتِ قهوه و به شهر آوردنِ آن صرف می‌شود، در‌مقایسه با میزانِ کالاهای مصرفی که در برابرِ آن نصیبِ روستاییانِ ماردینو می‌شود، چنان فُزونی دارد که شهریِ ناآشنا به زندگی روستایی را نخست به عقلِ این روستاییان مشکوک می‌کند.

از تپه که سرازیر شدیم، مردِ روستایی گفت که گروهی از کولی‌های آوازه‌خوان مهمانِ ماردینو هستند.

این کولی‌ها از بازماندگانِ بی‌واسطه‌ی «آنکت‌ها»یند. آوازهاشان با قدیم‌ترین موسیقی مکزیک همراه است که ویژگی‌های آن را در موسیقی قدیمِ بسیاری از کشورهای امریکای لاتین می‌توان یافت. شعرِ این آوازها حماسی و تغزلی هر‌دو‌ست؛ حماسه‌ی گذشته‌ای نه چندان دور که حکایتِ قهرمانی‌های توده‌ی مکزیک در مبارزاتِ آزادی‌خواهانه است. روحِ انترناسیونالیستی در‌این ترانه‌ها موج می‌زند. ملیتِ قهرمانان به چیزی گرفته نمی‌شود. مارتی، بولیوار، زاپاتا، همه در‌این ترانه‌ها سهمی دارند. اما به‌نظر می‌آید که دهقانانِ ماردینو، حتا کودکانِ ماردینو، به ترانه‌هایی که در آن‌ها از دلاوری قهرمانانِ انقلابی معاصر حکایت می‌رود، علاقه‌ی بیش‌تری دارند. تغزل بیش‌تر با حماسه آمیخته است و ترانه‌های عاشقانه‌ی محض کم‌تر به گوش می‌رسد.

کولی‌های آوازه‌خون هرچند بی‌خبر به مهمانی می‌آیند، اما بس گرامی‌اند. دهقانِ مکزیکی هرقدر در میزبانی سربازان، ژاندارم‌ها و میهمانانِ شق و رَقِ دولتی پُر‌آز و تنگ‌نظر است، در مهمان‌نوازی از اینان گُشاده‌دست و گُشاده‌رو‌ست.

اگر با نگاهِ مُجرد و لجام‌گُسیخته‌ی یک بورژوایِ رُمانتیک به ماردینو بنگرید، آن‌سان زیبایش می‌یابید که گمان می‌کنید دستِ‌کم آن را یک بار در رؤیا دیده‌اید. در‌این پندار، افلاتون نیز به کمک‌تان می‌آید و به آن رنگی فلسفی می‌بخشد. اما برای من که رؤیا کم‌تر به سراغم می‌آید و با‌این‌همه خود را با ماردینو آشنا می‌یابم، ماردینو ناگزیر تابلوی‌ست که پیش از‌این در رُمانِ آقای لامارته تماشا کرده‌ام. دعوتِ آقای لامارته را بی‌آن‌که بدانم، اجابت کرده‌ام. باید آن را تجربه کرد. چه بسا که این تصادف روشنگرِ شگفتی‌های بسیار باشد.

 

***

 

اندیشه‌ی رسیدن به پوئبلا را رها کردم. بر‌آن شدم تا در ماردینو بیش‌تر بمانم و نه فقط خود، بلکه رؤیایِ آقای لامارته را نیز بیازمایم.

اگر تأثیراتِ روانی بیگانگی خود را در روستا به چیزی نگیرید، به کمکِ پزوهایی که در جیب دارید، می‌توانید به مهمان‌نوازی روستاییان مطمئن باشید.

نخستین شب را در خانه‌ی مردِ بُز‌چران به‌سر آوردم. ساعتی را با‌هم به گفت‌وگو نشستیم و در آن، هر‌دو می‌کوشیدیم تا به کنجکاوی خود پاسخی گفته باشیم.

یک لحظه غافلگیری موجب شد تا در چشمِ میزبانم، مردی بیهوده و درعینِ‌حال جالب جلوه کنم.

پرسید چه‌کاره‌ام و من گیج و جاخورده گفتم که منتقدم.

دمی بعد، این پاسخ برای خودم نیز خنده‌آور بود و مرد، که سرگشته مرا می‌نگریست، شانه‌اش را بالا انداخت و سپس ساکت شد.

توضیحِ این شغلِ عجیب و غریب ناممکن می‌نمود و ناگزیر گفتم که معنای آن نویسنده است.

از من پرسید که در‌این صورت، از کجا نان می‌خورم؟ و وقتی برایش روشن کردم که در شهر به نویسنده‌ها نیز پول می‌دهند، حالتِ چهره‌اش سراسر آمیزه‌ای از افسوس و تعجب بود.

سپیده‌دم بیدار شدم و به میزبانم گفتم که قصد دارم چند روزی در ماردینو بمانم.

شگفت‌زده می‌نمود. گفت که اگر در خانه‌ی گرانتینوره بمانم، برایم بهتر خواهد بود و پذیرفت که خود با او در‌این باره گفت‌وگو کند.

میزبانِ جدید خُرده‌بورژوایی دهاتی بود؛ با همان تنگ‌نظری‌ها و قناعت‌پیشگی‌ها که با اندک تفاوت شاید چشم‌گیرترین ویژگیِ خُرده‌بورژواهای روستایی در سراسرِ جهان باشد.

پسرش در مکزیکوسیتی درس می‌خواند و تصویرِ بزرگی از او، در قابِ طلایی نسبتاً کهنه‌ای، روی طاقچه‌ی اتاق بود.

میزبانِ جدید مردی خوش‌خو بود. پسرانش، به‌جُز آلبرتو که چهره‌ی معصومانه اما اندکی مغرورش درونِ یک قابِ قدیمی پیشِ رویم قرار داشت و اکنون در مکزیکوسیتی درس می‌خواند، جملگی نزدِ پدر به کارِ کشتِ قهوه و ذرت سرگرم بودند و عروس‌های جوانی در خانه داشتند.

دخترانش نیز به‌جُز دوتای‌شان که هنوز خُردسال‌تر از آن بودند که به کارِ زراعت یا بافتنِ کلاه‌های حصیری و جوراب‌های ساق‌بلند بیایند، به جوانانی از روستای ماردینو شوهر کرده بودند.

اینان همگی چشم‌به‌راهِ برادر بودند که کم‌کمک دیگر شهری شده بود و در‌آن‌جا ادبیاتِ امریکایی می‌خواند.

میزبانم می‌گفت: «شما باید آلبرتوِ ما را ببینید. او خیلی علم و کمال دارد. کتاب‌هایش را نگاه کنید! یکی از یکی کُلُفت‌ترند.»

و پس از‌این سخن، درِ گنجه‌ای را می‌گشود تا کتاب‌ها را تماشا کنم. گاه یکی از آن‌ها را برمی‌داشت و همچون وزنه‌ای در دستش بالا و پایین می‌بُرد تا به من بفهماند که چقدر سنگین است.

می‌گفت: «آلبرتو هر‌بار که می‌آید، چند‌تا از‌این‌ها را با خودش می‌برد و بازمی‌گرداند. اما انجیلش را نه؛ آن را همیشه با خود همراه دارد.»

و مسحور از علم و تقوایِ پسرش، با جذبه‌ای در چشمانش، به من می‌نگریست.

سالواتوره می‌گفت: «اما هیچ‌وقت نمی‌خواندش.»

پدر برمی‌گشت و خشمگین به این پسرِ فضول که نزدِ یک بیگانه، طلسمِ دین‌داریِ آلبرتو را می‌شکست، نگاهی می‌انداخت.

پوزش‌خواهانه به من می‌نگریست و با تبسم، حرفِ خود را عوض می‌کرد: «ماریا هم دخترِ باهوشی‌ست، اما هرچه بخواهید شیطان است؛ عینِ کوچکی‌هایِ آلبرتو. چند روز پیش، یکی از کتاب‌هایِ آلبرتو را پاره پاره کرد و تویِ تنور انداخت. اما جلدش هست. آن را نگاه‌داشته‌ام. ببینید چه قشنگ است. مثلِ یک تخته سِفت است.»

شگفتا! این جلدِ کتابِ «پیش از‌این، در دهکده»ی آقای لامارته بود. پس این رُمانِ زیبا راهِ خود را به موطنِ الهام‌بخشش باز کرده است؛ اما درست در همین موطن است که نخست مُثله می‌شود و سپس به تنورِ کوچکِ خانواده انداخته می‌شود تا شاید از گرمایِ شعله‌هایِ میرنده‌ی اوراقش بتوان نانی پُخت.

ماریای بیچاره بیهوده شادمانه چشم‌به‌راهِ برادر است.

با خودم می‌گفتم: «آلبرتو سر از بدنت جُدا خواهد کرد!»

و آیا به‌راستی این رُمان که در تحلیلِ نهایی، چیزی جُز دعوت به ماردینو نیست، برای آلبرتو که روستایش را ترک گفته و در مکزیکوسیتی می‌خواهد رؤیایِ یانکی شدن را در مطالعه‌ی ادبیاتِ امریکایی تحقق بخشد نیز افسون‌کننده است؟

از آن دَم که این پرسش برایم پیش آمد، من نیز شادمانه در انتظارِ بازگشتِ آلبرتو ماندم.

در یک غُروب که آسمانِ ماردینو بر تپه‌هایِ این روستا تا دامنه‌ها نوری نقره‌ای پاشیده بود، و من بیگانه‌تر از همیشه، زیرِ یک چَپَر نشسته بودم تا این‌بار نه در میانِ روستاییان که دایره‌وار گردِ کولی‌ها جمع شده‌اند، بلکه از دور‌دست آوازِ کولی‌ها را بشنوم و چشم‌اندازِ خویش را همچون تابلوی بنگرم، آلبرتو با کوله‌باری بر پشت، شبیه به یک سرباز، اما سربازی که نشانه‌اش تنها یک کوله‌بارِ ارتشی‌ست، به ماردینو وارد شد.

آوازها دَمی قطع شدند و روستاییان جملگی به پیشبازِ آلبرتو رفتند، جُز دخترانِ جوانِ ماردینو که حتا از دور نیز می‌توانستم ببینم که شرمگین اما با‌هیجان، برجایِ خود ماندند و با یکدیگر به نجوا پرداختند.

دوباره آواز شروع شد. آلبرتو دقایقی در آن‌جا نشست و آن‌گاه دست در دستِ پدرش، به‌سویِ من آمد.

ــ آلبرتوِ ما… همان که گفته بودم… خودتان با او حرف بزنید تا ببینید چقدر علم و کمال دارد! من بعضی وقت‌ها حرف‌هایش را نمی‌فهمم، از بس که کتاب خوانده… آلبرتو! سینیور آرتری نویسنده‌اند. اما تو چرا پس کتاب‌های سینیور را نداری؟ خوب، شاید جُزوِ درس‌شان نیست، سینیور!

این جمله‌ی آخر را پوزش‌خواهانه گفت. با‌این‌همه، در‌آن تحقیری نهفته بود. یعنی که: خوب، اگر کتاب‌های شما تُحفه‌ای بودند، لابد آلبرتو آن‌ها را هم داشت!

هیجانِ پدر اندازه نداشت. از پیشِ ما رفت تا هرکس را بی‌خبر مانده بود، خبردار کند. با قامتی از همیشه راست‌تر راه می‌رفت؛ سرش را بالا نگه‌داشته بود و قدم‌هایش در خاکی مرطوب بیش‌تر فرو‌می‌رفتند.

ــ شما داستان می‌نویسید؟ متأسفانه از شما هیچ داستانی نخوانده‌ام.

ــ نه. اصلاً نویسنده نیستم، من منتقدم.

ــ اسم‌تان را فراموش کردم. پدرم چه گفت؟…

ــ آمانوئل آرتری.

ــ آمانوئل آرتری؟!… اوه، آقای آرتری، چه تصادفی!

لختی اندیشید و بعد گفت:

ــ با‌این‌همه اگر آقای لامارته به‌جای شما این‌جا بود، بیش‌تر خوشحال می‌شدم. می‌بخشید، ولی من آدمِ رُک و راستی هستم.

ــ خوب، بله… باید لامارته‌ای باشد تا شما آرتری را بشناسید. من این حرف‌تان را به آقای لامارته خواهم گفت. اگر دل‌تان بخواهد، می‌توانید با‌هم آشنا شوید.

ــ عالی‌ست… یک بار او را دیدم. اما راستش خجالت کشیدم با او حرف بزنم. فقط سلامش کردم. جوابش خیلی گرم بود. با همه همین‌طور است؛ صمیمی و فروتن. شما هم از همین اخلاقش سوءِ‌استفاده می‌کنید.

ــ شما اولین کسی نیستید که این حرف را می‌زنید.

از بودنِ من در آن‌جا شگفت‌زده بود. داستانِ خود را برایش گفتم و در آن، از انگیزه‌های خود برای این اقامتِ کوتاه سخن راندم.

ــ پس در حقیقت، این سفرتان نیز نوعی سوءِ‌استفاده است.

مردم دسته دسته به دیدنِ آلبرتو می‌آمدند. می‌توانستم جلوه‌های طبقاتیِ رفتارِ روستاییان را در همین دیدار ببینم. از خانواده‌های تهیدست، فقط پدران می‌آمدند. میانه‌حالان زنِ خویش و پسرهاشان را نیز همراه می‌آوردند و تنها روستاییانِ کم‌و‌بیش مُرفه بودند که پُر‌سال‌ترین دخترِ شوهر‌نکرده‌ی خود را نیز به‌دنبال داشتند.

چیزی به نیمه‌شب نمانده بود. روستاییان رفته بودند و دخترانی که آمده بودند، با‌حسرت، خانه‌ی گرانتینوره را ترک گفته بودند. خانواده بیدار بود و این حادثه در تمامی سال، یکی دو بار بیش‌تر رُخ نمی‌داد: هر‌بار که آلبرتو بازمی‌گشت. شادی در همه‌جا بود و بیش‌تر از هر‌جا در چشم‌هایِ پدر. او می‌خواست پیوسته با آلبرتو سخن بگوید و در پایانِ هر کلمه که از دهانِ پسرش بیرون می‌آمد، نگاهی پیروزمندانه به من اندازد؛ و آلبرتو که دیگر هوایِ روستا برایش بس سنگین شده بود، می‌کوشید تا دائماً با من در گفت‌وگو باشد و بدین وسیله، از شرمی که سخنانِ پدر در او پدید می‌آورد، رها شود.

ــ خواهش می‌کنم در نقدِ «پیش از‌این، در دهکده» مُنصف باشید. شما با سخن‌هایِ تُند و تیزتان، خواننده‌های مُنصف را می‌آزارید.

پس از‌این سخن، به‌سویِ گنجه رفت تا کتابِ آقای لامارته را بردارد. با‌اضطراب به ماریا که هنوز صبورانه خواب را به چشمانش راه نمی‌داد، نگاه کردم.

پدر بی‌آن‌که خود بداند، به کمکِ دخترک شتافت:

ــ ماریا یکی از کتاب‌هایت را پاره کرد. خوب، ماریا هنوز خیلی بچه است. آلبرتو، بچگی‌هایت را به‌یاد می‌آوری؟ خوب…

سخنِ پدر ناتمام ماند. آلبرتو جلدِ کتاب را یافته بود و نگاهِ شرر‌بارِ خود را به‌سویِ ماریا برگردانده بود.

با نخستین نگاه، ماریا سیاستمدارانه رهسپارِ رختخواب گشت.

لحظه‌هایی سکوت همه را فرا‌گرفت.

آلبرتو خشمگین بود، اما حضورِ من به‌عنوانِ میهمان یا شاید هم منتقدِ آقای لامارته، از فورانِ آن جلو می‌گرفت.

پدر پی‌درپی نگاهی پوزش‌خواهانه به آلبرتو می‌انداخت. در‌این نگاه‌ها، شگفتی نیز وجود داشت. او واقعاً می‌خواست بداند از میان رفتنِ یک کتاب چگونه می‌تواند برادری از راه رسیده را به خواهرِ خُردسالش نامهربان سازد.

سالواتوره گفت: «چه فراوان است کتاب! یکی دیگر می‌خری از‌این‌هم بهتر.»

و آلبرتو با خشمی که چیزی نمانده بود او را به گریستن وادارد، گفت: «آخر شما…» و از اتاق بیرون رفت.

به سودِ همه بود که به بستر روند. کم‌کمک چیزی از شادمانیِ نخستین شبِ بازگشتِ نمی‌ماند.

 

***

 

بر‌رویِ‌هم، آلبرتو از حضورِ من در آن‌جا خوشحال بود. اگرچه ما غالباً در گفت‌وگوهای خود، به تضاد می‌رسیدیم، ولی آلبرتو معتاد به بحث‌های روشنفکرانه از این‌هم راضی بود. تنها چیزی که او را ملول می‌ساخت این بود که این بحث‌ها در کافه‌های پُر‌سر و صدای مکزیکوسیتی صورت نمی‌گرفت.

ــ اندک اندک بازگشت به ماردینو هم برایم دشوار می‌شود. روزهای اولی که از این‌جا رفته بودم، مکزیکوسیتی برایم خفقان‌آور بود. ولی خیلی زود خو گرفتم. حالا ماردینو‌ست که مرا به خفگی دچار می‌کند.

ــ پس در‌این صورت، «پیش از‌این، در دهکده» چه کششی برای شما می‌تواند داشته باشد؟

ــ آن چیزِ دیگری‌ست. دهکده‌ی آقای لامارته با ماردینو زمین تا آسمان فرق دارد. در آن‌جا، همه‌چیز خوب و لذت‌بخش است. اما این‌جا… شما نمی‌دانید، آقای آرتری! این‌جا، همه با‌هم دشمن‌اند. مردمش آن‌قدر تنگ‌نظرند که مرا بیزار می‌کنند. مهربانی‌شان تصنعی‌ست. احترام‌شان حسابگرانه است. این‌جا هیچ‌کس نیست که بتوانید با او چهار کلمه حرفِ درست و حسابی بزنید. در‌این مورد، حتا سالواتوره هم قابلِ تحمل نیست. پدرم که اصلاً؟.

ــ شما خیال می‌کنید که مردمِ دهکده‌ی آقای لامارته حرف‌های روشنفکرانه می‌زنند و در بندِ حسابگری‌های متداولِ روستاییان نیستند؟

ــ دستِ‌کم دشمنِ هم نیستند، بدِ هم را نمی‌خواهند. صحنه‌ای را که گِردِ‌هم می‌آیند و در‌میانه آتشی برپا می‌کنند، به‌یاد بیاورید. همه از صفا انباشته‌اند.

ــ اما ماردینو استثناء نیست. هست؟

ــ نه، به هیچ وجه. دهکده‌ی آقای لامارته استثناء‌ست.

ــ این استثناء در شما انگیزه‌ی چه عملی می‌شود؟ هیچ به فکرِ این افتاده‌اید که مکزیک را زیرِ پا بگذارید و این استثناء را جسست‌وجو کنید؟

ــ خوب، نه… راستش چرا… البته نه خیلی جدی. بعضی وقت‌ها به این فکر افتاده‌ام؛ وقت‌هایی که از همه‌ی مظاهرِ تمدنِ کنونی بیزار می‌شوم. اما فردایش دوباره همین زندگی را از سر می‌گیرم. می‌دانید؟ ما معتاد شده‌ایم. به همین زندگی و به همین تمدن. گاهی آدم از‌این اعتیاد به جان می‌آید. اما بیش‌تر از‌آن معتاد است که بتواند واقعاً به مقاومت آغاز کند.

ــ خیلی دلم می‌خواست بدانم دهکده‌ی آقای لامارته چه فرقِ اساسی‌ای با ماردینو دارد، جُز آن‌که تا‌کنون نویسنده‌ی رُمانتیکی در‌باره‌ی آن، رُمانِ خیالپردازانه‌ای ننوشته است.

ــ فرق در زیبایی‌های طبیعی نیست، آقای آرتری! شاید ماردینو زیباتر از‌آن هم باشد. فرق در فرهنگِ مردمانِ آن‌جا‌ست؛ در روحیه و کردارشان…

ــ خوب، این فرق ریشه‌اش در چیست؟

ــ راستش، این برای خودِ من‌هم مسئله‌است. شاید در این‌که مالکیتِ خصوصی زمین و چیزهای دیگر بینِ آن‌ها حصار نکشیده است.

ــ گمان می‌کنید آقای لامارته هم خواسته است همین را بگوید؟

ــ خوب، چه عیبی دارد؟ مگر این حرفِ درستی نیست؟

ــ نه، اتفاقاً من هم موافقم. ولی در‌این میانه اماهایی هست که باید از میان برداشته شوند. تفاوتِ اندیشه‌ی من و شما نیز بر سرِ این نیست. سخن بر سرِ دعوتی‌ست که اقای لامارته از خواننده‌اش می‌کند. اگر آقای لامارته بر‌آن باشد که با از میان برداشتنِ مالکیتِ خصوصیِ ابزارِ تولید، هر ماردینویی خواستنی می‌شود، من نیز به‌سهمِ خود از‌این سخن شاد می‌شوم. ولی چگونه؟ به‌هنگامِ خواندنِ «پیش از‌این، در دهکده»، هیچ به‌دنبالِ پاسخی برای این سؤال بوده‌اید؟

ــ بله. هنوز هم هستم. گمان می‌کنم در پیدا کردنِ آن، بیش و کم موفق هم شده‌ام. راهش همان دست شستن از اعتیادی‌ست که قبلاً از‌آن با شما سخن گفتم. خوب، یکی از‌این اعتیادها بی‌شک مالکیتِ خصوصی‌ست. باید از‌آن رها شد.

ــ اما آلبرتوِ عزیز! این به‌راستی پاسخ نیست. همان پرسش است بی‌آن‌که در پایانِ جمله، علامتِ سؤالی باشد. من می‌پرسم چگونه می‌توان از مالکیتِ خصوصی رها شد، و شما می‌گویید بدین وسیله که از‌آن رها شویم.

ــ من می‌گویم کسانی که به بدیِ مالکیتِ خصوصی آگاهی دارند، می‌توانند از‌آن رها شوند. و باید چنین کرد. در انتظارِ یک انقلابِ اجتماعی که رهایی از مالکیتِ خصوصی را به‌صورتِ جبری در‌آورد، نباید بود. اگر ما می‌توانیم رها شدن از‌آن را به‌دلخواه بپذیریم، دیگر چرا باید چشم‌به‌راهِ انقلابی باشیم که آن را به جبری بدل سازد؟

ــ آخر چگونه؟ در چه قلمرویی؟ بیرون از جامعه که نمی‌توان زیست. می‌توان با نظمِ مستقر در‌آن مخالف بود. می‌توان علیهِ آن مبارزه کرد. می‌توان در مسیرِ پدید آوردنِ انقلابی گام نهاد که این نظمِ نادلخواه را به نظمی دلخواه تبدیل می‌کند. اما نمی‌توان از‌آن گریخت. من می‌خواهم بدانم آگاهی به ناپسند بودنِ مالکیتِ خصوصی در جامعه‌ای که بر بنیانِ تقدسِ این واقعیت تکیه زده، چگونه می‌تواند در مقیاسی جمعی موجبِ رهایی از‌آن شود؟

ــ بله. و همین جا‌ست که به دهکده‌ی آقای لامارته بازمی‌گردیم. جایی که می‌توان زندگی نوی را آغاز کرد و تمدنِ جدیدی را پدید آورد.

ــ اما در‌این صورت انگیزه‌ی تغییرِ جامعه در ما، به انگیزه‌ی گریز از آن تبدیل می‌شود.

ــ متأسفانه این‌طور است. وقتی نمی‌توانید دیگران را برای تغییر بسیج کنید، دستِ‌کم باید خودتان را آزاد سازید. دیگران نیز چون آگاه شوند، برای آزادیِ خود خواهند کوشید. گفته‌ی پابلو را در زندان به‌خاطر بیاورید: «آگاهی سرآغازِ آزادی‌ست.» حتا انقلاب نیز نمی‌تواند کسانی را که به آگاهی نرسیده‌اند، آزاد کند.

ــ آلبرتوِ عزیز! دقیقاً شبی را که به آگاهی رسیدید، به‌یاد می‌آورید؟

ــ منظورتان را نمی‌فهمم.

ــ آن شبِ سردِ بورانی را می‌گویم که شما بیگانه از هرچیز و همه‌کس، فارغ از سرمای گزنده‌ی بیرون، پنجره‌ی اتاق‌تان را گشوده بودید و به آسمان خیره شده بودید و ناگهان نوری در شما حلول کرد و تمامیِ وجودتان را از خود انباشت. همچون آدمی تب‌دار در خود احساسِ گرما می‌کردید و چون صبح فرارسید، دیدید که آگاهی در شما لانه کرده و به‌یُمنِ خود، شما را از هر بندی رهانیده است. دقیقاً تاریخش را به‌یاد می‌آورید؟

ــ ریشخندم می‌کنید، آقای آرتری؟

ــ نه، دوستِ من! فقط حرف‌تان را به‌صورتی دیگر بیان کردم. به آن چاشنیِ داستانی زدم. همین. اندکی هم به آن صراحت بخشیدم. همین «اندک» است که آن را ریشخندآمیز می‌کند. به‌راستی شما چگونه به آگاهی نسبی رسیده‌اید؟ چه کسی آن را در شما به ودیعه گذاشته است؟ خدا؟ یا چیزی مرموز که دستِ‌آخر همان خدا خواهد بود؟ در‌این صورت چرا سخنِ مرا ریشخندی به خود می‌دانید؟ آما آلبرتوِ عزیز!‌ شما گام‌به‌گام بدین معرفت دست یافته‌اید. مجموعه‌ی واقعیت‌هایی که در بطنِ نظمِ موجودِ اجتماعی وجود دارند، ابزاری در اختیارمان گذارده که در برخورد با همین واقعیت‌ها می‌توانید به‌مددِ آن ابزار این واقعیت‌ها را به‌طورِ نسبی بشناسید و آن‌ها را به‌گونه‌ای برای خود تجریه و تحلیل نمایید. حرف این است که انقلاب نیز می‌خواهد همین ابزار و همین امکان را در اختیارِ همگان قرار دهد. آگاهی می‌تواند سرآغازِ آزادی باشد و هست؛ اما روابطِ متقابلِ این دو را نیز نباید از یاد بُرد. آزادی نیز می‌تواند سرآغازِ آگاهی باشد و چنین نیز هست. این حقیقت را می‌توانید در فرایندِ آگاهی خود بیازمایید. آن‌چه شما را به آگاهی رسانده، آزادی از بسی بندها بوده است که مجالِ دست یافتن به معرفت را از آدمی، در مقیاسِ وسیعی، می‌گیرد. به سالواتوره‌ی خودتان نگاه کنید. چه چیز جُز آزادی از جبری که زندگی دهقانی بر او تحمیل کرده، شما را در رسیدن به آگاهی از او ممتاز می‌کند؟ [تأکید از من است.م.]

کم‌کمک غروب شده بود. آسمانِ ماردینو که اندکی خاکستری می‌نمود، نیلی شده بود و در من، غربتی شگرف بیدار می‌ساخت.

بُزچران با بُزهایش بر بلندترین تپه بود. بی‌شتاب فرود می‌آمد و در دامنه، میانِ بوته‌های بلند گُم می‌شد.

من و آلبرتو با دیواری از سکوت از یکدیگر جدا می‌شدیم و در خطی موازی، که به‌نظر می‌رسید هیچ‌گاه نقطه‌ی تقاطعی نخواهد داشت، به‌سویِ خانه‌ی گرانتینوره روان بودیم.

پدر چشم‌به‌راه‌مان بود. ماریا آزرده از نامهربانی برادر، به رنجِ بیداری تن نداده بود. دیگران نیز نشسته بودند، اما دیگر حضورِ آلبرتو در چشم‌شان حادثه‌ای نبود. هر سفر، او را کم‌تر دوست می‌داشتند و بیش‌تر احترامش می‌کردند. گویی هرچه از آنان دورتر می‌شد، بزرگ‌تر به‌نظر می‌رسید. پرسش‌های مهربانانه و پی‌درپیِ پدر از آلبرتو، یا بی‌جواب می‌ماندند، یا پاسخی خشک و کوتاه داشتند. پدر گه‌گاه به من نگاهِ ملتمسانه‌ای می‌انداخت. داروی گرفتگی پسر را در‌این می‌دانست که من سخن بگویم تا پاسخش برای آلبرتو رنج‌آور نباشد.

ــ سینیور گرانتینوره! هیچ می‌دانید آلبرتو می‌خواهد به ماردینو بازگردد؟

ــ برگردد؟! اوه، حتماً نه… او باید درسش را تمام کند. بعد هم ماردینو برای آلبرتو خیلی کوچک است.

و آن‌گاه با صدایی گرفته، همچنان‌که نگاهش را به دست‌های زُمُختِ سالواتوره دوخته بود، ادامه داد:

ــ نه، ماردینو دیگر آلبرتو را راضی نمی‌کند. نه، سینیور! این‌جا، همه دهاتی‌اند، سینیور! آلبرتو برمی‌گردد؟ اوه، نه، سینیور!

ــ با‌هم که صحبت می‌کردیم، آلبرتو گفت که خوشبختی در جایی مثلِ ماردینو‌ست، نه مکزیکوسیتی.

ــ او گفت؟ آلبرتو؟ تو آلبرتو؟ اما به سالواتوره گفته بودی…

ــ آقای آرتری شوخی می‌کنند، پدر!

ــ می‌دانید سینیور گرانتینوره! آلبرتو به این شرط به این‌جا برمی‌گردد که ماردینویی‌ها از این‌جا بروند.

ــ بروند؟ آخر چرا؟ من هم آلبرتو؟

ــ گفتم که آقای آرتری شوخی می‌کنند.

ــ سینیور گرانتینوره! آلبرتو شیفته‌ی سیمون لامارته است. همان‌که کتابش را ماریا پاره کرده بود. سینیور لامارته گفته که همه باید از شهر به ده برگردند.

ــ برگردند؟ برگردند که چه بشود؟

این سخن برای او همان‌قدر شگفتی‌آور بود که کشت و صدورِ قهوه بی هیچ رنجی.

ــ مردم از شهر خسته شده‌اند، سینیور گرانتینوره!

ــ خوب، آخر هرچه باشد از ده که بهتر است.

ــ نه، آن‌ها دوست دارند برگردند و مثلِ شما زراعت کنند.

ــ همه‌شان؟

ــ نه. بعضی‌هاشان. مثلِ آلبرتو و سینیور لامارته.

ــ آلبرتو! آخر تو چرا؟ یا عیسای مسیح! شهری‌ها دیوانه شده‌اند، سینیور آرتری!

آلبرتو اندک اندک سگرمه‌هایش از‌هم گشوده می‌شدند. صداقتِ پدر که عمری دراز را به تجربه‌ی زندگی روستایی گذرانده بود، برای هر دوِ ما، بوته‌ی آزمایشِ اندیشه‌هامان بود. با پاسخ‌های صادقانه‌ی او، خویش را داوری می‌کردیم.

آلبرتو گفت:

ــ پدر! حق با آقای آرتری‌ست. آن‌هایی که چیزی سرشان می‌شود، از زندگی در شهر خسته شده‌اند. در آن‌جا دیگر نمی‌توان نفس کشید، بس‌که شلوغ و پُر‌سر و صدا‌ست. مردمش با‌هم مهربان نیستند. همه می‌خواهند از‌هم جلو بزنند. آدم‌های آن‌جا مثلِ ماشین خشک و بی‌احساس‌اند. روح ندارند…

ــ روح ندارند؟! چنین چیزی غیرِممکن است. خداوند هیچ‌کس را بدونِ روح نیافریده. آلبرتو! تو هنوز هم انجیلت را می‌خوانی؟

ــ منظورم این نبود، پدر! می‌خواستم بگویم شهری‌ها دیگر هیچ کاری را با میل نمی‌کنند. مثلِ ماشین، بنا‌به‌عادت، کارهایی انجام می‌دهند.

آلبرتو از این‌که اندیشه‌ی خود را برای پدر به‌روشنی بیان کند، ناتوان بود. پدر نیز از فهمِ آن‌ها.

سالواتوره به این سخنان باور نداشت. ما را با شک و تردید می‌نگریست و گه‌گاه خنده‌ای گذرا نیز بر چهره‌اش می‌دوید. تا این دَم، محتاطانه خود را از گفت‌وگو کنار نگه‌داشته بود. لحظه‌ای آلبرتو را نگریست و سپس به من گفت:

ــ آلبرتو هر‌بار که می‌آید، کم‌تر از دفعه‌ی پیش می‌ماند. هر دفعه کج‌خلق‌تر می‌شود. او برگردد؟ چه حرف‌ها می‌زنید، سینیور آرتری!

ــ راستش آلبرتو ماردینو را هم چندان خوش ندارد. سینیور لامارته دهی پیدا کرده است که مثلِ بهشت است. در آن‌جا همه با‌هم برادرند. با‌هم کار می‌کنند و هرچه دارند با‌هم می‌خورند. به شهر هم اصلاً احتیاجی ندارند. هرچه را لازم دارند، خودشان می‌کارند و تهیه می‌کنند. مردمِ آن‌جا با پول هیچ سر‌و‌کاری ندارند.

گرانتینوره‌ی پیر مثلِ یک بچه به هیجان آمده بود:

ــ کجا سینیور؟ توی همین مکزیک؟

ــ بله. به‌گمانم همین‌جا. این ده اصلاً ارباب ندارد، سینیور! محصول هر چقدر باشد، بینِ همه قسمت می‌شود.

ــ از ماردینو تا آن‌جا چقدر راه است، آلبرتو؟

اما آلبرتو چنان از خنده لبالب بود که اگر دهان می‌گشود، به‌جای هر پاسخی، قهقهه به صورتِ پیرمرد می‌پاشید.

گفتم:

ــ خیلی دور است. گذشته از‌این، خودِ سینیور لامارته هم جایش را درست بلد نیست.

ــ خوب، چطور تا حالا برایش ارباب پیدا نشده، سینیور؟ به دولت هم مالیات نمی‌دهند، سینور آرتری؟

ــ راستش، این را نمی‌دانم. اما گمان نمی‌کنم مالیاتی بدهند.

ــ پس حتماً دولت جایش را نمی‌داند. خوب، پیدایش می‌کنند. مالیات را باید داد، سینیور! هیچ جوری نمی‌شود از‌آن فرار کرد. خوب، ارباب هم برایش پیدا می‌شود. همه که نمی‌توانند ارباب باشند، سینیور! اسمش چیست آلبرتو؟

پیش از وقوعِ هر حادثه‌ی ناگواری، پاسخ دادم:

ــ اتوپیا!

بیچاره گرانتینوره! هرگز نتوانست این کلمه را به‌درستی ادا کند.

 

پیش از خُفتن، یادداشت‌های سفرِ کوتاهِ ماردینو را نوشتم. گفت‌وگوهایی را که بینِ آلبرتو و من پیش آمده بود نشانش دادم تا اگر در ضبطِ آن‌ها اشتباهی روی داده باشد، به اصلاح آن پردازم.

در این‌که سخنانش پس از‌آن نیز برایش قابلِ دفاع خواهد بود، تردید داشت؛ تردیدی از‌آن قماش که دامنگیرِ تمامی روشنفکرانی‌ست که از یک سیستمِ فکری پیشرو بی‌بهره‌اند. با اندکی دستکاری، بر آن‌چه بود، صحه گذاشت و مرا در انتشارِ آن‌ها مُجاز دانست.

بامدادان، برخاستم و بیش از روزهای پیش صبحانه خوردم.

لحظه‌ی وداع با ماردینو فرارسیده بود. آلبرتو بیش از دیگران دمغ بود.

ــ یکی دو روزِ دیگر من نیز به مکزیکوسیتی خواهم آمد. راستی، شما هیچ پاتوقی ندارید؟

ــ چرا… معمولاً عصرها، یک ساعتی را در کافه‌ی «مادونا» می‌گذرانم. آقای لامارته هم گاه‌گاه می‌آیند. با‌این‌همه، پیدا کردن‌شان در هتل «سانترال» آسان‌تر است. راستی، لازم نیست اسم‌تان را در یادداشت‌ها عوض کنم؟ با اسمِ واقعی، دفاع از آقای لامارته واقعی‌تر جلوه می‌کند.

ــ بله، مهم نیست.

 

وداع با گرانتینوره‌ی پیر اندکی غم‌انگیز بود. در آغوشم گرفت و گرم فشرد. مرا به کناری کشید تا حرف‌هایش را کسی نشنود. صدایش می‌لرزید. در‌آن، عجزِ بسیار بود:

ــ سینیور آرتری! توی شهر، مواظبِ آلبرتوِ ما باشید. محضِ خاطرِ عیسای مسیح، نگذارید به «توپولیا»، آه، باز غلط گفتم… همان‌جا… نگذارید به آن‌جا برود. او باید درسش را تمام کند. این سینیور لامارته را من نمی‌شناسم. اما مثلِ این‌که اخلاقِ جوان‌ها را خراب می‌کند. همان خوب شد که ماریا کتابش را پاره کرد. به ایشان بگویید دست از سرِ آلبرتوِ بیچاره‌ی ما بردارد. «پوتولیا»، آه خدای من… ببخشید که هِی غلطی می‌گویم، آن‌جا هم فردا پس‌فردا مثلِ ماردینو می‌شود. خوب، چه فایده دارد.

 

بُزچران مرا تا آبگیرِ لعنتی مشایعت کرد.

پاسی از نیم‌روز گذشته بود که موتور به‌کار افتاد. به راه افتادم، اما سریع‌تر از آغازِ سفر به پوئبلا. چون از آبگیرها گذشتم، یکسره به گرانتینوره‌ی پیر می‌اندیشیدم که چگونه حتا نامِ آن روستای بهشتی نیز برایش نامی واقعی نبود. می‌اندیشیدم که چگونه به شگفت می‌آمد، به وجد می‌آمد، اما این هر‌دو، هیچ‌یک، نمی‌توانست وادارش کند تا واقعیت‌های ملموسِ جامعه‌ی روستایی را به فراموشی سپارد. آن‌چه را گفته بودیم، به سائقه‌ی صداقتی روستایی، باور کرده بود؛ لیکن در این‌که این اتوپیا، تا آن‌گاه که نظمِ موجود برجای بماند، همچنان یک اتوپیا باقی خواهد ماند، دمی نیز تردید نکرد. این «اتوپیا» یا «توپولیا» یا «پوتولیا» که چون وجود ندارد، هیچ تفاوت نمی‌کند آن را چه بنامیم، یک استثناء‌ست، و نظمِ موجود استثنائی را که با خود ناهمخوان ببیند، تحمل نخواهد کرد؛ جُز آن‌که در آن‌سو نیز نیرویی باشد تا مقاومت را برای خود ممکن و تحمل را برای نظمِ موجود ناگزیر سازد. این است ترجمانِ اندیشه‌های ساده و خامِ گرانتینوره؛ اندیشه‌ای که هرچند افلاتون را نمی‌شناسد و از منطقِ آکادمیک نیز بی‌نصیب است، اما به عمری دراز، انباشته از تجربه‌ی زندگی در یک جامعه‌ی طبقاتی مجهز است.

می‌اندیشیدم که اگر سیمون لامارته به گرانتینوره‌ی پیر می‌گفت که از ماردینو بهشتی همچون دهکده‌ی توصیف‌شده در رُمانش بسازد، چگونه پاسخی می‌شنید. ولی پاسخی که از تجربه برخیزد، که خاستگاهی جُز لمسِ واقعیتِ عینی نداشته باشد، چه می‌تواند بود؟

می‌توان صدای گرانتینوره‌ی پیر را شنید که با حُجبی برخاسته از احساسِ نابرابری می‌گوید: «این غیرِ ممکن است، سینیور لامارته! آخر چگونه می‌توان یک بهشت به کوچکی ماردینو در میانِ جهنمی به گُندگی مکزیک درست کرد و آن را سالم نگه‌داشت؟»

 

***

 

نئون‌های بی‌ادعای مادونا با نورِ نارنجی خود چشمک می‌زنند. در دوردست، می‌توان تابلوِ رنگارنگ و بی‌قواره‌ی هتل «سانترال» را دید که از بس امریکایی‌ست، یک مکزیکی متواضع را می‌آزارد و سرانجام او را به هوسِ بازگشت به طبیعت می‌اندازد.

«مادونا» خلوت است؛ تقریباً مثلِ همیشه. همراه با موسیقیِ نرمی از اشتراوس، جُرعه‌ای از قهوه‌ی سیاهم را سرمی‌کشم.

 

خوب، آقای آرتری! شما از یک نویسنده انتظار دارید چگونه بنویسد؟ هیچ می‌دانید خلقِ یک اثر چقدر دشوارتر از نقدِ آن است؟ انتظار دارید واقع‌بینانه بنویسد؟ پس واقع‌بین باشید، دوستِ عزیز! ما در یک جامعه‌ی طبقاتی زندگی می‌کنیم، با شالوده‌ای درهم‌ریخته که انسجامِ گذرای خود را تنها در وابستگی به بورژوازی جهانی حفظ می‌تواند کرد. هر طبقه، هر قشر، نظمِ مستقر یا موعود را توجیه می‌کند. و این کار لاجرم به کارگزارانی نیازمند است که نویسندگان از آن زمره‌اند. اینان با خاستگاه‌ها و وابستگی‌های گونه‌گون چگونه می‌توانند جملگی واقع‌بینانه بنویسند؟ آری، و من نیز می‌اندیشم که گُرگ‌ها نمی‌توانند به زبانِ بره‌ها سخن بگویند. اما من با آقای لامارته سخن می‌گویم، نه با یک گُرگ؛ با بره‌ای که از گله جدا مانده است. این جدایی تا کِی به درازا خواهد کشید؟ تا آن‌گاه که زندگی، عریان و ملموس، آن‌سان که در جهنمِ بزرگ و نه آن‌چنان که در بهشتِ کوچک جاری‌ست، بسترِ آفرینش‌های او نباشد. و فرجامِ این جدایی چیست؟ تاریخ، تبلورِ عزمِ خستگی‌ناپذیرِ مردم را به داوری بیرحمانه‌ی خویش خواندن، برای آنان که معتقدند اگر خدایی هم نباشد، همه کاری مُجاز نیست. [اشاره به جمله‌ی داستایفسکی که: «وقتی خدا نباشد، همه‌چیز مُجاز است.» م.]

مکزیکوسیتی ــ مادونا

ترجمه‌ی همشهری

منبع: تریبون شما

 

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر