فلسفه و فلسفه ورزی

نوشتۀ: فرانتس مهرینگ
Write a comment

فلسفه ی هگلی به علت هگلی های جوان نمُرد، بلکه برعکس، آنها در فلسفه ی هگلی مُردند. آنچه مارکس و انگلس را نجات داد گسست کامل آنها از آن بیوه ی سالخورده و فرتوتی بود که "پیکر تا تهوع انگیزترین حدِ انتزاع خشکیده خود را آرایش می نمود و دستی به سر و روی خود می کشید و در تمام آلمان دنبال یک قواد می گشت"

فلسفه و فلسفه ورزی

فرانتس مهرینگ

مترجم: گیسو رستمی

نخستین انتشار: Die Neue Zeit جلد 27، شماره ی 1 (1909)

مترجم انگلیسی: روبین گُتِسکی

توضیح:

متنی که در دست دارید برای نخستین بار در فاصلۀ بین ماههای آوریل تا ژوئن سال 1909 انتشار یافت. این برهه ای است که شاهد رشد گرایش امپریوکریتیسیسم فلسفی ماخیستها در درون جنبش سوسیال دمکراتیک بین المللی بود. یک ماه پیش از انتشار مقاله کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم ولادیمیر ایلیچ لنین نیز در نقد همین گرایش منتشر شده بود. رویکرد مهرینگ اما متفاوت از رویکرد لنین است. برخلاف لنین، مهرینگ در تقابل با آن گرایش به نقد فلسفی آن نمی نشیند، کل فلسفه را هدف انتقاد قرار می دهد. وی در همین سال در مقاله دیگری تحت عنوان "کانت، دیتزگن، ماخ و ماتریالیسم تاریخی" نیز همین رویکرد را اتخاذ می کند و از جمله درباره مارکس و انگلس می نویسد: "... آنها البته از کل فلسفه بریدند اما آنچه را فلسفه در طول تاریخ عرضه کرده بود، اندیشه تکامل تاریخی، را به ماتریالیسم انتقال دادند...". در مقاله حاضر نیز مهرینگ با همین رویکرد به موضوع می پردازد.

ترجمه مقاله از متن انگلیسی صورت گرفته است و سپس با متن اصلی آلمانی مطابقت داده شده است. در موارد اختلاف، اصل متن آلمانی مبنا قرار گرفته است.

تحریریه سایت

بی دلیل نبود که هگلی های جوان که کارل مارکس در دل آنها به خودآگاهی فلسفی دست یافت، به جز یک استثناء - [برونوباوئر] - به  فراموشی سپرده شده اند و آن استثناء نیز قاعده را اثبات می کند. اگر برونو باوئر یک مساله ی تاریخی  با اهمیتی بسزا را عمیقا مورد تحقیق قرار نداده بود، او نیز از حافظه ی انسان به عنوان یک فیسلوف انقلابی پاک می شد. 

در تاریخ به ندرت تلاش جسورانه ای مشابه تلاش چنین آزاداندیشانی صورت گرفته است که کوشیده اند نوع بشر را از بختکِ دو هزار ساله ی مسیحیت و متعاقبا هر نوع بختکی از بیداد و ستم برهانند. اما این نیز هرگز پیش نیامده بود که چنین تلاش شجاعانه ای به چنین طرز فلاکتباری خرد و متلاشی شود. حقیقتا چه می توان در مورد روتِنبِرگ گفت که در سی سالگی کارل مارکسِ جوان را با فلسفه ی هگلی آشنا کرد؛ سپس با او در روزنامه ی راین همکاری کرد؛ ده سال بعد روزنامه ی ملی را با هرزه گوی گستاخی چون (فریدریش) زابِل تاسیس کرد؛ و بیست سال بعد، وقتی شصت ساله شد، در حالی که ادیتورِ گازِتِ دولتی پادشاهیِ پروس بود، در آسودگی درگذشت.

اگر او موردی یگانه بود، می شد گفت که گله، مسئولِ آن یک بُزِ گر نیست. اما تمامی این هگلی های جوان کم و بیش سرنوشت تراژیک مشابهی داشتند، نه ازین رو که به شخصه آدمهای بدی بودند، بلکه چون "ایده" ای که در آن، مثل سرمشقشان هگل، نیروهای انگیزاننده ی پیشرفت تاریخی را میدیدند، آنها را فریب داده بود. برونو باوئر همکارِ روزنامه ی کرویتز و سپس "پُست" شد، البته نه از سر علاقه ی شخصی و یا انگیزه های رذیلانه دیگر. وی حتی در این موقعیت نیز همچنان به فقر باشکوهش افتخار میکرد. وقتی که "پُست" به مناسبت هفتادسالگی اش مجموعه مقالات او را منتشر کرد، او به دوستی جوان نوشت:

"حالا ممکن است بخواهی بدانی حال و روز من چگونه است، یا نویسنده ی زباله ای که در پیوست ارسال شده درحال انجام چه کار مهمی است. خلاصه این که او در واقع برده ی یک رباخوار است. او در دوران ارزانی 1865 حدود شش اکر زمین خرید. از خاک خشت درست کرد و سوزاندش تا خانه های کشاورزی بسازد. برادرش، که سابقا کتابفروش بود، مشغول کاشتنِ باغ شد اما برای چنین کاری پیگیری و نشاط لازم را نداشت. و من از 1865 تا الان باید مثل یک غول کار می کردم تا بهره ی سرمایه ی قرض شده را بپردازم. صبرِ این غول دیگر دارد به سر میرسد."

 و چند سال بعد، پیرمرد تماما از بین رفت.

بنابر این، فلسفه ی هگلی به علت هگلی های جوان نمُرد، بلکه برعکس، آنها در فلسفه ی هگلی مُردند. آنچه مارکس و انگلس را نجات داد گسست کامل آنها از آن بیوه ی سالخورده و فرتوتی بود که "پیکر تا تهوع انگیزترین حدِ انتزاع خشکیده خود را آرایش می نمود و دستی به سر و روی خود می کشید و در تمام آلمان دنبال یک قواد می گشت".(1) تنها چیزی که آنها از فلسفه برای خود نگاه داشتند روش دیالکتیکی بود که خود هگل آن را از فلسفه ی یونانی وام گرفته بود و مارکس و انگلس آن را دوباره بر سر پا قرار دادند؛ اما یکبار برای همیشه با ایده ی "انگیزاننده ی روح" و چیزهایی ازین دست وداع گفتند. انگلس، بعدتر، موضع شان را در این جمله به تمامی بیان کرد:

"چیزی که همچنان از تمام فلسفه ی تاکنونی باقی مانده، مطالعه ی اندیشیدن و قوانین ش است –یعنی منطق صوری و دیالکتیک. مابقی، تبدیل به علمِ پوزیتیو طبیعیت و تاریخ شده اند."(2)

اگر این پرسش را کنار بگذاریم که خود مارکس و انگلس تا کجا باعث افتادن فلسفه درین مسیر شده اند، تاریخ نشان داده است که حق با آنان بود، زیراکه از روزهای نگارش مانیفست کمونیست و انقلاب 1848، فلسفه کمترین تاثیری بر پیشرفت تاریخی ملتِ آلمان نداشته، به جز آن زمان که به عنوان چرخ پنجم واگنِ ارتجاع جیرجیر کرد. اینجا از آن اساتید فلسفه هم صرفنظر میکنیم که در استخدام دولت بوده و برای انجام وظایفشان، که همانا تحسین طبقه حاکم باشد، از آن پول گرفتند. اما فلاسفه دیگری نیز که نمی شود منکر استقلال ذهنی آنان در مسیری که در پیش گرفتند شد، همواره در پشت سر واگنِ در حال حرکت تاریخ، غرولند کنان، آهسته مشغول دویدن بودند. کافی ست شوپنهاور، ادوارد و.هارتمن و نیچه به یاد آورده شوند. می شود تصدیق کرد که شوپنهاور انسانی مستعد بود، و نیچه، اندکی شاعر. اما موضع آنها در مقابل پرسش های عمده و مهیج دورانشان چه بود؟ شوپنهاور، با حماقتِ تمام و کمال یک خرده بورژوای تنگ نظر مفلوک، در مورد انقلاب 1848 به غرغر زدن پرداخت. هارتمن به ستودن قانون ضد سوسیالیستی [بیسمارک] پرداخت و نیچه با مبتذل ترین عبارت پردازیهای [مدافع] استثمار سرمایه داری، سوسیالیسم را محکوم کرد، با عباراتی که حتی یک فروشنده ی دوره گرد سرمیزِ آبجو هم به ندرت استفاده میکند.

به هیچ دلیلی محکم تر از این نمیتوان فکر کرد که دوران "تمام  فلسفه تاکنونی" سپری شده است. اگر بخواهیم از زبان مارکس بیان کنیم،  شهرت این فلسفه متشکل ازین بود که میوه ی دوران خودش و مردمان آن دوران بود که " ظریف ترین، کمیاب ترین و نا پیداترین عصاره اش در ایده های فلسفی بیان می شد."(3) یا حتی می توان آن را چنان بازگو کرد که لاسال راجع به پارلمان های انقلاب کبیر فرانسه می گفت، که به نظرش همواره بر فراز بلندترین نقطه ی تئوریک آن دوران ایستاده بودند، و در آن دوران هیچ اندیشه ای را نمی شد تصور کرد که نبض آن را به طپش درنیاورد. این همانقدر در مورد اسپینوزای هلندی صادق است که در مورد انگلیسی هایی چون هابز، لاک و هیوم و فرانسوی هایی چون هولباخ و هِلوِتیوس و همچنین آلمانی هایی چون کانت، فیخته و هگل. حال خودتان موضعِ شوپنهاور، هارتمن و نیچه را در قبال هرآنچه که جهان آلمانی را در نیمه ی دوم قرن نوزده برانگیخته بود قیاس کنید.

این درست است که در میان طبقات بورژوا کم و بیش، مخالفت قوی ای علیه آن [فلسفه] بوجود آمده بود. اما خود آن نیز چیزی بهتر از فرار به گذشته عرضه نکرد. در ابتدا به بازگشت به کانت فراخواندند، و زمانی که این فراخوان به مرگ طبیعی مُرد، نوبت به "تولد دوباره ی فلسفه ی هگلی" رسید، که در صورت ممکن شدن بی معنی تر هم بود. زمانی که فریدریش آلبرت لانگه نخست راه بازگشت به کانت را در پیش گرفت، آرزویش خروج از دریای مه آلود فلسفه ی رُمانتیکِ مفهومی و پاگذاشتن به زمینی محکم تر بود. و اکنون که این زمین نیز  خود را چنین گول زننده نشان داد، غوطه ور شدن مجدد در همان دریای مه آلود قرار است تنها رستگاری ممکن باشد. اما اگر خود لانگه امروز زنده بود، به این جنبشِ قهقرایی نمی پیوست. او ذهنش منطقی تر و روشن تر ازین حرفها بود! در کتابی که در مورد مسأله کارگران نوشته بود، عنوان کرده بود که نتیجه ی چنین بازگشتی به ایدئولوژی های گذشته چه خواهد بود. او در بررسی عواقب فلسفه های افلاطونی و ارسطویی نشان داد که چگونه "انسانهایی با فهم علمی بالا و از لحاظ معنوی ریشه دار در سنت های قرون گذشته، به سادگی از آن پرهیز می کردند که به فکر تغییر بنیادینی در شرایط اجتماعی باشند. به بیان دیگر، اینها تبدیل به مرتجعین سیاسی و اجتماعی می شوند. لانگه به طریق دیگری نیز بی معنی بودن بازگشت به ایدئولوژی های گذشته را، از طریق انتقاد بُرنده از متریالیسمی که بوشنِر، مولِه شوت و فوگت تجویزش میکردند، نشان داد. این ماتریالیسم درواقع چیزی بیش از معجونی کهنه از ماتریالیسم فرانسوی نبود که زمانی راه انقلاب فرانسه را هموار کرده بود.

اگر بنا بود کسی متولد شود که توانایی نجات فلسفه در معنای تاکنونی آن، به عنوان تاجِ تمام عیار علوم را داشته باشد، آن شخص همان آلبرت لانگه بود. علاوه بر محسنات درخشانِ ذهن و شخصیت ش، لانگه چشمی خاص برای دیدن نیروهای پیش برنده ی زمان خودش داشت، ویژگی ای که شوپنهاور، هارتمن و نیچه کم داشتند. اما دقیقا به همین دلیل، او گواه قوی تری بر این واقعیت است که تمامیِ این فلسفه ی پیشین مُرده است و نمیتواند دوباره احیا شود. با تمام انتقادش به ایده آلیسم فلسفی و ماتریالیسم فلسفی، لانگه از یک "بالاترین و نهایی ترین تردید"، و یا آنطور که دیِتزگِن یک بار با بیانی شدیدتر بیان کرد از "دست و پا زدنی رقت انگیز در چنبره های متافیزیک" فراتر نرفت. بدون قصد هرگونه تحقیری برای چنین انسان ممتازی که خاطره اش باید با تمام احترام نزد طبقه ی کارگر حفظ شود، می توان اندیشه ی فلسفی او را با آن خروسی قیاس کرد که گمان می کرد خطی که با گچ روی منقارش کشیده شده مانع راه رفتن اوست. با اینکه لانگه آثار مارکس را همه جانبه می شناخت، هرگز حتی شناختی در حد سطحی هم از مفهوم ماتریالیسم تاریخی نداشت. او در تاریخ انتقادیِ ماتریالیسم اش حتی به اندازه ی یک سیلاب هم به ادراکِ ماتریالیستی تاریخ اشاره نمی کند. 

اما آیا ماتریالیسم تاریخی که تنها یک متد تاریخی ست، می تواند نزد پرولتاریا جایگزینی باشد برای فلسفه در معنای تاکنونی اش؟ به عنوان نوعی جهان بینیِ خودبسنده و جهان-شمول که تمامی جریانات مطالعات علوم طبیعی و مادی میتوانند در آن جاری باشند. اینجا همان "نیاز به متافیزیک"ِ مشهور سربلند می کند و نمی توان منکر شد که چنین نیازی بین توده های کارگران وجود دارد. شکی نیست که کارگران اغلب علاقه و فهمی قابل توجه در مورد مسائل فلسفی در خود پرورش می دهند. و همانقدر که فقری که آنها در تلاشند تا خود را از آن بالا بکشند بیشتر باشد، این علاقه و فهم عمیق تر می شود. و البته دراین موضوع نیز نمی توان تردید کرد که ارضاء این نیاز، وسیله ای حیاتی و قدرتمند برای ماهرتر و تواناتر شدن کارگران جهت ادای وظایف تاریخی شان است.  

اما این "نیاز به متافیزیک" به هیچ وجه ریشه ی متافیزیکی ندارد و با ارائه فلسفه ای جدید همچنان ارضاء نشده باقی خواهد ماند حتی اگر این فلسفۀ جدید از مقدس ترین و گران ترین جایگزینهای فلسفه های قدیم سرشته شده باشد. [این "نیاز به متافیزیک"] تماما فقط ریشه های تاریخی دارد، توسط آنها تغذیه می شود و با همان ها هم می میرد. این ریشه ها، از یک سو، "چیزهایی متافیزیکی" اند که مغز های کودکانِ پرولتاریا ، به طرزی ولگار و وحشیانه که خاصِ متون مقدس است و ترانه هایی از کتابهای سرود، با آنها در مدارس سرکوب می شود؛ از دیگر سو، این چیزهای متافیزیکی همان کاراکتر بی روحِ تولید انبوه مدرن، کار مکانیکی ست، که با یکنواختی ابدی ش روح کارگر را آزاد می گذارد و او را بدین وسیله به سمت آن می راند که در باره بی معنائی چنین موجودیتی که از کودکی به عنوان مقدرات قدرتهائی مافوق زمینی به خورد او داده شده است فلسفه بافی کند.

مجموعه ی کوچکی از نامه های کارگران که تحت عنوان "از اعماق" منتشر شده است (برلین، 1909)، حاوی مطالب بسیار آموزنده ی در مورد این مسائل است. ما قطعه هائی از نامه های یک معدنچی را اینجا نقل می کنیم که توانسته است از پایین ترین اعماق پرولتاریا راه ترقی را طی کند:

" آرزو دارم تا از تعصبات دوآلیسم که دیکتاتور گونه امر میشوند و از نوکرمآبی رها شوم. فلسفه ی من، استبداد روح است... آیا این تمدن است، هنگامی که خردمندی  دچار مرگ جسمانی وحشتناک می شود؟ آیا این انسانیت است، هنگامی که روح گرسنه مانده؟ هنگامی که نبض طپنده اشتیاق به زیبائی و توانائی پژمرده می گردد؟ من به علاج نیاز دارم! شخم، اِسکِنه و بیلچه در یک مشت نیرومند اند، اما این مشتی متعلق به یک انسان است. توجه کنید! [اما] قلم، چَنگ و تلسکوپ متعلق به چرخه ی روح اند. اینها را [از آنان] دریغ نکنید! چرا که نیروی سرکوب شده، به تلخی انتقام خواهد گرفت.... در دنیای من فکر کردن یک عامل رنج کشیدن است، چون که با فکر کردن می فهمم که چه اندازه نیازمند و بدبختم. اگر چشمانِ درون مرا پرده ای از نادانی پوشانده بود، به راستی تنها نیمی ازین مشقت زمینی را احساس می کردم. من به تمامی به ایده ی مارکسیستی وارد شده ام که فقر اقتصادی پایه تباهی جسم و به همان اندازه هم روح مردم میشود و فقط زندگی ای که حداقلی رها از نگرانی باشد به انسان اجازه ی شکوفا شدن و تبدیل به شخصیتی کامل می دهد.  چگونه است که تا کنون، تنها کسانی که از نظر مادی اوضاع امنی دارند (البته نمیگویم مطلقا، بلکه نسبتا) توانسته اند حلقه ی نخبگان هنری را تشکیل دهند؟ در حالیکه استعدادهای بسیار باارزش تری تحت فشار پایه ایِ مصیبت اقتصادی نابود شده، یا بهتر است بگویم، در حالت جنینی مرده باقی ماندند؟ انسان ماده است؛ چیز است؛ روحش نیز فقط  در یک رابطه مادی موجودیت دارد و هرزمان که تغذیه ی مادی اش تنها با اختصاص حداکثر نیروئی که تمام قوا را در بر می گیرد به گونه ای نصفه نیمه و موقت تأمین می شود، عناصر زندگی-افزای روحش که بارورش می کند سقوط می کنند. چنین شخصی طبیعتا تماما درگیر جنگ در مسألۀ پیش پا افتاده ی شکمی خواهد شد. از این نظر، او حیوانی ست که شخصیت معنوی برایش تنها یک عبارت پردازی بی معنی است، و چنین حیوانی نیز باقی می ماند. گناه کبیره رسوا کنندۀ بشریت امروز در اینجاست."

هرچند وسوسه انگیز است که صفحات بسیاری ازین دست اعترافات کارگران در مورد نیازشان به متافیزیک آورده شود، اما همین مورد باید کافی باشد.

از این موضوع می توان فهمید که کارگران مدرن، حتی اگر – به لطف مدارس عمومیِ عزیزمان- قادر به نوشتن درست، چه دستوری و چه املایی، نیستند، اما کانتِ قدیمی را به خوبی درک کرده اند. آنها می فهمند که چطور فلسفه ورزی کنند، اما مایل نیستند از هیچ نوع فلسفه ای چیزی بدانند، خواه "دوگانگی" ایده آلیسم فلسفی باشد، خواه " مسائل پیش پا افتاده ی شکمی"ِ ماتریالیسم فلسفی. آنچه که درآن فرو رفته اند "ایده ی مارکسیستی" ست، یعنی ماتریالیسم تاریخی، که نه از طریق فلسفه ای جدید، بلکه از طریق تاریخِ فلسفه ای که مطابق با متد تاریخی-ماتریالیستی نوشته شده است، نیازهای متافیزیکی شان را ارضاء کرده است.

نوشتن این تاریخ چندان دشوار نیست، از این رو که آنچنان که شوپنهاور به درستی می گوید، تمام فلسفه ی تاکنونی حول محور چند ایده اساسی می چرخد که همواره مجددا ظاهر می شوند. اما برای درک اینکه چطور، به چه علت، به چه شکل و تحت چه شرایطی رجعت می کنند، به ابزاری علمی و دقیق تر نیاز است و ما نمی توانیم انتظار داشته باشیم که از امروز تا فردا این امر واقع شود. اما به همان نسبت بیشتر باید از آن پرهیز کنیم که گمانه زنی ها و بازیهای فلسفی را به درون مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا انتقال دهیم، که "نیازهای متافیزیکی" اش در همان محرکه های نه چندان روشنش بسیار بهتر مسیر درست را تشخیص می دهد. 

 

منابع انگلیسی و آلمانی:

https://www.marxists.org/archive/mehring/1909/xx/philosophy.htm

https://sites.google.com/site/sozialistischeklassiker2punkt0/mehring/mehring-philosophie/philosophieren-und-philosophie

 

 

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر