1
آنتونیو گوترش، دبیر کل سازمان ملل در دیدار با ولادیمیر پوتین در مسکو، 20 ژوئن 2018:
"میخواهم بگویم که در لحظۀ حاضر ما به فدراسیون روسیه به عنوان یک عنصر غیر قابل صرفنظر کردن در ایجاد یک جهان چند قطبی نگاه میکنیم... من فکر میکنم پس از جنگ سرد و پس از دورۀ کوتاه جهان تک قطبی ما با این چالش روبرو هستیم که راه تجدید سازمان جهان چند قطبی با نهادهای دولتی چندجانبه گرای دارای قابلیت عمل را پیدا کنیم و این چیزی است که مرا بسیار نگران میکند و چیزی است که من فکر میکنم فدراسیون روسیه نقش منحصر بفردی را در آن بازی می کند".
عالیترین مقام بین المللی با شمشیر خویش به شانه های شوالیه ای جنگاور نواخت و وی را به مقام لرد ارتقا داد. مقامی که البته برای جنگاور مقابل بیش از آن که اهمیت عملی داشته باشد، از اهمیتی سمبلیک برخوردار بود. قدرتی که باراک اوباما از آن با تحقیر به عنوان قدرتی منطقه ای نام می برد، دولت توطئه گری که مدت کوتاهی پیش از آن از جانب موذی ترین و ناپاک ترین دولت کولونیالیست تاریخ بر چسب دولت تروریست بر پیشانی اش خورده بود که در اعماق اروپای متمدن نیز با سلاح شیمیائی به نابودی مخالفینش دست می زند، دولتی که در تمام سالهای گذشته به عنوان بزرگترین تهدید برای "صلح" مورد هجوم بی وقفۀ خانواده شوم ترانس آتلانتیک قرار داشت و حلقۀ محاصرۀ نظامی بزرگترین و متجاوزترین پیمان نظامی تاریخ هر روز بر دور آن بیشتر تنیده می شد، اکنون توسط مقامی نه تنها اعادۀ حیثیت می شد بلکه حتی مدال افتخار دریافت می کرد که در نظم بین المللی بورژوازی دوران پس از جنگ دوم رسما به عنوان بالاترین مقام حافظ صلح تلقی می گردد.
گوترش عالی ترین مقام بین المللی بود که در هفته های اخیر چالش چگونگی سازمان دادن به نظم نوین چند قطبی جهان را در مسکو به گفتگو می گذاشت. با دولتی که اکنون مؤثرترین دولت در شکل دادن به این نظم نوین پسا تک قطبی است. پیش از او سران بسیاری از کشورها در مسکو و سوچی و سن پطرزبورگ ناگهان به خاطر آوردند که داستایوفسکی و تولستوی از افتخارات ملت بزرگ روسیه اند و آنها نیز با اشتیاق تمام رمانهایشان را خوانده اند یا میخوانند. در نشست اقتصادی سن پطرزبورگ نه تنها معاون رئیس جمهور چین حضور داشت، بلکه همچنین رئیس جمهور گراند ناسیون فرانسه در سمت راست دیکتاتور کرملین می نشست و نخست وزیر سومین قدرت اقتصادی دنیا، ژاپن، در سمت چپ وی. پیش از آنان نیز صدراعظم بزرگترین قدرت اقتصادی اروپا شرفیاب شده بود تا با همان دیکتاتور راههای مقابله با تعرفه های جدید آمریکا و همچنین، و صد البته فقط به طور ضمنی، تأمین گاز اروپا را نیز به بحث بگذارد.
وقتی کله گنده ها اینچنین با شور و شوق به کشف زیبائی های ادبیات روسیه اشتغال دارند، روشن است که کوچولو ها هم راهشان را پیدا می کنند. به فاصلۀ یک هفته رئیس جمهور و نخست وزیر بلغارستان هم راهی مسکو شدند تا با صراحتی بی نظیر در مقابل دوربینهای رسانه ها ندامت خویش از قطع خط لولۀ گاز جنوب روسیه را با صدای بلند اعلام کنند و پوزش طلب کنند. دقیقا به همین صراحت. چهار سال پیش جان مک کین به صوفیه سفر کرد و به معنی دقیق کلمه دستور قطع پروژۀ لولۀ گاز روسیه به اروپا از طریق بلغارستان را صادر نمود. پروژه ای که تا مرز آبهای بلغارستان پیش رفته بود و لوله های آن آماده نصب در بندرهای بلغارستان خاک می خوردند. اکنون و چهار سال بعد نخست وزیر بلغارستان خاضعانه اعلام می کرد که اینها اشتباهات وی بودند. او می گفت که ما به ائتلاف وفادار ماندیم و پروژه را قطع کردیم تا شاهد باشیم که کشورهای دیگری که تمامشان هم عضو ناتو هستند همان پروژه ها را ادامه می دهند. اکنون او تقاضا می کرد که از پروژۀ در حال اتمام ترک استریم انشعابی نیز برای بلغارستان در نظر گرفته شود.
سنگال در میان کشورهای آفریقائی از وفادارترین متحدان اسرائیل و آمریکا است. اما رئیس جمهور این کشور نیز راهی مسکو شد تا اعلام کند که سنگال در جستجوی تجدید سازمان روابط بین المللی خویش بر مبنای جغرافیای سیاسی نوین جهان است. اما نه فقط رئیس جمهور سنگال، بلکه همچنین رئیس جمهور تازه به قدرت رسیده ارمنستان نیز در کوتاهترین مدت پس از انتخاب راهی روسیه شد تا تأکید کند که ارمنستان تحت زعامت وی نه تنها خواستار کاهش رابطه و تشنج با روسیه نیست، بلکه قصد دارد تا این روابط را گسترده تر کرده و تعمیق ببخشد. ارمنستان البته قدرتی جهانی نیست و این اظهارات می توانستند کاملا عادی باشند. طرفه این است که رئیس جمهور ارمنستان نه فقط سابقۀ دیرینه روس ستیزی در سیاست ارمنستان دارد، بلکه همچنین با یک انقلاب رنگی قدرت را به دست گرفته است. انقلابی که ان جی او ها آن را بر علیه دولت از قرار پرو روس راه انداختند. اما روس ستیز ارمنستان نیز پی برده است که مسیر وزش باد تغییر کرده است.
همچنان که لوکاشنکو رئیس جمهور بلاروس یا روسیه سفید، این "آخرین دیکتاتور اروپا"، نیز به آن پی برده است. او سالهای سال سیاست "مالتی وکتور" یا چند برداری ویکتور یانوکوویچ رئیس جمهور مخلوع اوکراین را ادامه می داد. سیاستی بسیار ساده: از روسیه گاز و مواد خام بگیر و با اروپا لاس بزن. حتی سرنوشت یانوکوویچ هم نتوانسته بود در اصول سیاست لوکاشنکو تغییری وارد کند. اکنون لوکاشنکو به آن پی برده است که "بلا روس بهتر می تواند به عنوان بخشی از یک کشور بزرگتر ادامه حیات دهد". او البته از آن "کشور بزرگتر" نام نبرد، اما کسی هست که تردیدی در این داشته باشد که آن "کشور بزرگتر" همان روسیه است؟ به ویژه این که این اظهارات بلافاصله پس از سفر پوتین به مینسک عنوان شدند.
به سختی می توان گفت کدام یک از این تحولات نقطۀ اوج چرخش در حال وقوع در ژئوپلیتیک بین المللی را به نمایش می گذارند. و یا شاید در مقایسه با آنچه در همین فاصله زمانی در پیمان شانگهای و در رابطه با اتریش واقع شد، همۀ این وقایع از اهمیتی کمتر برخوردار باشند.
درست همزمان با برگزاری کنفرانس سران هفت کشور صنعتی، سران بلوک سرمایه داری غرب، کنفرانس کشورهای پیمان شانگهای نیز برگزار شد. در حالی که کنفرانس جی 7 با حادترین مجادلات بر سر تعرفه ها و حمایتگرائی و حتی نحوۀ برخورد به روسیه همراه بود، در کنفرانس شانگهای تحولی واقع شد که کمتر می توان در اهمیت استراتژیک آن غلو نمود: عضویت همزمان هند و پاکستان در پیمان شانگهای. اکنون کشورهای عضو این پیمان بیش از 40 درصد جمعیت جهان را در بر می گیرند و تولید ناخالص داخلی آنان از تولید ناخالص داخلی کشورهای جی 7 نیز بیشتر است. اما این فقط آمار و ارقام است. اهمیت ژئوپلیتیک عضویت همزمان هند و پاکستان در این پیمان بیش از آن آمار و ارقام است. این عضویت همزمان اولا به معنای تشنج زدائی در روابط بین چین و هندوستان است. امری که آخرین دیدار رؤسای جمهور دو کشور نیز مؤید آن است؛ ثانیا همزمان به معنای آن است که تنش در روابط بین هند و پاکستان از این پس در چهارچوب پیمانی بزرگتر قابل برخورد است و در پرتو و یا حتی تحت الشعاع قراردادهای چند جانبه اقتصادی این پیمان قرار گرفته و مکانیسمهای کاهش تشنج درون پیمان شانگهای نیز در کاهش تنشهای فی ما بین مؤثر واقع خواهند شد . مهم تر از همه ثالثا عضویت همزمان هند و پاکستان در پیمان شانگهای به معنای وداع همزمان این دو کشور بزرگ از چشم اندازهای غرب محور و روی آوری آنان به حوزۀ بزرگ یوراسیا است. تحولی که در ایران نیز در حال وقوع است. آیا شکی در این هست که معماری این آرایش جدید در کرملین صورت گرفته است؟ کافی است به دیدارهای متعدد مودی و پوتین و همچنین پافشاری هندوستان بر خرید سیستم دفاع موشکی اس 400 علیرغم تمام تهدیدهای پنتاگون اشاره شود.
اما در سطح اروپا نیز قضایا به دیدار صمیمانۀ ماکرون از روسیه در جریان نشست سالانه اقتصادی سن پطرزبورگ محدود نماند (در حاشیه: در این نشست از کشورهای خصم درجۀ اول روسیه، یعنی انگلستان و آمریکا، نیز بزرگترین هیأتهای اقتصادی در بر گیرندۀ رؤسای بزرگترین کمپانیهای نفتی و صنعتی نیز حضور داشتند).
نه تنها در ایتالیا دولتی بر سر کار آمد که رفع تحریمهای روسیه از اصول سیاستهای آن است، بلکه بیش از آن این اتریش بود که در اروپا در رأس حرکت به سمت تغییر پایه ای سیاست اروپا به نفع روسیه قرار گرفت. همۀ دیدارهای دیگر، از جمله بازدید ماکرون از روسیه، هنوز به طور رسمی به معنای انجام چنین تغییر پایه ای نبودند. آنها را می شد به طور رسمی در محدودۀ "بهبود روابط" تعریف کرد و همین نیز صورت گرفت. آنچه بین اتریش و روسیه گذشت اما بیش از آن بود. بیش از دیدار رسمی صدراعظم جوان این کشور از روسیه این سفر رسمی پوتین به وین و پذیرائی با شکوه وی از سوی دولت اتریش بود که نشانه های آشکار چرخشی غیر قابل انکار را به نمایش می گذاشت. چرخشی که برای اولین بار در جریان اخراج دیپلماتهای روسی از کشورهای اروپائی پس از عملیات ضد جاسوسی مسمومیت اسکریپالها رو شد. در آن واقعه این اتریش بود که در رأس مجموعه ای از دولتهای اروپائی مخالف آن سیاست قرار گرفت و مصرانه خواستار آن شد که دولت انگلیس اسناد دخالت روسیه در آن عملیات را در اختیار قرار دهد. امری که البته دولت انگلیس قادر بدان نبود.
در جریان سفر پوتین به وین بیش از مجموعۀ گستردۀ قراردادهای منعقده، حواشی این سفر بود که به بهترین وجهی این چرخش را نمایان می کرند. در شمار این حواشی مصاحبه آرمین ولف خبرنگار شبکۀ اصلی تلویزیون اتریش با ولادیمیر پوتین و جدل آشکاری بود که در آن درگرفت. مصاحبه ای که از پیش سؤالات آن مورد توافق طرفین قرار نگرفته بود. امری نادر در جهان سیاست. این روشن بود که پوتین به چالش مستقیم با رسانه های غرب روی می آورد و پیش از آن نیز در جریان مصاحبه هایش با فاکس نیوز در روسیه این را نشان داده بود. نتیجۀ مصاحبه جدلی بود که در نهایت به نوعی آموزش سیاست برای آرمین ولف تبدیل شد که در برخی از فرازهای مصاحبه بیشتر به محصلی در کلاس درس شباهت داشت تا به یک خبرنگار. در مقابل پرسش مربوط به سقوط هواپیمای MH17 و گزارش سر هم بندی شدۀ دولت هلند از این واقعه، ولف با این پرسش مقابل روبرو شد که آیا از سقوط هواپیمای مسافربری روسی در سال 2000 بر فراز دریای سیاه در جریان مانور نظامی ارتش اوکراین چیزی می داند یا نه؟ و معلوم شد که او اصلا از کل واقعه بی خبر است. در جدل بر سر کریمه نیز حملات ولف به بومرنگی تبدیل می شدند که به خود وی اصابت می کردند. نتیجۀ کار مصاحبه ای بود که خود شبکۀ تلویزیونی اتریش نیز از پخش کامل آن خودداری کرد. با این حال بر ناظرین آگاه روشن بود که چه چیز در حال وقوع است. در وین این مقدمات تهاجم دیپلماتیک روسیه از درون خود غرب بود که آماده می شد و دولت اتریش با طیب خاطر آن را فراهم می کرد. اظهارات سباستیان کورتز، صدر اعظم اتریش، در قسمت آغازین کنفرانس مطبوعاتی مشترک وی با پوتین پس از انعقاد مجموعه وسیعی از قرار دادها و معاهده ها، به خوبی آن را به نمایش گذاشت. در کنفرانس پرسش و پاسخ با خبرنگاران نیز صدر اعظم اتریش با اشارۀ تلویحی رضایتمندانه ای به مصاحبه روز پیش پوتین با آرمین ولف میکروفون را با این اظهارات تحویل خبرنگاران داد که می داند چه سؤالهائی دارند و چه جوابهای مفصلی را هم خواهند شنید.
از همه اینها گذشته، نه تنها در سالنهای دیپلماسی معلوم بود که چه تغییری در حال وقوع است، بلکه در خیابانهای وین نیز "باد تغییر" [عنوان گزارش راشیا تودی از این سفر] به خوبی می وزید. این که در جریان سفر پوتین عده ای در اعتراض به این سفر و "جنایات روسیه" دست به تظاهرات بزنند از پیش نیز روشن بود. اما این تنها تعداد انگشت شماری از کهنه کارهای ان جی او بودند که در حمایت از فاشو-لیبرالهای اوکراین به میدان آمدند. تعداد آنان به زحمت به انگشتان دو دست می رسید. اما این ناکامی آن تغییر را به نمایش نمی گذاشت. تغییر را جمعیتی به نمایش می گذاشت که بر سر راه کاروان اتومبیلهای پوتین و برای استقبال از او در خیابانها گرد آمدند. تصویری که سالیان زیادی است از رسانه ها رخت بر بسته است.
2
به احتمال بسیار زیاد جان بولتون از ادبیات سر در نمی آورد و نه جان اشتاین بک و ارنست همینگوی را می شناسد و نه داستایوفسکی و تولستوی را. به این ترتیب او از پیش شرطهای لازم برای پوشاندن عشق و علاقۀ تازه کشف شده در دول فخیمۀ غرب برای برقراری رابطه با روسیه "قدرت منطقه ای" دیروز و "ابرقدرت" امروز در لفافۀ ادبیات برخوردار نیست. و روشن است که البته نمی تواند آشکارا این علاقه را اظهار دارد. چاره چیست؟ مشکلی نیست. استاد بزرگ سیاست برای این نیز راهی پیدا خواهد کرد و کرد: فوتبال.
آمریکا در سال 2026 میزبان جام جهانی فوتبال خواهد بود و پوتین در دیدار با بولتون با اشاره به برگزاری بسیار موفق جام جهانی در روسیه اظهار داشت که امیدوار است تجارب این سازماندهی به درد آمریکا نیز بخورد. و بولتون؟ بولتون به این اشارات بی اعتنائی نکرد، او حتی پاسخی دیپلماتیک نداد. وی به سادگی گفت البته با کمال میل میخواهد بداند که روسیه چگونه قادر به این سازماندهی موفقیت آمیز شده است. این فرستادۀ آمریکا به همان کشوری است که مدت کوتاهی پیش از آن رئیس جمهور پیشین آمریکا آن را با تحقیر "قدرتی منطقه ای" نامیده بود و سناتور جنگ افروز مک کین از این نیز فراتر رفته و اظهار داشته بود که "روسیه انباری از مواد خام است که به شکل دولت بزک شده است". اکنون فرستادۀ ویژۀ تنها ابرقدرت پسا جنگ سرد با خضوع تمام اظهار می داشت که مایل است از روسیه یاد بگیرد. او از ماکرون نیز صریح تر بود. ماکرون در میز گرد نشست اقتصادی سن پطرزبورگ نگرانی های خویش از رفتار غیر قابل حساب آمریکا را بیان کرده بود و در شمار این نگرانی ها از مسألۀ امنیت نیز نام برده بود. و پوتین، این روباه استراتژیست، با لبخند اظهار داشته بود که "نگران امنیتتان نباشید. ما آن را تأمین می کنیم". و ماکرون که تازه می فهمید چه دسته گلی به آب داده نا چار به این پاسخ شد که "فرانسه ارتش نیرومندی دارد و قادر است از خود دفاع کند". و همگان می دانستند که چنین نیست. بولتون اما نیازی به این تعارفات هم نمی دید.
جان بولتون از جنگ طلب ترین سیاستمداران چهار دهه اخیر آمریکا است. او هم در کابینه ریگان خدمت کرد و هم در کابینه جورچ بوش دوم. او از نخستین سیاستمداران آمریکائی است که رسما و علنا بی فایدگی سازمان ملل را اعلام کرده بود. او از آتش بیاران و طراحان حمله به عراق و دخالت نظامی گسترده در خاورمیانه بود. او سالها خواستار بمباران کره شمالی بود و و و. هنگامی که دونالد ترامپ جان بولتون را به عنوان مشاور امنیتی خویش انتخاب کرد، اجماع عمومی "صاحبنظران و کارشناسان" بر آن بود که ترامپ به تمام پلاتفرم دوران انتخاباتی اش پشت کرده و کاملا تسلیم نئو کان ها شده است. همگان در انتظار جنگها و لشگرکشی های قریب الوقوع به سر می بردند. چند ماه بعد نه تنها از آن جنگها خبری نیست، بلکه همه اخبار حکایت از آن دارند که کابینه ترامپ در صدد کاهش نقش نظامی خویش نه فقط در خاورمیانه، بلکه همچنین در اروپا به طور کلی است. با این همه این ارسال بولتون به مسکو برای تدارک مقدمات دیدار ترامپ و پوتین بود که نشان می داد که انتخاب بولتون به عنوان مشاور امنیت ملی آمریکا نه اقدامی در تدارک یورش گستردۀ آتی در جبهه های مختلف، بلکه اقدامی حساب شده و ماهرانه در تدارک عقب نشینی بزرگ در حال وقوع در تمامی جبهه های اصلی بود. ترامپ برای عقب نشینی فرمانده ای را انتخاب کرده بود که به حمله شهرت داشت. تاکتیکی هوشمندانه. چرا؟ به این دلیل ساده که اگر هر سیاستمدار کمتر جنگ طلبی به این کار گماشته می شد نتیجۀ آن ناکامی و شکست تمام عیار در انجام چنین عقب نشینی می بود. کدام سیاستمدار آمریکا می توانست از تیغ بی امان حملات بی وقفۀ روس ستیزان طبقۀ حاکمۀ آمریکا و مراکز پرقدرت آنان در سیا و پنتاگون و اف بی آی و ارگانهای پروپاگاندیستی آنان، نیویورک تایمز و واشنگتن پست و سی ان ان و سی ان بی سی و اتاق فکرهای قدرتمندشان در امان بماند؟ بولتون در مقابل این حملات مصون بود. او امتحان خود را در کابینه های ریگان و بوش پس داده بود و نه چندان کم مورد ستایش همان مراکز قدرت قرار گرفته بود. همانطور که نیکسون جنگ طلب به راحتی می توانست خروج آمریکا از ویتنام و نزدیکی به چین مائو را شکل دهد بی آن که مظنون به آن واقع شود که نوکر مائوتسه دون است، به همان ترتیب هم این بولتون جنگ طلب بود که می توانست مقدمات سیاست کاهش تشنج با روسیه را در فضای مسموم ضد روسی معاصر تدارک ببیند بی آن که مظنون به آن واقع شود که نوکر پوتین است. بگذریم که حتی در مورد بولتون نیز کسانی چنین اظهاراتی به عمل آوردند. حنای آنها اما رنگی نداشت.
در سال 2016، در جریان مبارزات انتخاباتی دونالد ترامپ، پرتال نشنال اینترست مقاله ای را منتشر نمود که به سیاست خارجی دونالد ترامپ اختصاص داشت. مقالۀ مزبور دو چیز را به روشنی نشان می داد. نخست این که ترامپ دیوانه چندان هم دیوانه نبود و دوم این که پشت این دیوانۀ مضحکۀ انتخاباتی مراکز قدرتمندی از درون الیت طبقۀ حاکم آمریکا قرار گرفته اند. الیتی که بعدها معلوم شد اصلی ترین بخش آن در ارتش آمریکا و در میان نظامیان قرار گرفته است. نویسندۀ مقالۀ مزبور با بررسی اظهارات ترامپ به مقایسه سیاست وی با نیکسون پرداخته و نوشته بود که باید از دونالد ترامپ سیاستی مشابه سیاست پینگ پنگی دوران نیکسون را داشت [در دوران نیکسون مقدمات کاهش تشنج بین چین و آمریکا با سفر تیم پینگ پنگ آمریکا به چین فراهم شده بود]. نیکسون توانست با نزدیکی به چین شکاف موجود در "اردوگاه سوسیالیسم" آن زمان را به بهترین وجهی مورد استفاده قرار داده و با جذب چین به قطب غرب اتحاد جماهیر شوروی را در انزوای سیاسی قرار دهد. این یک تغییر استراتژیک در ژئوپلیتیک پس از جنگ دوم جهانی بود که نه تنها موقعیت صدمه دیدۀ آمریکا پس از جنگ ویتنام را ترمیم نمود، بلکه همچنین سرانجام به فروپاشی شوروی نیز منجر گردید. تفاوت این بار در آن بود که برای دونالد ترامپ جای روسیه و چین عوض شده بود. نویسنده اظهار داشته بود که در صورت انتخاب ترامپ به ریاست جمهوری باید در انتظار سفر وی به مسکو بود. این بار این روسیه است که باید آن را جذب نمود و این چین است که باید منزوی شود.
پرداختن به ریشه های این تغییر سیاست در مجال نوشته حاضر نیست. اما بر هر ناظری با اندک هوش سیاسی این باید روشن باشد که موقعیت هژمونیک آمریکا در مناسبات بین المللی بیش از هر چیز در معرض تهدید عروج غول شرق آسیاست. این چین است که به سرعت در حال جایگزینی آمریکا به عنوان برترین قدرت اقتصادی جهان است. عروج چین در پایان دهه اول هزارۀ سوم پایان دوران طلائی پسا جنگ سرد برای سرمایۀ ترانس آتلانتیک به سرکردگی آمریکا را اعلام می کرد. به ویژه از بعد از بحران جهانی سالهای 2009-2008 چین در کنار آلمان به عنوان دو قدرت اقتصادی ای سر بر می آوردند که از دل بحران با موقعیتی بیش از پیش تحکیم شده در بازارهای جهانی خارج می شدند. هنگامی که در بحران ارزی یورو در سالهای 2011 به بعد چین با حمایت از یورو مانع از سقوط آن گردید، دیگر مشخص شده بود که این فقط کشوری صادر کنندۀ محصولات ارزان نیست. قدرتی است جهانی که اکنون دیگر حتی به یاری بلوکهای امپریالیستی رقیب نیز بر میخیزد. روشن است که این همه به معنای نفوذ هر چه بیشتر چین خواهد بود. نفوذی که پس از تشکیل بانک سرمایه گذاری آسیائی و شرکت انگلستان و استرالیا در آن علیرغم مخالفت صریح آمریکا می رفت تا در درون بلوک منسجم ترانس آتلانتیک نیز شکافهای عمیقی ایجاد کند. گردش شی جین پنگ سوار بر کالسکۀ سلطنتی در خیابانهای لندن پس از عبور از فرش قرمز و در معیت ملکۀ الیزابت چیزی جز تصویری نمادین از جلوس قدرت برتر جهان آینده نبود.
از نظر نظامی نیز این چین بود که با گسترش قدرت نظامی خویش مستقیما قدرت هژمون معاصر را به چالش می طلبید. در حالی که تمام پیشرفتهای نظامی روسیه و تمام سلاحهای مافوق پیشرفته تعرضی آن به منظور پیشگیری از تهاجم بلوک متجاوز ناتو صورت می گرفتند، در مرکز تجدید سازمان ارتش چین و مدرنیزاسیون آن گسترش نیروی دریائی قرار داشت. نیروی دریائی ای که باید بتواند امنیت حمل و نقل دریائی چین را تأمین کند. آن هم در سرتاسر جهان. امری که در قرن بیستم و بویژه در نیمه دوم آن، فقط و فقط در انحصار نیروی دریائی آمریکا بود به همان ترتیب که ایجاد پایگاههای نظامی در اقصی نقاط جهان در انحصار آن بود. اکنون چین در هر دو عرصه به پیشروی مشغول بود و هست.
چرخش در سیاست خارجی آمریکا به سمت تقابل با چین از مدتها قبل و پس از بحران اقتصادی جهانی گذشته در دستور کار قرار گرفته بود و توسط هیلاری کلینتون در مقام وزیر امور خارجه باراک اوباما و با عنوان "محور آسیائی" در دستور کار قرار گرفته بود. و طبق معمول روال مسلط بر پیمان ترانس آتلانتیکی ها اروپائی هایی که در جریان بحران یورو به دریوزگی به چینی ها پناه می بردند، صد البته در ایجاد "حلقۀ آتشین" [عنوانی که برای محاصرۀ نظامی چین به کار می رفت] پیرامون چین فعالانه شرکت داشتند. محور آسیائی قرار بود حجم هر چه بیشتری از نیروی نظامی غرب و متحدین آن را برای مهار چین و ممانعت از اعمال کنترل آن بر راههای آبی جنوب آسیا پیرامون چین متمرکز نموده و تعداد هر چه بیشتری از کشورهای جنوب شرقی آسیا را به مقابله با چین بکشاند. بر این ممانعت اما، مثل همه چیز وارونۀ دیگر، مثل وزارتخانه های جنگ که تماما وزارت دفاع نامیده می شوند، اسمی وارونه گذاشته شد: تأمین آزادی حمل و نقل در آبهای دریائی. هیچگاه نیز این پرسش به میان کشیده نشد که چه کسی چنین مأموریتی را به ترانس آتلانتیکی های متجاوز داده است. نیازی هم به آن نبود. کسی که قدرتمند است خود قواعد را تعریف می کند.
تغییر ثقل تمرکز نیرو به چین بدون جابجائی در سایر عرصه ها امکانپذیر نبود. به ویژه برای آمریکا، یک پیش شرط تخطی ناپذیر این تغییر استراتژی کاهش حضور مستقیم آن در خاورمیانه و خلاص شدن از بار سنگین جنگ خاورمیانه بر دوش آمریکا بود. تنها برای جنگ عراق تاکنون بیش از 5 تریلیون دلار [یا 5 هزار میلیارد دلار] هزینه شده است. برجام محصول این تغییر استراتژیک بود. کابینه اوباما از همان آغاز این کاهش حضور مستقیم در خاورمیانه را آغاز کرده بود و بخصوص در رابطه با ایران آن را به روشنی به نمایش می گذاشت. تعلل معروف اوباما در آغاز جنبش سبز [اوباما، اوباما، با اونائی یا با ما – شعار سبزها] در حمایت از آن نتیجۀ همین رویکرد بود. تنها پس از فشارهای فراوان اروپا بود که وی به حمایت مستقیم از جنبش سبز برخاست. در جریان لشگر کشی به لیبی نیز انگلستان و فرانسه در رأس آن قرار داشتند نه آمریکا. همچنین در واقعه ساختگی حملۀ شیمیائی ادعائی دولت سوریه سال 2013 به غوطه سرانجام در آخرین لحظات این آمریکا بود که از حملۀ مستقیم صرفنظر کرد. به عبارت دیگر، آنچه جایگزین استراتژی خاورمیانه دمکراتیک جورج بوش می شد کنار کشیدن تدریجی آمریکا از حضور مستقیم در خاورمیانه و واگذاری امور به جنگهای نیابتی بود. تنها پس از افزایش چشمگیر نفوذ روسیه در سوریه بود که حضور مستقیم نظامی یک بار دیگر و این بار به بهانه مبارزه با داعش در دستور کار قرار گرفت و حتی این حضور نظامی نیز اساسا با اتکا به کردها و بهره برداری از مشروعیت آنان امکانپذیر می گردید.
به این ترتیب برخی از رئوس مؤلفه های سیاست کنونی دولت ترامپ از سالهای پیشین و در دوران اوباما نمایان می گردیدند. آنچه در سیاست ترامپ متفاوت است و آن را از دوره های پیشین متمایز می کند چهارچوب عمومی حاکم بر این دو استراتژی است. دولت اوباما در امتداد دول جورج بوش ها و کلینتون قرار داشت و به دورانی تعلق داشت که فوکویاما از آن به عنوان پایان تاریخ نام برده بود و گوترش در دیدار با پوتین از آن به عنوان "دورۀ کوتاه جهان تک قطبی" یاد کرده است. دولت جورج بوش پدر با "نظم نوین جهانی" اش آغاز این دوران را در آمریکا رقم می زند و دولت اوباما آخرین دولت این دوران، دولت گذار به دوران جدید بود.
از نظر ایدئولوژیک این دوران با از میان رفتن تمایز سنتی بین احزاب چپ و راست بورژوازی – و در حقیقت با پیوستن چپ به راست پس از فروپاشی دیوار برلین- و حاکمیت مطلق اصالت بازار آزاد خصلت نمائی می شود. ترمینولوژی پیشین در مبارزات سیاسی و جدال صوری و واقعی بر سر نقش و مسئولیت دولت در تأمین اجتماعی به کناری نهاده می شد و با به رسمیت شناخته شدن اصالت فرد به عنوان موتور تحرک جامعه، شایسته سالاری به اصل تعیین کننده روابط اجتماعی ارتقا داده می شد. با کنار رفتن مفاهیم برخاسته از جدال طبقاتی و جایگزینی آن با مفاهیم منسوب به فرد، جغرافیای سیاسی جوامع نیز تغییر کرده بود و چپ و راست جای خود را به مرکز و حاشیه واگذار کردند. اکنون رقابت احزاب بورژوائی بر سر تصرف مرکز سیاست بود. حاشیه از سیاست به کنار می رفت و نقشی در تعیین سرنوشت جامعه ایفا نمی کرد ["مرکز سیاست" منصور حکمت نیز بازتاب همین تحول در چپ ایران بود].
از نظر طبقاتی در طبقۀ حاکمۀ آمریکا شکاف سنتی بین دو گروهبندی اصلی حاکم، حزب دمکرات و حزب جمهوریخواه، جای خود را به آرایش جدیدی می داد. قدرتمندترین فراکسیونهای هر دو گروهبندی اکنون هم در سیاست داخلی و هم در سیاست خارجی در پایه ای ترین مواضع سیاسی به اشتراکی پایدار دست می یافتند. در سیاست داخلی این اشتراک بر اصالت فرد و بازار و کاهش نقش دولت در تأمین اجتماعی متکی بود. گفتار معروف انتخاباتی بیل کلینتون به بهترین وجهی این تغییر را به نمایش می گذاشت: "نپرس که دولت برای تو چه کرده است، از خود بپرس که تو برای آمریکا چه کرده ای".
در سطح جهانی موقعیت به دست آمده در اثر فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی برای طبقۀ حاکمۀ آمریکا به معنای ورود به دوران "پاکس آمریکن"، یا پیمان آمریکائی بود. دوران سیادت بی قید و شرط آمریکا بر عرصۀ سیاست جهانی. مسأله بر سر چگونگی تأمین این سیادت جهانی بود. برای مولتی لاترالیستها یا چند جانبه گرایان این سیادت باید در پیمان مشترک با متحدین ناتو اعمال می شد و از نظر یونی لاترالیستها یا تک جانبه گرایان، این سیادت می توانست به تنهائی از سوی آمریکا نیز اعمال شود و برای آن نیازی به رعایت منافع متحدین اروپائی نیز نبود. در اصل تأمین سیادت اختلافی وجود نداشت.
دولت اوباما در شرایطی شکل می گرفت که تمام این مؤلفه های دوران پیشین به مرزهای نهائی خود نزدیک می شدند. بر خلاف تصور حاکم در آمریکا، نیروهای بازار آزاد در جوامعی که خود سردمداران آمریکا با ابزارهای بین المللی تحت اختیار خویش – صندوق بین المللی و بانک جهانی و ان جی او ها و غیره و غیره – به سمت سیادت بازار آزاد سوق می دادند، با سرعتی هر چه بیشتر از کنترل خارج می شدند. سردمداران نظم نوین جهانی خواستار بسط مناسبات لجام گسیخته سرمایه داری در اقصی نقاط جهان بودند و اکنون بسط و تعمیق همان مناسبات به پیدایش روزافزون بلوک بندیهای رقیبی منجر می شدند که به آرامی اما با اطمینان به رو در روئی با آمریکا سوق می یافتند. اما نه تنها این، بلکه این نیز روشن می شد که در درون همان بلوک متحد غرب نیز رقابت درونی نه تنها کاهش نیافته بلکه از شتاب هر چه بیشتری نیز برخوردار می شد. به ویژه بحران جهانی سالهای 2009-2008 در عین حال تأکیدی بود بر درس ساده ای که مارکس بیش از 150 سال قبل بر آن تأکید کرده بود که از میان سرمایه ها سرمایۀ صنعتی تنها سرمایۀ واقعا مولد است. سرمایه انگلیسی و آمریکائی سرمست از غنیمتهای به دست آمده از فروپاشی بلوک شرق در تمام سالهای دهه نود قرن پیشین و دهه آغازین قرن حاضر با جدیت تمام مشغول سودآوری در بازارهای سهام بودند و معادن و کارخانه های "غیر سودآور" را یکی پس از دیگری تخته می کردند. صنعت اتومبیل سازی انگلستان در این مدت تقریبا به طور کامل از بین رفت و آنچه به جا ماند کارخانه های ژاپنی تولید کننده اتومبیل بود. دیترویت آمریکا نیز به ویرانه بدل شده بود. در مقابل، قیمت سهام بورسهای لندن و وال استریت مدام در حال دستیابی به رکوردهای جدید بود. شلوار و دامن و مداد و قلم و حتی چیپ کامپیوتر را چین تولید می کرد و ماشین آلات را آلمان. و همین دو نیز بودند که آرام آرام بر مازاد تجاری خویش می افزودند و با بحران جهانی ناگهان به مثابۀ غولهائی بر آسمان سرمایه داری پدیدار می شدند. اکنون این بازسازی سرمایه داری خودی بود که در دستور کار قرار می گرفت.
برای انگلستان دیگر دیر شده است. آفتاب مدتهاست که بر فراز امپراطوری "بریتانیای کبیر" غروب کرده است. انگلستان قرن 21 چیزی بیش از یک بنگاه رباخواری بزرگ نیست. ناوگان بزرگ دریائی بریتانیای کبیر جای خود را به بازار مالی سیتی آف لندن داده است. انگلستان دیگر حتی توان بازسازی خویش برای ادامۀ حیات نباتی را نیز ندارد. این جزیرۀ تبختر و فساد آپاندیس زائدی است برای هر اندامی. هم برای اروپا زیادی است و هم برای آمریکا. انگلی است طفیلی که تنها راه ادامه حیات آن ارتزاق از پیکرهای تنومند تری است که باید بدان بچسبد. انگلستان روسپی بدقواره ای است که از قواد ماهری برخوردار است و نام این قواد ماهر نیز چیزی نیست جز: انگلستان. بریتانیای کبیری که زمانی بر نیمی از جهان حکومت می کرد و تنها یک کمپانی آن، کمپانی هند شرقی، برای بیش از یک قرن بر سرنوشت شبه قارۀ عظیم هندوستان حکم می راند، انگلستانی که با تزریق تریاک تمام امپراطوری چین را به انحطاط سوق داده بود، اکنون به همان چین آویزان شد. این زالو حتی بر پیکر اروپا نیز سنگینی می کرد و برکسیت جراحی آن از اندام اروپای واحد بود. انگلستان قرن بیست و یک کشوری است که بزرگترین افتخار نخست وزیرهای آن ارتقاء به مقام توله سگ رؤسای جمهور آمریکا است. گنده لاتی که عنوان وزارت امور خارجه آن را تا همین چند روز پیش بر دوش می کشید، در پایتختهای جهان حتی به اندازه یک پاپاسی هم ارزش نداشت. تنها ولایت فاسد آخوندی برادران لاریجانی بود که هنوز شرفیابی در محضر این چاقوکش را در شمار سیاست ورزی به حساب می آورد. کار انگلستان تمام شده است و تمام شامورتی بازی های موذیانه و کثیف آن آن نیز کمکی به پیشگیری از زوال محتوم آن نخواهند کرد.
برای آمریکا اما موقعیت متفاوت بود. این هنوز هژمون جهان بود و به عنوان هژمون جهان هنوز می توانست و می بایست به فکر چاره می بود. و از همان فردای بحران جهانی این چاره جوئی آغاز شد. در عرصۀ جهانی این چاره جوئی در همان محور آسیائی و کاهش حضور در خاورمیانه جستجو می شد و از نظر داخلی بازسازی صنعت آمریکا باید به سرعت در دستور کار قرار می گرفت. دولت اوباما در هر دو عرصه حرکت را آغاز کرد و در هر دو عرصه به سرعت به مرزهای خود رسید و در هر دو عرصه نیز مانع اصلی تجدید سازمان سرمایه داری در تضاد بین از یک سو موقعیت ویژه ای بود که آمریکا به عنوان "ملت برگزیده" و هژمون جهان بر خود قائل بود و از سوی دیگر در جهان واقعی همین موقعیت ویژه در حال محو شدن بود.
یک رکن اصلی قرن آمریکائی یا پاکس آمریکن را تسلط تام و تمام بر حوزۀ یوراسیا تشکیل می داد و از اولین روزهای پسا جنگ سردی تعرض برای تأمین این تسلط آغاز شده بود. روشن است که در مرکز این جدال نیز روسیه قرار می گرفت. تسلط بر یوراسیا با منابع عظیم طبیعی و موقعیت سوق الجیشی فوق العاده آن، فقط به منظور بهره برداری از ثروت بی انتهای این حوزه نبود. ایت استراتژی در عین حال قرار بود با انقیاد کامل روسیه همچنین مانع از هر گونه عروج آینده چین نیز شود. همچنین این نیز روشن بود که تسلط بر یوراسیا برای آمریکا به تنهائی امکانپذیر نبود و به این منظور باید کل نیرو و امکانات بلوک ترانس آتلانتیک به کار گرفته می شد. امری که به نوبۀ خود به معنای اعمال محدودیتهای هر چه بیشتر بر سرمایۀ آمریکائی در رقابت با "خودی" های ترانس آتلانتیک بود و دست این رقبا را باز تر می گذاشت. به ویژه این که بار اصلی ناتو نیز بر دوش آمریکا قرار داشت.
اگر چین با اتکا به نظم لیبرالی مستقر توسط خود آمریکا و به یمن نیروی کار ارزان و انبوه خویش مستمرا به تقویت مواضع اقتصادی خود در بازارهای اقصی نقاط جهان می پرداخت و تقویت مواضع نظامی آن برای حفظ مواضع به دست آمده صورت می گرفت، برای روسیه پاسخ به وضعیت جدید در استراتژی متفاوتی قرار داشت که نهایتا معطوف به بازسازی تعادل نظامی دوران جنگ سرد بین اتحاد جماهیر شوروی و آمریکا بود. خطری که روسیه را تهدید میکرد با خطری که چین را تهدید میکرد متفاوت بود. برای چین خطر در آن بود که نتواند موقعیت خویش را تثبیت کند. برای روسیه خطر موجود به بود و نبود آن معطوف بود. گسترش پی در پی ناتو به سمت مرزهای روسیه و انقلابات رنگی مداوم در کشورهای حاشیه روسیه و نصب رژیمهای دست نشانده در این کشورها و حتی تلاش برای به راه انداختن انقلاب رنگی ان جی او ها در داخل خود روسیه همراه با استقرار سیستمهای دفاع موشکی در مرزهای این کشور، به روشنی نشان می داد که غرب برای وارد آوردن ضربۀ نهائی و تصرف کامل روسیه آماده می شود. مدرنیزاسیون ارتش روسیه همراه با حفظ بازار داخلی توسط تعرفه های متفاوت گمرکی و کاهش تأثیرپذیری آن از تلاطمات بین المللی تدارکات پاسخ استراتژیک روسیه به وضعیت جدید بود.
با جنگ سال 2008 گرجستان روسیه نخستین نشانه های آمادگی خویش برای ورود به مصاف بزرگ با نیروی متحد غرب را به نمایش گذاشته بود. یورش سازمان یافته دولت دست نشانده گرجستان با مشاورت اسرائیل و آمریکا به اوستیای جنوبی با قاطع ترین پاسخ نظامی روسیه مواجه شد و به طرز مفتضحانه ای به شکستی سنگین انجامید. و دقیقا در همان سال 2008 نیز بود که عضویت گرجستان و اوکراین در ناتو با وتوی آلمان مواجه گردید. اکنون روشن می شد که "خودی" ها مجریان چشم و گوش بسته اوامر واشنگتن نبودند. برعکس، آنان نیز در دل همان بلوک بندی خودمانی بیش از هر چیز در صدد تحکیم مواضع بورژوازی خود در بازارهای جهانی بودند. نه تنها عضویت گرجستان و اوکراین در ناتو توسط آلمان بلوکه شد، بلکه همچنین کلیه تلاشهای آمریکا برای عملی کردن عضویت ترکیه در بازار واحد اروپا نیز عقیم مانده بود. بورژوازی آلمان بر این واقف بود که با عضویت ترکیه با قویترین ارتش اروپائی و جمعیتی معادل آلمان و حمایت کامل آمریکا، رهبری اروپا از دست آلمان خارج می شد.
به عبارتی دیگر، استراتژی پاکس آمریکن از یک سو دیگر نمی توانست بر حمایت کامل متحدین متکی باشد و از سوی دیگر با موانعی به مراتب سنگین تر روبرو می شد. بحران اوکراین به نقطۀ عطفی بدل شد که برای بخشهای هر چه وسیعتری از مراکز قدرت آمریکا عدم امکان تحقق "قرن آمریکائی" را روشن می کرد. در اوکراین برای نخستین بار پس در دوران پسا جنگ سرد روسیه به تعرض متقابل دست زد. اگر تا آن زمان کلیه انقلابات رنگی آمریکائی با پاسخ انفعالی روسیه روبرو می شد و یا نهایتا مثل نمونه اوستیای جنوبی به انجماد در نزاع و پیشگیری از اوج آن می انجامید، در اوکراین روسیه با الحاق مجدد کریمه به روسیه ضربه ای قاطع بر اردوی جنگی طرف مقابل وارد کرده و برای نخستین بار نشان داد که برای هر نوع جنگی آماده است. جهان تغییر می کرد و زمان مجادله بر سر استراتژی های متفاوت در خود آمریکا نیز فرا می رسید. با ورود روسیه به میدان نبرد سوریه و افزایش مداوم و چشمگیر نفوذ آن در خاورمیانه، منطقه ای که ملک طلق آمریکا و اذناب آن به شمار می آمد به یکباره از دست آن خارج می شد و شد. برای آمریکائی که در باتلاق عراق گیر کرده بود و همه مجاهدات آن در برکناری صدام حسین و استقرار دمکراسی در عراق نهایتا به تقویت رقیب قلدر منطقه ای آن، ایران، منجر شده بود، چاره ای جز دست زدن به عقب نشینی ای بزرگ نمی ماند. اما مثل هر جنگی، عقب نشینی تنها هنگامی می تواند به اضمحلال یک ارتش منجر نشود که منظم باشد و با عملیات نظامی مناسب نیز همراه شود. در غیر این صورت طرف مقابل ارتش در حال عقب نشینی را با تعرضات پیاپی مضمحل خواهد نمود. آمریکائی که در آغاز جنگ سوریه به همراهی متحدین عربی و اروپائی اش کنفرانسهای برنامه ریزی اقدامات دولت بعدی سوریه را سازمان می داد، از سال 2015 به این سو و همراه با هر شکستی که بر نیروی زمینی آن در سوریه – داعش و القاعده و النصره و نورالدین زنکی و سایر جانوران – وارد می شد، از یک سو بزرگترین کمپینهای رسانه ای ضد روسی سازمان می داد و از سوی دیگر چاره ای برایش باقی نمی ماند جز این که رضایت دهد که لااقل به آن رضایت دهد که دولت اسد در دوران گذار به نظم آتی سوریه کماکان مستقر خواهد ماند. با چرخش ترکیه به سمت روسیه و آغاز مذاکرات آستانه، فاتحه هر گونه پیروزی دول فخیمۀ دمکراتیک در سوریه نیز خوانده شد.
در سطح داخلی نیز بازسازی صنعت آمریکا که پس از بحران اقتصادی جهانی به عنوان نیازی مبرم در مقابل بورژوازی آمریکا قرار گرفته بود، تنها در عرصۀ نفت و گاز شیل بود که توانست جنبۀ واقعی به خود بگیرد. آن هم به این دلیل روشن که در این عرصه ها با رقابت مستقیم "خودی" ها روبرو نبود. در هیچ عرصۀ دیگری هیچ تحرک قابل توجهی در بازسازی صنایع آمریکا واقع نشد. دلیل آن نیز روشن بود. پایبندی آمریکا به مقررات بازار آزادی که خود مبدع آن بود و سالهای طولانی از آن به عنوان دستاورد بزرگ ملت برگزیده نام می برد. آمریکای کشورگشا پرچم گلوبالیسم را بر افراشته بود و همین پرچم و قواعد جاری تحت آن اکنون به غل و زنجیری بر پای سرمایه آمریکائی بدل شده بودند. امپریالیسم دوران سرمایه داری با امپریالیسم دوران برده داری متفاوت است. اگر روم می توانست حاکمیت جهانی خویش را برای چند قرن حفظ کند به این دلیل خیلی ساده بود که در نظم برده داری دینامیسم تحول اقتصادی و پیشرفت جوامع مستقیما به روبنای سیاسی گره خورده بود و سلطۀ اقتصادی به طور مستقیم با سلطۀ سیاسی تحکیم می شد. قدرت نظامی روم می توانست و توانست به مدت چند قرن نه تنها سلطۀ اقتصادی آن را تأمین کند بلکه حتی آن را تحکیم نماید. در سرمایه داری اما چنین نیست. رابطۀ مستقیم سلطۀ سیاسی با سلطۀ اقتصادی از میان رفته است و این تحول اقتصادی است که همراه با خود دینامیسمهای تازه را به ارمغان آورده و به طور مداومی به تغییر و جابجائی ساختارهای قدرت سیاسی و همچنین روابط بین دول مختلف منجر می شود. و همین روابط اقتصادی در پایان دهه اول قرن حاضر بزرگترین قدرت نظامی تاریخ را با این تناقض روبرو می کردند که این ماشین عظیم نظامی دیگر نه قادر به تأمین سلطۀ اقتصادی بورژوازی آمریکا بود و نه به تحکیم موقعیت اقتصادی آن منجر می شد. همۀ اینها تا زمانی امکانپذیر بودند که قوانین آهنین انباشت سرمایه هنوز به ایجاد قدرتهای جدید رقیب منجر نشده باشند. و تا زمانی که جهان با مفاهیمی از قبیل "جهان اول" و "جهان دوم" و "جهان سوم" تقسیم شده بود و در میان مجموعۀ کشورهای مختلف سرمایه داری تنها آلمان و ژاپن از چنین موقعیتی برخوردار بودند، هنوز می شد به اتکاء قدرت نظامی تعیین کننده و چاپ اسکناس با پشتوانۀ ناوهای هواپیما بر سلطۀ اقتصادی را نیز حفظ کرد. اما جهان قرن بیست و یکم، همان نظم گلوبالیستی، اکنون برای کلان سرمایه ها دهکده ای بیش نیست با بازارهائی محدود و در این بازارهای محدود تنها آلمان و ژاپن نیستند که سلطۀ سرمایه آمریکائی را به چالش می کشند. چین و هندوستان و آفریقای جنوبی و ایران و فیلی پین و ویتنام و و و نیز هستند. آمریکا دیگر نمی تواند غولی را که خود در بیرون آمدن آن از بطری نقش داشته است به داخل بطری براند. این غول بزرگتر از آن است که در بطری جا بگیرد.
اکنون آمریکا تنها پس از چند دهه سیادت مطلق جهانی در مقابل دوراهی سرنوشت ساز خویش قرار می گرفت. یا باید همچنان بر آن سیادت پا می فشرد و به جنگ واقعیتی می رفت که از آن تواناتر بود، جنگی محتوم به شکست؛ و یا باید عقب نشینی بزرگ از رؤیاهای قرن آمریکائی و پاکس آمریکن به این واقعیت ساده را تدارک می دید که جهان فقط یک "کدخدا" ندارد. آمریکا به هیلاری کلینتون ظاهرا عاقل اما واقعا جنون آمیز نه گفت و با ترامپ ظاهرا دیوانه اما در حقیقت واقع بین، پاسخ دوم را برگزید. به جهان چند قطبی خوش آمدید.
3
دوران سیاه پسا جنگ سرد، دوران کوتاه جهان تک قطبی، دورانی که می شد نیم میلیون کودک بیگناه را برای دسترسی به اهداف اقتصادی به قتل رساند و از مجازات نهراسید، دوران ترکتازی متجاوزترین و قلدرترین پیمان نظامی تاریخ، دوران سرمستی سرمایه داری بازار آزادی، دوران اختناق برای هر گونه عدالت طلبی و پایکوبی همگانی هدونیسم بورژوازی فاتح غرب و طبقه متوسطی های شیفتۀ این بهشت خوشگذرانی، دوران تمسخر کمونیسم و سوسیالیسم از یک سو و مسخ آن از سوی دیگر، دوران جعل انقلاب و مصادره آن به نفع ارتجاعی ترین نیروهای تاریخ بشر، دوران ابدیت اعلام شده دمکراسی به پایان رسیده است. اکنون می توان کمی بهتر نفس کشید، می توان بهتر به انقلاب اجتماعی اندیشید و کمتر نگران آن بود که خیزش های تهیدستان به ابزاری در دست استثمارگران بدل گردد. پرسشی که اکنون می توان و باید بدان پرداخت این است که میزان و نوع چگونگی تأثیر این تغییرات عظیم در ژئو پلیتیک جهانی بر نظم اجتماعی درونی نیروهای درگیر در آن چه خواهد بود. در ادامه به این خواهیم پرداخت.
... ادامه دارد
بهمن شفیق
22 تیر 97
13 ژوئیه 2018
بعد التحریر:
تماشائی بود. حقیقتا تماشائی بود. صبحانه با دونالد. هیچ نمایشی از این مفرح تر نمی شد تصور کرد. ترامپ دیوانه تمام رذالت "جامعۀ جهانی ارزش مدار" را مقابل دوربینهای رسانه ها بر ملا می کرد و اشتولتنبرگ رئیس کل جنگ را با تمام مرکل و ماکرون و اعوان و انصار رسوا می کرد. یک مشاور ترامپ در گفتگو با فاکس نیوز در توصیف اروپائی ها در جریان وقایع نشست ناتو عبارت معروف "شاه برهنه است" را به کار برد. حقیقتا نیز تمام ریاکاری حقیرانه و مزورانه و تمام خباثت اروپائی های متمدن بود که عیان می شد. آن هم از زبان ارباب خودشان. راست می گوید. اگر روسیه تهدیدی است که برای جلوگیری از آن باید این همه مجاهدت نمود، پس خرید های میلیاردی گاز از آن چه معنائی دارد؟ ترامپ به آلمان حمله می کرد و می گفت که اسیر روسیه است و توسط روسیه کنترل می شود. در واقع او مشغول دفاع از روسیه بود بی آن که به دمکراتهای جنگ افروز و متحدین نئو کان آنها امکان آن را دهد که یک بار دیگر متهم به نوکری پوتین شود. او فقط تناقضات این بازی کثیف را بر ملا می کرد. حال این مرکل و دیگران هستند که باید روابط با روسیه را توجیه کنند و همین توجیهات فردای دیدار با پوتین چماقی در دست ترامپ بر علیه کسانی خواهد بود که وی را باز هم متهم به نوکری پوتین خواهند کرد. واقعا تماشائی است نمایشی که به راه افتاده است.
شاید حتی لازم به بررسی فاکتهای اقتصادی نیز نباشد تا بتوان به آن پی برد که دوران فریبکاری های ایدئولوژیک برای بورژوازی به سر رسیده است و اکنون زمان زمان جنگیدن برای منافع بورژوازی خودی بدون هیچگونه صورتک ایدئولوژیک است. جنگی که فقط در قوانین و مقررات نیست، در ادا و اطوارها و مراسم نیز هست. طعنه ها و حرکتهای تماشائی ترامپ در مقابل امثال مرکل و می و ماکرون به همان اندازه که مایۀ خنده اند به همان اندازه نیز از نظم نوین در حال شکلگیری حکایت می کنند که در آن پیمان وصلت جدائی ناپذیر ترانس آتلانتیک به گذشته تعلق دارد. به همان اندازه نیز احترام آشکار ترامپ هنگام سخن گفتن از و با پوتین و شی نشان می دهد که قدرتهای اصلی نظم در حال شکلگیری در کجا هستند.