پروپاگاندای امپریالیستی و ایدئولوژی روشنفکران چپ غربی - از ضد کمونیسم و سیاست‌های هویتی تا توهمات دموکراتیک و فاشیسم

نوشتۀ: گابریل راکهیل
Write a comment

رهبران مکتب فرانکفورت از حمایت طبقه حاکم سرمایه‌دار ایالات متحده و دستگاه امنیت ملی آن سخاوتمندانه بهره‌مند شدند. هورکهایمر در یکی از کنفرانس‌های اصلی CCF شرکت کرد و آدورنو مقالاتی را در نشریات حمایت‌شدهٔ سیا منتشر کرد. آدورنو همچنین با یکی از رهبران مهم ضدکمونیست آلمان، ملوین لاسکی از سیا، مکاتبه و همکاری داشت، آنهم پس از آشکار شدن اینکه لاسکی بخشی از برنامه‌های CCF است و سی سی اف جبهه‌ای پوششی از سیا است. اعضای جبهه فرانکفورت همچنین از بنیاد راکفلر و دولت ایالات متحده، از جمله برای کمک به بازگشت این مؤسسه به آلمان غربی پس از جنگ، بودجهٔ مبسوطی دریافت کردند

یادداشت سردبیر:

گابریل راکهیل را باید بدون تردید یکی از معدود نظریه پردازان و محققین دانشگاهی در غرب دانست که بر بستر مارکسیسم آکادمیک مطالعات و نقدهای با‌ارزشی ارائه داده‌اند. کارگاه تئوری انتقادی Critical Theory Workshop که او را باید پایه‌گذار اصلی آن به شمار آورد، به روشنی از مرزهای فعالیتی آکادمیک فراتر رفته و در هیأت یک جریان انتقادی رادیکال علیه انواع نظریات و نظامهای ایدئولوژیک بورژوائی ظاهر می‌شود. مباحث راکهیل بویژه در نقد لیبرالیسم و فاشیسم حاوی مضامین بسیار ارزشمندی‌‌اند که از نقد صرف فراتر رفته و با احاطه راکهیل به وقایع تاریخی تصویری گویا و روشن از چگونگی سیر تحول جریانات درون بورژوازی نیز به دست می دهند. اغراق نیست اگر که گفته شود شاید بتوان او را دومنیکو لوسوردوی معاصر به حساب آورد.

اما فراتر از نقد لیبرالیسم و فاشیسم و انواع جریانات فکری درون طبقه حاکمه، کار راکهیل از جنبه دیگری نیز بسیار با‌ ارزش است و آن پرداختن وی به روشنفکری دانشگاهی در غرب است که او نیز (لااقل در مواردی) به تأسی از لوسوردو از آن به عنوان صنعت نظریه پردازی نام می‌برد. تئوری در این رویکرد به مثابه محصولی از یک صنعت و برای خدمت به منافع معینی در آن نقش ایفا می‌کند و نه به مثابه اهرمی برای تغییر انقلابی جهان. به این اعتبار راکهیل نیز انواع مارکسیسم – یا بهتر بگوئیم: شبه مارکسیسم - دانشگاهی در غرب را اساساً بخشی از سیستم حاکم به شمار می‌آورد و نه ابزاری برای تغییر آن.

با این حال دیدگاه راکهیل خود بر بستر مارکسیسم آکادمیک شکل گرفته است نه بر بستر مبارزه طبقاتی و در درون یک حزب انقلابی. از همین رو است که او هم در جدال بین روشنفکری دست راستی فرنچ تئوری و جریان منتسب به مارکسیسم در روشنفکری فرانسه، این روشنفکری متأثر از مارکسیسم را عند مارکسیسم تلقی می‌کند. حمله فوکو به سارتر و سیمون دوبوار حمله یک جریان ضد کمونیست به مارکسیسم تلقی می‌شود. فوکو البته ضد کمونیست بود اما به سختی می‌توان سارتر یا سیمون دوبوار را نماینده مارکسیسم تلقی کرد.

فراتر از این اما، پیوندهای جریان دست راستی فرنچ تئوری با سرویسهای امنیتی آمریکا و غرب مانع و خط کشی صریح بین این جریان و جریان به زعم راکهیل مارکسیستی به ارائه تصویری نادرست از واقعیت تحولات جریانات روشنفکری در فرانسه و غرب نیز می‌انجامد. راکهیل به درستی فوکو و دلوز و دریدا را مرتبط با ساختار گرایی می‌داند و رجوع آنان به تبارشناسی نیچه ای و شناخت شناسی هایدگری را مورد انتقاد قرار می دهد. اما این تصویر تنها تصویر نیمی از واقعیت است. نیمه دیگر آن این است که از همان دهه های آغازین قرن بیستم دیگر مرز چندان روشنی بین رجوع به مارکس و بهره گیری از اسپینوزا و نیچه و هایدگر وجود نداشت. به طور مشخص و در روشنفکری فرانسوی به سختی می‌توان خط فاصل روشنی بین لوئی آلتوسر مارکسیست و فوکوی ضد مارکسیست ترسیم نمود. در واقعیت رابطه بین این جریانات «مارکسیست» و ضد مارکسیست بیشتر به اجزاء مختلف درون یک طیف به هم پیوسته شباهت دارد تا به جریانات مجزا و در تقابل با یکدیگر. این تداخل از همان آغاز شکلگیری روشنفکری چپ و در هستی شناسی لوکاچ مارکسیست پدیدار شده بود که خود مبنای هستی شناسی بعدی هایدگر ضد کمونیست را شکل داد. در این باره در فرصتهای آینده بیشتر خواهیم گفت.

فراتر از این، راکهیل در نقد جریانات روشنفکری مورد بحث تا آنجا که پای روشنفکران دست راستی در میان است، قاطعیتی روشن از خود به نمایش می‌گذارد. اما آنجا که پای روشنفکرانی به میان کشیده می‌شود که خود را به اردوی چپ متعلق می‌دانند و آشکارا در صف روشنفکران ضدمارکسیست قرار نمی‌گیرند، تحلیل طبقاتی راکهیل رنگ می‌بازد و در ارزیابی از این جریانات نقشی حاشیه‌ای تر ایفا می‌کند. در مقابل اشتباه معرفت شناسانه آن‌ها است که در مرکز توجه قرار می‌گیرد. بارزترین نمود این رویکرد را در نقد وی نسبت به جریان هویت گرائی معاصر دید که خود راکهیل آن را به عنوان « سیاست هویت، مانند چندفرهنگ‌گراییِ مرتبط با آن، نمود معاصر فرهنگ‌گرایی و ذات‌گرایی‌» رده بندی می‌کند «که مدت‌هاست مشخصه ایدئولوژی بورژوایی بوده است». با این همه وقتی به نقد کارکرد اجتماعی این جریان می پردازد، این کارکرد را فقط به طور ضمنی یا بهتر بگوئیم تبعی در حفظ نظام مسلط تبیین می‌کند که آن نیز ناشی از ناتوانی این جریانات در درک واقعیتها و دستیابی به درکی ماتریالیستی تلقی می‌شود. از همین روست که به زعم راکهیل « راه‌حل‌هایی که برای این پدیده‌های گوناگون اما همبسته پیش رو می‌گذارند، در سطح و پدیدار ظاهر می‌ماند. به این معنا که بر مسائل بازنمایی و نمادگرایی متمرکز می‌شوند، به جای اینکه بخواهند از طریق یک دگرگونی سوسیالیستی در نظم اجتماعی-اقتصادی بر ریشه‌های روابط کار و استثمار حاکم بر بردگی خانگی و مسائل نژادی غلبه کنند. به‌ این ترتیب، آن‌ها از ایجاد تغییرات قابل توجه و پایدار ناتوان هستند زیرا به ریشهٔ مشکل نمی‌پردازند». تبیینی بغایت نادرست و گمراه کننده. گمراه‌کننده از این رو که برای جریانی که اساساً برای حفظ نظم مسلط در درون طبقه حاکمه شکل گرفته است امکان و ظرفیت اصلاح نظم موجود را قائل می‌شود و کارکرد آن را به ناتوانی در ایجاد تغییرات قابل توجه و پایدار تقلیل می‌دهد در حالی که کارکرد واقعی چنین جریاناتی ممانعت از شکل‌گیری انتقاد رادیکال کمونیستی از نظم مسلط است و نه ناتوانی در پرداختن به ریشهٔ مشکلات.

این رویکرد خوش‌بینانه نسبت به چپ در ارزیابی از تحولات سیاسی روز سرانجام به همان موضعی در می غلطد که نوآم چامسکی دهه هاست در آن دست و پا می‌زند و در بحبوحهٔ انتخابات برای ممانعت از فاشیسم که هر بار در هیأت کاندید چمهوریخواهان پدیدار می شود، رأی دادن به امثال کلینتون و حمایت از دمکراتها را توصیه می‌کند. راکهیل نیز در دو سؤال پایانی در ادامه همین مصاحبه درباره جدال جاری در آمریکا از آن رو به انتقاد دمکراتها بر‌می‌خیزد که نتوانستند ترامپ را قلع و قمع کنند. ما نیز از انتشار دو سؤال پایانی مصاحبه صرفنظر کردیم.

آبان ۱۴۰۳، نوامبر ۲۰۲۴

پروپاگاندای امپریالیستی و ایدئولوژی روشنفکران چپ غربی

از ضد کمونیسم و سیاست‌های هویتی تا توهمات دموکراتیک و فاشیسم

گابریل راکهیل

ترجمه: یحیی ناصری و زینب منصوری

ژائو دینگ‌چی: در دوران جنگ سرد، سازمان مرکزی اطلاعات ایالات متحده (CIA) چگونه جنگ سرد فرهنگی را پیش می‌برد؟ انجمن آزادی فرهنگی سیا چه فعالیت‌هایی انجام می‌داد و چه تأثیراتی داشت؟

گابریل راکهیل: سازمان سیا، همراه با دیگر آژانس‌های دولتی و بنیادهایی که توسط شرکت‌های بزرگ سرمایه‌داری دائر شده بودند، یک جنگ سرد فرهنگی چندجانبه را با هدف مهار و در نهایت عقب‌ راندن و نابودی کمونیسم برعهده گرفت. این جنگ تبلیغاتی در سطحی بین‌المللی اجرا شد و جنبه‌های مختلفی داشت که در اینجا تنها به چند مورد از آن‌ها اشاره می‌کنم. البته مهم است که در ابتدا بگویم علی‌رغم گستردگی آن و منابع فراوانی که به آن اختصاص داده شده، بسیاری از نبردها در طی این جنگ با شکست مواجه شده‌اند. فقط به‌عنوان نمونه، مورد اخیر را در نظر بگیریم که نشان می‌دهد چگونه این نزاع تا به امروز ادامه دارد. رائول آنتونیو کاپوت در کتاب خود در سال ۲۰۱۵ فاش کرد که او سال‌ها برای سازمان سیا در کمپین‌های بی‌ثبات‌سازی در کوبا کار می‌کرده و هدفش روشنفکران، نویسندگان، هنرمندان و دانشجویان بوده است. اما، نهاد دولتیِ موسوم به «شرکت» از این حقیقت غافل بود که این استاد دانشگاه کوبایی، که آن‌ها با دوزوکلک به خدمت گرفته بودند تا حقه‌های کثیف‌شان را ترویج کند، در واقع در حال فریب دادن این جاسوسانِ از خود راضی بوده است: او در واقع به‌صورت مخفیانه برای سرویس اطلاعاتی کوبا کار می‌کرد (رائول آنتونیو کاپوت، ۲۰۱۵). این البته مشتی نمونهٔ خرواری است که نشان می‌دهد سازمان سیا، به‌رغم پیروزی‌های مختلف، در نهایت مبارزه در نبردی را انجام می‌دهد که برنده بیرون آمدن از آن دشوار است؛ تقلا برای تحمیلِ نظمی بر جهان که در مقابل اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان موضعی خصمانه دارد.

یکی از محورهای اصلی جنگ سرد فرهنگی، انجمن آزادی فرهنگی (سی.سی.اف) بود، که در سال ۱۹۶۶ فاش شد که یکی از شعب سازمان سیا و پوششی برای آن است.i هیو ویلفورد، که بسیار مبسوط در این مورد تحقیق کرده، انجمن آزادی فرهنگی را به شکلی توصیف می‌کند که از بزرگ‌ترین حامیان هنر و فرهنگ در تاریخ جهان چیزی کم ندارد (هیو ویلفورد، ۲۰۰۸). این انجمن که در سال ۱۹۵۰ تأسیس شد، در عرصه بین‌المللی آثار دانشگاهیانِ همسو مانند ریمون آرون و هانا آرنت را در مقابل رقبای مارکسیست آن‌ها، از جمله ژان پل سارتر و سیمون دو بووار، ترویج می‌کرد.

کنگره آزادی فرهنگی در سی‌وپنج کشور دفتر داشت و سپاهی متشکل از حدود ۲۸۰ کارمند را بسیج کرده بود. پنجاه نشریهٔ معتبر را در سراسر جهان منتشر یا حمایت می‌کرد. همانطور که نمایشگاه‌های هنری، فرهنگی متعدد و کنسرت‌ها و جشنواره‌های بین‌المللی مختلف برگزار می‌کرد. در طول دوره فعالیت خود، همچنین حدود ۱۳۵ کنفرانس و سمینار بین‌المللی را برنامه‌ریزی یا حمایت مالی کرد و با حداقل ۳۸ مؤسسه همکاری داشت و حداقل ۱۷۰ کتاب منتشر کرد. سرویس مطبوعاتی آن، به نام Forum Service، گزارش‌هایی از روشنفکران جیره‌خوار خود را به صورت رایگان و به دوازده زبان در سراسر جهان پخش می‌کرد، که با ششصد روزنامه در دسترس پنج میلیون خواننده قرار می‌گرفت. این شبکه جهانی گسترده، همان چیزی بود که مدیر آن، مایکل جوسلسون، آن را با بیانی مافیایی، «خانواده بزرگ ما» می‌نامید. انجمن آزادی فرهنگی از مقر اصلی خود در پاریس، یک سکوی بین‌المللی در اختیار داشت تا صدای روشنفکران، هنرمندان و نویسندگان ضدکمونیست را تقویت کند. بودجه آن در سال ۱۹۶۶ به میزان ۲.۰۷۰.۵۰۰ دلار بود که معادل ۱۹.۵ میلیون دلار در سال ۲۰۲۳ است.

با این حال، «خانواده بزرگ» جوسلسون تنها بخش کوچکی از چیزی بود که فرانک ویسنر از سازمان سیا آن را «ورلیتزر قدرتمند» خود می‌نامید: شهرفرنگ یا جعبهٔ موزیکال برنامه‌های رسانه‌ای و فرهنگی بین‌المللی که توسط «شرکت» کنترل می‌شد. در مثال کوچکی برای جنگ روانی این شبکهٔ غول‌پیکر، کارل برنستین شواهد فراوانی را گردآوری کرد تا نشان دهد که حداقل چهارصد روزنامه‌نگار آمریکایی بین سال‌های ۱۹۵۲ و ۱۹۷۷ به‌طور مخفیانه برای سازمان سیا کار می‌کرده‌اند (کارل برنستین، ۱۹۷۷). پیرو این افشاگری‌ها، نیویورک‌تایمز تحقیقاتی سه‌ماهه انجام داد و به این نتیجه رسید که سازمان سیا «بیش از هشتصد سازمان خبری و اطلاعات عمومی و افراد را در بر می‌گیرد» (جان ام. کروودسون، ۱۹۷۷). این دو افشاگری در رسانه‌های اصلی توسط روزنامه‌نگارانی منتشر شد که خود در همان شبکه‌هایی فعالیت می‌کردند که در حال تحلیل آن‌ها بودند، بنابراین این تخمین‌ها احتمالاً کمتر از میزان واقعی آن است. آرتور هیز سالزبرگر، مدیر نیویورک‌تایمز در سالهای 1935 تا 1961، آن‌قدر به آژانس نزدیک بود که یک توافقنامه محرمانه (بالاترین سطح همکاری) را امضا کرد. سیستم پخش رسانه‌ای کلمبیا (CBS) به مدیریت ویلیام اس. پَیلی بی‌تردید بزرگ‌ترین دارایی سیا در زمینه پخش صوتی و تصویری بود. این شبکه آن‌قدر به «شرکت» نزدیک بود که یک خط تلفن مستقیم به مقر سازمان سیا نصب کرده بود که از طریق اپراتور مرکزی آن هدایت نمی‌شد.

در حوزه هفتگی و ماهانه، مجموعهٔ تایم، به مدیریت هنری لوس ( شامل مجله تایم—جایی که بعدها برنستین مطلب می‌نوشت—مجله لایف فورچون، و اسپورتس ایلوستریتد) قدرتمندترین همکار سازمان سیا بود. لوس با استخدام عوامل سیا به عنوان خبرنگار موافقت کرد، چیزی که بعدها به پوششی رایج بدل شد. همان‌طور که از کارگروه شفافیت سازمان سیا که توسط رابرت گیتس، مدیر سیا، در سال 1991 تشکیل شد، می‌دانیم، این نوع اقدامات پس از افشاگری‌های مذکور بدون وقفه ادامه داشت: «دفتر امور عمومی (PAO) [سازمان سیا] اکنون با خبرنگاران هر سرویس خبری مهم، روزنامه، هفته‌نامه خبری و شبکه تلویزیونی در کشور ارتباط دارد... در موارد بسیاری، ما خبرنگاران را متقاعد کرده‌ایم که گزارش‌ها را به تعویق بیندازند، تغییر دهند، نگه دارند، یا حتی کنار بگذارندii

سازمان سیا همچنین کنترل اتحادیه روزنامه‌نگاران آمریکا را به دست گرفت و مالک سرویس مطبوعاتی، مجلات و روزنامه‌هایی شد که از آن‌ها به عنوان پوشش برای عوامل خود استفاده می‌کرد (جان ام. کروودسون، ۱۹۷۷). این سازمان عوامل خود را در دیگر سرویس‌های خبری مانند لاتین، رویترز، آسوشیتد پرس و یونایتد پرس اینترنشنال قرار داده است. ویلیام شاپ، کارشناس دولتی اطلاعات نادرست، شهادت داد که سازمان سیا « در سراسر جهان مالکیت یا کنترل حدود ۲۵۰۰ نهاد رسانه‌ای را در اختیار دارد. علاوه بر این، عوامل خود را از روزنامه‌نگاران مستقل تا روزنامه‌نگاران و سردبیران بسیار برجسته در تقریباً هر سازمان رسانه‌ایِ بزرگ داشت» (ویلیام اف. پپر، ۲۰۱۸، ص. ۱۸۶). یک مأمور سازمان سیا به روزنامه‌نگار جان کروودسون گفت: «ما در هر مقطع و در هر پایتخت خارجی دست‌کم یک روزنامه داشتیمبه علاوه این منبع آگاه اظهار داشت، «سازمان حتی در رسانه‌هایی که به‌طور کامل مالک آن‌ها نبود یا به آن‌ها یارانه سنگینی نمی‌داد، نفوذ کرده بود. این نفوذ از طریق عوامل حقوق‌بگیر یا مأموران ستادی انجام می‌شد که می‌توانستند داستانهای مفید برای سازمان را چاپ کنند و مانع چاپ داستان‌های مضر برای سازمان شوند» (کروودسون). در عصر دیجیتال، این فرآیند البته ادامه داشته است. یا‌شا لوین، آلن مک‌لوید و دیگر پژوهشگران و روزنامه‌نگاران دخالت گسترده سازمان امنیت ملی ایالات متحده را در حوزه‌های فناوری بزرگ و رسانه‌های اجتماعی به تفصیل شرح داده‌اند. و ثابت کرده‌اند که در میان دیگر چیزها، عاملان عمده اطلاعاتی موقعیت‌های کلیدی را در فیسبوک، اکس (توییتر)، تیک‌تاک، ردیت و گوگل اشغال کرده‌اندiii.

سازمان سیا همچنین به‌شدت به درون روشنفکری حرفه‌ای نفوذ کرده است. هنگامی که کمیته کلیسا گزارش سال ۱۹۷۵ خود را درباره جامعه اطلاعاتی ایالات متحده منتشر کرد، سیا اعتراف کرد که با «هزاران» دانشگاهی در «صدها» مؤسسه در تماس بوده است ( و هیچ اصلاحی از آن زمان تاکنون مانع از ادامه یا گسترش این عمل نشده، همان‌طور که یادداشت گیتس در سال ۱۹۹۱ تایید کرده استiv. انستیتوهای روسیه در هاروارد و کلمبیا مثل موسسه هوور در استنفورد و مرکز مطالعات بین‌المللی در ام.آی.تی با حمایت و نظارت مستقیم سیا توسعه یافتندv. اخیراً یک محقق درNew School for Social Research توجه من را به مدارکی جلب کرده که تأیید می‌کند، پروژهٔ شنیع MKULTRA با تحقیقاتی که در حداقل چهل‌وچهار دانشگاه و دانشکده انجام می‌شده، ارتباط داشتvi. و همچنین می‌دانیم که دست‌کم چهارده دانشگاه در رسوایی «عملیات گیره کاغذ» مشارکت داشته‌اند که طی آن حدود ۱۶۰۰ دانشمند، مهندس و تکنیسین نازی به ایالات متحده آورده شدند. اما در مورد MKULTRA، برای کسانی که با آن آشنا نیستند، یکی از برنامه‌های سازمان سیا بود که در آن به شستشوی مغزی و آزمایش‌های شکنجه سادیستی پرداخته می‌شد. در این آزمایش‌ها، بدون رضایت افراد، دوزهای بالای داروهای روانگردان و سایر ترکیبات شیمیایی همراه با شوک الکتریکی، هیپنوتیزم، محرومیت حسی، آزارهای کلامی، جنسی و دیگر اشکال شکنجه بر روی آنها انجام داده می‌شد.

سازمان سیا در دنیای هنر نیز عمیقاً دخیل بوده؛ برای مثال هنر ایالات متحده آمریکا، به ویژه اکسپرسیونیسم انتزاعی و صحنه هنری نیویورک را در مقابل رئالیسم سوسیالیستی ترویج می‌داد (گابریل راکهیل، ۲۰۱۴). این سازمان نمایشگاه‌های هنری، اجراهای موسیقی و تئاتر، جشنواره‌های هنری بین‌المللی و موارد دیگر را تأمین مالی می‌کرد تا آنچه که به عنوان هنر آزاد غرب جار زده می‌شد را گسترش دهد. «شرکت» در این تلاش‌ها با مؤسسات هنری بزرگ همکاری نزدیک داشته است. اگر بخواهیم یک مثال گویا در این مورد بزنیم، یکی از افسران ارشد سیا که در جنگ سرد فرهنگی دخیل بود، توماس دبلیو. برادن، قبل از پیوستن به این سازمان، دبیر اجرایی موزه هنر مدرن (MoMA) بود. از رؤسای MoMA می‌توان به نلسون راکفلر اشاره کرد که هماهنگ‌کنندهٔ بزرگ عملیات اطلاعاتی مخفی شد و به صندوق راکفلر اجازه داد تا به عنوان یک مجرا برای پول سیا استفاده شود. در میان مدیرانMoMA ، رنه دارنونکور را می‌بینیم که برای آژانس اطلاعاتی دوران جنگ راکفلر برای آمریکای لاتین کار کرده بود. جان هی ویتنی از موزه هم‌نام او و جولیوس فلیشمن در هیئت امنای MoMA حضور داشتند. نفر اول برای سازمان پیشین سیا، دفتر خدمات استراتژیک (OSS) ، کار کرده بود و به خیریه خود اجازه داد تا کانالی برای پولهای سیا باشد. نفر دوم به عنوان رئیس بنیاد فارفیلد سیا خدمت می‌کرد. ویلیام اس. پیلی، رئیس CBS و یکی از شخصیت‌های برجسته در برنامه‌های جنگ روانی ایالات متحده، از جمله برنامه‌های سیا، در هیئت اعضای برنامه بین‌المللی MoMA حضور داشت. همان‌طور که این شبکهٔ روابط نشان می‌دهد، طبقه حاکم سرمایه‌دار با سازمان امنیت ملی ایالات متحده همکاری نزدیک دارد تا دستگاه فرهنگی را به دقت کنترل کند.

درباره مداخلهٔ دولت ایالات متحده در صنعت سرگرمی کتاب‌های زیادی نوشته شده است. متیو آلفورد و تام سکر مستند کرده‌اند که وزارت دفاع حداقل در ۸۱۴ فیلم با حقوق کامل و مطلق سانسور دخیل بوده، در حالی که این تعداد برای سیا حداقل ۳۷ و اف‌بی‌آی ۲۲ بوده است (متیو آلفورد و تام سکر، ۲۰۱۷). در مورد برنامه‌های تلویزیونی، که برخی از آن‌ها بسیار طولانی مدت بوده‌اند، وزارت دفاع در مجموع ۱۱۳۳، سیا ۲۲ و اف‌بی‌آی ۱۰ مورد دخالت داشته‌اند. فراتر از این موارد کمی، البته، رابطه‌ای کیفی بین سازمان امنیت ملی و هالیوود وجود دارد. همانطور که جان ریزو در سال ۲۰۱۴ توضیح داد: «سازمان سیا مدت‌هاست که رابطه ویژه‌ای با صنعت سرگرمی دارد و توجه زیادی به ایجاد روابط با افراد بانفوذ هالیوود—مدیران استودیو، تهیه‌کنندگان، کارگردانان، بازیگران مشهور— دارد» (متیو آلفورد و تام سکر، ۲۰۱۷). ریزو که در نه سال اول جنگ علیه تروریسم به‌عنوان مشاور ارشد حقوقی یا وکیل عمومی موقت سیا خدمت می‌کرد و از نزدیک ناظر بر برنامه‌های آدم‌ربایی، شکنجه و ترور با استفاده از پهپادها بود، در موقعیت خوبی قرار داشت تا پی ببرد چگونه صنعت فرهنگ می‌تواند پوششی برای سلاخی‌های امپریالیستی فراهم کند.

این فعالیت‌ها و بسیاری دیگر از آن‌ها یکی از ویژگی‌های اصلی امپراتوری ایالات متحده را فاش می‌کند: اینکه امپراتوری واقعیِ نمایش‌هاست و یکی از اصول اساسی آن، جنگ برای جلب قلب‌ها و ذهن‌ها بوده. به همین منظور، این امپراتوری زیرساخت جهانی گسترده‌ای را برای انجام جنگ روانی بین‌المللی ایجاد کرده است. کنترل قریب به مطلقی که بر رسانه‌های اصلی دارد، به‌وضوح در تلاش اخیر برای جلب حمایت از جنگ نیابتی ایالات متحده علیه روسیه در اوکراین قابل مشاهده است. وضعیتی مشابه در مورد چین که کین‌توزی علیه آن به صورت ۲۴ ساعت و ۷ شبانه‌روزی در جریان است. با این حال، به لطف تلاش‌های بسیاری از فعالان شجاع و انکشاف واقعیت علیه واقعیتِ برساخت شده، امپراتوری نمایش‌ها قادر به کنترل کامل روایت نیستvii.

ژائو دینگ‌چی: شما در یکی از مقالاتتان اشاره کرده‌اید که عوامل سیا مشتاق خواندن فرنچ‌تئوریِ انتقادیِ میشل فوکو، ژاک لکان، پیر بوردیو و امثالهم بودند. به نظرتان علت آن چیست و نظریه انتقادی فرانسوی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

گابریل راک‌هیل: یکی از جبهه‌های مهم جنگ فرهنگی علیه کمونیسم، جنگ جهانی روشنفکرانه علیه آن بوده که موضوع کتابی است که در حال تکمیل آن برای چاپ در انتشارات مانتلی ریویو هستم. سیا در این زمینه نقش بسیار مهمی ایفا کرده، اما دیگر نهادهای دولتی و بنیادهای طبقه حاکم سرمایه‌داری نیز نقش داشته‌اند. هدف کلی این تلاش‌ها، بی‌اعتبار کردن مارکسیسم و تضعیف حمایت از مبارزات ضد امپریالیستی و همچنین سوسیالیسم واقعاً موجود بوده است. اروپای غربی یک میدان نبرد بسیار مهم در این جنگ بود. پس از جنگ جهانی دوم ایالات متحده در مقام قدرت مسلط امپریالیستی ظاهر شد و برای اینکه بتواند هژمونی جهانی خود را اعمال کند، مصمم بود تا قدرت‌های امپریالیستی پیشین در اروپای غربی (و همچنین ژاپن در شرق) را به عنوان شرکای کوچک‌تر در این مسیر همراه سازد. هرچند که این امر به‌ویژه در کشورهایی مانند فرانسه و ایتالیا، که دارای احزاب کمونیستی نیرومند و فعالی بودند، بسیار دشوار بود. ازینرو دستگاه امنیت ملی امریکا برای نفوذ به احزاب سیاسی، اتحادیه‌ها و نهادهای جامعهٔ مدنی و مجاری اخبار و اطلاعات حملات همه‌جانبه‌ای را آغاز کردviii. حتی ارتش‌های پشتیبانی-مخفی را تشکیل داد که آن‌ها را با فاشیست‌ها تأمین کرده و برنامه‌هایی برای کودتاهای نظامی در صورت به قدرت رسیدن کمونیست‌ها از طریق صندوق رأی ترتیب داد. (این نیروها بعدها در استراتژی تنش پسا ۱۹۶۸ فعال شدند تا حملات تروریستی علیه جمعیت غیرنظامی انجام دهند و آن را به کمونیست‌ها نسبت دهند)ix.

در جبهه بیشتر فکری، نخبگان قدرت ایالات متحده از تأسیس مؤسسات آموزشی جدید و شبکه‌های بین‌المللی تولید دانش که مشخصاً ضدکمونیست بودند، حمایت کردند تا مارکسیسم را بی‌اعتبار سازند. آن‌ها روشنفکرانی را که آشکارا با ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیکی عناد داشتند، ترفیع و اعتبار می‌دادند و هم‌زمان، علیه افرادی مانند سارتر و دوبووار کمپین می‌کردند و تهمت‌های شنیعی را به آنها نسبت می‌دادند.

نظریه انتقادی فرانسوی را باید در چنین زمینه‌ای و تا حدی به عنوان محصولی از امپریالیسم فرهنگی ایالات متحده فهم کرد. اندیشمندانی که با این عنوان شناخته می‌شدند - فوکو، لکان، ژیل دلوز، ژاک دریدا و بسیاری دیگر- به طرق مختلفی با جنبش ساختارگرایی مرتبط بودند که خود را عمدتاً در تقابل با برجسته‌ترین فیلسوف نسل پیشین، یعنی سارتر، تعریف می‌کردx. گرایش مارکسیِ سارتر از اواسط دهه ۱۹۴۰ به بعد به تمامی رد شد و هگل‌ستیزی—که اسم رمزی برای ضد مارکسیسم بود— به عنوان جریان غالب در دستور کار قرار گرفت. فوکو به عنوان یک مثال بارز، سارتر را به عنوان "آخرین مارکسیست" محکوم کرد و او را انسانی قرن نوزدهمی خواند که با زمانه (ضدمارکسیستی) که توسط فوکو و دیگر نظریه‌پردازان هم‌خانواده‌اش نمایندگی می‌شد، هماهنگ نیستxi.

در حالی که برخی از این متفکران در داخل فرانسه چندان خوشنام نبودند، تبلیغ آنان در ایالات متحده بود که نورافکن را بر آنها تاباند و به عرصه بین‌المللی پرتابشان کرد تا خواندنشان را به ضرورتی مورد نیاز روشنفکران جهانی بدل کند. در مقاله اخیرم در مانتلی ریویو به تفصیل برخی از نیروهای سیاسی و اقتصادی پشت‌پرده‌ای را که موجب به‌راه افتادن دوران نظریه انتقادی فرانسوی شد، بررسی کرده‌ام: کنفرانس سال ۱۹۶۶ در دانشگاه جانز هاپکینز در بالتیمور، برای اولین بار بسیاری از این متفکران را گرد هم آورد. بنیاد فورد، که همراه با سیا، "انجمن آزادی فرهنگی" را تأمین مالی می‌کرد و روابط گرم و گسترده‌ای با تلاش‌های تبلیغاتی این آژانس داشت، کنفرانس و فعالیت‌های متعاقب آن را با مبلغ ۳۶,۰۰۰ دلار (معادل ۳۳۹,۰۰۰ دلار امروز) تأمین مالی کرد. این مبلغ برای یک کنفرانس دانشگاهی واقعاً غیرعادی است، چه رسد به اینکه تایم و نیوزویک برای پوشش خبری آن سنگ تمام بگذارند. چیزی که در محیط‌های دانشگاهی تقریباً بی‌سابقه استxii.

بنیادهای سرمایه‌داری، سیا و دیگر نهادهای دولتی علاقه‌مند بودند تا کارهای به ظاهر رادیکال و شیک را ترویج دهند تا به عنوان بدل مارکسیسم به کار گرفته شود. از آنجایی که نمی‌توانستند مارکسیسم را به سادگی از بین ببرند، در پی این بودند که اشکال جدیدی از نظریه را بپرورانند که به عنوان پیشرو و انتقادی قابل بازاریابی باشند - ولو عاری از هرگونه وجوه انقلابی - تا مارکسیسم را به عنوان چیزی از مد افتاده و تاریخ مصرف گذشته دفن کنند. همان‌طور که اکنون از یک مقاله تحقیقاتی سیا در سال ۱۹۸۵ می‌دانیم، این آژانس از همکاری‌های ساختارگرایی فرانسوی، همچنین مکتب آنال و گروهی که به نام فلاسفه نوین (Nouveaux Philosophes) شناخته می‌شدند، خرسند بود. مقاله با استناد ویژه به ساختارگرایی مرتبط با فوکو و کلود لوی-استروس، همچنین روش‌شناسی مکتب آنال، اینگونه جمع‌بندی می‌کند: "ما معتقدیم که تخریب انتقادی آن‌ها نسبت به تأثیر مارکسیسم در علوم اجتماعی، به عنوان یک کمک و همکاری بنیادین برای پژوهش‌ها و دانش مدرن ماندگار خواهد ماندxiii".

در مورد ارزیابی شخصی من از نظریه فرانسوی، می‌توانم بگویم مهم است که آن را همان‌طور که هست بشناسیم: محصولی—حداقل تا حدی—از امپریالیسم فرهنگی ایالات متحده که سعی در جایگزینی مارکسیسم با یک عمل تئوریک ضد کمونیستی دارد که با راه انداختن کشکولی از عناصر فرهنگ بورژوایی و ترقه‌بازی نظری، انقلابهای خیالی در گفتار ایجاد کند تا در واقعیت هیچ چیز را تغییر ندهد. علاوه بر این فرنچ‌تئوری آثار ضدکمونیست‌هایی چون فردریش نیچه و مارتین هایدگر را بسط و اشاعه می‌دهد، تا بدین طریق و به‌شکلی خزنده رادیکالیسم را بازتعریفی ارتجاعی کند.

هنگامی که نظریه‌پردازان فرانسوی با مارکسیسم دم‌خور شدند، آن را به گفتمانی در میان سایر گفتمان‌ها تقلیل دادند که می‌تواند—و حتی باید بتواند—با گفتمان‌های غیرمارکسیستی و ضددیالکتیکی چون تبارشناسی نیچه‌ای، واسازی هایدگری، روانکاوی فرویدی و غیره مخلوط شود. به همین دلیل است که بسیاری از این متفکران داعیهٔ مالکیت بر "مارکس خودشان" را دارند که گاهی اوقات این توهم را ایجاد می‌کند که آن‌ها به نوعی مارکسیست یا مارکسی هستند. به‌هرحال، گرایش غالب این است که خودسرانه عناصر خاصی را از آثار مارکس استخراج کنند تا طنینی در برند فلسفی خودشان دراندازند. برای نمونه، مثلا در دریدا با مارکسی شبح‌زده و سرگشته، در دلوز با مارکس کوچنده در حال قلمروزدائی، در لیوتار با مارکس ضددیالکتیک [شارح] تباین (differend) و دیگر موارد مشابه مواجهیم. بنابراین گفتمان مارکس برای آنان حکم سور و ساتی را دارد که با آن و در درون چارچوب بورژوایی گلچینی التقاطی فراهم آورند تا به برند خود هاله‌ای از عظمت و رادیکالیسم ببخشند. زمانی والتر رادنی ماهیت واقعی این عمل نظری را اینگونه خلاصه کرد: "با تفکر بورژوائی بنا به طبیعت عجیب‌الخلقه آن و همچنین برانگیختن افراد عجیب‌تر آن، شما می‌توانید هر مسیری را بروید! وقتی قرار نیست به‌جایی برسید، پس مهم نیست کدام راه را انتخاب می‌کنید".

ژائو دینگ‌چی: مکتب فرانکفورت نیز نفوذ گسترده‌ای در چین معاصر دارد. نظریات مکتب فرانکفورت را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ و این مکتب چه نوع ارتباطی با سیا دارد؟

گابریل راکهیل: مؤسسه تحقیقات اجتماعی، که به‌طور عام به‌عنوان «مکتب فرانکفورت» شناخته می‌شود، در اصل به‌عنوان یک مرکز پژوهشی مارکسیستی در دانشگاه فرانکفورت پا گرفت، که توسط یک سرمایه‌دار ثروتمند تأمین مالی می‌شد. زمانی که ماکس هورکهایمر در سال ۱۹۳۰ مدیریت مؤسسه را بر عهده گرفت، او ناظر و مباشر یک انقطاع قاطع به سمت نظرورزی‌ها و مسائل فرهنگی بود که به طور فزاینده‌ای از ماتریالیسم تاریخی و مبارزه طبقاتی فاصله می‌گرفت. از این منظر، مکتب فرانکفورت تحت مدیریت هورکهایمر نقش بنیادینی در پایه‌گذاری آنچه که به‌عنوان مارکسیسم غربی و به‌ویژه مارکسیسم فرهنگی شناخته می‌شد، ایفا کرد. شخصیت‌هایی مانند هورکهایمر و همکار همیشگی‌اش تئودور آدورنو نه تنها سوسیالیسم واقعا موجود را رد کردند، بلکه ـ همسو با فرنچ‌تئوری- صراحتا آن را با فاشیسم در متکی بودن بر ارتجاع و ایدئولوژیِ توتالیتاریسم یکی کردندxiv. آنها با انتخاب خوانشی بسیار روشنفکرانه و ملودراماتیک از آنچه که بعدها به TINA ("هیچ بدیلی وجود ندارد") شناخته شد، بر حوزه هنر و فرهنگ بورژوایی تمرکز کردند؛ به‌عنوان تنها عرصه‌ای که شاید پتانسیلی برای رستگاری داشته باشد. و به همین خاطر است که متفکرانی چون آدورنو و هورکهایمر، به استثاء مواردی، عمدتاً در عمل نظری خود ایده‌آلیست بودند: اگر تغییر اجتماعی معناداری در دنیای عملی امکان‌پذیر نیست، پس رهایی را باید در عرصهٔ geistig—به معنای فکری و معنویِ—در شکل‌های نوین تفکر و فرهنگ بورژوایی نوآورانه جستجو کرد.

این کاهنان اعظم مارکسیسم غربی نه تنها شعار ایدئولوژیک سرمایه‌داری که «فاشیسم و کمونیسم یکی هستند» را پذیرفتند، بلکه به‌ طور علنی از امپریالیسم نیز حمایت کردند. به عنوان مثال، هورکهایمر از جنگ آمریکا در ویتنام حمایت کرد و در مه ۱۹۶۷ علناً اعلام کرد که «در آمریکا، وقتی لازم است جنگی انجام شود... موضوع به‌طور عمده دفاع از میهن نیست، بلکه اساساً مسئله دفاع از قانون اساسی، دفاع از حقوق بشر است» (ولفگانگ کراوشار، ویرایش، ۱۹۹۸، ص. ۲۵۲-۲۵۳). اگرچه آدورنو غالباً سیاست‌های استادوارانه و همدستی خموشانه را به چنین بیانیه‌های جنگ‌طلبانه‌ای ترجیح می‌داد، اما در حمایت از حمله امپریالیستی به مصر در سال ۱۹۵۶ توسط اسرائیل، بریتانیا و فرانسه که هدف آن سرنگونی جمال عبدالناصر و تصرف کانال سوئز بود، در کنار هورکهایمر قرار گرفت (ریچارد بک‌کر، ۲۰۰۹، ص. ۷۱-۷۸). آنها ناصر را «رهبری فاشیست که با مسکو توطئه می‌کند» نامیدند و به‌طور علنی کشورهای هم‌مرز با اسرائیل را «دولت‌های دزد عربی» توصیف کردندxv.

رهبران مکتب فرانکفورت از حمایت طبقه حاکم سرمایه‌دار ایالات متحده و دستگاه امنیت ملی آن سخاوتمندانه بهره‌مند شدند. هورکهایمر در یکی از کنفرانس‌های اصلی CCF شرکت کرد و آدورنو مقالاتی را در نشریات حمایت‌شدهٔ سیا منتشر کرد. آدورنو همچنین با یکی از رهبران مهم ضدکمونیست آلمان، ملوین لاسکی از سیا، مکاتبه و همکاری داشت، آنهم پس از آشکار شدن اینکه لاسکی بخشی از برنامه‌های CCF است و سی سی اف جبهه‌ای پوششی از سیا است. اعضای جبهه فرانکفورت همچنین از بنیاد راکفلر و دولت ایالات متحده، از جمله برای کمک به بازگشت این مؤسسه به آلمان غربی پس از جنگ، بودجهٔ مبسوطی دریافت کردند (راکفلر در سال ۱۹۵۰ مبلغ ۱۰۳,۶۹۵ دلار کمک کرد که معادل ۱.۳ میلیون دلار در سال ۲۰۲۳ است). آنها، مانند نظریه‌پردازان فرانسوی، نوعی از کار روشنفکرانه را انجام ‌می‌دادند که رهبران امپریالیست ایالات متحده می‌خواستند و حمایت هم کردند.

همچنین لازم به ذکر است که پنج نفر از هشت عضو حلقه داخلی هورکهایمر در مکتب فرانکفورت، به عنوان تحلیل‌گر و تبلیغاتچی دولت امریکا و سازمان امنیت ملی کار می‌کردند. هربرت مارکوزه، فرانز نئومان، و اتو کرشهایمر همگی پیش از انتقال به شاخه تحقیق و تحلیلOSS ، در دفتر اطلاعات جنگ (OWI) استخدام بودندxvi. لئو لونتهال نیز برای OWI کار می‌کرد و فریدریش پولاک گماشتهٔ بخش ضد تراست وزارت دادگستری بود. به واقع وضعیت پیچیده‌ای بود به دلیل این واقعیت که بخش‌های مشخصی از دولت ایالات متحده مشتاق به‌خدمت گرفتن تحلیل‌گران مارکسیست در مبارزه با فاشیسم و کمونیسم بودند. در عین حال، برخی از آنها مواضع سیاسی‌ای اتخاذ کردند که با منافع امپریالیستی ایالات متحده همسو بود. بنابراین این فصل از تاریخ مکتب فرانکفورت درخور بررسی بسیار بیشتر استxvii.

نهایتاً، تحول مکتب فرانکفورت به نسل‌های دوم (یورگن هابرماس) و سوم (آکسل هونِت، نانسی فریزر، سیلا بن‌حبیب و غیره) هیچ تغییری در گرایش ضدکمونیستی آن ایجاد نکرد. برعکس، هابرماس صراحتاً ادعا کرد که سوسیالیسم دولتی ورشکسته است و باید به دنبال ایجاد فضایی درون سیستم سرمایه‌داری و نهادهای به اصطلاح دموکراتیک آن برای ایده "فرآیند شکل‌گیری اراده گفتگویی" (یورگن هابرماس، ۱۹۹۰، ص. ۶۹) بود. نئو-هابرماسی های نسل سوم این گرایش را ادامه داده‌اند. هونِت، همان‌طور که در مقاله‌ای مفصل به آن پرداخته‌ام و دیگر متفکران مورد بحث را نیز دربرمی‌گیرد، خود ایدئولوژی بورژوایی را به چارچوبی هنجاری برای نظریه انتقادی تبدیل کرده است (گابریل راک‌هیل، ۲۰۲۱، ص. ۱۱۷-۱۶۱). فریزر که بی‌وقفه خود را به عنوان چپ‌ترین نظریه‌پردازان انتقادی معرفی می‌کند، خود را در جایگاهی سوسیال‌دموکرات می‌شناسد. با این حال، او غالباً در توضیح معنی آن در عمل، نسبتاً مبهم باقی می‌ماند و به صراحت اعتراف می‌کند که "مشکل زیادی در تعریف برنامه‌ای مثبت دارد" (نانسی فریزر، ۲۰۱۶). برنامه منفی اما واضح است: "ما می‌دانیم که این [سوسیالیسم دموکراتیک] به هیچ وجه به معنای اقتصاد دستوری و مدل تک‌حزبی کمونیسم نیست" (نانسی فریزر، ۲۰۱۶).

ژائو دینگ‌چی: شما نقش و کارکرد سیاست هویتی و چندفرهنگ‌گرایی را که در حال حاضر در میان چپ‌ غربی رایج هستند، چگونه درک می‌کنید؟

گابریل راک‌هیل: سیاست هویت، مانند چندفرهنگ‌گراییِ مرتبط با آن، نمود معاصر فرهنگ‌گرایی و ذات‌گرایی‌اند که مدت‌هاست مشخصه ایدئولوژی بورژوایی بوده است. و تلاش می‌کند روابط اجتماعی و اقتصادی که نتیجه تاریخ مادی سرمایه‌داری هستند را طبیعی جلوه دهد. برای مثال به جای فهم این واقعیت که هویت‌های نژادی، ملی، قومی، جنسیتی، جنسی و دیگر انواع هویتها، ساختارهای تاریخی‌ای هستند که در طول زمان تغییر کرده‌اند و نتیجه نیروهای مادی خاصی هستند، آنها را طبیعی و به عنوان بنیان غیرقابل انکاری برای حوزه‌های سیاسی در نظر می‌گیرند. چنین ذات‌گرایی در خدمت پنهان ساختن نیروهای مادی است که پس پشت این هویت‌ها عمل می‌کنند. همانطور که مبارزات طبقاتی پیرامون آن را نیز مه‌آلود می‌سازند. این امر به‌ویژه برای طبقه حاکم و مقامات آن‌ مفید بوده است، چرا که مجبور شده‌اند برای خواسته‌های استعمارزدایی و مبارزات مادی ضدنژادپرستی و ضدپدرسالاری پاسخی بیابند. و چه پاسخی بهتر از سیاست هویتی ذات‌گرا که راه‌حل‌های نادرستی را برای مشکلات بسیار واقعی پیشنهاد می‌کند، چرا که هرگز به بنیان‌های مادی استعمار، نژادپرستی و ستم جنسیتی نمی‌پردازد؟

گونه‌هایی از سیاست‌هویت که داعیهٔ ضدذات‌گرایی دارند و در نظریات امثال جودیت باتلر استفاده می‌شوند، نهایتاً نمی‌توانند پیوندشان را با این ایدئولوژی به تمامی قطع کنندxviii. با این مدعا که با ساخت‌شکنی برخی از این مقولات، آنها را به عنوان سازه‌هایی گفتمانی نشان داده‌اند که افراد و گروه‌ها می‌توانند آنها را به پرسش و بازی بکشند و مجدداً اجرا کنند. نظریه‌پردازانی که با پارامترهای ایدئالیستیِ واسازی فعالیت می‌کنند، هرگز نخواهند توانست تحلیلی ماتریالیستی و تاریخی از مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری ارائه دهند که چگونه این دسته‌بندی‌ها را به‌عنوان نقاط اصلی مبارزه طبقاتی جمعی تولید کرده است. آنها همچنین به تاریخ ژرف مبارزه سوسیالیسم واقعاً موجود برای دگرگونی این مناسبات نمی‌پردازند، اما در عوض به واسازی و تفسیری عملا تاریخ‌زدوده از تبارشناسی فوکویی برای پرداختن به جنسیت و روابط جنسی به‌صورت گفتمانی تمایل دارند و در بهترین حالت به سمت یک کثرت‌گرایی لیبرال گرایش دارند که در آن مبارزه طبقاتی با حمایت از گروه‌های ذینفع جایگزین می‌شود.

در مقابل، سنت مارکسیستی—همان‌طور که دومنیکو لوسوردو در اثر برجسته خود، «مبارزه طبقاتی»، نشان داده است—تاریخی عمیق و غنی از درک مبارزه طبقاتی در کلیت آن دارد. به این معنا که مبارزات دیگری که بر سر رابطه بین جنسیت‌ها، ملت‌ها، نژادها، و طبقات اقتصادی (و می‌توانیم اضافه کنیم، جنسیت‌ها) را دربرمی‌گیرد. از آنجایی که این دسته‌بندی‌ها تحت لوای سرمایه‌داری اشکال سلسله‌مراتبی بسیار خاصی به خود گرفته‌اند، اساسی‌ترین اصول میراث مارکسیستی تلاش کرده‌اند تا هم منشأ تاریخی آن‌ها را بفهمند و هم آن‌ها را به‌طور ریشه‌ای تغییر دهندxix. این را می‌توان در مبارزه طولانی‌مدت علیه بردگی خانگی تحمیل‌شده بر زنان، و همچنین در نبرد برای غلبه بر انقیاد امپریالیستی ملل و تبعیض نژادی مردمان مشاهده نمود. البته این تاریخ به شکل افت و خیزها رخ داده است، و هنوز کار زیادی باقی مانده است، بخشی از آن به این دلیل که انواع مشخصی از مارکسیسم — مانند آنچه که در انترناسیونال دوم بود — توسط عناصر ایدئولوژی بورژوایی آلوده شده‌اند. با این حال، همان‌طور که محققانی چون لوسوردو و دیگران با پژوهش‌های درخشان خود ثابت کرده‌اند، کمونیست‌ها همواره در صف مقدم مبارزات طبقاتی برای غلبه بر اقتدار پدرسالارانه، سلطه امپریالیستی، و نژادپرستی بوده‌اند. به واسطهٔ رفتن به سراغ ریشه‌‌های عمیق این مشکلات یعنی؛ شیوهٔ تولید کاپیتالیستی.

سیاست‌های هویتی، همان‌طور که در کشورهای سرکرده امپریالیستی و به‌ویژه ایالات متحده توسعه یافته است، تلاش کرده‌اند این تاریخ را مدفون سازند تا خود را به‌عنوان شکل نوظهوری از آگاهی ارائه دهند. انگار که کمونیست‌ها هرگز به مسئله زنان یا مسئله ملی/نژادی فکر نکرده‌اند. به این ترتیب نظریه‌پردازان سیاست‌های هویتی تمایل دارند که خودشان را به آن راه بزنند و با تکبر ادعا کنند که آن‌ها اولین کسانی هستند که به این مسائل می‌پردازند و به این شکل بر تصوری خیالی از جبرگرایی اقتصادی که بخشی از تقلیل‌گرایی مارکسیست‌های عامیانه است، فائق آیند. علاوه بر این، به جای این‌که این مسائل را به‌عنوان عرصه‌های مبارزه طبقاتی بشناسند، تمایل دارند که از سیاست‌های هویتی به‌عنوان اموری منفک، علیه سیاست‌های طبقاتی استفاده کنند. حتی اگر هم ژست لحاظ کردن طبقه در تحلیل را به‌ خود بگیرند، معمولاً آن را به مسأله هویت شخصی فرو می‌کاهند، تا اینکه طبقه را چنان مسأله‌ای مربوط به روابط مالکیت ساختاری در نظر آورند. ازینرو راه‌حل‌هایی که برای این پدیده‌های گوناگون اما همبسته پیش رو می‌گذارند، در سطح و پدیدار ظاهر می‌ماند. به این معنا که بر مسائل بازنمایی و نمادگرایی متمرکز می‌شوند، به جای اینکه بخواهند از طریق یک دگرگونی سوسیالیستی در نظم اجتماعی-اقتصادی بر ریشه‌های روابط کار و استثمار حاکم بر بردگی خانگی و مسائل نژادی غلبه کنند. به‌ این ترتیب، آن‌ها از ایجاد تغییرات قابل توجه و پایدار ناتوان هستند زیرا به ریشهٔ مشکل نمی‌پردازند. همان‌طور که آدولف رید جونیور اغلب با هوش نیش‌دار مختص خود استدلال کرده، هویت‌گرایان کاملاً از روابط طبقاتی موجود – من هم اضافه کنم؛ همانطور که از روابط امپریالیستی- خوشحالند، مشروط بر این‌که نسبت نمایندگی گروه‌های تحت ستم در درون طبقه حاکم و قشر مدیریتی حرفه‌ای رعایت شود.

علاوه بر کمک به جایگزینی تحلیل‌ها و سیاست‌های طبقاتی در درون چپ غربی، سیاست‌های هویتی سهم عمده‌ای در تقسیم خودِ چپ بر اساس مباحث منفک و محدود در مورد مسائل هویتی خاص داشته است. به‌جای اتحاد طبقاتی علیه دشمن مشترک، کارگران و ستمدیدگان را متفرق و مقهور می‌سازند و ترغیب می‌کنند که در درجه اول خود را به‌عنوان عضوی از جنسیتی مشخص، گرایش‌های جنسی، نژادها، ملیت‌ها، قومیت‌ها، گروه‌های مذهبی و خرواری دیگر از اینها تعریف کنند. از این منظر، ایدئولوژی سیاست‌های هویتی در سطحی بسیار عمیق‌تر، در واقع یک سیاست طبقاتی است. این سیاستِ بورژوازی است که هدفش تفرقه انداختن در کارگران و ستمدیدگان جهان به منظور تسلط آسان‌تر بر آن‌هاست. بنابراین تعجبی ندارد که این سیاست حکمرانی مدیریت حرفه‌ای طبقاتی در هستهٔ سخت امپریالیسم باشد. سیاستی که بر مؤسسات و رسانه‌ها حکمفرماست و یکی از مکانیزم‌های اصلی برای ترفیع مقام به‌حساب می‌آید که رید آن را با بصیرت «صنعت تفاوت» نام نهاده است. بدین شکل که همه افراد درگیر را تشویق می‌کند تا با گروه خاص خود شناسایی شوند و منافع شخصی خود را با ظاهر شدن به‌عنوان نماینده برگزیده آن گروه پیش ببرند. به علاوه لازم به ذکر است که ووکیسم همچنین بسیاری را به آغوش راست می‌راند. اگر که فرهنگ مسلط مشوق ترکیب ذهنیتی قبیله‌ای با فردگرایی رقابتی باشد، پس جای تعجب نیست که سفیدپوستان و مردان هم – به عنوان پاسخی به محرومیتشان توسط صنعت تنوع و تفاوت- برنامه‌های خاص خود را به‌عنوان «قربانیان» سیستم پیش ببرند. بنابراین سیاست هویتی با جدایش از تحلیل طبقاتی تماماً به جناح راست و حتی فاشیست منحرف و مستحیل می‌شود.

در نهایت، نباید از یاد برد که سیاست‌های هویتی که ریشه‌های ایدئولوژیک اخیر خود را در چپ نو و سوسیال‌شوونیسمی دارد که پیشترها لنین در چپ اروپا تشخیص داده بود، یکی از ابزارهای ایدئولوژیک اصلی امپریالیسم است. استراتژی تفرقه بینداز و حکومت کن برای تکه‌تکه کردن کشورهای هدف، از طریق تقویت اختلافات مذهبی، قومی، ملی، نژادی یا جنسیتی به‌کار گرفته می‌شوندxx. سیاست‌های هویتی همچنین به عنوان توجیهی سرراست برای نفوذ و مداخلات امپریالیستی، و نیز کمپین‌های بی‌ثبات‌سازی عمل می‌کنند. خواه این دلایل ظاهراً به نام آزادسازی زنان در افغانستان، حمایت از رپرهای سیاهپوست " مظلوم" کوبایی، پشتیبانی از نامزدهای بومی ظاهراً "اکو-سوسیالیست" در آمریکای لاتین، "حفاظت" از اقلیت‌های قومی در چین، یا دیگر عملیات‌های تبلیغاتی شناخته‌شده‌ای باشد که در آن امپراتوری آمریکا خود را حامی خیرخواه هویت‌های سرکوب‌شده معرفی می‌کند. در اینجا می‌توانیم به‌وضوح گسست کامل بین سیاست‌های هویتی نمادین محض و واقعیت مادی مبارزات طبقاتی را ببینیم، تا جاییکه سیاست‌های هویتی می‌تواند ـ که البته انجامش هم می‌دهدـ پوشش نازکی برای امپریالیسم فراهم‌ کند. بنابراین در این سطح نیز، سیاست‌های هویتی در نهایت یک سیاست طبقاتی است: سیاست طبقه حاکمه امپریالیستی.

ژائو دینگ‌چی: اسلاوی ژیژک اندیشمندی است که تأثیر گسترده‌ای در محافل دانشگاهی چپ کنونی جهان داشته و البته مناقشات بسیاری هم درباره او وجود دارد. چرا شما او را به عنوان "ملیجک دربار سرمایه‌داری" می‌بینید (گابریل راک‌هیل، ۲۰۲۳ب)؟

گابریل راک‌هیل: ژیژک محصولی از صنعت نظریه‌پردازی امپریالیستی است. همان‌طور که مایکل پرنتی اشاره کرده، خود واقعیت رادیکال است. به این معنا که مردم کارگر در دنیای سرمایه‌داری با مبارزاتی بسیار واقعی و مادی برای اشتغال، مسکن، مراقبت‌های بهداشتی، آموزش، محیط‌زیست پایدار و غیره روبرو هستند. همه این‌ها مردم را به رادیکال شدن سوق می‌دهد و بسیاری به سمت مارکسیسم گرایش می‌یابند، چراکه دنیایی که در آن زندگی می‌کنند و مبارزاتی که با آن مواجه هستند را حقیقتاً توضیح می‌دهد و راه‌حل‌های روشن و عملی پیش رو می‌نهد. به همین دلیل است که دستگاه فرهنگی سرمایه‌داری باید با علاقه واقعی به مارکسیسم از سوی توده‌های کارگر و تحت‌ستم مقابله کند. یکی از تاکتیک‌هایی که به‌ویژه با هدف مخاطبان جوان و اعضای قشر مدیران حرفه‌ای طرح و توسعه داده شده، ترویج نسخه‌ای به شدت کالایی‌شده‌ از مارکسیسم است که ماهیت بنیادین آن را تحریف کرده‌اند تا بدین‌ شکل تلاش ‌شود مارکسیسم را چنان برندی مد روز و مانند سایر کالاها بفروشند، به جای اینکه آن را بسان یک چارچوب نظری و عملی جمعی برای رهایی از جامعهٔ کالا محور ارائه دهند.

ژیژک از هر جهت برای این پروژه ایده‌آل است. یک مطلع بومی ضدکمونیست که در جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگسلاوی (SFRY) بزرگ شده. او مدام این مدعا را دارد که تجربه ذهنی او در مقام یک روشنفکر خرده‌بورژوا که در پی ارتقاء موقعیتش در غرب است، به نوعی به او حق ویژه‌ای می‌دهد تا به ماهیت واقعی سوسیالیسم شهادت دهد. حکایات شخصی او در مورد تجربیاتش در یوگسلاوی به این ترتیب جایگزین تحلیل عینی می‌شود. جای تعجب نیست که فرصت‌طلبی مانند ژیژک که به دنبال مال و مقام است، میهن سوسیالیستی‌اش را بدتر از کشورهای سرمایه‌داری غربی بفهمد که چنین پیشرفتی را برای او فراهم کرده‌اند که اکنون توسط مجله فارن پالیسی (بازوی مجازی وزارت امور خارجه ایالات متحده ) به عنوان یکی از متفکران برتر جهان شناخته شده است.

ژیژک آشکارا به نقشی که شخصاً در فروپاشی سوسیالیسم در جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگسلاوی (SFRY) ایفا کرده است، افتخار می‌کند. او ستون‌نویس سیاسی اصلی یک نشریه برجسته مخالف به نام ملادینا بود که حزب کمونیست یوگسلاوی آن را متهم به دریافت حمایت از سیا کرده بود. او همچنین یکی از بنیان‌گذاران حزب لیبرال دموکرات بود و به عنوان نامزد ریاست جمهوری آن در اولین جمهوری جدا شده، یعنی اسلوونی، شرکت کرد با این وعده که "به‌طور قابل توجهی به فروپاشی دستگاه ایدئولوژیک رئالیسم سوسیالیستی دولت کمک خواهد کردxxi." اگرچه او با اختلاف اندکی شکست خورد، اما علناً از دولت اسلوونی و حزب حاکم آن پس از احیای سرمایه‌داری حمایت کرد و بدینسان در سراسر فرآیند موحش شوک‌درمانی سرمایه‌داری که منجر به کاهش فاجعه‌بار استانداردهای زندگی برای اکثریت مردم شد (البته نه برای خودش. خخخخ!)، حامی آن بود. حزب طرفدار خصوصی‌سازی که او تأسیس کرد، مشخصاً به ادغام در اردوگاه امپریالیستی گرایش داشت، زیرا از طرفداران اصلی پیوستن به اتحادیه اروپا و ناتو بود.

من این لیبرال اروپای شرقی را دلقک دربار سرمایه‌داری می‌بینم، چرا که مارکسیسم را به مضحکه تبدیل کرده، و دقیقاً به همین خاطر است که توسط نیروهای مسلط جامعه سرمایه‌داری تا این حد ترویج شده است. مارکسیسم به زعم او، به جای اینکه یک علم جمعی برای رهایی باشد که در مبارزات واقعی مادی ریشه دارد، بیش از هر چیز گفتاری پرطمطراق از ژانگولربازی‌های روشنفکرانه است که در نهایت به ژست‌ سیاسی خرده‌بورژوایی ختم می‌شود که چیزی نیست جز مزاحمی فرصت‌طلب. شیطنت‌های مضحک او و کمدی کمونیستی‌اش، بورژوازی را به وجد می‌آورد و توجهات کوتاه‌مدت افراد ناآگاه را به خود جلب می‌کند. او—مانند یک دلقک—در برانگیختن و خنداندن مردم مهارت دارد، که در عصر دیجیتال به راحتی به لایک‌ها و بازدیدها تبدیل می‌شود. او همچنین در تبلیغ محصولات هالیوود و به‌طور کلی دستگاه فرهنگی بورژوایی مهارت دارد. مشخص است که شاه‌سرمایه چنین شیادی را دوست دارد که در این فرآیند جیب خود را پر کرده است. مانند هر دلقک خوبی، او محدودیت‌های آداب درباری را می‌داند و در نهایت با بی‌احترامی به سوسیالیسم واقعاً موجود، تبلیغ انعطاف سرمایه‌داری، و حتی اغلب حمایت مستقیم از امپریالیسم به آنها احترام می‌گذارد. اگر او واقعاً به عنوان «خطرناک‌ترین روشنفکر جهان» توصیف می‌شود، آنگونه که گاهی مطبوعات بورژوایی، توصیف می‌کنند، به این دلیل است که او پروژه مارکسیستی مبارزه با امپریالیسم و ساختن یک دنیای سوسیالیستی را به خطر می‌اندازد.

اگر نسبت بین پیشرفت عینی و چرخش ذهنی به راست را تأیید شده بدانیم، ژیژک، به‌طور فزاینده‌ای در حمایت ضدکمونیستی خود از امپریالیسم، ارتجاعی شده است. "واضح است که قیام‌های «ضد استعماری» آفریقا به مراتب از نئواستعمار فرانسوی بدتر هستند" ( اسلاوی ژیژک،۲۰۲۳) در یکی دیگر از مداخلات عمومی اخیرش، ژیژک تصویر بسیار واضحی از نوع انقلابی که از آن حمایت می‌کند، ارائه داد. او با بحث پیرامون شورش‌های تابستان ۲۰۲۳ فرانسه که در پی قتل ناهل مزروک توسط پلیس رخ داد، از بصیرت ژرف مارکسیستی خود ـ همانطور که اغلب برای سروشکل دادن به هر اظهار نظری چنین ادعایی می‌کند – بهره جست تا بگوید اگر یک استراتژی سازمانی معطوف به پیروزی وجود نداشته باشد، قیام‌ها شکست می‌خورند. سپس نمونه‌ای از یک انقلاب موفق را ارائه داد: «تظاهرات و قیام‌های عمومی می‌توانند نقش مثبتی ایفا کنند، اگر که با یک چشم‌انداز رهایی‌بخش تقویت شوند. مانند قیام میدان اوکراین در ۲۰۱۳-۲۰۱۴ (ژیژک،۲۰۲۳) همانطور که به‌طور گسترده‌ای مستند شده است، قیام میدان یک کودتای فاشیستی بود که توسط دستگاه امنیت ملی امریکا تحریک و حمایت شدxxii. این بدان معناست که او یک کودتای فاشیستی تحت حمایت امپریالیسم را که سمیر امین آن را کودتای «یورو/نازی» خوانده، به عنوان مثالی مثبت از « دیدگاهی رهایی‌بخش» می‌داند که به انقلابی موفق منجر شدxxiii. این موضع و همچنین حمایت سرسختانهٔ او از جنگ نیابتی ناتو و امریکا در اوکراین، معنای «خطرناکترین روشنفکر» جهان بودن را روشن می‌سازد. او فیلوفاشیستی است در لباس کمونیست.

ژائو دینگ‌چی: ایالات متحده از دیرباز توسط غرب به عنوان الگوی لیبرال‌دموکراسی در نظر گرفته شده. اما شما فکر می‌کنید که آمریکا هرگز یک دموکراسی نبوده است (گابریل راک‌هیل، ۲۰۱۷). آیا می‌توانید این نقطه‌نظرتان را بیشتر توضیح دهید؟

گابریل راک‌هیل: به‌طور عینی، ایالات متحده هرگز دموکراسی نبوده. این کشور به عنوان یک جمهوری تأسیس شد و به‌اصطلاح پدران بنیان‌گذار آن آشکارا با دموکراسی دشمنی داشتند. این مسئله از "برگه‌های فدرالیست"، یادداشت‌های برداشته شده از کنوانسیون قانون اساسی ۱۷۸۷ در فیلادلفیا، و اسناد تأسیس ایالات متحده، و همچنین از شیوه‌های عملی حکومت‌داری که در دوران ابتدائی در [این] مستعمره‌نشین روا می‌شد، کاملاً آشکار است. همانطور که همه می‌دانند جمعیت بومی ایالات متحده که در اعلامیه استقلال به آن‌ها "وحشیان سرخ‌پوست بی‌رحم" گفته شده است، در جمهوری تازه تأسیس، قدرت دموکراتیک نه به آنها اعطا شد، نه به بردگان آورده شده از افریقا و نه به زنانxxiv. چیزی که در مورد کارگران عادی سفیدپوست نیز کاملاً صادق بود. همان‌طور که پژوهشگرانی مانند تری بوتون با جزئیات مستند کرده‌اند: "بیشتر مردان سفیدپوست عادی... معتقد نبودند که انقلاب [به‌اصطلاح آمریکایی] به حکومت‌هایی رسیده باشد که ایده‌آل‌ و منافع آن‌ها را هدف اصلی خود قرار داده باشند. برعکس، آن‌ها متقاعد شده بودند که نخبگان انقلابی، حکومت را بازسازی کرده‌اند تا به نفع خودشان باشد و استقلال مردم عادی را تضعیف کنند" (تری بوتون، ۲۰۰۷، ص. ۴). از اینها گذشته، کنوانسیون قانون اساسی انتخابات مستقیم مردمی را برای تعیین رئیس‌جمهور، دادگاه عالی یا سناتورها وضع نکرد.

تنها استثنا مجلس نمایندگان بود. با این حال، صلاحیت‌ها توسط قوه مقننه ایالتی تعیین می‌شد که تقریباً همیشه مالکیت اموال را به عنوان مبنایی برای حق رأی الزامی می‌دانست. پس تعجب‌آور نیست که منتقدان مترقی آن دوران به این مسئله اشاره کردند. پاتریک هنری صراحتاً در مورد ایالات متحده اظهار داشت: «این یک دموکراسی نیست» (رالف لوئیس کچام، ویراست، ۲۰۰۳، ص. ۱۹۹). جرج میسن قانون اساسی جدید را به عنوان «جسورانه‌ترین تلاش برای ایجاد یک اشرافیت مستبد در میان آزادگان که جهان تاکنون شاهد آن بوده است» توصیف کرد (هربرت جی. استورینگ، ویراستار، ۲۰۰۸، ص. ۱۳).

گرچه در آن دوران به طور عام برای توصیف ایالات متحده از اصطلاح"جمهوری" استفاده می‌شد، اما در اواخر دهه ۱۸۲۰ شروع به تغییر کرد، زمانی که اندرو جکسون—که به خاطر سیاست‌های نسل‌کشی‌اش به "قاتل سرخ‌پوستان" شناخته می‌شد—یک کمپین انتخاباتی عوام‌گرایانه برای ریاست‌جمهوری به راه انداخت. او خود را یک دموکرات معرفی کرد، به معنای یک آمریکایی معمولی که به حکومت اشراف‌زادگان ماساچوست و ویرجینیا پایان می‌دهد. به رغم اینکه هیچ تغییر ساختاری در نحوه حکومت‌داری ایجاد نشد، سیاستمدارانی مانند جکسون و سایر نخبگان و مدیران آن‌ها شروع به استفاده از واژه دموکراسی برای توصیف جمهوری کردند، و به این ترتیب القا کردند که این حکومت در خدمت منافع مردم استxxv. این سنت، البته، ادامه یافته: دموکراسی حسن تعبیری است برای توصیف حکومت الیگارشی بورژوازی.

ضمن اینکه، در ایالات متحده دو و نیم قرن مبارزه طبقاتی وجود داشته است و نیروهای دموکراتیک اغلب موفق به کسب امتیازات مهمی از طبقه حاکم شده‌اند. حوزه انتخابات عمومی به طور قابل توجهی گسترش یافته و شامل سناتورها و رئیس‌جمهور شده است، هرچند که مجمع گزینندگان هنوز لغو نشده و قضات دیوان عالی همچنان مادام‌العمر منصوب می‌شوند. حق رأی به زنان، آفریقایی-آمریکایی‌ها‌ و بومیان آمریکایی نیز تعمیم داده شده. این‌ها دستاوردهای بزرگی هستند که البته باید از طریق اصلاحات دموکراتیک عمیق در کل فرایند انتخاباتی و کمپینی از آنها دفاع کرد، گسترش داد و مستحکمشان ساخت. با این حال، به همان اندازه‌ای که این پیشرفت‌های دموکراتیک مهم هستند، اما آن‌ها نتوانسته‌اند کلیت نظام سلطه پولسالاری (پلوتوکراتیک) را تغییر دهند.

در یک مطالعه بسیار مهم مبتنی بر تحلیل‌های آماری چندمتغیره، مارتین گیلنز و بنجامین آی. پیج نشان دادند که «سرآمدان اقتصادی و گروه‌های سازمان‌یافته‌ای که منافع تجاری را نمایندگی می‌کنند، تأثیرات خودخواهانهٔ مهمی بر سیاست‌های دولتی ایالات متحده دارند، در حالی که شهروندان عادی و منافع اکثریت مردم تأثیر مستقل کمی دارند یا اصلن ندارند» (مارتین گیلنز و بنجامین آی، 2014). این شکل سلطه پلوتوکراتیک نه تنها در داخل کشور، بلکه در سطح بین‌المللی اجرایی می‌شود. ایالات متحده تلاش کرده تا شکل ضد دموکراتیک حاکمیت تجاری خود را هر جا که بتواند تحمیل کند. بین پایان جنگ جهانی دوم تا سال 2014، طبق تحقیقات مجدانه ویلیام بلوم، امریکا تلاش داشته که بیش از پنجاه دولت خارجی را سرنگون کند که اکثریت آن‌ها به طور دموکراتیک انتخاب شده بودندxxvi. ایالات متحده یک امپراتوری پلوتوکراتیک است و نه یک دموکراسی طبق هر تعریفی و حتی با حداقلی از این مفهوم.

من البته متوجه هستم که تعابیری مانند دموکراسی بورژوایی، دموکراسی صوری، و لیبرال‌دموکراسی اغلب و بنابه دلایل مختلف، فهرست‌هایی از این شکل پلوتوکراسی به حساب می‌آیند. این نیز درست و شایان تأکید است که وجود برخی حقوق دموکراتیک صوری تحت حاکمیت پلوتوکراتیک پیروزی بزرگی برای کارگران است، که اهمیت آن نباید به هیچ عنوان کوچک شمرده شود. در نهایت آنچه که ما به آن نیاز داریم یک ارزیابی دیالکتیکی است که پیچیدگی‌‌های شیوه‌های حکمرانی را بیان کند که در ایالات متحده کنترل الیگارشیک دولت و حقوق مهمی را در برمی‌گیرد که از طریق مبارزات طبقاتی به دست آمده‌اند.

ژائو دینگ‌چی: شما «آزادی بیان» مد نظر بورژوازی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ آیا «آزادی بیان» واقعاً در جهان بورژوازی امروز وجود دارد؟

گابریل راک‌هیل: ایدئولوژی بورژوایی در پی این است که مسأله آزادی بیان را از موضوع قدرت و مالکیت جدا سازد تا بدین طریق آن را به یک اصل انتزاعی حاکم بر رفتار افراد منفرد تبدیل کند. چنین رویکردی تلاش دارد تا هرگونه تحلیل ماتریالیستی وسایل ارتباطی و این پرسش مهم که چه کسی مالک و کنترل‌گر آنهاست را منتفی سازد. این ایدئولوژی به این ترتیب کل میدان تحلیل را از کلیتی اجتماعی به رابطه انتزاعی بین اصول نظری و کردار مجزای بیان شخصی تغییر می‌دهد.

یکی از مزایای این رویکرد این است که افراد می‌توانند حق انتزاعی آزادی بیان را دریافت کنند، دقیقاً به این دلیل که فاقد قدرت شنیده شدن هستند. این شرایط اکثر مردمی است که در دنیای سرمایه‌داری زندگی می‌کنند. اصولاً، آنها می‌توانند دیدگاه‌های شخصی‌شان را به هر شکلی که دوست دارند بیان کنند. اما در واقعیت، این عقاید تا حدود زیادی بلاموضوع خواهند بود، اگر که با نقطه‌نظراتی که مالکان وسایل ارتباطی دوست دارند منتشر کنند، همخوانی نداشته باشند. به سادگی به آن‌ها پلتفرمی داده نخواهد شد. از آنجا که طبقه حاکم چنان قدرت عظیمی بر وسایل ارتباطی دارد که بسیاری را قانع کرده که سانسور وجود ندارد، این نظرات حتی ممکن است علناً و یا در خفا سرکوب و سانسور شوند، بدون اینکه عموم مردم چندان توجهشان جلب شود.

اگر نقطه‌نظرهایی خارج از جریان اصلی سرمایه‌داری بتوانند مخاطبان وسیعی جذب کنند و شروع به ساختن قدرت واقعی کنند، آنگاه می‌دانیم که طبقه مالک و دولت بورژوا چه کارهایی از دستشان برمی‌آید. آنها ید طولایی در اوراق کردن هرگونه درخواست آزادی بیان، به نام نابود کردن دشمنان طبقاتی خود و هر زیرساختی که از گردش آزاد ایده‌های آن‌ها حمایت می‌کند، دارند. به عنوان مثال می‌توانیم به مواردی چون « قوانین بیگانه و فتنه»، «حملات پالمر»، «قانون مک‌لارن»، دوران مک‌کارتی یا «جنگ سرد جدید» اشاره کنیم. از آغاز عملیات ویژه نظامی روسیه در اوکراین، جهان یک درس عینی در مورد کنترل تقریباً کامل بورژوازی بر رسانه‌های ارتباطی در ایالات متحده، دریافت کرده. علاوه بر سانسور گسترده در یوتیوب و رسانه‌های اجتماعی، به ویژه راشا تودی و اسپوتنیک، همه رسانه‌های بزرگ بر طبل تبلیغات ضد روسیه و ضد چین خود کوبیدند و برای حمایت بدون قید و شرط از جنگ نیابتی ایالات متحده مارش نظامی هماهنگ نواختند. (هرچند که اخیراً برخی محافظه‌کاران آن را فرصتی برای ضدجنگ معرفی کردن خود دانسته‌اند) حق آزادی بیانی که بورژوازی از آن دفاع می‌کند در واقع به معنای آزادی طبقه حاکم برای داشتن ابزارهای ارتباطی است تا بتوانند آزادانه تصمیم بگیرند که کدام دیدگاه‌ها شایسته تقویت و انتشار وسیع‌اند و کدام‌ها را باید به حاشیه راند و یا در سکوت مدفون ساخت.

ژائو دینگ‌چی: شما در یکی از مقالاتتان اشاره کرده‌اید که «شیوه‌های حکومت‌داری فاشیستی بخش بسیار واقعی و حاضر از آنچیزی است که نظم جهانی لیبرال نامیده می‌شود» (گابریل راک‌هیل، ۲۰۲۰). چرا اینگونه فکر می‌کنید؟

گابریل راک‌هیل: در تحقیقاتم برای کتابی که موقتاً «فاشیسم و راه‌حل سوسیالیستی» نام نهاده شده، چارچوب توضیحی‌ای را توسعه داده‌ام که پارادایم غالب «یک دولت، یک حکومت» را زیر سوال می‌برد. بر اساس دیدگاه مرسوم، هر دولت— اگر که در جنگ داخلی آشکاری نباشد— تنها یک شیوه حکومت را در یک مقطع زمانی مشخص دارد. مشکل این مدل غیردیالکتیکی به وضوح در به‌اصطلاح لیبرال‌ دموکراسی‌های بورژوایی غرب مانند ایالات متحده دیده می‌شود.

همان‌طور که در مقاله‌ای با این موضوع مستند ساخته‌ام، دولت ایالات متحده در پی جنگ جهانی دوم، ده‌ها هزار نازی و فاشیست را احیا کرد و مجدداً به خدمت گرفت (گابریل راک‌هیل، ۲۰۲۰ب). بسیاری از آنها از طریق عملیات‌هایی مانند "گیره کاغذ" به ایالات متحده منتقل شدند و در مؤسسات علمی، اطلاعاتی و نظامی آن (از جمله ناتو و ناسا) جذب شدند. بسیاری دیگر در ارتش‌های مخفی در اروپا مانند شبکه‌های اطلاعاتی اروپا و حتی دولت‌ها (مانند مارشال بادوگلیو در ایتالیا) قرار داده شدندxxvii. برخی دیگر از طریق مسیرهای مخفی به آمریکای لاتین یا دیگر نقاط جهان منتقل شدند. در مورد فاشیست‌های ژاپنی، عمدتاً توسط سیا به قدرت بازگردانده شدند. آنها حزب لیبرال را در دست گرفتند و آن را به کلوپ جناح راست برای رهبران پیشین امپراتوری ژاپن تبدیل کردند. این شبکه جهانی از ضدکمونیست‌های با تجربه که توسط امپراتوری ایالات متحده قدرتمند شده‌اند، در جنگ‌های کثیف، کودتاها، اقدامات بی‌ثبات‌سازی، خرابکاری و کمپین‌های تروریستی شرکت داشته‌اند. اگر این درست باشد که فاشیسم در جنگ جهانی دوم شکست خورد در درجه اول به خاطر ایثار جاودان حدود بیست و هفت میلیون مردم شوروی و بیست میلیون چینی بود، و البته این بدان معنا نیست که فاشیسم به طور کامل از بین رفته، بلکه در آنچه که موسوم به لیبرال‌دموکراسی است، جا خوش کرده.

ممکن است کسی وسوسه شود و ادعای کارشناسان مترقی لیبرال را تکرار کند که ایالات متحده شاید اشکال فاشیستی حکمرانی را در خارج از کشور بگستراند اما در جبهه داخلی دموکراسی را برقرار می‌سازد. منتها، ابداً چنین چیزی نیست. تحلیل ماتریالیسم تاریخی، همان‌طور که در برخی از آثارم استدلال کرده‌ام، همیشه باید سه بعد مجزای اکتشافی را در نظر آورد: تاریخ، جغرافیا و طبقه‌بندی اجتماعی. از این حیث، مهم است که نه صرفاً هم‌طبقه‌ای‌های کارشناسان لیبرال را بلکه کل جمعیت را مورد بررسی قرار دهیم. به‌عنوان مثال، جمعیت بومیان را فرض کنید که ابتدا تحت سیاست‌های نسل‌کشی حذف شدند، سپس در مناطق حفاظت‌شده جدا و تحت کنترل و نظارت دولت ایالات متحده قرار گرفتند و بسیاری نیز—به‌ویژه فقیرترین‌هایشان— کماکان هدف ترورهای نژادپرستانه پلیس‌اند و برای ابتدایی‌ترین حقوق انسانی و دموکراتیک خود مبارزه می‌کنند (راکسین دانبار-اورتیز، ۲۰۱۵). این قضیه در مورد بخش‌هایی از جمعیت فقیر و طبقه کارگر آفریقایی-آمریکایی، و همچنین مهاجران نیز صادق است. به همین خاطر ما باید نقد نافذ جورج جکسون که از ایالات متحده به عنوان "رایش چهارم" نام برده بود را درک کنیم (جورج ال. جکسون، ۱۹۹۰، ص. ۹). بخش‌های مشخصی از جمعیت، یعنی فقرا و طبقه کارگری که برای بقا مبارزه می‌کنند، اغلب به‌طور عمده از خلال سرکوب دولتی و فرا‌دولتی اداره می‌شوند، نه از طریق سیستم حقوقی و نمایندگی دموکراسی. پس چرا باید بپذیریم که آنها در یک دموکراسی زندگی می‌کنند؟ علاه بر این از یاد نبریم که خود نازی‌ها ایالات متحده را به چشم پیشواترین شکل حاکمیت آپارتاید نژادی می‌نگریستند و صراحتاً از آن به‌عنوان سرمشق استفاده کردندxxviii.

پارادایم شیوه‌های چندگانه حکمرانی تا آنجا دیالکتیکی است که به عوامل پویایی طبقاتی در جامعه سرمایه‌داری توجه دارد و بر این نکته نیز واقف است که بر گروه‌های مختلف جمعیت به طرق یکسانی حکومت نمی‌شود. برای مثال، اعضای طبقه مدیریتی حرفه‌ای در ایالات متحده، از حقوق دموکراتیک مشخصی بهره‌منداند که به راحتی در اشکال مختلف نزاع طبقاتی رسمی به کار گرفته می‌شوند. اما سوپراستثمارشدگانِ زیر چکمه‌های کاپیتالیسم غالباً به شیوه‌ بسیار متفاوتی مورد حکومت قرار می‌گیرند، به‌ویژه اگر شروع به سازماندهی برای آزاد ساختن گردنشان از چکمه کنند. همانطور که در مورد «اژدها» (که با نام جکسون می‌شناسیم) اعمال شد. آن‌ها هدف ترور پلیس و خشونت سرخود قرار می‌گیرند و حقوق قانونی‌شان مکرراً پایمال می‌شود، مانند بیست و نه عضو سازمان پلنگ سیاه و شصت و نه فعال بومی آمریکایی که بین سال‌های ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۶ توسط FBI و پلیس کشته شدند (طبق محاسبات وارد چرچیل). نظریه‌پردازانی مانند جکسون، که دوران بزرگسالی خود را در زندان گذراند و سپس در شرایط مشکوکی کشته شد، هیچ مشکلی با فاشیسم خواندن این وضعیت نداشتند.

برای درک چگونگی عملکردهای واقعی حاکمیت تحت لوای سرمایه‌داری، مهم است که رویکرد دیالکتیکی موشکافانه‌ای را در پیش بگیریم که به حالت‌های مختلف آن توجه دارد. لیبرال‌دموکراسی مانند پلیس خوب سرمایه‌داری عمل می‌کند و به افراد مطیع حقوق و نمایندگی وعده می‌دهد. این تا حد زیادی برای حاکمیت بر طبقات متوسط و اقشار بالایی آن و همچنین کسانی که سودای رسیدن به این طبقات را دارند، به کار می‌رود. قلاده پلیس بدِ فاشیسم اما بر روی بخشهای فقیر، ستمدیده و معترض در داخل و خارج از کشور باز خواهد شد. مشخصاً حاکمیت با پلیس خوب ارجحیت دارد و دفاع و گسترش اشکال حتی محدود دموکراسی اهداف تاکتیکی قابل قبولی هستند (به ویژه در قیاس با وحشت از تسلط کامل فاشیسم بر دستگاه دولتی). با این حال، از نظر استراتژیک مهم است که بدانیم ـ عیناً مانند بازجویی پلیس ـ پلیس خوب و بد، هردو باهم برای همان نهاد و با هدفی یکسان کار می‌کنند: حفظ و حتی تشدید مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری، با استفاده از هویج دموکراسی بورژوایی و یا چماق فاشیسم.

۱ دسامبر ۲۰۲۳

گابریل راکهیل، استاد فلسفه، معاون مدیر مطالعات فرهنگی، مدیر کارگاه نظریه انتقادی / دستیار پژوهشی در پژوهشگاه انسان‌شناسی سیاسی (LAP) (EHESS) دانشگاه ویلا‌نوا.

https://monthlyreview.org/2023/12/01/imperialist-propaganda-and-the-ideology-of-the-western-left-intelligentsia/

رفرنس ها:

Raúl Antonio Capote. 2015. Enemigo. Madrid: Ediciones Akal.

Hugh Wilford. 2008. ­ e Mighty Wurlitzer: How the CIA Played America. Cambridge,

Massachusetts: Harvard University Press.

Carl Bernstein. 1977. ­ e CIA and the Media. Rolling Stone. October 20.

John M. Crewdson. 1977. “Worldwide Propaganda Network Built by the C.I.A.”, New

York Times. December 26.

William F. Pepper. 2018. ­ e Plot to Kill King. New York: Skyhorse.

Gabriel Rockhill. 2014. Radical History and the Politics of Art. New York: Columbia

University Press.

Matthew Alford and Tom Secker. 2017. National Security Cinema: ­ e Shocking New

Evidence of Government Control in Hollywood. CreateSpace Independent Publishing

Platform.

Saunders. 2006. ­ e Cultural Cold War and Hans-Rüdiger Minow, Quand la CIA in‑ ltrait la culture (documentary). ARTE.

Gabriel Rockhill. 2023a. “‑ e Myth of 1968 ‑ ought and the French Intelligentsia.”

Monthly Review 75(2): 19–49.

Gabriel Rockhill. 2023b. “Capitalism’s Court Jester: Slavoj Žižek.” CounterPunch, January 2.

Walter Rodney. 2022. Decolonial Marxism: Essays from the Pan-African Revolution.

London: Verso.

Wolfgang Kraushaar, ed. 1998. Frankfurter Schule und Studentenbewegung: Von der

Flaschenpost zum Molotowcocktail 1946–1995, vol. 1, Chronik. Hamburg: Rogner

and Bernhard GmbH and Co. Verlags KG.

Richard Becker. 2009. Palestine, Israel and the U.S. Empire. San Francisco: PSL Publications.

Jürgen Habermas. 1990. ­ e New Conservativism: Cultural Criticism and the Historians’

Debate, ed. and trans. Shierry Weber Nicholsen. Cambridge, Massachusetts: MIT

Press.

Gabriel Rockhill. 2021. “Critical and Revolutionary ‑ eory: For the Reinvention of

Critique in the Age of Ideological Realignment,” in Domination and Emancipation:

Remaking Critique, ed. Daniel Benson. Lanham: Rowman and Littleeld Publishers.

Nancy Fraser. 2016. “Capitalism’s Crisis of Care,” Dissent 63(4): 35.

Slavoj Žižek. 2023a. “Why the West Will Keep Losing in Africa: Neocolonialism Is Giving Birth to a Wretched Authoritarianism,” New Statesman, September 4.

Slavoj Žižek. 2023b. “‑ e LeMust Embrace Law and Order,” New Statesman, July 4.

Gabriel Rockhill. 2017. “‑ e U.S. Is Not a Democracy, It Never Was,” CounterPunch,

December 13.

Terry Bouton. 2007. Taming Democracy: “­ e People,” the Founders, and the Troubled

Ending of the American Revolution. Oxford: Oxford University Press.

Ralph Louis Ketcham, ed. 2003. ­ e Anti-Federalist Papers and the Constitutional Convention Debates. New York: Signet.

Herbert J. Storing, ed. 2008. ­ e Complete Anti-Federalist, vol. 2. Chicago: University of

Chicago Press.

Martin Gilens and Benjamin I. 2014. Page, “Testing ‑ eories of American Politics:

Elites, Interest Gabriel Rockhilloups, and Average Citizens,” Perspectives on Politics

12(3): 564.

Gabriel Rockhill. 2020a. “Liberalism and Fascism: ‑ e Good Cop and Bad Cop of Capitalism,” Black Agenda Report, October 21, 2020, blackagendareport.com.

Gabriel Rockhill. 2020b. “‑ e U.S. Did Not Defeat Fascism in WWII, It Discretely

Internationalized It,” CounterPunch, October 16.

Roxanne Dunbar-Ortiz. 2015. An Indigenous Peoples’ History of the United States. Boston: Beacon Press.

George L. Jackson. 1990. Blood in My Eye. Baltimore: Black Classic Press.

John Bellamy Foster. 2017. Trump in the White House: Tragedy and Farce. New York:

Monthly Review Press.

Gabriel Rockhill. 2022a. “Nazis in Ukraine: Seeing through the Fog of the Information

War,” Liberation News, March 31, liberationnews.org.

Gabriel Rockhill. 2022b. “Lessons from January 6th: An Inside Job,” CounterPunch,

February 18.

Anna Massoglia. 2021. “Details of the Money Behind Jan. 6 Protests Continue to

Emerge,” OpenSecrets News, October 25, 2021, opensecrets.org.

Alan MacLeod, ed. 2019. Propaganda in the Information Age: Still Manufacturing Consent. New York: Routledge.

Tony Brasunas. 2023. “Is the CIA Trying to Deceive All Americans?” February 9, 2023,

tonybrasunas.com.

Cheng Enfu. 2021. China’s Economic Dialectic. New York: International Publishers

  1. iThe information in this and the following paragraphs is compiled from multiple sources, including archival research, numerous Freedom of Information Act requests, and works such asPhilip Agee and Louis Wolf, eds... 1978. Dirty Work: The CIA in Western Europe, 1st ed. Dorset: Dorset Press; Frédéric Charpier, La C.I.A. en France. 2008: 60 ans d’ingérence dans les aff aires françaises. Paris: Editions du Seuil; Ray S. 1976. Cline, Secrets, Spies, and Scholars, Washington, DC: Acropolis.
    Peter Coleman.1989. The Liberal Conspiracy: The Congress for Cultural Freedom and the Struggle for the Mind of Postwar Europe, New York: The Free Press; Allan Francovich. 1980. On Company Business (documentary); Pierre grémion.1995. Intelligence de l’anticommunisme: Le Congrès pour laliberté de la culture à Paris, 1950–1975 Paris: Librairie Arthème Fayard; Victor Marchetti and John D. Marks.1974. The CIA and the Cult of Intelligence. New York: Dell Publishing Co.; Frances Stonor Saunders. 2000. The Cultural Cold War (New York: The New Press; Giles Scott-Smith. 2002. The Politics of Apolitical Culture: The Congress for Cultural Freedom, the CIA and Post-War American Hegemony. New York: Routledge; John Stockwell. 1991. The Praetorian Guard: The U.S. Role in the New World Order. Boston: South End Press; Hugh Wilford. 2008. The Mighty Wurlitzer: How the CIA Played America. Cambridge, Massachusetts: Harvard University Press.

  1. iiTask Force on greater CIA Openness, memorandum for Director of Central Intelligence, Task Force Report on greater CIA Openness, December 20, 1991, cia.gov.

  1. iiiYasha Levine. 2018. Surveillance Valley. New York: Public Aff airs and Alan Macleod’s articles in MintPress News: “National Security Search Engine: Google’s Ranks Are Filled with CIA Agents,” July 25, 2022; “Meet the Ex-CIA Agents Deciding Facebook’s Content Policy,” July 12, 2022; “The Federal Bureau of Tweets: Twitter Is Hiring an Alarming Number of FBI Agents,” June 21, 2022; “The NATO to TikTok Pipeline: Why Is TikTok Employing So Many National Security Agents?” April 29, 2022.

  1. ivThe Church Committee Report was tightly controlled and overseen by the CIA itself, so it is highly likely that the numbers were and are much higher.

  1. vNoam Chomsky et al. 1997. The Cold War and the University. New York: The New Press; Sigmund Diamond. 1992. Compromised Campus: The Collaboration of Universities with the Intelligence Community, 1945–1955. Oxford: Oxford University Press; Walter Rodney. 2018. The Russian Revolution: A View from the Third World, ed. Robin D. G. Kelley and Jesse Benjamin London: Verso; Christopher Simpson. 1996. Science of Coercion: Communication Research and Psychological Warfare, 1945–1960. Oxford: Oxford University Press.

  1. viThe New School Archives, John R. Everett records (NS-01-01-02), Series 3. Subject fi les, 1918– 1979, bulk: 1945–1979, Central Intelligence Agency (CIA), 1977–1978, findingaids.archives.newschool.edu/repositories/3/archival_objects/34220. A large collection of documents detailing some of the specifi cs is available at the Black Vault MKULTRA Collection, the black vault.com.

  1. viiFor instance, Michel Collon and Test Media International, Ukraine: La Guerre des images (Brussels: Investig’Action, 2023).

  1. viiiSee Wilford, The Mighty Wurlitzer; Agee and Wolf, Dirty Work; Charpier, La C.I.A. en France.

  1. ixDaniele Ganser. 2004. NATO’s Secret Armies. New York: Routledge and Allan Francovich, Gladio (documentary). 1992. British Broadcasting Corporation.

  1. xThe term poststructuralism is in many ways an Anglophone invention since, within the French context (at least originally) the so-called poststructuralists were seen as continuing and intensifying—granted, in slightly diff erent ways—the structuralist project.

  1. xiMichel Foucault. 1994. Dits et écrits 1954–1988, vol. 1 Paris: Éditions Gallimard: 542. For more on Foucault, see Gabriel Rockhill, “Foucault: The Faux Radical,” Los Angeles Review of Books, October 12, 2020, the philosophical salon.com.

  1. xii See my foreword to Aymeric Monville. 2023. Neocapitalism According to Michel Clouscard. Madison: Iskra Books.

  1. xiii Directorate of Intelligence, France: Defection of the Leftist Intellectuals. Central Intelligence Agency, December 1, 1985, 6, cia.gov.

  1. xiv Much of the evidence for my comments can be found in the following articles: Gabriel Rockhill, “The CIA and the Frankfurt School’s Anti-Communism,” Los Angeles Review of Books, June 27, 2022, the philosophical salon.com, and Gabriel Rockhill, “Critical and Revolutionary Theory: For the Reinvention of Critique in the Age of Ideological Realignment,” in Domination and Emancipation: Remaking Critique, ed., 2021, Daniel Benson. Lanham: Rowman and Littlefi eld Publishers: 117–61.

  1. xv Stuart Jeff ries, Gabriel Rockhill and Hotel Abyss, 2016, The Lives of the Frankfurt School, 297. Adorno and Horkheimer’s statements on Nasser are of the same family as the propaganda produced by the Western media and intelligence agencies. As Paul Lashmar and James Oliver have convincingly argued, the Information Research Department—a secret anticommunist propaganda offi ce closely tied to MI6 and the CIA—pressured the BBC and its other news assets to present Nasser as “a Soviet dupe,” which was “the favored all-purpose propaganda line for anti-colonial leaders” (Paul Lashmar and James Oliver, Britain’s Secret Propaganda War: 1948–1977 [Phoenix Mill, UK: Sutton Publishing Limited, 1998], 64).

  1. xvi Editors’ note: MR cofounder Paul M. Sweezy also worked for the Research and Analysis Branch of the OSS during the Second World War.

  1. xvii Franz Neumann et al.. 2013. Secret Reports on Nazi Germany: The Frankfurt School Contribution to the War Eff ort, ed. Raff aele Laudani, trans. Jason Francis McGimsey. Princeton: Princeton University Press; Barry M. Katz. 1989. Foreign Intelligence: Research and Analysis in the Offi ce of Strategic Services, 1942–1945. Cambridge, Massachusetts: Harvard University Press; Tim B. Müller, 2010, Krieger und Gelehrte: Herbert Marcuse und die Denksysteme im Kalten Krieg. Hamburg: Hamburger Edition.

  1. xviii Tita Barahona. 2022. “Judith Butler, la pope del ‘feminismo’ postmoderno, y su apoyo al capitalismo yanqui,” Canarias-semanal, April 7, 2022, canarias-semanal.org, and Ben Norton. 2019. “Postmodern Philosopher Judith Butler Repeatedly Donated to ‘Top Cop’ Kamala Harris,” December 18, 2019, bennorton.com.

  1. xix See, for instance, my critiques of Cinzia Arruzza, Tithi Bhattacharya, and Nancy Fraser in Rockhill, “Critical and Revolutionary Theory.”

  1. xx Stephen Gowans provides many excellent examples of this in his book Washington’s Long War on Syria (Montreal: Baraka Books, 2017).

  1. xxi See the televised 1990 election debate archived on YouTube: “Slavoj Žižek—1990 Election Debate in Slovenia,” YouTube video, 9:40, posted May 18, 2021, youtube.com/watch?v=942h8enHCZs.

  1. xxii See, for instance, Collon, Ukraine: La Guerre des images and Pepe Escobar, 2023, “Why the CIA Attempted a ‘Maidan Uprising’ in Brazil,” The Cradle, January 10, 2023, new.thecradle.co.

  1. xxiii Amin wrote: “The triad organized in Kiev what ought to be called a ‘Euro/Nazi putsch.’ The rhetoric of the Western medias, claiming that the policies of the Triad aim at promoting democracy, is simply a lie” (Samir Amin, “Contemporary Imperialism,” Monthly Review 67, no. 3 [July–August 2015]: 23–36).

  1. xxiv John Grafton, ed.. 2000. The Declaration of Independence and Other Great Documents of American History 1775–1865. Mineola, New York: Dover, 8. Also see Roxanne Dunbar-Ortiz. 2015. An Indigenous Peoples’ History of the United States. Boston: Beacon Press and David Michael Smith. 2023. Endless Holocausts. New York: Monthly Review Press.

  1. xxv Although I have some issues with the overall framing, I provide much of the empirical evidence for my claims in the third chapter of this book: Gabriel Rockhill. 2017. Contre-histoire du temps présent: Interrogations intempestives sur la mondialisation, la technologie, la démocratie. Paris: CNRS Éditions. It is also available in English: Counter-History of the Present: Untimely Interrogations into Globalization, Technology, Democracy (Durham: Duke University Press, 2017).

  1. xxvi William Blum. 2014. Killing Hope: US Military and CIA Interventions Since World War II. London: Zed Books, as well as his “Overthrowing Other People’s Governments: The Master List” at williamblum.org.

  1. xxvii“Marshal Badoglio, a former collaborator of Benito Mussolini’s, who had been responsible for terrible war crimes in Ethiopia, was allowed to become the fi rst head of government of post-fascist Italy. In the liberated part of Italy, the new system looked suspiciously like the old one and was therefore dismissed by many as fascismo senza Mussolini, or ‘fascism minus Mussolini’” (Jacques R. Pauwels. 2015. The Myth of the Good War. Toronto: Lorimer, 119.

  1. xxviii See, for instance, James Q. Whitman. 2018. Hitler’s American Model. Princeton: Princeton University Press.

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر