مایکل هارت در ویدیویی زن،زندگی، آزادی را با شعارِ انقلابِ فرانسه یعنی آزادی برابری برادری مشابه دانسته است. اگر نسبتی را که هارت بینِ این شعارها و جنبشها برقرار کرده، مفروض بداریم، شاید لازم باشد نکاتی را دربارهء انقلابِ فرانسه و جمهوری هایِ پس از آن به یاد آوریم. ژاک دونزولو در کتاب ابداع امر اجتماعی اشاره می کند که بعدتر انقلابیون متوجه شدند که این شعار هنگامی که بخواهد به قدرتِ سیاسی اعمال شود حاویِ چه ابهامِ فزونِ از حدی است. دونزولو به کشمکشهایی می پردازد که گریبانگیرِ جمهوریهای پس از انقلاب شد؛ اینکه بسیاری با بسطِ ظرفیتِ سیاسی به طبقاتِ محروم مخالف بودند! چراکه به زعمِ ایشان، اعطایِ این ظرفیت به کسانی که هیچ مایملکی ندارند که از آن دفاع کنند و هیچ بهره ای از اعمالِ این ظرفیت نمی برند، نتیجه ای ندارد جز اینکه عوام فریبی را دامن می زند و توهمی سیاسی را در ذهنِ کسانی القاء می کند که جز نیرویِ بازوانشان وسیله ای برای زندگی ندارند. چنین به نظر می آمد که بسطِ ظرفیتِ انتخاباتی به اقشارِ کم فرهنگ ترِ جامعه به این نیت بود که آنها را از امکانِ اتحاد و سازمان دادن به نیروی کار دور نگه دارد. دفاع از قانون در برابرِ طغیانهای مردمی نقابی آزادمنشانه بود برای سلطهء واقعیِ اشرافیتی جدید که به جای اصل و نسب و زمین به توانِ مالی و صنعتی متکی بود.
قدرت سیاسی نه تنها موجب نشد که بلاخره ملت حول محورِ قدرتی که بیانگرِ خواسته هایشان باشد گردهم آیند بلکه باعث شد که این قدرت در نتیجهء تعارض میانِ حاکمیتی که حاکمیتِ برابرِ همگان اعلام شده بود و انقیادِ اقتصادیِ پرشمارترین طبقهء اجتماع، تضعیف شود. پرسش این بود که اگر بخشی از مردم که تاکنون بیش از همه از قدرتِ سیاسی برکنار نگه داشته شده اند، کماکان نتوانند صدایشان را به گوش برسانند، پس این حاکمیتِ همهء مردم، که اینقدر از آن صحبت می شود، چه ارزشی دارد؟ شکستها موجب می شد که آنچه هنوز محقق نشده است نیرومندتر گردد. حقِ کار حلقهء اتصالِ بلافصلِ مضمونِ مدنی با مضمونِ سیاسی شد. حقی، که نقطه ای را نشانه می رود که کلِ جامعه بر گرداگردِ آن قوام می یابد. گره گاهی ریشه ای که وجوهِ رادیکالِ آن را نمی شد خنثی و مستحیل ساخت. از دیدِ پاریسی ها هرگونه تعلل در محقق شدنِ حقِ کار، توطئه ای بود از جانبِ برخورداران. کارگری به نام مارش با تفنگ و سرنیزه به دفترِ لامارتین رفت و تهدید کرد: سازمانِ کار و حقِ کار، ظرفِ یک ساعت! بی شک مارش چند ساعت بعد از خروج از دفترِ لامارتین تحتِ تاثیرِ بلاغتِ این نویسنده، خطاب به همقطارانش این جملهء تاریخی را ادا کرد: خلق، سه ماه تنگدستیِ خود را در خدمتِ جمهوری قرار خواهد داد.
اعمالِ فشارِ مردم تحت لوای حق کار، از نظر مجلس بیش از پیش به رفتاری ضد مردم سالارانه تبدیل شد، جرمی نابخشودنی که از مدنیت برخوردار نبود! چراکه تنشِ ریشه داری را برجسته می کرد میانِ حقِ کار و حقِ مالکیت. ویکتور هوگو و لامارتین در نفیِ حق کار سخنوریها می کردند. لامارتین می گفت:« من شیفتهء مالکیت ام و آنهایی را که سعی دارند، مالکیت را دزدی و تفنگ را اندیشه وانمود کنند، حقیر می شمارم» اما چگونه می توان در جامعه ای که اکثریتِ آن دستش از هرگونه دارایی کوتاه، معیشت اش در خطر و از ابتدایی ترین وسایل محروم است از مالکیت دفاع کرد؟ مالکیتی که تناسبی با کار ندارد! آنهایی که هیچ تملکی ندارند، کمترین اقبال را در یافتنِ کار نیز دارند. لیبرالها و دموکراتهای آن زمان به درستی متوجهء خانمان براندازی و خطرِ حقِ کار شده بودند. مثلن تیِرس «حقِ کار را اسبِ تروایی می دانست که به درون نظام لیبرال رخنه می کند. از نظر او حقِ کار حقی مشابهِ دیگر حق ها نیست که به اموال و اشخاص یا آزادی تردد و امکان تجارت و مالکیت مربوط می شود، حقی مکمل یا تحکیم کنندهء حقوقِ دیگر نیست. برعکس، عاملی است برای تخریبِ تدریجیِ دیگر حقوق.» از جمله حقِ مالکیت! خواستِ کار به باورِ تیِرس در صددِ دست اندازیِ گروهی از مردم بر دولت است، گروهی که عزمش را جزم کرده تا علیهِ آزادی، مالکیت و رقابت دست به اقدامات قهرامیز بزند.
چنین وضعیتی در 1848 باعث شد که دیگر، انقلابیون رغبتی به استفاده از واژگانِ جمهوری خواهانه نداشته باشند، این شعارهایِ زیبا را فریب و نیرنگ بخوانند. شعارهایی که حافظانِ نظمِ موجود، در پسِ آن پناه گرفته اند. در نامه ای که بلانکی در سال 1852 از زندان برایِ مایار می نویسد، هرگونه ارجاع به جمهوری را طرد می کند: «شما مدعی هستید که جمهوری خواهِ انقلابی هستید. اما مراقبِ لفاظی و خام خیالی باشید. این دقیقن عنوانِ موردِ علاقهء همان هایی است که نه انقلابی اند و نه جمهوری خواه؛ آنهایی که هم به انقلاب خیانت کرده اند و هم به جمهوری و هردو را نیز از کف داده اند. آنها در تقابل با عنوان سوسیالیست، که از آن تبری جسته اند، این عنوان را به خود می دهند. شما از انشقاقِ مردم سالاری افسوس می خورید، می گویید: من نه بورژوایم و نه پرولتر،یک دموکراتم. اما باید از به کار بردنِ واژه هایی که در این فضایِ ابهام آلود، مطبوعِ طبعِ همگانند بپرهیزیم. برای همین است که استفاده از کلمات بورژوا و پرولتر را قدغن کرده اند...نمی توان انقلابی بود و سوسیالیست نبود، و بالعکس.»
در مانیفستِ کمونیستی که در سالِ 1847 منتشر شده بود، مارکس اعلام کرده بود که تنها شعارِ واقعن انقلابی، الغاء مزدبگیری است. اما در فرانسه هیچ استقبالی از این کتاب نشده بود و این برای او گواه آشکاری بود از ضعف جنبش انقلابی در این کشور که افکار مردمش، مسحور چرندیاتِ خیالی کسانی چون پرودون، لویی بلان یا فوریه شده بود.رخدادهای ژوئن اما، نظر مرکس را تغییر داد: کارگران پاریس به رغم ساده لوحی مفرطشان توانسته بودند با تاکید بر شعار حق کار، نقطهء حساسِ نظام های مردم سالارانهء بورژوایی را نشانه بروند. برای درکِ ارزشِ انقلابیِ این شعار کافیست به واکنشهایی توجه کنیم که در درونِ این نظمِ بورژوایی برانگیخت.« آنچه در پسِ حقِ کار قرار دارد، اعمالِ قدرت بر سرمایه و بر تملیک ابزار تولید و قرار دادنِ کنترلِ آن در دستِ طبقهء کارگر است، یعنی حذفِ مزدبگیری، سرمایه و مناسباتِ متقابلِ آنها. در پسِ حق کار قیامِ ژوئن قرار دارد. مجلس موسسان که در واقع پرولتاریایِ انقلابی را خاطی از قانون می شمارد، چاره ای ندارد جز اینکه به استنادِ اصول خود عبارتی را از قانون اساسی، از قانونِ قانونها، طرد کند و حکم به تکفیرِ حقِ کار بدهد.»
اینها را می توان اینگونه تلخیص و صورت بندی کرد؛ مردمانی که شعارشان آزادی برابری و برادری بود و حاکمیتِ برابرِ همگان را طلب می کردند، پس از 1789 متوجه شدند که جامعه و مردم یکدست نیستند و باید به شعار و مطالبه ای که همگان سر می دهند، مشکوک بود. اینکه نمی توان حاکمیت را به همگان داد مادامی که بسیاری از مالکیت و معیشت محرومند، آزادیِ سیاسی بدونِ توجه به وضعیتِ اقتصادی، عوام فریبی و توهم است. همه برابر و برادر نیستند مادامی که اقلیتی از نیرویِ کارِ اکثریت، انگلگونه ارتزاق می کنند. و این مساله که مهمترین تنشِ جامعه، نزاعِ کار و سرمایه است. و انقلابی رادیکال، چیزی نیست مگر طغیانِ کار علیهِ سرمایه.
در آبانِ 98 حاکمیت، دستورِ صندوقِ بین المللیِ پول را مبنی بر حذفِ سوبسیدهای سوختی اجرائی کرد، بنزین گران شد و آتشِ زیرِ خاکسترِ دی ماهِ 96 را شعله ور ساخت. خیزشی که از لایه هایِ زیرینِ جامعه برمی خواست، و هرچند خام و سازمان نیافته، اما طغیانی معیشتی بود که گسلِ طبقاتی را با شعارِ نان، کار، آزادی نشانه رفته بود. در جامعهء طبقاتی همه چیز طبقاتیست، حتی سرکوب! به میزانی که شورش از ناحیهء لایه های زیرینترِ جامعه برخیزد، شدت و حدت سرکوب و سانسور نیز بیشتر خواهد بود. نه تنها دولت، بلکه جامعهء مدنیِ متشکل از بورژوازی و خرده بورژوازی همپایِ حاکمیت به خفه شدن و تحریفِ این طغیان یاری رساندند. به گواهِ سکوت و بی تفاوتیشان. حقوقِ بشر برای کسانیست که شهروندی و بشریت یافته باشند و نه طبقهء کارگری که به واسطهء سلب مالکیتِ مضاعف و استثمارِ مدام، از بشریت و شهروندی ساقط شده اند. آبان در چنین هنگامه ای خونین شد. در بطنِ ائتلافی شوم که حکومت به دستورِ صندوق بین المللی پول، قیمتها را آزاد کرد تا سفره های مردم را بدرند. اینترنت قطع و قلع و قمع آغاز شد. مجامعِ بین المللی بسیار ملایم ابرازِ نگرانی کردند. سلبریتیها ندرتن اعلام کردند که حالِ دلشان خوب نیست. در شهرهای اروپایی اتوبوسهایی به راه نیفتاد و تجمعی برگزار نشد. برای خبرنگارانِ سه جمله صدتومنی اضافه حقوق و پوششِ ویژه تعریف نشد. در روزهایی که تفنگها رویِ رگبار بود و نه تک تیر. آبان در چنین احوالی سپری شد. آبانیهایی که به حکمِ غریزهء طبقاتیشان فهمیده بودند که آزادی در گروِ نان و کار است و نه بوسیدن به وقتِ رقصیدن. کشته شدگانِ آبان عکس و فیلمِ چندانی نداشتند،کسی به آنها نگفته بود که زیبایند. به تعبیرِ بوردیو عکاسی برای طبقاتِ فرودست در حکمِ ثبتِ لحظاتِ خوشایند است. لحظاتی که ندرتن در زیستِ آنها رقم می خورد. آبانی های بی نامی که فقط زمانی نام و نشانی می یابند که به کامِ نااهلان تمام شود.
در مدت زمانی کوتاه به قسی القلب ترین شکلِ ممکن خیزشِ آبان سرکوب شد. به فاصله ای کم شلیک به هواپیمایِ اوکراینی گسستی را در وضعیت رقم زد. همهء آنهایی که در قبالِ کشتارِ "پخمگان" سکوت کرده بودند برای اعتراض به خیابانها آمدند و به آه و فغان برای کشته شدنِ "نخبگانِ " هواپیما سواری شدند که برای موفقیت عازمِ آن ورِ آب بودند. صد البته که مساله بر سرِ سوگواری بر سرِ دو دسته از کشته شدگان نیست، بلکه دلالتهایِ سیاسیِ آن است که باید موردِ توجه قرار گیرد. این واقعه مشخصن باعث شد که قیامِ حاشیه ای ها به حاشیه رانده شود و سیاستِ فرودستان کمرنگ و قربانی سازیِ حقوقِ بشری مجددن میدان داری کند تا حقوقِ بشر بگیران به یکدیگر چشمکی بزنند و بگویند یافتیم! لاشخورهای اصلاح طلب، مدنی کاران، براندازان و در کل همهء جریان هایی که در قاموسشان تهیدستان، کارگران، شکاف و نزاعِ طبقاتی و کار و معیشت جایی ندارد. یا اگر هم دارد به شیوه ای سانتیمانتال و برای جلبِ رای اهمیت دارد و نه بیشتر از آن. به این سیاق کانونِ تنش از مساله ای اقتصادی، طبقاتی و خیزشِ فرودستان به واقعه ای که خارج از قاعدهء حاکم بود کشانده شد، آنهم با ابتذالی که مشخصهء طبقهء متوسط است. سنتِ ستمدیدگان به ما یاداوری می کند که وضعیتِ استثنائی همان قاعده است. دی و آبان مبتنی بر سنتِ ستمدیدگان بود و ازینرو همان قاعده ایست که نه هرازگاهی بلکه دائمن بر ما مستولی می شود. کشته شدگانِ آبان، مجروحان و دربندانش، پیش از آبان هم دربند و مجروح بودند و رفته رفته جانشان خاموش می شد، اما آنچه در آبان به خیابان کشاندند، نشان دادنِ این کشتارِ مداوم بود که در زیستِ روزمره تجربه می کردند. بیانِ مقتولیتشان و آشکار کردنِ دستِ نامرئیِ قاتلانشان.
در هر حال می توان گفت که شلیک به هواپیما و فانتزیهای طبقهء متوسط، اعتراضِ فرودستان را طرد و ادغام کرد. بر سرِ اینکه معیشت و کار نباید اصلِ موضوعهء اعتراضات باشد، بینِ پوزسیون و بخشی از اپوزسیون ائتلافی ناگفته وجود دارد. هم حاکمیت نرم تر سرکوب می کرد و هم اپوزسیونِ اصلاحطلب/برانداز از فراموشیِ سوالی که پاسخی برای آن ندارد خوشحال بود. (جریانی که فقط بخواهد کارگزارانِ سرمایه را عوض کند و اندکی بر سر شیوه های انقیادش چانه بزند، حتی اگر موفق به براندازی هم بشود، بازهم یک اصلاح طلبی است. به تعبیر مارکس، انقلابی ناتمام و صرفن سیاسی که ارکانِ ساختاریِ وضعیت را به حالِ خود رها می کند، بیشتر خواب و خیالی یوتوپیایی است تا انقلابی ریشه ای که رهاییِ انسان و جامعه را حاصل کند. ازین منظر است که اصلاحطلبی و براندازی یکی اند و در دست نخورده گذاشتنِ ارکانِ ساختاریِ وضعیت توافق دارند)
شیفتی که در آن هنگام رخ داد، در اشلی بزرگتر نیز تکرار شد. شعارِ زن زندگی آزادی اعتراضاتِ معیشتی، عصیانِ فرودستان و مطالباتِ صنفی را طرد/ادغام کرد تا پتانسیلش در گفتاری تخلیه شود که علی رغمِ ظواهرش و پروموت شدنِ رسانه ایش، آنقدر کلی گویانه و خنثی است که حتی سخنگویِ دولت نیز از سر دادنِ شعارش ابایی نداشته باشد و رییس کمیسیون مجلس(موسی غضنفرآبادی) هم بگوید ما داریم شعارِ زن زندگی آزادی را در کشور پیاده می کنیم! شعاری که ستمگر و ستمدیده باهم تکرار می کنند. باهمستانی که فقط داستایفسکی در شیاطین توانسته بود گردهم آورد اینجا نیز گردهم آمده اند. هرچند که می توان به دی 96 و آبانِ 98 از حیثِ سازمان یابی و خط سیری که دربرگرفته اند و ... خرده گرفت اما می توان گفت که خیزشِ 1401 عقبگردی است در اعتلای مبارزهء طبقاتی، خیزشی که فرودستان به روالِ همیشگیِ تاریخ، گوشتِ دمِ گلوله می شوند، اما صدایی که به آنها فرمان می دهد صدای دشمن است، شعاری که آنها سرمی دهند جدایِ از منافعشان است و خشمِ برحقِ آنان در فریادهایی مبهم و بورژوایی گم و تباه خواهد شد.
عادل ایرانخواه
آذر 1401
یادداشت سردبیر:
متن فوق مطلبی است که توسط یک رفیق به ما ارسال شده است. تا جائی که ما میدانیم مطلب در سایت دیگری درج نشده است. از تمایل رفیقی که مطلب را ارسال کرده است به درج آن در سایت تدارک مطلعیم. اما نمیدانیم که نویسنده مطلب نیز چنین تمایلی داشته است یا نه. اشاره به این را از آن رو لازم میدانیم که پیشاپیش بگوئیم مسئولیتی برای درج مطلب در سایت متوجه رفیق نویسنده، عادل ایرانخواه، نیست که مطلب خود را در حساب فیسبوک خویش منتشر نموده است. جستجوی ما نشان داده است که پیشتر از این رفیق مطالبی در سایت منجنیق درج شده است. این که چرا مطلب حاضر در آن سایت درج نشده است البته میتواند صرفاً یک اتفاق باشد. اما به ظن بسیار محتمل میتواند در عین حال یک تصمیم سیاسی از سوی رفیق نویسنده باشد. محتوای مطلب نشان میدهد که وی در ارزیابی از تحولات جاری امروز دیگر در نقطهای بسیار متفاوت با نویسندگان منجنیق قرار گرفته است که همراه با جریانات دیگر چپ در شمار حامیان بلوای «زن، زندگی، آزادی» قرار گرفته و از آن به عنوان «قیام» یاد می کنند. قیامی با ظرفیتهای اعتلا به یک جنبش رهائیبخش. ایرانخواه در مطلب خویش اما آشکارا از چپ فاصله گرفته و به نقد کمونیستی نزدیک شده است. او با این ارزیابی دیگر نمیتواند هویت خویش را در چهارچوب جریانی مانند منجنیق تعریف کند که علیرغم ادعاهای دهان پرکن چیزی بیش از جریانی در چپ با عبارت پردازی توخالی شبه مارکسیستی نیست.
ایرانخواه از همان آغاز مطلب خویش و با قرار دادن نقطه عزیمت خود بر نقد مایکل هارت نشان میدهد که نه تنها از منجنیق بلکه از جریانات مادر چپ ایرانی در غرب نیز فاصله چشمگیری دارد. مطلبی که او نوشته است حاوی نکات ارزنده ای است. نه فقط در نقد بلوای کنونی، بلکه حتی با بازگشت به گذشته «پرافتخار» بورژوازی در دوران انقلابیگری اش و نشان دادن این که شعارهای انتزاعی بورژوازی از همان آغاز انقلاب فرانسه نیز عناصر تقابل با و سرکوب پرولتاریا را در خود حمل می کردند. تأمل در نکات مطروحه از جانب نویسنده حقیقتاً لازم است. به ویژه این که تلقی مسلط در چپ برای بورژوازی دوران پیشا امپریالیسم نوعی انقلابیگری قائل است که گویا بورژوازی تنها در دوران امپریالیسم آن را کنار گذاشته است. قائل شدن به این انقلابیگری بورژوازی پیشا امپریالیسم البته ریشههای دیرینه تری در جنبش کمونیستی دارد که ارتجاع سیاسی بورژوازی را به تحول این طبقه در جریان گذار به امپریالیسم نسبت میداد. به این ترتیب این درک وجه مشترک کل چپ است. چه چپ پروامپریالیسم و چه چپ ضد امپریالیست. ایرانخواه با این درک فاصلهای روشن دارد. با این حال چند ملاحظه درباره متن لازم است.
نخست این که ارجاع نویسنده به شعار «آزادی، برابری، برادری» انقلاب فرانسه و مقایسه شعار کنونی «زن، زندگی، آزادی» با آن شعار میتواند این تصور را ایجاد کند که شعار کنونی «زن، زندگی، آزادی» به نحوی دارای خویشاوندی هائی با شعار آزادی برابری برادری دوران انقلاب فرانسه نیز هست. چنین چیزی البته الزاماً درک نویسنده نیست اما نفس این قیاس تاریخی میتواند چنین تصوری را دامن زند. تصوری که به لحاظ عینی نادرست است و لازم است بر آن تأکید نمود.
آنچه ایرانخواه در بررسی تشابهات دو شعار با فاصله تقریباً دو قرن و نیم طرح میکند حقیقتاً قابل تعمقند. با این حال آنچه وی بیان نمیکند - و همین نیز میتواند به آن تصور نادرست منجر شود – این واقعیت است که علیرغم تشابه شعارهای فوق از نقطه نظر طرح مفاهیمی انتزاعی و قابل تعمیم به همه طبقات و به این ترتیب ارتجاعی، از نقطه نظر عینی شعار آزادی برابری برادری انقلاب فرانسه کارکردی کاملاً متمایز از شعار زن زندگی آزادی امروز ایران داشت. آن شعاری بود از سوی بورژوازی نوپائی که به قصد در هم شکستن سلطه استبداد سلطنتی-فئودالی فرانسه و ساختارهای اجتماعی متناظر با آن طرح شده و رفع موانع تعمیم مناسبات کالائی و گسترش سرمایه داری را در دستور کار خود داشت. برای فرانسه پایان قرن هیجدهم این یعنی انقلابی همه جانبه در سپهر سیاسی با دینامیسمی پویا از مبارزه طبقاتی. درست است که بسیاری از دست اندرکاران انقلاب فرانسه با بسط ظرفیت سیاسی آن به طبقات فاقد مایملک به مخالفت بر می خاستند، اما این نیز درست است که بسیاری در دل همان انقلاب و از همان شعار، برابری طبقات فاقد مایملک با طبقات صاحب ابزار تولید را استنتاج می کردند. بیهوده نیست که کمونیسم فرانسوی نخستین رهبران خود را در دل همان جنبش پروراند. از نقطه نظر عینی، تفاوتی پایهای است بین آن شعار در آن دوره تاریخی با این شعار امروز طبقه متوسط ایرانی و رهبری بورژوازی ترانس آتلانتیک آن. از دل این جنبش نوظهور طبقه متوسط و شعار زن، زندگی آزادی اش حتی روبسپیری ظهور نخواهد کرد، تا چه رسد به بابوف. این بلوائی است تا مغز استخوان ارتجاعی.
اما صرفنظر از ملاحظه فوق، نکته دیگری را نیز درباره تبیین رابطه بلوای کنونی – که نویسنده آن را خیزش مینامد – با شورشهای دی 96 و آبان 98 اظهار داشت. ایرانخواه نخست تبیین قابل توجهی از شورشهای دی 96 و آبان 98 به مثابه «خیزشی از لایههای زیرین جامعه» و «طغیانی طبقاتی» ارزیابی میکند و به درستی عنوان میکند که جامعه مدنی خود در خفه کردن این خیزشها به یاری حاکمیت شتافت. وی بویژه به طور درخشانی این تمایز بین طبقات پایین جامعه و لایههای متعلق به آن جامعه مدنی را در مقایسه بین واکنش متفاوت این جامعه مدنی نسبت به خیزشهای دی و آبان از یک سو و قربانیان سرنگونی هواپیمای اوکراینی را نشان می دهد. اما وی در در ارزیابی از بلوای کنونی این ارزیابی را ارائه میکند که «خیزشِ 1401 عقبگردی است در اعتلای مبارزهء طبقاتی». این در حالی است که خود وی پیش تر در بلوای کنونی این را نیز خصلت نمائی کرده بود که « شعارِ زن زندگی آزادی اعتراضاتِ معیشتی، عصیانِ فرودستان و مطالباتِ صنفی را طرد/ادغام کرد...». پایینتر خواهیم دید که این تعبیر ناکافی است و میتواند به نتایجی نادرست بیانجامد. اما اگر چنین است، اگر این بلوا اعتراضات معیشتی و عصیان فرودستان و مطالبات صنفی را طرد و ادغام نمود، چگونه میتوان آن را نسبت به آن خیزشها تنها « عقبگردی در اعتلای مبارزهء طبقاتی» دانست و نه بلوائی علیه آن؟ و نه مبارزه طبقاتی ای از بالا و علیه عصیان فرودستان. بویژه این که تمام تعابیر نویسنده خود بر چنین تقابلی دلالت میکنند. با این حال وی این بلوا را تنها عقبگردی در اعتلای مبارزه طبقاتی ارزیابی می کند.
این ممکن است نکتهای جزئی به نظر برسد، اما چنین نیست. در این ارزیابی از این نسبت قضاوتی نهفته است که نوعی تداوم در شورشها یا خیزشهای دی 96 و آبان 98 و بلوای 1401 را پیشفرض گرفته و علیرغم تأکیدات نویسنده بر جهتگیری کاملاً متفاوت بلوای کنونی با آن خیزشها، در ارزیابی نهائی تنها به تفاوتی در سطح آگاهی و شعارهای این خیزش ها می رسد. تفاوتی که حتی اگر کیفی نیز باشند، هنوز بیانگر تعلق این خیزشها به دو طبقه مختلف نیستند. بی دلیل نیست که نویسنده هم برای توصیف شورشهای دی و آبان از مفهوم «خیزش» بهره میگیرد و هم برای بلوای یکسره ارتجاعی کنونی.
ایرانخواه واقعه سقوط هواپیمای اوکراینی و واکنش جامعه مدنی بدان را به عنوان شیفتی در مبارزه طبقاتی و واقعهای میداند که «اعتراضِ فرودستان را طرد و ادغام کرد». این ارزیابی البته تا جائی که به تحرک درآمدن طبقه متوسط در اثر آن واقعه باز میگردد یک ارزیابی درست است. اما اولاً در آنجا هنوز جنبش یا خیزش یا بلوائی در سطح خیابان واقع نشد. و ثانیاً حتی در آن صورت نیز دیگر نمیتوان بلوای کنونی را صرفاً عقبگردی در اعتلای مبارزه طبقاتی دانست. اما قرار دادن واقعه هواپیمای اوکراینی به عنوان نقطه عطف این شیفت سبب میشود که ایرانخواه یک ویژگی مهم لحظه بروز بلوای 1401 را اصلاً مورد بحث قرار ندهد. او در ارزیابی جنبشهای 96 و 98 به درستی بر عامل بلاواسطه آن تحرکها، یعنی وخامت وضعیت معیشتی تأکید می کند، اما در ارزیابی بلوای 1401 لازم نمیداند اشاره کند که نقطه آغاز و عامل بلاواسطه این بلوا نه امر معیشتی طبقات فرودست جامعه بلکه امری همگانی ناشی از تقابل دولت و جامعه بود. این از واقعه هواپیمای اوکراینی متمایز بود.در آن واقعه تقابل ویژه ای بین دولت و جامعه واقع نشده بود. آن فاجعهای بود بر متن یک جدال جهانی که در درجه اول به تحرک و بسیج کلیه نیروهای پروغرب در ایران به زیان محور مقاومت انجامید. در آنجا هنوز چشم اندازی از جنبشی نوین در طبقه متوسط آشکار نشده بود. آن جدالی بود در امتداد جدالهای پیشین بر سر جهتگیری نظام نسبت به صف بندی های بینالمللی. جدالی که از همان زمان جنبش سبز نیز در شعارهایی از قبیل نه غزه نه لبنان آشکار بود. واقعه مرگ مهسا امینی اما تبدیل به نقطه عطفی برای طبقه متوسط شد تا بتواند در کوتاهترین مدت از دل خود جنبشی نوین با چشم اندازهای کاملاً متفاوت را شکل دهد. چیزی که تا آن زمان در عرصه سیاست در ایران حضور نداشت. جنبشی که استمرار دی 96 و آبان 98 و به این اعتبار عقبگردی در اعتلای مبارزه طبقاتی نبود، بلکه استمرار جنبش سبز و در معنای دیالکتیکی دقیق کلمه «رفع» و نفی و فراتر رفتن از آن بود. قطعاً تحرکات پیشین جامعه مدنی، و بویژه همان واقعه سقوط هواپیمای اوکراینی، در تکوین این لحظه معین و آمادگی طبقه متوسط برای برداشتن این گام نقشی مهم ایفا کردند. اما در لحظه پس از واقعه تراژدی مهسا امینی بود که تمام عناصر شکل دهنده به این جنبش نوین طبقه متوسطی گرد هم جمع شدند و بلوای کنونی را شکل دادند. بلوای 1401 و خیزشهای دی و آبان 96 و 98، سطوح مختلف یک جنبش واحد نیستند. اینها جنبشهائی متعلق به طبقات متفاوتند.
تأکید بر این تمایز تنها تأکیدی بر یک تفاوت صوری نیست بلکه میتواند در برگیرنده دو ارزیابی کاملاً متفاوت از امکانات و چشم اندازهای مبارزه طبقاتی نیز باشد. امری که شاید نویسنده به آن نیندیشیده باشد. روشن است که تلقی بلوای کنونی به منزله عقبگردی در اعتلای مبارزه طبقاتی به معنای دشوارتر شدن امکان انکشاف مبارزه طبقاتی نیز هست. بالاتر دیدیم که نویسنده بر آن است که در امتداد واقعه هواپیمای اوکراینی، «شعارِ زن زندگی آزادی اعتراضاتِ معیشتی، عصیانِ فرودستان و مطالباتِ صنفی را طرد/ادغام کرد...». مسأله اما دقیقاً در این است که بلوای کنونی ممکن است در طرد اعتراضات معیشتی و عصیان فرودستان موفق شده باشد، اما به هیچ وجه در «ادغام» آنان موفق نبوده است. چشم اسفندیار این بلوا نیز در این بود و هست. صرفنظر از مشارکت بخشهائی از محرومترین لایههای جامعه در مناطق حاشیه نشین شهرهای مرکزی و مشارکت گستردهتر در اعتراضات در مناطق کردستان و بلوچستان، امروز دیگر با قطعیت میتوان یک شاخص مهم بلوای کنونی را شکست مفتضحانه آن در به میدان کشاندن کارگران و به این ترتیب در «ادغام» اعتراضات معیشتی و عصیان فرودستان و مطالبات صنفی دانست. بویژه تا جائی که به «اعتراضات صنفی» و «مطالبات صنفی» مربوط می شود، بلوای 1401 حتی نتوانسته است کمترین موفقیت در «ادغام» آن را نشان دهد. و از این زاویه دیگر نمیتوان این بلوا را «عقبگردی در اعتلای مبارزه طبقاتی» دانست. یا تنها در صورتی میتوان آن را چنین ارزیابی کرد که این خیزش را امتداد شورشهای دی و آبان تلقی نموده و با همان انتظار به آن نگریست. اما اگر این بلوا جنبشی متفاوت با شورشها و یا خیزشهای دی و آبان 96 و 98 هست که هست، آنگاه لحظه کنونی را باید یکی از لحظات مهم و تعیین کننده در تفکیک صفوف طبقات مختلف در سپهر سیاست در ایران دانست. شاید بتوان گفت که در سه دهه گذشته هیچگاه خطوط چنین تفکیکی اینچنین روشن و آشکار به نمایش در نیامده بودند. با قطعیت میتوان گفت که لحظه کنونی مبارزه طبقاتی در ایران، لحظه آغاز اعتلای مبارزه طبقاتی است. ورشکستگی این بلوا خود یک نشانه بارز چنین اعتلائی است.
این ملاحظات اما از ارزش مشاهدات تیزبینانه نویسنده در مطلب نمی کاهند.
بهمن شفیق
آذر 1401