جمعبندی یک اعتصاب: وحدت طبقه کارگر تنها و تنها در گرو اتخاذ مشی کمونیستی است

نوشتۀ: تدارک کمونیستی
2 Comments

حقیقتا این عزم و اراده و این ایستادگی در خور شایسته ترین پیروزی ها بود. آنها یک ماه دست به اعتصاب زدند بی آن که از صندوقی برای تأمین مالی دوران اعتصاب و یا از امتیازات لوکسی همچون حقوق دوران اعتصاب برخوردار باشند. با این همه چیزی که آنها به دست آوردند به مراتب ناچیز تر از آن چیزی بود که از دست دادند. آنها نه تنها به هیچکدام از مطالبات اصلی خویش دست نیافتند، بلکه همچنین وحدت و اخوت خود را از دست دادند.

چهل سال پس از انقلاب شکست خورده 57 جنبشی اعتصابی بر آسمان سیاست ایران ظاهر شد که هم تمام تناقضات جامعه شیزوفرنیک ایران را در خود حمل می کرد و هم به عرصه ای برای بروز و حل این تناقضات تبدیل می شد. جنبشی اعتصابی از دل کارگران که نه از قدرت و توان مالی و لجیستیکی و سیاسی و رسانه ای طغیان ارتجاعی سبز برخوردار بود و نه از گستردگی و خصلت انفجاری جنبش دی ماه 96. با این حال این اعتصاب چند هزار کارگر نیشکر هفت تپه و فولاد اهواز در آبان و آذر 97  بود که تمام حقارت و دریوزگی طبقات صاحب مکنت، تمام اوهام خرده بورژواهای طبقه متوسطی و تمام ضعفها و ناتوانی های تنومندترین طبقه معاصر ایران، طبقه کارگر، را به عریان ترین شکلی به نمایش درآورد. نمایشی کمدی تراژیک که چند هزار بازیگر روی صحنه داشت و هشتاد میلیون بازیگر پشت صحنه. نمایشی که بار آن را کارگران نی بر و مکانیک و ریخته گر هفت تپه و اهواز و خانواده هایشان بر دوش حمل می کردند، سناریوی آن را اما همه و همه جنبش های اجتماعی می نوشتند: از معارضان به حاکمیت تا خود حکومت کنندگان، از ایرانگرایان تا اسلامگرایان و از چپ تا راست. بدبختی کارگران نیز در همین بود.

لشگر فرهیختگان و جامعه شناسان نئوکینزی طبقه متوسطی، در هفت تپه نمادی از جامعه ای با "مشارکت شورائی" شهروندان را کشف می کرد؛ چپ خرده بورژوای رادیکال خارج کشوری و دانشجوئی خود را در یک قدمی تحقق رؤیای "نان، کار، آزادی، اداره شورائی" می دید و به شعف می آمد؛ سلطنت طلب لس آنجلس نشین در آن بر خاستن الگوی نوینی از اعتراض اجتماعی را می دید؛ اصلاح طلب دوراندیش لحظۀ مغتنمی برای براق کردن چهرۀ خاک گرفتۀ خویش و زنده کردن میراث پوسیده چپ خط امامی؛ و سرانجام حتی نارنجک اندازان "آتش به اختیار" درون حاکمیت، دلواپسان برجام، نیز در هفت تپه فرصتی طلائی برای تسویه حساب با دولت کلید. هر که نقش خویش را در آب هفت تپه و فولاد دید.

هیچ چیز وقیحانه تر و در عین حال مضحک تر از تمجیدات استودیو نشینان و تحریریه ای هائی نبود که از ویلاهای خویش در محل کار با تهویه مطبوع حضور مبارک به هم می رساندند و در میز گردها و ستونهای نشریاتشان اندر فضائل "کارگران شریف" سخن می گفتند و قلم می زدند. گوئی اینان همان هائی نبودند و نیستند که بدترین دشنام در فرهنگشان چیزی نیست جز "عمله". گوئی اینان همان هائی نبودند و نیستند که در مجاورت یک کارگر کهیر می زنند و برای کثافت حمام و آشپزخانه هایشان نوکر و کلفت  اجیر می کنند تا مبادا دستهای مبارکشان با کار زمخت از فرم بیفتد.

هیچ چیز عجیب تر و غریب تر از گزارش نویسی های دلسوزانه خبرگزاری ها و سایتهای حکومتی ای نبود که تخصص همیشگی شان در کشف "شیطنت ضد انقلاب" در میان کارگران را یکباره به کناری نهادند و در صدای کارگران هفت تپه و اهواز پژواک عدالتخواهی "انقلاب اسلامی" را شنیدند. فرماندهان سپاهی که چهل سال تمام، از روزی که در نخستین "بهار آزادی" ناصر توفیقیان کارگر بیکار اصفهانی را به ضرب گلوله به قتل رساندند تا همین امروز تخصصشان در سرکوب هر گونه اعتصاب و خفه کردن هر گونه اعتراض کارگری بود، یکباره به این صرافت افتادند که "چگونه می توانیم کارگرانی را سرکوب کنیم که فقط برای حقوق عقب مانده شان مبارزه می کنند؟". چه تفاهمی.

و سرانجام هیچ چیز مضحک تر از نمایش دانشجویان و "کنشگران مدنی" طبقه متوسطی نبود که به یکباره با افتخار اعلام کنند که فرزند کارگرانند و البته بر پرچمشان نوشتند "نان، کار، آزادی، اداره شورائی". زمان "نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم" و "یار دبستانی ما" سپری شده بود. گوئی اینان، یا برادران و خواهران اندکی مسن ترشان، همان هائی نبودند که ده سال پیش فریاد بر می آوردند که "دولت سیب زمینی نمی خوایم"!!. اینک هم آنان به دفاع از جنبشی بر می خاستند که نه "پاسپورت با ارزش" می خواست و نه "رفع حصر" و دست بر قضا چیزی که می خواست همان "دولت سیب زمینی" بود.

اعتصابات هفت تپه و اهواز فرصتی طلائی برای همه بازیگران صحنه سیاست در ایران، از درون تا بیرون حکومت، بود. این اعتصابات، بویژه اعتصاب هفت تپه که هم از سابقه مبارزاتی بیشتری برخوردار بود و هم از درجه سازمان یابی بالاتری، موقعیتی را برای احزاب و گروهبندی های سیاسی فراهم می کردند که طرح اجتماعی خویش برای آینده ایران را رتوش کرده و در تابلوی نقاشی خویش از آینده مطلوبشان جای معینی نیز برای اصلی ترین و نیرومند ترین طبقه اجتماعی در ایران باز کنند. این فرصت را نه جنبش سبز در اختیار آنان قرار داده بود و نه خیزش دی ماه 96 و نه اعتصابات پراکنده و کوتاه مدت کارگری سالهای قبل.

جنبش سبز جنبشی در درون بورژوازی بود. جنبشی که جسم و جان آن را طبقه متوسط شیفته بورژوازی تشکیل می داد. آن هم شیفته بورژوازی مدرن. در چنین جنبشی نه مفهوم طبقه کارگر جائی داشت و نه خود طبقه. کارگران شرکت کننده در صفوف این جنبش نیز نه به مثابه کارگر، بل به مثابه شهروندان پا به صفوف آن می گذاشتند. شهروندانی با شعور تماما بورژوائی. بورژوازی در آن جنبش نه نیازی به خود طبقه کارگر احساس می کرد و نه خود را ملزم به ارائه بدیلی برای این طبقه می دید. صف متحد بورژوازی داخلی و اپوزیسیون خارج از کشوری و جمیع رسانه ها و دول "جهان آزاد" چنان اطمینانی در پیروز شدن برای این جنبش ایجاد کرده بودند که برای بورژوازی نیازی به روی آوری به طبقه کارگر وجود نداشت. مضاف بر این که آن جنبش مستقیما بر علیه منافع طبقه کارگر و برای حفاظت از قداست بازار آزاد به میدان آمده بود که "دمکراسی" و "جامعۀ بین المللی" کلید واژه های آن به حساب می آمدند. در پایان آن جنبش و با شکست صفوف میدانی اش، برای بخش هایی از دور اندیش ترین نمایندگان بورژوازی روشن می شد که بدون "ائتلاف" با طبقه کارگر، یا بدون سیاهی لشگری از کارگران، شانسی برای ایجاد تغییر به نفع خود نخواهند داشت. ترمیم این نقصان چیزی بود که دیر یا زود باید در دستور کار این احزاب نیز قرار می گرفت. اما پیش از هر چیز باید زمینه اجتماعی آن فراهم می آمد. بورژوازی هیچ گاه داوطلبانه به طبقه کارگر رو نمی کند.

جنبش دی ماه 96 نخستین تکان های شدید را بر احزاب بورژوازی وارد کرد. اما آن جنبش هنوز نمی توانست و نتوانست این زمینه اجتماعی را فراهم کند. آن جنبشی بود که از یک سو فوران خشمی زمخت را به نمایش می گذاشت که در اعماق جامعه درحال تخمیر بود و ناگهان با خصلتی انفجاری سر باز کرده بود و از سوی دیگر در پرتو تغییرات ایدئولوژیکی که در نتیجه جابجائی در توازن قوای جهانی شکل گرفته بود، با شعارها و در اشکالی بروز می یافت که بیش از آن که داعیه شکل دادن به نظمی آلترناتیو در درون بورژوازی را داشته باشند، منادی تخریب همه ساختارهای اجتماعی بودند. تضاد بین خاستگاه جنبش دی ماه 96 از دل محرومان جامعه و پوستۀ ایدئولوژیک ارتجاعی افراطی آن، برانگیزاننده هولناک ترین هراسها و واقعی ترین امیدها بود. در حالی که پوستۀ ارتجاعی آن جنبش بیش از هر چیز منبع الهامی برای افراطی ترین دستجات باند سیاهی اپوزیسیون و مراکز قدرت منطقه ای و جهانی حامی آنان بود، منشأ طبقاتی آن ترسیدن را به نمایندگان بورژوازی می آموخت. اما این هنوز جنبشی نبود که چشم اندازی برای تغییر در برابر جامعه قرار دهد و این پاشنه آشیلی بود که به خوبی می توانست در خدمت دستجات و باندهای تخریب گر رقبای جهانی جمهوری اسلامی قرار بگیرد. جنبشی که با "رضا شاه روحت شاد" خود را بیان می کرد نمی توانست برای احزاب و گروهبندی های سیاسی فرصتی برای ارائه تصویر نظم اجتماعی آینده خویش در اختیار قرار دهد. محافظه کارترین گروهبندی های درون بورژوازی سرکوب آن را خواستار شدند و افراطی ترین ها هم در آن فرصتی برای بر افروختن حریق یک جنگ داخلی دیدند.

اما این تنها روی سکه جنبش دی ماه نبود. آن در عین حال جنبشی بود که در طول دو دهه اخیر به بی سابقه ترین و به زمخت ترین شکلی کینه طبقات محروم جامعه را در مقابل چشمان همگان به معرض نمایش گذاشت. سبز با تمام جنجال و هیاهویش نه تنها هیچ گاه به حریم مقدس بانک ها و بوتیک ها تعرض نکرد بلکه حتی جنبش دفاع از همان بانکدارها و صاحبان بوتیک ها بود، در جنبش دی ماه 96 اما اتفاقا همین ها آماج اصلی خشم خیابان بودند. مضمون طبقاتی جنبش با چنان وضوحی آشکار شده بود که انکار آن غیر ممکن بود و برای کلیه گروهبندی های بورژوازی، چه در درون و چه در بیرون حکومت، لزوم اتخاذ سیاستی صریح در رابطه با طبقات محروم جامعه را روشن می کرد. آن جنبش از یک سو پروژه تدبیر دولت تا مغز استخوان بازار آزادی را در مقابل دست اندازهای سنگین قرار داد و تاخت و تاز آن را کند نمود و از سوی دیگر در میان طیف حکومت گران ولایتی گرایش به گزینش مشی و ادبیات متفاوتی نسبت به محرومان جامعه را تقویت نمود. اگر تا پیش از جنبش دی ماه 96 عدالت طلبی تماما از صحنه سیاست ایران حذف شده بود، پس از آن در قالبی مسخ شده در میان حکومت گران ظهور می کرد؛ در میان ائمه جمعه و دلواپسان و برادران سپاه و وابستگان آنان.

اعتصاب کارگران نیشکر هفت تپه و فولاد اهواز آن فرصتی بود که برای همگان فراهم شد. اعتصاب برای همه و همه احزاب و گروهبندی های بورژوازی و دنباله های خرده بورژوای آنان به صحنه ای برای آزمون توان اجتماعی خویش در ارائه تصویری مقبول برای اداره جامعه تبدیل شد. اینجا طبقه کارگر پا به میدان گذاشته بود و نفس حضور قدرتمند آن این واقعیت را به تمام احزاب و گروهبندی های سیاسی حکم می کرد که بدون پاسخ به مسأله توده های کار و زحمت شانسی برای موفقیت در پهنه سیاسی ایران نخواهند داشت. اکنون هر نیروی سیاسی باید در این فرصت طرح اجتماعی بزرگ خویش در تنظیم رابطه بین کار و سرمایه را به میان می کشید و در عین حال تصویر ناقص پیشین خود را در افکار عمومی اصلاح می نمود. بالاخره پس از چهل سال، طبقه کارگر به مثابه یک طبقه وارد ادبیات طبقات دیگر می شد و نه به مثابه مشتی محروم.

کارگران نیشکر و فولاد شورشگران شبانه ای نبودند که با آتش زدن سطلهای آشغال و شکستن شیشه های بانکها اعلام موجودیت کرده باشند. آنها مردان و زنان و حتی کودکانی بودند که برای نان به میدان می آمدند و به این ترتیب برای بنیادی ترین، اخلاقی ترین و مشروع ترین حق بشر: حق زندگی. آنها در آبان ماه و آذرماه 97 مرجع اخلاقی جامعه ایران بودند. همراهی با آنان جواز اعتبار اخلاقی به شمار می آمد و مخالفت با آنان به معنای سلب هر گونه مشروعیتی. خیابانهای شوش و اهواز به آزمون احزاب و نیروهای سیاسی برای کسب صلاحیت اخلاقی در مقابل جامعه بدل شدند. و چنین شد که گرفتن عکس یادگاری با کارگران یکباره شیک شد و جای سلفی با خودی ها را گرفت. همه احزاب بورژوائی و خرده بورژوائی، بدون استثناء، می دانستند که چه می کنند. از مفسرین استودیونشین لندن و لس آنجلس تا مجلسیان و دانشجویان بسیجی و دانشجویان چپی. و همه، باز هم بدون استثناء، سناریوهای خویش را از کشوها بیرون کشیده، پولیش کردند و برق انداختند و در مقابل کارگران قرار دادند.

و کارگران؟ این بازیگران اصلی صحنه؟ آنها گوئی تصمیم گرفته بودند تمام قوت و ضعف خویش را یکجا به نمایش بگذارند. آنها تا جائی که بر پای خود ایستادند ارکان ایدئولوژیک طبقه مسلط را لرزاندند و آنجا که با سر خویش به اندیشیدن آغاز کردند، تلوتلو خوردنشان شروع شد. به همان اندازه که قدرت و پایداری آنان خیره کننده بود، به همان اندازه جلوۀ سیاسی آنان ناتوان بود و نا امید کننده. اعتصابی که با خون دل و بی کمترین امکانات به راه افتاده بود به ضیافت بزرگ سیاسی ای تبدیل شده بود که همه مهمانان ناخوانده بر سر سفره آن نشستند و خود کارگران در کنار سفره ماندند. گوئی آنها عزم کرده بودند که رابطۀ خویش با طبقات و جنبشهای اجتماعی دیگر را بر اصل موازنۀ مثبت استوار کنند. آنها تنها نیروئی بودند که نه با خط روشن خود، نه با طرح اجتماعی متمایز طبقاتی خویش، بلکه با ملغمه ای از طرحها و خطوط طبقات دیگر به بیان آمال و آرزوهای خویش پرداختند. آن اقبال همگانی از جنبش اعتصابی در عین حال به معنای آن نیز بود که جنبش خود نه تنها چشم اندازی متمایز از چشم اندازهای طبقات دیگر ارائه نمی داد، بلکه به مثابه اسفنجی نیز عمل می کرد که ایده ها و آرمانهای جنبشهای دیگر را جذب می نمود و به زبان خود بدل می کرد. به ویژه تا آنجا که به شکل بروز جنبش و شعارهای آن مربوط می شد، اعتصاب همان روحی را به نمایش می گذاشت که همه جنبشهای اجتماعی طبقه متوسطی دو دهه اخیر به نمایش گذاشتند. و آنجا که پای سیاست ورزی به میدان می آمد، جنبش با نرمش تاکتیکی در مقابل ائمه جمعه و علمای عظام همان مشی ویرانگری را در پیش گرفت که وجه مشخصۀ جریان مسلط بر جنبش سندیکائی دوران پسا اصلاح طلبی بود.

کارگران نیشکر هفت تپه و فولاد اهواز در زندگی واقعی خویش طعم تلخ واقعی و زمینی تبلیغات شبانه روزی تمام فراکسیون های بورژوازی مبنی بر "واگذاری امور به مردم" را چشیده بودند. آنها می دانستند که این "مشارکت مردم" یعنی خصوصی سازی و این خصوصی سازی یعنی واگذار کردن سرنوشت هزاران خانوار کارگری به میل سیری ناپذیر سودآوری "کار آفرین"ی که نه کار آفریده بود و نه کار برایش اصل بود. تمام این تجربه در "نه" بزرگی به خصوصی سازی متبلور شد که وحدت طبقاتی کارگران را شکل داد و آنان را به مثابه نیروئی هولناک در برابر بورژوازی جلوه گر نمود و کل مدافعان و مبلغان بازار آزاد ناب را برای اولین بار لااقل برای مدتی کوتاه به موضعی دفاعی راند. اما این "نه" تمام کار نبود. آنچه کارگران بدان نیاز داشتند پاسخی بود فراتر از این "نه". پاسخی که ارائه نشد، خلائی که آشکار شد و به سرعت با پاسخهای طبقات دیگر اجتماعی پر شد. طبیعت از تهی متنفر است.

جنبش اعتصابی نیشکر هفت تپه و فولاد اهواز در جامعه ای آرام ظهور نمی کرد. این جنبش در جامعه ای ظاهر می شد که در تلاطمی تعیین کننده قرار دارد. جامعه ای که درگیر جدالی سنگین برای یافتن موقعیت، جایگاه و مسیر آینده خویش در جهانی است که خود در یکی از حساس ترین لحظات تاریخ قرار دارد. جهانی متلاطم و در حال تجربه شدیدترین جابجائی ها و تکانها در تمام سطوح سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و ایدئولوژیک. بر متن چنین اوضاعی هیچ جنبشی نمی تواند بدون تعیین پیشاپیشی موقعیت خویش نسبت به گرهی ترین سؤالات تعیین کنندۀ سرنوشت جامعه پا به میدان گذاشته و به نتایجی دست بیابد که هدف خویش قرار داده است. ساده ترین و بدیهی ترین مطالبات هر گونه جنبش اجتماعی اکنون و بر متن تلاطم های تعیین کننده به گونه ای بلاواسطه با پرسشهای پایه ای تر مربوط به سرنوشت جامعه مواجه می شود. جنبش هفت تپه و اهواز نیز چنین شد. مطالبه ای که در نگاه اول کاملا صنفی و محلی به نظر میرسید، با انواع پاسخ هائی روبرو می شد که هر یک آلترناتیو متفاوتی برای آینده جامعه را در بطن خویش داشت و همین نیز نوع پاسخ به جنبش را رقم می زد. هم پاسخ به چشم اندازهای سیاسی و اهداف آن و هم پاسخ به شکل پیشبرد آن. سرنوشت اعتصاب به دردناک ترین شکلی برآیند توازن بین این آلترناتیوهای مختلف اجتماعی را به نمایش گذاشت. در پایان اعتصاب وحدت آغازین صفوف کارگران به شکافی عمیق بدل گردید.

مجادله بر سر دستیابی به یک مشی اصولی برای جنبش کارگری با اعتصابات هفت تپه و اهواز آغاز نشده بود. این مجادله ای بود که جنبش کارگری ایران از همان آغاز دور تازه سازماندهی خویش در واپسین سالهای دوران اصلاحات با آن روبرو بود و مهر خود را بر افت و خیزها و پیروزی ها و شکست های آن کوبید. عروج سازمان یافته جنبش کارگری ایران بر متن شرایطی صورت می گرفت که از یک سو با مباحث "توسعه سیاسی" دوران اصلاحات رقم می خورد و از سوی دیگر با تشدید وخامت وضعیت زندگی توده طبقه کارگر در نتیجه 16 سال "تعدیل اقتصادی" دولت سازندگی و سپس "توسعه سیاسی" دولت اصلاحات مشخص می شد. در عین حال این عروج بر بستر چهارچوب سیاسی ای واقع می شد که پس از سرکوب خونین جنبش کارگری و چپ در دهه شصت بر جا مانده بود. مجموعه این شرایط منجر به قرار گرفتن جنبش کارگری در وضعیتی برزخی گردید. عناصر و رگه های سازمان یابی طبقاتی همراه با گرایش نیرومند به همراهی با پروژه "توسعه سیاسی" و جامعه مدنی تلفیق غریبی از سازمان یابی سندیکائی و تشکل های جانبی به منظور کمک به تشکل یابی کارگران با سایه روشن های مختلف را ایجاد نمود. در این مجادلات این قدرت و توان هژمونی جریان لیبرالی بود که سرانجام دست بالا را پیدا کرد و با حذف و حاشیه ای نمودن جریانات متکی بر امر طبقاتی سرنوشت جنبش کارگری را به جنبش طبقات متوسط گره زد. مبارزه برای امر طبقاتی به مبارزه برای تحقق حقوق بشر و گشایش سیاسی گره خورد. هر جا که جنبش پا به میدان سیاست می گذاشت، این روندی بود که بر کلیت جنبش کارگری و بر تمامی جریاناتی حاکم بود که خود را در رابطه با این جنبش تبیین می کردند و هر یک مدعی نمایندگی گرایشی در درون این جنبش به حساب می آمدند. از سندیکالیست ها تا آنارکوسندیکالیست ها، از تشکل های موسوم به لغو کار مزدی تا مدافعان سازمان یابی شورائی و بدیل مجمع عمومی در برابر سندیکا، از مدعیان تشکل مبتنی بر دیدگاه طبقاتی در برابر دیدگاه مدنی، اشتراکی پایه ای در گره زدن سرنوشت جنبش کارگری به جنبش طبقات متوسط نمودار می گردید. اشتراکی که در جریان جنبش سبز بیان سیاسی خویش را به نمایش گذاشت و طرفه این که هر چه داعیه نمایندگی گرایش رادیکال در جنبش کارگری پر رنگ تر بود، بیان تعلق به جنبش طبقه متوسط نیز رساتر. آنها که داعیه سازماندهی طبقه برای عدالت اجتماعی و سوسیالیسم و حتی حکومت کارگری را بر دوش می کشیدند از خود طبقه عقب تر بودند که جنبش سبز برایشان جنبشی بیگانه بود و باقی ماند. هیچ کارگری چرخهای تولید را نخواباند در حالی که "پیشگامان" دروغین برای رسانه های "جامعه بین المللی" خبر از اعتصاب های هزاران نفره کارخانجات خودروسازی را منتشر می کردند.

رادیکال ترین جریانات لغو کار مزدی که در درون جنبش کارگری به چیزی کمتر از تشکلی که لغو فوری کار مزدی را در دستور خود قرار دهد رضایت نمی دادند، با صریح ترین شکلی حمایت جانانه خویش از این بورژوائی ترین جنبش تاریخ معاصر ایران را اعلام کردند. طرفداران سینه چاک تشکل شورائی و مجامع عمومی که هم و غم فعالیت خویش در کارخانجات را بر جلوگیری از ایجاد سندیکاها قرار داده و خود به نیابت از کل کارگران ایران اتحادیه ای با داعیه سراسری بودن برای کل کارگران را ایجاد کرده بودند، در رهبران جنبش سبز دوستان خویش را یافتند و آنانی که سالها در رابطه با جنبش سندیکائی به پرووکاسیون مشغول بوده و آن جنبش را گرایش راست درون جنبش کارگری تلقی نموده و خود در مقام گرایش چپ ظاهر می شدند، ناگهان به کشف خصلت عینی ترقیخواهانه جنبش سبز نائل آمدند.

در پایان جنبش سبز دیگر تعلق بخشهای سازمان یافته و باصطلاح پیشرو جنبش کارگری به بخشی از جنبش برای دمکراسی امری پذیرفته شده بود. امری که البته نه در برنامه ها و شعارپردازی ها، بلکه بیش از هر چیز در مشی عملی رهروان جنبش کارگری و "فعالین کارگری" داخل و خارج از کشور آشکار می گردید. تلاش برای برقراری پیوند با "تشکل های بین المللی کارگری" و "افکار عمومی" در غرب و جلب حمایت "مجامع حقوق بشری" و سازمان عفو بین الملل و سرانجام رقابت سهمگین بر سر حضور در سازمان جهانی کار و بیرون راندن رقبا از درون آن، به سرلوحه فعالیت "کارگری" انتقال یافت.

جنبش طبقه کارگر به جنبش طبقات متوسط گره خورده بود و اکنون دیگر جزئی از آن چیزی به حساب می آمد که در ادبیات تمام این "مدافعان" جنبش کارگری با عناوینی از قبیل "جنبش آزادیخواهانه مردم" یا "جنبش سرنگونی" تلقی می گردید. به درجه ای که این "جنبش آزادیخواهانه مردم" به سمت سرنگونی سوق می یافت، به همان درجه نیز تاکتیک ها و شعارهای جنبش کارگری از آن متأثر گشته و خود جنبش رنگ و بوی هر چه بیشتری از آن را بر خود می گرفت. قهرمانی در جنبش کارگری دیگر با میزان موفقیت در سازماندهی و پیشبرد موفقیت آمیز اعتصابات تعیین نمی شد، با رفتن به زندان و نوشتن نامه های شورانگیز از زندان و "مقاومت تا پای مرگ" مشخص می شد. همه راههای باقی مانده از سرکوب دستگاه دولتی برای تکوین جنبش مستقل طبقاتی کارگران دقیقا از سوی کسانی مسدود گردید که با ادعای "تشکل مستقل طبقاتی" سم تعلق به جامعه مدنی و شهروندی را در این جنبش تزریق نموده و اشاعه دادند.

مادام که توازن قوای کشوری و بین المللی تغییری نکرده بود، این در بر همان پاشنه می چرخید. لیبرالیسم ترقیخواهی که در پوشش های رنگارنگ - از سکولاریسم تا مدرنیسم و پست مدرنیسم و از آنارشیسم تا نئوکینزیانیسم بازار آزادی – توسط رسانه ها و احزاب و گروهبندی های دمکراتیک و چپ فرموله و به جامعه ارائه می شد، قالب حاکم بر جنبش کارگری را تشکیل می داد و جهت عمومی حرکت آن را نیز تعیین می کرد. همه مجادلات درونی چپ حول انواع مختلف آلترناتیوهای تشکل یابی و استراتژی ها و تاکتیک های متفاوت، در درون این چهارچوب عمومی در جریان بود و تغییری در این مسیر عمومی ایجاد نمی کرد. بر سر جنبش کارگری نیز همان آمد که بر سر آن "جنبش آزادیخواهانه مردم" آمده بود. راهی برای پیشرفت در مقابل آن متصور نبود. در "جنبش آزادیخواهانه مردم" پاسخ ساده بود. بخش وسیعی از فعالان و سازمان دهندگان و نظریه پردازان آن راه ینگه دنیا در پیش گرفتند و سر از استودیوهای بورژوازی رقیب جهانی درآوردند. ملیون بسیاری تریبون های "بیگانگان" را برگزیدند، پست مدرنیست های بسیاری در کسوت کارشناسان حقوق بشر درآمدند و "سوسیالیست های" بسیاری نیز به یمن پشتوانه بنیادها و اتاقهای فکری بورژوازی "جهان آزاد" از دم و دستکی برخوردار شدند و به تبلیغ "لغو مالکیت خصوصی" با پیش شرط برقراری جامعه سکولار و مدرن و مدنی پرداختند. بخش وسیع دیگری اما عطای خیابان را به لقایش واگذار نموده و رنگ خیابانی سبز را با رنگ سالنی بنفش جایگزین نمودند. زمان دمکراتیزاسیون جامعه به پایان رسیده و زمان نرمالیزاسیون آن فرا رسیده بود.

برای جنبش کارگری قضیه نمی توانست به این سادگی فیصله یابد. در حالی که تاج گلهای این جنبش قدم رنجه فرمودند و ایضا در ممالک فرنگ جا خوش کردند، بدنه این جنبش نمی توانست به همین سادگی به بالانس بین خیابان و پارلمان دست بزند. توده فعالین کارگری اعتصابات – و نه "فعالین کارگری" رسانه ای- نه از امکان مهاجرت به فرنگ برخوردار بود، نه از قلم توانای تحصیل کردگان طبقه متوسطی برخوردار بود که با نوشتن در ژورنال ها و رسانه ها ارتزاق کند و تئوری ببافد و نه نزد حاکمان و توانگران ارج و قربی داشت که از محل آن بتواند سهمی در گوشه ای از خوان یغمای ثروت های رو به افزایش جامعه داشته باشد. دخیل به پارلمان لاریجانی و دولت روحانی هم دردی از این طبقه دوا نمی کرد. رهنمودهای داهیانه نظریه پردازان مدعی نجات جنبش نیز کوچکترین تأثیری بر وضعیت عینی آن باقی نمی گذاشت. برای این پیشاهنگان خودخوانده جنبش مسأله بودن یا نبودن به میان آمده بود. و این "بودن" اگر نمی توانست همان "بودن" سال 84 رانندگان شرکت واحد باشد که با اعتصاب خویش پایتخت را قفل کرد، اگر نمی توانست همان "بودن" کارگران نیشکر هفت تپه باشد که دو سال بعد از دل مبارزاتی جانانه سندیکای خویش را تشکیل داده بود، در عوض می توانست در اقدامات پر طمطراق و دهن پر کن لااقل برای مدتی این فریب را ادامه دهد. چنین شد که مبارزان نستوه جنبش شورائی به طومار نویسی پرداختند و برای طول هر چه بیشتر طومارهایشان نیز پیه افتخار همکاری با خانه کارگر "رژیم" را نیز بر تن خود مالیدند. و چنین شد که زمان برای رهبران "رادیکال" جنبش فرا رسید که در اقداماتی باشکوه در مجامع جهانی "طبقه کارگر"، در پاریس و شهرهای اروپائی شرکت نموده و نه تنها از جنبش کارگری ایران گزارشدهی کنند، بلکه حتی در مقام رهبرانی رادیکال پرولتاریای غرب را نیز به انقلاب فرا بخوانند. جنبشی که زمانی رعشه بر اندام قدرتمندان می انداخت، می رفت تا به یک کمدی تبدیل شود. جنبشی که راه پیشرفت واقعی آن بسته شده بود، در مسیر انحطاطی آزار دهنده قرار گرفت.

با پیدا شدن نشانه های جهان چند قطبی، با شکست های پی در پی "دوستان" در آمریکا و اروپا و عروج ترامپ، تغییری اساسی در مؤلفه های توازن قوا پدیدار می شد که جنبش کارگری نیز نمی توانست از آن بی تأثیر بماند. اجماع وسیعی که تا پیش از آن در مبارزه برای دمکراسی و حقوق بشر در میان جناحهای چپ و راست طبقه متوسط برقرار بود، جای خود را به شکاف روزافزونی در درون طبقه حاکم و خرده بورژوازی دنبالچه آن می داد. تا پیش از این تغییر، اختلاف اصلی در مسیر "رژیم چنج" صرفا بر سر ضرورت قهر یا امکان اصلاح بود. در اصل آن اختلاف نبود. پس از این تغییر اما همه چیز باید باز تعریف می شد. آمریکای ترامپ آمریکای اوباما نبود که در کنار زور تحریم و تهدید نظامی با قدرت نرم ایده ها و آرمانهای جهانشمول حقوق بشری آزادی فردی و تقویت و حمایت از هویتهای فردی و جنسی و غیره جمهوری اسلامی را تحت فشار قرار دهد. آمریکای ترامپ خود بر علیه این آرمانهای جهانشمول بود. آمریکای ترامپ آن قدرت نرم را با قدرت سخت قلدری و تهدید آشکار بکارگیری خشونت جایگزین نمود و به همین نسبت نیز مؤتلفین و کاربدستان اصلی خود در پهنه سیاست ایران را نه از میان روشنفکران مبادی آداب و کراوات زده مدعی روشنگری، بلکه از میان رزمندگان روسری به سر اشرف و ریشوهای جندااله و جندالاحواز بر میگزید. آقایان و خانم های روشنفکر باید به صف دوم می رفتند. و به نسبت همین تغییر، اروپا نیز که تا پیش از آن و در جریان جنبش سبز در رابطه با ایران نسبت به آمریکا پرچمدار سیاست تندروی قلمداد می شد، اکنون هر چه بیشتر بر اصلاح وضع موجود تکیه نموده و موضعی در برابر آمریکا اتخاذ می نمود. صف واحد بین المللی مقابله با جمهوری اسلامی ایران در هم می شکست و در درون نیز وحدت پیشین استراتژیک در صفوف رژیم چنج جای خود را به شکاف هائی عمیق می داد. اکنون دیگر در مقابل هر نامه به رئیس جمهور آمریکا مبنی بر درخواست برای حمایت از "مبارزات دمکراتیک مردم ایران"، نامه ای نیز بر علیه آن از دل اپوزیسیون ظاهر می شد. وحشت ایرانی سوریه ای شده، بخشهای وسیعی از بورژوازی ایران را به صرافت چسبیدن به همین نظامی می رساند که اکنون برقرار است. و این در درون خرده بورژوازی و در دل جنبش کارگری نیز بازتاب خویش را می یافت.

با تشدید فلاکت و شکاف طبقاتی ناشی از دوگانه تحریم ها و تدبیرهای ناب بازار آزادی دولت مستقر، سر بر آوردن خیزش اجتماعی نوینی فقط امری مربوط به زمان بود و این زمان بسیار زودتر از آنچه تصور می شد فرا رسید. در دی ماه 96، فقط چند ماه پس از انتخابات دور دوازدهم ریاست جمهوری، چند ماه پس از جشن پیروزی "نرمالیزاسیون"، فقط چند ماه پس از تفوق مطلق بازار آزاد بر سر صندوقهای رأی، فقط چند ماه پس از صدای ناقوس مرگ دوران پس از انقلاب 57، خیزشی سر بر آورد که هم در سرعت بروزش و هم در گستردگی و پراکندگی اش در اقصی نقاط کشور و هم در مبارزه جوئی اش حیرت و بهت همه دست اندرکاران صحنه سیاست در ایران را بر انگیخت. جنبشی زمخت و خشن از اعماق جامعه که هم تمام ظرفیت انفجاری نهفته در پائین ترین و محروم ترین طبقات جامعه را آشکار می کرد و هم از تمام عناصر لازم برای یک "رژیم چنج" نوع سوریه و لیبی برخوردار بود. کابوس فروپاشی بر فراز جامعه به پرواز درآمد. به همان اندازه که ارتجاع منطقه ای رقیب جمهوری اسلامی و رسانه ها و دستجات و احزاب آلت دست سیا و موساد بر آتش این طغیان دمیدند، به همان اندازه نیز در بورژوازی حاکم هم تفاهمی وسیع نسبت به مطالبات شورشگران آشکار گردید و هم در میان اصلاحگران نظم حاکم که تا آن زمان خود همواره در برابر رقیب خودی بر قدرت چانه زنی خیابان تکیه داشتند، فریاد سرکوب بلندتر و بلندتر به گوش رسید. شوک بزرگ دی ماه از یک سو مسأله عدالت اجتماعی را بار دیگر با قدرت وارد معادلات سیاسی کرد و از سوی دیگر هراسی دوگانه را دامن زد. هم هراس از به لرزه در آمدن بنیان های نظم سرمایه داری و در عین حال هم هراسی از فروپاشی ساختارهای جامعه. نمایندگان بورژوازی برای حفظ نظم خواستار سرکوب آن شدند و خرده بورژواهای هراسان برای حفظ ساختارهای جامعه به تخطئه آن پرداختند.

با دی ماه 96 چپی که از سالیانی قبل در عرصه سیاست ایران ظهور کرده و خود را بر بستر نیروهای رو به عروج جهان چند قطبی در سطح جهانی و نیروهای محور مقاومت در سطح منطقه ای تبیین می کرد یکباره با واقعیتی روبرو می شد که بنیان های ایدئولوژیک آن را در هم می کوبید. این چپ دسترسی به عدالت اجتماعی را به دفاع از محور مقاومت گره زده بود و اکنون شاهد آن بود که چگونه محرومترین اقشار جامعه برای همان عدالت اجتماعی به میدان می آمدند و گل سر سبد محور مقاومت در منطقه را به چالش می کشیدند. راهی برای سازش بین این دو باقی نمی ماند. یا باید بنیان های ایدئولوژیک به نفع واقعیت حی و حاضر تغییر می یافت و یا باید واقعیت تحریف می شد تا آن بنیان ها حفظ شوند. این چپ راه دوم را برگزید. همۀ پرده های شرم و حیا را کنار زد، شورش توده های جان به لب رسیده را "امپریالیستی" خواند و تمام قد به دفاع از جمهوری الیگارش های حاکم و قداره بندی بر "علیه خیابان" پرداخت. اکنون نظم حاکم مدافعان تازه ای یافته بود. برای نخستین بار بعد از سی سال پس از حزب توده و فدائیان خلق اکثریت، نیروئی در بیرون حاکمیت ظاهر گردید که نه از این یا آن جناح، بلکه از کل نظام به حمایت برمی خاست. نه تاکتیکی و برای انتخابات، بلکه حمایتی استراتژیک. به همان اندازه که چپ رادیکال سرنگونی طلب همه مخاطرات جنبش دی ماه را انکار نموده و آن را طلیعه انقلاب "انسانی" و "زنانه" و "شورائی" و امثالهم تلقی می نمود، به همان اندازه نیز چپ محور مقاومتی واقعیت مهار کم هزینه جنبش از سوی حاکمیت را نادیده گرفته و امر فروپاشی قریب الوقوع جامعه را در حال تحقق می دانست. در هر دو سوی چپ خرده بورژواهائی را می شد دید که برخی در جنبش دی ماه یک مویز دیدند و داغ شدند و برخی یک غوره دیدند و یخ کردند.

این تحول بازتاب خویش را در جنبش کارگری نیز یافت. از زمستان 96 دیگر بروز جریانی در درون جنبش کارگری غیر قابل انکار بود که تحقق مطالبات کارگری را نه در تلفیق با جنبش دمکراسی خواهی، بلکه بر بستر قوانین جاری و در توافق با کارفرمایان جستجو می کرد. نطفه های چنین جریانی از مدتها قبل در حال انعقاد بود و در مجادلات گسترده ای که بر سر حضور افراد و "نمایندگانی" از جنبش کارگری ایران در مجامع بین المللی و جلسات و نشستهای پاریس و ژنو در گرفته بود، خود را نشان داده بود. پس از دی ماه 96 اما این جریان نیز با صراحتی هر چه بیشتر به صف بندی در برابر جریانات حاکم بر تشکل ها و گروهبندی های منسوب به جنبش کارگری پرداخته و علنا تعقیب منافع کارگران از طریق حفظ آرامش در محیط کار و حصول توافق با کارفرمایان بر بستر قوانین جاری کشوری را تبلیغ نمود. به ویژه در هفت تپه این جریان از سخنگویان صاحب نامی نیز برخوردار بود که خود زمانی در جریان اعتصابات و مبارزات کارگری در مقام رهبران سندیکای هفت تپه قرار گرفته بودند و اکنون با برجسته کردن خطر نابودی مجتمع نیشکر هفت تپه پرهیز از هر گونه اخلال در تولید و تأکید بر تلاش برای حصول توافق با کارفرما را در دستور کار خویش قرار می دادند. ابعاد واقعی چنین جریانی اما وسیع تر از آن بود که به چشم می آمد.

از همان فردای دی ماه 96 تلاش برای جذب نارضایتی های توده های محرومین و کارگران در دستور کار آن بخشهایی از حاکمیت قرار گرفته بود که در جدال با مشی غرب دوستی دولت مستقر قرار داشتند. حتی در میان فراکسیون های حامی دولت مستقر نیز گروهبندی های متعددی کسوت انتقاد از نابرابری های اجتماعی را برکشیده و در مقام اپوزیسیون دولتی ظاهر می شدند که خود بخشی از آن بودند. اعتصابات هفت تپه و فولاد بر چنین متنی واقع گردید.

هنگامی که کارگران اعتصابی چرخهای تولید را خواباندند و به خیابان ریختند، آنچه که خود را مستقل از برچسب "سندیکا" و "اتحادیه" و "کمیته" به عنوان جزئی از مجموعه مبهم "تشکل های کارگری" تعریف می کرد و تا پیش از آن در جریان اعتصابات و اعتراضات کارگری کم یا بیش به عنوان مجموعه ای هم جهت عمل می کرد، در هفت تپه دیگر وجود خارجی نداشت. جای سندیکای هفت تپه را مجموعه های متخاصمی گرفته بودند که هر یک ابزار تبلیغاتی خویش را شکل داده و بر علیه دیگری به مبارزه بر خاسته بودند. سندیکای هفت تپه اکنون شیر بی یال و دمب و اشکمبی بیش نبود. تشکلی که ناتوان از برگزاری مجمع اعضایش به تعداد معدودی از رهبران متخاصم تقلیل یافته بود که بر سر افتخارات گذشته و "غنائم" رابطه با تشکل های جهانی در حال جنگ بودند. کاریکاتوری رقت آور که در سخافت مجادلات چیزی از سلف ایضا پر افتخار خویش، سندیکای واحد، کم نداشت که رهبران آن یا مشغول مبارزه برای تولید رب گوجه و تبلیغ آن در شبکه های اجتماعی بودند و یا متهم به ساخت و پاخت با سربازان گمنام امام زمان. سندیکالیسم اخته ای که خود را نه "ارگان مبارزه طبقاتی" بلکه بخشی از جنبشهای مدنی دمکراسی خواهی و آزادیخواهی تعریف کرده بود، مدتها بود به ته خط رسیده بود و در جمهوری ای که اعتصاب را با شلاق مجازات می کرد قادر به پیشروی نبود. برجسته ترین سمبل این سندیکالیسم مدتها بود که در آغوش دشمن طبقاتی در غلطیده و از این استودیو به آن استودیو در حال هرزگی بود. در پائیز سال 97 سندیکا جز سایه رو به زوالی از آن سندیکاهائی نبود که در نیمه دهه هشتاد نماد قدرت طبقه کارگر را به جامعه نشان می دادند.

بر خلاف کارگران گروه ملی فولاد اهواز که در آن اعتصاب و مبارزه هنوز با مسألۀ تشکل گره نخورده بود، در هفت تپه تکوین اعتصاب آبان ماه با پیش درآمدی از نوعی تشکل یابی متفاوت نیز همراه بود. در هفت تپه ای که کارگرانش سالها پیش در جریان مبارزه به آگاهی سندیکائی دست یافته و تشکل خویش را ایجاد کرده بودند، دیگر نمی شد اعتصابی را تصور کرد بی آن که تشکلی آن را بیان کند. کارگران هفت تپه می دانستند که تنها ارادۀ متشکل آنان است که قادر به حفظ دستاوردهای احتمالی هر مبارزه ای نیز خواهد بود. خیز جدیدی برای تشکل یابی نیز لازم بود و چنین خیزی نیز در ماههای پیش از اعتصاب رفته رفته شکل می گرفت. این بار اما در شرایطی متفاوت. این بار دیگر تنها عبارت پردازان "تشکل مستقل کارگری" چپ و سینه چاکان "مجمع عمومی" دست اندرکار بازی نبودند. این بار پای تشکل دیر آشنائی نیز در میان بود که دهه های طولانی به عنوان ابزار حکومتی برای کنترل کارگران عمل کرده و آماج انتقاد کلیه فعالین مستقل کارگری بود: شورای اسلامی کار. در حالی که پیگیر ترین مدافعان ساخت و پاخت با کارفرما سکوت برگزیدند، ملغمه ای غریب شکل گرفت که یک سر آن را هپروتی های چپ شکل می دادند و سر دیگرش را کارگرانی که به فکر دست یافتن به تشکلی مؤثر بر بستر قوانین جاری بودند و راه حل را در ایجاد شورای اسلامی کار می جستند. ماههای پیش از اعتصاب، ماههای شکلگیری ائتلاف مبهمی از میان همه این کارگران بود. ائتلاف مبهمی که فقط در یک چیز متفق القول بود و آن هم این که اعتصاب دیگری لازم است. اکسیر جادوئی این ائتلاف، آنچه که همه این نیروها را زیر یک چتر جمع می کرد چیزی نبود جز یک کلمه: شورا.

شورا اسم رمزی بود که هر کس آن را به میل خود تفسیر می کرد. "شورا" هم بیان توازن قوای شکننده ای بود در هفت تپه و هم چکامه ای فربینده و برانگیزاننده. برای تودۀ کارگران اعتصابی شورا این توهم را ایجاد می کرد که در تصمیم گیری ها شریکند. از زمانی که "مجمع نمایندگان" تشکیل شد هر میتینگ سادۀ اعتراضی به عنوان تجمعی شورائی معرفی می گردید بی آن که حقیقتا روالی شورائی بر آن حاکم باشد. تصمیمات نه در میتینگ ها، بلکه در جلسات آن مجمع و نشستهای آن با مسئولین کارخانه و مقامات استانی اتخاذ می شد و در میتینگها به کارگران ابلاغ.  در عین حال بر همان میتینگ ها نام شورا گذاشته می شد تا کارگر سادۀ هفت تپه نیز خود را جزئی از مکانیسم تصمیم گیری بداند. توهمی بزرگ.

اما این تنها توهم نبود و بزرگترین  آن هم نبود. توهم بزرگتر برای چپی بود که تمام نگاهش را به هفت تپه معطوف کرده بود. شورا برای چپ چیزی به مراتب بزرگتر بود. فرصتی بود برای خواب و خیال در باب روژآوائی در خوزستان. سخنرانان تجمعات اعتراضی در هفت تپه از "ادارۀ شورائی" سخن میگفتند و "ادارۀ شورائی" آرشه ای بود که تمام تارهای ویلونهای چپ را نوازش کرده و به ارتعاش می انداخت. مابقی نتهای این موسیقی را دانشجویان چپی نوشتند که تا همین چندی قبل رستاخیز رهائی را در رادیکالیزه کردن جنبش طبقه متوسط جستجو می کردند و اکنون فرصتی تاریخی پیش رو دیدند تا فارغ از هر گونه دشواری اتهام به کرنش در برابر موسوی ها و کروبی ها و خاتمی ها پروژۀ بزرگ خویش برای آزادی را در اتحاد با کارگران هفت تپه محقق کنند. هفت تپه ای ها "ادارۀ شورائی" را به آنان دادند و آنان نیز "نان، کار، آزادی" را به آن اضافه کردند تا با تصویر زیبای "نان، کار، آزادی، ادارۀ شورائی" جامعه ای  آرمانی را نوید دهند که حصول به آن کاملا در دسترس قرار داشت و فقط و فقط منوط به ایستادگی کارگران هفت تپه بود. و چه خوب می شد اگر کارگران فولاد هم این را می پذیرفتند. پس پیش به سوی هفت تپه. حقیقتا چه زمانی و در کدام نقطه از جهان چنین امکان طلائی ای وجود داشت که به این سادگی بتوان به آن جامعۀ آرمانی دست یافت؟ یک اعتصاب در هفت تپه و چند میتینگ در سالنهای دانشگاهها و البته حمایت بیدریغ "افکار عمومی جهانی" می توانست کار را تمام کند و برای این آخری هم به اندازه کافی رفقائی در خارج از کشور بودند که در پیوند با نمایندگان "ترقیخواه" و اسلام ستیز پارلمان ها و مقامات اتحادیه های "آزاد" جهانی پوشش کافی پشت جبهه ای را فراهم کنند. با گذشت هر روز از اعتصاب رؤیاهای خرده بورژوازی نیز بزرگتر و بزرگتر می شدند. و این بزرگترین توهم بود.

اما "شورا" فقط توهمی آسمانی نبود. مضمونی کاملا زمینی نیز داشت. اگر آن توهمات فقط برای خیالبافی و غرق شدن در رؤیاها بودند، این مضامین زمینی بودند که باید متحقق می شدند. و این مضامین زمینی نیز چیزی نبودند جز شکلگیری زمینه هائی متفاوت برای تشکل یابی. مقدمات "شورا" و بحث "ادارۀ شورائی" در تشکیل "مجمع نمایندگان" فراهم شده بود. با "مجمع نمایندگان" جانبداری جماعت سینه چاکان "مجمع عمومی" تضمین شده بود و با "ادارۀ شورائی" این جانبداری گسترش نیز یافته بود. در همه اینها اما یک غایب بزرگ حضور داشت: سندیکا. از سندیکا جز کانالهای تلگرامی خبر رسان در جدال با یکدیگر خبری نبود. نه در جریان تدارک اعتصاب در هفته ها و ماههای قبل از آن و نه در خود اعتراض و اعتصاب. هیچ و مطلقا هیچ تصمیمی نبود که سندیکا اتخاذ کرده باشد. افتخار سندیکا در تمام این مدت در آن بود که عده ای در یک سو عده ای دیگر را از هیأت مدیره کنار می گذاشتند و در مقابل خود متهم به آن می شدند که بازنشستگان را در تصمیم گیری دخالت داده اند. به این ترتیب با حذف سندیکا از فعل و انفعالات و با تشکیل مجمع نمایندگان و با مشی "مذاکره با مقامات" مضمون واقعی "شورا" زیر پوست جنجال و هیاهوی چپ آرام آرام گامهای لازم برای عملی شدن را بر می داشت.  در مطالبه "بازگشت به مالکیت دولتی" نیز ملزومات سیاسی این تحقق فراهم می آمد. دانشجویان چپ اکنون با رقبای دیگری نیز روبرو بودند: دانشجویان بسیجی. اینان دیگر "شورا"ی آرمانی را نمی خواستند. خصوصی سازی کاملا زمینی را مورد تعرض قرار می دادند تا بدین وسیله دولت مستقر جناح رقیب را نیز زیر ضرب گرفته باشند.

این فقط دانشجویان بسیجی نبودند که این بار در میان کارگران اعتصابی ظاهر می شدند. خبرنگاران و گزارشگران رسالت و فارس نیوز و رجانیوز هم به جمع حامیان اعتصاب می پیوستند و امام جمعه محترم شوش هم مخالفت خویش را با خصوصی سازی اعلام می کرد. از این هم فراتر، نماینده مادام العمر کارگران در مجلس شورای اسلامی، رئیس کل خانۀ کارگر، چماقدار اعظم دهه های شصت تا هشتاد، پادوی رئیس دولت تعدیل ساختاری، علیرضا محجوب نیز به صف منتقدین خصوصی سازی می پیوست. همه اینها در اعلامیه های اعتصابیون هم بازتاب درخور و شایسته خویش را می یافت. سیلی نقد حمایت نیروهای مؤثر در ساختارهای اداری، سیاسی، اقتصادی و امنیتی کشور به مراتب شیرین تر از حلوای نسیه حمایت پروپاگاندیستی و لجیستیک اپوزیسیون دور از دسترس راست و وعده های دهان پر کن چپ در جهان مجازی بود. همه مقدمات برای تحولی تاریخی در هفت تپه فراهم می شد. تحولی که در آن توازن قوای واقعی جای نیروهای درگیر در جدال را مشخص می کرد و برای جنبش کارگری برشی تاریخی را به ارمغان می آورد.

سه هفته پس از آغاز اعتصاب و درست هنگامی که ستایش از کارگران هفت تپه در رسانه های اپوزیسیون و دول دمکراتیک و لیبرال-وهابی "جامعه جهانی" به اوج خود رسیده و دانشجویان و چپ خود را در یک قدمی تحقق شوراها می دیدند، عامل تعیین کننده و سرنوشت ساز در توازن قوا وارد شد. با دستگیری رهبران اعتصاب و معدودی از حامیان چپ آنان، یکباره واقعیت سر سخت زمینی در برابر رؤیاهای آسمانی ظاهر شد. معلوم شد که قدرت واقعی در کجاست و بدون غلبه بر آن و یا خنثی کردن آن حتی نمی توان یک گام به جلو برداشت. معلوم شد که نیروی محرکۀ واقعی اعتصاب نیز نه در میل اعتصابگران به "ادارۀ شورائی"، بلکه در نیاز مبرم آنان به پرداخت حقوقشان و تأمین معاش روزمره خود و خانواده هایشان خوابیده بود.

بر خلاف اعتصابات سالها و دهه های پیشین، مراکز قدرتمندی در حاکمیت در جریان اعتصاب هفت تپه نه تنها خواستار قلع و قمع آن نبودند، بلکه به شیوه ای غریب حمایت از آن را نیز در دستور کار خود قرار دادند. رویه ای که پس از تهدید سنگین انفجار طبقاتی دی ماه 96 نخست در سطح رسانه های جریانات ولائی حاکمیت و در خطابه های ائمه جمعه و علمای عظام ظاهر شد و در سطح عملی نخست در پذیرش سندیکاهای مطیع و در چهارچوب قانون خود را نشان داد و در جریان اعتصاب هفت تپه سرانجام در سطح میدانی نیز حاضر شد. مطبوعات و رسانه های حکومتی با حمایت از اعتصابات هفت تپه و اهواز برای نخستین بار حتی به انتقاد از خود پرداخته و عدم انعکاس چنین مبارزات بر حقی را عاملی برای سوء استفاده رسانه های بیگانه دانسته بودند. آنها به این ترتیب باد را از بادبان تبلیغات "رژیم چنجی" گرفتند و با قرار گرفتن در هیأت مدافعان کارگران و اعزام دانشجویان بسیجی و تهیه گزارشهای میدانی نوعی از قدرت نرم را شکل داده بودند. هنگامی که اعتصاب از یک سو در اوج توهمات شعار پردازان رادیکال قرار داشت و از سوی دیگر فشار عدم دریافت حقوق و خطر مضیقه ها و تنگناهای اقتصادی در نتیجه کاهش تولید افزایش می یافت، "استدلال" قطعی و نهائی خویش را رو کردند. زمان آن رسیده بود که به قدرت نرم میدانی و طرحهای از پیش آماده، فاکتور تعیین کننده نیز اضافه شود: قدرت سخت.

اکنون برای همه روشن می شد که بازگشتی به مالکیت دولتی و لغو خصوصی سازی در کار نخواهد بود. اما همچنین از "ادارۀ شورائی" خبری نخواهد بود تا چه رسد به "نان، کار، آزادی". سندیکای هفت تپه هم عملا وجود خارجی نداشت. یک راه باقی می ماند و آن هم راهی بود که تمام مقدمات آن از قبل چیده شده بود: انتخاب شورای اسلامی. این بار اما این شورای اسلامی دیگر مجمعی از افراد گزینش شده ولائی نبود. این بار شورای اسلامی می توانست و باید رهبران اعتصاب را نیز در بر می گرفت. این خرده امتیاز بزرگترین امتیاز حاکمیت به اعتصابیون بود. برای نخستین بار رهبران یک اعتصاب کارگری پس از دوره ای از بازداشت موقت، از سوی دادستانی فراخوانده نشدند. آنها نه تنها به اتهام اخلال در نظم و امنیت ملی به محاکمه کشیده نشدند، بلکه حتی "امکان" آن را یافتند که در انتخابات شورای اسلامی کار شرکت کنند و رسما به عنوان نمایندگان کارگران در این شورا برگزیده شوند. در طرف مقابل، امتیاز کارگران قرار داشت مبنی بر عدم پافشاری بر تشکل مستقل. این معامله ای بود دو سویه. در یک سوی آن قدرت دولتی قرار داشت که اکنون رسما حضور نماینگان واقعی کارگران در شوراهای اسلامی کار را می پذیرفت و در سوی دیگر آن رهبران اعتصاب که اکنون در همان شورای اسلامی کار ابزار مناسبی برای ادامه مبارزه خویش می دیدند. قدرت دولتی می توانست واقعیت جذب این رهبران اعتصاب را موفقیتی برای خود قلمداد کند و رهبران اعتصابی در مقابل واقعیت ورود خویش به شورای اسلامی کار را به عنوان اقدامی در فتح این نهاد دولتی.

اعتصابی که با وحدت کارگران آغاز شده بود، با شکافی عمیق در میان آنان به پایان رسید. اعتصاب، بویژه در هفت تپه، مثل هر جنبشی که اهداف بزرگی در مقابل خود قرار می دهد، یا می توانست به موفقیت هائی بزرگ دست یابد و یا به شکستی بزرگ تن دهد. اعتصاب هم درهفت تپه و هم در اهواز موفقیت هائی کوچک کسب کرد اما در هفت تپه شکستی بزرگ متحمل شد. وحدت کارگران در هم شکست. کارگرانی که زمانی در سندیکایی واحد ارادۀ متحد خویش را شکل داده بودند، اکنون و در پایان اعتصاب به سه بخش تقسیم شدند: آنانی که به شورای اسلامی کار روی آوردند، "شورائیان"ی که سر در گم و حیران بر جا مانده اند و سندیکائیانی که همه چیز را از دست رفته می دیدند.

هفت تپه تمام قدرت طبقه را در نقطه ای معین به نمایش گذاشته بود تا در همان نقطه معین نیز تمام ضعفهای آن را آشکار سازد. این اتفاقی لحظه ای نبود، محصول روندی بود پانزده ساله که از نخستین روزهای هیأت مؤسس سندیکای کارگران واحد در سال 1383 آغاز شده و در هفت تپه به فرجام خود رسید. جنبشی که با تشکیل سندیکای واحد دور تازه سازمانیابی خویش را آغاز کرده بود، با تشکیل شورای اسلامی کار هفت تپه به پایان رسید. این نقطه پایان یک دوره تاریخی در جنبش کارگری ایران بود. با هفت تپه همه عناصر شکل دهنده و دخیل در این دوره تاریخی تمام ظرفیت ها و ناتوانی های خود را به نمایش گذاشتند.

سندیکالیسم معامله گری که سالها پیش بر سندیکای واحد و پس از آن در هفت تپه نیز مسلط شده بود، اکنون به پایان خط رسیده بود. این سندیکالیسم یا باید با قدرت دولتی و کارفرمایان کنار می آمد و یا موضوعیت خویش را از دست می داد. تهران و هفت تپه دو روی این تحول را به نمایش گذاشتند. در تهران و با مجمع عمومی سندیکای واحد، بخشی از این سندیکالیسم رسما در کنار خانه کارگر قرار گرفته بود در حالی که بخش دیگر از هر گونه اقدام عملی برای تجدید سازمان سندیکا باز ماند. در هفت تپه اما اعتصابی به میان آمد که امکانی برای سندیکائی باقی نمی گذاشت که تمام مشروعیت خویش را از اعتصابی قدرتمند در سالهای گذشته کسب می کرد. در هفت تپه سندیکا موضوعیت خویش را از دست داد. همان سندیکائی که زمانی موجودیت آن محصول مبارزات کارگران بود، اکنون و در جریان شکلگیری اعتصابی دیگر موضوعیت خویش را از دست داد.  دیگر امکانی برای سندیکایی متکی به قدرت دولتی وجود نداشت. اگر قرار باشد در چهارچوب ساختارهای حاکم مبارزه کرد، دیگر نیازی به نسخۀ بدلی نیست. اما سندیکا به عنوان ارگان مبارزه طبقاتی هم دیگر موضوعیتی نداشت. این عنوان را هم بخش دیگر فعالین سندیکا عملا به مجمع نمایندگانی واگذار کرده بودند که قرار بود تجلی اراده ای شورائی باشد. جائی برای سندیکا باقی نماند. نه آن سوی نبرد و نه این سوی آن. مبارزه کارگران هفت تپه دیگر در ظرف سندیکا نمی گنجید.

چپ شعار پردازی که در تمام این دوره تاریخی همزاد این جنبش بود و در لحظه لحظۀ آن به عنوان عاملی مخرب در آن دخیل، در هفت تپه اوج خویش را تجربه کرد تا به همان اندازه نیز سقوط خویش را شاهد باشد. با "ادارۀ شورائی" هفت تپه تمام دسته بندیهای چپ خود را در موقعیتی بر حق پنداشتند. گوئی تاریخ صحت احکام دوراندیشانه و درایت سیاسی آنان را تأئید کرده باشد. از حواریون "جنبش ضد سرمایه داری" و "لغو کار مزدی" تا سردمداران "گرایش چپ جنبش کارگری"، از پیروان "دمکراسی مشارکتی" تا مبارزان "جنبش مجامع عمومی" همه و همه در وحدتی کم سابقه فتوحات روزها و هفته های اعتصاب هفت تپه را جشن گرفتند تا در پایان آن با واقعیت تلخ زایش شورای اسلامی کار از دل اعتصاب روبرو شوند. کوه جنبش شورائی هفت تپه موش زائید. آن هم از دو سو. آنجا که این جنبش متحقق شد شورای اسلامی کار نتیجه عملی آن بود و آنجا که در حد آرمانگرائی ماند از جنبشی برای ادارۀ شورائی امور به جنبشی ضد شکنجه تبدیل شد. برجسته ترین رهبر اعتصابیون هفت تپه و سخنورترین مبلغ و مدافع "ادارۀ شورائی" به محبوبترین سوژۀ حقوق بشری مسخ شد. امید کارگران به ابزاری تبدیل شد در دست بورژوازی "جامعه جهانی" و اپوزیسیون دست ساز آن. چپ در هفت تپه واترلوی خود را تجربه کرد.

شکست هفت تپه با آرایشی که صفوف اعتصابگران به خود گرفت، شکستی اجتناب ناپذیر بود. این شکست حاصل تفوق جریانات و گرایشاتی بر جنبش کارگری بود که امر وحدت طبقاتی کارگران نزد تمامی آنان تابعی از اهداف سیاسی و ایدئولوژیک ویژۀ آنان بود. آنچه در هفت تپه به چشم نمی خورد مشی متحد کننده ای بود که بنیان آن بر تأمین منافع لحظه ای کارگران هفت تپه بر متن منافع درازمدت طبقه به طور کلی قرار داشته باشد. مشی متحد کننده ای که امر طبقاتی در آن عامل تعیین کننده سیاست باشد و نه بالعکس. مشی متحد کننده ای که در آغاز کار  سندیکای واحد زنده یاد یعقوب مهدیون از آن تحت عنوان "سندیکا به عنوان ارگان مبارزه طبقاتی" نام برده بود و در آغاز دور جدید سازمانیابی جنبش کارگری حقیقتا نیز خود را در وحدت مبارزاتی کارگران به نمایش گذاشته و گامهای بزرگی نیز برداشته بود. هر چه زمان می گذشت و هر چه تفوق مادی و ایدئولوژیک بورژوازی خورد کننده تر و دریوزگی چپ در درگاه بورژوازی پایدارتر می شد، این مشی طبقاتی بیشتر و بیشتر به حاشیه رانده و بیشتر و بیشتر مورد هجوم چپ قرار می گرفت. پس از پانزده سال مجاهدت شبانه روزی، این در شمار افتخارات چپ به حساب می آمد که در جنبش کارگری دیگر اثری از رهبرانی باقی نمانده بود که از استقلال طبقاتی این جنبش دفاع کرده و مانع از تبدیل آن به اهرمی در دست جنبشهای طبقات دیگر شوند. برعکس، افتخار رهبران جنبش در این بود که با رهبران کدام جنبشهای دیگر حشر و نشر دارند و نزد کدام جنبش اجتماعی دیگر از ارج و قرب برخوردارند.

مبارزه هفت تپه اما می توانست با مشی ای متفاوت تبدیل به مبارزه ای موفق شود. همچنان که مبارزه کارگران فولاد اهواز می توانست. این مبارزه می توانست الگوی الهام بخشی برای دوران جدیدی از جنبش کارگری باشد. اصلی ترین عناصر چنین موفقیتی فراهم بودند. بورژوازی حاکمی دچار شکاف، جامعه ای حساس نسبت به بیعدالتی های آشکار، الگوهای شکست خورده ای از اداره تولید چه در شکل دولتی و چه در شکل خصوصی و سرانجام و مهم تر از همه انبوه کارگرانی با عزمی مصمم. نه فقط آنان که کار می کردند، بلکه همچنین زنان و فرزندانشان. و این آخری بود که نخست همه حضرات مکلا و معمم را واداشت که به احترام کارگران کلاه و عمامه از سر بردارند. حقیقتا این عزم و اراده و این ایستادگی در خور شایسته ترین پیروزی ها بود. آنها یک ماه دست به اعتصاب زدند بی آن که از صندوقی برای تأمین مالی دوران اعتصاب و یا از امتیازات لوکسی همچون حقوق دوران اعتصاب برخوردار باشند. با این همه چیزی که آنها به دست آوردند به مراتب ناچیز تر از آن چیزی بود که از دست دادند. آنها نه تنها به هیچکدام از مطالبات اصلی خویش دست نیافتند، بلکه همچنین وحدت و اخوت خود را از دست دادند.

مهم ترین و تعیین کننده ترین چیزی که کارگران هفت تپه و اهواز از آن برخوردار نبودند سیاستی کمونیستی بود. سیاستی که درک و کاربست خطوط اصلی آن نه ذکاوت زیادی می خواست و نه حتی نیازمند فداکاری فوق العاده ای بود. رئوس چنین مشی ای از مدتها قبل قابل درک بود. کافی بود که واقعیت های هفت تپه و اهواز به همانگونه که هست دیده شود. آنچه لازم بود درایت طبقاتی بود. کافی بود که کارگران می توانستند اوهام را از واقعیت ها تشخیص دهند و بدانند که کسی که زیباترین وعده ها را می دهد الزاما دوست آنان نیست و می تواند آنان را به حفره ای عمیق رهنمون شود. اصل اساسی و پیش شرط اتخاذ چنین مشی اصولی را تشخیص این واقعیت تشکیل می داد که مبارزه کارگران برای حفظ امکان تأمین معاش شایسته و برازنده خویش نمی تواند و نباید تحت الشعاع آرمانها و آرزوهای جنبشهای طبقات دیگر قرار گیرد؛ تشخیص این واقعیت که جنبش کارگری نمی تواند و نباید خود را به عنوان پرچمدار جنبشهای مدنی تلقی کند؛ تشخیص موقعیت خطیری که مبارزه بین فراکسیون های متخاصم بورژوازی در سطح کشور، منطقه و جهان در ایران ایجاد کرده است و طبقه کارگر مجاز نیست سرنوشت مبارزات خود را به سرنوشت جنگ جناحهای متخاصم بورژوازی  گره بزند؛ تشخیص این واقعیت که قدرت واقعی کارگران نه در پیوند آنان با جنبشهای بورژوائی تحت هر عنوانی بلکه در پافشاری آنان بر حق زندگی شایسته است؛ تشخیص این واقعیت که جلب حمایت این یا آن جناح بورژوازی و پادوهای خرده بورژوای آن به تضعیف طبقه کارگر می انجامد و نه به تقویت آن و سرانجام تشخیص این واقعیت که شاخص تعیین کننده موفقیت یا شکست هر مبارزه کارگری میزان سازمان یابی، قدرت و وحدت طبقه کارگر در پایان آن است.

کارگران هفت تپه و اهواز می توانستند بر اساس چنین اصولی به اتخاذ سیاستی بپردازند که انعکاس موقعیت و قدرت واقعی آنان باشد و از وارد شدن به جدال بر سر فرا رفتن از قوانین و یا تن دادن به قوانین پرهیز کنند. آنها اما هر دو سوی این جدال را وارد مشی خود نمودند. آنها با شعار دولتی کردن مؤسساتشان عملا زمینه های همکاری با بخش هائی از حاکمیت را فراهم نمودند که در رقابت با دولت مستقر پشت این شعار پناه گرفته است. همزمان در هفت تپه آنها با شعار "ادارۀ شورائی" چشم انداز تغییر نظم سیاسی حاکم را وارد مبارزه خود کردند و به این وسیله به چشم امید سرنگونی طلبان تبدیل شدند. می شد و باید از این دوگانه ویرانگر اجتناب می شد. می شد و امکانپذیر بود که آنها با پاسخ طبقاتی خویش به میدان می آمدند. پاسخی که در مطالبه "واگذاری کارخانه به کارگران" از تمام ظرفیت لازم برای سازماندهی مبارزه ای درازمدت برخوردار بود و مهم تر از همه این که چشم اندازی متفاوت را در مقابل جنبش و کل طبقه قرار می داد. پاسخی که ما بیش از یک سال و نیم قبل آن را در میان گذاشتیم.

اکنون و پس از اعتصاب، مشکلی دیگر بر مشکلات طبقه کارگر افزوده شده است. شکافی که در هفت تپه در میان کارگران به وجود آمده است زخم عمیقی است بر پیکر طبقه کارگر ایران. این زخم که در ماههای اخیر با تبلیغات مسموم فعالین جنبش بر علیه یکدیگر، با تخریب و پرده دری و پهن کردن رخت چرک جنبش کارگری در انظار به خصومتها و کینه ورزی هائی کم سابقه منجر شده بود، اکنون و پس از اعتصاب عمیق تر نیز شده است. ترمیم این شکاف و مداوای این زخم نیز اکنون بر وظایف کمونیستی پیشین افزوده شده است. مستقل از این که رهبران این یا آن جریان و گرایش تا چه حد به ورطۀ سخافت و دنائت سقوط کرده باشند، صرفنظر از این که کدام رهبران در بند و بست با کدام محافل و مراکز قدرت بورژوائی قرار گرفته باشند، تودۀ کارگرانی که پشت هر کدام از این رهبران صف کشیده اند سربازان طبقه ای واحدند. برادران و خواهرانی اند هم سرنوشت. امروز یک شاخص تعیین کننده سیاست ورزی کمونیستی در جنبش کارگری در جلوگیری از اشاعه این کینه ورزی و خصومت به بخشهای دیگر طبقه کارگر و تلاش برای التیام این زخمها در خود هفت تپه است. می توان و باید صریح ترین انتقادات را بر رهبران اعتصاب وارد کرد. اما کسی که رهبران کارگران را به جرم پیوستن به جنبش حقوق بشری یا شرکت در انتخابات شورای اسلامی کار تکفیر می کند، دوست طبقه کارگر نیست، دشمن این طبقه است. فرقی هم نمی کند که آیا دست هایی پینه بسته دارد یا نه.

زنده باد وحدت طبقه کارگر

 

تدارک کمونیستی – جنبش برای سازمانیابی حزب پرولتاریا

25 دی ماه 1397

15 ژانویه 2019

 

ضمیمه 1: بیانیه تدارک کمونیستی، 15 مرداد 96

شرایطی دشوار، مبارزه ای سخت و ابهاماتی که باید بدان پاسخ داد – به کارگران مجتمع نیشکر هفت تپه

ضمیمه 2: بیانیه تدارک کمونیستی، 27 آبان 97

به کارگران هفت تپه: مهلک ترین دشمن یک جنبش ضعفهای ناشناخته آن است

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.
  • This commment is unpublished.
    وحید صمدی · 5 years ago
    به حمید
    مسئله ای که در این جا مد نظر است چگونگی به بن بست رسیدن کار سندیکای واحد و رهبران آن و اشاره به روندی است که این بن بست را اجتناب ناپذیر می کرد. مسلما کارگران اخراجی بسیاری برای گذران زندگی به کارهای گوناگونی از رختشویی گرفته تا مسافرکشی و کار ساختمانی و تولید در خانه مشغول می شوند. مورد مذکور هم در جای خود می تواند یکی از این طرق معاش باشد که در جای خود قابل احترام است. اما حتما در مدیای چپ و فعالین کارگری تبلیغ برای خرید رب گوجه و ترشی شهابی را مطالعه کرده اید. اگر سندیکا به جای ارگان مبارزه طبقاتی تبدیل به رانتی شود برای تبلیغ و فروش محصولی مشخص؛ و فعالیت سندیکایی به حرفه فعالین اخراجی سندیکا و عکس گرفتن و تبلیغ پیرامون آن ها تقلیل یابد باید به حال آن سندیکا و فعالیتش گریست. در سال 84 نیز کارگران زیادی از سندیکای واحد دستگیر و اخراج شدند و به اشکال مختلفی از تامین معاش روی آوردند که بر احترام آن ها نزد ناظرین می افزود. ولی آن، زمانی بود که سندیکای واحد هنوز می توانست تهران را قفل کند و حرفه اعضای سندیکا به محور مبارزه و تبلیغ تبدیل نشده بود. در آن زمان جای مبارزه سندیکایی وطبقاتی را هنوز مبارزه برای تولید و تبلیغ حرفه و محصول تولیدی اعضای اخراجی نگرفته بود. و مورد اخیر چیزی جز کاریکاتوری رقت آور از سندیکا و فعالیت سندیکایی را به نمایش نمی گذارد. قسمتی از این جمع بندی مربوط به بررسی علل این تحول در جنبش کارگری ایران و از جمله سندیکای واحد و هفت تپه است.
  • This commment is unpublished.
    حمید · 5 years ago
    با سلام به رفقای تدارک. من بیانیه ی شما را یک بار خواندم. ارزیابی کلّی و سرسری من، تا به این لحظه، این است که این بیانیه را می توان در راستای صف بندی مشخص طبقاتی طبقه ی کارگر فهمید، هر چند به نظرم می رسد در برخی مضامین می توان با این بیانیه مخالفت هایی داشت. به هر حال، در این زمینه جای تأمل بیشتر و بحث و گفتگوی بیشتر هنوز گشوده است.
    اما پیش از پرداختن به آن مسائل، به نظرم می رسد که نکته ی مهمی را در خصوص سندیکا گفته اید که انصافاً باید تدقیق و سپس تصحیح شود. این را از این بابت می گویم که بیانیه تان را، در کل، در راستای خطوط صحیح طبقاتی می دانم؛ وگرنه که لزوماً برایم اهمیتی نمی داشت تا این تذکر را به شما بدهم. نوشته اید:
    "کاریکاتوری رقت آور که در سخافت مجادلات چیزی از سلف ایضا پر افتخار خویش، سندیکای واحد، کم نداشت که رهبران آن یا مشغول مبارزه برای تولید رب گوجه و تبلیغ آن در شبکه های اجتماعی بودند و یا متهم به ساخت و پاخت با سربازان گمنام امام زمان."
    دو مورد وجود دارد که به نظرم هر دو اشتباه است. مسئله ی اول کنایه به شغل یکی از اصلی ترین اعضای سندیکای واحد است. رفقای عزیز، شخص مورد نظر شما آدم نسبتا شناخته شده ای در محافل چپ است و همگان، کم یا بیش، با وضع زندگی ایشان آشنایی دارند. تیکه انداختن به شغل ایشان نه در شأن «تدارک» است و نه راستش با سابقه ی تاکنونی شما هیچ گونه همخوانی ای ندارد. تولید و فروش رب گوجه برای یک کارگر اخراجی عار نیست؛ سهل است که کمونیست ها نیز از این قبیل تحقیرها و اهانت های طبقاتی به دور هستند.
    نکته ی دوم هم در خصوص اتهام به ساخت و پاخت با سربازان گمنام است. مدتی است که این اتهام به سندیکا و برخی از اعضای آن وارد می شود. البته ظاهراً شما هم آن را تأیید نکرده اید و صرفاً به بیان اینکه چنین اتهامی در کار است بسنده کرده اید. اما به نظرم این اشاره بدون توضیح بیشتر واقعاً ناقص است. تا جایی که من می دانم، در این زمینه مباحثات چندی در گرفته است. مقاله ای را در اینجا معرفی می کنم که تا حدّی به این موضوع پرداخته است. امیدوارم شما نسبت به آن موضع بگیرید.
    در نهایت، از شما سپاسگزارم که مباحث خود را با این تفصیل و دقت مطرح ساختید. امیدوارم فرصتی باشد تا بیشتر درباره ی محتوا و مضامین دیگر بیانیه حرف زده شود.
    https://mejalehhafteh.com/2018/11/26/%d8%b3%d9%86%d8%af%db%8c%da%a9%d8%a7%d8%b3%d8%a7%d8%b2%db%8c-%d8%ad%da%a9%d9%88%d9%85%d8%aa%db%8c-%d8%aa%d9%84%d8%a7%d9%82%db%8c-%d8%af%d9%88-%d8%a7%d9%86%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d9%81-%d8%ac%d9%86%d8%a8/

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر