رؤیای مارتین لوترکینگ یا کابوس کاندولیزا رایس؟ در حاشیه پیروزی باراک اوباما

نوشتۀ: بهمن شفیق
Write a comment

 

"کاملترین مثال دولت مدرن٬ آمریکاست"

کارل مارکس، ایدئولوژی آلمانی 

توضیح: مطلب حاضر در اواخر ماه نوامبر نوشته شده و برای درج در نشریه آرش در نظر گرفته شده بود. به علت اهمیت سیاسی روز موضوع و با اجازه سردبیر محترم آرش و وعده ارسال مطلبی دیگر برای این نشریه٬ نوشته انتشار علنی می یابد.

در فاصله تنظیم مطلب تا انتشار آن تحولات معینی نیز در رابطه با دولت آینده آمریکا به وقوع پیوسته اند که در نوشته یا منعکس نشده اند و یا صرفا به عنوان یک احتمال مورد اشاره قرار گرفته اند. تغییر این موارد کار میبرد و ترجیح دادم مطلب را در همان شکل اولیه منتشر کنم.

بهمن شفیق٬ ۱۹دسامبر ۲۰۰۸

عنوان نوشته حاضر عبارتی است برگزیده از مقاله " امیدها و بیم ها" از ادواردو گالیانو، رمان نویس برجسته اروگوئه ای پیرامون پیروزی باراک اوباما[1]. گالیانو در این نوشته کوتاه بیم ها و امیدهایی را بر زبان آورده است که میلیاردها انسان جهان معاصر به پیروزی اوباما گره زده اند. چنین اتفاقی اگر بینظیر نباشد، به طور قطع کم نظیر است. انتخاب باراک اوباما در شرایط تاریخی ای صورت میگیرد که از نظر ابعاد، سرعت و عمق تحولات یکی از حساس ترین دوره های حیات جامعه بشری را تشکیل میدهد. یوشکا فیشر، وزیر امورخارجه سابق آلمان، در هفته های اخیر دوبار از تاریخی بودن لحظه حاضر سخن به میان آورده است و در رابطه با بحران در بازارهای مالی، این واقعه را با واقعه فروپاشی دیوار برلین قابل قیاس دانسته است. حقیقتا نیز دوران تاریخی تازه ای آغاز می شود و در آغاز این دوران تاریخی انتخاباتی در آمریکا صورت گرفته است که آشکارا از عناصری از همان اهمیت تاریخی برخوردار است. در هیچ دوره ای از تاریخ معاصر سابقه نداشته است که یک تغییر سیاسی در درون بورژوازی یک کشور مسلط بر جهان سرمایه داری باعث شادمانی مردمی در آفریقا و آسیا و کشورهای دیگر جهان شود.  چنین اتفاقاتی تا کنون منحصر به تحولات انقلابی از نوع انقلاب اکتبر بودند. امروز اما بخش وسیعی از مردم جهان با همان احساس دوگانه ای به انتخاب باراک اوباما می نگرند که ادواردو گالیانو با "امیدها و بیم ها" بیانش کرده است.

روند انتخاب اوباما دو جنبه کاملا متفاوت – و شاید حتی متناقض – را در خود نهفته داشت. جسی جکسون نماینده سیاهپوست دمکرات و مبارز دیرینه جنبش ضد تبعیض نژادی به بهترین وجهی این دو جنبه را در رفتار خود به نمایش گذاشت. ماهها قبل از پیروزی اوباما در جریان رقابتهای درون حزبی با هیلاری کلینتون، جکسون که به یک مناظره تلویزیونی دعوت شده بود، هنگام انتظاربرای ورود به استودیو در گفتگو با شخص دیگری عصبانیت خود را از اوباما با این عبارات بیان کرده بود که "راستش دلم میخواست خایه هایش را ببرم". جکسون متوجه این نبود که دوربینها و میکروفونها گفتار و رفتار او را ثبت می کنند. همین جسی جکسون در شب پیروزی اوباما در مراسم سخنرانی او در شیکاگو پرچم کوچکی در دست گرفته بود و در میان هیاهوی شادمانی جمعیت انبوه حاضر به آرامی اشک می ریخت. اشکهای جسی جکسون بیان احساسات سیاهپوست مبارزی بودند که عقیم بودن همه راههای مبارزه برای حق برابر را تجربه کرده بود. از روزهای مارتین لوترکینگ و مالکولم ایکس و پلنگان سیاه تا روزهای کمپینهای درون حزب دمکرات برای کاندیداتوری ریاست جمهوری. غم همه این شکستها بود که در شب پیروزی اوباما اشک شوق را بر چشمان این مبارز پیر جاری میکرد. همان جکسونی که اوباما را متهم به آن کرده بود که با سیاهان برخورد از بالا می کند. وضعیت غریبی بود. هم برای جکسون و هم برای کل جهانیان از هفته ها قبل روشن بود که اوباما پیروز انتخابات خواهد بود. اما گویا هیچکس نمیخواست این واقعیت را بپذیرد. اسلاوی ژیژک در این باره به درستی میگوید که "پیروزی اوباما از دو هفته قبل مشخص بود، اما با این همه به عنوان یک سورپریز تجربه می شد."[2] ژیژک علت این ناباوری را در واقعگرایی قدرگرایانه و بدبینانه می بیند. به گمان من این تمام علت مسأله نیست. خود واقعه عناصری از تحولی ناشناخته را در خود داشت که باور کردن آن را دشوار می کرد. برخلاف تلقی ساده انگارانه ای که با حکم "اوباما همان بوش است با چهره ای دیگر" از کنار واقعه رد می شود، انتخاب اوباما بیش از انتقال قدرت در خانواده دوحزبی آمریکاست. این انتخاب از دو جهت تحولی است عمیق در پاسخ به نیازهای تاریخی بورژوازی آمریکا و در تلاش برای بازسازی سرمایه داری آمریکا در مصاف دوران جدید. به این دو جنبه بپردازیم.

 

اوبامای برنامه و سیاست

 

اوباما با دو شعار وارد میدان شد: "تغییر" و "آری ما میتوانیم". هر دو این شعار ها بیش از آنکه برنامه اجتماعی مشخصی را مد نظر داشته باشند، تداعی کننده و القاگر حالت معینی از روحیه اجتماعی بودند. نخست "تغییر" که ناظر بر به پایان رساندن هشت سال فاجعه آمیز بوش بود و دوم "آری ما میتوانیم" که پاسخی بود به احساس وسیعا رایج ناتوانی از انجام تحولات. تا جایی که به برنامه های اجتماعی اوباما برمیگشت، مضمون این برنامه ها حاکی از ایجاد اصلاحاتی معتدل در نظام اجتماعی آمریکا بود. به این جنبه پایین تر باز خواهیم گشت. قبل از آن اما پرداختن به سؤالات دیگری نیز لازم است و آن این که خود اوباما که بود؟ آیا او همان سیاستمدار باهوشی بود که به روشی مدرن و بسیار پراگماتیستی به مسائل نزدیک می شود؟ آیا او همانطور که برخی از منتقدان چپ در آمریکا اظهار میدارند سیاستمدار پست مدرنی بود که با نماهای سمبلیک پست مدرن در صحنه ظاهر می شد؟ برای این منتقدین اوباما کودتای پست مدرنیستی طبقه حاکم آمریکا را به نمایش میگذارد که با نشان دادن سمبلهای فاقد محتوا، تأمین عملی محتوای سیاستهای مورد نظر خود را برای دوره ای دیگر تضمین میکرد. این تبیین ها اما هنوز برای روشن شدن موضوع کافی نیستند. حقیقت این است که اوباما با مدرن ترین روشهای پست مدرنیستی – آری پست مدرنیسم خود پدیده ای مدرن است – سیاست ورزی می کند و یا بهتر است بگوییم تا قبل از انتخابات چنین میکرد. او در مقابل حساس ترین مسائل جامعه آمریکا، از فقر گسترده و وضعیت فاجعه بار بهداشت و آموزش عمومی تا مسائل نژادی و جنسی همواره از موضعگیری صریح پرهیز میکرد. پاسخ اوباما به این مسائل حاد اجتماعی در برجسته کردن عناصر دیگری از حیات اجتماعی بود. او در قطب بندیهای ایدئولوژیک جامعه آمریکا در هیچ قطبی قرار نمی گرفت، او موضع خود را بر فراز این قطب بندیها قرار داد. به این ترتیب او عنصر دیگری را در مقابل جامعه قرار میداد که در کلی ترین سطح آن همان "آمریکا و زندگی آمریکایی" بود. برای اوباما هم فعال پروچویس طرفدار سقط جنین آمریکایی بود و هم پرولایف مخالف سرسخت سقط جنین. برای او هم راسیست سفید پوست آمریکایی بود و هم مبارز ضد راسیست. این فقط تبیینی ساده نبود، برجسته کردن مسأله هویت آمریکایی در مقابل هویتهای گروهی و طبقاتی بود. این روش حقیقتا نیز از ظاهری پست مدرنیستی برخوردار است، به طور ناگفته هم برای پروچویس حق فعالیت قائل است و هم برای پرولایف، هم برای فعال اتحادیه ای مشروعیت قائل است و هم برای لابی سرمایه ها. در عین حال چنین روشی نه این و نه آن را از خود رانده است. اما اوباما فقط این نبود. در موارد معدودی اوباما به هیچ وجه پراگماتیست نبود و اتفاقا مهم ترین آن موارد معدود از اهمیت اساسی برای شناخت سیاست های خود اوباما برخوردار است: لشگرکشی به عراق.

به همان اندازه که اوبامای معطوف به سیاست داخلی سیاستمداری پراگماتیست و فاقد مواضع روشن و شفاف به نظر میرسید، به همان اندازه در مسأله جنگ عراق سیاستمداری قاطع و خلاف جریان بود. او بر خلاف بسیاری از دمکراتها، از جمله هیلاری کلینتون و معاون امروز خود او جو بایدن، از همان آغاز با قاطعیت مخالفت خود را با لشگرکشی به عراق اعلام کرد. همین مخالفت وجهه اوباما را نزد چپ آمریکا بالا برده و تبدیل به سرمایه بزرگی برای او در جریان مبارزه انتخاباتی بعدی شد. اما مخالفت اوباما با جنگ عراق نه صرفا مسأله ای تاکتیکی و برای تقویت موضع خود وی بود و نه مسأله ای موضعی. این مخالفت بر متن یک سیاست عمومی خارجی معنا پیدا می کرد و جزئی از تصویر عمومی سیاست خارجی متفاوتی بود که اوباما تعقیب می کرد. برای روشن شدن موضوع اشاره به نکته ای کوچک اما بسیار مهم از زندگی خود اوباما مهم است.

اوباما بر خلاف تلقی عمومی سیاستمداری کم تجربه در امور خارجی نبود و نیست. از نظر آکادمیک اتفاقا سیاست خارجی، آنهم در بالاترین سطح آن شاخص کار اوباما بود. اوباما رساله فارغ التحصیلی خود در دانشگاه کلمبیا را در سال 1983 تحت عنوان "خلع سلاح اتمی شوروی" ارائه داد.[3] این کار درست در زمانی انجام گرفت که برژینسکی نیز در همین دانشگاه ریاست "انستیتوی امور کمونیستی" را بر عهده داشت. برژینسکی به عنوان ضدکمونیست دو آتشه، طراح دخالت شوروی در افغانستان و مبتکر ایجاد طالبان و القاعده،  بر همگان شناخته شده است. تخصص برژینسکی نیز بیش از هر چیز در مسائل مربوط به شوروی و بعدها روسیه بوده است. ستاد انتخاباتی اوباما در تمام مدت کمپین انتخاباتی وی از دادن هرگونه اطلاعی درباره دوران تحصیل اوباما در دانشگاه کلمبیا خودداری کرده است. با این حال نکته تعیین کننده این است که برژینسکی در مبارزه انتخاباتی سمت مشاور اوباما در مسائل امور خارجی را بر عهده داشته است. خود اوباما نیز در مدت سناتوری اش در دو سمت عضو کمیسیون امور خارجه و عضو کمیسیون سربازان از جنگ برگشته فعالیت داشته است. در مقام عضو کمیسیون امور خارجه، اوباما به همراهی رئیس این کمیسیون، سناتور جمهوریخواه ریچارد لاگر، سفری به روسیه داشته است که موضوع آن را نیز همان مذاکرات خلع سلاح اتمی تشکیل میداده است.

مخالفت اوباما با جنگ عراق دقیقا همان موضعی است که برژینسکی نیز داشت. در زمینه سیاست روسیه نیز همه شواهد حکایت از آن دارد که سیاست اوباما با سیاست برژینسکی تطابق کامل دارد. در زمینه سیاست روسیه این تطابق حتی از حد برژینسکی نیز فراتر رفته و تا سیاست کابینه بوش و وزیر دفاع کنونی آمریکا رابرت گیتس نیز ادامه می یابد. گیتس یکی از مدافعان جدی استقرار سیستم دفاع موشکی آمریکا در لهستان و چک است و همه شواهد نشان میدهند که تمایل اوباما در ابقاء گیتس در واقع نشان از تمایل وی به ادامه همان سیاست تسلط همه جانبه یا ""Full Spectrum Dominance نسبت به روسیه است.

سیاست روسیه اوباما جزء اصلی سیاست عمومی تری است که مخالفت با جنگ عراق نیز یک رکن دیگر آن را تشکیل می داد. یک جزء دیگر این سیاست نیز اتخاذ موضع متفاوت نسبت به تسلط ایران به تکنولوژی اتمی است. این روشن است که اوباما خواستار مذاکره بدون قید و شرط با ایران در عالیترین سطح است. گرچه خود اوباما در جریان مبارزات انتخاباتی با لحن تندی مخالفت خود با تسلیح اتمی ایران را اعلام کرده است، اما این بیشتر یک رتوریک مربوط به دوره مبارزه انتخاباتی بود تا یک سیاست دائمی. لااقل تا جایی که به برژینسکی مربوط می شود، او سالهاست که از ایده ایران اتمی دفاع می کند. نزد برژینسکی ایران مسلح به سلاح اتمی نه تنها خطری برای صلح جهانی به حساب نمی آید، بلکه همچنین به نفع صلح جهانی به طور کلی و صلح در خاورمیانه به طور مشخص نیز خواهد بود. از نظر برژینسکی ایران مسلح به بمب اتمی با مسئولیت بیشتری به مسائل دیپلماسی بین المللی خواهد پرداخت تا ایرانی که هر لحظه نگران حمله آمریکاست.

هدف این مجموعه سیاستهای متفاوت در قبال عراق و ایران نیز چیزی نیست جز کاهش تشنج در این دو جبهه و تلاش برای جلب و یا خنثی کردن مخالفتها در ایران و عراق نسبت به آمریکا و در مقابل آزاد کردن نیرو و انرژی در تقابل با روسیه. عادی سازی روابط با ایران و برقراری آرامش در عراقی که متحد آمریکاست، در کنار حضور متحدین همیشگی از کشورهای عربی، هم به تأمین انرژی مورد نیاز آمریکا خدمت خواهد کرد و هم از وابستگی اروپا به انرژی روسیه خواهد کاست. به این ترتیب آمریکا باز هم خواهد توانست به عنوان تضمین کننده جریان انرژی به اروپا از موقعیت ممتازی برخوردار شود و از این موقعیت برای تقویت محور ترانس آتلانتیک بین آمریکا و اروپا و ژاپن نهایت استفاده را به عمل آورد. هدف نهایی این سیاست نیز چیزی نیست جز تکرار صف بندی ای مشابه دوران جنگ سرد، به انزوا کشاندن روسیه و مهار قدرتهای رو به افزایش چین و هندوستان.

با توجه به همه اینها باید تأکید کرد که سیاست خارجی تنها عرصه روشن سیاست اوباما و مهم ترین عرصه ای بود که وی در آن از خطوط کاملا شفاف سیاسی برخوردار بود. رئوس این سیاست را خود اوباما در مقاله ای تحت عنوان "نوسازی رهبری آمریکا" در شماره ژوئیه-اوت مجله فارین افرز ترسیم کرده است. چکیده این استراتژی در این عبارت بیان می شود که "عصر آمریکا به سر نیامده است، اما از نو باید رقم بخورد. ما باید جنگ [عراق] را به یک پایان قابل قبول برسانیم و سپس رهبریمان را نوسازی کنیم – نظامی، دیپلماتیک و اخلاقی – تا با تهدیدات جدید مقابله و شانسهای جدید مان را گسترش دهیم."[4]

اما در سطح داخلی سیاست عمومی اوباما تنها در زمینه تکنولوژی سبز محیط زیستی و کاهش تولید گاز کربنیک از چهارچوبهای روشنی برخوردار بود که هر دو این عرصه ها نیز از یک وجه بین المللی بسیار نیرومند برخوردارند و اساسا در تقابل با سیاست کابینه بوش در رد توافقنامه کیوتو و به این ترتیب به انزوا کشاندن آمریکا در سطح جهانی قابل توجهند. در سایر عرصه های سیاست اجتماعی سیاست اوباما اساسا در فقدان طرح روشن برای مسائل اجتماعی و در مقابل تأکید بر هویت آمریکایی مشخص می شد. اما این هویت آمریکایی مگر چیزی غیر از تأکید بر تمایز با غیر آمریکاییان است؟ تأکید اوباما بر هویت آمریکایی در واقع به نوعی تداوم همان سیاست خارجی وی در عرصه ایدئولوژیک و رو به داخل بود و برای آمریکا به عنوان قدرت مسلط جهان امروز، در موقعیتی که این تسلط جهانی با چالشهایی بی سابقه روبرو شده است، برخورداری از یک سیاست خارجی مؤثر از اهمیتی حیاتی برخودار است. در جبهه داخلی نیز آنچه اهمیت تعیین کننده می یابد گردآوری وسیع ترین نیرو حول همان هویت آمریکایی و برای مقابله با جهان بیرونی است. تأکید بر ایده آلهای زندگی آمریکایی و بیدار کردن امید به تغییر و توانایی در ایجاد این تغییر اجزاء مختلف ایدئولوژی و استراتژی ناظر بر کسب قدرت را تشکیل می دادند.

در مقابل تا آنجا که به مسائل اجتماعی مربوط می شد، پس از حذف ادواردز از میان کاندیداهای حزب دمکرات و باقی ماندن کلینتون و اوباما در جریان رقابتها، همه ناظران در این متفق القول بودند که از میان این دو کلینتون بیشترین شانس را برای بسیج کارگران و مردم فقیر تر و همچنین سیاهپوستان و هیسپانیکها دارد. دلیل این امر نیز کاملا روشن بود. در مقابل برنامه های مبهم و کلی گویی های اوباما، این کلینتون بود که از طرحهای روشن تری برای بیمه های اجتماعی و اصلاح نظام آموزشی و از بین بردن جنبه های تبعیض نژادی در جامعه برخوردار بود. در مقابل اوباما به مثابه یک تحصیلکرده هاروارد نه از اعتماد سیاهان برخوردار بود و نه از پیوندهای دیرینه کلینتونها با اتحادیه های کارگری. روآوری اوباما به روشهای مدرن مدیایی و بسیج فعالین نسل جوان پاسخی به این مشکل بود. نیاز جامعه آمریکا به یک تغییر واقعی و سرخوردگی وسیع مردم از لایه های سنتی سیاستمداران و لابی های صنایع و بانکها و بیمه ها در واشنگتن و هوشیاری اوباما در استفاده از این روحیه اما به تدریج کفه را به نفع او برگرداند و پیروزی مسلم هیلاری کلینتون را از دست وی ربود.

بعدا و در جریان مبارزه انتخاباتی بر علیه مک کین نیز تا مدتها صحبتی از هیچ بحث مشخصی در عرصه های سیاست اجتماعی به میان نیامد. محور کمپین اوباما بر علیه مک کین اساسا تداوم دوران بوش توسط مک کین را هدف گرفته بود. با این همه تأکید اوباما و مشاورانش بر اهمیت سیاست خارجی را در این میتوان دید که اوباما در گرماگرم مبارزه انتخاباتی آمریکا را ترک کرد و به یک سفر اروپایی دست زد. تصاویر گردهمایی 200 هزار نفری برلین در کنار ستون پیروزی، دقیقا همان چیزی بود که آمریکای ایزوله به آن نیاز داشت. درست در شرایطی که سفر جورج بوش به هر کشور جهان خیل عظیمی از تظاهر کنندگان ضد آمریکایی را به خیابانها میکشاند، اوباما موجی از سمپاتی نسبت به آمریکا را برمی انگیخت. تقابلی آشکارتر از این؟ از همان ایام روشن بود که پیروزی اوباما مقدمتا اعتبار در هم ریخته اخلاقی آمریکا در اثر هشت سال کابوئیسم نئو کنسرواتیوها را ترمیم خواهد کرد و به ایجاد فضای مناسبتری برای تحقق سیاستهای آمریکا منجر خواهد شد. در افکار عمومی جهانیان اوباما نماینده چندجانبه گرایی ای معرفی می شد که به جای یکجانبه گرایی بوش قرار می گرفت. هیچ درجه ای از تلاش مک کین برای نشان دادن این که او به ویژه در سه سال گذشته همواره با سیاستهای بوش به مخالفت برخاسته بود، نمی توانست این تصویر را تغییر دهد که او تداوم همان سیاست هشت سال گذشته را نمایندگی میکرد. به ویژه پس از معرفی سارا پالین به عنوان معاون رئیس جمهور که آشکارا با هدف بسیج پایه های نامطمئن راست مذهبی حزب جمهوریخواه صورت گرفته بود، دیگر تردیدی در این باقی نماند که مک کین یعنی تداوم دوران بوش و اوباما یعنی پایان این دوران.

جهتگیری اوباما از همان آغاز نه تنها از حمایت بخشهای مهمی از الیت سیاسی حاکم برخوردار بود، بلکه همچنین به سرعت در درون مراکز قدرت اقتصادی نیز به عنوان آلترناتیو جدی و قابل حمایت ارزیابی شد و مورد حمایت نیز قرار گرفت. صرفنظر از محافل قدرتمند درونی در حزب دمکرات، الیت سیاسی این حزب نیز از همان آغاز با حمایت از اوباما نشان دادند که به انجام این تغییر از طریق او امیدوار هستند. در این میان حمایت خانواده کندی از اوباما در مقابل هیلاری کلینتون معنایی فراتر از یک حمایت ساده داشت. این حمایت آشکار به معنای تغییر آرایش درونی در حزب دمکرات نیز بود. گسست از جریان کلینتونی به عنوان جریان مسلط برای حزب دمکرات آغاز شده بود و این برای این حزب عملا به معنای گذار از آرایش سیاسی – ایدئولوژیک دهه نود قرن بیست به آرایشی جدید بود.

در درون مراکز قدرت اقتصادی نیز نشانه های آشکاری از حمایت از اوباما از همان آغاز پیدا می شد. از جمله و به ویژه حمایت مراکز مالی قدرتمند وال استریت از اوباما از اهمیتی ویژه برخوردار است. سنت سیاسی رایج در مراکز قدرت اقتصادی بر آن است که حمایتهای مالی این مراکز از کاندیداهای احزاب به طور معمول شامل همه طرفین می شود. علت این امر نیز در پیشگیری از ریسکهای احتمالی حمایت یکجانبه از کاندیدایی معین است که در صورت شکست وی متوجه مراکز حمایت کننده خواهد شد. آنچه در این میان اهمیت می یابد و از روی آن گرایش این مراکز به این یا آن کاندیدا را میتوان تشخیص داد، میزان کمکهای آنان به کمپین این کاندیداها است و ارقام کمکهای مالی در این زمینه از همان آغاز به روشنی نشان می دادند که کفه حمایت از اوباما در میان مراکز مالی وال استریت به مراتب سنگین تر بود. به طور نمونه تنها در ماه مارس 2008 مؤسسات گلدمن زاکس، استانلی مورگان، لیمن برادرز و مریل لینچ مبلغ 360 هزار دلار به کمپین اوباما و 300 هزار دلار به کمپین کلینتون پرداختند. بنا بر گزارش اشپیگل تا ماه آوریل گلدمن زاکس 523478 دلار، جی پی مورگان 317142 دلار، لیمن برادرز 302687 دلار، سیتی گروپ 301146 دلار و مرگان استانلی 225976 دلار به کمپین اوباما کمک کرده بودند.  در ادامه خواهیم دید که این گرایشی یکطرفه نبوده است.[5] به این ترتیب در درون  طبقه حاکم در آمریکا حرکتی به سمت اجماع در حمایت از اوباما در حال تکوین بود که در ماههای آخر مبارزات انتخاباتی به اوج خود رسید. حدود دو هفته مانده به انتخابات بیش از ۱۶۲ روزنامه محلی و سراسری در آمریکا حمایت خود را از اوباما اعلام کرده بودند و تنها حدود ۶۰ روزنامه رأی به مک کین را توصیه کردند. در میان روزنامه های اوباما تنها روزنامه های لیبرال قرار نداشتند. بسیاری از روزنامه های معتبر محافظه کار از قبیل واشنگتن \ست نیز در این صف قرار گرفته بودند. وال استریت ژورنال علیرغم عدم حمایت رسمی از هیچ یک از دو کاندیدا٬ آشکارا لحن خود را به نفع اوباما تغییر داد. در این میان شاید روزنامه محافظه کار شیکاگوتریبون به بهترین وجهی شاخص این اجماع عمومی به نفع اوباما باشد. این روزنامه برای اولین بار پس از بنیانگذاری اش در سال ۱۸۴۷ به صف حامیان یک کاندیدای حزب دمکرات پیوست. در خارج از آمریکا نیز اکونومیست نوشت که اگر رأی داشت به اوباما رأی میداد.

این موج نخست از درون الیت سیاسی حزب دمکرات آغاز شد و با گذشت زمان بخشهای هر چه وسیعتری از طبقه حاکمه و الیت سیاسی – فکری آن را در بر گرفت. در ماههای آخر کمپین اوباما، نه تنها کل حزب دمکرات، به استثناء محافل محدودی پیرامون جو لیبرمن، به حمایت فعال از اوباما روی آوردند، بلکه به طور محسوسی محافل هر چه بیشتری از درون جمهوریخواهان حمایت آشکار خود را از اوباما اعلام می کردند. این حمایتها به ویژه آنجا از اهمیت بیشتری برخوردار می شدند که از جانب نظریه پردازان سرشناس محافل نئوکنسرواتیسم عنوان می شدند. روزنامه آلمانی دی تسایت در این باره نوشت: "اوباما به همان اندازه از حمایت راستهای پشیمان برخوردار می شود که زمانی ریگان از حمایتهای چپهای پشیمان برخوردار بود."[6] میزان این حمایتها به گونه ای وسیع بود که به ایجاد واژه جدید Obamacons  برای توصیف محافظه کاران اوبامایی در ادبیات سیاسی منجر شد. در میان این حمایت کنندگان افراد سرشناس بسیاری وجود داشتند که زمانی نقشی کلیدی در تعرض نئوکانها بازی می کردند. از جمله این افراد باید از کریستوفر باکلی فرزند ویلیام باکلی نام برد. ویلیام باکلی یکی از بنیانگذاران جنبش روشنفکری نئوکنسرواتیسم و مؤسس روزنامه ناشنال رویو National Review بود. خود این روزنامه یکی از ارگانهای اصلی٬ اگر نگوییم اصلی ترین ارگان٬ شکل دادن به نئوکنسرواتیسم بود. چهره سرشناس دیگری که این موج را خصلت نمایی می کرد کنت آدلمن بود. کنت آدلمن از دهه هفتاد از همکاران نزدیک دونالد رامسفلد بود و در جریان مذاکرات ریگان و گورباچف پیرامون قراردادهای محدودیت سلاحهای اتمی در سمت مشاور ریگان فعالیت میکرد. او از جمله طرفدرارن آتشین حمله به عراق بود و مثل رامسفلد این جنگ را یک پیاده روی ساده قلمداد می کرد.  ژورنال the new republic در ژوئن 2008 به بررسی این پدیده پرداخته و به این نتیجه بسیار جالب میرسد که "اکثریت این حمایت کنندگان به جناح لیبرتارین های Libertarian نئوکنسواتیسم تعلق دارند". نویسنده مقاله مزبور که خود یک جمهوریخواه است و به صف اوباماکان ها هم نپیوسته است٬ دلیل این چرخش را از جمله در این می بیند که نزد این محافظه کاران "اوباما بیشتر میتواند ایده آلهای جنبش نئوکان را برآورده کند تا مک کین."[7] لیبرتارین هم در آمریکا به طرفداران مکتب آزادی اقتصادی بی قید و شرط و آزادی نامحدود بازار اطلاق میشود. یعنی شاگردان هایک و میلتون فریدمن. دقیقا همان کسانی که جریان فکری اصلی موج نئولیبرالیسم را شکل داده بودند، اکنون به حمایت از اوباما روی می آوردند. این پدیده مدتها قبل از آن ظهور کرده بود که مک کین سارا پالین را به عنوان معاون خود انتخاب کند. برای مک کین چاره ای جز رجوع به پایه های مذهبی نئوکنسرواتیسم باقی نمانده بود. بقیه بخشهای طبقه حاکمه تصمیم خود را به نفع اوباما از مدتها قبل گرفته بودند. بر خلاف آنچه که برخی از نویسندگان نیویورک تایمز اظهار میدارند، اوباما نماینده هیچ جنبش ترقیخواهانه ای در آمریکا نبود، او نماینده کل طبقه حاکمه آمریکا بود. تبیین اوباما به عنوان نماینده جنبش ترقیخواهی، بیش از آنکه بیان واقعیت باشد، بیان آرزوهای این متفکرین است.

اما با همه اینها انتخاب اوباما را نباید به این جنبه ها محدود کرد. روند انتخاب اوباما حاوی عناصر اجتماعی دیگری نیز بود که فراتر از حمایت عمومی طبقه حاکمه بودند و به ایجاد دینامیسمی در جامعه منجر شدند که چه بسا تأثیرات عمیقی بر حیات سیاسی – ایدئولوژیک جامعه آمریکا بر جا گذارند. همین جنبه هاست که انتخاب اوباما را به پدیده ای متمایز از همه انتخابات تاکنونی در آمریکا و به پدیده ای تبدیل کرده است که روشنفکران چپ سرتاسر دنیا را نیز به خود مشغول کرده است. اسلاوی ژیژک عنوان مقاله فوق الذکر خود درباره اوباما را چنین گذاشته است: "توهمات خود را به کار بگیر" Use Your Illusions. مقاله وی با این عبارات به پایان می رسد: "با پیروزی اوباما هیچ چیز تعیین تکلیف نشده است، اما این پیروزی آزادی ما را گسترش می دهد و بر این مبنا همچنین چشم انداز فراختری از تصمیم گیری را در مقابل ما قرار می دهد. مهم نیست که چه اتفاقی می افتد. این نشانه ای از امید در دوران تاریک ما باقی خواهد ماند، نشانه ای از آن که حرف آخر را رواقیون بدبین واقع گرا نمی زنند، چه راست و چه چپ." زمانی همین ژیژک درباره انتخابات پارلمانی چنین گفته بود: "در آسانسورها دکمه ای هست که با فشار دادن آن در بسته می شود. خوب که دقت کنید، می بینید که زمان بسته شدن در همان است که بدون فشار دادن دکمه هم بود. فشار دادن دگمه تغییری در این زمان ایجاد نمی کند. با این حساب این سؤال طرح می شود که فلسفه وجودی این دگمه چیست؟ این دگمه را برای آن نصب کرده اند که کسی که در درون آسانسور است با فشار دادن آن احساس کند کاری کرده است. انتخابات پارلمانی هم همین است. آن را گذاشته اند که ما احساس کنیم کاری انجام داده ایم." امروز اما ژیژک احساس متفاوتی را بیان می کند، احساسی که منحصر به او نیست. لازم است به بررسی آن پرداخت که چه چیزی باعث می شود که درهندوستان مردمی برای جشن پیروزی اوباما به خیابان بیایند و روشنفکر رادیکالی مثل ژیژک به چنین نتیجه ای برسد.

 

اوبامای تخیلات

 

چامسکی توصیه کرده بود که در ایالتهای مورد مناقشه معروف به سوینگ مردم به اوباما رأی بدهند، بدون آنکه توهمی داشته باشند. چرا که "همه آرزوهای "تغییر" و "امید" به سیاستهای استاندارد سنتریستی حزب دمکرات ختم خواهند شد."[8] دقیقا در مقابل همین استدلال چامسکی است که ژیژک اتفاقا به کار گرفتن همان توهمات را توصیه می کند. آنچه در ماههای گذشته در آمریکا اتفاق افتاد، چیزی بیش از یک جابجایی ساده در قدرت بود. رایحه ای از ایده های تازه، حتی موجی از عدالتخواهی و امید به آینده ای بهتر سرتاسر جامعه آمریکا را فرا گرفت. این را نه در برنامه های احزاب سیاسی و به طریق اولی در اقدامات دولت آتی اوباما نه می توان دید و نه اصولا باید دنبال کرد. در اعماق این جامعه چیز دیگری در حال وقوع بود. چیزی که قوانین ویژه خود را داشت.

حمایت از کاندیداهای حزب دمکرات سنت همیشگی آمریکای لیبرال بوده است و بر بستر همین سنت نیز روشنفکران و هنرمندان لیبرال چپ و بخشهای وسیعی از فعالین چپ نیز همواره در شمار حامیان حزب دمکرات قرار می گرفتند. آنچه در کمپین 2008 اما برجسته بود نخست ابعاد این حمایت و دوم محو کامل آلترناتیوهای دیگر مورد حمایت چپ در دوره های قبلی بود.

حمایت از اوباما اما این بار تنها به حامیان همیشگی دمکراتها محدود نبود. گستره این موج حمایت تا بخشهای وسیعی از روشنفکران رادیکال چپ را نیز در بر میگرفت. نه تنها چامسکی، بلکه همچنین بسیاری از روشنفکران خارج از آمریکا نیز به این موج حمایت، چه مستقیم و چه بطور مستقیم و با جانبداری از مباحث اوباما در مقابل مک کین پرداختند.[9] حتی فیدل کاسترو نیز بدفعات سمپاتی خود را نسبت به اوباما ابراز کرد.

در کنار این حمایت گسترده، آنچه این بار در جریان کمپین انتخاباتی کاملا از صحنه انتخابات محو شد حضور آلترناتیوهای مستقل چپ در کنار کاندید حزب دمکرات بود. در جریان انتخابات سال 2000 و شکست ناچیز ال گور در مقابل بوش همه مفسران آرائی را که رالف نیدر نماینده مستقل و طرفدار جنبش محیط زیست به خود اختصاص داده بود مسئول آن شکست قلمداد کردند. این بار نیز رالف نیدر با همان رؤیای دیرینه شکل دادن به صف سومی در کنار دو حزب بزرگ – که در واقع دو جناح حزب سرمایه تلقی می شوند – وارد میدان کارزار انتخاباتی شد. اما در تمام جریان انتخابات نه نامی از نیدر به میان آمد و نه هیچ بخش قابل توجهی از چپ، حتی طرفداران محیط زیست، به حمایت از او برخاستند. نیدر و آرزوی صف سوم وی کاملا محو شدند.

جدا از حمایتهای بخشهای گسترده ای از چپ از اوباما، آنچه در کمپین 2008 به طور برجسته ای به چشم میخورد حمایت وسیع نسل جوان از اوباما و بکارگیری گسترده اینترنت از جانب فعالین داوطلب در جهت حمایت از اوباما بود. ابتکارات گسترده فعالین جوان مرتبط با ستاد انتخاباتی اوباما و تأثیر آنان بر مبارزه انتخاباتی تا حدی بود که به نگرانی مفسران برخی روزنامه از آن انجامید که مبادا در صورت پیروزی اوباما این بلاگر ها و هکرهای اینترنتی باز از چنین نفوذی در تعیین سیاستهای دولت آتی برخوردار باشند.

خصلت توده گیر کمپین اوباما و شور و شوق گسترده در نسل موسیقی پاپ و راک از مدتها قبل تحت عنوان پدیده "اوبامانیا" یا "سرخوشی اوبامایی" به ادبیات سیاسی راه یافته بود. آنچه مسلم بود این بود که کمپین اوباما از فضایی متفاوت از همه کمپینهای تاکنونی نمایندگان دو حزب اصلی برخوردار بود.

سیاستهای استراتژیستهای ستاد انتخاباتی اوباما نیز البته در ایجاد چنین فضایی مؤثر بودند. از جمله اتخاذ سیاست عدم دریافت حتی یک سنت کمک مالی از محافل لابی ایست این تصویر را ایجاد کرد که کمپین اوباما به توده مردم و بویژه جوانان متکی است. حقیقتا نیز کمپین اوباما تا به آخر از هیچ لابی ایستی کمک مالی دریافت نکرد. تمام کمکهای مالی هنگفت مؤسسات مالی و بانکی و صنعتی نیز در قالب کمکهای فردی مدیران، کارمندان و شاغلان آنان ارسال می شد. از نظر سیاسی اما این مبالغ کمکهای ناچیز اما گسترده 5 و 10 دلاری بود که توسط مسئولان تبلیغاتی کمپین اوباما برجسته می شد و از طریق رسانه ها به اطلاع مردم میرسید.

صرفنظر از سیاستهای رسمی ستاد انتخاباتی اوباما، کمپین اوباما عملا تبدیل به بستر گسترده ای از جنبشهای اجتماعی مختلف تبدیل شد که هر کدام با انتظار تحقق برنامه های خود و با اعلام اهداف خود به عنوان اهداف کمپین اوباما وارد میدان می شدند. از جنبشهای محیط زیستی تا همجنسگرایی و ضد راسیستی و جنبشهای ضد جنگ، همه و همه با فعالیتی خیره کننده به این کمپین پیوستند و آن را شکل دادند. پس از روشن شدن نشانه های شکست هیلاری کلینتون در جریان رقابتهای حزبی فعالین اتحادیه ای نیز هر چه بیشتر به این کمپین پیوستند و با اوجگیری تبلیغات ضد سوسیالیستی مک کین در هفته های آخر انتخابات، دفاع از سوسیالیسم نیز در کمپین اوباما جای خود را یافت. همه اینها در حالی صورت میگرفت که اوباما در میان سه کاندیدای اصلی حزب دمکرات یعنی ادواردز، کلینتون و خود وی، از نظر برنامه های اجتماعی راست ترین آنها به حساب می آمد. بالاتر دیدیم که تنها در عرصه جنگ عراق بود که اوباما از سیاستی روشن و هم جهت با چپ برخوردار بود. از نطر سیاست مالیاتی و توزیع درآمد، این ادواردز بود که به جناح چپ حزب دمکرات تعلق داشت و پس از ادواردز نیز کلینتون بود که سیاستی کم یا بیش سوسیال دمکراتیک را دنبال میکرد. با این حال همین ادواردز نیز پس از خارج شدن از دور رقابتها به جمع حامیان اوباما پیوست و نه به کلینتون که از نظر برنامه ای به او بسیار نزدیکتر بود.

چه چیزی باعث ایجاد چنین صف بندی ای شد؟ کدام عوامل به ایجاد چنین تحرکی در فضای سیاسی آمریکا منجر شدند؟ پاسخ را باید در تغییر بزرگی – اگر نگوییم بنیادی – جست که انتخاب اوباما در ساختار سیاسی دولت در آمریکا به وجود می آورد.

اوباما یک سیاهپوست است. تا همینجای قضیه در کشوری که بر پایه های برده داری بنا شده بود به اندازه کافی گویای تغییری اساسی در رابطه بین گروهبندیهای مختلف اجتماعی هست. با این حال این تمام هنوز تمام ابعاد تحولی را که واقع شده است نشان نمی دهد. تبیین تازگی انتخاب یک سیاهپوست در کشوری که تا همین چهل سال قبل سیاهان را در همه عرصه های عمومی، از اتوبوس تا کافه و رستوران و مدرسه و بیمارستان و کارخانه، آشکارا مورد تبعیض قرار میداد، در کشور کوکلوس کلانها و لینچها، البته به اندازه کافی حکایت از تغییر مناسبات بین گروهبندیهای اجتماعی دارد. اما عمق این تحول تنها با دقت بیشتر در ساختار الیت سیاسی حاکم است که بیشتر آشکار می شود.

دولت آمریکا کاملترین دولت مدرن است. این حکم مارکس در ایدئولوژی آلمانی امروز نیز کماکان صادق است. این دولت زاییده یک انقلاب و محصول جنگ بورژوازی انقلابی آن دوران با استعمار انگلیس بود. منشوری که این دولت بر مبنای آن بنا شد از روح انقلاب فرانسه الهام گرفته است و هنوز هم یکی از کاملترین منشورهای حقوق بشر است. در این دولت از همان آغاز اثری از عصاهای جامعه کهن فئودالی به چشم نمی خورد. فرد و مالکیت فردی تماما به رسمیت شناخته شده و برابری فرد در مقابل قانون به طور کامل تضمین شده است. اما همه اینها ذره ای هم در این واقعیت تغییر به وجود نمی آورد که در ساختار اجتماعی آمریکا همان مناسبات بغایت وحشیانه برده داری تا اواخر قرن نوزده وسیعا رایج بود و پس از آن نیز بقایای همان مناسبات برای دهه های طولانی در سطوح مختلف آشکار و پنهان به حیات خود ادامه می داد. این کشوری بود که از نوای ترومپت لویی آرمسترانگ و مایلز دیویس لذت می برد و به آن افتخار می کرد، اما همانها را به بسیاری از هتلها و رستورانهایش راه نمی داد. صرفنظر از نژادپرستی وسیعا رایج در جامعه آمریکا، این جامعه ای بود به شدت مذهبی. دولت آمریکا البته بر اساس هیچ مذهب مشخصی بنا نشده است. اما در هیچ نقطه دنیا چنین آزادی وسیعی برای مذاهب وجود ندارد. تنها اوانگلیکانهای طرفدار انتظار ظهور مسیح بیش از 70 میلیون از جمعیت آن را تشکیل می دهند. تعداد فرقه های مذهبی در این کشور قابل شمارش نیست و همه آنها نیز از حمایت دولت برخوردارند. دولت آمریکا نمی توانست مهر این مناسبات اجتماعی را بر خود نداشته باشد. صرفنظر از قوانینی که منعکس کننده این مناسبات اجتماعی اند، بیش از هر چیز ساختار الیت سیاسی تشکیل دهنده دولت، بیان کامل این مناسبات است. در این الیت سیاسی، مهاجر دارای ریشه غیر اروپایی جایی ندارد و در میان خود آمریکائیان دارای ریشه اروپایی نیز سلسله مراتبی از قدرت شکل گرفته است که تا به امروز الیت سیاسی این جامعه را تشکیل میداده و بویژه اداره دولت را بین خود تقسیم می کرده است. در این الیت سیاسی کسی که رئیس جمهور می شد باید اروپایی تباری از شمال و غرب اروپا و دارای مذهب پروتستان می بود. تا زمان کندی حتی اروپایی تبارهای کاتولیک نیز در این الیت شانسی برای رئیس جمهور شدن نداشتند. همچنین است در مورد اروپایی های جنوب اروپا. در میان 44 رئیس جمهور آمریکا یک نفر هم نیست که از تبار مهاجرین اسپانیایی و ایتالیایی و یونانی باشد. مایکل دوکاکیس یونانی تبار تنها استثنایی بود که در انتخابات سال 1988 توانست تا حد کاندیداتوری حزب دمکرات پیش رود. این قانون نانوشته الیت سیاسی آمریکا بود. در این کشور هر کسی میتوانست از ظرفشویی راکفلر شود، اما هر کسی نمیتوانست از شهرداری تا ریاست جمهوری ترقی کند. اوباما در چنین کشوری رئیس جمهور شد. راز قدرت بسیج اوباما در واقعیت نهفته بود که او به عنوان کسی خارج از الیت سیاسی سنتی و به عنوان یک ساختار شکن تلقی می شد. مسأله نه فقط در غلبه بر مرزهای نانوشته نژادی در آمریکا بود، بلکه در هم شکستن این مرزها همچنین به معنای پایان اقتدار سنتی قشر ممتازی از طبقه حاکمه در آمریکا نیز بود. قشری که نزد توده مردم مسئول همه مصائب اجتماعی قلمداد می شد. این تفاوت اصلی کمپین انتخاباتی 2008 با همه مبارزات انتخاباتی پیشین بود.

زمینه سیاسی چنین تحولی در تغییرات دو دهه قبل از انتخابات و بویژه در هشت سال حاکمیت نئو کنسرواتیسم بوش و رامسفلد شکل گرفته بود. دولت کلینتون دولت دوران سرخوشی پس از پایان جنگ سرد و دوران هژمونی بلامنازع آمریکا بر جهان بود. از نظر اقتصادی این دورانی بود که با اقتصاد دیجیتال معروف به نیواکونومی آمریکا را در موقعیتی مناسب قرار داده بود. با بحران معروف به حباب نیواکونومی در سال 2001 این دوران برای همیشه به پایان رسیده بود. میراث فرهنگی و اخلاقی دوران کلینتون به حدی فاجعه آمیز بود که به طور مستقیمی به تقویت راست مذهبی انجامیده بود. دوران کلینتون دوران فایده گرایی بی قید و شرط، دوران لذت فردی، دوران بی پرنسیپی، دوران حاکمیت مطلق پول بود. خود کلینتون به بهترین وجهی نماد این دوران بود. رئیس جمهوری که از خود خزانه ای پر و خاطرات مونیکا لوینسکی بر جا گذاشته بود. کلینتون رویه اینجهانی زوال و فساد بود و همزاد آنجهانی خود بوش را به مردم آمریکا و جهانیان تحویل داد. همه آنچه را کلینتون داشت، بوش در قالبی مذهبی و لاهوتی در خود جمع می کرد. بوش که در مقابله با بی ارزشی های دوران کلینتون ارزشهای مذهبی جهانشمول را به میدان می آورد، خود به همان اندازه فاقد اخلاق و پرنسیپ از آب درآمد که کلینتون. فساد این بار به شدت غیر قابل تحمل تر نیز بود، چرا که نام خدا را نیز بر خود داشت. کلینتون دولتی با خزانه پر بر جا گذاشت، بوش این خزانه را آشکارا در میان الیگارشی مالی پیرامون خود تقسیم کرد و دولتی با بزرگترین کسر بودجه سالانه تاریخ را به بازماندگان سپرد. اگر کلینتون به هر حال آمریکایی از خود بر جا گذاشته بود که در میان متحدین خویش از موقعیتی ممتاز برخوردار بود، نئوکنسرواتیسم بوش در این زمینه نیز میراثی از هم پاشیده بر جا گذاشت. آمریکای بوش زیر لوای "جنگ با تروریسم" دو جنگ فرساینده راه انداخت، بدترین قوانین بر علیه آزادیهای اجتماعی را به اجرا درآورد، نیم بیشتر متحدین دیروز را از خود راند و در آستانه رودررویی آشکار نظامی با رقبای در حال عروج قرار گرفت. نفوذ آمریکا در سرتاسر جهان چنان کاهش یافت که حیات خلوت خود او در آمریکای لاتین نیز اکنون تبدیل به چالشی برای قدرت جهانی آمریکا شده بود. آنجا که دیکتاتوریهای نظامی دست پرورده سیا مثل قارچ سر از زمین در می آوردند، در هشت سال بوش به عرصه ظهور دولتهای چپگرا تبدیل شد. آرزوی دیرینه طبقه حاکمه آمریکا برای انزوای کاسترو و کوبا اکنون به عکس آن تبدیل شده است. این خود آمریکاست که منزوی شده است.

از نظر اجتماعی نیز سه دهه اخیر در آمریکا دوران تجدید توزیع درآمد اجتماعی از پایین به بالا، دوران رشد فقر و فلاکت و فقدان حداقلی از تأمین اجتماعی از یک سو و شکلگیری اقلیتی با ثروتی افسانه ای از سوی دیگر بود. درآمد سالانه 5 درصد بالای جامعه از حدود 140 هزار دلار در سال 1973 به خدود 265 هزار دلار در سال 2004 رسید در حالیکه در 20 درصد از پایین ترین اقشار جامعه در حد 10 هزار دلار سالانه ثابت ماند. اشتباه نمی کنید، هیچ صفری جا نیفتاده است. فقط 10 هزار دلار درآمد سالانه.[10] ناگفته پیداست که در میان آن 5 درصد بالای جامعه نیز اقلیتی بسیار قلیل از درآمدهایی میلیونی برحوردار بودند و از سال 2004 به بعد نیز این شکاف با هدایای مالیاتی دوران دوم بوش باز هم بیشتر و بیشتر شد. در سال 2005 درآمد یک درصد از ثروتمندترین مردم آمریکا معادل 21 درصد کل درآمد بود که نسبت به سال 2004 بیش از 2 درصد افزایش نشان میداد و در همین مدت درآمد 50 درصد پایین جامعه حدود 13 درصد کل درآمد اجتماعی بود که نسبت به سال قبل نیم درصد کاهش داشت.[11] حتی وال استریت ژورنال نیز اذعان می کند که این درآمد اقلیت یک درصدی جامعه از سال 1920 به این سو سابقه نداشته است و سی سال گذشته، سی سال افزایش نابرابری اجتماعی بوده است.

در آغاز سال 2008 هیچ چیز در آمریکا نبود که گواه ذره ای حقانیت برای تداوم وضع موجود باشد، در مقابل همه چیز ضرورت یک تغییر پایه ای را می طلبید. اوباما بر چنین متنی ظهور کرد و تبدیل به نماینده همه نیروهای اجتماعی خواستار "تغییر" شد. طیفی که از اقتصاددانان نئوکلاسیک بازار آزادی از قبیل ساموئلسون تا مخالفان جهانی سازی، از طرفداران ازدواج همجنسگرایان تا فعالین محیط زیستی و از نئومحافظه کاران پشیمان تا ترقیخواهان کینزی را در بر میگرفت. ابهام در شعارها و برنامه های اوباما به همه این گروهبندیهای اجتماعی امکان میداد که تلقیات، آرزوها و توهمات خود را به عنوان محتوای آن "تغییر" و عامل آن "امید" قلمداد کنند که اوباما بر پرچم خود نوشته بود. این اولین بار نبود که طیف گسترده ای از نیروهای اجتماعی با منافع متضاد زیر شعارهایی مبهم گرد هم می آمدند. ریگان نیز با شعار مبهم "بازگرداندن دولت به مردم" به قدرت رسید تا نیروی نظامی آمریکا را گسترش دهد، اتحادیه های کارگری را درهم بکوبد، نظام مالیاتی را به نفع ثروتمندان تغییر دهد، بازار را از قید و بند مقررات تنظیمی رها کند و خلاصه این که عصری از گردش به راست را در سطح جهانی رقم زند. در سال 2008 نیز اتفاقی مشابه همان در آمریکا به وقوع پیوست. این بار اما عقربه های قطب نما به سمت چپ نشان می دهند. این بار نیز رئیس جمهوری با مبهم ترین شعار ها بیشترین و متنوعترین نیروهای اجتماعی را گرد خود جمع کرده است. حداقل تغییری که در این مبان حاصل شده است، پایان رسمی دوران نئوکنسراتیسم است. اما این هنوز به معنای آن نیست که چه چیز به جای آن خواهد آمد. به راستی کدام عواقب را از انتخاب اوباما باید انتظار کشید. آیا سیاست دولت آتی نیز چرخشی به چپ را نشان خواهد داد؟ میتوان به این سؤال با این اشاره کلی پاسخ منفی داد که اوباما رئیس جمهور بزرگترین کشور سرمایه داری دنیا و بزرگترین نیروی امپریالیستی معاصر است و به عنوان رئیس جمهور چنین کشوری هرگز به چپ نخواهد چرخید. آمریکا بولیوی نیست. این البته هسته نیرومندی از حقیقت را در خود دارد، اما هنوز بسیاری از مؤلفه های تحول در جامعه مرکبی مثل آمریکا را نشان نمی دهد. تحول حاضر در جامعه آمریکا از وجوه متعددی برخوردار است که برای پاسخ به آن سؤال و برای روشن شدن زمینه های پراتیک سوسیالیسنی توجه به این جنبه ها از اهمیتی حیاتی برخوردار است. پراتیک سوسیالیستی را نمیتوان و نباید بر احکام کلی بنا نمود، بر شرایط مشخص است که میتوان درباره چهارچوبهای چنین پراتیکی اندیشید. لازم است که نتایج قطعی و احتمالی و چشم اندازهای محتمل تحول دوره آتی را نیز به بحث گذاشت.

 

اوباما در عمل

نتیجه انتخابات اخیر آمریکا را از چند جهت باید مورد بررسی قرار داد. نخست تغییر ساختار دولت در جامعه آمریکا و اهمیت آن در مبارزه طبقاتی و در رقابتهای درون بلوک کشورهای سرمایه داری، دوم تغییرات اجتماعی مترتب بر انتخاب اوباما و سوم چشم اندازهای تغییر در روابط بین المللی. همه این سه مورد به هم پیوسته اند و به نظر من اجزاء متفاوت حرکتی واحد را تشکیل می دهند، با این حال به هر کدام از آنها باید جداگانه نیز پرداخت. از مورد نخست، یعنی تغییر در ساختار دولت، شروع کنیم.

بالاتر دیدیم که انتخاب اوباما نه تنها به معنای فراتر رفتن از مرزهای نژادی، بلکه همچنین به معنای درهم شکستن انحصار قدرت الیت ممتاز اروپایی نیز هست. بررسی ما همچنین نشان داد که گرایشات مختلف درون طبقه حاکمه نه تنها چنین تغییری را پذیرا شدند، بلکه از مقطع معینی به بعد خود به نیروی محرکه این تغییر تبدیل شدند. در ماههای پایانی کمپین انتخاباتی، دیگر پیکره اصلی طبقه حاکمه آمریکا به این تغییر پیوسته و خود به حامل آن تبدیل شده بود. ضرورت پشت سر گذاشتن این مرزها حتی بیش از خود اوباما مورد پذیرش کل طبقه حاکمه قرار گرفته بود. این را نخستین همه پرسی های بعد از انتخابات نشان دادند که تعداد کسانی که با انتظار مثبت به کابینه اوباما نگاه می کنند به مراتب بیش از کسانی است که به او رأی داده اند. حتی طیف وسیعی از رأی دهندگان به مک کین در نفس پشت سر گذاشتن مرزهای نژادی و درهم شکستن آن الیت کاست گونه قدرت تردیدی نداشت. خود مک کین نیز به گونه ای این ضرورت را خصلت نمایی میکرد. مک کین نماینده حلقه به گوش این الیت نبود و به عنوان عنصر دردسرساز همواره خود در حاشیه حزب جمهوریخواه قرار داشت. اما بیش از همه این شواهد، امتناع مک کین از تن دادن به فشار گروههای راست مذهبی اوانگلیکن حول سارا پالین برای وارد کردن موضوع نژادپرستی سیاه به کمپین انتخاباتی بهترین شاهد مثال آن بود که بورژوازی آمریکا در سال 2008 هیچگونه تمایلی به حفظ آن چهارچوبهای کهنه تعیین سیاست نداشت. این برای ساختار دولت تحولی مهم است. برای اولین بار دولت به معنای واقعی کلمه به دولت طبقه تحول می یافت. برای اولین بار در تاریخ آمریکا منفعت عمومی طبقه و شایستگی دولت در بسیج بیشترین امکانات در تأمین منافع طبقه شاخص تصمیم گیری قرار می گرفت. بورژوازی آمریکا با این تغییر نشان داد که کماکان پویاترین و جسور ترین طبقه بورژوازی در سرتاسر جهان است. این طبقه ای است که هنوز توان انتقاد از خود و اصلاح مداوم خود را از دست نداده است. "رؤیای آمریکایی" ترقی برای اولین بار در عرصه سیاست نیز بدون هیچ قید و شرطی متحقق می شد. اگر تا دیروز از ظرفشویی می شد به راکفلر بودن رسید، امروز دیگر می شود از بردگی به ریاست جمهوری هم رسید. عمق و دامنه ایدئولوژیک این تغییر را به هیچ وجه نباید دست کم گرفت.

انتخاب یک سیاهپوست به ریاست جمهوری قدرتمندترین کشور سرمایه داری، مقدمتا به معنای اعلام برتری ایدئولوژیک و اخلاقی دولت و جامعه آمریکا بر همه آن دولتهای بورژوایی است که هنوز با تکیه بر عصاهای کهنه مذهب و نژاد به حکومت ادامه میدهند. نه تنها امثال جمهوری اسلامی ایران، بلکه حتی دولتهای دمکراتیک اروپایی نیز امروز از موضع ایدئولوژیک و اخلاقی به مراتب ضعیفتری در مقابل آمریکا برخوردارند. زمامداران کشوری که در آن زن به علت زن بودن و سنی و مسیحی و یهودی به علت تعلق به اقلیت مذهبی متفاوت نه امان رئیس جمهور شدن و نه حتی امکان تخیل به رهبر شدن را دارند، قادر نخواهند بود به همین سادگی به انتقاد از نژادپرستی و نقض حقوق بشر و امثالهم در آمریکا بنشینند. در مقام مقایسه: جلال الدین فارسی از نزدیکترین یاران رهبر جمهوری اسلامی، خمینی، بود. او یکی از سازماندهندگان و نظریه پردازان مؤثر خط خمینی در دوران شاه به شمار می آمد. با این حال وقتی که همین جلال الدین فارسی برای نخستین دور انتخابات ریاست جمهوری کاندید شد، به علت این که متولد افغانستان بود از کادیداتوری محروم گردید. رهبران چنین دولتی دیگر قادر نخواهند بود به سادگی با چماق معنویت به سراغ آمریکا بروند. در مقابل هر زن و هر جوان ناراضی ای در خیابان میتواند این سؤال را در مقابل نظام قرار دهد که اگر در آمریکا امکان رئیس جمهور شدن یک سیاهپوست هست، چرا در ایران چنین امکانی برای همگان نیست؟

در کشورهای دمکراتیک اروپایی نیز وضع با کمی تفاوت همین است. در بسیاری از آن کشورها نیز هر شهروندی میتواند به بالاترین مقام دولتی برسد. اما این در خود آمریکا نیز بر روی کاغذ همیشه امکان داشت. این بار اما بورژوازی آمریکا این امکان را متحقق کرده است. تخیلی بسیار نیرومند میخواهد تصور این که در آلمان یک ترک به مقام صدر اعظمی برسد و در فرانسه یک الجزایری و در ایتالیا یک کولی رومانیایی. در انگلستان نیز شاید با قویترین تخیلات بتوان یک هندی را در مقام نخست وزیر تصور کرد، اما این پایان خط است. این هندی هرگز نخواهد توانست به بالاترین مقام رسمی آن کشور، یعنی شاه، دست یابد. در مقابل پویایی بورژوازی آمریکا، یکباره همه آنچه که در زمان بوش برتری فرهنگ سیاسی اروپایی به نظر میرسید، اکنون دود شده و بر هوا رفته است. اکنون خود این فرهنگ سیاسی اروپای دمکراتیک است که عهد عتیقی به نظر میرسد. در حالی که سپهر سیاسی در اروپا در سالهای اخیر هر چه بیشتر رنگ و بوی نژادپرستانه به خود گرفته است و احزاب رسما نژادپرست به جزء لایتجزای جغرافیای سیاسی این کشورها تبدیل شده و در برخی از دمکراتیک ترین این کشورها حتی زمام امور حکومتی را در دست گرفته اند، در آمریکا نژادپرستی به عنوان یک فاکتور سیاسی یکباره حذف شده است. این هنوز به معنای محو نژادپرستی در این کشور نیست که متوسط دستمزد سیاهان تنها 60 درصد متوسط دستمزد سفیدپوستان را تشکیل می دهد. اما نژادپرستی دیگر یک فاکتور سیاسی در تعیین دولت نیست و این تحولی است جدی. روشن است که دولت آمریکا از اوباما به بعد با حقانیتی به مراتب بیشتر گزارشهای "نقض حقوق بشر" خود را بر میز دبیر کل سازمان ملل قرار خواهد داد و در نقش وکیل این حقوق نقض شده ظاهر خواهد شد. این برتری ایدئولوژیک و اخلاقی یکی از اهرمهای مهم ترمیم و تأمین سیادت معنوی آمریکا در جهان سرمایه داری خواهد بود. اعلام مکرر سمپاتی به اوباما توسط فیدل کاسترو گوشه ای از ظرفیت ایدئولوژیک این تغییر را به نمایش گذاشته است.

بسیاری از مورخین، اقتصاددانان و فلاسفه از پایان عصر آمریکایی، از سقوط و زوال آمریکا و قرن غیر آمریکائی حرف زده اند. از جیووانی اریگی تا امانوئل والرشتاین و از فرید زکریا تا فرانسیس فوکویاما. همه این صاحبنظران اما امروز باید در کنار فاکتورهای اقتصادی و ژئوپلیتیک، فاکتور دیگری را نیز به محاسبات خود وارد کنند. در میان همه قدرتهای رقیب در عرصه جهانی، بورژوازی آمریکا امروز از نظر ایدئولوژیک در مناسبترین وضعیت قرار دارد. این بورژوازی امروز با دولتی که تکامل یافته ترین دولت مدرن است به سراغ مصافهای جهان پرتلاطم آینده می رود در حالی که رقبای آن هنوز حل این معضلات را پیش رو دارند. معضلاتی که هر کدام از آنها میتواند کشوری را به لبه جنگ داخلی نیز بکشاند. بورژوازی آمریکا دولت خود را برای دوران جدید سازمان داده است و این از عواملی است که در سالهای آینده به تقویت موضع این بورژوازی در رقابت با سایرین خواهد انجامید.

محور دوم بررسی به تحولات اجتماعی در خود آمریکا مربوط می شود. در این مورد نیز تفکیک عوامل حقیقتا معطوف به سیاست داخلی از عوامل مربوط به سیاست خارجی دشوار است. علت این دشواری نیز در آن است که اقتصاد آمریکا قلب اقتصاد جهان معاصر را تشکیل می دهد و هر تغییری در این اقتصاد بطور بلاواسطه نتایج جهانی از خود بر جا خواهد گذاشت. با این حال خود این سیاستها نیز حداقل از زاویه یافتن پاسخ به این سؤال حائز اهمیتند که آیا چرخشی به چپ را در عرصه سیاست اجتماعی دنبال می کنند یا نه؟ اکنون که مقاله حاضر نوشته می شود، دیگر میتوان از مباحث عمومی تر ناظر بر سیاستهای تدوین شده اوباما که بالاتر بدان اشاره شد فراتر رفت و اقداماتی را که تا همین امروز در جهت شکل دادن به کابینه آتی آمریکا انجام شده است مورد بررسی قرار داد.

بالاتر و به استناد اظهارات اوباما پیش از، و در جریان مبارزه انتخاباتی مدعی شدیم که این سیاستها در زمینه تغییرات اجتماعی گردشی به چپ را نمایندگی نمی کنند. اقدامات انجام شده تاکنونی نیز تمام حکایت از آن دارند که اصلاحات اجتماعی در دوران آتی به کمترین حد لازم محدود خواهد ماند و صحبتی از اصلاحات عمیق تر در نظام اجتماعی به نفع اکثریت مردم، از بیمه و بهداشت تا آموزش و مسکن و کار و نظام مالیاتی، نخواهد بود. کابینه در حال شکلگیری اوباما خود به بهترین نحوی خطوط حرکت آتی دولت آمریکا را نشان می دهد. اصلی ترین مهره های کابینه اوباما را کسانی تشکیل می دهند که در آرایش سیاسی درونی حزب دمکرات در جناح معروف به "مرکز" خط کلینتونی قرار دارند و در واقع در همان سال 1992 چرخشی به راست را در حزب دمکرات نمایندگی می کردند. از رام امانوئل رئیس دفتر کاخ سفید گرفته تا تیم گایتنر وزیر خزانه داری و تا تام داشل وزیر بهداشت، همه و همه از کمترین چیزی که برخوردارند سابقه "چپ" بودن است. تیموتی گایتنر، وزیر خزانه داری، کسی است که از سالها پیش در ارتباط تنگاتنگ با وال استریت قرار دارد و در تمام مدت اخیر نیز در رابطه با بحران مالی جاری در همکاری نزدیک با وزیر خزانه داری کنونی، پاولسون، قرار داشته است. سایر اعضای این تیم اقتصادی نیز همگان از سابقه ای طولانی در مقامات نزدیک به وال استریت برخوردارند. یا مثل لارنس سامر خود زمانی وزیر خزانه داری بوده اند و در افزایش قدرت وال استریت به طور مستقیم نقش ایفا کرده اند و یا مثل خانم پنی فریتزکر در شمار میلیاردرهای آمریکا قرار دارند و مستقیما در بازارهای بورس دست داشته اند. بالاتر اشاره کردیم که خود اوباما چه تبیینی از برداشت خود نسبت به بازار دارد. انتخاب این اعضای کابینه نیز دقیقا منعکس بر همان تبیین است و به همان ترتیب نیز از جانب لیبرال-چپها مورد انتقاد قرار گرفته و در میان راست با استقبال تا حد حیرت مواجه شده است. ماکس بوت عضو ستاد انتخاباتی مک کین اعلام کرد که "از این انتخابها انگشت به دهان مانده ام. بسیاری از این نامها میتوانستند در کابینه مک کین هم باشند."[12] و کارل روو، مغز متفکر نئومحافظه کاران در مقاله ای در وال استریت ژورنال از این سخن گفت که این انتخابها "به طور مثبتی باعث شگفت زدگی شدند." [13]

در مقابل، نیویورک تایمز در سرمقاله ای به انتقاد از این انتخابها پرداخته و معتقد بود که این جهتگیری به یک تصادم بین اوباما و پایه چپی که از او حمایت کرده است خواهد شد. نیویرک تایمز نوشت :"پرزیدنت اوباما در نتیجه حمایت سنگین جناح چپ حزب خود به علت موضعگیری قاطع وی در قبال مسأله عراق برنده انتخابات شد... انتخاب گایتنر و کلینتون نشان میدهد که اوباما میخواهد از موضع مرکز- راست حزب خود حکومت کند..." و ادامه میدهد "این مدل ویلن است: قدرت را با دست چپ نگه دار و موزیک را با دست راست بنواز."[14] پایین تر خواهیم دید که مهم ترین تغییری که در زمینه سیاست داخلی در آمریکای اوباما به وقوع خواهد پیوست٬ تغییر در روشهای حکومت کردن است. به اهمیت این موضوع نیز خواهیم پرداخت.

در عرصه های دیگر نیز تصمیمات اوباما دقیقا به همین ترتیب حکایت از آن دارند که دولت آتی اصلاحات اجتماعی را در محدودترین سطح خود نگاه خواهد داشت. انتخاب تام داشل، رهبر سابق فراکسیون دمکراتها در کنگره که بعد از سال 2004 برای مدتی به عنوان لابی شرکتهای دارویی فعالیت میکرده است، خصلت نمای ابعاد اصلاحاتی است که اوباما در پیش خواهد گرفت.

تازه همین تصمیمات هم متأثر از ابعاد بیسابقه بحرانی است که آمریکا را فرا گرفته است. بدون این بحران، چه بسا اوباما از این نیز آشکارتر به سمت راست می چرخید و بویژه تیم اقتصادی خود را مستقیما از میان همان حلقه بازار آزادی معروف به شیکاگو بویز Chicago Boys انتخاب می کرد که در دوره کمپین انتخاباتی تیم اقتصادی او را تشکیل می دادند.

بر این اساس باید روشن باشد که انتظار حرکت به سمت یک دولت رفاه توهمی بیش نیست. آنچه این روزها در ادبیات سیاسی تحت عنوان یک پیمان جدید New Deal تازه به سبک فرانکلین روزولت طرح می شود٬ بیش از آن که نشانگر یک تغییر جدی در سیاست اقتصادی دولت به سمت سیاستهای ناظر بر ایجاد دولت رفاه باشد٬ توهمات نسبت به این سیاستها را نشان میدهد.  در ادبیات سیاسی آمریکا در ماههای اخیر – و بویژه در بخش لیبرال چپ آن – البته بکرات از یک نیو دیل تازه نام برده شده است. این نیو دیل هم از قرار باید یک نیو دیل سبز و محیط زیستی باشد. حقیقتا نیز اوباما قول ایجاد بیش از 2٫۵ شغل تا سال ۲۰۱۱ را داده است و بخش مهمی از ایجاد این مشاغل را نیز در تولید انرژی سالم محیط زیستی در نظر گرفته است. همچنین برنامه اوباما تغییر رادیکالی در نسبت انرژی سالم به انرژی فسیلی را در نظر گرفته است. تنظیم بازارها نیز یکی از اجزاء سیاستی است که نه تنها اوباما٬ بلکه حتی کابینه بوش نیز کار آن را آغاز کرده است. اما همهٔ اینها هنوز هیچ ربطی به ایجاد یک دولت رفاه ندارد. آنچه در این مباحث فراموش می شود این است که دولت رفاه دهه های چهل و پنجاه قرن بیستم در آمریکا نه محصول مستقیم نیودیل٬ بلکه محصول به بن بست رسیدن آن در پایان دهه سی بودند.[15] اساس نیودیل بر تنظیم بازارها٬ بویژه بازارهای مالی٬ و نظارت بر آنان قرار داشت در حالی که کینزیانیسم به عنوان مبنای نظری دولت رفاه٬ بر مبنای سیاست مالی منعطف٬ افزایش استقراض دولتی در دوره های رکود به منظور ایجاد یک سیستم همه جانبه از تأ مین اجتماعی و اشتغال کامل را توصیه می کرد. آنچه اکنون ما شاهد آن هستیم٬ البته افزایش استقراض دولتی را در نظر دارد٬ اما ایجاد اشتغال در آن تنها به طور موضعی و برای خنثی کردن افزایش کنونی بیکاری تعبیه شده است. مهم تر این که گسترش تأمین اجتماعی همگانی اصولا در زمره اهداف اقتصادی کابینه جدید نیست و تیم اقتصادی اوباما نیز همین را منعکس می کند. تا آنجا که به تنظیم بازار و تصویب قوانینی در این باره مربوط می شود٬ شاید بتوان از یک نیو دیل جدید حرف زد. اما دولت رفاه پایان دهه سی بسیار فراتر از آن بود. نخست این که دولتی کردن خدماتی مثل بهداشت و آموزش یک بخش تعیین کننده از دولت کینزی آن دوره را تشکیل می داد. در برنامه اوباما چنین چیزی در نظر گرفته نشده است. دوم این که بیمه های اجتماعی از قبیل بیمه بیکاری نیز در آن دولت رفاه از اهمیتی ویژه برخوردار بودند در حالی که در برنامه اوباما تغییر مشهودی در این زمینه به چشم نمی خورد.

در میان این تغییرات معطوف به سیاستهای اجتماعی محور انرژی اما از اهمیتی فراتر از سیاست داخلی برخوردار است و به عنوان گذار برای بررسی سیاست خارجی اوباما لازم است که به این محور بیشتر پرداخته شود. برنامه اوباما در این زمینه حقیقتا برنامه ای رادیکال است. این برنامه شامل اجزای مختلفی است که ورود یک میلیون اتومبیل با سوخت هیبرید تا سال ۲۰۱۵ ٬ ایجاد ۵ میلیون شغل در بخش سبز اختصاص ۱۵۰ میلیارد دلار در ده سال٬ افزایش نسبت انرژی سالم به میزان ۱۰ درصد کل مصرف انرژی تا سال ۲۰۱۲ و افزایش مجدد آن به ۲۵ درصد تا سال ۲۰۲۵ و همچنین کاهش تولید گازهای گلخانه ای از مفاد برنامه اوباما را تشکیل می دهند. این برنامه اما حاوی نکته بسیار مهم دیگری نیز هست که روح آن را بیان می کند و آن کاهش وابستگی آمریکا به انرژی فسیلی کشورهای دیگر است. انرژی سبز تولید شده در این برنامه قرار است ظرف ده سال معادل مجموع نفت وارداتی از کشورهای خاورمیانه و ونزوئلا باشد و به این ترتیب وابستگی ایالات متحده به مواد خام کشورهای دیگر را آشکارا کاهش دهد. این نکته ای است تعیین کننده. در واقع نیز در بخشهایی از آمریکا حرکت به سمت تولید انرژی سالم مدتهاست که آغاز شده است. بارزترین نمونه های آن را ایالت کالیفرنیا و شهر نیویورک به نمایش می گذارند که از مدتها قبل حرکت به این سمت را با جدیت آغاز کرده اند. تفکیک این امر مشکل است که تا چه حد این  حرکت ناشی از درک ضایعات محیط زیستی است و تا چه حد به موقعیت بین المللی آمریکا٬ چه از نظر انزوای بین المللی در ماجرای توافقنامه کیوتو و چه از نظر وابستگی به نفت کشورهای دیگر و چه از نظر تضعیف موقعیت در بازار جهانی تکنولوژی محیط زیستی مربوط است. واقعیت این است که سیاست انرژی امروزه در همه کشورها بطور بلاواسطه ای بخشی از سیاست خارجی٬ و بعضا حتی بخش تعیین کننده آن٬ را تشکیل می دهد. برای آمریکا به عنوان بزرگترین مصرف کننده انرژی در دنیا٬ این سیاست از اهمیتی ویژه برخوردار است. سیاست انرژی آمریکا فقط معطوف به تأمین انرژی برای مصرف داخلی نبوده است٬ بلکه همواره به عنوان اهرمی در خدمت سیادت بین المللی سرمایه آمریکایی قرار داشته است. چه به لحاظ نقش مستقیم شرکتهای آمریکایی در تولید و توزیع نفت و گاز در بازارهای جهانی و چه به لحاظ نقشی که آمریکا در تأمین امنیت تولید و انتقال انرژی در سرتاسر جهان ایفا کرده و به این ترتیب به ویژه ژاپن و اروپا را همواره به خود مدیون کرده است. با تحرک آشکار ژاپن و اروپا٬ بویژه آلمان٬ در تأمین انرژی مورد نیاز خود خارج از حوزه نفوذ آمریکا٬ و همچنین با عروج روسیه به عنوان یک قدرت غیر قابل انکار در عرصه تولید انرژی و تلاش چین برای تأمین انرزی مورد نیاز خود توسط کشورهای متخاصم آمریکا٬ دیگر ادامه ساده سیاستهای کهنه در این زمینه پاسخگوی نیازهای جدید نیست و سیاست انرژی اوباما پاسخی به این وضعیت متفاوت نیز هست. سیاستی که محور آن تجدید آرایش سرمایه داری آمریکا در داخل و آماده سازی آن برای چالشهای جدید در عرصه جهانی است و نه ایجاد اصلاحات به نفع توده مردم.

و بالاخره سومین عرصه ای که باید به آن پرداخت سیاست خارجی است. بالاتر دیدیم که اوباما در عرصه سیاست خارجی صفحه نانوشته ای نیست. او به مکتب معینی تعلق دارد که برژینسکی به عنوان طراح و استراتژیست اصلی آن شناخته شده است. برژینسکی البته مشاور امنیتی کارتر بوده است٬ اما مکتبی که او بدان تعلق دارد تنها محدود به حوزه معینی از حزب دمکرات نیست. محافل قدرتمندی از حزب جمهوریخواه نیز از همان دکترینی دفاع می کنند که برژینسکی مدافع آن است و آن هم تأمین هژمونی آمریکا از طریق محور ترانس آتلانتیک و در تقابل با روسیه و چین است. نه تنها برژینسکی مخالف سرسخت جنگ عراق به شمار می آمده٬ بلکه همچنین برخی از مهم ترین و بانفوذ ترین چهره های جمهوریخواهان در سیاست خارجی نیز در شمار مخالفان این جنگ بوده اند. از جمله این سیاستمداران باید از برنت اسکاکرافت مشاور امور خارجی جورج بوش اول نام برد که در شمار مخالفین این جنگ قرار داشته و به گزارش نیو ریپابلیکن به تازگی با اوباما دیدار داشته است. رابرت گیتس٬ وزیر دفاع کنونی آمریکا که توسط اوباما در پست خود ابقا شده است نیز به همین جمع تعلق دارد. او در ستاد اسکاکرافت سمت مشاور امنیت ملی را بر عهده داشته است. برخی از ناظران برآنند که که سیاست خارجی اوباما اساسا بازگشتی به سیاست خارجی دوران جورج بوش اول خواهد بود. اظهارات معینی از اوباما که وی در آنها از «تقسیم ناپذیری اورشلیم» و همچنین از ادامه تحریمهای اقتصادی کوبا سخن به میان کشیده است٬ مؤید همین جهتگیری اند. با این حال تقلیل سیاست خارجی اوباما به این جهتگیری به نظر من منعکس کننده کل جهتگیری سیاسی اوباما نخواهد بود. سیاست خارجی اوباما از مؤلفه های معینی برخوردار است که این سیاست را تعرضی تر و منعطف تر خواهند کرد. از جمله این مؤلفه ها مذاکره مستقیم و بدون پیش شرط در عالیترین سطح با ایران و کوباست. هیچ بعید نیست که همین سیاست در رابطه با ونزوئلا و بولیوی نیز تعقیب شود.

نکته تعیین کننده این است که سیاست خارجی اوباما در شرایط اوجگیری رقابت بین کشورهای سرمایه داری غرب از یک سو و بین غرب و روسیه و چین از سوی دیگر تعیین می شود و مهر این تشدید رقابت را بر خود خواهد داشت. به ویژه در رابطه با روسیه این سیاستی خواهد بود ناظر بر افزایش فشار از طریق محاصره دیپلماتیک و «قدرت نرم». ابقای گیتس در پست خود نشانه روشنی از ادامه سیاست استقرار سیستم دفاع موشکی در لهستان و چک است. دقیقا با توجه به همین جهتگیری است که از مدتها قبل نگرانی در روسیه افزایش یافته است و اولین نشانه های آشکار آن را نیز اعلام تصمیم به استقرار یک سیستم دفاع موشکی متقابل در کالینینگراد در نخستین ساعات پس از پیروزی اوباما به نمایش گذاشت. واکنش مقامات روسی به انتخابات آمریکا تردیدی در این باقی نگذاشته است که روسیه خود را برای یک مصاف جدید آماده می کند. در شب انجام انتخابات در آمریکا٬ نه تنها در رسانه های خبری و تلویزیون روسیه خبری از این انتخابات نبود٬ بلکه سازمان جوانان حزب پوتین با برگزاری تظاهراتی ده هزار نفره در مسکو و به دست گرفتن ده هزار بادکنک که بر روی هر یک از آنها اسامی قربانیان حمله آمریکا در عراق و افغانستان نقش بسته بود به استقبال انتخابات آمریکا رفت. اظهارات مقامات و صاحبنظران روسی نیز تردیدی در این باقی نمی گذارد که دوران اوباما دوران دشواری برای روسیه خواهد بود. سفیر روسیه در سازمان ملل فرق بین اوباما و مک کین را فرق بین «طوفان و هاریکان» خوانده و مدیر انستیتوی مطالعات استراتژیک روسیه٬ آلکساندر کونووالوف اوضاع را چنین توصیف کرده است: «جان مک کین البته هیچ سمپاتی ای به روسیه ندارد٬ اما او قابل پیش بینی است. یک رئیس جمهور جمهوریخواه لازم نیست هر روز ثابت کند که خود را به کمونیستها نخواهد فروخت. با کندی دمکرات – که در زمان خود مثل اوبامای امروز مایه امید بود – به بحران موشکی کوبا رسیدیم و با نیکسون دست راستی جمهوریخواه به اولین قراردادهای منع سلاح اتمی دست یافتیم.».[16]

اظهارات مقامات رسمی روسیه البته بر درجه ای از اعتدال در مقابل آمریکای اوباما تأکید می کنند٬ اما واقعیتها به زبان دیگری حرف می زنند. سفر مدودف به آمریکای لاتین و فروش اسلحه به برزیل و ونزوئلا و ارسال کشتی های جنگی به ونزوئلا و برگزاری مانور مشترک دریایی با این کشور٬ به خوبی نشان می دهند که محور های اصلی مناسبات بین دو کشور بر چه مؤلفه هایی خواهند چرخید. صفحات مطبوعات روسیه و خبرگزاری ریا نووستی هر چه بیشتر به درج مطالبی می پردازند که مضمون آنها را «فروپاشی آمریکا» و حتی «جنگ داخلی احتمالی در آمریکا» تشکیل می دهند. به همه اینها باید تلاشهای مشترک روسیه و کشورهای دیگری از قبیل ایران و چین و ونزوئلا برای کنار زدن دلار به عنوان ارز بین المللی و تقویت ارزهای دیگر و همچنین تلاش محور کشورهای آسئان (کشورهای پیمان مشترک آسیائی) برای تقویت موقعیت خود در صندوق بین المللی پول و در ادامه تقویت این صندوق همراه با کشورهای اروپایی برای خارج کردن کنترل نقل و انتقالات مالی از دست آمریکا را نیز اضافه کرد تا تصویر کاملتری از تنشهای رو به افزایش دوره آینده به دست آورد. در مقابل آمریکای اوباما نیز تلاش خواهد کرد که با تقویت پیمان ترانس آتلانتیک مانع از ایجاد محوری بین اروپا و آسیا٬ و بویژه روسیه٬ شود.

در سال ۱۹۹۷ برژینسکی در مقاله ای برای فارین افرز اساس استراتژیک سیاست خارجی آمریکا را توصیف کرد. این استراتژی که از زمان جنگ دوم جهانی مبنای سیاست خارجی همه دولتهای آمریکا را شکل داده است٬ بر نظریات یک استراتژیست انگلیسی به نام مک کیندر استوار است که منطقه ارو-آسیا را قلب جهان معاصر قلمداد کرده بود و عنوان کرده بود که هر نیرویی که بر این منطقه کنترل داشته باشد٬ بر جهان کنترل خواهد داشت. برژینسکی در مقاله مزبور در تداوم همین نظریه چنین نوشت: «... از آنجا که آمریکا اکنون تبدیل به تنها ابر قدرت جهانی شده است٬ تدوین یک استراتژی همه جانبه ارو-آسیایی اجتناب ناپذیر است. بیشترین تعداد کشورهای دینامیک و از نظر سیاسی قوی در دنیا٬ در همین منطقه ارو-آسیا قرار دارند. پرجمعیت ترین کاندیداهای هژمونی منطقه ای مثل چین و هندوستان در همین منطقه اند و همچنین همه حریفان بالقوه هژمونی سیاسی و اقتصادی آمریکا. ... در ارو-آسیا ۷۵ درصد مردم جهان زندگی می کنند٬ ۶۰ درصد کل تولید ناخالص اجتماعی جهان در این منطقه ایجاد می شود و ۷۵ درصد کل ذخائر انرژی جهان در اینجاست. در مجموع طرفیت قدرت ارو-آسیا حتی از آمریکا بیشتر است.

ارو-آسیا یک ابر قاره است٬ محور جهان است. قدرتی که بر ارو-آسیا سیادت داشته باشد٬ تأثیر تعیین کننده ای بر دو تا از مولد ترین مناطق جهان اعمال خواهد کرد: بر اروپای غربی و بر آسیای شرقی. نگاهی به نقشه جهان نشان می دهد که کشوری با نقش تعیین کنده در ارو-آسیا بطور اتوماتیک قادر به کنترل خاورمیانه و آفریقا نیز خواهد بود. ... انکشاف تقسیم قدرت در محدوده ارضی ارو-آسیا اهمیتی قطعی برای سیادت جهانی آمریکا و میراث تاریخی آن خواهد داشت.

... آمریکا باید در آینده نزدیک تکثرگرایی مسلط بر ارو-آسیا را تحکیم نموده و تثبیت کند. این استراتژی ترجیح را بر روش سیاسی و مهندسی دیپلماتیک قرار خواهد داد٬ تا از ایجاد یک ائتلاف خصمانه جلوگیری کند که میتواند به مصافی برای سیادت آمریکا تبدیل شود تا چه رسد به این امکان ناچیز که دولت دیگری ادعای چنین سیادتی را داشته باشد.»[17]

به جهان اوباما خوش آمدید. آمریکای اوباما کشوری است که امروز به مراتب با آمادگی بیشتر وارد این چالشهای جهانی خواهد شد تا آمریکای بوش. افزایش قدرت ایدئولوژیک بورژوازی آمریکا در نتیجه آرایش جدید سیاسی اش همچنین آمریکا را برای دوره ای طولانی در موقعیتی برتر نسبت به حریفان حاضر در صحنه قرار داده است. آمریکای اوباما حداکثر استفاده را از ابزارهای سیاسی و دیپلماتیک به عمل خواهد آورد. در جوهر سیاست تأمین سلطه آمریکا بر جهان اما هیچ تغییری وارد نخواهد شد. این برای دوره کوتاهی به کاهش تشنجات بین المللی خواهد انجامید تا پس از این دوره کوتاه همین تشنجات را در سطحی بزرگتر بازتولید کند. افزایش دامنه ابعاد بحران اقتصادی جهانی تنها این دوره کوتاه تشنج زدایی را کوتاهتر خواهد کرد. در همین دوره کوتاه است که بسیاری از خطوط تقابلهای آتی رقم خواهند خورد و صفهای متحدین نبردها و جنگهای دوره بعدی شکل خواهند گرفت. جهان آبستن حوادث دهشتناکی است.

 

امیدهای واهی؟

 

بررسی ما تاکنون باید نشان داده باشد که ریاست جمهوری اوباما آغاز دورانی از رفاه عمومی در آمریکا و تقویت صلح جهانی نخواهد بود. بسیاری از مؤلفه های سیاست اوباما از ماهها قبل از انتخاب او هم برای فعالین چپ روشن بود و کم نبودند فعالینی که نسبت به جهتگیری های وی هشدار داده بودند. از جمله این فعالین باید ازنائومی کلاین نام برد که در مقاله ای در ژوئن ۲۰۰۸ نسبت به جهتگیری آشکارا نئولیبرالی اوباما هشدار داده بود.[18]

اما همه اینها مانع از ایجاد موج وسیعی از شور و شوق٬ چه در آمریکا و چه در سطح جهانی٬ و امیدواریها و ایجاد انتظارات بزرگ نشد. بدون تردید سیاست رسانه ای اوباما و رتوریک مبهم و در عین حال ظاهرا رمانتیک خود او در ایجاد این ترند نقش داشت. اما منوط کردن همه تحولات اجتماعی ماههای اخیر به روشهای اوباما محدودنگری خواهد بود و همه چیز را یا به تئوری توطئه و یا به نبوغ اوباما تقلیل خواهد داد. مسئله یافتن تأثیر روشهای اوباما در ایجاد چنین فضایی نیست٬ مسئله مقدمتا آن است که کدام شرایط اجتماعی به پیدایش پدیده اوباما و به مقبولیت گسترده نظرات و مشی سیاسی وی منجر شدند.

بالاتر دیدیم که پدیده اوباما محصول شرایط ویژه ای چه در داخل آمریکا و چه در سطح جهانی بود. با «پایان تاریخ» پایان ایدئولوژی نیز اعلام شده بود. دوران کلینتون دوران سرخوشی این پایان ایدئولوژی بود و روی کار آمدن جورج بوش نیز از جهتی معین واکنشی بود از جانب راست مذهبی برای پر کردن این خلاء ایدئولوژیک. نباید فراموش کرد که نئوکنسرواتیسم با بسیج پایه های مذهبی و محافظه کاری سنتی به قدرت رسید. در ائتلاف بین محافظه کاران سنتی و محافظه کاران بازار آزادی معروف به «لیبرتارین»٬ وظیفه بسیج رأی دهندگان بر عهده مذهبیون بود و نه لیبرتارین ها. راست مذهبی پاداش این حمایت ها را هم در هشت سال گذشته دریافت کرد. نه تنها هیچ تعدیلی در مجازات اعدام به عمل نیامد٬ بلکه اجرای این مجازاتها با شدت بیشتری ادامه یافت. در زمینه مسائلی از قبیل ازدواج همجنسگرایان و سقط جنین نیز سیاست آمریکا در هشت سال بوش باز هم محافظه کارتر شد. کار به جائی رسید که چاپ و پخش کتابهای مغایر با «اصول اخلاقی» و بنیادهای مذهبی در بخشهای وسیعی از آمریکا دچار محدودیتهای جدی شد و در ایالتهای محافظه کارتر حذف تئوری تکامل داروین از کتابهای درسی و جایگزین کردن آن با تئوری من درآوردی «طراحی هوشمندانه» مورد بحث قرار گرفت. علاوه بر این و با واقعه ۱۱ سپتامبر موجی از قوانین تحدید آزادیها آمریکا را فرا گرفت. این موج نه تنها شامل مسلمانان٬ بلکه شامل همه آنانی می شد که به نوعی از رویکردی انتقادی به اوضاع برخوردار بودند.  در هشت سال بوش مبانی دولت لیبرالی به زیان دولت اقتدار گرا دچار تغییر شد. و همه اینها در شرایطی صورت می گرفت که شکاف طبقاتی روز به روز آشکارتر و حمایت دولت از ثروتمندان مولتی میلیاردر نیز هر روز بی پرده تر می شد. با شکست دولت در در هم شکستن القاعده و دستگیری اسامه بن لادن٬  ناکامی دولت در پایان پیروزمندانه جنگ عراق در کوتاه مدت و افزایش ناکامیها در افغانستان٬ موفقیتهای وعده داده شده نیز حاصل نگردید. بحران مسکن در سال ۲۰۰۷ آخرین ضربه بر اعتماد در هم شکسته آمریکائیان را وارد کرد. آمریکا تشنه تغییر بود و اوباما نیز با همین شعار وارد میدان شد. پیروزی اوباما انعکاس خواست عمیق پایان دادن به این دوران هشت ساله و در عین حال عدم بازگشت به دوران پیش از آن بود. آمریکا هم به نفی «پایان ایدئولوژی» کلینتونی رسیده بود و هم به نفی ایدئولوژی مذهبی دوران بوش؛ بی آنکه هنوز به چیز اثباتی جدیدی رسیده باشد. «تغییر» مبهم اوباما دقیقا به نقطه تلاقی همه این خواسته های تغییر اوضاع تبدیل شد.

برای چپ بویژه٬ وضعیت بوجود آمده وضعیتی بود متناقض. از سویی در بخشهای نه چندان کوچکی از چپ وقوف به این وجود داشت که اوباما به هیچ وجه چرخشی به چپ را نمایندگی نمی کند و از سوی دیگر هراس از تداوم حاکیت پلیسی-ایدئولوژیک هشت ساله بوش چپ را به جبهه حمایت از اوباما می راند. دشوار است که از بیرون به قضاوت درباره رفتار چپ آمریکا نشست. بویژه آنکه تنها موفقیت اوباما در جلب حمایت چپ خصلت نمای دوران کنونی نبود. حاشیه ای شدن راه حلهای سنتی چپ در هیأت رالف نیدر نیز به همان اندازه این دوره را خصلت نمایی می کرد.

شاید مهم ترین تغییری که از نقطه نظر چپ حائز چنان اهمیتی بود که به حمایت بخش عمده چپ از اوباما انجامید٬ تغییری بود که در ساختار دولت به وقوع می پیوست و بالاتر بدان پرداختیم. مضمون طبقاتی برنامه های اوباما علیرغم تفاوتهایی در زمینه سیاست مالیاتی و محیط زیستی٬ فرق چندانی با هشت سال بوش نخواهد داشت. اما روش حکومت کردن متفاوت خواهد بود. به عنوان دولتی برآمده از اجماع عمومی طبقه سرمایه دار و نیازمند به جلب وسیع ترین حمایتهای کارگران و مردم کوچه و خیابان٬ و به عنوان دولتی مدعی بازسازی اعتبار معنوی و اخلاقی آمریکا٬ نقش اهرمهای کنترل جامعه به زیان سرکوب پلیسی آشکار و به نفع هژمونی ایدئولوژیک تغییر خواهد کرد. دولت اوباما به مراتب بیشتر به روشهای باز اداره جامعه و به هژمونی ایدئولوژیک تکیه خواهد کرد تا دولتهای قبلی. برای چپ این جابجایی در ابزارهای کنترل جامعه فرصتی برای نوسازی خود و دامن زدن به مباحثات اجتماعی به حساب می آمد.

شواهد حاکی از آن است که چپ آمریکا نیز به جستجوی راه حلهای جدید برآمده است. این بار این جستجو در حمایت از اوباما متمرکز شد. اما برای چپ این تبدیل به فرصتی شد برای طرح وسیع افکار و ایده های برابری طلبانه و حتی سوسیالیستی. چپ در جریان مبارزات انتخاباتی آمریکا آغاز به آن کرد که روایت خود از تغییر را طرح کند. و این شاید مهم ترین تغییری باشد که در جامعه آمریکا به وقوع پیوسته است. دینامیسمی در جامعه شکل گرفت که خارج از هر گونه سناریوی از پیش طراحی شده ستادهای انتخاباتی نامزدهای احزاب رسمی بود. بویژه با اوجگیری بحران اقتصادی و از زمانی که مک کین حمله به اوباما را با حمله به سوسیالیسم در هم آمیخت٬ سوسیالیسم دیگر در آمریکا واژه ای مهجور و بر جا مانده از دوران مک کارتیسم نیست. سوسیالیسم امروز در آمریکا مورد بحث قرار گرفته است و این پیشرفتی بزرگ است.

در روز ۱۲ نوامبر شماره ای از نیویورک تایمز در تیراژ بیش از ۱٫۲ میلیون نسخه در شهر نیویورک توسط ابتکاری از فعالین چپ به طور رایگان پخش شد و انعکاس وسیعی در افکار عمومی یافت. در این روزنامه قلابی که تاریخ ۹ ژوئن سال آینده را بر خود داشت٬ اقدامات فرضی دولت آتی به اطلاع مردم میرسید. اخبار مختلفی در این روزنامه درج شده بود.[19] از خبر بسته شدن گوانتانامو تا پایان جنگ عراق. در میان این اخبار اما خبری هم بود مبنی بر این که «کنگره آمریکا امروز قانون حداکثر دستمزد را تصویب کرد» و در متن خبر آمده بود که بر اساس قانون جدید حداکثر دستمزد بیش از ۱۵ برابر حداقل دستمزد نخواهد بود. چپ آمریکا نشان داد که از قدرت تخیلی بیش از چپ دولتگرای اروپای کهنه برخوردار است. این چپ رؤیای خود از عدالت اجتماعی را در قالب خواست حداقل دستمزد بیان نمی کند که آشکارا ناظر بر حفظ نظام موجود است٬ خواست حداکثر دستمزد را٬ لااقل در قالب فانتزی٬ طرح کرده است که تعرضی است به طبقه مقابل. خواستی که زمانی در کمون پاریس به تحقق درآمده بود. چپ آمریکا آغاز به آن کرده است که میراث کمون پاریس را از زیر ویرانه های سوسیالیسم غیرکارگری قرن بیستمی و کاپیتالیسم قرن بیست و یکم بیرون بکشد. این آن چیزی است که میتوان و باید بدان امیدوار بود.

قرن بیست و یکم به مثابه قرن رویش دوباره کمونیسم و انقلاباتی نو در حال آغاز شدن است.

 

بهمن شفیق

۱۲ آذر ۸۷ – ۲ دسامبر ۲۰۰۸

 

 


[1] (http://www.progressive.org/mag/galeano110708.html )

[2] (http://www.lrb.co.uk/webonly/14/11/2008/zize01_.html )

[3] http://insightanalytical.wordpress.com/2008/10/27/the-story-unfolds-2-obama-biden-brzezinski-carterand-the-trilateral-commission/

 

[4] http://www.foreignaffairs.org/20070701faessay86401/barack-obama/renewing-american-leadership.html

[5] http://www.spiegel.de/politik/ausland/0,1518,546968,00.html

[6] http://blog.zeit.de/joerglau/2008/10/21/neocons-fur-obama_1412

[7] http://www.tnr.com/story_print.html?id=46a816dc-f843-41ec-9fe4-fbeac17bcfca

[8] http://www.huffingtonpost.com/the-real-news/chomsky-in-swing-states-v_b_136248.html

[9] بطور مثال نگاه کنید به مقاله اسلاوی ژیژک در وبلاگ روزگار ما http://www.rouzegarema.blogfa.com/post-55.aspx

[10] http://www.leftbusinessobserver.com/IncomePoverty2004.html

[11] http://online.wsj.com/article/SB119215822413557069.html?mod=hpp_us_whats_news

[12] http://www.huffingtonpost.com/2008/11/26/mccain-blogger-gobsmacked_n_146754.html?view=print

 

[13] http://s.wsj.net/article/SB122783239069463007.html

 

[14] http://www.nytimes.com/2008/11/22/us/politics/22assess.html?ref=politics

 

[15] Staat oder Markt, Yergin & Stanislaw, Campus Verlag

[16] http://www.uni-kassel.de/fb5/frieden/regionen/Russland/obama.html

 

[17] http://info.kopp-verlag.de/news/russland-europa-die-usa-und-die-grundsaetze-der-geopolitik.html

[18] . نگاه کنید به مقاله نائومی کلاین تحت عنوان Obama's Chicago Boys در

http://www.thenation.com/doc/20080630/klein

برخورد نائومی کلاین در این نوشته خصلت نمای موقعیت چپ است. کلاین از یک سو به خوبی نشان میدهد که اوباما شیفته بازار آزاد و از طرفدرارن پروپا قرص مکتب شیکاگو است و از سوی دیگر با اشاره به برخی اظهارات اوباما در واکنش به بحران اقتصادی که او آن را نتیجه سیاستهای سالهای اخیر قلمداد کرده بود٬ امیدوار به آن است که اوباما تغییر بیشتری در این جهت را وارد سیاستهای خود کند. کلاین درباره دادن یا ندادن رأی به اوباما آشکار حرف نمی زند٬ به طور تلویحی اما آن را منوط به گامهای بیشتری از اوباما در جهت کنترل بازار می کند.

[19] http://www.nytimes-se.com/

 

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر