از لحاظ تاریخی پرولتاریا به مثابه یک لایه اجتماعی کاملا متمایز شکل گرفت. هر چند که این طبقه هرگز یکپارچه و یکدست نبود، اما تفاوت آن با سایر گروه های اجتماعی مانند دهقانان، دهبانان و کارمندان دولتی بر همگان مشهود بود
یادداشت سردبیر:
شاید بتوان بدون تردید گفت که مفهوم "پرولتاریا" در کنار مفهوم "طبقه کارگر" را باید از کلیدی ترین مفاهیم مسخ شده جنبش کمونیستی کارگران توسط نحله های مختلف چپ به شمار آورد. تعابیر گوناگونی که از این مفاهیم کلیدی و در عین حال ساده کمونیسم به عمل آمده اند، از مهم ترین ابزارهای تبیین سیاست طبقات غیر کارگری در شکل و شمایلی "مارکسیستی" و یا حتی کمونیستی بوده اند. نتایج برخاسته از این تحریف و مسخ بیش از آن که به انحراف کشاندن جنبش کمونیستی کارگران در سطح تاکتیها را تعقیب نمایند، تهاجمی بنیادی به پایه های نظری این جنبش و تبدیل آن به زائده ای از "چپ" به مثابه جنبش اعتراضی طبقات متوسط و خرده بورژوازی اند. مفاهیم تحریف شده ای که از دو سو انحلال استقلال طبقاتی کارگران و تبدیل آن به زیر مجموعه ای تابع جنبشهای اجتماعی طبقات دیگر را دنبال کرده اند.
بررسی دقیق تر این تغییر و تحول، زمینه های تاریخی اجتماعی آن و اشکال بروز آن در حوصله این یادداشت نیست و نیازمند بحثی جداگانه است. اما اشاره به این لازم است که مفاهیم به هم پیوسته پرولتاریا و طبقه کارگر نزد مارکس، از جوانب مختلفی و با جهتگیریهای متفاوتی دستخوش تحریفات چپ قرار گرفته اند. در حالی که مفهوم "طبقه کارگر" با ارجاع به تغییرات در روندها و سازمان تولید و ساختارهای اجتماعی دستخوش دگرگونی می شد، مفهوم "پرولتاریا" بیش از آن دستخوش پیچیده ترین ترفندهای فلسفی آکنده به رمانتیسیسم انقلابی می گردید. اگر "طبقه کارگر" در مباحث چپ گاهی به اقلیتی قابل چشم پوشی بدل می گردید که رسالت آن بر عهده نیروهای جدید اجتماعی قرار می گرفت و یا در تبیینهایی دلبخواهی آنچنان گسترده می شد که بر همه و هر گونه جنبش اعتراضی یا اصلاحی طبقات متوسط برچسب "کارگری" اطلاق می گردید، "پرولتاریا" در مقابل به عنوان سوژه ای ایده آلیزه شده در آسمان یک انقلاب مجازی به عجیب ترین و غریب ترین سرنوشتها دچار می شد. "پرولتاریا"ی مد نظر چپ تداعی کننده همه و هر چیزی بود و هست جز طبقه کارگری که برای امرار معاش ناچار به فروش نیروی کارش است. مفهومی جدا از زندگی واقعی طبقه کارگر که در جهان واقعی نقشی نقشی نداشت، در آسمان مه آلود چپ بود که به گشت و گذار و دگردیسی می پرداخت. هر چه این چپ انقلابی تر، به همان اندازه "پرولتاریا" کوچکتر اما در عوض انقلابی تر. به عنوان سوژۀ انقلاب، "پرولتاریا" آن اکسیر خالص و نابی بود که عصاره همه فضائل بشری را در خود متمرکز می کرد. این پرولتاریائی در آسمان است نه آن پرولتاریای مارکس که زمینی است و بسیار هم ساده: "همه آن تحولاتی که در جریان انباشت اولیه واقع شده اند و به طبقه در حال تکوین سرمایه داران خدمت نمودند، [تحولاتی] تاریخساز هستند. بویژه آن لحظاتی که انبوه عظیمی از توده انسانها به ناگهان و به گونه ای قهر آمیز از ابزارهای امرار معاششان جدا شده و به عنوان پرولترهای بی پناه به بازار کار پرتاب شدند". چه تفاوت عظیمی بین این توده انسانهای بی پناه واقعی و آن سوژه آرمانی چپ. سوژه ای آرمانی که نه در خدمت پراتیک طبقه واقعی و حی و حاضر موجود، بلکه در خدمت توجیه فانتزی ها، فلسفه بافی ها و انقلابی گریهای خرده بورژوازی ای قرار می گرفت که خود را مرکز عالم می پنداشت و در تعریف آن فضائل پرولتاریا در حال تمجید از در گرانبهای خویشتن خویش بود.
مقاله کارل رایتر، مارکسیست اتریشی، مدخل مناسبی است برای ورود به این بحث که هم پیوند تنگاتنگ مفهومی بین "طبقه کارگر" و "پرولتاریا" را مورد توجه قرار می دهد و هم حاوی تبیینهای بدیعی از تحول طبقه کارگر است. در نگاه اول به نظر میرسد که تبیین رایتر از طبقه کارگر مشابه همان تبیینهائی در چپ است که با گسترش دامنه تعریف از طبقه کارگر، با ترفند و حقه بازی روشنفکران و آکادمیسین ها و فرهیختگان و نخبگان اجتماعی را نیز در درون طبقه کارگر تعریف نموده و جنبشهای آنان را به عنوان جنبشهای اصیل کارگری معرفی می کنند. حقیقتا در سطح نتیجه گیری عملی نیز چه بسا بتوان از نظر وی چنین برداشتی نمود. تبیین او از پرولتاریا و آگاهی طبقاتی اما نمی توانند به چنین برداشتی منجر شوند. هر چه باشد، مقاله تلاش موفقی است در نشان دادن بی پایگی برداشتهای ایده آلیستی از مفاهیم "پرولتاریا" و "طبقه کارگر". تلاشی که البته باید ادامه یابد.
***************************
وضعیتی متناقض
اجماع بر این واقعیت که ما در نظام سرمایه داری زندگی می کنیم، بسیار فراتر از محدودۀ چپ است. نقش سرمایه به عنوان یک بازیگر سیاسی در جامعه کاملا بدیهی تلقی می شود. بطور مثال Attac بطور خستگی ناپذیری به تلاشهای شرکت ها ی فرا ملیتی را برای تغییر و دستکاری در شرایط سیاسی و قانونی موجود برای منافع خود می پردازد. و اینکه تضمین سودآوری صاحبان سرمایه است که منجر به تخریب بی پروای طبیعت شده است، در میان تمام محافل ودیدگاه های منتقد کاملا جا افتاده و به تفکر عالب تبدیل شده است.
اما وضعیت در مورد قطب دیگر سرمایه یعنی طبقه کارگر به چه منوال است؟ به نظر می رسد ، که این طبقه یا کاملا ناپدید شده، و یا حداقل تا حد زیادی حضور و موجودیتی فعال ندارد. در حالی که یک قطب این روابط طبقاتی، یعنی سرمایه، به عنوان نیروئی قدرتمند و از نظر سیاسی حاضر به یراق برسمیت شناخته میشود، قطب دیگر این رابطه یعنی پرولتاریا، تنها به عنوان تصویر رنگ پریده ای از ایام قدیم ارزیابی میشود و به نظر میرسد که به عنوان سوژه سیاسی [تحقق] یک جامعه پسا سرمایه داری ناپدید شده است.
به مخیلۀ هیچ کس هم خطورنمیکند، که تظاهرات پنجشنبه ها را به عنوان راهپیمایی طبقه کارگر اتریش ارزیابی کند. آنطور که مشاهده میشود بازیگران مختلفی به جای پرولتاریا ظاهر می شوند: زنان ، مهاجران ، دانشجویان، کسبه خرد به ظاهر مستقل ، بیکاران و همچنین شاغلین. اما صحبت کردن از سرمایه و سکوت در مقابل موجودیت طبقۀ کارگر به معنای آن است، که شخص در مورد کوه ها اظهار نظر بکند، بدون آنکه وجود دره ها را اذعان کند. اگر ما میخواهیم سرمایه را بفهمیم، بایستی موجودیت قطب مقابل آن یعنی پرولتاریا را نیز تشخیص دهیم. حال ما چگونه می توانیم پاسخ راز و رمز پیش روی خود، یعنی گم شدن شدن پرولتاریا را پیدا کنیم؟
واکنشهای متفاوت سیاسی
چپ در مواجهه با این وضعیت متناقض واکنشهای متفاوتی از خود نشان میدهد. برخی از آنها براحتی چشم وگوش خود را در برابر این سؤال میبندند و برخی دیگر با طرح مباحثی مثل سوژه های جدیدی از قبیل انبوهه یا منظومه چند لایه طبقه کارگر جهانی بدون هیچ دغدغه ای اعلام می کنند: "ما 99 در صدی ها هستیم". برخی دیگر نیز که به تئوری های سیاسی ای پناه میبرند که در آنها رابطه با واقعیتهای جهان اقتصادی از بین رفته است. به طور مثال آنهائی که کماکان به نوعی از تئوری پیازی دست میبرند، که براساس آن لایه های باصطلاح اصلی طبقه کارگر در مرکز [لایه های پیاز] در محاصره بازیگران سیاسی دیگر قرار دارد. من که نمی دانم این چطور است، اما هیچ یک از نظریه ها من را مجاب نمی کنند. می خواهم شما را با دیدگاه خودم به عنوان یک گزینۀ جایگزین آشنا کنم.
قبلا اوضاع چگونه بود؟
از لحاظ تاریخی پرولتاریا به مثابه یک لایه اجتماعی کاملا متمایز شکل گرفت. هر چند که این طبقه هرگز یکپارچه و یکدست نبود، اما تفاوت آن با سایر گروه های اجتماعی مانند دهقانان، دهبانان و کارمندان دولتی بر همگان مشهود بود. اینکه جماعتی از کارگران وجود داشت، بعنوان یک واقعیت اجتماعی غیرقابل انکار برسیمت شناخته شده بود. هر کسی می دانست، کارگران کجا زندگی می کنند، به کجا رفت و آمد دارند، و وقت آزاد خود را چگونه میگذرانند و قس علی هذا. مرز آن با سایر لایه های اجتماعی شفاف و روشن بود. کارگران دنیائی اجتماعی مجزا برای خود را تشکیل میدادند؛ با محله های کارگری، فرهنگ کارگری، کلوپهای ورزشی کارگران، احزاب و تشکلهای کارگری.
این اشکال بیان موجودیت برای چپها روشن بود و از سوی آنان تقویت و سازماندهی می شد. این واقعیت اجتماعی از سوی احزاب میانه روی سیاسی (مرکز) و از طرف احزاب راست نیز انکار نمی شد. حتی فاشیسم اتریشی نیز بدون بزیر سوال بردن این موقعیت، در نظام دولت رسته ای کشور جایگاه ویژه ای را برای کارگران در نظر گرفته بود. فاشیسم حتی کارگران را بعنوان عضوی ضروری در دولت آریائی و پیکره خلق برسمیت میشناخت.
اما بعد از 1945 این واقعیت که جامعه ای کارگری وجود دارد، در مباحث مشارکت اجتماعی مورد توجه قرار گرفت. در این امر مسلم که طبقۀ کارگر وجود واقعی دارد، بحثی نبود. اما جدالهای آنزمان پیرامون نقش اجتماعی این طبقه به پیش برده شد. اگر راست قصد ادغام طبقه کارگر به مثابه زیر مجموعه یک نظم تخیلی همگون را دنبال می کرد، سوسیال دموکراسی بر تضاد منافعی پافشاری می نمود که نهایتا باید از طریق سازشها و همچنین [اتخاذ یک] سیاست اجتماعی به وضعیت تعادل دست می یافت. تنها جناح کمونیستی قائل به آشتی ناپذیری تضادهای اجتماعی بود و در طبقۀ کارگر پرولتاریای انقلابی را می دید. علیرغم این تفاوتهای بنیادی در نگرش به موقعیت طبقۀ کارگر، موجودیت آن تا سالهای دهۀ 50 از جانب هیچ گروهی بعنوان یک واقعیت اجتماعی بزیر سؤال برده نشد. پس از آن بود که به مرور زمان موجودیت اجتماعی آن بمثابۀ یک طبقه واحد بزیر سؤال رفت.
از آگاهی کارگران تا آگاهی طبقاتی؟
تا زمانی که طبقه کارگر به عنوان یک گروهی اجتماعی با مرزهای روشن و مشخص وجود داشت و علاوه بر آن با فرهنگ طبقاتی خاص خود، و سازمانها و انجمن های خاص خود را داشت، آگاهی کارگری نتیجه ضروری و منطقی این شرایط بود. آگاهی به این که کسی کارگر است و به همین دلیل حق برخورداری از حرمت و یک زندگی عزتمند را دارد، هنوز [یک آگاهی] انقلابی نیست. این واقعیت به همان اندازه برای مارکس آشنا بود، که برای انگلس و لنین نیز. خلاصه بگوئیم، همه متفکران و فعالان جنبش کمونیستی متفق القول بودند که: آگاهی کارگری به هیچ وجه مترادف با آگاهی طبقاتی نیست، چه رسد به آگاهی انقلابی.
اما به قول معروف این نیز همانند نقشی که بر روی سنگ حک شده است، صادق بود که: آگاهی طبقاتی فقط می تواند از درون آگاهی کارگری رشد کند. آگاهی کارگری به عنوان زیر بنا و نقطه عزیمت تکوین آگاهی طبقاتی انقلابی تلقی می شد. به همین دلیل فرمول تکامل "طبقه در خود" به "طبقه برای خود" از مقبولیت آنجنانی برخوردار بود (و هنوز هم هست). طبقه در خود، همان جامعه کارگری موجود است که از موقعیت اجتماعی خود تنها در حد - "ما کارگر هستیم " آگاهی دارد، اما تنها تصورات مبهم، پر توهم و ناروشنی در زمینۀ امکانات رهائی خود را دارد. اینکه این انکشاف چگونه امکانپذیر است، همیشه مورد اختلاف نظر بوده و هست. اما اینکه بر روی آگاهی کارگری باید بنا نمود، به طور بیواسطه ای اثبات شده به نظر میرسید. ممکن است برای خیلی ها تعجب آور باشد، اما الگوی از "طبقه در خود" به "طبقه برای خود" نزد مارکس اصلا وجود ندارد. حتی یک فراز در آثار مارکس وجود ندارد که وی چنین الگوئی را تدوین کرده باشد. [1] این در واقع یک مفهوم اصیل لنینیستی است، که در آن بنابه نظر لنین حزب پیشرو این نقش عامل گذار را بعهده میگیرد. و تا زمانی که یک جامعه کارگری از لحاظ فرهنگی و اجتماعی قابل تشخیص وجود داشت، فرمول لنینیستی یک "آگاهی اتحادیه ای" فی الحال موجود به مثابه نقطه عزیمت برای یک آگاهی واقعا طبقاتی حقیقتا مجاب کننده به نظر میرسید.
تئوری طبقاتی در بحران: جامعه کارگری در حال محو
حال، کارگران بطور کل ناپدید نشده اند، اما به عنوان یک لایه فرهنگی و اجتماعی معین در میان گروه های متعدد دیگر قابل رویت هستند. اکثریت بزرگ مزد بگیران به سختی خود را متعلق به جامعۀ کارگری می دانند. اما این به هیچ وجه به معنای نابودی پرولتاریا نیست، دقیقا برعکس. آنچه که در حال نابودی و تحلیل رفتن است، تنها جلوۀ معینی از فرهنگ خاص و نگرش ویژه ای در پرولتاریا نسبت به جهان میباشد. هویت های اجتماعی ریشۀ شکل گیری خود را همواره در تجارب روزمره دارند. اگر مجاز باشم، کمی فلسفه بافی کنم، باید گفت، این هویتها قطعیات به طور بلاواسطه حسی اند. جامعۀ کارگری قدیم با فرهنگ خاص خود، با سازمان ها و انجمنهای منحصر بفرد خود از بین رفته است و دوباره ظهور نخواهد کرد.
برای درک درست مفهوم پرولتاریا، باید بر یک سوء تفاهم رایج وعمومی غلبه کرد. مارکس هرگز پرولتاریا را در یک شکل و شمایل خاص فرهنگی و اجتماعی تعریف نکرده است، بلکه آنرا تنها بعنوان قطبی عمیقا انتزاعی در رابطۀ بین طبقات تعریف کرده است: " عنصر حامل کار بودن، یعنی کار بمثابۀ ارزش استفاده برای سرمایه، است که کاراکتر اقتصادی او تعیین میکند؛ او یک کارگر است، در مقابل سرمایه دار. این مشخصۀ یک صنعتگر، یک عضو [نظام]رسته ای و غیره نیست، چرا که کاراکتر اقتصادی آنها دقیقاً در رابطه با کار معین اشان و با استاد کاران مشخصی معنا پیدا میکند." (MEW 42: 218f.) بنا بر این استدلال من این است: جامعه کارگری کلاسیک هنوز از خصوصیات معین فرهنگی و اجتماعی ای همانند خصوصیات صنعتگران یا وابستگان به رسته های مختلف صنفی برخوردار بود. حتی در دوران مارکس نیز تعیین هویت پرولتاریا بر اساس یک خصوصیت ویژۀ اجتماعی بسختی امکان پذیر بود. انگلس در اثر تحقیقی خود "وضعیت طبقۀ کارگر در انگلیس" عمدتا دو صورت از ویژگی های اجتماعی و فرهنگی عمیقا متفاوت از خصوصیات پرولتاریا را نام میبرد: طبقه کارگر انگلیسی و طبقۀ کارگر مهاجر ایرلندی در سبک زندگی، جهان بینی وموقعیت اجتماعی اشان دارای تفاوتهای چشمگیری بودند. این امر امروز به مراتب بیش از پیش صادق است. اگر ما پرولتاریا را با شمایلی معین توصیفی از [زندگی در] محلات کارگری به تصویر نکشیم، پرولتاریا به آن شکلی که مارکس در نظر داشت، تازه در مقابل چشمان ما ظاهر میشود. پرولتاریا بودن به معنای ظاهر شدن بعنوان نیروی کار مجردی در مقابل سرمایه است که در هر شرایطی می تواند به کار گرفته شود.
و برای اکثریت قریب به اتفاق نیز همین صدق میکند: نیروی کار خود را باید اجبارا در بازار کار بفروش برسانند، حال به هر شکلی که باشد. اما در این میان اشتراکات فرهنگی بین فروشندگان نیروی کار بندرت پیدا میشوند. اگر نیروی کار در دوران پیشاسرمایه داری و دوران آغازین آن خود را با تعین ویژه ای در رابطه با کار تعریف میکرد (من یک قفل ساز، یا یک چاپگر هستم و غیره.)، تعینی که ضرورتا به آگاهی معین صنفی و رسته ای میرسید ("ما چاپگران")، مناسبات سرمایه داری [مسلط شده] گرایش به آن دارند که نیروی کار را از همه مشخصات معین و تشکیل دهنده هویت بری کنند. توسعه شیوه تولید سرمایه داری ، پرولتاریایی را بوجود می آورد، که در بخش های مختلف و عرصه های بیشماری تقسیم و پراکنده شده است. این گرایشات به هیچ وجه در تضاد با تعریف مارکسیستی از پرولتاریا قرار ندارند، بلکه برعکس مفهوم مارکس از پرولتاریا را تأیید نیز می کنند: یک مفهوم به شدت انتزاعی تحلیلی و نه یک مفهوم توصیفی جامعه شناسانه. این یک قطب از روابط طبقاتی است، که در واقع همیشه اشکال و چهره های متفاوتی بخود گرفته است.
گره گاه یا مزیت؟
این ملاحظات ما را به سوی سوالات کلیدی هدایت میکنند: آیا این یک مشکل است که پرولتاریا دیگر دارای فرهنگی یکپارچه و چهرۀ اجتماعی یکسانی نیست؟ آیا ناپدید شدن آگاهی کارگری مانع از شکل گیری آگاهی طبقاتی است، یا برعکس یک مزیت؟ من به پاسخ دومی تمایل دارم. بین آگاهی طبقاتی و آگاهی کارگری تنها سرپلهای رابط وجود نداشت، بلکه همچنین تضادهای روشنی نیز عمل میکردند. آگاهی کارگری بدون وجود آگاهی طبقاتی تأئید مناسبات مجورد را در خود حمل میکند. ما کارگران هستیم و به آن افتخار می کنیم، زیرا با پشتکار و صداقت کار می کنیم، و بدین خاطر جای خود را در جامعه طلب میکنیم - دقیقاً همانطوری که جایگاهش است! این گرایش محافظه کارانه حتی خود را در رفتار زمان رای گیری کارگران سنتی نیز نشان میدهد که آشکارا تمایل وحشتناکی در انتخابات از خود نشان داده و احزاب پوپولیستی راست و سنتی راست را هم انتخاب میکنند. در مقابل، آگاهی طبقاتی اما نفی کننده است و هسته اصلی آن در تلاش برای رفع پرولتاریا به عنوان پرولتاریا قرار دارد. [یعنی] آن مناسبات اجتماعی ای که در آن انسانها بالاجبار نیروی کار خود را میبایستی بفروشند، دیگر نبایستی ادامۀ داشته باشند. آگاهی طبقاتی همچنین نقد دائمی و پیگیر از تمامی اشکال غالب کار اجتماعی را در بر میگیرد که مارکس بکرات بر آن پافشاری میکرد. این به معنای آنست: کار دیگر نباید کار مزدی باشد، ابزار تولید دیگر سرمایه نباشند و زمین دیگر در مالکبت خصوصی نباشد. این کاملا واضح است که آگاهی کارگری، به خصوص شکل محافظه کارانه اش، با این رویکرد فرسنگها فاصله دارد.
نتایج
اگر نظریاتی را که در اینجا ارائه شده قبول کنیم و آنرا جدی بگیریم، با خود نتایج عملی معینی نیز به همراه خواهد داشت. قبل از هر چیز آن رویکرد جامعه شناسانه به جامعه کارگری، ادبیاتی که دائما لفظ کارگر را بر زبان می آورد، دیگر امری منسوخ خواهد بود. اگر ما قصد آنرا داشتیم که تنها افرادی را مخاطب قرار دهیم، که خود را از لحاظ ذهنی به عنوان کارگر تلقی می کنند، مجبور خواهیم بود وقت خود را بشکل بسیار ناامید کننده ای با اقلیت بسیار ناچیزی از کارگران صرف کنیم. آندسته از محافل به اصطلاح ارتدوکس احتمالاً اکنون تعجب خواهند کرد، اما این واقعیت است: با لفاظی کارگری ما قادر نخواهیم بود اکثریت بزرگ پرولتاریا را مخاطب خود قرار دهیم. بدیهی است که این گفتار مارکس که: "انسان بر مبنای آنچه افراد در مورد خود فکر می کنند به قضاوت در باره آنها نمی پردازد" (MEW 13: 9) برای پرولتاریا نیز صادق است. جهتگیری بسوی پرولتاریا نباید با تمرکز بر گروهی از کارگران که در حال محو شدن است اما کماکان در ذهنیت خود را کارگر میپندارند اشتباهی گرفته شود. در شرایط فعلی سیاست طبقاتی درابتدا به معنای به رسمیت شناختن واقعیت موجودیت طبقۀ کارگری با تنوعی عظیم از لحاظ فرهنگی، اجتماعی و سطح انتظاراتشان از زندگی میباشد. طبقۀ کارگری که علیرغم وجود تمامی تمایزات اجتماعی در میان خود، در نهایت بعنوان نیروی کار "صرفنظر از تعین ویژه اش اما قادر به هر [کار] ویژه ای"(MEW 42; 218) در مقابل سرمایه قرار دارد.
کارل رایتر
ترجمه سعید عطاپور
فوریه 2020
برگرفته از Volksstimme، آوریل 2020
[1] در حقیقت، تنها یک جمله از مارکس وجود دارد که او در آن از فرمول "طبقه برای خود " استفاده می کند. (MEW 4 ؛ 181)