روزی که آمریکا مرد!

نوشتۀ: بهمن شفیق
1 Comment

با دستگیری جولین آسانژ، یک شهروند استرالیائی تحت تعقیب دولت عمیق آمریکا در لندن، رشته انبوه مرتبط کننده و مربوط به یک پیکر در حال مرگ به هم متصل شده اند. و اکنون ما می دانیم که دیگر رستاخیزی امکانپذیر نیست. امروز دیگر برای همیشه قطعی شد. آمریکا دیگر وجود ندارد. یا هر چه میخواهد بشود دیگر آن چیزی نیست که می گفتند برایش وجود دارد

روزی که آمریکا مرد. این عنوانی بود که رائول ایلارگی میجر در واکنش به دستگیری جولین آسانژ برای مقاله خویش برگزید. عنوانی که در میان انبوه بیشمار مطالب منتشر شده در دو روز اخیر بهتر از هر عبارت دیگری لحظۀ کنونی را توصیف می کند. بسیاری از دیگرانی نیز که برای دفاع از آسانژ و در مخالفت با دستگیری وی قلم زدند، به بیان حقایق پرداختند. این که دستگیری آسانژ اعلام خطری به کل ژورنالیسم است، این که آزادی بیان با مخاطره روبرو شده است، این که حزب جنگ در صدد انتقامگیری است و بسیاری از حقایق دیگر. اما هیچکدام جوهر واقعه را با صراحت رائول ایلارگی بیان نکردند. آنچه او گفت حقیقت لحظۀ کنونی آمریکاست. درست میگوید: آمریکا در روز بیرون کشیدن اسانژ در هم شکسته اما همچنان استوار از سفارت اکوادور مرد. چرا؟ از زبان خود او بشنویم.

ایلارگی از واقعه ای در 47 سال پیش آغاز می کند. زمانی که هواپیمای حامل بادی هالی خواننده مشهور راک اند رول و دو نفر دیگر از گروهش در زمستانی سخت در نقطه ای در مرکز آمریکا سقوط کرده و هر چهار سرنشین هواپیما کشته شدند. سالها بعد، در سال 1971، دان مک لین، خواننده پاپ در قطعه ای به نام "آمریکن پای American Pie" از این روز به عنوان روزی نام برد که موزیک آمریکا مرد. البته موزیک آمریکا نمرده بود اما آنچه برای او مرده بود را چنین بیان کرد: "سه چیزی که من بیش از همه ستایش میکردم، پدر، پسر، روح القدس، در روزی که موزیک مرد سوار آخرین قطار ساحلی شدند". برای مک لین مقدسات رفته بودند. با مرگ بادی هالی، نزد وی عصمت، بیگناهی نسل اول راک اند رول از دنیا رفته بود.

ایلارگی میگوید می شود تاریخهای دیگری را هم برای آن بیان کرد. 1861، یعنی شروع جنگ داخلی، 1914 یعنی شروع جنگ جهانی اول و بیطرفی آغازین آمریکا در آن و یا 1941 و ورود آن به جنگ دوم جهانی. می توان با وی موافق بود یا نه. اما او در همه این موارد آن چیزی را می بیند که مک لین در مرگ بادی هالی می دید. عصمتی که از دست میرفت. اما این بار نزد ایلارگی چیز دیگری مرده است: "امروز ... چیز بسیار بزرگتری مرد. خود آمریکا مرد؛ نه فقط موزیک آن و بیگناهی اش. آمریکا فقط بیگناهی اش را از دست نداد، گناهکار شناخته شد".

اغراق می کند؟ آری و نه. اما به درستی می گوید اینجا راه برگشتی نیست. چرا؟ چرا دستگیری یک ژورنالیست از سوی یک ژورنالیست دیگر – گو این که ایلارگی به معنای واقعی کلمه ژورنالیست هم نباشد – به عنوان مرگ آمریکا قلمداد می شود؟ چه چیز مرده است که او آن را مرگ آمریکا می نامد؟

آمریکا هنوز حی و حاضر است. هنوز چنگالهایش بر گلوی ونزوئلا و نه فقط ونزوئلا فشرده اند. هنوز بانک جهانی و سویفت و ناتو و صندوق بین المللی پول و سازمان ملل را کنترل می کند. هنوز پایگاه می سازد و جنگ راه می اندازد. هنوز تمام اینترنت را تحت سلطه خود دارد. چه چیز مرده است که او آن را مرگ آمریکا می نامد؟

"آمریکا، ایالات متحده، با تمام تعصبات و کثافتکاریهای خشونت بارش، به عنوان مکانی بنا گردید که در آن هر کس می توانست زندگی خودش را زندگی کند بدون آن که از کس دیگری بترسد تا چه رسد به این که از این بترسد که دولت بر سر راه وی قرار گیرد. و بخش بزرگی از این هراس نداشتن از دولت  از آن رو بود که ترسی از این نبود که آن دولت عامدانه به شهروندانش دروغ بگوید.

این چیزی است که امروز مرد. شاید شما بگوئید و ممکن هم هست که خیلی زودتر از اینها و هزار بار بیشتر این مرده باشد. اما با دستگیری جولین آسانژ، یک شهروند استرالیائی تحت تعقیب دولت عمیق deep state آمریکا در لندن، رشته انبوه مرتبط کننده و مربوط به یک پیکر در حال مرگ به هم متصل شده اند. و اکنون ما می دانیم که دیگر رستاخیزی امکانپذیر نیست. امروز دیگر برای همیشه قطعی شد. آمریکا دیگر وجود ندارد. یا هر چه میخواهد بشود دیگر آن چیزی نیست که می گفتند برایش وجود دارد. "

درست میگوید. این آمریکا مرد. آمریکای خود او، آمریکائی که نه تنها رائول ایلارگی، بلکه شهروند "جهان آزاد" به آن باور داشت. این آمریکا با بازداشت آسانژ مرد. آنچه ایلارگی به تصویر می کشد، آمریکائی که در آن هر کس می توانست بدون ترس از دیگران زندگی خود را بکند، برای خیلی ها هیچگاه وجود نداشت که بمیرد. برای بومیان که روشن است. برای سیاهپوستان مزارع پنبه که در غل و زنجیر از زادگاه خود به مزارع تگزاس وارد می شدند نیز به همین ترتیب. اما نه فقط برای آنان، برای کارگران سلاخ خانه های شیکاگو که برای روز کار هشت ساعته مبارزه کردند و به گلوله بسته شدند نیز چنان آمریکائی هرگز وجود نداشت. برای فعالان احزاب کمونیست و اتحادیه های کارگری که قربانی جوخه های ترور باندهای مافیائی اجیر شده توسط "کارآفرینان" می شدند نیز همین بود. برای انبوه کمونیستهای قربانی مک کارتیسم که شغل و حیاتشان را از دست دادند نیز همینطور. و همین امروز برای انبوه میلیونی بی بضاعتهای فاقد بیمه و حداقلی از تأمین اجتماعی، آنچه ایلارگی تصویر می کند، زندگی کردن بدون ترس از دخالت دیگران، کابوسی بیشتر نیست. با همه اینها بیان ایلارگی گویای حقیقتی است تعیین کننده. این قربانیان توسعه و استقرار سرمایه داری در آمریکا نبودند که مفهوم "آمریکا" را رقم می زدند. این تصویر آنان از آمریکا نبود که به عنوان سمبل و شاخص زندگی در آمریکا به حساب می آمد. این تصویر شهروند طبقه متوسطی از آمریکا بود که آن را به سرزمین آزادیهای نامحدود و سرزمین موعود بدل می کرد. نه فط در آمریکا، بلکه در تمام جهان معاصر.

آمریکا از آغاز قدرتی اغواگر بود. دولتی که در ظاهر از انقلاب فرانسه الهام گرفته بود و این واقعیت پایه ای را از انظار جهانیان پنهان نگه می داشت که بنیانگذارانش خود برده دار بودند. دولتی که قدرت اغواگری اش با جنگ داخلی چنان خیره کننده بود که کارل مارکس، بزرگترین انقلابی معاصر و عمیق ترین متفکر دوران نوین را نیز به خطا انداخت و وی را در مقام دبیر انترناسیونال کارگران ترغیب به نوشتن این سطور (متن انگلیسی همراه با پاسخ سفیر آمریکا در لندن) به آبراهام لینکلن کرد که به عنوان پیام این تشکل منتشر شد:

"جناب،

ما به مناسبت انتخاب مجدد شما با اکثریتی بزرگ، برای مردم آمریکا آرزوی خوشبختی می کنیم.

اگر مقاومت در برابر قدرت برده داران شعار مناسب نخستین انتخاب شما بود، اکنون مرگ برده داری غریو پیروزمندانه انتخاب مجدد شما بود.

از آعاز جنگ عظیم آمریکا کارگران اروپا به طور غریزی حس می کردند که سرنوشت طبقه اشان به پرچم ستاره دار وابسته است..."

بیش از 150 سال پس از زمان نگارش این سطور در سال 1865، تصویر مسلط بر اذهان جهانیان، لااقل در "جهان آزاد"، از آمریکا همچنان تصویری اغواگر باقی ماند. هیچ چیز نتوانست اساس این تصویر فریبنده را در هم بشکند و چهره خشن و بیرحم طبقاتی آن را یک بار برای همیشه برملا کند. آمریکا در این مدت، و بویژه از نیمه دوم قرن بیستم تاکنون دست به جنایاتی زد که هر کدام از آنها برای طرد این دولت از خانوادۀ جهانی بشریب باید کفایت می کردند. اما نه بمبهای اتمی هیروشیما و ناگازاکی و نه ناپالمها و گازهای خردل فروریخته بر ویتنام، هیچکدام نتوانستند این فریب بزرگ را دفن کنند. برعکس، آمریکا توانست هم قتل عام مردم هیروشیما و ناگازاکی و هم جنایات ماشین جنگی خویش در ویتنام و کامبوج و لائوس و هم تمام کشتارهای تحت نظارت خود در اندونزی و شیلی و ایران و مجموعه وسیعی از کشورهای آمریکای لاتین و آفریقا را در مهندسی غریبی از افکار عمومی به عنوان ضرورتهائی در دفاع از "جامعۀ آزاد" بسته بندی و به خورد افکار عمومی دهد. مجاهدتهای خیرخواهانه ای که گاه البته نتایجی منفی به بار می آوردند، در اصل خیرخواهی این ملت برگزیده اما تردیدی نباید روا می شد.

مادام که جهان به دوقطب تقسیم شده بود، در بر همین پاشنه می چرخید. تقابل با اهریمن کمونیسم مجوزی بود برای فرشته ای به نام ایالات متحده و آمریکا همچنان سرزمین موعود باقی ماند.

این را واقعه انتشار اسناد سری پنتاگون در سال 1971 در نیویورک تایمز نشان داده بود. اسنادی سری که نشان می دادند چگونه آمریکا برای مهار چین جنگ ویتنام را راه انداخت و در کدام عملیات مخفی نظامی دخیل بود. مضاف بر آن اسناد نشان می دادند که چگونه دولت رئیس جمهور دمکرات، لیندون جانسون، به طور سیستماتیکی هم به افکار عمومی و هم به کنگره دروغ می گفت.

انتشار آن اسناد در دل جنگ سرد قطعا می توانست به عنوان خطری برای تهدید امنیت ملی تلقی شود و شد. دانیل السبرگ، ژورنالیست منتشر کننده اسناد در ژانویه 1973 نخست به جرم سرقت اسناد دولتی از طرق غیر قانونی و توطئه به 115 سال زندان محکوم شد تا در سپتامبر همان سال – ظاهرا به دلیل جمع آوری غیر قانونی اسناد بر علیه وی از طریق دولت نیکسون – از کلیه اتهامات خود تبرئه شود. انتشار اسناد البته دولت وقت را بی اعتبار می کردند. اما بورژوازی آمریکا به خوبی بر این واقف بود که در جدال با بلوک متخاصم رقیب، از قضا انتشار چنین اسنادی گواهی بر برتری "جهان آزاد" بر "پردۀ آهنین" به شمار می آمدند و نه به تضعیف، بلکه به تقویت نظم دمکراتیک غربی منجر می شدند. طنز تاریخ این که السبرگ در سال 2018 به دلیل هومانیسم پایدار و شهامت اخلاقی خارق العاده اش موفق به دریافت جایزه اولاف پالمه از سوی کشوری شد که هم اکنون از شکارچیان آسانژ است: سوئد.

برای اروپا نیز وضعیت به همین گونه بود و این را قضیه جنجالی اشپیگل در سال 1962 به نمایش گذاشته بود. در بحبوحۀ جنگ سرد اشپیگل گزارشی را منتشر نموده بود که به استناد اسناد درونی وزارت دفاع آلمان فقدان آمادگی ناتو و ارتش آلمان در برابر یک حملۀ احتمالی نیروهای پیمان ورشو را نشان می دادند. اسنادی به مراتب حساس که از سوی دادگاه به عنوان اقدام در خیانت به کشور تلقی می گردید. آنجا نیز سرانجام این وزیر دفاع قدرتمند آلمان، فرانتز یوزف اشتراوس –دبیر کل حزب سوسیال مسیحی آلمان و متحد وفادار رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی – بود که پست وزارت دفاع را از دست داد و اشپیگل بود که به عنوان سمبل دفاع از آزادی بیان شناخته شد. نه فقط در آلمان، بلکه در سطح جهانی.

پس از جنگ سرد، با جنگ یوگسلاوی نخستین خدشه های جدی بر این تصویر وارد آمد. اکنون دیگر شوروی، این اهریمن خبیث، در کار نبود. سایۀ هیچ یک از اهریمنهای دیگری که ساخته شدند، آنچنان وسیع نبود که بتواند تمام فضاحت امپراطور جهان را بپوشاند. از این زمان به بعد، با هر جنگی که ظفرمندانه به پایان می رسید، تصویر نورانی ایالات متحده تیره تر و کدر تر ظاهر می شد. اکنون برای مردم هر چه بیشتری در اقصی نقاط جهان درد و رنج و خونهای ریخته مردم عراق، افغانستان، لیبی و سوریه و سرانجام یمن نه به مثابه بهائی اجتناب ناپذیر در مبارزه برای "جهان آزاد" بلکه هر چه بیشتر به مثابه خونبهای حفظ ثروت و مکنت اقلیتی از نخبگان حاکم بر امپراطوری آمریکا و متحدان غربی اش نمودار می گردید. آنچه اما از آمریکا هنوز سرزمین موعود می ساخت، این واقعیت بود که هنوز می شد در آن از فجایع نظم حاکم سخن گفت و این خود تأئیدی بر آن تلقی می شد که نظم حاکم خود توان رفع معایب خویش را نیز دارد. با این که مطبوعات و رسانه های امپراطوری اکنون هر چه بیشتر به بلندگوهای آشکارا پروپاگاندیستی صاحبان قدرت بدل شده بودند، هنوز بقایای کدکس باقی مانده از دوران جنگ سرد به طور رسمی حقوقی غیر قابل تخطی برای رسانه قائل بودند و در شمار این حقوق غیر قابل تخطی این نیز بود که ناشر هیچ خبری به جرم نشر آن مجازات نمی شد. و نه تنها این، بلکه حتی هیچ دولتی مجاز به اجبار هیچ رسانه ای برای افشاء منابع خبری و اطلاعاتی اش نبود. مطبوعات در تقابل با مدل شوروی در "جهان آزاد" رکن چهارم دمکراسی تعریف شده بودند و سه رکن دیگر آن، یعنی مقننه و مجریه و قضائیه، هیچ یک حق تخطی به حقوق پایه ای آن را نداشت.

بورژوازی غربی توانسته بود در پرتو پیروزی در جنگ سرد رسانه ها را به ابزاری مطیع و مبلغ سیاستهای رسمی حاکم بدل کند و مادام که سلطۀ آن تأمین بود نیازی به تعرض به آن حقوق نیز نمی دید. برای لیبرالیسم غربی به طور اخص، ژورنالیسم افشاگر هنوز می توانست در نقاط معینی به عنوان ابزاری برای ایجاد اصلاحات به نفع این بورژوازی و کنار زدن رقبای درون طبقه ای به کار آید. کلان رسانه های وابسته به کمپانی ها و معروف به "جریان اصلی" البته مدتها بود که کار ژورنالیسم افشاگرانه را کنار گذاشته بودند و آنجائی هم که دست به چنین افشاگریهائی می زدند مستقیما در رابطه با جنگ قدرت درون فراکسیونهای حاکم بورژوازی و برای تهیه مقدمات انتقال قدرت به این یا آن جناح بود. بر متن چنین توازنی بود که ویکی لیکس در سال 2006 آغاز به کار کرد. یعنی درست در دورانی که از ژورنالیسم افشاگر و روشنگر بورژوازی فقط تتمه ناچیزی باقی مانده بود. ویکی لیکس این خلاء را پر می کرد و این بویژه برای لیبرالیسم غنیمتی بزرگ به حساب می امد که در حال جنگ با جریان محافظه کار مذهبی حاکم بر آمریکا، دولت بوش، به سر می برد.

اکنون با ویکی لیکس جریانی بر پهنه رسانه ای ظاهر می شد که همه مشخصات لازم برای ایجاد وجهه ای مدرن و شورانگیز از رسانه های خاک خورده دوران جنگ سردی را داشت. جریانی اسرار آمیز با هاله ای از آنارشیسم، جهانگرا و دیجیتال. همه آن چیزی که برای جذب ظرفیت چپ جامعه در لیبرالیسم و هضم آن به کار می آمد. جولین آسانژ شوالیه این جریان نوین بود. شوالیه ای مورد تحسین لیبرالیسم کلان رسانه ها.

و دقیقا از همین رو بود که کار دسته بندی و بازنشر اسناد ویکی لیکس برای این کلان رسانه ها نه تنها جرمی به حساب نمی آمد، بلکه افتخاری بود برای پولیش کردن چهره خاک گرفته خود. همانهائی که در جنگهای عراق و افغانستان به پا رکابی های ارتش بوش بدل شده بودند اکنون می توانستند با مشارکت در انتشار اسناد ویکی لیکس چهره متمایزی از خود به نمایش بگذارند. کمیته کاری مشترکی که در کلان رسانه های غربی برای تنظیم این اسناد شکل گرفت متشکل بود از نیویورک تایمز، گاردین، اشپیگل، زود دویچه تسایتونگ (؟)، ال پائیس و لوموند. آیا نامی پر طنین تر از این اسامی در جهان رسانه ای می شناسید؟ ویکی لیکس تاج رسانه ها بود و این در دوران بوش بود.

بحران اقتصادی 2008 چیزهای زیادی را به هم ریخت. این بحران سرانجام به جنگ اوکراین انجامید، گروه جی 8 را به جی 7 بدل کرد و با جی 20 گروهبندی جدیدی را در عرصه جهانی معرفی نمود که آفریقای جنوبی و اندونزی را هم در کنار آمریکا و انگلستان به عنوان تعیین کنندگان مقدرات جهان به نمایش می گذاشت. و از همان سالها معلوم می شد که کمربندها را باید محکم تر بست. این وضعیتی نبود که غرب و در رأس آن آمریکا، بتواند به آن رضایت دهد. صفوف باید بسته تر می شدند و متحدتر. جا برای "افشاگری" باقی نمی ماند و برای ویکی لیکس این به معنای آغاز پایان به حساب می آمد.

افشای اسناد و فیلمهای جنابات ارتش آمریکا در سال 2010 که توسط برادلی منینگ سرباز ارتش آمریکا - بعدها تغییر جنسیت داد و اکنون چلسی نامیده می شود – آخرین پرواز ویکی لیکس و آسانژ بر آسمان رسانه ها بود. کنسرسیوم قدرتمند رسانه ای نامبرده نخست به انتشار اسناد مبادرت ورزید تا با فاصلۀ کمی، یعنی فقط چند روز بعد از آن، کمپینی شوم بر علیه ویکی لیکس و شخص آسانژ را در دستور کار بگذارد. از آن زمان به بعد آسانژ دیگر روی خوش کلان رسانه ها را ندید. شکارچی اسرار سرویسهای امنیتی خود به شکار این سرویسها تبدیل شده بود و کلان رسانه ها بوقچیان این شکار دستجمعی بودند.

مقدمات این کار را البته خود پنتاگون چیده بود. در مارس 2008 دستور حمله به آسانژ در سندی از سوی دفتر پدافند سایبری پنتاگون فرموله شده بود که بر اساس آن باید "حس اعتماد" به ویکی لیکس که "مرکز جاذبۀ" آن است تخریب و اعتبار شخص آسانژ مورد حمله قرار گیرد. و چنین شد که در سپتامبر سال 2011، پس از انتشار مکاتبات سفرای آمریکا در سطح جهان، روزنامه های گاردین، نیویورک تایمز، ال پائیس، اشپیگل و لوموند در بیانیه مشترکی اقدام ویکی لیکس را محکوم نمودند با این بهانه مضحک که نگران لو رفتن منابع اطلاعاتی آمریکائی این اسناد هستند. اکنون دیگر راه برای اخته کردن ویکی لیکس باز شده بود. پناه بردن به سفارت اکوادور در سال 2012 تنها راهی بود که برای آسانژ باقی ماند.

اگر هنوز شانسی برای فرار از عقوبت مجازات اعمال گذشته برای آسانژ وجود داشت، این روزنه کوچک نیز در سال 2016 و در جریان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا و با انتشار 70 هزار ایمیل سرور جان پودستا، رئیس کمپین انتخاباتی هیلاری کلینتون، بسته شد.اکنون دیگر هیچ امیدی برای فرار از چنگال انتقام مراکز قدرتمند سلطه در واشنگتن و لندن و برلین و پاریس وجود نداشت. کریس هج در این باره نوشت:

"آسانژ که جنایات جنگی، دروغها و مهندسی های بزهکارانه دولت بوش را همراه با منینگ افشا کرده بود، حال خشم گردانندگان حزب دمکرات آمریکا را با انتشار 70 هزار ایمیل هک شده کمیته ملی حزب دمکرات که از سرور جان پودستا، رئیس کمپین انتخاباتی هیلاری کلینتون، کپی شده بودند، برانگیخت. ایمیل های پودستا نشان می دادند که میلیونها دلار کمک مالی از سوی عربستان سعودی و قطر، تأمین کنندگان مالی بزرگ داعش، به بنیاد کلینتون داده شده بودند. نشان دادند که هیلاری 675 هزار دلار برای سخنرانی از گلدمن زاکس دریافت کرده بود که چیزی غیر از رشوه نمی توانست تلقی گردد. دوروئی و ریاکاری کلینتون معلوم می شد به طور مثال هنگامی که به نخبگان مالی اطمنان می داد که خواهان "تجارت باز و مرزهای باز" است و بر این اعتقاد است که مدیران وال استریت در بهترین موقعیت برای اداره اقتصاد هستند. نشان دادند که کلینتون در جریان مبارزات پیشا انتخاباتی حزب جمهوریخواه مداخله نمود تا ترامپ به عنوان برنده از درون این رقابتها بیرون بیاید. نشان دادند که کلینتون طراح اصلی جنگ لیبی بود. جنگی که حال او فکر می کرد اعتبار وی به عنوان نامزد ریاست جمهوری را خدشه دار می کند".

پایان دوران اختفا در ساختمان سفارت اکوادور فقط امری بود مربوط به زمان و البته مربوط به تغییرات لازم در آرایش طرفین درگیر در ماجرا. اما تا این پایان هنوز راه درازی در پیش بود. راهی سخت و زجر آور برای آسانژ. اگر اقامت وی در سفارت اکوادور در دوران ریاست جمهوری رافائل کوره آ در اکوادور هنوز دورانی از اقامت محترمانه بود و وی می توانست هم به فعالبتهای خود ادامه دهد و هم هر از چندگاهی بر بالکن سفارتخانه ظاهر شده و با طرفداران خویش گفتگو کند؛ اگر او هنوز می توانست با شخصیتهای سلبریتی "معترض" از قبیل پاملا آندرسون و لیدی گاگا دیدار کند و شاید با رؤیاهای شیرین رابین هودی در حصر خود را تسکین دهد، دوران پایانی اقامت وی در این سفارت پس از تغییر جهت لنین مورنو رئیس جمهور خیانتکار اکوادور – و او حقیقتا فردی است خیانتکار و رذل در معنای دقیق کلمه – دیگر چیزی از دوران اسارت اولریکه ماینهوف و آندرآس بادر در زندان اشتام هایم اشتوتگارت کم نداشت. نه تنها ارتباط مستقیم وی با جهان خارج قطع شده بود، بلکه حتی امکان استفاده از اینترنت نیز از او سلب شده بود. انفرادی مطلق همراه با کثیف ترین کمپینهای لجن پراکنی بر علیه شخص وی بدون در اختیار گذاشتن کمترین امکانی برای دفاع از خود. گلهای سر سبد ژورنالیسم لیبرال اکنون در متهم نمودن وی به نارسیسیسم و پارانویا به مسابقه می پرداختند. شوالیه آزادی بیان سالهای آغازین اکنون آدمی کثیف و بد بو و با روحیه تهاجمی معرفی می شد که کارکنان سفارت از دست وی به ستوه آمده اند.

رائول ایلارگی از " رشته انبوه مرتبط کننده" ای سخن میگوید که در این ماجرا حضور دارند. کریس هج می پرسد: "با کدام قانون رئیس جمهور اکوادور اینچنین دلبخواهی حق پناهندگی سیاسی آسانژ را لغو کرد؟ با کدام قانون مورنو به پلیس لندن اجازه ورود به سفارت اکوادور – قلمرو مصون دیپلماتیک دولت اکوادور -  برای دستگیری یک شهروند به تابعیت اکوادور درآمده را داد؟ با کدام قانون ترزا می نخست وزیر انگلیس به پلیس انگلیس دستور جلب آسانژی را داد که مرتکب هیچگونه جنایتی نشده بود؟ با کدام قانون پرزیدنت ترامپ خواستار استرداد آسانژ شده است که شهروند آمریکا نیست و سازمان خبری وی نیز در آمریکا به ثبت نرسیده است؟"

حقیقتا هر زاویه ای از واقعه سندی است بر بی اعتباری تمام قانون مداری ادعائی بورژوازی. برگردیم به رائول ایلارگی.

"می پرسید که فقط آمریکا نیست؟ ترزا می امروز هنگام صحبت کردن از برکسیت گفت که «انگلستان کشوری جدی است». نه، اینطور نیست. انگلستان یک جمهوری موز banana republic است که مأیوسانه در وضعیت یک فیلم ایتالو وسترن گیر کرده است که در آن هیچ قانونی حاکم نیست. آدمها را به بالاترین قیمتی که عرضه شود می فروشد مثل گوشت توی بازار. فرقی هم نمی کند که از مهاجرین ویندراش کارائیبی باشند [که نسلهاست در آنجا زندگی می کنند] یا پناهندگان جنگ علیا حضرتشان در لیبی یا صاف و ساده فقط انگلیسی های سفیدپوست فقیر یا جولین آسانژ.

پادشاهی متحد پارودی یک کشور است، قطعۀ کثیفی در یک نمایش روحوضی درجه سه. در حالی که تلاش می کند چهره یک دولت جدی را حفظ کند، آدمها را می کشد. می دانید چیست؟ قاضی ای که امروز آسانژ در مقابلش قرار گرفت به طرز خونباری به تحقیر او، این بزرگترین ژورنالیست این قرن و هزاره، پرداخت. یک کشور جدی؟" حقیقتا نیز چه باید درباره کشوری گفت که قاضی آن به جای بررسی حقوقی یک پرونده شروع به تحقیر متهم می کند و وی را "نارسیسیست" می نامد؟

کشوری جدی؟ ایلارگی می پرسد: "و رهبر اپوزیسیون حزب کارگر، جرمی کوربین، کجا بود وقتی که ماجرا اتفاق می افتاد؟ ما او را ندیدیم مگر در بعد از ظهر آن روز و هنگام "مباحثه" درباره جزئیات برکسیت در پارلمان در روز 1021 بعد از رفراندوم برکسیت در حالی که او می باید در خیابان [بیرون سفارت] می بود و با بلند ترین صدا می را محکوم می کرد و به دفاع از آسانژ بر میخاست.

گندت بزنه جرمی. تو یک بازنده رقت انگیز هستی. مهم نیست که چه کارهای دیگری می کنی. لحظاتی هست که باید بایستی و آن موقع است که به حساب می آئی. و تو هیج جا نبودی که دیده شوی، بزدل. باز هم گندت بزنه. خودت و خانواده ات. لعنت بر همه شما. تو شانسی داشتی که به حساب بیائی و تو چنان شکوهمند جا زدی که که فقط یک فیل می تواند شکوهمندتر جا بزند. امروز روز تو بود و تو باز هم یک ناپیدا بودی".

ایلارگی راست میگوید. کوربین البته در پسا واقعه نارضایتی خویش را اعلام کرد. اما این اعلام نارضایتی برای پروتکل است و نه برای تغییری در روند وقابع. و به همین ترتیب است که برنی سندرز، این رهبر سوسیالیسم دمکراتیک آمریکائی، تا به این لحظه خفقان گرفته است و در میان خیل انبوه رهبران جوان و دینامیک سوسیالیسم حزب دمکراتی نیز تاکنون سکوتی باشکوه حکمفرماست. به استثناء یک و فقط یک نفر که او نیز باید در قعر کمپینهای تخریبی فرو رود: تولسی گابارد.

به تولسی گابارد باز می گردیم. اما فعلا با رائول ایلارگی همراه باشیم و پرسشهایش را دنبال کنیم:

"و تمام رسانه ها کجا هسند؟ تمام دولتها؟ اروپای واحد کجاست؟ استرالیا کجاست؟ بله اکوادور امروز شهروندی جولین آسانژ را نیز از وی گرفت، مثل این که یک تکه آب نبات یا چیزی مثل آن باشد. پناهندگی، شهروندی؛ وقتی که زنگوله [حراج] به صد درآید، این چیزها می توانند خریده و فروخته شوند. پس ما چرا قوانین بین المللی داریم؟ لنین مورنو، نمی توانی به کسی پناهندگی بدهی و شهروندی و بعد صبح یک روز بارانی وقتی که دارویت تمام شد یا به علت کلاهبرداری آشکار دنبالت افتاده اند آن را پس بگیری. این کار را بکن و تمام قوانین بین المللی محو و نابود خواهند شد."

باز هم درست میگوید. فقط از بهای معامله حرفی نمی زند. این را رافائل کوره آ گفت. او گفت: "شواهدی در دست است که مورنو در دیداری در سال 2017 با پاول مانافورت، رئیس پیشین کمپین انتخاباتی ترامپ، قول تحویل آسانژ را داده بود. مورنو قول داد که "در منزوی کردن ونزوئلا کمک کند، کمپانی نفتی شورون را که نیمی از جنگلهای آمازون را ویران کرد بدون مجازات بگذارد و آسانژ را تحویل دهد". بهای معامله: 4.2 میلیارد دلار وام صندوق بین المللی پول.

همه آن چیزهائی که ایلارگی بر می شمارد انتظارات خود او را نشان می دهند. اینها تنها می تواند از زبان کسی شنیده شود که به آن چیزها باور داشته. به استرالیا، به اروپای واحد، به رسانه ها، به دولتها و به قوانین بین المللی. و با دستگیری آسانژ می بیند که هیچ کدام از اینها دیگر کار نمی کنند. این باورها هستند که فرو می ریزند. و برای آمریکا؟ از تولسی گابارد بشنویم:

هدف از بازداشت جولین آسانژ ارسال یک پیام به مردم، بویژه به ژورنالیستها است، برای این که ساکت بمانند و از خط خارج نشوند. اگر ما، مردم، به دولت اجازه بدهیم که با ابزار ترس حکومت کند، ما دیگر آزاد نیستیم، ما دیگر آمریکا نیستیم".

"ما دیگر آمریکا نیستیم". این همان چیزی است که رائول ایلارگی گفت. آمریکای شهروندان متوهم آزاد مرد و باز هم نخواهد گشت. همچنان که آلمان و فرانسه و انگلستان "آزاد" نیز مرده اند. گابارد در یک نکته اما اشتباه می کند. دستگیری آسانژ پیامی به ژورنالیستها نیست. آنها نه هدف این پیام، بلکه ابزار رساندن آن به توده مردمانند.

 در روز پنج شنبه 11 آوریل سال 2019 در خیابان هانس کرسنت لندن آمریکای باورمندان به قدرت رهائیبخش دمکراسی مرد. جیره خواران ایرانی آمریکای "آزاد" غلط می کنند اگر از این پس از آزادی بیان سخن بگویند. برای باورمندان به رهائی و سعادت انسانی در چهارچوب دمکراسی آزاد تنها یک نتیجه بیشتر باقی نمی ماند. بر توهمات خویش فائق آیند. دمکراسی ظرفی برای رهائی بشریت نیست. قالبی برای انقیاد بشر تحت سلطۀ سرمایه است.

به آمریکای ساکو و وانزتی، آمریکای جوهیل، آمریکای اتل روزنبرگ و جولیوس روزنبرگ خوش آمدید.

 

بهمن شفیق

25 فروردین 98

14 آوریل 2019

 

ضمیمه: جرم اصلی آسانژ

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر