درباره برخی روندهای پایه ای در تحولات جهانی – سخنرانی در کنفرانس مؤسس جنبش تجدید سازمان کمونیسم معاصر

نوشتۀ: بهمن شفیق
Write a comment

چپی که در زمان بوش به‌اپوزیسیون رانده می‌شد، با چرخش اوباما در این نظامِ هژمونیک انتگره شد؛ و این به‌نظر من خیلی واقعۀ مهمی است. از این نظر مهم است‌که مثلاً می‌گویند اوباما رئیس جمهور ضعیفی است، ولی واقعیت این است‌ که از نظر موقعیت ایدئولوژیک، غرب در موضع بسیار نیرومندی قرار دارد. نتایج آن روشن است. در جنبش‌های مختلفِ اجتماعی این نتایج را می‌بینیم. در سبز می‌بینیم. در جنبش‌های بهار عرب می‌بینیم که چگونه این دموکراسی خواهی، این شوق پیوستن به‌غرب و این کعبۀ آمال مسلط می‌شود. 


 

درباره برخی روندهای پایه ای در تحولات جهانی – سخنرانی در کنفرانس مؤسس جنبش تجدید سازمان کمونیسم معاصر

 

بهمن شفیق

آوریل 2014- فروردین 1393

 

یادداشت: متن حاضر بر اساس سخنرانی در "کنفرانس مؤسس جنبش تجدید سازمان کمونیسم معاصر" در ماه آوریل تنظیم شده است. در مواردی اطلاعات آماری به متن اضافه شده است و در مواردی فرمولبندیهای مناسب با متن کتبی جایگزین شده است. قسمتهائی که تحت عناوین "بحث تکمیلی" به پایان نوشته اضافه شده اند، در جریان مباحثات کنفرانس طرح شده و به متن حاضر اضافه شده اند.

با سلام مجدد به‌شما رفقا، ما در جریان تدارک این کنفرانس در یک نشستی که آگوست گذشته داشتیم، در مورد دستور جلسۀ حاضر تصمیم گرفتیم. تصمیم گرفتیم که این کنفرانس دو بحث محوری داشته باشد؛ و حول محور این دو بحث به‌مسائل دیگر هم بپردازیم. یکی از این دو بحث محوری اوضاع جهانی بود؛ و بحث دوم درباره‌ی تحزب و این‌که تحزب به‌طورکلی چیست، بود. یک سری مباحث مثل استراتژی و تاکتیک در رابطه با شرایط کنونی ایران و نیز نحوه‌های سازما‌ن‌دهی در بحث امروز و در دستور کنفرانس نیست. در نشست آگوست آگاهانه تصمیم گرفتیم که این بحث‌ها را به‌کنفرانس بعدی واگذار کنیم.

در بدو ورود به‌بحث در باره‌ی اوضاع جهانی، توضیحی به‌عنوان ملاحظات مقدماتی می‌دهم: این‌که تمرکز بحث روی اوضاع جهانی است، به‌نظر من می‌تواند بهترین نتیجه را دربرداشته باشد. چراکه بحث به‌مسئله‌ی اوضاع جهانی و اِشراف به‌توسعه‌ی سرمایه‌داری و تضادهای درونی آن می‌پردازد؛ یعنی، ما وارد بحث اوضاع جهانی می‌شویم و راجع به‌روندهای عمومی سرمایه‌داری معاصر گفتگو می‌کنیم. و بالاخره این‌که تضادهای درونی آن چیست، و حرکت آن چگونه است. این را می‌خواهیم بشناسیم. این هدف این بحث است. چرا؟ به‌این علت که از دل این روند است که  امکان و ضرورت انقلاب اجتماعی طرح می‌گردد و به‌میان کشیده می‌شود. کمونیسم فقط یک فراخوان عمومی به‌یک جامعه‌ی آرمانی نیست. کمونیسم به‌عنوان جنبش واقعی تغییر مناسبات، می‌بایست خودِ مناسبات را بشناسد. از دل خودِ این مناسبات است‌که شما باید بدانید که این مناسبات چه جوری شکل می‌گیرد و چه جوری جلو می‌رود. این تعیین‌کننده است. به‌همین خاطر این بحث باید به‌این سؤال‌ها پاسخ بدهد.

این بحث جمعی ماست. شاید بحثی که من می‌کنم در درجۀ اول طرح سؤالات باشد، ولی نتیجۀ بحث جمعی ما، باید به‌سمت پاسخ‌ها برود و به‌آن‌ها نزدیک شود. قطعاً من سعی می‌کنم تا جایی که ممکن است، پاسخ‌هائی را که به‌ذهنم می‌رسد، مطرح کنم. پاسخ‌هایی‌که ضمناً خیلی هم عجیب و غریب نیستند. کسی‌که طی این چند سال ادبیات ما را دنبال کرده باشد، رئوس پاسخ‌ها برایش مشخص است؛ و دراین‌جا شاید با شکل جمع‌بندی شده‌تر بحث‌ها مواجه شود. این یک وجه قضیه است. یک وجه دیگر قضیه (یعنی: یک ملاحظۀ دیگر) روشن شدن نقطه‌ی عزیمت ماست. این‌که ما کجا هستیم و از کدام زاویه به‌جهان نگاه می‌کنیم؟ از این نقطه به‌بعد باید برویم روی بحث تبیین کمونیسم و این‌که اصلاً درک ما از تحزب کمونیستی چیست. این را ما نمی‌توانیم همین‌طوری (عمومی) طرح کنیم که درک ما چیست. عباس یک بار یک بحث خوبی را در مورد تحزب مطرح کرد، او به‌این نکته اشاره کرد که زینویف در رابطه با حزب بلشویک می‌نویسد که تحزب در دوره‌های مختلف معانی کاملاً مختلفی داشته است. چرا؟ برای این‌که این بحث، بحثی نیست که شما یک پاسخ یکباره به‌آن بدهید و تمام بشود و برود پی‌کارش. بگویی‌که تحزب این است! تحزب کمونیستی می‌تواند تعاریف متفاوتی داشته باشد؛ ضمن این‌که یک جوهره‌ی یکسانی در همۀ این تعریف‌ها وجود دارد. برای روشن شدن مسئله، همیشه شما باید به‌نقطۀ عزیمت بپردازید. این‌ها دلایلی بود که ما این بحث‌ها را انتخاب کردیم.

در بدو ورود به‌بحث می‌توانستیم دو روش در دستور کار خودمان بگذاریم. یک روش این بود که اوضاع جمهوری اسلامی را بررسی می‌کردیم، اپوزیسیون آن را مورد بررسی قرار می‌دادیم، مناسبات طبقاتی را بررسی می‌کردیم، و به‌این‌گونه مسائل می‌پرداختیم؛ و آنوقت سعی می‌کردیم به‌پاسخ کمونیسم در ایران برسیم: جنبش کمونیستی، طبقه‌ کارگر و سازمان‌دهی طبقه‌ کارگر. این امکان وجود داشت‌که این مباحث را به‌عنوان یک روش مطرح کرد. ولی به‌نظر ما (در آن جلسه‌ای که اشاره کردم) چنین روشی درست نبود. چون این روش عملاً ما را (به‌عنوان یک بخشی از اپوزیسیون رژیم جمهوری اسلامی، حالا گیرم کمونیستی) در موقعیت اپوزیسیون رژیم قرار می‌داد که سعی می‌کنیم به‌یک نوع کمونیسم برسیم. درحالی‌که مسئله برعکس است. چراکه برای ما (به‌عنوان کمونیست) نشان دادن ضرورت انقلاب و نتیجه گرفتن آن از غیرقابل اصلاح بودن مثلاً جمهوری اسلامی روش نادرستی است. ما این روش وارونه را روی پا قرار می‌دهیم؛ یعنی: از ضرورت‌های عمومی‌تری شروع می‌کنیم. از اوضاع جهانی شروع می‌کنیم. توی متن این اوضاع جهانی به‌تببین خود از کمونیسم می‌رسیم. پس، تکلیف رژیم جمهوری اسلامی چه می‌شود؟ خیلی ساده رژیم جمهوری اسلامی به‌عنوان یک مانع جلوی راه ما قرار گرفته است. بعد به‌این مسئله می‌پردازیم. به‌این می‌رسیم که با این مانع چه باید بکنیم؟ چه جوری باید برای برداشتن این مانع اقدام کنیم؟ ولی تبیین هویتی‌مان را از این مانع نمی‌گیریم. نمی‌توانیم هویت کمونیستی خودمان را از تقابل با جمهوری اسلامی بگیریم. این‌که رژیم سیاسی کنونی از نظر سیاسی چگونه رژیمی است: آیا دموکراتیک است، فاشیستی است، مذهبی است، سکولار است؟ این‌ها توی تبیین هویت کمونیستی ثانوی است.

از همان موقعی‌که مناسبات سرمایه‌داری شکل گرفت، این مناسبات به‌همراه خودش طبقه‌ای را به‌وجود ‌آورد که طبقه‌ای جهانی است و در بطن شرایط جهانی سرمایه عمل می‌کند. از این‌جاست‌که این طبقه به‌هویت طبقاتی خودش آگاهی پیدا می‌کند و به‌سمت تغییر مناسبات حرکت می‌کند. به‌همین خاطر، شناخت روندهای پایه‌ای سرمایه‌داری و انکشاف تضادهای طبقاتی درون آن است‌که می‌تواند مکانیسم‌های تکوین اراده‌ی پرولتاریای انقلابی یا آگاهی طبقه کارگر را نشان بدهد. از این‌جا به‌بعد است‌که مسئله‌ی سرنگونی رژیم سیاسی، درهم شکستن ماشین دولتی و جایگزینی آن رژیمی که با آن مواجه هستیم با قدرت پرولتاریا در دستور کار قرار می‌گیرد. همۀ این‌ها به‌تبیین تاکتیک و استراتژی مربوط می‌شود که در واقع سطح بعدی مباحثه را شکل می‌دهد. به‌نظر من باید به‌این سطح از مباحثه وارد شویم؛ و در واقع، کنفرانس بعدی ما باید به‌این مسائل پاسخ بدهد. اما مسئله‌ی امروز ما پیشاپیش یا مقدمتاً این‌گونه مسائل نیست.

مسئله‌ی امروز ما مقدمتاً این است‌که خودِ تبیین ما از کمونیسم چیست؟ این چیزی است‌که عملاً مورد مناقشه است. به‌عبارتی در جهان معاصر، اول باید این تبیین را در مصاف با انواع کمونیسمِ داخل گیومه روشن کنیم. باید ببینیم که تبیین ما از کمونیسم چیست؟ به‌همین دلایل است‌که ما از این دو بحث شروع کردیم. این ملاحظۀ مقدماتی است. یک ملاحظه‌ی دیگر هم دارم، و آن این است‌که محور این بحث که من امروز ارائه می‌کنم، چیست؟ چون بالاخره ما توی این مدتِ تدارک کنفرانس یک سری آمارها، ارقام و نوشته‌های مختلفی را به‌تبادل گذاشتیم. در این نوشته‌ها به‌جزئیات معینی در رابطه با انباشت ثروت و فقر در مناطق مختلف جهان اشاره شده است. در این نوشته‌ها و ارقام به‌مسائلی در رابطه با بازدهی و بارآوری تولید، ‌مسئله‌ی تکامل دستمزدها، شکاف بین بارآوری تولید و دستمزدها، و غیره اشاره شده است. جرئیات متعددی در این اسنادی‌که مورد تبادل قرار گرفته، وجود دارد؛ ولی مقدمتاً باید موضوع بحث حاضر را روشن کنیم تا بتوانیم وارد آن جزئیات بشویم.

در این صورت یک بحث تخصصی در مورد شناخت همان به‌اصطلاح جزئیات مدل‌های انباشت سرمایه خواهیم داشت؛ یعنی، بررسی مناسبات بین قدرت‌های مختلف که در جزئیاتش یک بحث تخصصی خواهد بود. به‌نظر من بررسی این جرئیات موضوع کار این کنفرانس نمی‌تواند باشد. باید به‌روندهای پایه‌ای توجه کرد، باید ‌جزئیات را هم مورد بررسی قرار داد؛ اما به‌نظر من این‌ها هنوز نمی‌توانند موضوع کار این کنفرانس باشند. از نظر من مسئلۀ محوری در این سخنرانی و در بحث لحظۀ حاضر تلاش برای پاسخگوئی به‌این سؤال است که امکان و ضرورت تحقق انقلاب اجتماعی چیست؟ این به‌نظر من مسئلۀ محوری است که ما بایستی به‌آن بپردازیم. من در همین بحث هم سعی می‌کنم به‌این نزدیک شویم. چرا می‌گویم به‌این نزدیک شویم؟ چون این‌جا یک بحث معینی مطرح می‌شود؛ و آن این است‌که (یعنی: در خودِ شیوۀ طرح سؤال این مطرح می‌شود که) وقتی شما از انقلاب اجتماعی حرف می‌زنید، از انقلاب کمونیستی یا انقلاب پرولتاریائی حرف می‌زنید، این امری نیست که شما همیشه بتوانید انجام بدهید. این امری نیست که شما بتوانید از یک مجموعۀ کلیات به‌آن برسید و به‌آن پاسخ بدهید. مارکس آن‌جا که در مورد دوران انقلابات اجتماعی می‌گوید، این تبیین معروف را دارد: زمانی‌که مناسبات تولیدی سد راه شکوفائی نیروهای مولد می‌شوند. کاملاً مشخص است‌که این‌جا امکان و ضرورت انقلاب اجتماعی از دل خودِ جهان واقعی نتیجه‌گیری می‌شود. مارکس این بحث را هم دارد که می‌گوید: هنگامی‌که سرمایه‌داری این‌جور خلاقانه نیروهای مولده را جلو می‌برد، حرف زدن از انقلاب اجتماعی بی‌فایده است. خود مارکس و انگلس هم دوره‌های معینی از فعالیت‌هایشان عملاً همین کار را می‌کردند و بیش‌تر روی کشف قانونمندی‌های حرکت سرمایه متمرکز بودند. چرا؟ چون این تضادها باید نضج بگیرند و باید انکشاف پیدا کنند تا امکان انقلاب اجتماعی را فراهم کنند. طبقه کارگر باید بتواند در دل این تضادها به‌انقلاب اجتماعی برسد. به‌همین خاطر هم بحث حاضر خیلی به‌آن جنبه‌ی تخصصی (یعنی: تخصص در این مورد که آمارها چه هستند و چه می‌گویند و چه نمی‌گویند) وارد نمی‌شود. ضمن این‌که بک‌گراند همۀ این بحث‌ها همان داده‌های واقعی است.

یک اشارۀ دیگری هم بکنم. مارکس این بحث را در مورد انقلاب اجتماعی مطرح می‌کند که انقلاب اجتماعی فرامی‌رسد، زمان انقلاب اجتماعی حتماً فرامی‌رسد؛ این همان‌قدر روندی قطعی است که بحران بعدی سرمایه‌داری قطعی است و فرامی‌رسد. به‌عبارتی، فکر می‌کنم سؤالی‌که الآن در مقابل ما قرار می‌گیرد، این است‌که آیا ما در روندی هستیم که به‌این سمت برویم یا نه؟ به‌سمتی‌که خودِ انکشاف تضادها چنین انقلابی را در دستور کار بگذارد؟ این‌جا بحث بحران و انقلاب مطرح می‌شود. تاریخاً هم می‌دانیم که بحران و انقلاب بحث‌هائی هستند که گاهی باهم چفت می‌شوند، گاهی هم پاسخ‌های متفاوتی می‌گیرند و به‌اصطلاح از یکدیگر مجزا مطرح می‌شوند. پاسخ مارکس یک رابطۀ دیالکتیکی بین این‌هاست. در پاسخ مارکس انقلاب امری نیست‌که جدا از بحران باشد، امری نیست‌که فقط ناشی از آگاهی پرولتاریا باشد. این پاسخ را ما می‌شناسیم. این پاسخ، پاسخی که انقلاب را ناشی از آگاهی پرولتاریا می داند، دو روایت دارد. یکی از این دو، روایت انقلابی آن است که بیش‌تر شناخته شده است. این روایت اراده‌ی انقلابی را برای هرلحظه‌ای امکان‌پذیر می‌داند و از این نقطه‌نظر یک نوع ولونتاریسم است‌که انقلاب را برای همیشه و در همۀ شرایط در دستور کار می‌گذارد. این پاسخ انقلابی مسئله‌ی بحران و انقلاب است. این مسئله پاسخ رفرمیستی هم دارد. اخیراً در کارهایی که در رابطه با تدارک کنفرانس ترجمه شده، به‌پاسخ‌های رفرمیستی هم پرداخته شده است. رفرمیست‌ها می‌گویند نه خیر، تشدید تضادهای سرمایه داری نیست که منجر به تکوین انقلاب می شود، آگاهی پرولتاریا برای سوسیالیسم کافی است. در این روایت، این‌که خودِ تحول واقعی چیست، نقش چندانی بازی نمی‌کند.

وقتی به‌تاریخ هم نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که بزرگ‌ترین انقلابات (یعنی،  بزرگ‌ترین انقلابات مثل انقلاب پیروزمند بلشویکی اکتبر) مستقیماً ناشی از یک بحران اقتصادی نیست، بلکه ناشی از تشدید تضادهای طبقاتی است که پیش از انقلاب اکتبر به‌جنگ منجر شده و از دل یک دوران رونق به‌اصطلاح نظامی هم بیرون آمده بود. به‌آن دوران که نگاه می‌کنیم، می‌بینم که بحران اقتصادی بعد از وقوع جنگ است‌که اتفاق می‌افتد.

اگر اشتباه نکنم حدود سال 1919 بود که سرمایه‌داری دوباره وارد بحران شد. این البته علت معینی هم دارد. پیش از جنگ را که نگاه می‌کنیم، ظاهراً به‌نظر می‌رسد که با یک دورۀ رونق روبرو هستیم. صنایع درحال میلیتاریزه شده است؛ در کشورهای مختلف (مثل آلمان و روسیه) صنایع با قدرت تمام کارمی‌کنند و در حال آمادگی برای جنگ هستند. این رونق ضمن این‌که با رونق صلح‌آمیز فرق می‌کند؛ ولی بحران هم نیست. بعد از جنگ است‌که ما بحران سرمایه‌داری را می‌بینیم. به‌نظر من از همین‌جا مشاهداتمان را می‌توانیم شروع کنیم و از همین‌جا وارد بحث جهان امروز بشویم.

یک ملاحظۀ مقدماتی در مورد همین واقعه‌ای که آن‌جا اتفاق افتاد. اولین سؤالی‌که طرح می‌شود (بعداً خواهیم دید که این به‌اوضاع امروز هم مربوط است) از مقایسه جنگ جهانی اول با جنگ جهانی دوم نشأت می‌گیرد. بعد از پایان جنگ جهانی دوم ما یک دوران رونق طولانی را داریم. بعد از جنگ جهانی اول ـ‌اما‌ـ چنین رونق طولانی‌ای را نداریم؛ و بلافاصله وارد بحران‌ها می‌شویم. چرا؟ این سؤالی است‌که فکر می‌کنم باید بیش‌تر به‌آن فکر کنیم. شما وقتی به‌جنگ جهانی اول نگاه می‌کنید، کارکرد اقتصادی‌ جنگ جهانی اول (که در واقع لنین به‌خوبی در «امپریالیسم به‌مثابه...» توضیح می‌دهد) رقابت برسر بیرون کردن رقبا از بازارها و غیره است. از نقطه نظر جنگیدن برای بیرون کردن رقبا از بازارها، هدف جنگ شکست طرف مقابل است و با شکست طرف مقابل است ‌که اراده‌ی بورژوازی پیروزمند به‌بورژوازی رقیب تحمیل می‌شود. حتی وقتی شما به‌تکنولوژی نظامی و روند خودِ جنگ نگاه می‌کنید، می‌بینید که تکنولوژی نظامی آن دوره تکنولوژی نظامیِ ازبین بردن سرباز است. جنگ در جبهه‌ها و خارج از شهرها در جریان بود. کارخانه خراب نمی‌شد. در وردون (Verdun)واقع در فرانسه حدود 340 هزار سرباز از دو طرف کشته شدند. کشتارگاه وردون معروف و وحشتناک است. بدون این‌که کارخانه‌ای خراب شود، صدها هزار سرباز از دو طرف کشته می‌شوند. در جنگ دوم جهانی چنین اتفاقی نیفتاد. شما می‌بیند که جنگ جهانی اول یک جنگ خانمانسوز است‌که میلیون‌ها کشته می‌دهد. از نقطه نظر اقتصادی بورژوازی پیروزمند قرارداد ورسای را به‌بورژوازی شکست خوردۀ آلمان تحمیل می‌کند. ولی باز پاسخ مسئلۀ انباشت داده نمی‌شود. باز می‌بینید که در کوتاه‌ترین مدت سرمایه‌داری وارد بحران می‌شود. این یک علت پایه‌ای دارد و آن علت هم این است‌که در این‌جا آن ظرفیت تولیدی‌ای که می‌بایست تخریب می‌شد، تخریب نشد و هنوز وجود داشت. چرا این مسئله مهم است؟ از این نظر مهم است‌که شاید بتوان گفت که این محور دیگری از پیش‌فرض بحث است. پیش‌فرض دیگر بحث این است‌که سرمایه‌داری به‌عنوان یک نظام در مرحله‌ای از انباشت خودش، تنها و تنها با تخریب ظرفیت تولیدی جامعه است‌که می‌تواند به‌حیاتش ادامه دهد. این قطعی است. در مقابل این بحث است‌که رویزیونیسم این را مطرح می‌کند و می‌گوید که نه خیر سرمایه‌داری قادر به‌رشد دائمی است و همواره رشد خواهد کرد و از این بحث نتایج مختلفی گرفته‌اند که سرمایه‌داری با رشد خودش کارتل‌ها و اولتراامپریالیسم شکل می‌دهد و اصلاً خودش به‌طور خودبه‌خود به‌سوسیالیسم هم تحول پیدا می‌کند!

از نقطه نظر کمونیستی در بحثی که مارکس در مورد قوانین انباشت سرمایه مطرح می‌کند، شما می‌بینید که گرایش به‌فروپاشی سرمایه‌داری، گرایش به‌این‌که تضادها در درون این نظام رشد ‌کنند، و گرایش به‌نرخ نزولی سود ویژگی درونیِ سرمایه‌داری است و در خود جریان انباشت این اتفاق می‌افتد و از نظام سرمایه‌داری تفکیک ناپذیر است [جلد سوم کاپیتال، در مورد گرایش نزولی نرخ سود]. اصلاً خودِ بحران سرمایه‌داری همین است. بحران سرمایه‌داری به‌نوعی ازبین بردن ارزش‌های موجود است. یعنی، از مجموعۀ ظرفیت‌های تولیدی جامعه باید ارزش‌زدائی بشود تا سرمایه بتواند در سطح دیگری (یعنی: در سطح بالاتری) بازتولید داشته باشد و تداوم پیدا کند. به‌این معنا شما می‌بینید که در جنگ جهانی اول این اتفاق نیفتاد و ظرفیت‌های تولیدی ازبین نرفت و دست نخورده باقی ماند. با این‌که صدها هزار آلمانی و فرانسوی در طول جنگ کشته شدند، اما کارخانۀ کروپ و کارخانۀ سیتروئن سرجایشان باقی ماندند.

در جنگ جهانی دوم قضیه عوض می‌شود. نیروی هوائی به‌وجود آمده بود. این نیروی هوائی قادر است‌که لجیستیک طرف مقابل را نابود کند. و این اتفاقاً علت جنگ بود؛ چه اولش و چه دومش. این تخریب ظرفیت تولیدی است. این‌جا بحث از رقابت برسر کسب بازارها فراتر می‌رود و اتفاقاً تلفیق می‌شود با نابود کردن ظرفیت تولیدی طرف مقابل. چرا؟ برای این‌که بتواند زمینه‌های انباشت سرمایه را فراهم کند. در جنگ جهانی اول تکنولوژی نظامی امکان تحقق خود این هدف را در جنگ نمی داد و بنا بر همین هم فرانسوی ها که در جنگ پیروز شدند، بعد از جنگ آمدند و کارخانه های منطقۀ روهر در آلمان را یا خراب کردند و یا قطعه قطعه کردند و بردند فرانسه. اما دقیقاً برهمین اساس است‌که وقتی شما به‌تصاویر جنگ جهانی دوم نگاه می‌کنید، شهرهای نابود شده را می‌بینید. شهرهائی که کاملاً نابود شدند. اینفرااستراکچر کاملاً نابود شد، پل‌های نابود شد و کارخانجات با خاک یکسان شدند. افرایش قدرت نظامی این امکان را می‌دهد که این تخریب‌ها صورت بگیرند. از این نقطه به‌بعد و برمبنای این ویرانی است‌که دوره‌ای از بازسازی شروع می‌شود. دوره‌ای که بعد به‌دوران طولانی‌ای از رونق می‌رسد. (مسائل سیاسی به‌جای خودش، وارد این بحث نمی‌شویم: تقسیم‌بندی جهان به‌دوقطبی شرق و غرب یا بلوک‌های سوسیالیستی و غرب). شما در این‌جا با دوره‌ای از رشد و رونق مواجهید که در غرب به‌دولت رفاه می‌رسد و دولت‌های سوسیال دمکراتیک شکل می‌گیرند. (فاکتور سیاسی و رقابت سیاسی‌ـایدئولوژیک این مسئله بماند). از نظر اقتصادی پایه‌های چنین تحولی در همان نابودی ظرفیت‌های تولیدی در جنگ جهانی دوم است؛ یعنی: بدون این نابودی چنین رونقی امکان‌پذیر نبود.

طبیعی است که این دوره طولانی از رونق، دورانی از نوآوری‌ را هم به‌همراه خود ‌آورد. نکته‌ای را در حاشیه بگویم. در این‌جا در مناسبات بین‌المللی یک چیزی قطعاً عوض می‌شود. نیروهای کهنه امپریالیسم قطعاً به‌نیروهای درجه دو تبدیل می‌شوند و نظم جدیدی شکل می‌گیرد. در این نظم جدید آمریکاست که قدرت تعیین‌کننده است؛ و قدرت بازدارندۀ مقابلش هم شوروی است. نظم جهان دوقطبی شکل می‌گیرد که قدرت بازدارنده‌اش آن طرف است؛ و این طرف (در میان کشورهای سرمایه‌داری و بازار آزاد) این آمریکاست‌که رهبری جهان سرمایه‌داری را بلامنازع به‌دست می‌گیرد. این مسئله در عرصۀ اقتصادی هم بازتاب پیدا می‌کند. قرارداد برتون وودز Bretton-Woods (یا رابطۀ دلار به‌عنوان ارز ذخیرۀ اصلی جهانی در پیوند با طلا) نمونه‌ای از بازتاب قدرت بلامنازع آمریکا در عرصۀ اقتصادی است. اما همراه با این دورۀ رونق و همراه با این دولت‌گرائی یک افزایش شدیدِ بارآوری نیروی‌کار را هم شاهدیم. پس از جنگ جهانی دوم، هم ژاپن و هم آلمان خلع سلاح می‌شوند و اجازۀ تشکیل ارتش ملی به‌آن‌ها داده نمی‌شود؛ چراکه هردو کشورهای شکست خورده و تحت اشعال‌ بودند. از همین‌روست که بیش‌ترین نوآوری‌های تکنولوژیک بخصوص در این دو کشور است‌که شکل می‌گیرد. بُرد اقتصادی این نوآوری‌ها در آلمان  تا آن‌جاست که این کشور به‌غول اقتصادی و کوتولۀ سیاسی معروف شده بود. وضعیت ژاپن هم به‌همین ترتیب بود. این واقعۀ مهمی است. چرا؟ برای این‌که بارآوری نیروی‌کار چنان در این دو کشور بالا می‌رود که با انبوه سرمایه‌ و کالاهائی که تولید می‌کنند، برتری اقتصادی آمریکا به‌چالش ‌کشیده می‌شود. ولی بازتاب این نوآوری‌ها در جای دیگری است ‌که خیلی هم مهم‌تر‌ است: در دهۀ هشتاد.

بحران‌های نفتی در بحث ما نقش چندانی ایفا نمی‌کنند. با وجود این، روند انباشت سرمایه از اواخر دهۀ هفتاد در غرب با مشکل مواجه شد. به‌این محور توجه کنیم، چون‌که مهم است. شاخص‌های رشد از اواخر دهۀ هفتاد شروع می‌کنند به‌پائین آمدن. چرا این شاخص‌های رشد پائین می‌آمدند؟ برای این‌که آن دورۀ انبساط کمّی‌ای که بعداز جنگ جهانی با آن مواجه بودیم، درحال تمام شدن بود. بازسازی‌ها در دهۀ شصت صورت گرفت؛ و دهۀ هفتاد با بارآوری شدید تولید مواجه شد که ناشی از انقلابات تکنولوژیک (مانند وارد شدن ترانزیستور به‌بازار) نیز بود. انقلاب ترانزیستوی که به‌نوبۀ خویش یک انقلاب تکنیکی جدی بود، دقیقاً از همین دو کشور (یعنی: ابتدا ژاپن و سپس آلمان) بود که سرچشمه می‌گرفت. این یکی از محورهای مسئله است. این محور کجا خودش را نشان می‌دهد؟ در دهۀ هشتاد که با نابودی صنعت انگلستان همراه است. بدین‌ترتیب، افزایش توان و ظرفیت تولیدی و هم‌چنین انباشت مازادی که شکل می‌گرفت، باعث کاهش رشد و بُروز بحران می‌شد. این مسئله باعث بحث‌های بسیاری در میان چپ‌ها در مورد بحران شد و برخی را به‌این نتیجه رساند که افرایش دستمزد باعث بحران شده است. دقیقاً همین‌طور می‌گفتند. می‌گفتند چون اتحادیه‌ها قوی شده‌اند، افزایش دستمرد باعث بحران شده است. تاچر هم برهمین اساس عمل می‌کرد. این حرف البته عنصری از حقیقت را در خود داشت. این عنصر حقیقی هم این است‌که هرچه سهم دستمزد کم‌تر باشد، بالاخره سهم سرمایه متغییر کم‌تر می‌شود و سود سرمایه‌دار نیز بیش‌تر می‌شود. ولی این مسئله نزد چپ این‌طور معنا می‌شد که چون دستمزدها بالا رفته به‌بحران رسیده‌ایم! واقعیت امر این بود که شما با یک مازاد انباشت روبرو بودید. باید این مسئله را نیز درنظر گرفت که نیمی از جهان، خارج از تولیدِ سرمایه‌داریِ بازار آزادی قرار داشت. بنابراین، بحث ما دربارۀ آن نیمۀ جهان نیست که به‌اصطلاح به‌بلوک سوسیالیستی تعلق داشت. به‌همین علت تحولاتی‌که ما از آن حرف می‌زنیم، به‌این طرف (یعنی: به‌کشورهای سرمایه‌داری بازآزادی) مربوط است؛ و آن چیزهائی که در بلوک شرق اتفاق افتاد، متأثر از تحولات این طرف بود. اما ضمن این‌که نصف جهان به‌آن طرف تعلق داشت، در این طرف هم با جدال مدل‌ها و الگوهای توسعه مواجه هستیم. از یک‌طرف شما الگوی توسعه‌ی دولت‌مدارانۀ نوع شرقی را دارید که فرمول‌های آن «راه رشد غیرسرمایه‌داری» و جهت‌گیری سوسیالیستی است و نمونۀ دولت‌های آن هم سومالی،  مصر، غنا و غیره هستند؛ و ازطرف دیگر، شما مدل‌های توسعۀ روستو (Walt Whitman Rostow) را دارید که در واقع دربرگیرندۀ ‌دولت‌های اقتدارگرای غرب‌گرا هستند که دولت‌گرائی آن‌ها با دولت‌گرائی شرقی متفاوت است. نمونۀ این شکل از توسعه و دولت اقتدارگرا را در دورۀ شاه در ایران می‌بینیم که با وجود صنایع سنگین و ذوب آهن دولتی؛ اما با "جهت‌گیری سوسیالیستی" همراه نیست. شما وقتی به‌دورۀ عبدالناصر نگاه می‌کنید، در این دوره شاهد یک نوع مؤلفۀ اجتماعی در مصر هستید که در ایران دیده نمی‌شود. گسترش وسیع سیستم خدمات اجتماعی را در مصر می‌بینید، ایاب و ذهاب رایگان (یا تقریباً رایگان) را در دورۀ عبدالناصر می‌بینید؛ اما وقتی به‌دورۀ شاه ایران که نگاه می‌کنید، در سال 1348با تظاهرات خیابانی در تهران به‌خاطر افزایش قیمت بلیط اتوبوس مواجه می‌شوید. یعنی شما اینجا مدل دیگری را می بینید. اما در مصر مبنای خدمات اجتماعی سودآوری نبود. در انگلستان این تخریب خدمات دولتی با تاچر صورت می گیرد.

در همین رابطه برگردیم به موضوع بحث خودمان و بررسی تغییرات در ظرفیت تولیدی و تأثیر آن بر این تحولات. اول از همین دوره شروع کنیم و نگاهی به تحولات انقلابی این دوره بیندازیم. گفتیم که در تمام این بحث تمرکز بحث ما باید روی این سؤال باشد که آیا انقلاب اجتماعی می‌شود یا نه؟ یا داریم آب در هاون می‌کوبیم. این سؤال مهم است. در دوره‌ای که مورد بررسی قرار دادیم، انقلابات یک مشخصۀ عمومی دارند. بعد از جنگ دوم جهانی انقلابات ضداستعماری بودند. یا به‌عبارتی، در فاصلۀ بین جنگ جهانی اول و دوم انقلابات ضدکولونیالیستی هستند. این انقلابات بعد از جنگ دوم ضداستعماری‌اند. در این فاصلۀ مورد بحث ما (یعنی: دهۀ هفتاد) انقلابات دارای مشخصۀ متفاوتی بودند. انقلاباتی که به‌چپ‌گرا معروف شدند. آخرین انقلاب چپ‌گرا در نیکاراگوئه رخ داد. اتفاقاً خیلی هم جالب است؛ میشل فوکو در بررسی انقلاب اسلامی می‌گوید: این نخستین انقلاب پست‌مدرنیستی در تاریخ است. این نکتۀ جالبی است. شما یک چیزی را می‌بینید؛ یعنی یک دوره ای که حقیقتاً درحال به‌‌پایان رسیدن است. در واقع، دورۀ انقلابات چپ‌گرا به‌پایان خود نزدیک می‌شود. نیکاراگوئه آخرین انقلاب از این نوع بود. و اگر دقت کنید تقریباً هم‌زمان با انقلابِ ایران در افغانستان هم قدرت درحال جابه‌جائی بود، که این به‌معنای نیکاراگوئه‌ای و کوبائیِ انقلاب، دیگر انقلاب نیست ـ کودتاست. پس، انقلاب افغانستان را باید داخل گیومه گذاشت؛ چراکه اصلاً انقلاب نبود ـ کودتا بود. در این‌سو، یعنی در ایران که مناسبات پیش‌رفته‌تر بود، انقلاب هم چپ‌گرا نبود. عناصر چپ‌گرایی در این انقلاب وجود داشت، اما چپ‌گرا نبود. فوکو این انقلاب را پست‌مدرن نامید؛ و حقیقتاً هم می‌بینید که یک نیروئی به‌درون ‌جنبش انقلابی وارد شده که خودش انقلابی نیست ـ ضدانقلابی است. این چیزی که امروزه زیاد دیده می‌شود: ضدانقلابی‌ترین نیروها به‌روش انقلابی عمل می‌کنند. یک نیروئی که مذهبی بود، بدون این که شائبه‌ای از انقلاب داشته باشد، به‌روش انقلابی عمل می‌کرد. این همان چیزی است‌که به‌تبیین فوکو انقلاب پست‌مدرن است. به‌هرصورت، یک دوره درحال تمام شدن بود.

همین‌جا یک سؤال پیش می‌آید؛ سؤالی که در مقابل ما هم می‌تواند طرح بشود: اگر ما بخواهیم این‌جوری نگاه کنیم، اگر این نشست ما مثلاً در سال 1975 برگزار می‌شد، آیا بازهم در آن زمان می‌توانستیم از انقلاب اجتماعی پرولتاریا حرف بزنیم؟ هم‌اکنون مجموعه‌ای از "انقلابات" درحال وقوع‌اند که اساساً چیز دیگری هستند. با توجه به‌این مسئله، آیا بازهم این امکان وجود داشت که در آن زمان از انقلاب اجتماعی پرولتاریا حرف بزنیم؟ در پاسخ به‌این سؤال باید گفت‌که به‌طور عمومی نه؛ یعنی: به‌نظر من در آن شرایط نمی‌شد از انقلاب اجتماعی پرولتاریا حرف زد. به‌طور عمومی نمی‌شد؛ یعنی، نمی‌شد بگوئیم قانونمندی عمومی این دوره حرکت به‌سمت انقلاب اجتماعی پرولتاریاست. ولی معنای این عدم عمومیت این نیست‌که در هیچ‌جا امکان چنین انقلابی وجود داشت یا نداشت. ممکن بود در یک جائی چنین انقلابی اتفاق بیفتد، نمی‌دانم. این‌که انقلابات در چه دوره‌هائی شکل می‌گیرند و تا کجا جلو می‌روند، از قوانین عمومی‌ای پیروی می‌کنند؛ اما آیا این امکان وجود دارد که این قوانین عمومی را در یکجائی ترک کرد و از محدوده‌ی آن فراتر رفت؟ به‌نظر من از نظر تئوریک این امر شدنی است. تأکید روی جنبۀ تئوریک مسئله مهم است؛ چراکه خود انقلاباتی هم که واقع شده‌اند، این را نشان می‌دهند. نمونۀ انقلاب کوبا را نگاه کنیم. انقلاب کوبا تقریباً در آغاز این دوران (یعنی: دوران انقلابات چپ‌گرا) و پایان دوران انقلابات ضداستعماری قرار دارد. همان‌طور که می‌دانیم، این انقلاب برای استقلال بود. نه کاسترو و نه چه‌گوارا اصلاً این قصد را نداشتند که دولت کوبا را سوسیالیستی اعلام کنند. چون‌ هدف آن‌ها استقلال بود. این خودِ دینامیسم واقعی مبارزه برای حفظ استقلال بود که رهبران انقلاب کوبا را به‌سمت موضع‌گیری سوسیالیستی سوق داد. همین مبارزه برای استقلال بود که رهبران این انقلاب را به‌آن‌جائی رساند که حداکثر دستمزد را به‌چهار برابر حداقل دستمزد کاهش دادند؛ تمام صنایع را دولتی کردند؛ و عناصری از یک جامعۀ سوسیالیستی را در دستور کار خود قرار دادند. این‌ها همه از خودِ دینامیسم مبارزه برای استقلال و ویژگی‌های خاص انقلاب کوبا نشأت می‌گرفت که در این‌جا به‌آن نمی‌پردازیم. با توجه به‌نمونۀ کوبا شما می‌بینید که در بعضی از جاها فراتر رفتن از قانونمندی عمومیِ یک دورۀ خاص ممکن و عملی است. اما این قانونمندی عمومی آن دوره نیست.

انقلابات چپ‌گرا وقایعی بودند که در نیمه‌ای از جهان می‌توانستند اتفاق بیفتند؛ اما تکلیف آن‌سوی جهان در غرب چه بود، یعنی در آن نیمه‌ای که به‌عبارتی موتور تحولات سرمایه‌داری امروز هم است و قوی‌ترین نیروها را در انکشاف سرمایه‌داری به‌کار می‌گیرد، در این نیمه چه اتفاقاتی ‌افتاد؟ این نیمه‌ای از جهان است‌که تاریخ متمرکز 500 ساله‌ای، یعنی از موقعی که غارت بومیان آمریکا شروع شد،  در بسط مناسبات سرمایه‌دارانه دارد و خودش را در جدالهای مختلف به‌اندازه کافی ساخته است. در این نیمۀ جهان با تغییرات متفاوتی مواجه می‌شویم. این تغییرات از جمله با پایان دولت رفاه همراه است؛ و در واقع، دوره‌ای است‌که در چپ به‌اصطلاح مارکسیست یا رادیکال این نظرات شکل می‌گیرند که خودِ افزایش دستمزدها و خودِ این رفاهی که طبقه کارگر دارد، باعث ایجاد بحران شده است. یکی از مشخصات این دوره این است‌که در غرب از کنش انقلابی خبری نیست. این دوره‌ای است‌که جنبش‌های اعتراضی با پوشش و جهت‌گیری سوسیالیستی درحال از نفس افتادن است. این‌ها جنبش‌هائی هستند که در دهۀ 60 شکل می‌گیرند و اوایل دهۀ 70 به‌اوج خود می‌رسند. این جنبش‌ها با تشکیل گروه‌های کمونیستی و مانند آن همراه‌‌اند و اعتراض به‌جنگ ویتنام و غیره را نیز با خود دارند. اما در درون طبقه کارگر اتحادیه‌های سوسیال دمکراتیک را می‌بینیم که هژمون هستند و کلیت طبقه کارگر را تحت کنترل دارند. از طرف دیگر، سطح زندگی طبقه کارگر به‌درجه‌ای بالا رفته که دربرگیرندۀ تمام آن چیزهائی است‌که زمانی آرزوی آن را داشت. آرزوهائی مانند تحصیل فرزندان و رفتن به تعطیلات و غیره ـ‌همگی‌ـ درحال برآورده شدن است. در مقابل این وضعیت آن‌چه در غرب مشاهده نمی‌شود، پرولتاریای انقلابی است.

در این دوره است‌که اولین بحث‌های نظری در مورد وداع با پرولتاریا منتشر می‌شود. این مسئله اتفاقی نیست. در سال 80 از یک طرف وداع با پرولتاریای آندره گورز را می‌بینید که می‌گوید پرولتاریا به‌عنوان سوژۀ انقلابی در تاریخ تمام شده است؛ و از طرف دیگر، درست هم‌زمان با وداع با پرولتاریا تعرض تاچریسم و ریگانیسم به‌دست‌آوردهای مبارزاتی طبقه کارگر را مشاهده می‌کنید. بدین‌معنی که از یک طرف تعرض از سوی بورژوازی، و از طرف دیگر چرخش به‌راست از سوی چپ. یک نکتۀ مهم شاید این باشد که دقیقاً در همین دوره است‌که یک تحول نظری در فرانسه اتفاق می‌افتد که دراین‌جا سعی می‌کنم اشاره‌وار از آن رد شوم. این تحولی است‌‌که به‌نظر من روی تحول فکری در ایران هم تأثیر گذاشت. ما می‌دانیم که آلتوسر آدمی است‌ با مواضع رادیکال و عضو حزب کمونیست فرانسه هم بود. او بحث‌هائی علیه هگل، علیه دیالکتیک و در رابطه با ساختارگرائی داشت. اما فوکو هم جزو شاگردان آلتوسر بود. در این دوره همراه با آندره گورز و الوداع او با پرولتاریا، تاچریسم در انگلستان را می‌بنیم و در فرانسه هم گذار از ساختارگرائی آلتوسری به‌پساساختارگرائی یا پست‌مدرنیسم را می‌بینیم. پست‌مدرنیسمی که فوکو انقلاب 57 را از نوع آن می‌داند، شکل می‌گیرد تا ساختارگرائی را پشتِ سر بگذارد. این‌ها بعضی از جنبه‌های نظری‌ این دوران است.

برگردیم به‌این مسئله که آیا انقلاب اجتماعی پرولتاریا در دورۀ حاضر شدنی است یا نه؟ به‌نظر من پاسخ عمومی برای این دوره منفی است. در غرب قضایا این‌جور جلو می‌رود و در کشورهائی که دست به‌تحول انقلابی می‌زنند، همان انقلابات چپ‌گرا را در نظر دارند. شاید سرنوشت انقلاب نیکاراگوئه هم به‌نوعی خصلت‌نمای این دوره باشد. انقلاب ایران به‌گونه‌ای واقع شد که از اساس متفاوت از آب درآمد؛ یعنی: ضدانقلابی‌که به‌روش انقلابی عمل می‌کند. ولی نیکاراگوئه خیلی جالب بود. نیکاراگوئه جائی است‌که ساندینیست‌ها پس از به‌دست گرفتن قدرت در مقابل کنتراها نتوانستند مقاومت کنند و به‌زانو درآمدند؛ و قدرت را به‌بورژوازی مسلط واگذار کردند. به‌هرروی، آن تحول سوسیالیستی، آن اتفاقی‌که در کوبا افتاده بود، در نیکاراگوئه تکرار نشد. این مسئله البته دلایل روشنی هم دارد. ازجمله این‌که انقلاب کوبا هنگامی واقع شد که بلوک شرق در اوج قدرت خود بود. درصورتی‌که زمان انقلاب ساندینیستی در دهۀ 80 مشکلات بلوک شرق شروع شده بود و کاهش قدرت این بلوک کاملاً مشهود بود. دقیقاً در همین سال 80 است‌که یوگوسلاوی برای اولین بار از پرداخت بدهی‌های خود عاجز می‌شود. به‌طورکلی، بلوک شرق در سال 80 توان و قدرت لازم برای حمایت از یک انقلاب در آمریکای لاتین را ندارد تا این انقلاب بتواند سرپای خود بماند و عناصر سوسیالیستی را به‌درون خودش وارد کند.

در جهان سوم هم اتفاق مهمی رخ می‌دهد. همان‌طور پیش‌تر هم گفتم، دولت‌گرائی از هردوسو شکل می‌گیرد. اگر کمی به‌زمینه‌های اجتماعی این دولت‌گرائی توجه کنیم، مسئله روشن خواهد شد. دولت‌گرائی ایرانی که وضعیتش مشخص است. ما قبلا هم در بحثهایمان نشان دادیم که این دولت‌گرائی ایرانی (یا مدل غربی، آمریکائی و دست راستی آن) چگونه به‌پیدایش یک بورژوازی نیرومند منجر می‌شود. بورژوازی نیرومندی که الزاماً در دولت متشکل نیست. از قِبَل این دولت‌گرائی است‌که نیرومند می‌شود؛ ولی الزاماً در دولت متشکل نیست. به‌نظر من این همان بورژوازی است که در انقلاب ایران متحدانه در برابر شاه ایستاد. شاهی که در درون طبقه بورژوازی ایزوله شده بود و بورژوازی نیز در مقابلش ایستاده بود. اتفاقاً این بورژوازی در پناه همین دولت‌گرائی شکل گرفته بود. این روندی است‌که در همه‌جا اتفاق افتاد. همین روند در مصر هم اتفاق افتاد. دولت عبدالناصر بورژوازی‌ای را شکل داد که به‌سادات منجر شد و دولت‌گرائی را به‌هم زد. جاهای دیگر هم همین اتفاق افتاد. در این‌جا یک فاکتور بسیار مهم است. از همین نقطه است که ما بحث‌های نئولیبرالیسم را داریم مبنی بر این که نئولیبرالیسم آمد و زد و این کار را کرد و غیره. بحثی که در ادبیات چپ‌ کاملاً وارونه مطرح می‌شود.

به‌عنوان مثال، هایک کسی است که از دهۀ 30 همۀ این‌گونه بحث‌ها را نوشت و دعواهای بسیاری هم با کینز داشت. اما هایک در این دوره حاشیه‌ای است، رقمی نیست، و در دهۀ 50 و دهۀ 60 کسی به‌او نگاه هم نمی‌کرد. اصلا اهمیتی هم ندارد. از دهۀ 80 است که هایک به‌پیامبر اقتصاد تبدیل می‌شود. چپ‌ها می‌گویند این عروج به‌خاطر این‌ است که طرف‌داران هایک تینک‌تنک‌ها (یا اتاق‌های فکری) قوی‌ای داشتند، ولی این صحیح نیست. چراکه کینزی‌ها هم اتاق‌های فکری قوی‌ای داشتند و دولت هم در دستشان بود. پس چرا این‌ها نتوانستند موقعیت خودشان را حفظ کنند؟ و چرا رقبای آن‌ها آمدند و مسلط شدند؟ در واقع، علت این تسلط عکس آن چیزی است‌که چپ‌ها بیان می‌کنند. دلیل این‌که هایکی‌هاتوانستند مسلط شوند، دقیقاً همان روندی است که در مصر اتفاق افتاد و عبدالناصر به‌سادات مبدل شد. این دقیقاً همان روندی است که در ایران اتفاق افتاد و بوژوازی علیه شاه ایستاد. دولت‌گرائی جمهوری اسلامی و این‌که در زمان جنگ چه اتفاقاتی افتاد بماند، ولی این روند (یعنی: هرچه نیرومندتر شدن بورژوازی) اقتدار همه‌جانبۀ دولت را به‌عقب زد. بورژوازی تا زمانی که قدرت اقتصادی‌اش را ندارد، و از نظر توان و تمرکز سرمایه به‌نقطه‌ای نرسیده است که بتواند عرصه‌های مختلف حیات اجتماعی و تولید را به‌دست خود بگیرد، به‌عصای دولت تکیه می‌کند. ولی با‌کمک عصای دولت این خود بورژوازی است که رشد می‌کند تا سرانجام دولت را به‌زیر سلطۀ خود درآورد. این اتفاقی است که در دهۀ هفتاد اتفاق افتاد. و دقیقا برخلاف ظاهر قضیه، درآن‌جائی که حمله به‌دولت و دولت‌گرائی شروع می‌شود، این قدرت بورژوازی در تبدیل حوزه‌های مختلف حیات اجتماعی به‌حوزه‌های سودآوری را نشان می‌دهد؛ یعنی سرمایه گذاری و سودآوری در راه سازی، پل‌سازی، راه‌آهن و مانند آن که زمانی به‌عنوان جزئی از وظایف دولت در تأمین چهارچوب‌های عمومی انباشت و گردش سرمایه اجتماعی نقش داشتند. این‌ها به‌کنار می‌رود و این‌گونه فعالیت‌ها به‌حوزۀ مستقیم سرمایه‌داری مبدل می‌شوند. این اتفاقی است که در دهۀ هفتاد درحال وقوع بود.

این روند در دهۀ هشتاد یک الگوی موفق هم دارد؛ و آن شیلی است. بعد از کودتای 1973 که همۀ دولت‌گرائی‌ها به‌کنار می‌روند و شاگردان فریدمن آن‌جا را سازمان می‌دهند، دولت به‌ابزارِ صرفِ سرکوب مبارزۀ طبقاتی تبدیل می‌گردد و راه برای بورژوازی باز می‌شود. در همین دوره (یعنی: دهۀ هشتاد) است که یک تقسیم‌کار جهانی متکامل تری شکل می‌گیرد. شکل‌ها و چهارچوب‌های قطعی این تقسیم‌ِکار جهانی که امروز می بینیم در همین دوره شکل می‌گیرند. در همان دوره است که دور تازه‌ای از مذاکرات گات [دور هفتم به‌نام دور توکیو؛ در 1973 در ژنو (سویس)، به‌مدت 74 ماه، با حضور 102 کشور، در موضوع تعرفه‌ها، اقدامات یا پیش‌گیری‌های غیرتعرفه‌ای، موافقت‌نامه‌های چارچوب و تصویب بیش از 300 میلیارد دلار ارزش تخفیفات تعرفه‌ای]شروع می‌شود. گات بعداً (در سال 1995) به‌«سازمان تجارت جهانی» تبدیل شد. به‌هرروی، در همین دوره است‌که در عرصۀ اقتصادی لیبرالیزاسیون شروع می‌شود و  تبع آن یک تقسیم‌کار جهانی نیز شکل می‌گیرد که در این تقسیم‌کار نقش کشورهائی که قرار است وارد مدار تولید سرمایه داری بشوند، اساساً به‌تولید مواد خام و حداکثر نیمه‌آماده برای بازار سرمایه‌داری پیش‌رفته غرب محدود می‌شود. شکل‌گیری بازار جهانی را ما داریم در آن دوره به‌آرامی میبینیم که چگونه دارد گسترش پیدا می‌کند و سرمایه راه خودش را باز می‌کند و این ورود کشورهای مختلف به‌عرصه سرمایه داری است. بدین‌ترتیب است‌که مناسبات کهن جای خودشان را به‌مناسبات سرمایه‌داری می‌دهند. در کشورهائی مثل ایران این اتفاق در آغاز دهۀ 60 میلادی در جریان اصلاحات ارضی افتاد؛ و در همان دوره است‌که در کشورهای دیگری هم شروع می‌شود. این روند در دستۀ دیگری از کشورها به‌طرق دیگری (یعنی: به‌طریق راه رشد غیرسرمایه‌داری) و واگذاری‌ انباشت دولتی در زیرساخت‌ها و صنایع پایه‌ای به‌بخش خصوصی صورت ‌گرفت. در پایان دهه هشتاد هم دقیقاً شاهد چنین وضعیتی هستیم.

وقتی به‌دهه هشتاد نگاه کنیم (یعنی: بعد از تحولات تاچریسم و ریگانیسم)، باز به‌همان نقطه‌ای می‌رسیم که ظرفیت انباشت سرمایه با محدویت روبرو شده و نتیجتاً رقابت‌ها افزایش می‌یابند. در این دوره است که یک اتفاق تاریخی مهم شکل می‌گیرد که تمام دوران بعدی را رقم می‌زند. این اتفاق تاریخی فروپاشی دیوار برلین است. فروپاشی دیوار برلین از دو جهت مهم است: یکی جنبۀ پیروزمندانۀ ایدئولوژیک غرب که می‌گوید ما بازی را بردیم و به‌رواج تزهای پایان تاریخ انجامید؛ و جنبۀ دیگر و پراهمیت‌تر این فروپاشی آن اتفاقاتی است که در جنگ جهانی دوم با جنگ و بمباران افتاد، و در ماجرای فروپاشی بلوک شرق به‌شکل «انقلابات» مسالمت‌آمیزی اتفاق افتاد که آن هم  تخریب عظیم ظرفیت تولیدی بود. من فقط به‌عنوان نمونه اشاره‌ای می‌کنم به‌این‌که آمارهای سازمان ملل در آن موقع نشان می‌داند که آلمان شرقی از نظر سطح زندگی دهمین کشور دنیا بود و در ردۀ بالاتری از انگلستان قرار داشت. این نکته‌ای است که خیلی‌ها فراموش می‌کنند. وقتی به‌آمارهای روسیه نگاه می‌کنید، در دهه هفتاد و هشتاد، تولید ناخالص داخلی روسیه (اتحاد جماهیر شوروی) کاملاً با تولید ناخالص داخلی آمریکا قابل مقایسه بود [1983 شوروی 993 میلیارد دلار، آمریکا 3638 میلیارد دلار]. یعنی اقتصاد گردن کلفتی که در سطوح مختلف می‌توانست با اقتصاد آمریکا برابری کند. از بعضی جنبه‌ها حتی جلوتر هم بود. از نظر تکنولوژی نظامی و فضائی که به‌هرحال جلوتر بود و این‌که خود این تکنولوژی نظامی و فضائی می‌توانند به‌سطوح دیگر صنعت منتقل شوند، بماند؛ ولی به‌هرحال چنین اقتصاد نیرومندی داشت. همۀ این‌ها از بین رفت. این از بین رفتن‌ها یعنی بازشدن زمینه‌های انباشت سرمایه. نابودی ظرفیت تولیدی معنای دیگری جز نابودی سرمایه ندارد. در تاریخ تحولات نظام سرمایه‌داری این نابودی سرمایه‌ها یکی از دلایل اصلی‌ای بود که امتداد حیات وی را امکان‌پذیر کردند. از نظر ایدئولوژیک این امتداد حیات به‌معنای تثبیت نظام سرمایه‌داری به‌عنوان نظام مسلط تاریخ هم بود. در این‌جا در میان چپ‌ها یک تحول را می‌بینید.

چپ (یعنی چپ سوسیالیست) با این فروپاشی رسماً دیکتاتوری پرولتاریا را کنار گذاشت؛ گرچه پیش از این نیز این اتفاق در غرب رخ داده بود. حزب کمونیست فرانسه، حزب کمونیست ایتالیا و به‌طورکلی اورو کمونیسم زودتر به‌این کار اقدام کرده بود. به‌هرروی، در جاهای دیگر هم دیکتاتوری پرولتاریا را رسماً کنار گذاشتند. بدین‌ترتیب، دموکراتیسم به‌پایه ایدئولوژیک چپ تبدیل شد. این از نظر ایدئولوژیک واقعۀ مهمی است. از طرف دیگر، همراه با این تحول اقتصادی و سیاسی کلان، ما واقعۀ دیگری هم مانند انقلاب ترانزیستوری را در دهۀ هفتاد داریم که باعث جهشی عظیم در ظرفیت تولیدی شده بود. این جهش بازتاب‌های همه‌جانبۀ سیاسی و ایدئولوژیک نیز داشت که فهم جنبش‌های امروز را امکان‌پذیرتر می‌کند؛ و آن شتاب در افزایش تولید با انقلاب انفورماتیک است. انقلاب انفورماتیک (یا اطلاعاتی) و ورود به‌عصر انفورماتیک، مدیا و غیره؛ یعنی این ‌جهش به‌خلاقیت خیره‌کننده‌ای در جامعه منجر می‌شود.

برگردیم به‌دورۀ بعد از جنگ جهانی و نگاهی به‌آن بیندازیم: دوره‌ای که تقریباَ می‌شود گفت از دوران لنین شروع می‌شود. لنین به‌این دوره هم اشاره می‌کند و گروسمن بیش‌تر: دورۀ فوردیسم است. دورۀ تولید انبوه و خط تولید. دورۀ فوردیسم و سازمان فوردیستی تولید. وقتی به‌این دوره نگاه می کنیم، سازمان تولیدی‌ای را می‌بینیم که از شرکت‌های غول‌آسا تشکیل شده‌ است. شرکت‌هائی‌که سی یا چهل هزار کارگر در هریک از آن‌ها کار می‌کنند. این شرکت‌ها دارای  سلسله‌مراتب آهنینی هستند که رئیس و هیأت مدیره در رأس آن قرار دارند و از بالا تا پائین را تحت نظارت و کنترل خود دارند. طبیعی است‌که در چنین سازمانی از تولید، این قوی‌ترین‌ها هستند که تعیین‌کننده‌اند. در چنین نظامی همه‌چیز به‌دقت سازمان‌دهی شده است. مابه‌ازای ایدئولوژیک آن هم دوران کینزیانیسم است که سازمان‌دهی و برنامه‌ریزی تولید را طرح می‌کند؛ طرحی‌که با نظام و الگو و برنامه‌ریزی انباشت سرمایه هم‌خوانی دارد. و حقیقتاً غیرممکن است که تصور کنیم در رقابت با مثلاً مرسدس بنز و بی. ام. و یک شرکت کوچک ایجاد شود و یک اتومبیل جدید را با مارک جدید به‌ بازار عرضه کند. چنین چیزی غیرممکن است. این‌گونه شرکت‌های مفروض پیش‌شرط‌ها و پیش‌فرض‌های چنین کاری را اصلاً ندارند. سازمان تولید، سازمان شکل‌گرفته و آماده‌ای است که انباشت براساس آن صورت می‌گیرد. انقلاب انفورماتیک این وضع را عوض می‌کند. در واقع، انقلاب انفورماتیک این وضع را داغان می‌کند. نه این‌که ساختار قدیمی را نابود کند، ولی مؤلفه‌های جدیدی را وارد می‌کند که بسیار تاثیر گذارند.

تا قبل از انقلاب انفورماتیک،  شرکت (آی. بی. ام) را می‌بینید که با هاست‌های (Host) بزرگ کار می‌کند که حجم عظیمی از سرمایه برای راه انداختن آن‌ها لازم است. اما حالا در این‌جا هرکسی می‌تواند در گاراژ خودش محصولی را تولید کند و وارد بازار شود. این دوران معروف به‌اینواسیون یا نوآوری (innovation) و خلاقیت است. همان دات‌کامها که بعدها به‌نیواکونومی معروف شدند، به‌موتوری تبدیل می‌شوند که بارآوری تولید را افزایش می‌دهد، اماهمین موتور دوباره به‌بلای جان سرمایه‌داری تبدیل می‌شود. سرمایه‌داری همیشه تناقض‌های خودش را با خودش به‌وجود می‌آورد. این تناقض‌ها، هم از نقطه نظر تأثیرات اقتصادی و هم از نقطه نظر تأثیرات اجتماعی و سیاسی‌اش بزرگ و بزرگ‌تر شونده‌اند.

به‌هرروی، ما در این‌جا داریم تاریخ دهۀ نود را می‌نویسیم. مرکز وقوع این انقلاب و زلزله کجاست؟ همین غرب. در همین غرب است که از جنبه‌ی اقتصادی، بارآوری تولید به‌طور وحشتناکی افزایش پیدا می‌کند؛ و همین افزایش شدید بارآوری تولید است‌که زمینۀ سلطۀ ایدئولوژیکی و موقعیت هژمونیک غرب را در سطح جهان فراهم می‌کند. بنابراین، سلطۀ ایدئولوژیکی غرب فقط به‌خاطر از بین رفتن یا ازبین بردن بلوک شرق نیست، بلکه هم‌چنین به‌خاطر این نیروی جدید و خلاق نیز هست ‌که در انقلاب تکنولوژیک به‌وجود آمد. در این دوران است که هم‌زمان با رشد شدید شهرنشینی، خرده‌بورژوازی جدید شهری هم شکل می‌گیرد، و این توهم نیز به‌وجود می‌آید که انسان از قید و بند مناسبات ازپیش سازمان‌دهی شدۀ هیرارشیک خلاص گردیده و خودش می‌تواند هویتش را تعیین کند.

این‌که بحث تویوتیسم در ژاپن در مقابل فوردیسم قرار می‌گیرد، تماماً به‌همان انقلاب انفورماتیک و سازمان‌دهی سریع اطلاعات مربوط است. به‌این دلیل است که سازمان اطلاعات به‌سرعت واقع می‌شود، تبادل اطلاعات به‌سرعت انجام می‌گیرد. مثلاً کارخانۀ تویوتا قادر است که امروز 25 ماشین تویوتا سفارش بگیرد و همین امروز just in timeآن را تولید کند و تحویل بدهد. این بحث با فوردیسم تفاوت پایه‌ای دارد. با فوردیسمی که قرار است 250 هزار ماشین فورد را تولید کند و در انبار بگذارد تا آن را بفروش برساند، از پایه متفاوت است. برخی‌ها آمدند و گفتند که بنابراین سرمایه‌داری عوض شده است؛ چپ‌هائی که هراتفاقی می‌افتد دوباره تئوری درمی‌آورند که اصلاً تمام شد، اصلاً لازم نیست سرمایه‌داری را از بین ببریم و اینجا دیگر آزادی را می‌توان شکل داد. همراه با این پیدایش، مقولۀ آزاداندیشی را می‌بینید، و سپس جندرپروبلماتیک (Gender problematic)می‌آید، یعنی هویت هرکسی را خودش تعیین می‌کند. این‌گونه مسائل از تاثیرات عمیق انقلاب انفورماتیک‌اند.  گویا این جایگاه طبقاتی آدم‌ها نیست که هویت انسان‌ها را تعیین می‌کند. مقولۀ جندرپروبلماتیک تا حدی جلو می‌رود که حتی به‌جنسیت می‌رسد؛ تا آن‌جا که هویت جنسی را من خودم می‌توانم تعیین کنم. شما مردی یا زنی؟ این بستگی دارد که خودم چطوری تعیین کنم. حتی در عرصۀ هنر هم بازتاب آن‌ را می‌بینید. در موسیقی پاپ و راک هم تأثیرش را می‌بینید. به‌جای الویس پریسلی، مایکل جکسون می‌آید که نمی‌دانی مرد است یا زن. کدام‌شان است؟ آن یکی مشخص بود که زن یا مرد است، ولی این یکی خودش تعیین می‌کند که مرد باشد یا زن. جنبش‌ گِی‌ها در می‌آید. جنبش‌ لزبین‌ها در می‌آید. این آزاد اندیشی است و «من» هویت خودم را خودم شکل می‌دهم. آنارشیسم شکل می‌گیرد. مفاهیمی مانند تیم وورکینگ (team working)وارد زندگی میشود که پرده‌ای است‌که مناسبات استثماری را می‌پوشاند. هرکس که در تیم ورکینگ کار می‌کند، مسئولیت دارد. ما تیم ورکینگ هستیم و خودمان تعیین‌کننده هستیم. این‌گونه مسائل در درونی کردن مناسبات سرمایه‌داری عمیقاً تاثیر می‌گذارد و این مناسبات را به‌درون آدم‌ها می‌برند. شما دیگر سرکارگر لازم ندارید، تیم ورکینگ است؛ در این‌جا هرکسی خودش سرکارگر خودش هم هست. دیگر لازم نیست که سرکارگر بیاید و یک نفر را تنبیه کند. من خودم خودم را تنبیه می‌کنم، شما دیگر چه می‌گوئید؟ این‌ها نکاتی است که نه تنها بالا رفتن بارآوری تولید را مانع نمی‌شوند، بلکه آن را دامن هم می‌زنند. همۀ این‌ها دوباره بازمی‌گردد به‌بحث لنین که می‌گوید این‌ها هرکاری که بکنند نمی‌توانند جلوی تمرکز و تراکم سرمایه را بگیرند.

 این‌ آغاز دهۀ نود است. اما در پایان دهۀ نود وضعیت در چه حال است؟ در پایان دهۀ نود نیواکونومی هم تمام شده بود و دیگر این امکان وجود نداشت که در گاراژ خانه‌ یک شرکت انفورماتیک کوچک زد و در برابر مایکروسافت ایستاد. اُپن سورس  (open source)نمونۀ بسیار جالبی است. اپن سورس آمد و گفتند این اُپن سورس آزاد است و هرکسی می‌تواند دیولوپمنت (development)بکند و دوران تسلط سافتوِر مایکروسافت و غیره تمام شده است. الآن که در این‌جا صحبت می‌کنیم از این اُپن سورس‌ها به‌جز چیزهای خیلی کوچکی‌‌ ـ‌اکثریت قریب به‌اتفاق آن‌ها‌ـ رفتند تحت کنترل همان سرمایه‌های گردن کلفت. جاوا (Java) را اوراکل(Oracle) گرفته، مایاسکوئل (MySql)همین‌طور و غیره. حتی سیستمهای عاملی (Operating System)مثل لینوکس (Linux)و مانند آن که خیلی اُپن‌سورس و آزاد هستند و داوطلب‌های بیچاره در همه دنیا نشسته‌اند و می‌نویسند، دیستریبیوشنهای (distribution) مختلف دارند. مثلاًدیستریبیوشن سوسه (Sousse)است که از تو پول می‌گیرد و دیستریبوشن را بهتو میفروشد. آن روال پایان دهۀ نود به‌ته خط خود رسیده است. آن شرکت‌های آی تی که در پایان دهۀ نود در بالاترین نقطه بورس قرار داشتند، همین شرکت‌های نیواکونومی هستند. این همان‌جائی است که حرکت سرمایه به‌سمت نیواکونومی در جریان است.

حالا می‌رسیم به‌سال 2000 و بحران آن سال. مبدأ آمارهائی که در این مدت با هم تبادل کردیم، معمولاً سال 2000 است. سال 2000 سال بحران نیواکونومی است. سالی است که نیواکونومی درهم می‌ریزد. اما این نکته را نباید فراموش کنیم که قبل از این که به‌سال دوهزار برسیم (یعنی: در تمام دوره پیش از آن) بازار جهانی عوض نشده بود. تقسیم‌کار جهانی سرجایش بود. مکانیسم‌های انتقال بحران به‌کشورهای دیگر دست نخورده سرجایش بودند. کشورهای بسیاری در آن دوره سر جایشان نشانده شدند، یعنی آن ظرفیت‌های تولیدی که باید تخریب می‌شد، تخریب شده بود. بعد از این تخریبها در جاهای دیگر است که باز هم میرسیم به بحران سال 2000. کجا این تخریبها صورت گرفته بود؟ وقتی به‌مکزیک نگاه می‌کنیم، بحران بدهی‌های مکزیک را می‌بینیم. سال 97 و 98 از ببرهای آسیا (مثل مالزی و تایلند) حرف می‌زدند. با بروز بحران در تایلند، این کشور پس از یک دورۀ رونق از اساس داغان شد. وقتی بحران تایلند را مطالعه می‌کنید، می‌بینید که این بحران آشکارا ناشی از حمله غرب به‌سرمایه داری تایلند (یعنی: یکی از همان ببرهای آسیا) بود. انتقال بحران مکانیزمی برای جلوگیری از وقوع بحران در داخل خود غرب است. با همۀ این‌ها در سال 2000 به‌فروپاشی نیواکونومی می‌رسیم. در همین‌جا (یعنی: در سال 99) جنبش سیاتل را می‌بینیم. جنبش سیاتل که ضدسرمایه‌داری جهانی و ضد گلوبالیزاسیون بود و بحث‌های گلوبالیزاسیون را پیش آورد.

جنبش سیاتل جنبش کیست؟ چه کسی در این‌جا اعتراض می‌کند؟ چه کسی به‌خیابان رفته است؟ پاسخ این سوال را می‌توان جمعی داد. می‌توان در این باره فکر کرد. تاندانس من این است که فکر کنم این جنبشِ همان کسانی است که فکر می‌کردند با دوران دهۀ نود دوران ‌شکوفائی آنها فرا رسیده است. فکر می‌کردند دوران نیواکونومی است و از این به‌بعد «من» می‌توانم آزادانه رشد کنم. این‌ها در پایان دهۀ نود دیدند که نه خیر این‌طور نیست. این توهم در برخورد با واقعیت به‌کناری پرتاب شده بود. این جنبش هرچه بود، اما جنبش پرولتاریا نبود. وقتی اسناد را مطالعه می‌کنید متوجه می‌شوید که هم‌زمان با زد و خوردهای سیاتل که در سطح جهانی نظریات ویژۀ خویش را پدید آورد، نگری و همانندهای او نیز به‌میدان آمدند. می‌بینید که در خود مذاکرات سران کشورها به‌بن بست رسیده اند. بدین‌ترتیب که در سال 99 در خیابان و برعلیه گلوبالیزاسیون تظاهرات برپا بود؛ درحالی‌که مذاکرات در داخل عملاً پایان گلوبالیزاسیون را اعلام می‌کرد. این مقارن است با دور معروف به دوحه که گیر کرده است و جلو نمی رود. 12 سال طول کشید تا این سران بتوانند در این دور دوحه به‌توافق برسند. اما وقتی‌که گلوبالیزاسیون درحال تمام شدن بود، تازه اعتراض برعلیه آن شکل گرفت و به‌خیابان سرازیر شد. این همان دوره‌ای است که ادغام‌ها صورت می‌گیرد: دوران ادغام‌های بزرگ چندصد میلیاردی. مثلاً مانسمان آلمان با وودافون یکی می‌شوند؛ و وودافون، مانسمان را می‌خورد. در آن دوره هرهفته در اخبار می‌بینید که مثلاً یک غول عظیم فرانسوی یک غول عظیم انگلیسی را خورده، یا یک غول عظیم آمریکائی یک غول عظیم کره‌ای را خورده است.

این دوران، دوران ادغام‌هاست. انیها شاخصهای مهمی اند. وقتی به‌سرمایه‌داری نگاه می‌کنیم، هیچ‌وقت با آمار و ارقام نمی‌توانیم بگوئیم که مثلاً نرخ سود در این‌جا کاهش پیدا کرده است. این بحثی است که بسیاری از اقتصاددانان مارکسیست (مثل مندل و غیره) پیش کشیدند. آن‌ها فکر می‌کردند که با استفاده از فرمول‌های ریاضی می‌توانند ثابت کنند که نرخ سود در کجا کاهش پیدا می‌کند. اتفاقا پل ماتیک ـ‌اما‌ـ به‌خوبی نشان می‌دهد که چنین چیزی اساساً امکان‌پذیر نیست. او هم بحثش را از گروسمان می‌گیرد که می‌گوید این نظام، نظامی دینامیک است؛ بنابراین، طبیعی است‌که با داده‌های استاتیک نمی‌توان این نظام را که نظامی دینامیک است، مورد بررسی قرار داد و به‌نتیجۀ روشنی رسید. ولی آن چیزی که شما در دوره ای می بینید که بازتولید گسترده سرمایه با گسترش کمی آن صورت میگیرد؛ یعنی: این دوره، دورۀ ادغام‌ها نیست، بلکه دوره‌ای است که تولید انجام می‌گیرد، به‌بازار می‌آید و فروخته می‌شود. سرمایه اینجا در حال انبساط است. موقعی که این روند با دشواری مواجه می‌شود، شاخص‌هایش را کجا می شود دید؟ در این می‌بینید که دیگر انباشت مستقیم از طریق انبساط امکان‌پذیر نیست؛ ازاین‌رو، به‌سمت فوزیون و ادغام می‌رود. اوراکل می‌رود و سان (Sun) را می‌خرد، و یا مثلاً فیلیپس می‌رود و سائکو(Saeco) را می‌خرد. چرا؟ زیرا با خریدن سائکو اولاً بخشی از ظرفیت تولیدی آن نابود می‌شود؛ افکتیویتی کار از طریق کاهش نیروی‌کار بالا می‌رود؛ بخشی از نیروی‌کار از رده خارج می‌شود و خانه تکانی می‌کنند و این دو را یکی می‌کنند. این روالی است که اتفاق می‌افتد. از روی این شاخص‌ها شما می‌فهمید که انباشت دچار مشکل شده است. مثال خوب آن سونی‌اریکسون است. انباشت دچار مشکل شده است. یعنی انباشت مستقیم سرمایه دیگر امکان‌پذیر نیست. حالت دیگرش آن است که در آمریکا اتفاق افتاد. بورس و گردش سرمایه به‌سوی سرمایه فیکتیو، سرمایه موهوم که سرمایه مربوط به‌آینده حرکت می‌کند. خریدهای مربوط به‌آینده جایگزین روند تولید، عرضه به‌بازار و انباشت را می‌گیرد.

اقتصاددانان بورژوازی می‌گویند که چون بورژوازی چنان شد، این اتفاق افتاد. نه، چون انباشت سرمایه نبود، سرمایه به‌آن‌سو رفت. اگر زمینه انباشت سرمایه وجود داشت، سرمایه به‌آن سمت نمی‌رفت. چون زمینه برای انباشت نیست، سرمایه به‌سمت بورس بازی می‌رود. به‌هرصورت، این اتفاقی است که در این‌جا شاهد آن هستیم. به‌هرحال در پایان این دهه بحران نیواکونومی را می‌بینیم. از نظر سیاسی دورۀ نیواکونومی دوران کلینتون است. دوران سانی بوی و رئیس جمهوری است که ترومپت می‌زند. مونیکا لوینسکی هم هست؛ یعنی، یک رئیس جمهور تولرانتی است که صفا می‌کند. این چهرۀ سرمایه‌داری آن روز است. دموکرات هم که هست.

باید اشاره کنم که کلینتون در بازسازی حزب دموکرات آمریکا، جناح راست حزب دموکرات را نمایندگی می‌کرد. از اواسط دورۀ دوم کلینتون است که نئوکنسرواتیسم شکل می‌گیرد. اگر دقت کنیم، می‌بینیم که سال 2000 بحران نیواکونومی است، و اندکی قبل از سال 2000 هم گرایش سیاسی به‌سوی نئوکنسرواتیسم حرکت می‌کند؛ یعنی، نئوکنسرواتیسم در حال رشد بود و سرانجام هم تبدیل به‌نیروی مسلط در آمریکا شد. این اتفاق (یعنی: سلطۀ نئوکنسرواتیسم در آمریکا) در سال 2000 با انتخاب بوش می‌افتد. به‌سادگی می‌بینید که چگونه آن تحول اقتصادی در زیربنا به‌تغییرات روبنائی منجر می‌شود، و به‌روی کار آمدن بوش و نئوکنسرواتیسم منجر می‌گردد.

گفتیم که در جنگ جهانی دوم سرمایه‌داری آمریکا نیروی فائقۀ مسلط شد. من به‌اتفاقاتی از جمله حمله اول به‌عراق و این‌گونه وقایع اشاره نکردم؛ زیرا به‌نظر من در توضیح روند عمومی زیاد گویا نیست و نقش مهمی بازی نمی‌کند. البته حمله اول به‌عراق در توضیح سیاست‌های آمریکا نقش مهمی بازی می‌کند. ولی در توضیح روندهای عمومی نقش کلیدی ندارد. ما می‌بینیم که بوش می‌آید و با بوش یک مؤلفۀ اساسی در سیاست آمریکا تغییر می‌کند. به‌این صورت که سرمایه‌داری آمریکا با بکارگیری قدرت نظامی‌اش شروع می‌کند به‌واکنش نشان دادن به‌مصاف‌های جدید. نتایجش را می‌شناسیم و من وارد این بحث نمی‌شوم. از این‌جا به‌بعد روشن است که دکترین آمریکا به‌سمت یک تعرض دائمی و مداوم حرکت می‌کند. لااقل از دوران بوش به‌این‌سو یا شاید بتوان گفت از دورانی که کلینتون دستور بمباران سومالی را داد، ما شاهد جنگ‌های مداوم هستیم؛ و دورانی از تعرض‌های مداوم را می‌بینیم. این از سال 2000 شروع شد؛ و درواقع، پایان‌ناپذیر است. دهۀ نود شرایط ویژه‌ای بود که بلوک شرق ریخته بود و آمریکا فرصت را غنیمت می‌دانست که آن را بکوبد؛ ولی آن چیزی که از سال 2000 اتفاق افتاد، دیگر از موضع قدرت دهۀ 90 نبود. آمریکا در دهۀ 90 در اوج قدرتش قرار داشت و می‌بایست این را تثبیت می‌کرد. آن چیزی که از سال 2000 به‌این‌سو اتفاق افتاد، حاوی مؤلفۀ خیلی مهمی است. آن مؤلفۀ مهم نه فقط تثبیت این سلطه جهانی، بلکه غلبه بر ضعف‌های آینده نیز هست. یعنی آمریکا با جنگ‌های متمادی می‌رود که رقبایش را یکی یکی از میدان به‌در کند. این دکترین با دکترینی که در آغاز دهۀ 90 درجریان بود، متفاوت است.

بوش با دکترین و ایدئولوژی مذهبی‌اش ـ‌عملاً‌ـ باعث می‌شود که چپ به‌موضع اپوزیسیون برود؛ یعنی، جامعه آمریکا قطبی می‌شود و یک جریان چپ برعلیه بوش شکل می‌گیرد و در عرصۀ جهانی هم چنین نتایجی را از خودش به‌جا می‌گذارد. بدین‌ترتیب، چپ در اپوزیسیون قرار می‌گیرد و ادبیات چپ در فرم و صورت هرچه بیش‌تر به‌ادبیات انقلابی شباهت پیدا می‌کند. در همین دوره است که خود ما نیز در ارزیابی‌مان از چپ دچار خطا شدیم. این چپ اساساً در مصاف با بوش است که ادبیات انقلابی به‌خودش می‌دهد و شکل انقلابی‌تری به‌خودش می‌گیرد؛ زیرا نئوکنسرواتیسمِ مذهبیِ بوش ظرفیت ادبیاتی با فرم و صورت انقلابی را نداشت. از طرف دیگر، در عرصۀ مناسبات بین‌المللی نیز رابطه بین اروپا و آمریکا دچار مشکلات جدی می‌شود. این مشکلات در رابطه بین اروپا و آمریکا فقط مشکلات سیاسی نیست، مشکلی است که از نقطه نظر اقتصادی هم خیلی تعیین‌کننده است. به‌تقریب 65 تا 70 درصد کل تجارت جهانی بین آمریکا و اروپا صورت می‌گیرد. از چنین مشکلی نمی‌توان به‌سادگی رد شد. بحران در رابطه بین آمریکا و اروپا (که مثلاً آلمان خودش را در آن دوره به‌عنوان اپوزیسیون بوش نشان می‌داد)، بحرانی است که می‌تواند نتایج دیرپای خطرناکی دربرداشته باشد.

به‌نظر من اوباما پاسخ به‌این وضعیت بود. با اوباما یک چرخش ایدئولوژیک ایجاد می‌شود. اوباما می‌آید و خط نئوکنسرواتیسم را در بستر ایدئولوژیک متفاوتی مطرح می‌کند. این بستر ایدئولوژیک در عرصه اجتماعی همان نیروهائی را که در سیاتل جمع شده بودند و اعتراض می‌کردند را به‌عنوان پایه اجتماعی خودش هدف قرار داده است. جنبش‌های حاشیه‌ای مانند همین جندرپلتیک و جنبش‌های ضد تبعیض و مانند آن را به‌عنوان پایه اجتماعی خود هدف قرار می‌دهد. در عرصۀ مناسبات بین‌المللی نیز تشنج‌زدائی با اروپا را هدف می‌گیرد. در عرصۀ رابطه با کشورهائی مثل جهان اسلام و غیره (ظاهراً) تولرانس را هدف قرار داده است. تا جائی‌که به‌امر انقلاب اجتماعی (یعنی: به‌موضوع بحث ما) بازمی‌گردد، این بستر ایدئولوژیک تاثیر خیلی مهمی داشت؛ و مهم‌تر این‌که چپ را (در واقع) در نظام حکومتی غرب انتگره کرده است.

چپی که در زمان بوش به‌اپوزیسیون رانده می‌شد، با چرخش اوباما در این نظامِ هژمونیک انتگره شد؛ و این به‌نظر من خیلی واقعۀ مهمی است. از این نظر مهم است‌که مثلاً می‌گویند اوباما رئیس جمهور ضعیفی است، ولی واقعیت این است‌که از نظر موقعیت ایدئولوژیک، غرب در موضع بسیار نیرومندی قرار دارد. نتایج آن روشن است. در جنبش‌های مختلفِ اجتماعی این نتایج را می‌بینیم. در سبز می‌بینیم. در جنبش‌های بهار عرب می‌بینیم که چگونه این دموکراسی خواهی، این شوق پیوستن به‌غرب و این کعبۀ آمال مسلط می‌شود.

با این‌همه چرخی که می‌چرخید از کار نایستاده است. مسئله اوباما نه تنها حاصل از کار افتادن آن نبود، بلکه نتیجۀ چرخیدن این چرخ بود. در همان مقطعِ روی کار آمدنِ اوباماست که بحران را داریم. بحرانی را داریم که ظاهراً در سال 2007 با بحران مسکن شروع می‌شود، و در سال‌های 2008 و 2009 به‌یک بحران عمومی تبدیل می‌شود.

یک‌بار دیگر برگردیم و به‌سال 2009 نگاه کنیم. در این‌جا اوباما به‌سر کار آمده و از نقطه نظر کارکردِ اقتصادی هم متوجه می‌شویم که چه اتفاقی درحال وقوع است. به‌نظر من ریشه بحران سال 2009 به‌هیچ‌وجه در مسئله مسکن نبود. بله با بحران مسکن شروع شد. ولی سؤال اساسی این نیست که چرا مسکن این‌طور شد. سوال اساسی این است که چرا کسانی که این وام‌ها را گرفته‌ بودند، نتوانستند پس بدهند. به‌این علت نمی‌توانند قرض بانک‌ها را پس بدهند که عرصه‌ای که قرار است انباشت در آن صورت بگیرد و این‌ها در آن مشغول کار بودند، از کار افتاده است. چرا نمی‌توانند وام‌شان را بازپرداخت کنند؟ چون‌که تولید نمی‌گردد. در آن‌جاست که مشکل پیش آمده است. این بحران واقع شده، و روی کار آمدن اوباما هم بخشاً پاسخی به‌آن است. دقیقاً در مقطع ضعف سال‌های آخر بوش است که ما رشد بریکس (متشکل از روسیه، چین، برزیل و...) را می‌بینیم. هم چنین دقیقاً در همین مقطع است که غرب ناچاراً جی 20 را شکل می‌دهد؛ در صورتی‌که به‌هیچ وجه تمایلی به‌آن نداشت. این‌ها رقبای آینده‌ هستند. قضایا از این‌جا به‌بعد به‌جائی می‌رسد که ما اکنون در آن هستیم. به‌نظر من همۀ آن مؤلفه‌ها و شاخص‌هائی که باعث شکل‌گیری بحران سال 2008 شدند، هم‌چنان به‌قوت خود عمل می‌کنند. من فکر می‌کنم که به‌سمت یک بحران پیش می‌رویم. گفتگو در این مورد تزهائی است که شاید مقدمه بحث‌های بعدی باشد.

امروزه، بعد از چرخش اوباما در مقابل نئوکنسرواتیسمِ بوش، در کل غرب شاهد چرخش به‌راست هستیم. اتفاق اوکراین یک اتفاق ایزوله نیست که این‌قدر دستِ راستی‌ها و فاشیست‌ها در آن‌جا قدرت گرفته‌اند. این را در کل غرب می‌بینیم. در کل غرب و هم‌چنین در همین آلمان نیز شاهد یک چرخش به‌راست هستیم. در مجارستان ویکتور اربان را می‌بینیم؛ در انگلیس و ایتالیا هم کسانی در درقدرت‌اند که دستِ‌کمی از او ندارند. به‌نظر من این می‌تواند آغاز چرخش به‌سمت یک ارتجاع سیاسی باشد، بخصوص این‌که در سال‌های گذشته همان مکانیسم‌های دموکراسی بورژوائی هم از سوی بورژوازی از کار انداخته شده است. مثلاً رئیس دولت یونان را صندوق بین‌المللی پول برگزید، یا در ایتالیا سرِ برلوسکونی همان بلائی را آوردند که بر سر یانوکوویچ در اکراین آوردند. برلوسکونی منتخب بود، بَرش داشتند تا  یک مأمور صندوق بین‌المللی پول را به‌جای او بنشانند. این بدین‌معنی است که دموکراسی از نظر هژمونی ایدئولوژیکش دچار شکاف‌های عظیمی شده است. شما دیگر نمی‌توانید به‌راحتی از دموکراسی به‌عنوان یک اهرم ایدئولوژیکِ تعیین‌کننده و هژمون دفاع کنید. هیچ آدمی نمی‌تواند این‌کار را بکند. در اوکراین تناقضات آن روشن شد. از نقطه نظر ایدئولوژیک زمینه برای این شکاف باز شده است. از نقطه نظر اقتصادی به‌طور بی‌وقفه‌ای به‌سمت باز شدن این شکاف‌ها پیش می‌رویم. از نقطه نظر رقابت قدرت‌های جهانی به‌طور بی‌وقفه به‌سوی این نقطه حرکت می‌کنیم که برخوردهای بزرگ جای برخوردهای کوچک را بگیرند.

اکنون حقیقتاً در مقطعی هستیم که به‌جای نابودی یک کشور کوچک، باید نابودی بخش عظیمی از ظرفیت تولیدی  در دستور کار قرار بگیرد. دیگر نابودی کشورهای کوچک برای بازسازی روند انباشت در دوره‌ای طولانی کافی نیست.  همۀ این‌ها مجموعه‌ای است که ما را وارد دوران متلاطمی می‌کند. دوران متلاطمی که یکی از چشم‌اندازهای آن، بر خلاف دوران انقلابات چپ‌گرا، می‌تواند انقلاب اجتماعی پرولتاریا باشد. این چیزی است که ما می‌توانیم و باید برای آن کار کنیم. چگونگی آن را در بقیه صحبت با هم فکر می‌کنیم.

مرسی و خیلی ممنون

بحث تکمیلی اول:

ما بحث سیاتل را مطرح کردیم. اینجا موضوع جنبش وال استریت طرح شد. اما جنس جنبش وال استریت و اشغال هم مثل همان جنس جنبش سیاتل است. از نظر من حقیقت امر این است که هم جنبش سیاتل و هم جنبش اشغال جنبشهای اعتراضی طبقۀ کارگر نبودند. برعکس، میخواهم بگویم که اینها جنبشهائی بودند که می شود گفت چپ بودند. اما جنبشهای چپی بودند که در واقع به سهم خودشان حتی در مهار جنبش کارگری نقش ایفا کردند. یک نکته هست که در رابطه با جنبش وال استریت مهم است.

وقتی در آمریکا جنبش وال استریت می آید، اشکال اعتراضی اش و اهدافش به طور مشخص جنبشی را که چند ماه قبل از آن در ویسکانسین شروع شده بود تحت الشعاع قرار می دهد. یعنی بعد از وال استریت دیگر کسی از ویسکانسین حرفی نمی زند. در حالی که تا دو سه ماه قبل از آن صحبت از ویسکانسین بود. ویسکانسین جنبشی توده ای بود که حقیقتا ستون فقراتش کارگری بود. جنبش وسیعی با کارگران بخش خدمات که اهداف و مطالبات روشنی هم داشت و اشکال اعتراضی اش هم متفاوت بود با وال استریت. آن جنبش با وال استریت تحت الشعاع قرار میگیرد. یعنی وال استریت می آید و این را هضم می کند در خودش. این یک جنبه.

جنبه دومی هم به نظرم میرسد که طرح میکنم تا رویش بحث کنیم. ما موقعیت ویژه ای در جهان داریم که به نظرم ناشی از موقعیت مسلط آمریکا است به عنوان امپراطوری حاکم بر جهان و نقش هژمونیک آمریکا هم از نظر نظامی و هم از نظر اقتصادی و هم از نظر سلطه و کنترل وسیعی که بر تمام نهادهای بین المللی دارد و علاوه بر این به ویژه از نقطه نظر سلطه و کنترل وسیعی که از نقطه نظر ایدئولوژیک در عرصه های مختلف هنر، فیلم، سینما و موسیقی دارد. جنبشهائی هم که در آمریکا شکل می گیرند به طور اتوماتیک از موقعیت هژمونیکی در سطح جهانی برخوردار می شوند. در سطح جهانی الگو می شوند و وال استریت هم الگو شد. در حالی که پیش از وال استریت شما جنبش خشمگینان در اسپانیا را هم دارید. اما این نیست که الگو می شود. وقتی وال استریت این را در دست خودش گرفت شد الگو. این همان موقعیت هژمونیک را نشان می دهد.

شما اگر همین بحثهای الآن ما را بخواهید به همین زبان فارسی در یوتیوب بگذارید، اتفاقی است جزئی. اما همین را به زبان انگلیسی بگذارید، موضوع فرق می کند. اصلا آن کسی که انگلیسی شروع می کند به حرف زدن وقتی که شروع می کند انگار دیگر مخاطبانش مردم یک جامعه معین نیستند و دارد با جهان، با مردم دنیا حرف میزند. به این موضوع هم باید فکر کنیم. شاید تولید ادبیات انگلیسی ما کم است. چون حقیقتا این نقش هژمونیک را دارد.

ما در مقاله ای هم گفتیم که خانم هنرپیشه ای می خواهد اسکارش را بگیرد، خانم کیت بلانشه، هنگام گرفتن جایزه اش حرف می زند و میگوید "زمین گرد است". این خیلی جالب است. کل دنیا را دارد مخاطب قرار می دهد. این موقعیت هژمونیکی است که دارند. به نظر من در سیاست هم همین است، در مورد جنبش وال استریت هم همین بود. این موضوعی است که باید در موردش بیشتر بحث کنیم.

در مورد مولدین آزاد، یا کارگران متخصص آزاد هم باید بیشتر بحث کنیم. چون که حقیقتا در آن گاراژی ها، کسانی که توی گاراژها کار می کردند، چشم انداز ترقی اجتماعی بود. حقیقتا بخشی شان ترقی می کردند و می رفتند بالا در سلسله مراتب اجتماعی. بخشی از اینها آدمهای بسیار ایده آلیست، یعنی بسیار آرمانگرائی هستند که فکر می کنند با کار خلاق خودشان دارند دنیا را عوض می کنند، بخشی شان خودشان را تافتۀ جدا بافته ای می دانند که فکر می کنند کل خلاقیت جهان معاصر روی دوش آنهاست. بازتاب این را در کارهای نگری و بحث کار غیر مادی imaterial work می شود دید. اینها سوژۀ انقلاب، سوژۀ تغییر را در خودشان می بینند. اما من نسبت به این گروهبندیها و این بحثها بسیار بدبینم. قبل از آن اما این را بگویم که این که عده ای می روند در خیابان و نتیجه اش چیز دیگری از آب در می آید اینطور نیست که پیاده نظام بتواند سرنوشت نبرد را تعیین کند. همیشه این ژنرالیسیمو یا رهبری نبرد، آن چیزی که هدایتش می کند است که سرنوشت آن را رقم می زند. منظورم از رهبری یک نفر دو نفر نیست. رهبری اشکال پیچیده ای دارد. امری هژمونیک است و طرق مختلف دارد. از طریق مدیا و غیر مستقیم هم اعمال می شود. این به آن معناست که کسانی که به عنوان پیاده نظام می روند در جنبشها شرکت می کنند نسبت به قدرت خودشان توهم دارند. فکر می کنند که می توانند سرنوشت یک جنبش را عوض کنند. در حالی که اینطور نیست. سرنوشتش از پیش رقم خورده. شرایط هژمونیک این سرنوشت را رقم زده. آخرش متوجه می شوند که گویا چیزی از دستشان دررفته.

اما در ادامه بحث من کماکان فکر میکنم که در بیست سی سال اخیر یک چیزی نابود شده. نابود به این معنا که به حاشیه رانده شده. آن هم این واقعیت است که همۀ آنهائی که به خیابان می روند و مدعی اند که جهان را تغییر می دهند، همه اشان باید نان بخورند، باید لباس بپوشند. یک چیزهای بسیار بسیار پیش پا افتاده و عادی ای هست که بدون این چیزها اینها نمی توانند زندگی کنند. و آن کسانی که این چیزهای پیش پا افتاده و عادی را تولید می کنند، اینها کسانی هستند که به حاشیه رانده شده اند و از دید پنهان شده اند. من فکر میکنم که پرولتاریائی که در بخش مولد کار می کند، طبقه ای که در این بخش است، این همان طبقه ای است که نظام بر دوشش بنا شده و آن طبقه است که باید کاری بکند، باید تکان بخورد. این طبقه است که از کلیه معادلات حذف شده است. این واقعیت جهان معاصر ماست. این طبقه حذف شده، حضور ندارد در معادلات. چیزی ازش نمی شود شنید. شما اتحادیه ها را دارید که اعتصاب می کنند – مثل همین اعتصاب اخیر لوفت هانزا – و این طبقه را نمایندگی می کنند. اما در بدترین سطحش و در بدترین شکلش این کار را می کنند. آن طپش یا آن جهش انقلابی ای را که باید از آن طبقه ببینیم الآن نیست. این واقعیت تأسف باری است که باهاش روبروئیم.

در این وضعیت مجموعه ای از عوامل دخیلند. از جمله تقسیم کار جهانی، از جمله شکاف در دستمزدها و آن چیزهائی که در آمارها دیدیم. اما فکر میکنم از جمله این عوامل مهم یکی هم شکل گیری یک طبقۀ متوسط نیرومند است که متحرک است، فعال است، آموزش دیده است، تخصصش بالاست. این طبقه ای بسیار بسیار آکتیو است و فضای اجتماعی را به خودش اختصاص داده، دست خودش گرفته و آن را رقم می زند. متفکرینش زیادند و مرتب هم تولیدشان می کند و تند تند از دل خودش متفکر بیرون می دهد. در حالی که شما در صف طبقه کارگر نمی بینید که متفکر از خودش بیرون بدهد. این وضعیتی است که هست و از همینجا برمیگردم به بحثی که در مورد جنبش سال 68 میلادی مطرح شد.

پیدایش این بخش متوسطی که از آن صحبت کردیم چیز جدیدی نیست، بر میگردد به همان سالهای دوران دولت رفاه. یعنی از همان دوره است که افزایش امکانات دولت رفاه باعث ارتقاء سطح دانش و آگاهی و تقویت زندگی شهر نشینی در آن دهه شصت میلادی می شود. در آن دوره است که این نسل جدید دارد شکل میگیرد. نسل جوانی که در عین حال از فراغت لازم برخوردار است که مسائل فراتر از امور روزمره فکر کند. از امکانات لازم هم برخوردار است و زمینه های فرهنگی اش را هم دارد. آن جنبش در درجه اول جنبشی بود ضد محافظه کاری بود و ضد اقتدار گرائی. در آلمان این بود که هنوز با نازیسم تسویه حساب نشده بود و این در عین حال اعتراضی به آن هم بود. یا در فرانسه که جنبشی بود در اعتراض به اقتدارگرائی گلیسم. جوانها نمی خواستند به اقتدار گرائی دوگلی تن بدهند. در آمریکا هم همین ضد اقتدارگرائی بود و جنگ ویتنام بود و مجموعه ای از مسائل دیگر در همین زمینه ها. سرنوشتش هم معلوم است که چه شد. کسانی که آن دوره فعالین آن جنبش بودند، امروز جنگ طلب ترین آدمها در اروپا هستند. دانیل کوهن بندیت، رهبر جنبش 68 الآن یکی از جنگ طلب ترین سیاستمداران اروپاست. همینطور است در مورد یوشکا فیشر...

اما در رابطه با بررسی تحولات این دوره ها یک موضوع دیگر را هم می خواهم طرح کنم که رویش فکر کنیم. موضوعی که همه جا خیلی مهم بوده و الآن هم هست. در آمریکای لاتین مهم بود، در آسیا بود و در آفریقا بود و در اروپا هم به درجه ای کمتر. سرمایه داری وقتی گسترش پیدا می کند و تمام کشورهای جهان را می آورد و وارد مدار خودش می کند و آن زندگی آرام و ساختارهای پیشا سرمایه داری را نابود می کند و زندگی را شهری می کند و ده را از بین می برد و غیره، یک فاکتور کلیدی و تعیین کننده در این تحول دولت است. یعنی تغییراتی که باید در دولت صورت بگیرد. دولت هم به عنوان ابزار سیادت طبقاتی و هم ابزار تأمین شرایط عمومی انباشت سرمایه. بسیاری از تغییراتی که مثلا در ترکیه یا برزیل و خیلی جاهای دیگر می بینیم، پروسۀ تغییراتی هستند که در دولت قرار است صورت بگیرند برای انطباق دولت با شرایط جدید. با شرایط جدیدی که با ورود به بازار جهانی در مقابلش قرار می گیرد. اگر بخواهد همینطوری وارد بازار جهانی بشود، آن جامعه اصلا قدرتش را ندارد. آن ساختار پیشرفته ای را که دولت در هلند و انگلیس و آلمان دارد، در آن جامعه نیست. رابطه بین فرد و دولت در هلند چیز دیگری است، در ترکیه چیز دیگری، در مصر یا در یک کشور آفریقائی هم طور دیگری است. در فلان کشور آفریقا فرد اصلا به دولت فحش می دهد، در ترکیه از دولت می ترسد، در هلند دولت را اصلا مال خودش می داند، خودش را جزئی از دولت می داند، مسئول است نسبت به اقدامات دولتش. این پروسه تبدیل دولت به دولت مدرن خیلی پروسه دشواری است، همراه با تلاطمات و تشنجات خیلی زیادی است که کودتاها و انتخابات و همۀ این چیزها تلاشی است در این جهت. منافع ویژۀ گروهبندیها شکل می گیرد، الیگارشی ها شکل می گیرد و همۀ اینها جزئی از این تحول است. الآن هم یک بخش از تحولات و جدالهای داخل کشورهایی مثل آمریکای لاتین یا تایلند را از این زاویه می توان فهمید. این که چه تغییراتی در ساختار دولت دارد صورت می گیرد و چرا این جدالها اینطور است. در بحث ما فقط یک تصویر عمومی است که طرح می شود. بسیاری از این تحولات بررسی دقیق تری می خواهند.

بحث تکمیلی دوم:

این سؤال طرح می شود که جنبشهائی مثل سیاتل چه تأثیری بر جنبش طبقه کارگر داشتند. بگذارید از همان سیاتل شروع کنیم. ببینیم سرنوشت سیاتل چه شد. جدا از جنبه های نظری و پیدایش نظریه پردازانی مثل نگری و هاردت، از سیاتل جنبشی شکل گرفت برای مهار کردن گلوبالیزاسیون. این جنبش برای مهار کردن گلوبالیزاسیون در ادامه خودش منجر شد به جنبشی در مقابل فوروم اقتصاد جهانی  World Economic Forumدر داووس. در داووس هر سال سران سرمایه داری جهانی دور هم جمع می شوند. جنبش سیاتل همراه با زاپاتیستها آلترناتیوی را تشکیل داد که از پورتو آلگره شروع به کار کرد و اسمش را گذاشتند فوروم اجتماعی جهانی World Social Forum . انواع و اقسام چپها، از مکاتب توسعه تا تروتسکیست تا چپ سوسیال دمکراتیک دور هم جمع شدند. روند این فورومها خیلی جالب است. در ابتدای کار از طرف فوروم اقتصادی داووس مخالفت صورت میگیرد با این جنبش پورتو آلگره. جنبش پورتو آلگره به عنوان یک جنبش رادیکال خطرناک معرفی می شود. در ادامه اش و در سالهای بعدی به ابتکار – حدس بزنید چه کسی؟ - جورج سوروس که آدم تیزهوشی است، دیالوگ متقابلی بین فوروم اجتماعی و فوروم داووس آغاز می شود. جنبش پورتو آلگره در سالهای بعد در بمبئی تشکیل می شود، در کنیا و تونس و بیشترش هم در برزیل و آن دیالوگ هم جلو میرود. نتیجتا شما می بینید که جنبشی که در اعتراض به گلوبالیزاسیون شروع شده تبدیل می شود به اهرمی برای ایجاد رفرم در مناسبات جهانی. اهرمی که از جانب بخشی از بورژوازی ای که در حال رشد است و در حال ارتقاء موقعیت در بازار جهانی، به کار گرفته می شود. اینها کشورهای بریکس هستند. دقت کنید ببینید کجاها فوروم اجتماعی تشکیل می شود؟ در هندوستان و بیشتر از همه در برزیل. در روسیه تشکیل نشد که آن هم به خاطر تحولات داخل روسیه و یلتسین و بعد پوتین بود. این همان ترندی است که ما در سطح جهانی داریم می بینیم که جی 7 دارد تبدیل می شود به جی 20. جنبش آنتی گلوبالیزاسیون بیان این تحول از توی خیابان است.

در سطح روشنفکر شهری، در سطح شهرنشین متخصصی که در قیاس با الیت حاکم دارای اندیشه های ترقیخواهانه است (و نه در قیاس با پرولتاریا) و خواهان اصلاح بهبود رو به جلو است، جهتی را برای ما روشن می کند. این جهت معلوم است چیست. شما از آنتی گلوبالیزاسیون شروع می کنی و تهش همان گلوبالیزاسیون را کمی اصلاح کردی. استارباک نمونۀ خوبی از این روند است. استارباک یک قهوه فروشی کوچولو در سیاتل بود، یعنی همانجائی که این جنبش با آن معروف شد. استار باک هم دقیقا با همان ایده و آرمانها شروع به کار کرد. گفتند که قهوه ما باید عادلانه Fair باشد، باید قهوه را از دهقان آفریقائی با قیمت عادلانه ای بخریم و دهقان آفریقائی هم باید خوب بهش رسیدگی بشود و غیره. شروع میکند به معامله مستقیم با دهقان آفریقائی و پابلیکوم یا مشتریان شهرنشینی هم که وجدانشان را باید راضی کنند، می روند استارباک قهوه می خورند. استارباک هم انباشتش زیاد می شود و شعبه دوم می خرد و سوم و نتیجه این شد که استارباک الآن یک تراست جهانی است. این روندی است که دارد طی می شود.

از این روند میخواهم برسم به بحث شهروند و چپ. به نظر من اینجا دارد کارکرد معینی از چپ روشن می شود. من بحث من سر چپ است و نه کمونیسم. به نظر من باید بین چپ و کمونیسم تمایز قائل شد. امروز باید روشن این تمایز را قائل شد. وقتی شما به تمام سرمایه داری نگاه میکنی چپ کارکرد معینی را دارد. الآن چپ نگری است، ژیژک است مثلا. به اول قرن بیستم که نگاه میکنید اسکار وایلد را می بینید که چپ است. چرا اسکار وایلد چپ است؟ چون اسکار وایلد همجنس گراست. در جامعه ویکتوریائی انگلیس آن زمان اسکار وایلد اهل عشق است، اهل زندگی است و اینها با اخلاق و مورال نمی خورد. این با یک ترکیبی از ایده های آزادیخواهانه و برابری طلبانه می شود چپ. اما امروز وقتی از منظری تاریخی بخواهیم نگاه کنیم می دانیم که اسکار وایلد متعلق به بورژوازی بوده، در مسیر تحول بورژوازی است که جا میگیرد و نه درمسیر تکامل تاریخی پرولتاریا. دقیقا همین اتفاقی است که در دوران معاصر هم می افتد.

چپ نیروی تغییر جامعۀ سرمایه داری در چهارچوب همین نظام است. مارکس می گوید که نظام سرمایه داری انقلابی است. این نظام به شدت انقلابی است و مناسبات تولید را انقلابی می کند و همه چیز را به هم می ریزد و غیره. اما این به این معنی نیست که کسانی که این نظام را اداره می کنند انقلابی اند. اصلا این نیست. در خود نظام، در درون نظام، در طبقۀ حاکمه مقاومت صورت می گیرد در برابر این تحولات انقلابی. این مقاومت همان کنسرواتیسم است. یعنی همواره کنسرواتیسم خواهان حفظ وضع موجود است و همواره چپی شکل می گیرد که می خواهد وضع را عوض کند. چه بسا که این چپ در ابتدا در الیت حاکم اصلا گوش شنوا پیدا نمی کند، طغیان می کند نسبت به الیت حاکم، مثل جنبش 68 اروپا و آمریکا میریزد به خیابان. این طغیان است. اما پشتش را که نگاه میکنی می بینی که مکانیسم اصلاح نظام است.

یک بار رفیقی پرسید که نظرت درباره نشریه لوموند دیپلماتیک چیست؟ لوموند دیپلماتیک نشریه ای چپ است و الآن هم طیف حول پیکار و اندیشه مطالبش را هم ترجمه می کنند به فارسی. پاسخ من این بود که اگر میخواهی سیاستهای بیست سال بعد دولت فرانسه را بفهمی چیست الآن لوموند دیپلماتیک بخوان. اگر الآن لوموند دیپلماتیک بخوانی می فهمی که بیست سال بعد دولت فرانسه سیاستهایش چه خواهد بود. این چپ است. امروز وقتی به مقاله اش نگاه میکنی میگوئی عجب مقالۀ خوبی. ولی وقتی میروی داخلش و مکانیسمهایش را می بینی، متوجه میشوی که این مکانیسمهای تغییر اصلاحی نظام است. این تغییر گاهی خونین است. گاهی از جانب کنسرواتیسم محافظ نظام به شکل خونین سرکوب می شود. ولی این تغییری به وجود نمی آورد.

برگردیم به رابطه این بحث با طبقه کارگر. اینجا رفقا بحث خوبی را مطرح کردند در رابطه با تفکیک سیاسی و صنفی کارگر در محیط کار. در این تفکیک سیاسی و صنفی یک چیزی واقع شده است و آن هم این است که کارگر به عنوان کارگر در روند تولید فقط کارگر است. به محض این که از روند تولید بیرون می آید شهروند است. دقیقا این آگاهی شهروندی است که مسلط بر هستی کارگر است و دقیقا همین آگاهی شهروندی را با خودش حمل می کند. این را در جاهای مختلف می بینیم. در همین ونزوئلا که جنبشی دست راستی آمد و خیابانها را گرفت و شروع کردند به کشت و کشتار. مدتی گذشت و جنبش به بعضی محله های کارگر نشین هم اشاعه پیدا کرد. محله های کارگر نشین هم آمدند و شروع کردند به تظاهرات بر علیه دولت. وقتی نگاه می کنید می بینید که محلۀ کارگر نشین هم دارد تظاهرات می کند و خواستار چیزی است که شهروند بودنش را تقویت می کند. یعنی این آگاهی شهروندی است که اینجا دارد مسلط می شود بر هنجار سیاسی. شهروند آزاد، فرد آزاد، فرد آزاد بورژوائی. این یک معضل واقعی است.

این را در مشاهدات شخصی هم می شود دید. حول و حوش جنبش سبز با خانمی صحبت می کردم که تازه از ایران آمده بود. خانمی که شاید بیش از چهل سال کارگر بود. از این صحبت می کرد که رفته بود بیمارستان و کلی چک آپ کرده بود و معاینات کامل پزشکی انجام داده بود و غیره. پرسیدم هزینه اینها را از کجا آوردی. گفت که اینها را احمدی نژاد داده. یک بیمه ای آورد که این چیزها را می شود باهاش کرد. یعنی یک بیمه ای است که ایشان هم مشمولش می شد. این صحبت تمام شد و صحبت به سیاست رسید. با کمال تعجب دیدم که در عرصۀ سیاست کاملا از رفسنجانی دفاع می کند. یعنی وقتی صحبت به عرصۀ سیاسی رسید به عنوان شهروند دارد فکر می کند، به عنوان یک کارگر فکر نمی کند. به عنوان یک شهروند می گوید که رفسنجانی من را به شهروند تبدیل می کند. یعنی شما می بینید که چگونه حتی از سیاستی پیروی می کند که همان بیمه اش را هم از او میگیرد و نفعش را به عنوان عضوی از طبقه دارد زیر پا میگذارد. این یک شکاف واقعی است. مسألۀ بسیار مهمی هم هست. غلبه بر این شکاف و این که چگونه کارگر آگاهی اش را بر اساس موجودیت اجتماعی اش و تعلقش به طبقه کارگر شکل بدهد و نه بر اساس شهروندی. شهروند آزاد یعنی فرد بورژوا، یعنی اندیشه و تفکر بورژوائی. این بسیار تعیین کننده است. من هم هیچ جواب آماده ای به آن ندارم. این فقط طرح مسأله است. ولی این را باید بپرسیم که چرا کارگر به عنوان شهروند فکر می کند. شاید این دقیقا به همان دلیل تفکیک سیاست از اقتصاد است. اگر ما بتوانیم به این پدیده غلبه کنیم، یعنی این که کارگر دیگر به عنوان شهروند فکر نکند، به عنوان کارگر فکر کند. به عنوان شهروند و در چهارچوب حق بورژوائی حق خودش را مطالبه می کند. ولی سؤال این است که به عنوان کارگر چگونه باید به این حق بورژوائی و به آن هستی اجتماعی شهروندی نگاه کرد. این مسألۀ بسیار مهمی است.

بحث تکمیلی سوم:

بحثی که اینجا مطرح شد درباره نظام آموزش و این که نظام آموزش طبقاتی است، بحث کاملا درستی است. یک بخش از مدارس در اکثر کشورها خصوصی است و مدارس خصوصی هم برای بچه های ثروتمندان است و مدارس دولتی هم برای بچه های کارگرها و اقشار کم درآمد. یعنی مهر طبقاتی بر نظام آموزشی هم هست، بچۀ کارگر کارگر است و مرزی هست برای او. ولی این مرزی که بین بچۀ کارگر و بچۀ بورژوا کشیده می شود یک عامل ایدئولوژیک هم هست. شاید فکر میکنیم اگر که کارگر آگاهی داشته باشد این بهتر می شود. ولی به نظرم اساس قضیه این است که کارگر وقتی در محیط کارش با همکارانش حرف میزند از دستمزد حرف میزند، از زمان کارش حرف میزند. اینها مسائلی اند که در محیط کار با آن روبروست. اما به محض این که می آید از محیط کار بیرون، مسأله دیگر این نیست که چقدر آگاهی دارد یا نه. وقتی می آید بیرون و به مسائل جامعه فکر می کند، به مثابه یک بورژوا فکر میکند. فرقی هم نمی کند که بچه اش مدرسه دولتی میرود یا نه. آیا به او میگویند کارگر یا نه؟ بله می گویند. بورژوازی این کار را می کند. به او میگوید تو کارگری، تو بچۀ کارگری. اما پاسخ او بورژوائی است. میگوید من حق برابر دارم با تو. و این پاسخ بورژوائی است. این پاسخی است که از زاویه حق دارد حرکت می کند و میگوید من حق برابر دارم. میگوید مدرسۀ ما چرا نباید مثل مدرسۀ شما معلم خوب داشته باشد. همان معلمی را که مدرسۀ شما دارد، مدرسۀ ما هم باید داشته باشد. خوب، خود این پاسخ بورژوائی است.

این تفکیک بین محیط کار و بیرون محیط کار خیلی فرق می کند با تفکیک بین محیط کار و خارج از آن نزد یک شاعر یا نویسنده. شاعر در زمان کارش زیر سلطۀ استبداد سرمایه نیست، کارگر زیر سلطۀ این استبداد است. این دو خیلی فرق می کنند. اینجا بحث ما بر سر مفهوم طبقه و این که پیوستار تاریخی اش چیست نیست. همان هستی اجتماعی بلاواسطۀ کارگر مد نظر است. گرامشی بحثی دارد در مورد این که دیکتاتوری پرولتاریا دقیقا وارونه کردن رابطه در درون محیط تولید است. آنجاست که این استبداد حاکم است. بیرون، دمکراسی است. بیرون، موازین دمکراتیک حاکم است. موازین دمکراتیک هم یعنی موازین آزادی فردی، یعنی تبیین حقوق بر اساس فرد. این همان بحثی است که مارکس هم می کند که این همان وارونگی ای است که آگاهی کارگر را شکل می دهد. این معنای عملی دارد. شما نمی توانید به همین سادگی بگوئید که آگاهی کمونیستی شکل بگیرد. شکل نمی گیرد، چون روال زندگی روزمره اش بورژوائی است. امکاناتی که برایش فراهم شده البته در سطح پائین است. آن یکی ماشین رولزرویس سوار می شود، این یک ماشین کوچولوی فورد. اما روال زندگی بورژوائی است. این تفکیک بین روال بورژوائی زندگی روزمره و روابط محیط کار برای کارگر متفاوت است با شاعر و نویسنده و مثلا متخصصی که خودش یک کارگاه کوچک دارد.

این وضع را با گفتمان سازی نمی شود تغییر داد. گفتمان سازی بیان دیگر همان بحثی است که میگوید با آگاهی می شود انقلاب کرد. گفتمان سازی درون طبقۀ مسلط معنی دارد. گفتمان سازی پیش شرطش این است که شما از آگاهی حرکت میکنید، مکانیسمهائی را را پیدا میکنید برای تکوین آگاهی. این یعنی این که من در روش زندگی، روش کار، روش سازمان با شما اختلافی ندارم. شما اتاق فکرت قوی تر است و من اتاق فکرم ضعیف است. پس بنابر این من هم متقابلا اتاق فکر قوی خودم را درست میکنم. این بحثی است که نائومی کلاین میکند. میگوید اینها سالیان سال با اتاق فکرهای قوی کار کردند تا این بحثهای نئولیبرالیسم را جا انداختند و آن را تبدیل به گفتمان مسلط کردند، حالا ما هم باید اتاق فکرهای قوی درست کنیم تا گفتمان مقابلش را جا بندازیم.

خوب این یک بحث پست مدرنیستی است. از زاویه دیگر نگاه کنیم، ایده آلیستی است. این بحثی است که در صحبت ما هم اشاره کردیم که رویزیونیستها هم آن را مطرح می کنند و روایت انقلابی اش هم هست. در پست مدرنیسم بهش می گویند گفتمان سازی. این بحث درون طبقۀ مسلط است. نائومی کلاین می تواند این بحث را بکند، چهار نفر همراه و رفیق را هم پیدا می کند و اتاق فکرش را می زند. دارند همین کار را هم می کنند و تلویزیون هم دارند. امی گودمن و "دمکراسی ناوُ". دارند سعی میکنند گفتمان خلاف باصطلاح دیسکورس نئولیبرالی را بسازند. ما هم ممکن است در ادبیات ما از دیسکورس و گفتمان حاکم حرف بزنیم، اما این چیست که خود گفتمان را حاکم می کند. این گفتمان نیست که مناسبات را حاکم می کند، برعکس، این مناسبات است که یک گفتمان را حاکم می کند. مسأله وارونه است. این مناسبات هم مناسبات بورژائی است. شما به عنوان یک جریان کمونیستی نمی توانید در این مناسبات تبدیل به گفتمان حاکم بشوید. این غیر ممکن است، مگر این که نقاط شکاف در خود مناسبات را پیدا کنید. این مارکسیسم است. یعنی شما در خود مناسبات باید پیدا کنید که کجا امکان شکاف است، کجا امکان گذاشتن اهرم برای تغییر خود مناسبات هست. اگر مناسبات این را به شما ندهد، شما نمی توانید کاری بکنید.

بحث مارکس در مقابلش چیست؟ همانی که در صحبت گفتیم. میگوید مادامی که سرمایه داری با خلاقیت دارد جلو میرود، حرف انقلاب اجتماعی را نزن، خودت را مسخره می کنی که بری داخل خیابان و بگوئی انقلاب اجتماعی. می شود همین تظاهراتهایی که در مرکز شهرهای اروپا هست. کمدی تر از این تظاهراتها هیچ چیز نیست. مرکز شهر کعبه است، کعبۀ مصرف است، عبادتگاه مصرف است. شنبه ها جماعت می آیند کعبۀ مرکز شهر که به عبادتشان برسند. سابق یکشنبه ها می رفتند کلیسا، حالا می آیند شنبه ها می آیند مرکز شهر. عبادت در چیست؟ عبادت در این است که بوتیکها را بازدید کنند. قبلا مسجدها را بازدید میکردند، حالا بوتیکها را. بعد هم با کیسه نایلونهای پر از این عبادتگاه بر میگردند خانه هایشان. آنهائی هم که پول ندارند، همین دیدار از محصولات جدید عبادتشان است. ارضایشان می کند. وسط این جماعت می بینید که یک میز هست و عده ای دورش و "زنده باد همبستگی بین المللی". این کمدی است، کمدی مسخره ای که توهین به هر چه کمونیسم است. توهین به مارکسیسم است. مثل آن کسی است که رفته مجلس عروسی و میگوید خدا اموات شما را بیامرزد. به او میگویند اینجا مجلس عروسی است و شما آمدی که خدا اموات ما را بیامرزد. عوضی آمده ای آقا برو پی کارت. طرف آمده و مست این است که برود و ببیند که آی پد جدید چه درآمده و شما ایستادی و بهش اطلاعیه می دی که زنده باد انقلاب پرولتاریائی؟ جماعت کرور کرور از کنارت رد می شوند و نگاهی هم به شما نمی اندازند. این مسخره است. در این جامعه باید طور دیگری کار کنی. جای دیگری باید این اهرمها را بگذاری، نه آنجا. آن وقت میشوی کاریکاتور. نمونه اش هم حزب ام-ال-پ-د (حزب مارکسیست لنینیست آلمان) در همین آلمان.

اما مثلا در برلین و در این تظاهرات دوشنبه ها بر علیه جنگ که چند هزار نفری هم در آن شرکت می کنند، شما می روی و می بینی که پسر جوانی که آژیتاتور قدرتمندی هم هست هر بار چهل دقیقه حرف می زند و عمیق ترین انتقادات را می کند در حالی که کمونیست هم نیست. هر بار هم جماعت بیشتری می آیند. میرود بالای تریبون و صراحتا به مردم می گوید در انتخابات شرکت نکنید، میگوید این انتخابات ها مثل آن می ماند که یک درشکه در یک میدان دارد حرکت می کند و شما هر چهار سال یک بار میروی و اسبش را عوض میکنی در حالیکه درشکه باز هم در همیان میدان دور میزند. از این آژیتاسیون باید یاد گرفت. تمام تضادهای نهفته را می کشد بیرون. از ام-ال-پ-د یک سخنران بفرستید آنجا، کاری می کند که هفتۀ بعد به جای هزار نفر 200 نفر و هفتۀ بعد هم فقط 20 نفر بیایند. شروع می کند به موعظه خوانی در باب "سوسیالیسم واقعی"، . این که سوسیالیسم واقعی چه هست و چه ها می کند و کاپیتالیسم هم چقدر بد است. بدون آن که شما ربطش را به تحولات توی جامعه و چیزی که دارد اتفاق می افتد ببینید. موعظۀ اخلاقی را می بینید. بعد هم می روند کلی زور می زنند و تلاش می کنند و امضا جمع می کنند که در همان انتخابات پارلمانی شرکت کنند تا بعدش صفر ممیز دو دهم درصد رأی بیاورند و تازه آنالیز هم بکنند که نسبت به چهار سال قبل صفر ممیز یک دهم درصد پیشروی هم داشته ایم. در حالی که این پسر جوانی که الآن در تظاهراتهای برلین سخنرانی می کند می گوید مردم نروید و در انتخابات شرکت نکنید. شما باید خودتان فعال بشوید و سرنوشت خودتان را دست خودتان بگیرید، از انقلاب حرف می زند و صریح میگوید که باید انقلاب کرد. حرفهایش هم روشن نیست و خیلی هم کج و معوج دارد. اما شکافهائی را که در چند ماه اخیر در رابطه با خطر جنگ آشکار شده است، تشخیص داده است. این میگوید در انتخابات شرکت نکنید. خوب کدامش کمونیستی است؟ آنی که از سوسیالیسم واقعی حرف می زند و بعد هم می رود در انتخابات شرکت می کند یا این؟ این کمونیستی است. این حرفی است که من کمونیست باید بزنم. این تراژدی کمونیسم آلمان است که چنین تحول بزرگی دارد اتفاق می افتد، چنین شکافهای بزرگی دارند در جامعۀ آلمان سر باز می کنند و کمونیست آلمانی حرفی برای زدن ندارد. متوجه نیست که تضادهائی که دارند سر باز می کنند چه هستند. این کاری است که یک کمونیست باید بکند. تشخیص بدهی کجا تضادها دارند سر باز می کنند و انگشت را دقیقا همان جا بگذاری. ما هیچ چیزی نداریم جز نیروی حرکت خود واقعیت. مارکس هم همین چیزها را نوشت و گفت این قوانین را بفهمید. قاعدتا هم ما باید این قوانین را بفهمیم و قادر باشیم توضیحشان بدهیم. اگر ما این کار را نکنیم، اینطور نیست که طبقۀ کارگر سراغ ما را بگیرد.

یک اتفاق مهمی در عرصۀ جهانی افتاده است که خصلت نماست و باید راجع به آن هم حرف بزنیم. در ایران کارگر نرفت دنبال موسوی و رفت دنبال احمدی نژاد و رأی داد به او. توضیح میدهم که چرا. اما در تایلند اتفاقا طبقۀ کارگر متشکل رفته پشت سر اپوزیسیون دست راستی. اتحادیه هایی که او را متشکل کردند بردندش پشت سر اپوزیسیون دست راستی و برایش کشته هم داده اند. کشته دادند به خاطر این که یک الیگارشی فاسدی بیاید و قدرت را دوباره بگیرد دست خودش. چرا؟ چون کارگر اینطوری فکر می کند. در کله اش اینطور فرو کرده اند. الآن وضعیت با هشت سال پیش هم فرق می کند. الآن در ایران اگر بروی با کارگر حرف بزنی از هر دوتایش لااقل یکی می گوید که بهتر شد روحانی آمد. چرا؟ چون این درک مسلط است و در کله اش فرو کرده اند که سیاست انبساطی پولی یعنی تورم و تورم هم یعنی این که وضعیت تو خرابتر می شود. این درست است که ایشان نئولیبرال است، درست است که با صندوق بین المللی پول می خواهد به تو ریاضت بدهد. ولی در درازمدت این است که تو را وصل می کند به غرب طلائی. این است که برای ما هم رفاه به ارمغان می آورد. نگاه کن آلمان را، نگاه کن فرانسه را، ببین چقدر خوب است اوضاعشان. خوب، چرا کارگر نرود دنبال بورژوازی؟ می رود دنبالش.

یک جاهائی هم اتفاقاتی افتاده که خلافش بوده. این درست است. گردش به چپ در آمریکای لاتین همین اتفاق بوده. به نظر من ماجرای احمدی نژاد در چهارچوب جمهوری اسلامی مشابه همین بود. اما زیر چتر همان جمهوری اسلامی. این چیزی است که ماجرای احمدی نژاد را با چاوز. و این چیزی است که ما را متفاوت می کند با بقیه چپها که نمی خواهند ببینند که در همان چهارچوب جمهوری اسلامی هم اتفاقاتی می افتد که به جابجائی های طبقاتی منجر می شود و عده ای از طبقات بالا و پائین را جابجا می کند. یک سری را به نفع یک طرف به میدان می کشاند و عده ای را هم به نفع طرف دیگر. این جابجائی ها آنجا اتفاق می افتد اما چپ میگوید همه اش به من مربوط نیست، چون که همه اش زیر چتر جمهوری اسلامی است. این اما به مای کمونیست مربوط است. به مای کمونیست مربوط است که زیر همان چتر هم چه اتفاقاتی دارد می افتد. چون دقیقا در همانهاست که باید مکانیسمهای درهم شکستن آن نظام را در جهت یک انقلاب اجتماعی شناخت. 

این اتفاق در آمریکای لاتین افتاد. دولتهای چپگرا شکل گرفتند، بولیواریسم شکل گرفت. به نظر من آنجا یک بخش از بورژوازی عاقل بود، عاقل تر از کمونیستها بود. ظرفیتهای در هم شکستن نظام را تشخیص داد و از آن به نفع شکل دادن به نوع جدیدی از دولت برای خودش استفاده کرد. چه چیزی را تشخیص داد؟ این را تشخیص داد که تودۀ زحمتکش مردم با آن الیگارشی حاکم نمی تواند دیگر کنار بیاید. این پوپولیسم است. چیزی که ما لازم است درباره اش حتما حرف بزنیم و در دفاع از پوپولیسم بنویسیم. باید توضیح بدهیم که چرا پوپولیسم به عنوان یک مفهوم اتفاقا در ادبیات کمونیستی باید جای معینی داشته باشد. باید بگوئیم که ضدیت و کینه با پوپولیسم که در چپ هم وسیعا رایج شده است، خویشاوندی مستقیم دارد با لیبرالیسم. روایت چپش اصلا راه بازکن حملۀ لیبرالیسم است. در آمریکای لاتین بخشهائی از بورژوازی با پوپولیسمی آمد و آن حرکت را گرفت دست خودش.

اما این دوره را تاریخ و تجربه نشان می دهند که دورۀ گذرائی خواهد بود. در برزیل این دوره به سر رسید. در برزیل نوع "لایت" این پوپولیسم، نوع معتدلش، بود که با لولا آمد و با روسف این دوره به سر رسیده است و تمام شده است. شما به آمارهای برزیل نگاه کنید، شکاف طبقاتی در آنجا بیشتر شده است. آن دوره به سر رسید و دورۀ انتقالش تمام شد. در بولیوی، در اکوادوز، در ونزوئلا دارد هنوز مقاومت می کند، هنوز وظایفی برایش مانده است که باید انجام بدهد. ولی در آنجاها هم این دوره به سر خواهد رسید. فرجام پوپولیسم آنجا هم همان چیزی خواهد بود که در اروپا فرجام سوسیال دمکراسی و دولت رفاهش بود. در واقع سوسیال دمکراسی و دولت رفاه راه را باز کردند، زمینه هار را فراهم کردند برای دولت دست راستی. چطور این کار را کرد؟ به نظر من دقیقا با همان رفرمهائی که به نفع طبقۀ کارگر انجام دادند. یعنی شما رفرم می کنید به نفع طبقۀ کارگر و زیر پای خودت را خالی می کنی. دولت اکوادور، دولت بولیوی، رفرم می کنند و در عین حال با همین رفرمها زیر پای خودشان را خالی می کنند و راه را برای همان جریان راست باز می کنند. چون منطق وقایع همین است. منطق وقایع این است که شما وقتی مناسبات را دست نخورده می گذاری، اساس مناسبات را همان می گذاری بماند، مالکیت خصوصی را بر نمی داری، دمکراسی و انتخابات هم که کماکان سر جایش هست، بنا بر این دیر یا زود تحویل می دهند به آن طرف.

این به آن معنا نیست که طبقۀ کارگر پشت بورژوازی نخواهد رفت. خواهد رفت. اتفاقا استعداد بالائی دارد برای این که ببرندش پشت بورژوازی. به این دلیل که آگاهی روزمره حاکم بر این طبقه بورژوائی است. مسألۀ اساسی این است که شکافهائی دارد باز می شود که این آگاهی بورژوائی دیگر توضیح دهنده نیست. این چیزی است که ما باید بشناسیم. امکاناتی دارد باز می شود که تا حالا نبوده اند. تا چیش از بحران 2008 اصلا نبود، خیلی ناچیز بود، با بحران 2008، 2009 برای لحظۀ معینی دریچه ای باز شد ولی بورژوازی با تجدید آرایشی که به خودش داد به لحاظ ایدلئولوژیک، توانست اوضاع را به نفع خود برگرداند. این را ما قبلا در مقالۀ مربوط به انتخاب اوباما هم نوشتیم و الآن هم وقتی نگاه میکنم می بینم که انتخاب اوباما شاهکار بورژوازی آمریکا بود. این یک تجدید سازمان ایدولوژیکی بود که خودش داد و آماده کردن خودش برای جلب همۀ ظرفیت اعتراضی در جامعه به نفع خودش. تمام چپ ضد تبعیض و ضد نژادپرستی و همۀ شاخه های دیگرش بسیج شد و رأی داد به اوباما. الآن این اوضاع دارد بر میگردد. دارد به نقطه ای میرسد که من فکر میکنم تضادها تشدید خواهد شد و در روند تاکنونی اخلال ایجاد خواهد شد. به نظر من چرخش به سمت میلیتاریسم، چرخش به سمت راست و بخصوص موضوع بازار واحد اروپا و آمریکا تحت عنوان TTIP که ما وارد بحثش نشدیم، اینها گره گاههائی هستند که ما باید بشناسیم و روی اینها حتی طبقۀ کارگر آلمان هم واکنش نشان خواهد داد. در این جنگ بر سر تجدید تقسیم بازارهای جهانی طرحها مشخص است که چیست. از یک طرف شما طرحهای سوسیال دمکراتیک و دولت رفاهی مربوط به آینده در کشورهای پیشرفته صنعتی را دارید که معنایش جنگ است. چون که منابعش را باید با جنگ تأمین کند. از طرف دیگر هم تجدید سازمان در مناسبات کار و سرمایه را دارید که معنایش این است که دستمزدها از این که هست نباید بالاتر برود و بازدهی کار است که باید بالا برود. به این معنا که شدت کار بیشتر خواهد شد و زمانش فشرده تر. مرگ و بیماری ناشی از کار افزایش پیدا خواهد کرد. در همین آلمان میزان ثبت بیماری و میزان روزهای از کارافتادگی پرسنل به علت بیماری در سالهای اخیر به شدت کاهش پیدا کرده است. به این علت که کارگر می ترسد خودش را مریض بنویسد و با همان بیماری هم سر کار حاضر می شود. یک طرف قضیه این است که جماعتی می روند سر کار و وحشتناک کار می کنند، طرف دیگر قضیه این است که تودۀ انبوهی از مدار کار خارج شده اند. چند روز پیش سایت اخبار اقتصادی مطلبی با تیتر برجسته زده بود و نوشته بود "ننگ اروپا" و بحث کرده بود که بالاترین میزان مشاغل با دستمزد پائین را همین آلمان دارد. خودکشی در یونان را که نگاه می کنید می بینید که پیش از بحران کمترین رقم خودکشی در اروپا را داشت و الآن بالاترین رقم را.

اینها باید اهرمهای پروپاگاند ما باشد. نوع کار ما و سازماندهی ما باید متفاوت باشد. بگذارید یک مثال بزنم و بحث را ببندم. ما قبلا در صحبتهایمان بود که کارگر هم وقتی از محیط کارش بیرون می آید، شهروند است. شهروندی که چون مصرف می کند شهروند است. همه چیزش مصرف است. از ورزشش تا تفریحاتش. برگردیم به تاریخ نگاه کنیم. در همین آلمان در نقاط مختلف جنگلی خانه هایی هست به نام "ناتور هاوس" یا خانه های طبیعت که می شود رفت و با هزینه ای ناچیز اجاره کرد برای آخر هفته و تعطیلات. این خانه ها از دل جنبش کارگری درآمده اند. موقعی که کارگرهای آلمانی برای در رفتن از تعقیب پلیس به جای گذاشتن جلسات، می رفتند بیرون شهر، پیک نیک و جنگل و پیاده روی که بحثهایشان را بکنند. این خانه های طبیعت در همین ماجرا شکل گرفت، به عنوان پاتوقهای کارگران. می رفتند آنجا هم پیک نیکشان را می گذاشتند و هم بحثهایشان را می کردند. کتابخانه هایشان هم مال خودشان بود. این به نظرم خیلی خوب است. امروز وقتی بودجۀ کتابخانه ها می زنند و آنها را می بندند و از بین می برند، ما چه میکنیم؟ الآن شما یک چپ را بفرستی سر این موضوع کار کند، بلافاصله می رود وسط شهر و تابلو بلند می کند که "بودجۀ کتابخانه را نزنید" یا "بودجۀ کتابخانه را اضافه کنید". سؤال این است که چرا یک کمونیست نباید یک کتابخانۀ کارگری ایجاد کند؟ چرا دنبال مکانیسمهائی نرویم که باعث می شوند من کارگر و رفیق بغل دستی ام به هم نزدیکتر بشویم؟ چرا کار نکنیم که با تحقق ارادۀ خودمان بخشی از سرنوشت خودمان را بگیریم دست خودمان. خود بورژوازی دارد این کار را برای ما می کند. دارد امکاناتی را که بودند از بین می برد. خوب ما چرا دوباره همان چیزهائی را بخواهیم که خودمان هیچ نقشی درش نداریم؟ منظور من این نیست که امروز برویم و همین شعارها را طرح کنیم. منظور من این است که چرا به شکل متفاوتی به موضوعات نگاه نکنیم. شرایطی است متحول که نوع نگاه کردن متفاوت را امکانپذیر می کند.

بحث بر سر این است که 1- این کدام تضادهاست که دارد بیرون می زند؟ و چطور خودشان را نشان می دهند؟ روی این باید کار کنیم. و 2- کدام سیاستها را باید در پیش بگیریم که مانع مبارزۀ انقلابی نشود. این دیگر بحث رفرم و انقلاب است. بحثی است که شاید فردا واردش بشویم. موضوع این است که مطالبه یک شمشیر دولبه است. شما وقتی مطالبه ای را طرح می کنی، باید به این هم نگاه کنی که کدام مطالبه می تواند با تحقق خودش جلوی روند انقلابی، جلوی انقلاب را بگیرد؟ برعکس، کدام مطالبه هم هست که با تحققش اتفاقا امکان پیشروی بیشتر را فراهم کرده ایم. به نظر من ما اگر این تضادها را بشناسیم و این روش را در برخورد به مطالبات در پیش بگیریم، در مسیر درستی قرار گرفته ایم.

بحث تکمیلی چهارم:

بحثی که در این دور آخر مطرح شد در مورد اشکال اعتراض طبقۀ کارگر و بحث خیابان بحث مهمی است. بحثهای خوبی هم رفقا مطرح کردند در این رابطه. چرا این بحثها از نظر مهم است؟

ما از سازماندهی کمونیستی، از فعالیت کمونیستی حرف میزنیم و از تجدید سازمان کمونیستی. اینها حرفهائی است که در دوره های مختلف معانی مختلفی را می شود ازشان استنباط کرد. اگر ما اول قرن بیستم بودیم، شرایط دیگری بود از امروز، وسط قرن نوزده هم شرایط متفاوتی بود و امروز هم شرایط دیگری است.

بحث خیابان اما بحث مهمی است. اینجا این بحث مطرح شد که خیابان با شهر تداعی می شود و شهر هم مرکز وقوع مبارزۀ طبقاتی است. این در اساس بحث درستی است. مبارزۀ طبقاتی در خیابان به وقوع می پیوندد و در ادبیات کمونیستی هم حتی از این صحبت به میان می آید که قدرت کف خیابان است، مثلا در دوما نیست، در پارلمان نیست.

خیابان را بورژوازی آورد؟ بله این درست است. با انقلاب فرانسه خیابانها و باریکادهای خیابانی به عنوان مراکز مبارزۀ طبقاتی طرح شدند. ولی به نظر من ما یک چیز مهم را نباید نادیده بگیریم. ما صحبت از انقلاب می کنیم و از جنبش. اما اولا انقلاب فقط یک لحظه است. و دوم این که من عمیقا معتقدم که بدون نقشه مندی انقلاب پرولتاریا صورت نخواهد گرفت. فکر میکنم اینطور نیست که یک جنبش خودبخودی دربگیرد و تبدیل بشود به انقلاب اجتماعی پرولتاریا. به هر گونه انقلابی ممکن است بدل بشود. ممکن است در لحظات ویژه و استثنائی معینی هم اتفاقاتی بیفتد که به چنین مسیری هم برسد. اما شما استراتژی کمونیستی را نمی توانی بر اساس امکانات فرضی بنا کنی. روندها و قانونمندیهای عمومی ای هست که آن قانونمندیهای عمومی را باید بشناسیم و استراتژی کمونیستی را بر آن اساس بناکنیم.

این درست است که بورژوازی در خیابان انقلاب کرد، این درست است که زمانی شما می بینید همۀ طبقات می آیند و در خیابان تعیین تکلیف می کنند. ولی یک چیز دیگری هم این وسط هست و آن هم این که از زمانی که بورژوازی خودش را تثبیت می کند به عنوان قدرت مسلط، دیگر نیازی به خیابان ندارد و برای دوره ای طولانی خیابان را به عنوان عرصۀ سیاست می گذارد کنار. برای اینکه ابزارهای سلطۀ خودش را از طریق پارلمان، ارتش، زندانها و دادگستری شکل داده است و دعواهای خودش را هم آنجاها حل می کند. در آن دوره است که خیابان می افتد دست چپ. چپ به این معنا که تا حد انقلاب کارگری هم می رود یا لااقل چشم اندازهایش طرح می شود، سوسیالیسم هم طرح می شود. در خیابان راه می افتند و "هو، هو، هوشی مین" شعار می دهند و زنده باد سوسیالیسم. این دوره ای است که بورژوازی خیابان را ول کرده است. احتیاجی به خیابان ندارد و خیابان برایش خطرناک است.

از 1973 به این طرف اتفاقی که افتاد این بود که بورژوازی مجددا خیابان را وارد سیاست خودش می کند. در 1973 در شیلی اولین باری است که این را می بینیم که بخشی از بورژوازی در مقابل دولت آلنده می آید به خیابان. این البته هنوز خیلی محدود است. ارتش به سرعت وارد عمل می شود و با کودتا کار را تمام می کنند. اما با حوادث اروپای شرقی بورژوازی به طور واقعی دوباره خیابان را کشف می کند، دست می برد به رویکرد انقلابی. چیزی که ما در انقلاب ایران از خمینی آن را دیدیم، در بیست سال اخیر در انحصار بورژوازی است. یعنی این بورژوازی است که به روش انقلابی عمل می کند، چهارچوبهای قانونی را میگذارد کنار و میریزد به خیابان. اتفاقا من می خواهم بگویم که این روش طبقۀ کارگر نیست و نمی تواند باشد. طبقۀ کارگر اینجا شانسی ندارد. طبقۀ کارگر در خیابانهای شهر شانسی برای اعمال هژمونی ندارد.

شهر دچار تغییرات ساختاری مهمی شده است. این در عرصۀ جهانی اتفاق افتاده است. شما به متروپلهای اروپا و آمریکا که نگاه میکنید، اثری از طبقۀ کارگر در حیات شهری نمی بینید. بخشی از طبقۀ کارگر در شهر هست که مشغول ارائۀ خدمات شهری است. رفتگر است، آشپز است و یا بخشهای دیگری که همه دارند خدمات شهری ارائه می دهند. از پرولتاریای تولید کننده اثری در شهر نیست. این پرولتاریای تولید کننده یا به شهرکهائی منتقل شده که صد کیلومتر با شهر فاصله دارند و در حاشیه شهرها هستند و یا منتقل شده به کشورهای در حال توسعه، جهان سوم و چین که آنجاها دارد تولید می شود. در هر صورت شهر دیگر ساختارش کارگری نیست. شهر امروز دیگر منچستر قرن نوزده نیست، دوتموند و اسن و راین هاوزن نیست. این شهر دیگر آن شهر نیست. آن شهری بود که کارخانه درست می شد و دورش هم شهر شکل میگرفت و طبقۀ کارگر هم در شهر بود. شهر اسن اینطوری بود.

اما این شهر، شهر امروزی، برعکس است. یک طبقۀ متوسط نیرومند و فعال دارد. حیات اجتماعی شهر را آن دارد رقم می زند. اخیرا این بحث هم دارد مطرح می شود که آیا شهر از این به بعد فقط جای زندگی ثروتمندان خواهد بود؟ یا روندی که مدتهاست در شهرهای بزرگ در جریان است و اسمش را Gentrification گذاشته اند. این روندی است که اقشار متمول تر محله های قدیمی شهرها را به تدریج تصرف می کنند، خانه هایش را می خرند و نوسازی می کنند و با انواع ترندهای جدید می سازند و ساکنان قدیمی محله ها را به مناطق دوردست تر و حاشیه شهرها می فرستند. در برلین محلۀ کرویتزبرگ الآن اینجوری است. این محله ای بود که همیشه مرکز مقاومت در مقابل تعرضات پلیس بود و اول ماه مه هر سال شاهد تظاهراتها و زدوخوردهای وسیع. الآن شما در کرویتزبرگ بخواهی خانه اجاره کنی قیمتش خیلی بالاتر از جاهای دیگر شده. یک لایۀ توانمند مالی، متخصصین، هنرمندان، انقلابی های دهۀ شصت که حالا در مدیا و احزاب و نهادها کار می کنند و پولدارند و خیلی هایشان هم پولشان را از صندوقهای سوبسید اروپای واحد می گیرند، محله را تبدیل به جزیره ای برای خودشان کرده اند با بهترین رستورانها و کافه ها.

این یعنی این که اگر جنبشی بخواهد در خود شهر شکل بگیرد و رقم بخورد، برای طبقۀ کارگر بسیار بسیار دشوار خواهد بود که بتواند در این توازن قوا، هژمونی خودش را اعمال کند. طبقۀ کارگر هم یک زمانی باید همین شهر را تسخیر کند، برای قیام و انقلاب اجتماعی. ولی به نظرم ما نباید فقط روی آن یک لحظه، لحظۀ انقلاب، متمرکز شویم و به سازمان دادن آکسیونهایش فکر کنیم و غیره. سؤال اساسی جای دیگری است. سؤال این است که در این پروسه ای که طبقه قرار است درش سازمان پیدا بکند، محل تمرکز طبقه جای دیگری است. به عنوان طبقه جای دیگری آن را می بینید، در شهر نیست، در کارخانه است و کارخانه هم بیرون شهر است. یا در شهرهای کوچکتر که کمی نزدیکتر است. اما اساسا خارج شهر است. در شهرک صنعتی قزوین است مثلا.

در یک نقشه عمومی است که باید به آن نقطه رسید که مثلا زمانی شهر را هم به تصرف درآورد. در این نقشه عمومی چه بسا تکوین مبارزاتی طبقه کارگر اصلا آن بروز ظاهری را در شهرها نداشته باشد. با این چیزی که ما امروز داریم می بینیم، اشغال میدان مرکزی شهر و تداومش تا در هم شکستن قدرت سیاسی، غیر ممکن است که طبقۀ کارگر بتواند موفق شود. چنین چیزی امکانپذیر نیست. به این دلیل که آن نیروئی که میدان مرکزی شهر را می گیرد دست خودش، خیابانها را تصرف می کند، آن نیرو در توازن قوائی قرار دارد که چه در سطح کشوری و چه در سطح بین المللی از موقعیتی هژمونیک برخوردار است و به اتکای این موقعیت هژمونیک است که می تواند این کار را بکند. این حمایت هژمونیک را طبقۀ کارگر ندارد. طبقۀ کارگر اولین اقدامش در این جهت با سرکوب مواجه خواهد شد. همین الآن می شود مثال تظاهرات یک میلیون نفری اسپانیا را مثال زد که در رسانه های با نفوذ اصلا منعکس نشد. یک میلیون کارگر تظاهرات کردند و اصلا در مدیا منعکس نشد و خفه شد. در اسپانیا البته از این خبردار می شوند. آنجا هم احتمالا رسانه های اصلی خیلی کوتاه از آن رد می شوند. اما در جهان امروز همین واقعیت یعنی منزوی کردن و ایزوله کردن یک واقعه.

در هر صورت من فکر میکنم که این یکی از ویژگیهای جهان معاصر ماست که اگر ما بهش فکر نکنیم دچار نوعی آکسیونیسم می شویم. به نظر من ما باید این را بپذیریم که امروز طبقۀ کارگر در عرصۀ خیابان توانائی رقابت با جنبشهای بورژوائی را ندارد. ممکن است دوسال دیگر موضوع عوض بشود و بورژوازی دست از خیابان بکشد و پشیمان بشود از آمدن به خیابان. ولی الآن که تقی به توقی میخورد میریزد به خیابان، ما چنین توانائی ای را نداریم. باید به اشکل دیگری فکر کنیم. این هم جزء مشخصات جهان معاصر ماست.

یک بازتاب این وضعیت هم این است که هر وقت بحث کمونیسم و طبقۀ کارگر مطرح می شود ما با یک حاشیه خاکستری روبرو می شویم. این جای فکر دارد که چرا همیشه بحث کارگر IT مطرح می شود؟ چرا همیشه مبا باید حتما به این سؤال پاسخ بدهیم که آن کسی که با کامپیوتر کار می کند کارگر هست یا نه؟ این یک حاشیه خاکستری است که انگار ما باید اول تکلیفمان را با این روشن کنیم. هر وقت بحث سازماندهی کارگری و کمونیستی را می کنیم باید به این هم جواب بدهیم که آیا کارگر آی تی هم در این بحث هست یا نیست؟ کارگر متخصص پر درآمد هم در این بحث هست یا نه؟ همیشه با این بحث مواجه می شویم. یعنی همیشه با حالتهای ویژه ای مواجه می شویم که اول باید آنها را پاسخ بدهیم. خود همین طرح بحث یک فشار است از سوی همانهائی که هژمونی را دارند. جواب ما هم باید این باشد که آقا ما اصلا راجع به کارگر آی تی هیچ بحثی نداریم. مگر کار سازماندهی کارگر صنعتی را تمام کرده ایم که حالا باید بیائیم و به این جواب بدهیم که کارگر آی تی را چطور سازماندهی بکنیم؟ هر وقت توی سازماندهی کارگر صنعتی موفق بودیم و آنجا گردانی شکل گرفت، باشد آن وقت در مورد کارگران آی تی هم فکری می کنیم.

از من کمونیست جواب می خواهند که کارگر آی تی را چطور باید سازماندهی کرد. کارگر آی تی اتحادیه هم ندارد، در اتحادیه هم جمع نمی شود. آن وقت از من کمونیست می خواهند که جواب بدهم چطور باید سازماندهی کمونیستی اش بکنم. او در اتحادیه هم حاضر نیست جمع بشود، می گوید من با این سوابقی که دارم و موقعیتی که دارم خرم را از پل میگذرانم، حالا من برای سازماندهی کمونیستی اش جواب داشته باشم؟ اصلا من جوابی برایش ندارم. برای تعیین سیاست کمونیستی که نباید اول تکلیفم را با این موضوع روشن کنم. بعدا وقتش که شد درباره اش فکر می کنیم و تبادل نظر میکنیم و راه حلش را پیدا میکنیم. این مشکل عجیبی نیست که حل نشود.

بحث من این نیست که ترکیب و ساختار لایه های مختلف کارگران و کارگران متخصص و افراد شاغل در مساغل جدید مثل آی تی را نباید شناخت. نه برعکس، ما باید تمام این ظرایف و پیچیدگی ها را دقیقا بشناسیم. برای یک کار جدی این شناخت لازم است. اما گره زدن کار کمونیستی به روشن شدن تکلیف چنین بحثی خطاست.

یک موضوع دیگر هم این است که همین وضعیت اشکال متفاوتی از مبارزه کارگران را هم به وجود آورده است که برای ما کاملا بدیهی اند، اما همین چیزهای بدیهی را باید زیر سؤال برد. در بروکسل تظاهرات عطیم کارگری برگزار می شود و ما خوشحال می شویم. در اسپانیا دیدیم تظاهراتش 1 میلیون نفر بود. می گویند حتی دو میلیون نفر بودند. اینها مشاهدات بدیهی ای هستند که مایه خوشحالی ما هم می شوند و شور و نشاط هم ایجاد می کنند. ولی می بینیم که چیزی تغییر نمی کند. چرا پس بعدش هیچ اتفاقی نمی افتد؟ برای این که بفهمیم چرا اینطوری است لازم نیست با دوران شکوفائی جنبش سوسیالیستی در قرن نوزدهم مقایسه کنیم. کافی است که با دهۀ شصت ایتالیا مقایسه کنیم. در دهۀ شصت ایتالیا شما نمی بینید که دو میلیون کارگر در خیابانها راه بیفتند، اما به اندازه کافی خیابان بستند، خیابانهائی که قفل شده بودند. اما شما دومیلیون کارگر را در خیابان نمی بینی. یک چیزی این وسط تغییر کرده. من خودم در تظاهرات 500 هزار نفری کارگران در همین آلمان شرکت داشتم. 500 هزار نفر آمدند و گفتند که بله تظاهرات عظیمی بوده است. آن همه کارگر جمع شدند و سوت می زدند. اما روزهای اعتصاب در آلمان مداوم کاهش پیدا کرده. ما در آلمان ده روز اعتصاب سالانه هم نداریم. در کل آلمان. چرا اینطوری است؟ اینجا بحث جدائی اقتصاد از سیاست از سوی رفقا مطرح شد که بحث کاملا درستی است. اما قضیه در اشکال سازمانی هم بازتاب دارد. می شود این که من مذاکره می کنم، شما لازم نیست اعتصاب کنی. سالی یک بار هم برایت تظاهرات میگذارم که بروی توی خیابان داد بزنی و سوت بزنی. اما کار را نخوابانید. چون اگر کار را بخوابانی، به نفع آن رقیب آنطرفی می شود و او فروشش بالا می رود و مال ما پائین می آید و ما را بیرون می کنند و غیره. این منطق پشت قضایا است.

تأثیر آن تظاهرات یک میلیون نفری چیست؟ هیچ. فقط ما را خوشحال میکند. کارگر را باعث می شود که دق دلی اش را خالی می کند. احساس می کند که کاری کرده است. اما این جلوی تکوین ارادۀ انقلابی را به نظر من می گیرد. به نظر من اینها حقایق بدیهی هستند که باید دید. چرا ما نباید در این بدیهیات تردید کنیم؟

صحبت من بر سر این نیست که هیچگاه نباید تظاهرات کرد و خیابانها را اشغال نمود. اینها هم گاهی وقتها لازم اند. ولی به نظر من طبقات اجتماعی جنبشهایشان را متناسب با هستی اجتماعی شان شکل می دهند. جنبش دهقانی اشکالی را دارد که ویژۀ دهقانان است، متناسب با زندگی آنان است. معروف هم هست به عنوان شورشهای دهقانی. از این ده راه می افتند می روند ده بعدی و همینطور ادامه می دهند و خانۀ ارباب را آتش می زنند و بعد هم گفته می شود که شورشهای دهقانی بودند. جنبش طبقۀ کارگر اشکال معینی را داشت که این اشکالی نیستند که ما داریم می بینیم. اینها اشکال مسلط بر جنبش کارگری نبودند. تظاهراتها و کوکتل انداختن ها اشکال اعتراض جنبش کارگری نیستند. اشکال کلاسیک جنبش کارگری اعتصاب است، سازماندهی حزبی است، تدارک قیام است و تدارک انقلاب. اینها اشکال کلاسیکی هستند که از دل خود طبقه و زندگی اجتماعی اش در می آمدند. الآن هم وقتی کارگران می ریزند به خیابان معلوم است که کارگرانند و ما هم دلمان برایشان می طپد. اما این شکل اعتراض، شکل اعتراض طبقۀ کارگر نیست، متناسب با هستی اجتماعی طبقۀ کارگر نیست.

نکتۀ آخر در مورد انقلاب و کار انقلابی. ما از انقلاب اجتماعی حرف میزنیم. ولی این به آن معنا نیست که قائل باشیم همه جا انقلاب می شود. نمی گوئیم که مثلا در آلمان باید انقلاب بشود الآن. من فکر میکنم که ما شاهد روند تشدید تضادها هستیم. بعضی از آمارهایش را هم در جریان مباحث تدارک کنفرانس مورد بحث قرار دادیم و این را بیشتر و دقیق تر هم می توان نشان داد که چگونه روند انباشت سرمایه دارد با توقف مواجه می شود و چگونه این توقف روند انباشت به تشدید تضادها منجر می شود. ولی این به معنای وقوع انقلاب در همه جا نیست. من در این زمینه به نظریۀ داهیانۀ "حلقۀ ضعیف" لنین معتقدم. به نظرم انقلاب در نقطه ای واقع می شود که "حلقۀ ضعیف" زنجیرۀ کشورهای با مناسبات سرمایه داری است و نه در حلقۀ قوی اش. در جائی که قوی ترین حلقۀ سرمایه داری است، ممکن است اتفاق نیفتد. اینجا کار کمونیستی معنای دیگری دارد. اینجا باید به بحث برشت بازگشت که می گفت انقلاب همیشه اتفاق نمی افتد ولی کار انقلابی هیچگاه تعطیل نمی شود. من فکر میکنم در بدترین شرایط هم می شود کار انقلابی کرد. فقط باید راهش را پیدا کرد. 

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر