نبرد اوکراین، ژئو پلیتیک متلاطم جهانی، امکان انقلاب اجتماعی؟ - قسمت پایانی

نوشتۀ: بهمن شفیق
Write a comment

نظمی که امروز اینچنین خدشه ناپذیر جلوه می کند، فردا چنین نخواهد بود. روند تحولاتی را که با اوکراین اکنون دیگر به گونه ای قطعی به نبردی جهانی بر سر تصاحب بازارها و تأمین هژمونی بدل شده است، هیچ کس نمی تواند با قطعیت پیش بینی کند. اکنون همه چیز در حال زیر و رو شدن است. از درهم شکستن روسیه در برابر فشار غرب، تا در هم شکستن کل نظام جهانی؛ از فروپاشیدن ناتو و شکاف در اروپا و تشکیل بلوکی تازه بین بخشی از اروپا و روسیه و چین تا جنگ جهانی سوم، همه چیز امکانپذیر است

 


سیر تحولات پس از بحران اوکراین چنان شتابی به خود گرفته است که پیگیری تمام آنان عملا نیازمند سازمان ویژه ای است. اما وقتی تحولاتی چنین سریع واقع می شوند، شاید برای درک آنان باید کمی از خود تحولات فاصله گرفت و نگاه را بر روندهای پایه ای تر متمرکز نمود. این برای کسی که مستقیما درگیر چنین تحولاتی است، متفاوت است. در چنان موقعیتی ندیدن حتی کوچکترین جابجائی ها چه بسا می تواند به نتایج فاجعه باری بیانجامد. برای کسی که مستقیما درگیر حوادث نیست، ماجرا از زاویه دیگری طرح می شود. حوادث روزمره شاید نقش مهمی در درک وقایع ایفا نکنند. هر چه هست اما تأکید بر این نکته لازم است که تحولات این روزها را باید به دقت تعقیب کرد. در مقابل چشمان ما ژئوپلیتیک جهانی به سرعت در حال تغییر است. تغییری که بر همۀ جنبه های زندگی اجتماعی و مبارزۀ طبقاتی تأثیر خواهد گذاشت. مطالعۀ کنشها و واکنشهای نیروهای درگیر در جدالهای امروز، برای فردایی که پرولتاریای کمونیست خود به بازیگری در چنین جدالهایی بدل می شود و با همین نیروها درگیر خواهد بود، ماتریال های فراوانی را برای شناخت دشمنان طبقاتی اش در اختیار می گذارد. شاید لازم باشد در فرصتی در آینده از این زاویه بیشتر به تحولات اخیر پرداخت. نوشتۀ حاضر را با برخی حواشی های قابل توجه در تحولات اخیر ادامه می دهیم تا سرانجام به پرسشی بپردازیم که در بخش اول نوشته و با طرح سؤال تیری میسان آغاز کرده بودیم. میسان با توجه به تعرض همزمان آمریکا برای رژیم چنج در سه کشور – اوکراین، ونزوئلا و سوریه – به طرح این سؤال پرداخته بود که آیا دولتی در جهان هست که بتواند در مقابل آمریکا مقاومت کند. ما نیز در قسمت پایانی نوشتۀ حاضر با عطف به این سؤال به این پرسش خواهیم پرداخت که آیا بر متن چنین توزان قوائی شانسی برای انقلاب اجتماعی هست؟

نخست از حواشی آغاز کنیم.

حاشیه اول برندۀ جایزۀ صلح نوبل

روزنامه فرانکفورتر آلگماینه تسایتونگ از معتبرترین روزنامه های دست راستی و "جدی" در آلمان است. این "جدی" بودن البته مانع از آن نیست که این روزنامه هم مثل همۀ رسانه های جریان اصلی main stream در غرب، از نیویورک تایمز تا واشنگتن پست و تایمز و اکونومیست و اشپیگل و ولت و غیره و غیره – صرفنظر از سی ان ان و الجزیره و فاکس نیوز و سایر شبکه های تلویزیونی امپراطوری مدیائی- به پروپاگاند ضد روسی نپیوندد. نکتۀ قابل توجه اما این است که در این روزنامه نیز – درست مثل نیویورک تایمز و ولت که با دقت بیشتری به آنها نگاه کرده ام – مقالات و گزارشات ضد روسی با موجی از کامنتهای ضدغربی خوانندگان خود مواجه است. به جرأت می توان گفت که بیش از نود درصد کامنتهای خوانندگان این سایتها در جانبداری از روسیه و بر علیه سیاستهای غرب است. چنین کامنتهائی با توافق وسیع خوانندگان دیگر روبرو می شود و تعداد کسانی که توافق خود را با چنین کامنتهائی اعلام می کنند، به گونه ای چشمگیر دهها برابر بیش از کسانی است که توافق خود را با کامنتهای ضد روسی اعلام می کنند. پدیده ای که شخصا در دوران اقامتم در آلمان تاکنون مشاهده نکرده بودم.

بسیاری از کامنتهای خوانندگان این سایتها از نظر عمق و وسعت دید و جامعیت طرح موضوعات به مراتب از مقالات پروپاگاندیستی قلم بدستان مزدبگیر – و مزدور – خود این رسانه ها برتر است. کامنت خواننده ای در فرانکفورتر... و در ذیل مقاله ای با عنوان "ائتلاف فراگیر بر علیه پوتین" به ویژه ارزش خواندن دارد. تحت عنوان "برندۀ جایزۀ صلح" می نویسد:

«کفتارها در چهارچوب یک هیرارشی جا افتاده وارد ائتلاف می شوند. ظاهرا فداکارانه عمل می کنند و منتظر لحظۀ مناسب می مانند تا به طعمه دست یابند. کفتارها زبان ویژۀ خودشان را دارند. زرادخانه ای از صداهای بخشا گوشخراش. با این زبان اعضاء یک گله با یکدیگر به توافقات میرسند و وقتی لازم باشد که رقیبی را از منطقه ای دور کنند، فراخوان به جمع شدن می دهند. کفتارها به سرعت برق خود را هماهنگ می کنند. حتی شیرهای قوی در مقابل این گله ها پا به فرار می گذارند و حیوانات بزرگتری از ترس جان خودشان طعمه را بر جا گذاشته و فرار را بر قرار ترجیح می دهند.

بزرگی یک گله، نوع شکار و حتی نوع تربیت توله کفتارها بسته به محیطی است که در آن زندگی می کنند. توانائی کفتارها برای شکار فردی و یا جمعی، آنها را منعطف می کند. به این ترتیب رابطۀ کفتارها و طعمه بسته به منطقه و بزرگی گله متفاوت می شود.

کلپتو پاراتیزیسم cleptoparasitism بهره برداری از محصول تلاش انواع دیگر را توصیف می کند. به طور مثال دزدیدن مواد غذائی و یا بهره برداری از فضای زندگی آنان».

شباهت غریبی بین اراذل دولتمردان و دولتزنان "جامعۀ جهانی" با گلۀ کفتارهاست. می دانم که با این تشبیه در حق کفتارها ظلم می شود. رفتار آنها از غرایز طبیعی شان ناشی می شود، رفتار سران دمکراسی اما بازتاب رابطه ای اجتماعی است. از جمله جوانب مثبت و قابل توجه برای مبارزه کمونیستی در جهان معاصر اتفاقا همین روشن شدن کفتار گونگی سران دمکراسی است. هر چه بازار های جدید کمتر در دسترس می شوند و به هر میزان که امکان رشد سرمایه داری از طریق گسترش کمی تولید با محدودیت بیشتری روبرو می شود، طبقۀ حاکمه و الیت سیاسی- ایدئولوژیک آن بیشتر به گلۀ کفتارها شباهت پیدا می کند و از طریق غارت مستقیم محصولات شکار رقبا به ارتزاق خود رو می آورد. به این زمینه های اقتصادی در نوشته های دیگر خواهیم پرداخت.

کامنت نویس دیگری از آرتور پونسونبی نویسندۀ صلح طلب انگلیسی نقل می کند:

«اصول تبلیغات جنگی

1-      ما این جنگ را نمی خواستیم.

2-      دشمن را در شخص جلوه گر کنید.

3-      اهداف ما انسانی اند. در این باره باید سکوت کرد که اهداف اقتصادی ای برای جنگ وجود دارد. دلایل انسانی باید در معرض دید قرار بگیرند.

4-      درباره وحشیگریهای طرف مقابل گزارش کنید. از گزارشات نامناسب در طرف خودی خودداری کنید».

کاری که رسانه های کفتارها بدان مشغولند. این زبان کفتارها را باید شناخت و راههای مقابله با آن را هم باید فرا گرفت. 

حاشیۀ دوم گرهارد شرودر

گرهارد شرودر، صدر اعظم سابق سوسیال دمکرات آلمان، یکی از وقیح ترین سیاستمداران معاصر بورژوازی به طور کلی است. شاید این وقاحت متعلق به دوره ای از گلوبالیزاسیون بود. وقاحت دوران سرخوشی. وقاحتی که از کلینتون و ماجرای مونیکا لوینسکی شروع شد و در بلر و برلوسکونی و شرودر تداومش را یافت.

شرودر کسی است که به نام سوسیال دمکراسی همۀ آنچه را که هلموت کهل محافظه کار در طول 16 سال پادشاهی اش قادر به انجامش نشده بود، عملی کرد. بورژوازی آلمان تحت حکومت شرودر وسیع ترین حمله به بیمه های اجتماعی و حقوق کارگران را سازماندهی کرد که به قوانین هارتز معروف شدند. (هارتز، این قوادِ سوسیال دمکرات رئیس بخش کارگزینی کنسرن فولکس واگن بود که از مجموعۀ قوانین وی مخوف ترین آنان به نام هارتز 4 معروف شد. قانونی که بیکاران را از شمول حق بیکاری عملا کنار گذاشت و به جای آن بخور و نمیری برای تأمین حداقل زندگی را جایگزین نمود. خود شخص هارتز بعدا به هارتز 44 معروف شد. او 44 میلیون یورو صرف خوشگذرانی رؤسای شورای "کارگری" کارخانۀ فولکس واگن در فاحشه خانه های تایلند کرده بود).  تحت حکومت شرودر و همپای شارلاتان او یوشکا فیشر سبز، آلمان رسما سیاست پاسیفیستی پس از جنگ جهانی دوم را کنار گذاشت و به یکی از کشورهای جنگ طلب و دخیل در لشگرکشی های متعدد امپریالیستی بدل گردید. شخص شرودر پس از دوران صدارت در صنایع نفت و گاز روسیه آغاز به کار کرد تا آنجا نیز خدماتش را به بورژوازی آلمان در زمینه تأمین سوخت و انرژی مورد نیاز آن ادامه دهد.

هفتۀ گذشته روزنامه دی تسایت در هامبورگ نشستی با شرودر سازمان داد که از جمله موضوعات مورد بحث در آن ماجرای اوکراین بود. شرودر به عنوان نماینده جناح پرو روس بورژوازی آلمان، در آنجا به انتقاد از سیاست اروپای واحد در جریان تحولات اروپا پرداخت و در زمینه دخالت روسیه در شبه جزیره کریمه نیز اظهار نظر نمود. این اظهار نظر را باید ثبت کرد. او چنین گفت: «معلوم است که آنچه در کریمه اتفاق می افتد نقض حقوق بین المللی است»، اما با انگشت نباید پوتین را نشان داد «چرا که من خودم هم همین کار را کردم. ما هواپیماهایمان را به صربستان فرستادیم و همراه با هواپیماهای ناتو یک دولت مستقل را بمباران کردیم، بدون آن که برایش وکالتی از جانب سازمان ملل داشته باشیم». در رابطه با اقدامات در شبه جزیرۀ کریمه برای برگزاری رفراندوم اصافه نمود که آنچه در کریمه واقع می شود "سرمشق" آن را ما در کوزوو به دست دادیم. «از نظر صوری در هر دو مورد نقض منشور سازمان ملل صورت گرفته است». مابقی قضایا روشن است. هزاران نفر در بمباران یوگسلاوی به نام دمکراسی و حقوق بشر به قتل رسیدند. سران حکومت یوگسلاوی دستگیر و به دادگاه جیره خوار لاهه ارسال و محکوم به حبس شدند. میلوسویچ در زندان همان پیروزمندان مرد. این شرودر و بلر و بوش بودند که باید محاکمه می شدند.

اگون باهرEgon Bahr، پیر مرد 91 سالۀ سوسیال دمکرات، کارشناس سیاست خارجی و از طراحان سیاست تشنج زدائی ویلی براندت، صدر اعظم آلمان در آغاز دهۀ هفتاد، اخیرا در مدرسه ای در هامبورگ در جمع دانش آموزان به توضیح سیاست و سیاست خارجی پرداخت. او گفت که در سال 1933، هنگامی که نوجوانی بیش نبود، پدرش به وی گفته بود که هیتلر یعنی جنگ و او باور نکرده بود. خود او به دانش آموزان گفت که «به عنوان یک پیرمرد 91 ساله به شما می گویم که ما در آستانۀ جنگی دیگر هستیم و شما هم مرا باور نمی کنید». از میان اظهارات باهر اما آنچه او به دانش آموزان توصیه کرد، بیش از هر چیز انعکاس یافت: «در سیاست بین المللی هیچگاه موضوع دمکراسی و حقوق بشر نیست. موضوع بر سر منافع دولتهاست. این را به یاد داشته باشید، فرقی نمی کند که در درس تاریخ به شما چه یاد می دهند».

این را ما نیز به یاد خواهیم داشت و از آن نتیجه خواهیم گرفت که سینه چاکان دمکراسی چیزی جز پادوهای بلوک بندی مسلط بر سرمایه داری جهانی نیستند.

حاشیۀ سوم غارت اوکراین آغاز شده است

پاول کریگ رابرتز در دولت ریگان مشاور اقتصادی بود. پس از آن او از سیاست رسمی دولت آمریکا فاصله گرفت و به یکی از منتقدین سرسخت آن تبدیل شد. او در مقاله ای تحت عنوان "غارت اوکراین آغاز شده است"، ورود بانک جهانی و صندوق بین المللی پول به تحولات اوکراین را مورد بررسی قرار می دهد. به استناد گزارشی از کامرسانت اوکراین می نویسد که «...کسانی که مدعی اند دولت اوکراین هستند، برنامۀ ریاضت کشی ای را تصویب کرده اند که بر اساس آن حقوق بازنشستگی از 160 دلار به 80 دلار کاهش خواهد یافت. بانکداران غربی که به اوکراین وام می دهند، به خرج فقرا بازپرداخت خواهند شد. سناریوی یونان تکرار می شود.... آن معترضین ساده لوحی که فکر می کردند با پیوستن به اروپای واحد زندگی بهتری خواهند داشت، از ماه آوریل حقوق بازنشستگی خود ر از دست خواهند داد. اما این هنوز آغاز کار است.

رسانه های فاسد غرب وامها را به عنوان "کمک" معرفی می کنند. اما این 11 میلیارد یوروئی که اروپای واحد به کی یف عرضه میکند، کمک نیست. وام است. حتی بیش از آن، با شرایط متعددی همراه است که از جمله این شرایط پذیرش برنامۀ ریاضت صندوق بین المللی پول از سوی کی یف است».

باروسو، رئیس کمیسیون اروپا در سخنرانی ای قسمتهای مختلف وام 11 میلیاردی را توضیح داده است. بر اساس سخنان او بخشهای مختلف این وام از محل بودجه های متفاوتی تأمین خواهد شد که به این منظور مورد استفاده قرار خواهند گرفت. از جمله بخشی از این وام به مبلغ بیش از 3 میلیارد یورو از محل بودجه توسعه و صنعت خواهد بود که این وام تنها به پروژه های معینی تعلق خواهد گرفت که مورد تأئید کمیسیون واقع شوند. پروژه هائی که هنوز اصلا وجود ندارند و روشن است که چه زمانی مورد تأئید کمیسون واقع خواهند شد: هنگامی که لابی صنعتی آلمان و فرانسه آن را تأئید کنند.

حاشیۀ چهارم کاسه لیسی قهرمانانه

از جمله وجوه غریب و در عین حال تهوع آور تحولات اخیر در اوکراین و ونزوئلا، مشاهده عشوه های شتری بورژوازی ایران برای غرب است. ناگهان جمهوری اسلامی در هیأت یک شریک مؤدب، مبادی آداب و مشتاق پیوستن به خانوادۀ جهانی ظاهر می شود. البته نارنجک اندازهای جمهوری اسلامی هر از گاهی غر و لندی می کنند. اما این چهرۀ "موجه" و دیپلماتیک جمهوری فخیمۀ اسلامی است که صحنه را رقم می زند. در اپوزیسیون بورژوائی هم وضع همین است. نکتۀ مهم، چه در رسانه های حکومتی و چه در رسانه های اپوزیسیون این است که وقایع اوکراین جای بسیار کمی به خود اختصاص می دهند. به طور مثال در لحظۀ نگارش نوشتۀ حاضر در بخش مقالات سایت اخبار روز منحصرا یک مقاله به نام "غرب و آنتی غرب!" به وقایع اوکراین اختصاص دارد. در سایتهای حکومتی نیز به طور عمومی همین است. هر از گاهی خبری از وقایع درج می شود که در سایتهای اصولگرایان به طور تلویحی جانبداری از روسیه را تداعی می کند. در سایتهای نزدیک به دولت، از طیف اصلاح طلبان تا کارگزارن، موضوع کمی متفاوت است. هم انعکاس بیشتری از وقایع اوکراین به عمل می آید و هم جانبداری آشکار از غرب کاملا برجسته است. روزنامۀ شرق روز پس از آزادی تیموشنکو از زندان تصویر بزرگ صفحۀ اول خود را به حضور وی در میدان اختصاص داده و با رنگ نارنجی تیتر زده بود: "روز نارنجی". چیزی که به دقت مورد توجه غرب نیز قرار گرفت. روزنامۀ دست راستی اشپیگل آنلاین - که در وقایع اوکراین نقش آتش بیار معرکه را بازی نموده و این نقش را هنوز نیز ادامه می دهد - به انعکاس اخبار اوکراین در ایران پرداخته و متعجب نیز شده بود که چگونه تیموشنکوی فاسد در ایران به عنوان یک دمکرات جشن گرفته می شود. احتمالا نمی دانست که دمکراسی خواهان ایرانی در جشن گرفتن برای فاسدترین افراد سابقۀ طولانی دارند و عادت دارند که هر از چندگاهی به ستایش رفسنجانی قهرمان برخیزند.

از این گذشته، تیترهایی از این دست که "دخالت روسیه وجاهت قانونی ندارد"، "پوتین زخم خورده از اوکراین در سوریه تلافی می کند"، "روسیه روزی تاوان این دخالت را خواهد داد"، "روسیه چهرۀ مخوفی از خود به جهان نشان داد"، "نگرانی ترکیه از بازگشت به دوران تزارها" تردیدی در این باقی نمی گذارند که قلب بورژوازی ایرانی برای چه کسی می طپد. اخبار و گزارشات مربوط به رشد نئو فاشیستها و همکاری وسیع غرب با آنان، کمترین انعکاس را در رسانه های حکومتی و اپوزیسیون آن یافته است. شعار "مرگ بر روسیه" ای که در جریان جنبش سبز در کنار "نه غزه، نه لبنان- جانم فدای ایران" جهتگیری جهانی این بورژوازی را به نمایش می گذاشت، اکنون به سیاست حکومتی بدل شده است. سیاستی که اپوزیسیون حکومتی نیز آن را حمل می کند. تحلیلهائی از این دست نسبت به وقایع کریمه در اپوزیسیون به خوبی روشنگر موضوعند: «در هر کجای دنیا که جدایی صورت گرفته است،  ابتدا مراحل زیادی طی شده تا اطمینان به وجود آید که طلاق سیاسی اجتناب‌ناپذیر است. در مواردی هم که شورای امنیت سازمان ملل دخالت کرده، پس از درگیری‌های خونبار و خشونت‌بار بوده است.

بنابراین اگر چه مردم کریمه حق دارند در مورد آینده خود تصمیم بگیرند. اما اقدام شتابزده برای برگزاری رفراندوم در زمانی که حضور نظامی روسیه فضای شبه‌جزیره کریمه را احاطه کرده است، بستر مناسبی برای احقاق این حق نیست. همچنین بر مبنای معیار های مربوطه و قوانین بین‌المللی رفراندوم  برنامه ریزی شده  مشروع و موجه نیست». مردک شرم نمی کند. در تمام بیست سال اخیر هر گاه که منافع غرب ایجاب می کرد در این و آن گوشۀ دنیا دولتی تکه پاره می شد و بخشی از آن با حمایت نظامی و مالی و لجیستیکی غرب تحت پوشش "حق ملل در سرنوشت خویش" یک مینی دولت را اعلام می کرد، حالا که به کریمه رسیده است اپوزیسیون ایرانی اظهار فضله می کند که نخیر وجاهت ندارد. لابد از این ناراحت است که چرا تا حالا یک گلوله هم در کریمه شلیک نشده است و همه چیز مسامت آمیز مانده است و مثل کوزوو اول قتل و کشتار صورت نگرفته است.

اما این تمام قضیه نیست. کاسه لیسی بورژوازی ایران فقط  - و یا اساسا - در بازتاب مستقیم وقایع اوکراین نیست که خود را نشان می دهد. در موضوعاتی است که همزمان با آن برجسته می شوند و در صدر این موضوعات در روزهای اخیر سفر کاترین اشتون به ایران قرار داشت. سفری که بهانه ای شد برای مسابقۀ کاسه لیسی بین حکومت و اپوزیسیون.بر سر جلب توجه خانم اشتون و "جامعۀ جهانی".

نه تنها مقامات حکومتی برای عکس گرفتن با خانم اشتون صف کشیده بودند، بلکه همچنین سران "جامعۀ مدنی" در داخل کشور. اپوزیسیون چپ و راست هم در خارج از کشور وسیعا سفر خانم اشتون را پوشش می دادند. خانم اشتون دو سه روز بعد از علنی شدن مکالمۀ تلفنی اش با وزیر خارجه استونی به ایران سفر می کرد. مکالمه ای که طی آن وزیر خارجه استونی قتل معترضین و افراد پلیس را به اپوزیسیون میدان در اوکراین نسبت می داد و کاترین اشتون هم با خونسردی تمام در مورد لزوم جمع آوری کمک برای اوکراین روضه خوانی کرده بود. نه مقامات رژیم، نه فعالان "جامعۀ مدنی" و نه اپوزیسیون حلقه به گوش، کاترین اشتون را مورد بازجوئی قرار ندادند. عدم انعکاس اخبار مربوط به افزایش نفوذ نئو نازیها در اوکراین هم دقیقا در همین رابطه قرار داشت. نمی خواهند خانم اشتون و خانم مرکل و سایر عزیران جامعۀ جهانی را از خود برنجانند.

با این حال اوج این کاسه لیسی در خبری دیگر منعکس شد. خبری که رسانه های اصولگرا-اصلاحطلبان وسیعا آن را پوشش دادند. عنوان خبر چنین بود: «شاید مشکل اینترنت ما را اشتون حل کند». در متن خبر آمده بود: «به قول یکی از دوستان، مشکل اینترنت، باید بدست کسی حل شود که بیرون از این فضا بوده و دید باز و گسترده ای نسبت به مسائل داشته و بنابراین پیشنهاد می شود از خانم اشتون که هر جا قدم می گذارد، سعی می کند با دید باز، مشکلات را حل کند، دعوت گردد تا مشکل اینترنت ایران را حل کند». این حقارت تهوع آور است. خانم اشتون لطف کند و با دید باز مشکل "جامعۀ مدنی" در ایران را حل کند. می ماند فقط نئونازیهای ایرانی که ورژن فارسی آنها را هم به اندازه کافی در میان صفوف اپوزیسیون و خود حکومت می توان یافت.

از حاشیه ها بگذریم و اصل بحث و سؤال محوری ای بپردازیم که در آغاز نوشته طرح کردیم و در عنوان آن نیز منعکس شده است: امکان انقلاب اجتماعی. برای وارد شدن به موضوع نخست لازم است تحولات اوکراین را از برخی جوانب دیگر نیز مورد ملاحظه قرار داد.

مدلهای تغییر یافته کودتای طراز نوین

آنچه در اوکراین از 21 نوامبر سال گذشته تا 21 فوریه امسال گذشت، الگوی تغییر یافته ای از انقلابات مخملی آغاز هزارۀ کنونی بود که به آمیزه ای از کودتا و انقلاب رنگی انجامید. این کودتای طرار نوین بود. کودتایی طراز نوین که با کودتاهای کلاسیک ژنرالها در دهه های پنجاه تا هشتاد قرن بیستم تفاوتهایی جدی دارد. آنچه این تحولات را کودتا می کند و آن را از انقلابات رنگی متمایز می سازد، اقدام کلیدی لحظۀ تسخیر قدرت است. در تمام انقلابات رنگی پیشین قدرت دولتی تحت فشار جنبشی اجتماعی فلج و سرانجام دست به دست می شد. این واقعه ای بود که در اوکراین نیز به وقوع پیوست. تفاوت در اوکراین در این بود که بر خلاف موارد قبلی فشار جنبش وسیعی از تمرد دولت را فلج نکرد، بلکه اقدامات سازماندهی شده دستجات شبه نظامی بود که دستگاه دولتی را از کار انداخت. تا جائی که به خود جنبش میدانی قضیه بر میگشت، این جنبش در مقاطع متعددی از نفس افتاده بود و توان ادامه اعمال فشار بر دولت را نداشت. به طور مثال در تاریخ 11 ژانویه گزارشی در روزنامۀ دست راستی معتبر نویه زوریشر تسایتونگ منتشر شد تحت عنوان "شکوه در حال محو میدان" که با این عبارات شروع می شود: «رو آوردن به روسیه به پرزیدنت یانوکوویچ این امکان را داده است که قدرت خود در اوکراین را مجددا تحکیم کند... اعتراضات اپوزیسیون در میدان به تدریج نیزوی خود را از دست می دهند». گزارش سپس توصیفی از میدان ارائه می دهد که باریکادها هنوز بر جا هستند اما چندان نیروئی پشتشان حضور ندارد. از این تاریخ به بعد دولت در سلسله اقداماتی تصمیم می گیرد که برخی قوانین مربوط به تظاهرات را که در غرب در زمره عادی ترین قوانین به شمار می آیند تصویب نموده و نظم را به جامعه بازگرداند (از جمله قانون ممنوعیت شرکت در تظاهرات با روی پوشیده که در آلمان سالیان سال است با قطعیت اجرا می شود). دو هفته بعد قضایا کاملا عوض شده بود. در روز 27 ژانویه اشپیگل تیتر زد: "اعتراضات در اوکراین گسترش می یابند". در فاصلۀ این دو هفته اقدامات لازم پشت پرده برای شدت بخشیدن به اعتراضات، چه از طریق سازماندهی دستجات شبه نظامی نئو نازی ها و چه در سطح سیاسی با اقداماتی مثل کنفرانس امنیتی مونیخ و دعوت از کلیچکو صورت گرفته بود.

در اوکراین دقیقا همان روندی طی می شد که در سوریه نیز واقع شده بود. درست در مواقعی که دولت بشار اسد در مبارزه با معارضان موفقیتهای نظامی چشمگیری کسب می کرد و چشم اندازهای پیروزی برای معارضان تیره تر می شد، جنگ به سطح بالاتری ارتقا می یافت. هم ارسال اسلحه به شورشیان تقویت می شد و هم تاکتیکهای جنگی خشن تری به کار گرفته می شد. بارزترین نمونه آن حملات شیمیائی نزدیکی دمشق بود که در اوج پیروزیهای نظامی دولت انجام گرفت. در اوکراین نیز دقیقا به همین گونه عمل شد. هر چه جنبش میدانی تضعیف می شد، به همان نسبت نقش و قدرت دستجات شبه فاشیستی تقویت و خود آنان از جانب غرب مستقیما مورد حمایتهای وسیع تر قرار می گرفتند. این منظق را تونی بلر در جریان کنفرانس داووس و در مصاحبه ای با یورو نیوز به خوبی فرموله کرده بود. در پاسخ به این سؤال که آیا در سوریه صلح خواهد شد یا ئه گفته بود که «باید در آنجا صلح شود. اما صلح دو طرف می خواهد که بتوانند از موضع برابر با یکدیگر به مذاکره بپردازند و در حال حاضر این وضعیت موجود نیست و دولت دست بالا را دارد. بنابر این ما باید اپوزیسیون را تقویت کنیم تا صلح بشود». یعنی باید سطح جنگ را بالا ببریم. و همین در اوکراین نیز واقع شد.

این دقیقا چیزی بود که اوکراین را از انقلابات رنگی متمایز می کرد. عنصر خشونت سازمان یافته در تمام انقلابات رنگی پیشین نیز حضور داشت. اما این حضور اساسا در حد پرووکاسیون و برای برانگیختن تودۀ میدانی بود. تک تیراندازهای سال 2002 ونزوئلا نمونۀ بارز چنین حضوری را نشان می دادند. در اوکراین اما این مؤلفه به مؤلفۀ رهبری کننده و بخشا حتی جایگزین تودۀ میدانی بدل شد. از این نقطه نظر اوکراین تداوم مستقیم سوریه بود.

این تغییر الگو اتفاقی ساده نیست. تنها انطباق تاکتیک بر شرایط مشخص نیست. به نظر من این نشانه ای است از پایان یک دوره و آغاز دوره ای دیگر (در یادداشت به مناسبت مرگ ماندلا به این اشاره داشتیم). دوران تعرض ایدئولوژیک موفقیت آمیز بورژوازی غرب برای تسخیر بازارهای جهانی به سر رسیده است. این به آن معنا نیست که غرب از چنین تفوقی برخوردار نیست. اما این تفوق در حال از دست دادن توان جابجائی ساختارهای دولتی در کشورهای رقیب است. مکث بیشتری بر این موضوع لازم است.

دوران پس از فروپاشی دیوار برلین موقعیتی استثنائی را در اختیار بلوک سرمایه داری غرب قرار داده بود. با اتکا بر برتری بلامنازع اقتصادی، سیاسی، نظامی و - شاید مهم تر از همه – ایدئولوژیک، فرصتی تاریخی در اختیار این بلوک بندی اساسا ترانس آتلانتیک (آمریکا و اروپا و اقمار آنان از قبیل استرالیا و نیوزیلند) برای تسلط بر بازارهای جهانی و شکل دادن به دولتهای دست نشاندۀ خویش در اقصی نقاط جهان قرار گرفت. به ویژه برای آمریکا، به عنوان رهبر این بلوک بندی، تغییر ساختار همۀ دولتهائی که در صف بندی جهانی در بلوک غرب قرار نمی گرفتند، در دستور کار قرار گرفت. تسلط بلوک غربی بر مناسبات جهانی امکان آن را فراهم می نمود که اشکال مختلف این تغییر ساختار را برگزیند. دولی مثل عراق و یوگسلاوی از طریق مداخلۀ نظامی و یا ترکیبی از مداخلۀ نظامی و درگیری های درونی – جنگ قومی و نژادی و مذهبی و غیره – سرنگون و با دولتهای دست نشانده جایگزین شدند و دولتهای دیگری از طریق انقلابات رنگی. سقوط دولت شواردنازه در گرجستان در سال 2003 از طریق انقلاب رُز و دولت کوچما در اوکراین در سال 2004 از طریق انقلاب نارنجی نمونه های موفقیت آمیزی از بکارگیری الگوی انقلابات رنگی را به نمایش می گذاشتند.

در تمام این تحولات – به استثناء جنگ عراق - ، یک مؤلفۀ تعیین کننده در سیاست غرب را ثبات ایدئولوژیک پشت جبهۀ نبرد، یعنی خود کشورهای غربی، در حمایت از این تعرضات تشکیل می دهد. عراق در این میان تنها استثناء بود که آن هم به دلیل یکجانبه نگری افراطی دولت نئوکان جورج بوش و نادیده گرفتن شرکای دیگر واقع می شد. حتی در در موارد دیگر دخالتگری نظامی مثل یوگسلاوی، نه تنها در غرب مقاومتی بر علیه این تعرضات صورت نگرفت، بلکه برعکس، صف مدافعان دخالتگری امپریالیستی در ساختارهای دولتی کشورهای رقیب یا متخاصم با جذب "چپ" به درون خود گسترش نیز یافت. در موارد معینی – به ویژه در آلمان و با حزب سبزها - این چپ بورژوازی بود که در رأس تجاوزگران و جنگ طلبان قرار می گرفت.

این استحکام ایدئولوژیک همراه با قدرت مالی و نظامی و سیاسی بلوک مسلط غربی ترکیبی را به وجود آورده بود که در بخش وسیعی از کشورهای جهان نیروهای طرفدار پیوستن به این بلوک را در موقعیتی هژمونیک قرار می داد. مستقل از این که آیا در خود این جوامع از حمایت اکثریت مردم برخوردار بودند یا نه. در ادبیات سیاسی نئو کنسرواتیوهای آمریکا این استراتژی به عنوان استراتژی رژیم چنج معروف شد. استراتژی ای که انقلاب رنگی تنها یکی از روایتهای آن را تشکیل می داد. روایتی که تنها می توانست در سایۀ تفوق هژمونیک در محل بکارگیری آن متحقق شود. در کشورهای سابق بلوک شرق، این تفوق هژمونیک به راحتی در انجام انقلابات رنگی جامۀ عمل به خود می پوشید. در موارد دیگری که مقاومت در مقابل این تعرض نیرومند تر بود، استراتژی رژیم چنج نیز در اشکال خشونت آمیزتری دنبال می شد. کودتای هندوراس در سال 2009 نمونۀ روشنی از این انعطاف در بکارگیری استراتژی رژیم چنج را نشان می داد. (این کودتا در رسانه های متعلق به جریانی که بعدا به نام جنبش سبز در ایران معروف شد بازتاب بسیار مثبتی یافت. از جمله در روزنامه اعتماد ملی کروبی).

عوامل معینی اما این تفوق را به چالش می طلبیدند. مرزهای توانائی این استراتژی برای اولین بار در سال 2002 و در ونزوئلا مشخص شده بود که کودتای نافرجام بر علیه چاوز با مشارکت وسیع تودۀ کارگران و زحمتکشان خنثی شده بود. اما آمریکای لاتین موردی ویژه بود. در آمریکای لاتین موجی از برکناری دولتهای دست راستی متعلق به اقلیتی کوچک از الیگارشها و زمینداران شکل گرفته بود و بر متن این موج چپگرائی امکان بکارگیری استراتژی رژیم چنج با اتکا به تفوق هژمونیک نیروهای اجتماعی پروغربی چندان واقع بیننانه به نظر نمی رسید. با این همه، مانع اصلی که در سالهای اولین دهه هزارۀ جدید ظاهر می شد، تشکیل بلوک بندیهای جدیدی در عرصۀ مناسبات بین المللی و ظهور قدرتهای جدید اقتصادی در عرصۀ بین المللی بود. تشکیل کشورهای آلبا (آرژانتین، بولیوی، اکوادور، کوبا، ونزوئلا و ...) در آمریکای لاتین و بریکس (برزیل، روسیه، هندوستان و چین و از سال 2010 آفریقای جنوبی) خبر از تغییراتی جدی در مناسبات بین المللی می داد. تغییراتی که می توانستند چالش غرب را با مصاف جدی روبرو کنند.

در درون خود بلوک غرب، سیاست یکجانبۀ دولت نئو کنسرواتیو بوش و نادیده گرفتن متحدین اروپائی اش، به ایجاد شکافهائی جدی منجر شده بود. از جمله در نتیجۀ همین شکافها بود که بلوک بندی های جدید فوق الذکر امکان شکل گیری و رشد می یافتند. علاوه بر این – و شاید مهم تر – شکافی بود که در نئوکنسرواتیسم با عناصر مذهبی اش در خود جامعۀ آمریکا ایجاد نموده و سیاست رسمی دولت را هر چه بیشتر از "جامعۀ مدنی" مستقل کرد. نیرو و ظرفیت عظیم "جامعۀ مدنی" آمریکا اکنون نه در خدمت سیاستهای دولت، بلکه هر چه بیشتر در تقابل با آن قرار می گرفت. اوباما پاسخ بورژوازی آمریکا به این مصاف بود. از یک سو باید در داخل هر چه بیشتر جامعۀ مدنی را در دولت جذب می کرد و از سوی دیگر در سیاست بین المللی تغییرات لازم را به نفع بکارگیری تفوق هژمونیک و به زیان قدرت آشکار نظامی به وجود می آورد. در رابطه با متحدین اروپائی سیاست یکجانبه گرائی بوش با چند جانبه گرائی جایگزین شد و در رابطه با استراتژی رژیم چنج عناصری از این استراتژی در استراتژی جدید "مسئولیت برای حمایت R2P" یا همان دخالت بشردوستانه ادغام می شد. به این ترتیب از یک سو نیروهای جامعۀ مدنی، یا به عبارت بهتر تقریبا تمام چپ آمریکا، در نقش حامی دولت بازتعریف می شدند و از سوی دیگر جریانات سکولار و غیر مذهبی درون نئوکنسرواتیسم از صف راست مذهبی جدا شده و در دستگاه جدید ادغام می شدند (ویکتوریا نیولند، معاون جنجالی وزارت امور خارجه از جمله همین نیروهاست).

از نظر ایدئولوژیک، این تجدید آرایش در رابطه با کشورهای در حال انتقال، کشورهائی که هنوز از ساختار دولتی قوام یافته و با دوام برخوردار نیستند، از یک سو بر قدرت نرم یا همان تفوق هژمونیک تکیه می کرد و از سوی دیگر گسترش روابط با نیروهای سنتی درون خود این جوامع را نیز در بر میگرفت. بر خلاف سیاست پیشین رژیم چنج، این سیاستی بود که از دو جنبه روش برخوردی متفاوت را در پیش می گرفت. تا جائی که به جنبۀ علنی و سیاسی آن بازمی گشت، بر تبادل آرا و مجادلۀ باز تکیه داشت که باید اقشار وسیعتری از جوامع مورد نظر را در بر میگرفت. اما تا آنجا که به تکیه بیشتر بر نیروهای سنتا موجود در خود آن جوامع مربوط می شد، این سیاست مؤلفه ای پنهانی را نیز در خود حمل می کرد. توازنی گسترده بین نیروهای مختلف و گاه دارای منافع متضاد. در مصر به طور مثال این طیف از مراکز درون ارتش تا جوانان 6 آوریل و تا اخوان المسلمین را در بر میگرفت. روشن است که یک بخش – و شاید بخش اصلی – این مؤلفه چیزی بود که از معرض دید پنهان می ماند. آنچه در معرض دید قرار می گرفت، همان تأکید بر احترام متقابل و حل مشکلات از طریق تعامل بود. اوباما رئوس این سیاست را در سخنرانی معروف در دانشگاه قاهره در سال 2009 تشریح کرد. سخنرانی ای که می توان آن را جرقۀ تحولات معروف به بهار عربی دانست.

صرفنظر از تحولات نامبرده، دو تحول دیگر نیز در همان سالها مرزهای استراتژی رژیم چنج با اتکا به تفوق هژمونیک را به نمایش گذاشتند. دو تحول مستقل از هم اما مربوط به هم. نخست بحران اقتصادی سالهای 2008- 2009 و سپس شکست جنبش سبز در ایران. با بحران اقتصادی پایه های ایدئولوژیک "تحول دمکراتیک" در کشورهای در حال انتقال متزلزل گردید. پیوستن به "جامعۀ جهانی" اکنون مترادف می شد با پذیرش شرایط صندوق بین المللی پول و ریاضت کشی اقتصادی و فلاکت هر چه بیشتر. در مقابل، آن نیروهائی در کشورهای مورد نظر برای اعمال استراتژی رژیم چنج که با دست زدن به رفرمهای اجتماعی معینی موفق به جلب حمایت فعال بخش معینی از جامعه می شدند، امکان ایستادگی و مقاومت بیشتری در برابر نیروهای پروغربی از خود نشان می دادند. امری که در ایران اتفاق افتاد. دولت احمدی نژاد به عنوان دولتی که از نظر الیت پروغربی به "دولت سیب زمینی" معروف شده بود، دقیقا به دلیل همین چهرۀ اجتماعی توانست در مقابل موج تعرض جنبش سبز ایستادگی کند. مستقل از این که نقش غرب در سازماندهی و هدایت جنبش سبز پسا انتخاباتی تا چه حد رده بندی جنبش سبز به عنوان یک حلقه از انقلابات رنگی را مجاز می سازد یا نه، از نظر الگوی وقایع، جنبش سبز تمام خصوصیات یک انقلاب رنگی را از خود به نمایش گذاشت: زمان وقوع آن که بلاواسطه به یک انتخابات و ادعای تقلب در آن گره خورده بود و اشکال بروز آن که ترکیبی از تظاهرات خیابانی همراه با کمپینهای بین المللی رسانه ای با چاشنی پرووکاسیونهای موردی را با خود داشت. با این حال، طرف مقابل جنبش سبز، نیروی مسلط بر ساختار سیاسی ایران، توانست به نوبۀ خود هم انسجام دستگاههای سرکوب را حفظ کند و هم – مهم تر از آن – به نوبۀ خود مانع پیوستن بخشهای محروم تر جامعه به جنبش سبز گردد و در مقابل خود بخشهائی از آن را در حمایت از خود به میدان بکشاند. تحولات پسا انتخاباتی ایران نشان می داد که در کشورهائی که از ساختار سیاسی پیچیده تری برخوردارند، شانس موفقیت رژیم چنج هر چه بیشتر کاهش می یافت.

در جهان عرب وضع کمی متفاوت بود. به غیر از تونس که در آن الگوی رژیم چنج توانست کم یا بیش به گونه ای موفقیت آمیز جنبش نان و آزادی را به نفع خود مصادره کند، در مصر و لیبی قضایا به گونه ای دیگر رقم خوردند. در لیبی با ساختار عشیرتی اش نیازی به جنبشهای میدانی نبود و قضایا از همان آغاز شکل نظامی به خود گرفت و سرانجام با مداخلۀ نظامی به فرجام رسید. در مصر اما این استراتژی نتایجی کاملا خلاف انتظار از خود بر جا گذاشت. واگذاری سرنوشت تحولات مصر به توازن بین نیروهای درونی آن، به شکلگیری شرایطی انجامید که اتفاقا کنترل نتایج آن از دست غرب خارج بود (کمتر کسی از این مطلع است که دولت مرسی یک هفته قبل از سرنگونی شرایط بانک جهانی و صندوق بین المللی پول برای اعطای وام به مصر را رد کرده و با قطع سوبسیدها مخالفت نموده بود). و سرانجام در سوریه رژیم چنج با اتکا بر هژمونی نیروهای اجتماعی پرو غرب با مانع جدی مقاومت دولت روبرو شد و استراتژی سرنگونی دولت از طریق اعمال قهر جایگزین آن گردید.

آنچه در اوکراین اتفاق افتاد نیز بر متن همین روند قرار داشت. غرب به خوبی واقف بود که تفوق هژمونیک نیروهای پروغربی در اوکراین به اندازه ای نیست که بتوانند با اتکا به جنبشهای میدانی دولت مستقر را از کار انداخته و مثلا انتخاباتی زودرس را تحمیل نموده و در بادگیر پیروزی خیابانی نتیجۀ انتخابات را نیز به نفع خود رقم بزنند. به ویژه این که این اقدامی بود که در سال 2004 یک بار تجربه شده بود و بازیگران این صحنه برای مردم اوکراین ناشناخته نبودند. علاوه بر این ما در قسمت اول نوشته دیدیم که نقش ژئو پلیتیک اوکراین و نقش مستقیم آن در تسلیح نظامی روسیه و پیمان استراتژیک آن با چین، لزوم تغییری فوری در اوکراین را در دستور کار میگذاشت. تنها چشم اندازی که باقی می ماند، به راه انداختن جنبشی خیابانی با حضور فعال دستجات شبه نظامی بود.

جرقه این کار با رد توافقنامه اوکراین و اروپای واحد زده شد. نه تنها روش عمل معترضین در اوکراین با روشهای پیشین انقلابات رنگی تمایزاتی در ترکیب و نقش شرکت کنندگان داشت، بلکه عامل آغاز جنبش اعتراضی نیز متفاوت بود. این یک اتفاق ساده نبود و نیازمند دقت بیشتری است. بررسی دقیق تر موضوع نکاتی را روشن می کند که برای پاسخ به سؤال اولیه ما حائز اهمیتند.

مؤلفه های ایدئوژیک تغییر یافته

بر خلاف موارد پیشین انقلابات رنگی، موضوع اعتراضات اوکراین "دمکراسی" نبود. در همۀ انقلابات رنگی پیشین، موضوع صوری جدال تأکید بر صیانت از رأی مردم بود. معترضین با این ادعا وارد عمل می شدند که در انتخابات معینی رأی مردم دستکاری شده و حق اکثریت برای تعیین سرنوشت خویش نقض شده است. این یعنی محوریت ایدئولوژیک امر دمکراسی در جنبش اعتراضی. در اوکراین اما موضوع بر سر پیمان همکاری با اروپا بود. به عبارتی بهتر، دولتی که با رأی اکثریت مردم انتخاب شده بود از جانب اپوزیسیونی که خود نتایج آن انتخابات را پذیرفته بود برای تغییر سیاست تحت فشار قرار می گرفت. تا اینجای ماجرا هنوز چیزی عادی بود. اما اعتراض به سرعت و با طرح خواستهائی بینابینی – از باز پس گیری قوانین معین تا خواست برکناری نخست وزیر و سرانجام خواست برکناری رئیس جمهور - به سمت خواست سرنگونی رژیم هدایت شد. به عبارتی روشن تر، اقلیت انتخاباتی معینی خواستار برکناری دولتی می شد که دارای اکثریت انتخاباتی بود. خواهیم دید که چرا این یک اتفاق ساده نیست. پیش از آن اما این توضیح را لازم می دانیم که بر خلاف تبلیغات کر کنندۀ غربی ها و اعوان و انصار و پادوهایشان، موضوع پیمان بین اروپا و اوکراین نه پیوستن اوکراین به اروپا، بلکه قراردادی برای همکاری مشترک بود که اساس آن را باز کردن بازارهای اوکراین به روی سرمایه های اروپائی تشکیل می داد، بی آن که در ازای آن حتی چشم انداز پیوستن به اروپای واحد در مقابل اوکراین قرار داده شود.

خواست برکناری دولت منتخب در یک انتخابات پارلمانی، از دو نظر مهم و تعیین کننده بود. نخست از این رو که با طرح این خواست، معلوم می شد که به دست آوردن اکثریت هنوز از نقطه نظر "دمکراسی" خواهان مشروعیتی به دولت منتخب اکثریت رأی دهندگان نمی دهد. این سالها قبل و در الجزایر نیز با پیروزی اسلامی ها در انتخابات سال 1980 و کودتای ارتش در پی آن مشاهده شده بود – صرفنظر از کودتاهائی مثل کودتای پینوشه در شیلی که بلاواسطه به موضوع انتخابات گره نمی خوردند. طرح موضوع این بار اما تفاوت می کرد. در اوکراین یک دولت بنیادگرای اسلامی بر مصدر امور قرار نداشت و یا برندۀ انتخاباتی نشده بود که بتوان با این ادعا با آن به مخالفت برخاست که اساس دمکراسی را نقض می کند. دولت اوکراین دولتی بود مثل همۀ دولتهای دیگر در کشورهای مشابه و از برخی جهات حتی بسیار دمکراتیک تر از دولتهائی مثل ترکمنستان و ازبکستان و آذربایجان – تا چه رسد به عربستان.

اینجا آشکارا نشان داده می شد که رأی اکثریت هیچ به حساب نمی آید. تمام آنچه پروپاگاند بورژوازی در دو دهه اخیر در کله های مردم جهان فرو می کرد، تمام هالۀ تقدسی که برای صندوق های رأی ترسیم می نمود و به خاطر آن از دست زدن به هیچ جنایتی خودداری نمی کرد، اکنون یکسره و در مقابل چشم همۀ جهانیان دود می شد و به هوا می رفت. اکنون دولتی منتخب در یک انتخابات پارلمانی مورد تأئید مراجع خود غرب، با تمام ابزارهای در دست مورد حمله قرار می گرفت. از دخالت آشکار سیاستمداران خارجی در امور داخلی یک کشور تا تعلیم و آموزش باندهای فاشیستی و احزاب حلقه به گوش دمکراتیک. از بعد از اوکراین، دمکراسی مالید. هیچ دمکرات مذبذبی از بعد از اوکراین حق ندارد تقدس صندوقها را به رخ کارگران بکشد. چنین دمکراتی فریبکاری بیش نیست.

اما علاوه بر این توجه به دو نکته در این رابطه حائز اهمیت است. نخست این که این فقط در اوکراین نبود که جنبش اعتراضی دست راستی دولتی منتخب در انتخاباتی پارلمانی را هدف قرار می داد. عین این اتفاق در ونزوئلا و تایلند هم واقع شده است. در آنجا نیز دو دولت منتخب اکثریت رأی دهندگان در انتخابات پارلمانی مورد حملۀّ جنبشهای دست راستی با هدف سرنگونی دولت قرار گرفته اند. هم در ونزوئلا و هم در تایلند اقلیتی از جامعه، اقلیتی که هستۀ اصلی آن را الیت آن جوامع تشکیل می دهد، با حمایت وسیع مراکز قدرت جهانی سرنگونی دولتی را هدف قرار داده اند که با منافع آنان سازگاری ندارد. دولتهای ونزوئلا و تایلند و اوکراین البته هیچکدام مشابه دیگری نیستند. در ونزوئلا دولتی چپگرا در رأس امور است که در عرصۀ جهانی در بلوکی مقابل سرمایه مسلط غربی قرار گرفته است و در سیاست داخلی دست به وسیع ترین اصلاحات در نظام بهداشتی و آموزشی و در مناسبات بازار کار و در سیاستهای توزیعی زده است. در تایلند دولتی که از نظر جهتگیری جهانی در درون طیف نزدیک به بلوک مسلط غرب قرار می گیرد اما از نظر داخلی با اقداماتی مشابه دولت ونزوئلا در حمایت از تودۀ مردم فقیر در زمینه بهداشت و آموزش و حمایت از دهقانان تولید کنندۀ برنج، خشم طبقات دارا و الیت الیگارشیک سنتی جامعه را بر انگیخته است. در اوکراین دولتی فاسد از الیگارشها که تمایز اصلی آن با الیگارشی حامی طرف مقابل آن نهایتا در جهتگیری متفاوت آن به سوی روسیه و چین خود را به نمایش می گذاشت. اما با همۀ تفاوتها، در هر سه مورد خصومت الیت پروغربی با دولت مشترک است. و همین الیت است که اکنون تمام قید و بندهای ظاهری خرافاتی و دروغ پردازی هائی از قبیل "صیانت از حق رأی مردم" و "حکومت اکثریت" و مزخرفاتی از این دست را رسما دور انداخته و اهداف طبقاتی خود را صریح و عریان فرموله می کند. این وضعیتی جدید است. این پایان یک دوره است. اکنون دیگر نه حقوق بین المللی بازمانده از نظم پس از جنگ دوم اعتبار دارد و نه حکومت اکثریت و دمکراسی. اکنون آشکارا این توازن نیرو است که سرنوشت مبارزۀ طبقاتی را رقم می زند. اکنون دیگر حق با کسی است که زورش بیشتر است. این منطق دوران جدیدی است که بدان پا میگذاریم.

دوم این پرسش به میان می آید که چرا؟ چه چیز باعث شده است که ماسکهای ایدئولوژیک ساتر اهداف طبقاتی کنار رفته و خود آن اهداف طبقاتی در آشکارترین و در زمخت ترین اشکال خودنمائی کنند؟ در مورد اوکراین گویی اصرار ویژه ای بر از هم دریدن این ماسکها نیز وجود داشته است. توافقنامۀ 21 فوریه بین یانوکوویچ و سران اپوزیسیون به وساطت وزرای امور خارجه آلمان و لهستان و فرانسه، عملا قدرت را به اپوزیسیون واگذار می کرد و تنها دوره ای کوتاه برای تدارک انتخابات آتی را در نظر می گرفت که آن هم عملا تحت کنترل اپوزیسیون و حامیان غربی اش برگزار می شد. با این حال، نیروی مسلط بر تحولات اوکراین و میدان، دولت آمریکا، نه تنها لحظه ای به فکر اجرای توافقنامۀ امضا شده نبود، بلکه بر سرعت برنامۀ رژیم چنج افزود تا کوچکترین شانسی برای برقراری ثباتی نسبی باقی نماند.

دلایل متعددی برنامۀ آمریکا را توضیح می دهند. نخست این که با سقوط دولت یانوکوویچ از طریقی "انقلابی" چهارچوبهای قانونی انتقال قدرت از هم می پاشید. با حفظ آن چهارچوبهای قانونی، تمام قرار دادها و تعهدات بین المللی دولت یانوکوویچ پا بر جا می ماند و همچنین تمام اقدامات بعدی تا زمان برگزاری انتخابات باید به امضاء رئیس جمهور وقت، یعنی یانوکوویچ، می رسید. با سقوط "انقلابی" دولت یانوکوویچ پایه های این مشروعیت در هم می ریخت. دولت "انقلابی" می توانست به کلیه قراردادهای تاکنونی عمل نکند و هر قرار دادی را که خود لازم دانست در همین مدت کوتاه تا برگزاری انتخابات امضا کند. امری که به طور مثال با فروش شبکۀ لوله کشی گاز اوکراین به شرکت آمریکائی شورون واقع گردید و چشم انداز آلترناتیو جایگزینی برای نابوکو – که در قسمت قبلی نوشته به آن پرداختیم – باز کرد. دوم امضاء توافقنامه با یانوکوویچ که با تأئید روسیه انجام گرفته بود چشم انداز نوعی از همکاری بین اروپا و روسیه را باز می گذاشت. اظهارات اشتاین مایر پس از خروج از جلسۀ امضاء قرار داد مبنی بر دعوت از روسیه برای همکاری سازنده، همین را نشان می داد. به این ترتیب چشم انداز برقراری رابطۀ استراتژیک بین روسیه و اروپا باقی می ماند. این برای آمریکا به هیچ وجه قابل پذیرش نبود و نیست. با تشدید فشار بر روسیه، هم روسیه ایزوله می شد و از چشم اندازی اروپائی محروم می ماند و هم اروپائی که وارد جدال با روسیه شده است تا آینده ای قابل پیش بینی نیازمند حمایت نظامی آمریکا خواهد بود. علاوه بر این تشنج در روابط روسیه و اروپا و قطع وابستگی اروپا به منابع انرژی روسیه، مستقیما به معنای تشدید وابستگی به دلار آمریکا و به منابع انرژی ای خواهد بود که اکنون تماما تحت کنترل آمریکا قرار خواهند گرفت. زونکه پاولسون در روزنامۀ چپ لیبرال فرایتاگ این نظریه قابل توجه را به میان کشیده است که هدف اصلی آمریکا روسیه نیست، بلکه ممانعت از عروج اروپا به قدرت اصلی اقتصادی جهان است. به هر صورت اما هر دو هدف به گونه ای تنگاتنگ به هم پیوسته اند و با در نظر گرفتن تضعیف موقعیت چین که در قسمت قبلی نوشته به آن پرداختیم، روشن می شود که آنچه در اوکراین واقع شد از ابعاد ژئوپلیتیک جهانی ای برخوردار است که جغرافیای سیاسی جهان را برای دوره ای طولانی رقم خواهد زد. اما این تمام ماجرا نیست.

تعقیب استراتژی ایجاد تشنج از سوی آمریکا در لحظۀ معینی صورت می گیرد که تحولات دیگری در جهان نیز در حال وقوعند. تحولاتی که بر همین متن قابل فهمند. همزمانی وقایع اوکراین با تشدید تعرض به دولت ونزوئلا نشان می دهد که موضوع برای آمریکا فقط به تجدید ساختمان رابطه با اروپا و روسیه محدود نیست. ونزوئلا جبهه دیگری را نشان می دهد که در آمریکای لاتین و با کشورهای آلبا اکنون مورد تعرض قرار گرفته است. یادآوری این نیز لازم است که بولیوی به تازگی توانسته است ناآرامیهای درونی مناطق تحت نفوذ اپوزیسیون دست راستی را تحت کنترل بگیرد. ناآرامیهائی که در پرتو وقایع ونزوئلا به سادگی مجددا بروز خواهند کرد و دومینوئی از جابجائی در آمریکای لاتین را به راه خواهند انداخت. دومینوئی که هدف پایانی آن در آمریکای لاتین فقط می تواند برزیل باشد. و با برزیل در آن سوی زمین و روسیه در اروپا و چین در آسیا، این مجموعۀ کشورهای بریکس به عنوان یک بلوک اقتصادی است که هدف هجوم قرار گرفته است. هجومی که در سطح اقتصادی از سال قبل آغاز شد و ما در نوشتجات دیگری بدان خواهیم پرداخت. در اینجا فقط کافی است اشاره کنیم که در سال 2013 تنها از روسیه مبلغ 63 میلیارد دلار سرمایه خارج شد. این فرار سرمایه به سمت آمریکا در همۀ کشورهای بریکس واقع شد که هندوستان حتی بیش از روسیه از آن آسیب دید. در کنار این وقایع تحولات دیگری در خاورمیانه و در رابطه با ایران و همچنین در رابطه با باز کردن باب مذاکرات برای ایجاد بازار واحد بین اروپا و آمریکا را نیز مورد توجه قرار داد تا ابعاد واقعی تحولات آشکارتر شود. به این موضوعات همانطور که گفتیم به طور جداگانه خواهیم پرداخت.

اکنون لازم است نخست نتیجه گرفت که آنچه واقع می شود تعرضی همه جانبه برای تغییر آرایش اقتصادی- سیاسی جهان است. با این درک آنگاه باید به این پرسش پاسخ داد که چرا لحظۀ کنونی برای این تعرض همه جانبه برگزیده شده است. توضیح ساده موضوع از طریق ارجاع به خصلت امپریالیستی آمریکا پاسخگو نیست. این می تواند ترجیع بند ضد امپریالیستهایی باشد که در همه موارد آن را تکرار می کنند. موضوع این نیست که آیا آمریکا امپریالیست است یا نه. موضوع این است که چرا امپریالیسم مسلط بر مناسبات جهانی در مقاطع معینی از تاریخ دست به اقدامات معینی می زند. چرا امروز نه تشنج زدائی در روابط بین المللی، بلکه ایجاد تشنج در این روابط می تواند در خدمت تحکیم هژمونی نیروی امپریال جهانی قرار بگیرد؟

پاسخ این سؤال به نظر من در تضعیف موقعیت جهانی آمریکا در دوران ریاست جمهوری بوش و متعاقب آن در بحران جهانی سال 2008 – 2009 قرار دارد. بحران مورد بحث همراه با پیشرفت عظیم بارآوری تولید و مازاد سرمایه موجود در سطح جهانی، به تشدید بی سابقۀ رقابت در میان بلوکهای جهانی رقیب سرمایه داری از یک سو و در درون خود این بلوکها منجر شد. از سوی دیگر سالهای آخر ریاست جمهوری بوش شاهد تصعیف موقعیت آمریکا در بازار جهانی و در رقابت با قدرتهای در حال عروج بود. همراه با تشدید این تضادهاست که اکنون حل آنان در دستور کار قرار گرفته است و برای حل این تضادها نیز تنها یک چشم انداز وجود دارد و آن هم چیزی جز تخریب ظرفیت تولیدی قدرتهای رقیب تا حد تخریب کامل ساختارهای اجتماعی در مقیاسی جهانی نیست. این آن اتفاق تاریخی است که در مقابل چشمان ما در حال وقوع است. این که کدام چشم اندازهای دهشت انگیزی پیش روی ما قرار گرفته اند، لازم به ذکر نیست. برای تهاجمی ترین فراکسیون سرمایه داری بین المللی زمان آن فرا رسیده است که با در هم شکستن رقبای اصلی از درگیری های محلی فراتر رفته و توازن قوای استراتژیک بین قطب بندیهای اصلی جهانی را برای دوره ای طولانی مدت تغییر دهد. راز انفعال نسبی آمریکا در خاورمیانه و افغانستان و روی آوری به یوراسیا و خاور دور نیز در همین نهفته است. با در هم شکستن قدرتهای اصلی رقیب است که می توان هم تسلط هژمونیک خود بر جهان قرن معاصر را تضمین کرد و هم به اندازه کافی ظرفیتهای تولیدی را تخریب نمود و راه را برای انباشت سرمایه باز کرد. بالاتر نیز اشاره کردیم که در فرصتهای آتی در باره زمینه های اقتصادی تحولات کنونی بیشتر خواهیم نوشت.

اکنون وقت آن فرا میرسد که به سؤال اصلی خویش برسیم. آیا صحبت از امکان انقلاب اجتماعی در شرایط کنونی خیالبافی نیست؟ آیا امکان وقوع چنین انقلابی هست؟ و آیا در صورت وقوع چنین انقلابی آیا دولت برآمده از آن شانس مقاومت در مقابل این هژمون جهانی را خواهد داشت؟

موش کور

قبل از هر چیز تأکید بر دو نکته لازم است. اول آنچه در وضعیت کنونی در جهان می گذرد تنها به طور مشروط بازتابی از مبارزۀ طبقات اصلی جهان معاصر است. این پیش از هر چیز تقابلی است بین فراکسیونهای رقیب بورژوازی چه در عرصۀ ملی و چه در عرصۀ بین المللی. قطعا در مواردی از قبیل ونزوئلا و تایلند، خطوط این تقابل از درون طبقۀ حاکمه فراتر می رود و شکاف بین طبقات بالا و پائین جامعه را نیز در بر میگیرد. به ویژه در ونزوئلا با سوسیالیسم بولیواری اش خطوط مبارزۀ طبقاتی آشکارتر از سایر نقاط به چشم می خورند. اما چه در ونزوئلا و چه در سایر نقاطی که اکنون به کانونهای تقابل جهانی بدل شده اند – تایلند، سوریه، اوکراین و...- همه جا این تقابل بر بسترهایی پیش می رود که ساختارهای بورژوائی جامعه ایجاد کرده اند و هدف آن نیز اساسا تغییر در همین ساختارها به نفع بخشهای مختلف بورژوازی است. تغییراتی که در موارد معینی مثل ونزوئلا و تایلند، تودۀ مردم زحمتکش نیز از آن به طور مستقیم منتفع و یا متضرر خواهند شد و در آن نیز درگیر می شوند. در نقطه ای مثل اوکراین، تودۀ کارگران و زحمتکشان نیز چوب چنین تغییراتی را خواهند خورد، اما خود زندگی آنان به طور مستقیم موضوع جدال نیست. موضوع جدال منافع مستقیم فراکسیونهای بورژوازی است.

همچنین است در جدال بین قطبهای اصلی درگیر که همگی نه از زاویه منافع تودۀ کارگران، بلکه از زاویۀ رقابتهای درون طبقاتی با طرف متخاصم خود درگیرند. بر این اساس، پاسخ به پرسش آغازینی که از تیری میسان طرح کردیم به طور مشروط به موضوع انقلاب اجتماعی کارگران مربوط است. این که از میان دولتهایی که مورد تعرض قدرت مسلط و هژمون معاصر قرار گرفته اند کدام یک تاب مقاومت در برابر این تعرض را خواهند داشت، عناصری از جدال احتمالی آینده بین یک دولت طبقاتی کارگران و نظم مسلط بر جهان معاصر را نیز در خود دارد، اما یک به یک قابل انتقال به آن نیست. این قطعی است که از دل این تقابلهای کنونی نیز باید درسهای لازم را برای فردای انقلاب اجتماعی نیز فرا گرفت. باید شیوه های تعرض مهاجمین را شناخت و با تکنیکهای آنان آشنا شد و به راههای مقابله با آن نیز اندیشید.

تا همینجا درسهای بزرگی از تلاطمات اخیر و به طور مشخص سقوط دولت یانوکوویچ و مقاومت دولت ونزوئلا و به ویژه دولت تایلند می توان بیرون کشید. همچنین است درباره دولت سوریه. این به خوبی روشن است که دولت اوکراین در این میان کمترین مقاومت را از خود نشان داد و در مدتی کوتاه سرنگون شد، در حالی که در تایلند تمام تلاشهای دست راستی برای سرنگونی دولت شیناواترا تاکنون عقیم مانده اند. تا حدی که حتی در میان حامیان بین المللی اپوزیسیون دست راستی آن نیز در حمایت از این اپوزیسیون تردیدهای جدی شکل گرفته است. به طور مشخص، جدال در تایلند از سال 1991 تا کنون در جریان است و دولتهای متعدد تایلند از آن زمان تاکنون، تماما در مسیری قرار گرفته اند که در آن سال با انتخاب تکسین شیناواترا تعیین شده بود. تلاشهای متعدد اپوزیسیون دست راستی با حمایت ارتش و خاندان سلطنتی در دوره هائی توانست به طور موقت دولت را از دست فراکسیون شیناواترا خارج کند. اما در نخستین انتخابات بعدی باز هم ناچار به واگذاری قدرت به همان فراکسیون شدند. در تمام این سالها جابجائی قدرت از دست دولتهای شیناواترائی به اپوزیسیون دست راستی و یا دولت ژنرالها، همواره با مقاومتهای شدید سرخ پوشان طرفدار شیناواتراها روبرو شده است. مقاومتهائی که به جنگ خیابانی نیز کشیده است و با تلفات سنگین نیز همراه بوده است. اما هیچکدام از این امواج سرکوب نتوانست سرخپوشان را برای همیشه از میدان در کند. علت این مقاومت شدید و ناکامی الیگارشی سنتی حاکم در تغییر اوضاع به نفع خود چیزی نبود جز اقداماتی که شیناواتراها در زمینه بهداشت و حمایت از دهقانان به نفع محرومان جامعه انجام داده اند.

در ونزوئلا نیز تاکنون وضع به همین منوال پیش رفته است. از کودتای سال 2002 که به همت تودۀ کارگران و زحمتکشان با شکست سختی روبرو شد تا تمام تلاشهای بعدی که همگی تاکنون دقیقا به آن دلیل ناکام مانده اند که دولت بولیواری سلسله ای از اصلاحات پایه ای را به نفع تودۀ تاکنون محروم اکثریت جامعه انجام داده است که بارزترین آن در قانون کار ونزوئلا متبلور شده است. وضع دولت کنونی ونزوئلا البته وخیم تر از وضع دولت بولیواری در هر دوره ای پیش از این است. حملۀ بورژوازی دست راستی به ارز ونزوئلا و سقوط ارز ملی و کمبود و گرانی غیر قابل تحمل ناشی از آن برای اولین بار توانست بخشهائی از پایه های اجتماعی جنبش را نیز در اعتراض به دولت به خیابانها بکشاند، با همۀ اینها روند خلاف آن، یعنی روند تقابل با اپوزیسیون دست راستی نیز با تشکیل کمیته های محلی دفاع در حال شکل گرفتن است. روندی که چه بسا در صورت رشد بتواند بر سرنوشت دولت بولیواری به طور مستقیم تأثیر بگذارد و به رادیکالیزه شدن بیشتر خود دولت به نفع طبقات محروم جامعه نیز منجر شود.

وضع در سوریه متفاوت است. آنجا مقاومت دولت در برابر تعرض دست راستی نیرومند جبهۀ متحد پروغربی و اسلامی بر متن توازن قوائی منطقه ای و جهانی امکانپذیر گردید. تأکید دولت بر ناسیونالیسم عرب به عنوان عاملی برای بسیج بخشهائی از جامعه، بدون تردید در موفقیت تاکنونی دولت سوریه مؤثر واقع شده است.

تنها در مورد اوکراین بود که سرنگونی دولت یانوکوویچ به راحتی عملی گردید. بنا بر این از قدر قدرتی بلوک مسلط بر سرمایه داری جهانی در سرنگون کردن دولتها نمی تواند صحبتی در میان باشد. مگر در موارد مینی دولتهائی مثل گرنادا که با تعرض نظامی می توان دولت را تغییر داد و یا دولتهائی مثل سودان با بافت عشیرتی و قبیله ای که به راحتی می توان آن را تجزیه کرد، در کلیه مواردی که ساختار سیاسی جامعه از قوامی نسبی برخوردار باشد، انجام چنین تغییراتی نه تنها ساده نیست، بلکه در موارد فراوانی چه بسا غیر ممکن نیز باشد. حتی در موارد دولتهائی مثل عراق و یوگسلاوی، موفقیت غرب در در هم شکستن دولتهای این کشورها در درجۀ اول از آن رو امکانپذیر گردید که خود آن دولتها موضوعیت سیاسی خویش را از دست داده و نبرد را نخست در عرصۀ سیاسی-ایدئولوژیک باخته بودند.

دوم انقلاب اجتماعی، انقلاب کارگری، انقلابی است بر علیه مناسبات موجود. این انقلاب نمی توانست در شرایط انباشت سریع سرمایه، در شرایط تحول و جهش تکنولوژی واقع شود. این انقلاب در زمانی واقع خواهد شد که "مناسبات تولیدی سد راه نیروهای مولده شوند". زمانی که اکنون و در دل این تحولات در حال فرا رسیدن است. اما اکنون نیز این انقلابی نیست که بر بستر مناسبات موجود و در بادگیر تعرض "انقلابی" بورژوازی لیبرال غربی مسلط بر جهان معاصر و با به دست گرفتن شعارهای آن واقع شود. همۀ انقلاباتی که امروز با شعارهای بورژوازی واقع می شوند، یکسره ارتجاعی در پوشش انقلابند. کسی که امروز با شعار "حقوق بشر" و "دمکراسی" و "آزادی بی قید و شرط" و "آزادی جنسی" و "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" و هر گونه شعار دیگر بورژوازی قصد انقلاب می کند، قصد پیوستن به اردوی بورژوازی مسلط بر مناسبات جهانی را دارد. چنین کسی "انقلابی" ای در خدمت بورژوازی منحط و تجاوزطلب معاصر است و ضد انقلاب اجتماعی. امر انقلاب اجتماعی طبقاتی است. با امر طبقاتی این انقلاب تکوین می یابد، صفوف خود را آرایش می دهد و سرانجام ماشین دولتی موجود را در هم شکسته و آن را با دیکتاتوری طبقۀ کارگر متشکل در دولت جایگزین می کند.

اما آیا این تعاریفی کلی نیستند؟ نه. به هیچ وجه. برعکس، جهان امروز امکان طرح این انقلاب را فراهم می کند. آنچه در جهان امروز در حال وقوع است، این تجدید آرایش عمومی در جهان، بازتاب رشد تضادهای درون خود نظام سرمایه داری است. بازتاب روند اجتناب ناپذیر وقوع بحرانهای آتی که هر بار شدید تر و ویرانگر تر خواهند بود. اوجگیری جدال نیروهای متخاصم در جهان کنونی، انعکاس همین تعمیق تضادهای بنیادی است. و دقیقا همین تعمیق تضادهای بنیادی است که امکان شکلگیری صف پرولتاریای کمونیست و گام برداشتن به سمت انقلاب اجتماعی را فراهم می کند.

در نتیجۀ همین تعمیق تضادها است که آرایش بورژوازی نیز به هم خواهد ریخت. نظمی که امروز اینچنین خدشه ناپذیر جلوه می کند، فردا چنین نخواهد بود. روند تحولاتی را که با اوکراین اکنون دیگر به گونه ای قطعی به نبردی جهانی بر سر تصاحب بازارها و تأمین هژمونی بدل شده است، هیچ کس نمی تواند با قطعیت پیش بینی کند. اکنون همه چیز در حال زیر و رو شدن است. از درهم شکستن روسیه در برابر فشار غرب، تا در هم شکستن کل نظام جهانی؛ از فروپاشیدن ناتو و شکاف در اروپا و تشکیل بلوکی تازه بین بخشی از اروپا و روسیه و چین تا جنگ جهانی سوم، همه چیز امکانپذیر است. یک چیز اما در همۀ این حالتها مشترک است. نظم کنونی به گذشته تعلق دارد. دورانی از هرج و مرج و بی نظمی فرا میرسد. فاصلۀ بین نظم کنونی تا نظم آینده – حال این نظم آینده هر چه می خواهد باشد – دره ای است پر از رنج و درد و مصائب برای بخشهائی از بشریت، اگر نگوئیم برای کل بشریت. اما به همان اندازه که دهشت فجایع سرمایه داری فزونی می یابد، به همان اندازه نیز امکان تبدیل این دهشت به اهرمی برای نابودی این نظم افزایش خواهد یافت. بر این اساس طرح پرسش در این مورد که آیا انقلاب اجتماعی شانس موفقیت در شرایط کنونی را دارد، پرسشی است اسکولاستیک. پرسش اساسی این است: آیا کمونیسم معاصر توان تجدید آرایش خویش برای پاسخگوئی به مصافهای آینده را خواهد داشت یا نه؟ آیا پرولتاریای کمونیست خواهد توانست همچون ققنوس از خاکستر ویرانه های سرمایه داری سر بر آورد یا نه. این پرسشی است که باید بدان پاسخ داد. موش کور نقب خود را زده است و از نقطه ای سر بر خواهد آورد. پرسش این است که ما برای آماده کردن صف جهانی خود چه باید بکنیم.

بهمن شفیق

25 اسفند 1392

16 مارس 2014

پی نوشت 1: سلفی ها و بلک واتر

به نظر میرسد شایعاتی که در روزهای اخیر در زمینه حضور مزدوران شرکت بلک واتر در شهرهای شرقی اوکراین بر سر زبانها افتاده بود، اکنون به یقین بدل می شوند. سایت "اخبار اقتصادی آلمان"، سایتی نزدیک به لایه های میانی صاحبان صنایع آلمان، در گزارشی امکان این حضور را واقعی اعلام می کند. در کنار حضور بلک واتر، کل رسانه های غربی کمپین پروپاگاندیستی وسیعی را حول "ترس تاتارهای کریمه از روسها" برای تحریک مسلمانان آغاز کرده اند. تجربۀ سوریه نشان می دهد که این کمپینها مقدمه ای برای سرباز گیری از میان تروریستهای اسلامی و اعزام آنان به کریمه است. در قسمتهای قبلی نوشته اشاره به آن داشتیم که بخشی از نئونازی های اوکراین در چچن دوش به دوش اسلامی ها در مبارزه با روسیه شرکت داشتند. اکنون زمان جبران این خدمات فرا می رسد. از ترکیه تا عربستان و آمریکا و اروپای واحد، اکنون همه نگران حقوق مسلمانان تاتار کریمه شده اند. لابلای اخبار خبری نیز در روز 5 دسامبر منتشر شده بود تحت عنوان "ترمیم روابط عربستان و آمریکا". عربستان که در ماههای پیش از آن با اعلام خرید سلاح از روسیه نارضایتی خود را از سیاست واشنگتن نشان داده بود، اکنون در کنار واشنگتن آمادۀ جهاد در کریمه می شود. اکنون روشن می شود که این ترمیم برای چه بود.

اعزام هواپیماهای جنگنده از سوی آمریکا به لهستان، اعزام آواکس و هواپیمای جاسوسی انگلستان برای رصد آسمان اوکراین، تهدید به تحریمهای فزاینده و ایزولاسیون روسیه، همه و همه نشان می دهند که در غرب سیاست ایجاد تشنج و بی ثباتی تعقیب می شود و نه سیاست آرام کردن اوضاع و رسیدن به راه حلی مورد قبول طرفین نزاع. مقاومت اولیه آلمان نیز اکنون جای خود را به همراهی کامل با سیاست آمریکا داده است. این که این صف تا کجا پایدار خواهد ماند معلوم نیست. اما این روشن است که اوضاع به سمت وخامت پیش می رود.

بلک واتر در شرق اوکراین

رویترز: ترس تاتارها از آینده

http://www.youtube.com/watch?v=xiPSF5IsLF8

الجزیره: تاتارهای کریمه از تکرار تاریخ می ترسند

http://www.youtube.com/watch?v=S-OIiZ2fWxI

سی ان ان: تاتارهای کریمه از کشیده شدن به سمت روسیه می ترسند

http://www.youtube.com/watch?v=kjF3-Wp7W78

پی نوشت 2: دمکراسی به سبک اوکرائینی

قدرت واقعی در اوکراین در دست چه کسانی است؟

پایه های دمکراسی وارداتی اوکراین. بازدید فعالین "جبهۀ راست" از یک مقام اداری در حضور پلیس

بخشی از اقدامات جبهۀ راست برای تحکیم مبانی دمکراسی (18+)

پی نوشت 3: مزدوران سیاسی

حزب سبزهای آلمان به سبک خاص خود به توجیه ائتلاف با فاشیستها در اوکراین پرداخته است. از نطر این حزب تأکید بر قدرتگیری فاشیستها در اوکراین تبلیغات کرملین است. این هم نوع خاصی از مشروعیت بخشیدن به جنایت است. همانطور که حزب کمونیست کارگری ایران جنبش دست راستی میدان را انقلاب مردمی بر علیه 1 درصدی ها معرفی می کند و به این کشف نیز نائل آمده است که حکومت ونزوئلا هم از همان 1 درصدی ها ست و معترضین دست راستی ونزوئلا نیز انقلابیون بر علیه این 1 درصدی های حاکمند. خاصیت واقعی واگینالیسم و کشف حجاب طاهرۀ قرۀ العین نیز در همین است. جبهه ای فرعی برای پوشاندن الحاق رسمی به صف مزدوران سیاسی بلوک مسلط بر سرمایه داری جهانی.

پی نوشت 4: حذف روسیه از معادلات سوریه

روزنامۀ دولت بهار یادداشتی از نیویورک تایمز منتشر کرده است که در آن ادعا می شود مذاکرات پنهانی بین ایران و آمریکا برای حل مسأله سوریه با کنار گذاشتن روسیه در جریان است.

پی نوشت 5: موشک و وام

روزنامه فرایتاگ از این گزارش می دهد که یکی از پیش شرطهای قرار داد وام صندوق بین المللی پول و اوکراین، استقرار سپر موشکی آمریکا در اوکراین است.

پی نوشت 6: دمکراسی پایدار

دمکراسی فقط در اوکراین نیست که شکل پایداری به خود می گیرد. در اروپا نیز هر چه پایدارتر می شود. عضو فراکسیون سبزها در پارلمان اروپا و کاندیدای سرلیست این حزب برای انتخابات آتی این پارلمان، خانم هارمس، به همراهی نمایندگان محافظه کار پارلمان اروپا طرحی را به پارلمان اروپا ارائه داده است که طبق آن گرهارد شرودر، صدراعظم سابق آلمان، به دلیل اشتغال در صنایع نفت و گاز روسیه مجاز نخواهد بود از این پس درباره تحولات کریمه اظهار نظر کند.

 

پی نوشت 7: جنگ اقتصادی، رکورد فروش اوراق قرضۀ دولت آمریکا

 

به نظر میرسد جنگ در جبهۀ اقتصادی نیز با حدت تمام در جریان است. ضبط دارائی های بیش از صد شهروند روسی در اروپا از جانب اروپای واحد، بیرون کشیدن سرمایه های میلیاردی دو طرف از بانکهای طرف مقابل (روسها از غرب و غربی ها از روسیه)، تنها جوانبی از این جنگ اقتصادی را نشان می دهند. اما مهم تر از اینها فروش بی سابقۀ اوراق قرضۀ دولت آمریکا در طول هفتۀ گذشته بود. تنها در عرض یک هفته، به میزان 104.5 میلیارد دلار از اوراق قرضۀ دولتی آمریکا توسط دولتهای مختلف به فروش رسیده است. چنین افتی در تاریخ بانک فدرال آمریکا بی سابقه بوده است. حجم این اوراق پس از کاهش مزبور به رقم 2.8 تریلیون دلار، یعنی به سطح سال 2012 سقوط کرده است. امری که می تواند حمله ای از سوی روسیه به موقعیت دلار باشد. نکتۀ جالب توجه این است که چین نیز در این روند به شدت فعال است. تنها در ماه دسامبر 2013 چین به میزان 48 میلیارد دلار از اوراق قرضۀ دولت آمریکا را در بازار به فروش رساند. در ماه دسامبر افت حجم به این دلیل شدید واقع نشد که کشور کوچک بلژیک به میزان 57 میلیارد دلار از این اوراق را خریداری نموده و میزان ذخایر خود از این اوراق را به 250 میلیارد دلار افزایش داده بود.

 

گرافیک 1: حجم اوراق نگهداری شده توسط فد برای حسابهای رسمی دول خارجی

Custody Holdings 1

 

گرافیک 2: حجم اوراقی که چین در اختیار دارد

 

China-TSY-Holdings-DEC-600x369

 

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر