این نمی تواند پایان کار باشد - نامه ای به کورش مدرسی

نوشتۀ: بهمن شفیق
Write a comment

میان سامورائی ها رسم بود که پس از شکست با هاراکیری خودکشی می کردند تا شرافت سامورائی را حفظ کنند. کمونیستها سامورائی نیستند. آنها با شمشیر نمی جنگند. بیان حقایق شمشیر آنهاست. آنها در شمشیر کشی شهامت خود را نشان نمی دهند، در بیان حقایق است که شهامتشان عیان می شود. مگر نه این که آنها عار دارند مقاصد خود را پنهان کنند؟ 


  

 

کورش عزیز سلام،

 

از گوشه و کنار شنیده ام که در وضعیت جسمی مناسبی نیستی. پیش از هر چیز برایت آرزوی سلامتی و شادکامی دارم. اما این انگیزۀ نوشتن نامۀ حاضر نیست. انتشار آخرین سخنان منصور حکمت در جلسۀ دفتر سیاسی حزب کمونیست کارگری مرا به نوشتن این نامه واداشت. پائین تر توضیح خواهم داد که چرا این نامه را به تو و نه به کس دیگری می نویسم.

 

با شنیدن سخنان حکمت در آن نشست، حقایقی برایم روشن شد که تا پیش از آن برایم روشن نبودند. تا آن زمان می نمی دانستم که واژۀ "حکمتیسم" اختراع خود حکمت بود و نه پرچم سیاسی ای که شما به عنوان نیروهای متعهد به خط او برکشیده باشید. تا آن زمان فکر میکردم که شما در تشکیل حزب حکمتیست در تقابل با جریان مسلط بر حزب کمونیست کارگری این نام را برگزیده اید. برای من این نام تداعی تعلق ایدئولژیک شما به آن خط بود. نمی دانستم که این ایسم جدید را خود فردی اعلام کرده است که ایسم به نام اوست. از قبل می دانستم و گفته بودم که منصور حکمت دچار این وهم بود که خود را یک سر و گردن از لنین هم بالاتر بداند. نمی دانستم که رسما چنین چیزی را اعلام هم کرده بود. نمی دانستم که کار وی به جائی رسیده بود که کل آثار گرامشی را هم به اندازه سه، چهار صفحه قابل ارزش می دانست. همۀ اینها البته هیچ ارزش پرداختن ندارند. کسی که کمترین آشنائی با حتی بخشی از کارهای گرامشی داشته باشد به این یاوه ها فقط خواهد خندید و کسی که بیرون از تاریخ قرار نداشته باشد این را هم می داند که میان کار سترگ لنین و حزب مقتدر بلشویسم که تاریخ یک قرن بشر را رقم زده اند با کار منصور حکمت و حزب وی حتی رابطه بین آن فیل و توله سگ معروف را نیز نمی توان برقرار کرد. همان توله سگی که فکر میکرد خیلی پرزور است و به فیل پارس می کرد. نه، حقیقتا اینها ارزش پرداختن ندارند و برای اینها هم این نامه را نمی نویسم.

 

آنچه مرا هم حیرت زده کرد و هم به نوشتن این نامه واداشت، انبوه تحقیری بود که از ابتدا تا انتها نثار کسانی می شد که یک عمر پا به پا، دوش به دوش و – متأسفانه - در رکاب وی به مبارزه پرداخته بودند. اینجا سردار بی کفایتی در پایان نبردهایی بی حاصل در مقابل ژنرالها و افسران خویش ظاهر شده بود و تمام این ژنرالها و افسران را به بی صلاحیتی متهم می کرد. کسی که وعدۀ پیروزی های قریب الوقوعش زمانی همین افسران را مثل کودکان افسون زده داستان موش گیر فلوت زن سحر کرده و با خود به ناکجا آباد برده بود، اکنون خود همان افسران را بدان متهم می نمود که به ناکجا آباد رفته اند. آن هم نه با نقد مشی سیاسی آنان، بلکه با حمله به صلاحیتهایشان، با زیر سؤال بردن خصایص فردی شان. در مقابل شدت و حجم آن تحقیر نمی توان سکوت کرد. می شد شانه بالا انداخت و گفت "خلایق هر چه لایق". بگذار آنها که هست و نیست سیاسی شان را به این رهبر وابستند، آنها که سالها در تخریب هر انچه نشانی از میراث انقلابی چپ داشت همدوش آن رهبر جنگهای صلیبی راه انداختند، آنها که با شیپور همان رهبر تن خود را به هر گندابی آلودند، حالا خود تحقیر شوند. اما موضوع به این سادگی نیست. در آن نشست واقعه ای به نام کمونیسم ثبت می شد. الگوئی غیر انسانی و اخلاقی غیر شرافتمندانه از مبارزۀ سیاسی در آن نشست در اوج خویش ظاهر شد که بی تفاوتی در مقابل آن تنها به معنای عادی جلوه دادن آن خواهد بود. نمی توان آن موج تحقیر دیگران را دید و خود احساس ناگواری نداشت. مستقل از این که این تحقیر شدگان خود چه عملکردی در کارنامه اشان با خود حمل می کنند، زیر پا گذاشتن حرمت انسانی شان را نمی شود تحمل کرد. آنچه در آن نشست اتفاق افتاد، واقعه ای سیاسی نبود، کانیبالیسم سیاسی بود. کانیبالیسم جنون آمیزی که برای عظمت خود همه چیز را می بلعید و اکنون که فقط نزدیکترین عزیزانش برای وی مانده بود، نوبت آنان بود که بلعیده شوند. در مقابل این کانیبالیسم نمی توان سکوت کرد. این است که نامۀ حاضر را می نویسم.

 

مایل نیستم این عبارت معروف مارکس را نقل کنم که تاریخ دو بار تکرار می شود و غیره. اما بی اختیار همین عبارت به ذهنم می رسد. حقیقتا مگر می شود که مردمی را با یک حقۀ یکسان دو بار و بیشتر فریفت؟ آن هم مردمی که از فرهیختگان نیز در میانشان بوده اند؟ آن هم به نام کمونیسم؟ تأسف آور است که پاسخ به این سؤال مثبت است. دقیقا این اتفاقی است که واقع شد. مسألۀ یک بار دیگر نیز همانی بود که در پایان کار حزب کمونیست و آغاز کار "کمونیسم کارگری" بود. آنجا نیز آشی که دستپخت همان آشپز بود چنان شور از آب درآمد که آن را برای دیگران گذاشت و خود کاسۀ دیگری برگرفت. کسی که از معماران اصلی حزبی بود که نام "حزب کمونیست ایران" به خود گرفت، در واویلای دوران پایان جنگ و در میانۀ دشوارترین دورۀ حیات آن حزب ناگهان به صرافت این افتاده بود که اصلا این حزب هیچوقت حزب کمونیست نبوده است. ائتلافی بوده است از جنبشهای مختلف اجتماعی که باید ترکش کرد و حزب تک بنی را ساخت. هیچ بنده خدائی هم صدایش را بلند نکرد که پس چه کسی بود که در تمام آن سالها سنگ همان حزب را به سینه می زد؟ و اصلا اگر آن حزب، حزب نبود و ائتلاف جنبشهای اجتماعی بود، چگونه دوزاری این رهبر داهی تا آن زمان نیفتاده بود؟ یا این که از همان آغاز هم می دانست که آن حزب، حزب نیست، ابزاری است برای محکم کردن جای پای خود؟ به گمانم این دومی درست بود. تکرار مضحک و در عین حال غم انگیز همان تاریخ نیز این را به خوبی نشان داد.

 

اکنون و در پایان کار، با حزبی که یک بار دیگر و باز هم حزب نبود، با شبح مرگ در پیش چشم، جادوگر باز هم دست به فلوتش برده بود. و غمناک و دردانگیز است شاهد بودن این صحنه که همان افسرانی که در تمام سالها با همان فلوت به رقص درآمده بودند، این بار نیز گویی مسحورشدگانی بیش نبودند. مسحور شدگانی که با دهان باز و در سکوت کامل، تمام بار تحقیر مرشدی شارلاتان را به جان می خریدند. صورت مسأله باز هم همانی بود که سالها پیش و در حزب کمونیست ایران بود. اینجا نیز حزبی که هیچگاه حزب نبود، هیچگاه کمونیستی نبود، هیچگاه کارگری نبود و در عین حال همواره نام کمونیسم و کارگر را با خود یدک می کشید، به ته خط رسیده بود. و باز هم این دیگران بودند که باید تاوان می پرداختند. آن هم به بدترین شکلی. اگر در پایان کار با حزب کمونیست لااقل همۀ مسائل هنوز بیانی سیاسی می یافت، اگر هنوز مسئولیت شکست به ناهمخوانی جنبشهائی در جامعه حواله داده می شد، این بار تمام قضایا یکسره فاقد هر گونه بار سیاسی بود. این بار همه چیز در پهنه ای پیشا سیاسی در جولان بود و بیانی شخصی یافته بود. حزب فخیمه ای متلاشی می شد برای این که از ژنرالهایش یکی "کردستانی فکر می کند"، آن یکی "اخبار گوش نمی کند" و آن سومی هم "کم کار می کند" و آن دیگری هم فقط بلد است برای رهبر بیمارش گریه کند و همه به طور دسته جمعی هم هنوز یاد نگرفته اند به همدیگر احترام بگذارند. و مهم تر از همۀ اینها، حزب فخیمه شکست خورده بود برای این که هیچ کس نتوانسته بود به درستی قد و قواره رعنای رهبر خارق العاده اش را تشخیص دهد و بفهمد که این نه تنها رهبری منحصر به فرد بوده است، بلکه خود "ایسم" جدیدی هم بوده است. "ایسم"ی که از قرار هیچ کدام از حواریون شایستگی فهم آن را نداشته اند. این همه شامورتی بازی با یک قرینه سازی تاریخی هم تکمیل می شود تا شکی برای کسی باقی نماند که خود او بی صلاحیت بوده است و برای تبیین شکست به دنبال دلایل پایه ای تر اجتماعی و تاریخی نگردد و به ویژه در درایت آن دُر بی همتای آفرینش تردیدی به خود راه ندهد. از قرار بر لنین هم همان گذشته بود که بر این رهبر خردمند گذشت. این آن قرینه سازی تاریخی است که با یک تیر دونشان می زند. هم با یادآوری واقعیت شکست حزب بلشویک، شکست خود را نیز در ابعادی تراژیک طرح می کند و نه تنها تردید بر نمی انگیزد، بلکه حتی تحسین شنونده را نیز به دنبال دارد که در این قرینه سازی تاریخی برای لحظه ای هم که شده، هوش از سر ربوده، خود را در جلسه ای هم ارز با رهبری حزب بلشویک می بیند تا زخم تحقیر مستقیم نفهمی و کودنی و بیعرضگی و پخمگی و بی لیاقتی را حس نکند. درست مثل اسبهائی که بیهوششان می کنند تا اخته شان کنند. و هم رهبر خود را نخست در مقامی تاریخی همطراز لنین قرار می دهد تا بعد هم با ناچیز و "تاکتیکی" قلمداد کردن کار او، از آن هم فراتر رود و یک بار برای همیشه و بر روی لاشه شخصیتهای درهم شکسته اعضای رهبری حزبی که خود ساخته است، قد بکشد و اوج بگیرد. روند بی وقفۀ پالایش تاریخ در این اوجگیری به فرجام نهائی خویش می رسد. اگر در آغاز تشکیل حزب کمونیست ایران مجموعه ای از انسانها بودند که از سرشت ویژه ای برخوردار بودند که به آنها اجازه می داد در دل کوههای کردستان حزب کمونیست طبقۀ کارگر ایران را در دل سرکوبهای سنگین دهۀ سیاه شصت ایجاد کنند، در پایان کار این حزب تنها معدودی از برگزیدگان شایستگی این سرشت ویژه را داشتند. معدودی که قرار بود تک بن بی نقص حزب بعدی را بسازند تا در پایان این حزب بعدی این مجموعه نیز به کناری زده شود و خورشید تابان رهبری با تمام درخشندگی اش نمودار گردد.

 

حقیقتا چه تفاوتی باید بین این برخورد و برخورد مسعود رجوی به بازماندگان فاجعۀ فروغ جاویدان قائل شد؟ رجوی نیز بقایای جان به در بردۀ ارتش شکست خورده اش را در قرارگاه جمع کرد و علت شکست را در این دانست که آن سربازان و فرماندهانشان خوب نجنگیدند، چرا که به فکر همسرانشان بودند. این مبنای انقلاب ایدئولوژیک دومی شد که طی آن همۀ مجاهدین همسرانشان را طلاق دادند. همسرانی که از آن به بعد همه به گونه ای سمبلیک – و یا شاید هم واقعی-  همسر رهبر به حساب می آمدند. تفاوت منطق برخورد حکمت با رجوی چه بود؟ بازماندگان آن نشست امروز چه نقدی می توانند بر انقلابات ایدئولوژیک مجاهدینی داشته باشند؟

 

از منظری تاریخی البته می توان گفت که آنچه در آن نشست واقع شد، نتیجۀ طبیعی و منطقی همان روندی بود که طی شده بود و شنوندگان آن همه توهین و تحقیر غیر از آن نیز نمی توانستند بشنوند و نمی توانستند هم واکنش نشان دهند. بنیان روابط درون حزب کمونیست کارگری بر سلب اختیار و تشخص افراد و واگذاری تمام این اختیار و تشخص به ابرمرد واقع شده بود. حزبی که بازتاب تمام عقب ماندگی های تاریخی جامعه ای اسلامی –شیعی را به درون چپ منتقل نموده بود و بر پهنۀ دور از پراتیک اجتماعی و به یمن جهان ویرچوال رسانه ای، آن را به بالاترین نقطۀ قابل تصورش نیز "ارتقاء" داده بود. و اکنون نیز همین ابرمرد بود که تمام تلون سیاسی و تفرعن شخصی اش را در پرده نهائی نمایشی رقت انگیز یکسره در قالب بی کفایتی نزدیکترین افراد به خود برای همیشه پیکر تراشی می کرد. برای همیشه و برای ثبت در تاریخ. این را او، ابرمرد، به تفرعن خویش بدهکار بود و حاضران در نشست ملاط قالب ریزی اسطوره ای بودند که تازه قرار است پنجاه، شصت سال بعد از مرگش کشف شود. از این نقطه نظر، این اسطوره گویا حتی در مقام مقایسه با مارکس هم از زمان خود بیش از آن جلو افتاده بود که بالاخره در زمان حیات خویش نه تنها "ایسم" خود را اعلام نکرده بود، بلکه چنین نیز ادعا نکرده بود که کسی لایق فهم این "ایسم" نیست. اما در مورد ابرمرد کمونیسم کارگری فرق می کرد: برای او مسلم بود که زندگان لایق درک وی نبودند و این باید در آن نشست مانیفست می شد و با سکوت حاضرین شد.

 

این اما تنها منظری تاریخی است. ناظر و منتقدی که دست اندرکاران آن نشست را نشناسد، چه بسا به این اکتفا کند. حقیقتا هم به گونه ای دیگر نمی توان به قضاوت در باب امر واقع تاریخی نشست. یا می توان مثلا به اما و اگر در این باب پرداخت که اگر به وصایای لنین عمل می شد، چه می شد؟ نه، نمی توان. واکنش آن کمیته مرکزی به آن وصایا جزئی از همان تاریخی است که واقع شده است و باید تبیینش نمود. اما در اینجا و امروز و برای من و تو چه؟ آیا من هم می توانم به این قضاوت عینی بسنده کنم؟ به گمانم نه. به چند دلیل.

 

نخست این که آنچه در زمان لنین واقع شد با آنچه در سال 2001 و در آن نشست کذائی اتفاق افتاد، به هیچ رو و از هیچ منظری کوچکترین قرابتی ندارد. در آنجا حزبی در رأس یک دولت کارگری، درگیر در نبردی تاریخی، با عملکردی در ابعاد و دامنه جهانی دست اندر کار بود و در اینجا دسته ای منحط از باقیماندگان نبردهائی دور دست که گرمترین بازار در میانشان نصیب مطربان و دلقکان دوره گرد استودیوهای تلویزیونی و عربده کش های جلسه بهم زن خارج کشوری رایج بود. حزب بلشویک سال 1924 رهبر انترناسیونال 3 و مایه امید صدها میلیون کارگر و زحمتکش سرتاسر جهان کجا و حزبک کمونیست کارگری کجا؟ تروتسکی ها و زینوویفها و دزرژینسکی ها و ارجونیکیدزه ها و بوخارین ها و پرابراژینسکی ها و رادک ها ی سال 1924 کجا و تقوائی ها و جوادی ها و کریمی ها و ماجدی ها و صابرهای سال 2001 کجا؟ آنجا تصمیم بر سر بود و نبود نخستین دولت برآمده از انقلابی کارگری در تاریخ، بر سر امکان یا عدم امکان انقلاب در اروپا و در جهان بود و اینجا بر سر ترجیح موسیقی پاپ بر نوحۀ عزاداری و رابطۀ آزاد جنسی بر غسل جنابت و امثالهم. و حقیقتا میراث تئوریک تمام آن چه که ابرمرد و حزبش از خود بر جا گذاشته بودند، مگر چیز دیگری هم بود؟ تق تمام بحثهای قدرت سیاسی هم که تا همان موقع در آمده بود و اصلا خود آن نشست هم اعلام همین بود. یا شاید هنوز هم فکر میکنی که استراتژی کوبیدن میخ کمونیسم بر مرکز میدان و فراخواندن کارگران برای پیوستن به آن راه نجات بشریت است؟

 

دوم این که این تاریخ هنوز باز است. هنوز حرف آخر در این رابطه زده نشده است. هنوز بازیگران آن نمایش رقت انگیز در حیاتند و درگیر در جدال اجتماعی. هنوز می توانند روایت خویش را بیان کنند و کاری را انجام دهند که آن زمان به هر دلیلی از انجام آن باز مانده اند. هنوز می توانند بگویند که عروج و سقوط کمونیسم کارگری جزئی از تاریخ انحطاط چپ شکست خورده ای بود که قادر به درک تحولات جهان معاصر نشد و امواج تعرض ارتجاع لیبرالی، هدونیستی و پست مدرن آن را با خود برد. هنوز می توانند اعلام کنند که سرنوشت منصور حکمت و حزب او نه جزئی از تاریخ بالندۀ کمونیسم انتقادی طبقاتی در ایران، بلکه گوشه ای از روند زوال و گندیدگی چپ را به نمایش می گذارند.

 

اما چرا کورش مدرسی؟ چرا این نامه را به تو می نویسم و نه به هیچ کس دیگری.

 

اجازه بده از روش کنار گذاشتن استفاده کنیم. قطعا تأئید می کنی که چنین چیزی را از آنهائی که بالاتر از آنان نام برده ام نمی توان خواست. گمان میکنم که آنها تا آخر عمرشان در این حقارت به سر خواهند برد. آنها مدتهاست که با له شدن شخصیت خویش در مقابل شخصیت شخیص رهبر فقیدشان کنار آمده اند. آنها می دانند که صفرهائی بیش نیستند که تنها با قرار دادن خود در مقابل رهبری که خوب یا بد، از نظرشان هر چه باشد عددی است، معنا می یابند.  از آنها نمی توان خواست که به دفاع از شرافت انسانی خویش برخیزند. از ذوب شدگانی که هنوز هم در این که رهبرشان آنها را کرمی بیش ندانسته است احساس غرور می کنند، نیز نمی توان چنین چیزی را خواست. آنها افتخارشان به این است که رهبر جائی نامی از آنها برده باشد. آنها به موقعیت رعایائی سقوط کرده اند که به عظمت اربابشان افتخار می کنندهیچ قصد توهین به کسی را ندارم. فقط آن چیزی را بیان می کنم که در آن مناسبات واقع شده اند و هنوز هم می شوند.

 

شاید اشتباه میکنم، اما گمانم بر این است که کورش مدرسی نتوانسته است با آن نقش صفر باشکوهی در تاریخ کنار بیاید. نه این که نخواست، نتوانست. تا جائی که به خواستن برمیگردد، اتفاقا برعکس. بر خلاف همۀ آن رهبران دیگر، این تو بودی که فکر کردی می توانی با شکوهترین صفر و تداوم "حکمتیسم" در همۀ ابعادش باشی. این تو بودی که تمام آن مباحث قدیمی مربوط به ارزیابی از شوروی را با این تز مشعشع تکمیل کردی که بلشویسم همان ناسیونالیسم مدرنیست روسیه بود تا از آن نتیجه بگیری که لنین تافتۀ جدابافته ای بود، همانطور که "حزب کمونیست کارگری" هم حزب "کمونیسم بورژوائی" است اما منصور حکمت چیز دیگری است و من به عنوان کورش مدرسی تنها کسی هستم که لااقل به درک این حقیقت تاریخی کمی نزدیک شده ام. می گویند از ملا مصطفی بارزانی پرسیدند که انسان از نسل چیست؟ اندکی می اندیشد و پاسخ می دهد "انسان از نسل میمون است، اما کرد از نسل شیر". حالا این تو بودی که همراه با شیر اصلی رو به دیگران دم بر می آوردی که شما از نسل میمونید. فقط این را ناگفته گذاشتی که آن شیر نگفته بود که "من و کورش" از نسل شیریم. فقط خود را شیر خوانده بود. شاید فکر میکردی که آن حرف درز نمی کند. شاید فکر نمی کردی که زمانی یک پاک باختۀ ذوب شده در رهبر فقید پیدا می شود و سیمش می برد و همۀ آن حرفها را رو می کند. اما این تو بودی که بر همین اساس پایه های حزب آتی ات را ریختی و تا آخرین مرحله اش به پیش بردی. همین نیز تو را متمایز می کند.

 

از زمانی که حکمتیسم تان هم شکست خورد، آرام آرام شروع به تجدید نظر کردی، بی آن که تکلیفت را با آن همه تناقض روشن کنی. صرفنظر از توافق یا عدم توافق با مضامینی که در سالهای گذشته نمایندگی کرده ای. از تحلیلهایت در زمینه رابطه دولت و بورژوازی در ایران، تا تبیینهای تو در زمینه کار کمونیستی که اساسا با آن "ایسم"ی که یدک می کشید متناقض است. حقیقتا نه کمیته های کمونیستی را به هیچ وجه می توان در امتداد حزب مدیائی و حزب شخصیتهای حکمت دانست و نه تئوریهای مربوط به دولت متعارف بورژوازی را که آنها هم اساسا در تناقض با تز مشعشع دولت اسلام سیاسی و عدم امکان تبدیل جمهوری اسلامی به دولت بورژوازی قرار دارند. مهم تر از همۀ اینها، همۀ شواهد نشان می دهند که تو به آن "ایسم"ی که در آن نشست همراه با دیگران به نفهمیدن آن متهم شده ای، اساسا اعتقادی نداری. اگر نه معنای "نقطه، سر خط!" چه بود؟ مگر نه این که "ایسم" منصور حکمت پاسخ همۀ مسائل دوران معاصر را فراتر از بلشویسم و لنین نیز داده بود؟ پس فلسفۀ وجودی لیستی طولانی از کارهای تئوریکی که باید انجام می شدند چه بود؟ اگر آن "ایسم" باید درک می شد، به جای آن همه کار تئوریک یک وظیفۀ اصلی بیشتر در پیش رو قرار نمی گرفت و آن هم بازخوانی آثار بنیانگذار آن "ایسم" و تشریح مفاهیم نهفته در آن برای همه فهم کردن آن تا شاید به جای 50 سال، حداقل ده سال دیگر تودۀ عامی قادر به فهم آنها شوند. تو اما در مقابل به وظایف "پیش پا افتاده" ای از قبیل مقایسۀ بلشویسم و منشویسم و "لنین و بیماری کودکی چپ روی" و امثالهم پرداخته ای یا گفته ای که باید پرداخت. راستی برای چه؟ مگر رهبر در یک کلمه لنین را بایگانی و کار بلشویسم را تمام نکرده بود؟ مگر اعلام نکرده بود که لنین گذشت، حالا نوبت من است؟ این بازگشت به لنین برای چه بود؟ پرداختن به کسی که حداکثر کارش این بوده که در دعواهای تاکتیکی تزهائی را داده و جلو رفته است (نقل به معنی از حکمت) چه معنائی دارد؟  آیا غیر از این معنائی دارد که تبیینهای آن "ایسم" مورد تأئید تو نیست؟ یا این که هنوز هم فکر میکنی که می توانی به بازسازی "حکمتیسم" در مقابل "کمونیسم کارگری" بپردازی؟ هنوز هم فکر میکنی که از شبیه سازی بلشویسم = ناسیونالیسم روسی و اعلام "لنینیسم" به عنوان چیزی فراتر از بلشویسم، می توانی حکمتیسم را هم از گندیدگی دامنگیر کمونیسم کارگری مبرا کنی؟ اگر در سالهای 2001 و 2002 می توانستی با چنین ادعاهائی در صحنۀ جدال ایدئولوژیک ظاهر شوی، امروز دیگر نمی توانی. امروز دیگر کسی این را از تو نمی پذیرد. امروز و بعد از پراتیک چند ساله ات در حزب حکمتیست، بعد از تبیینهایت از دولت و کار کمونیستی و بعد از "نقطه، سر خط" و غیره، اینها دیگر قابل باور نیست. مشکل این است که تو این را اعلام نمی کنی، در حالی که موظفی. آن "ایسم" در حضور تو اعلام شد، حزبی را به همان نام درست کردید و امروز هم رفقای ساده لوحی در آن حزب هنوز که هنوز است دلشان را به "تاریخ شکست نخوردگان" خوش می کنند. یا شاید تو هم فکر میکنی که آن رفقا هم هنوز "حکمتیسم" را درک نکرده اند و از آن 50 سال فقط 10 سالش گذشته است و 40 سال دیگر باید صبر نمود؟ گمان نمیکنم که بخواهی این نمایش تحقیر را ادامه دهی. لااقل امیدوارم که اینطور نباشد. اما اگر حقیقتا این است، اگر هنوز هم فکر میکنی که مارکسیسم کافی نیست و برای کمونیست بودن باید حتما "حکمتیست" بود، باز هم موظفی از این "حکمتیسم" دفاع کنی و از جمله این را به مردم توضیح دهی که چگونه نه تو و نه همۀ دیگرانی که همراه با تو در رهبری آن حزب حضور داشتند، لیاقت فهم آن را نداشتید. کدام راز و رمز در آن بود که آن زمان نفهمیدید و امروز یا 50 سال بعد دیگران باید بفهمند؟ آن هم دیگرانی که سعادت این را نداشتند که مثل شما سالیان سال از فیض همجواری با آن خردمند یگانه برخوردار باشند.

 

و سرانجام این که دلیل دیگری هم برای نوشتن این نامه به تو دارم. حتما دیدار کوتاه ما در مراسم بزرگداشت زنده یاد یداله خسروشاهی را به خاطر داری. دیداری که در اوج جنبش سبز واقع می شد. شاید این هم در خاطرت مانده باشد که در همان چند جمله ای که رد و بدل شد بیان داشتی که "می بینی چه اوضاعی است؟ همه رفتند. انگار ما دیگر آخرین موهیکن ها هستیم". بسیار خوب. بگذار انتظاری را با تو طرح کنم که در مقابل یک موهیکن می توان قرار داد. هیچ موهیکنی نمی تواند در مقابل این درجه از تحقیر سکوت کند. تا زمانی که آن اظهارات علنی نشده بودند، شاید می شد به نوعی با قامتی کمی خمیده راه رفت. اکنون و پس از انتشار آن سخنان، شخصیت انسانی همۀ شما در ملاء عام له شده است. دفاع از شرافت انسانی حکم می کند که با آن تحقیرها تسویه حساب کنی. من نمی دانم تکلیف لیست طویل کارهای تئوریکی که در نظر داشتی انجام بدهی چه شد. اما نیازی به آن کارها نیست. مادام که بختک آن همه تحقیر بر سر تو و همۀ همرزمانت افتاده است، با کدام مشروعیت می خواهی از آرمان جامعۀ انسانهای آزاد سخن بگوئی؟

 

میان سامورائی ها رسم بود که پس از شکست با هاراکیری خودکشی می کردند تا شرافت سامورائی را حفظ کنند. کمونیستها سامورائی نیستند. آنها با شمشیر نمی جنگند. بیان حقایق شمشیر آنهاست. آنها در شمشیر کشی شهامت خود را نشان نمی دهند، در بیان حقایق است که شهامتشان عیان می شود. مگر نه این که آنها عار دارند مقاصد خود را پنهان کنند؟ با سکوت نمی توانی این پرونده را ببندی. اکنون زمان حرف زدن است. بیش از هر زمانی.

 

با درود

 

بهمن شفیق

 

2 اسفند 1392

 

21 فوریه 2014

 

فایلهای منتشر شدۀ آخرین سخنرانی منصور حکمت در دفتر سیاسی 

شماره 1

شماره 2

 

 

 

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر