حزب، طبقه و انقلاب اجتماعی- قسمت اول

نوشتۀ: بهمن شفیق
Write a comment

اما اگر ساختار دولت انقلابی تنها می تواند ساختاری باشد که در آن طبقۀ کارگر متشکل سرنوشت دولت و جامعه را تعیین می کند، ایجاد چنین ساختاری نیز به همان اندازه اهمیت دارد که تدارک برای کسب قدرت سیاسی. این ساختاری نیست که یکباره و همراه با انقلاب شکل بگیرد. برعکس، این ساختاری است که پیش از انقلاب و در جریان تدارک انقلاب باید شکل گرفته باشد. تصور این که طبقۀ کارگری غیر متشکل بتواند صرفا همراه با انقلاب در دولت متشکل شود، تصوری غیر ممکن است.


«این پدیده ای اجتناب ناپذیر و برآمده از جریان تاریخ است که کسانی از طبقات مسلط تاکنونی به پرولتاریای در حال نبرد می پیوندند و عناصری از دانش را وارد آن می کنند. این را ما در "مانیفست" هم به روشنی بیان کرده بودیم. اما در اینجا به دو نکته باید توجه کرد:

اولا اگر چنین کسانی بخواهند برای جنبش پرولتاریائی مفید باشند، باید که عناصر حقیقتا علمی را با خود همراه بیاورند. این اما متأسفانه نزد اکثریت بزرگی از رویگردانان بورژوائی آلمان صدق نمی کند. نه [جریان نشریۀ] "آینده" و نه [جریان] "جامعۀ جدید" چیزی با خود به ارمغان آورده اند که جنبش بتواند به کمک آن یک گام به جلو رود. در زمینه عناصر حقیقتا آموزشی واقعی و تئوریک در آنها کمبود مطلق است. اما این آقایان به جای  [تلاش برای رفع] آن، تلاش میکنند که افکار سوسیالیستی ای را که به طور سطحی فرا گرفته اند با مواضع مختلف تئوریکی تطبیق دهند که از دانشگاهها و یا جاهای دیگری با خودشان آوردند. مواضعی که  به یمن گندیدگی حال حاضر بقایای فلسفۀ آلمان، یکی از یکی مغشوش تر بود. به جای مطالعۀ دقیق دانش جدید، هر کسی بیشتر [این دانش] را با مواضعی که با خود همراه آورده بود چفت کرد، برای خودش صاف و ساده یک دانش خصوصی درست کرد و فورا با ادعای آموزشش قد علم کرد. به همین دلیل در میان این آقایان به اندازه تعداد نفراتشان نظرات مختلف وجود دارد. به جای روشن کردن چیزی، فقط اغتشاش کاملی را دامن زده اند – خوشبختانه البته فقط در بین خودشان. حزب با خیال راحت می تواند از چنین عناصر آموزش دهنده ای که رسالتشان آموزش چیزی است که خود فرا نگرفته اند، صرفنظر کند.

دوما چنانچه چنین افرادی از سایر طبقات به جنبش پرولتاریائی ملحق می شوند، اولین خواست ما باید این باشد که آنها بقایای پیشداوریهای بورژوائی و خرده بورژوائی و غیره را با خود نیاورند، بلکه بدون رودربایستی جهان بینی پرولتاریائی را فرا بگیرند. این آقایان اما، همانطور که دیدیم، از سر تا پا پر از تصورات بورژوائی و خرده بورژوائی اند. در کشور خرده بورژوائی ای مثل آلمان وجود چنین تصوراتی البته موجهند. اما فقط در خارج از حزب سوسیال دمکراتیک کارگران. اگر آقایان در یک حزب سوسیال دمکراتیک خرده بورژوائی جمع شوند، کاملا محقند. می توان با آنها مذاکره کرد و بسته به مورد وارد ائتلافهایی با آنان شد و غیره. اما در یک حزب کارگری آنها عنصر تحریف اند. اگر دلایلی مبنی بر تحمل موقتی آنها در درون حزب وجود دارد، بنا بر این [حزب] موظف است که آنها را فقط تحمل کند، جای اعمال نفوذی برای آنها در سطح رهبری باز نکند و بر این آگاه باشد که گسست از اینها فقط مسأله ای است مربوط به زمان. و به نظر میرسد که این زمان البته فرا رسیده است. این که حزب چگونه کماکان حضور نویسنده چنین مقاله ای [هوش برگ: مروری بر جنبش سوسیالیستی در آلمان] را در دل خود تحمل می کند، برای ما غیر قابل درک است. اما اگر حتی رهبری حزب در دست چنین افرادی قرار بگیرد، آنگاه دیگر حزبی اخته شده خواهد بود و از برش پرولتاریائی آن چیزی باقی نخواهد ماند.

تا جائی که ما مربوط می شود، با تمام گذشته ای که داشته ایم تنها یک راه برای ما باز می ماند. ما از تقریبا 40 سال پیش بر نقش مبارزۀ طبقاتی به عنوان اولین نیروی پیش برندۀ تاریخ، و بویژه بر مبارزۀ طبقاتی بین بورژوازی و پرولتاریا به عنوان اهرم بزرگ تحولات اجتماعی نوین تأکید داشته ایم. بنا بر این غیر ممکن است که ما با کسانی بتوانیم همراه شویم که می خواهند این مبارزۀ طبقاتی را از جنبش خط بزنند. ما هنگام بنیانگذاری انترناسیونال مصرانه این شعار را فرموله کردیم: رهائی طبقۀ کارگر باید امر خود طبقۀ کارگر باشد. پس ما نمی توانیم با کسانی همراه شویم که آشکارا اظهار می دارند که کارگران بیش از حد عامی اند که بتوانند خود را رها کنند و باید از بالا و به وسیلۀ بورژواها و خرده بورژواهای انساندوست آزاد شوند. چنانچه ارگان جدید حزب روشی را برگزیند که متناسب با تمایلات این آقایان باشد، بورژوائی باشد و نه پرولتاریائی، آنگاه برای ما راهی جز این باقی نمی ماند که – هر چقدر هم که تأسف آور باشد – علنا مخالفت خود را با آن ابراز کنیم و پایان همبستگی ای را اعلام کنیم که تاکنون در مقابل جهانیان حزب آلمان را با آن نمایندگی کرده ایم. البته امید است که کار به اینجا نکشد.»

کارل مارکس و فریدریش انگلس: نامۀ جمعی به ببل، براکه و لیبکنشت، 18 سپتامبر 1879

طرح مسأله، روش برخورد

با انتشار بیانیه «در تدارک انقلاب اجتماعی – بیانیه ای در تجدید سازمان کمونیسم معاصر» این تصور برای بسیاری پیش آمد که بیانیه مزبور و کنفرانسی که در آن بیانیه بدان اشاره شده است، بیانیه ای برای تشکیل حزب کمونیستی طبقۀ کارگر در خارج از کشور است. ما به نادرستی این برداشت تاکنون پرداخته ایم و باز هم در این باره خواهیم نوشت. با این حال تلقی از بیانیه به عنوان بیانیه ای که مسألۀ تحزب کمونیستی را به پیش کشیده است، تلقی نادرستی نیست. حقیقتا نیز یک حکم پایه ای بیانیه را این تشکیل می دهد که «تحزب همواره حالت بیان کمونیسم به عنوان پایه ای ترین جنبش انتقادی به نظم مسلط و متمایز کننده آن از انواع دیگر انتقاد به جامعۀ سرمایه داری بوده است». به این معنا، تحزب در فعالیت ما پس از انتشار بیانیه نقشی غیر از دوران پیش از انتشار بیانیه را ایفا خواهد نمود. همین نیز مباحثه بر سر تحزب کمونیستی را از نقطه نظر ما با اهمیتی مضاعف در دستور کار قرار می دهد. لازم است که به جوانب مختلفی از پروبلماتیک تحزب کمونیستی پرداخته شود و روشن گردد که درک ما از تحزب کمونیستی چیست و چه چیز آن را از ادراکات رایج متمایز می کند. این که چرا امروز مباحثه بر سر تحزب کمونیستی اهمیتی دوچندان دارد، نکته ای است که ما در بیانیه فوق الذکر بدان پرداخته ایم.

اما نخستین پرسش در این مباحثه این است که از کجا باید آغاز کرد؟ به ویژه مباحثه بر سر تحزب کمونیستی یکی از عرصه هایی بوده است که در دوران سالهای انقلاب 57 و تا بیش از دو دهه بعد از آن، یکی از پر سر و صداترین عرصه های مجادله در چپ ایران را تشکیل می داده است. تنها در سالهای اخیر و با رشد پسا مارکسیسم اندیویدوآلیستی است که این مباحثه به درجات زیادی فروکش کرده و در قالب سازمانها و گروهبندیهای چپ باقی مانده از انقلاب 57 محدود شده است. جای این مباحثه را در چپ، امروز مباحث دیگری از قبیل دمکراسی رادیکال پایه ای و خود گردانی و دمکراسی شورائی و عقدۀ ادیپوس و ایجاد حوزه های خارج از مناسبات کالائی و امثالهم گرفته است. در یک کلام مباحثی که در رد تحزب کمونیستی اشتراک نظر کامل داشته و هرگونه رویکرد به تحزب کمونیستی را با تعابیری از قبیل توتالیتاریسم و غیره رد می کنند. به این مباحث نیز باید پرداخت و ما نیز در آینده به سهم خود خواهیم پرداخت. اما برای مباحثه بر سر تحزب کمونیستی، پیش و بیش از پرداختن به مباحث اندیویدوآلیستی و پسا مارکسیستی مورد اشاره، لازم است که درک خود ما از چگونگی روند تحزب کمونیستی و راهکارهای عملی و نظری ما در این زمینه روشن شود و این صفحه ای سفید نیست. بر این صفحه کسان بیشماری نقش خود را نگاشته اند. از پیروان نظریه حزب انقلابیون حرفه ای تا پیروان نظریه های حزب مدیائی و حزب به مثابۀ ائتلاف اجتماعی و تا تلقیات آنارکو کمونیستی، همه و همه در این زمینه به کرات گفته و نوشته اند. همه و هر گونه تصویری از حزب کمونیستی و یا سوسیالیستی طبقۀ کارگر ارائه شده است. پرسش در این زمینه پرسشی است به جا که تمایز تلقی ما از تحزب کمونیستی چیست؟

نخستین شاخص بحث ما در ورود به بحث تحزب کمونیستی در این است که این بحث از نقد نظریات رایج در چپ استنتاج نمی شود. نقد نظریات رایج چپ البته در دل تصویر عمومی ما نسبت به تحزب کمونیستی طرح می شود؛ اما این نقطۀ عزیمت بحث ما نیست و نمی تواند باشد. 7 سال پیش و در بیانیه دیگری تحت عنوان «بیانیه ای در تبیین سوسیالیسم معاصر» که رفیق عباس فرد و من از جمله تهیه کنندگان آن بودیم، تبیینی از حزب کمونیستی طبقۀ کارگر به دست دادیم که اساس آن هنوز هم به قوت خود باقی است. ما در آن بیانیه نوشتیم: «سرمایه‌داری از آغاز پیدایش خود نبردی نابرابر و همه روزه را بر طبقه‌کارگر تحمیل کرده است. این نبردی است که در همه‌ی زمینه‌های حیات اجتماعی، از تولید و توزیع تا فرهنگ و سیاست در جریان است. همه‌ی این عرصه‌ها میدان‌های نبرد جنبش سوسیالیستی طبقه‌کارگراند. از مبارزه برای کوچک‌ترین بهبود در زندگی روزمره تا مبارزه با فرهنگ تحمیق و جهالت و سرانجام تا مبارزه برای کسب آزادی‌های سیاسی. در این مبارزه اما این طبقه سرمایه‌دار است که از همه‌ی امکانات اجتماعی، از دادگاه‌ها و زندان‌ها و رسانه‌ها تا مدارس و مساجد و کلیساها برخوردار است. در مرکز این آرایش اجتماعی دولت سرمایه‌داری قرار دارد که مستقل از هرشکلی (‌خواه پارلمانی، خواه دیکتاتوری نظامی ـ خواه مذهبی و خواه لائیک‌) ارگان حفظ و تداوم سیادت سرمایه بر کار است. هیچ درجه‌ای از جهانی شدنِ سرمایه تغییری در این کارکرد دولت نداده است. این دولت است که در همه‌ی جوامع سرمایه‌داری چهارچوب‌های اجتماعی انباشت سرمایه را ترسیم نموده و به‌مثابه سدی در مقابل همه تلاش‌های آزادی‌خواهانه و عدالت‌طلبانه قرار می‌گیرد. مادام که تغییری اساسی در این توازن قوا صورت نگرفته باشد، طبقه کارگر از جنگِ فرسایشی و روزمره سرمایه‌داران خلاصی نخواهد داشت. در حالی که ایجاد کوچک‌ترین بهبود در زندگی روزمره کارگران و مردم زحمت‌کش در گرو مبارزات و جانفشانی‌های سنگین توده‌ی کارگران است؛ سرمایه‌داران و دولت‌شان به‌راحتیِ تمام با تصویب یک قانون، با تغییراتی در سیاست‌های پولی و مالی و سرانجام با شیوه‌هایی از قبیل انتقال سرمایه به‌مناطق مقرون به‌صرفه‌تر و بیکارسازی کارگران در پرتو پیشرفت‌های تکنولوژیک، همه‌ی دست‌آوردهای تاکنونی کارگران را نقش برآب می‌کنند. باور داشتن به‌امکان بهبود مداوم وضعیت کار و معیشت کارگران در درون جامعه سرمایه‌داری توهمی بیش نیست. طبقه‌کارگر چاره‌ای جز آن ندارد که در مقابل دولت سرمایه ارگان مبارزاتی خود را ایجاد نموده و قلب آرایش سرمایه‌داری را هدف قرار دهد. این ارگان حزب سوسیالیستی طبقه کارگر است». صرفنظر از واژۀ «حزب سوسیالیستی طبقۀ کارگر» که امروز به جای آن از «حزب کمونیستی طبقۀ کارگر» نام می بریم، ارکان تعیین کننده ای از رویکرد ما به تحزب کمونیستی در تبیین فوق نیز به روشنی بیان شده اند. این ارکان بر این محورند که اولا مبارزۀ روزمرۀ کارگران به رهائی آنان منجر نخواهد شد، ثانیا این رهائی در گرو ایجاد تغییر اساسی در توازن قوای طبقاتی است و ثالثا این تغییر در توازن قوا بدون یک جنگ همه جانبۀ طبقاتی امکان پذیر نیست و رابعا در آرایش طبقاتی اصلی متخاصم جامعۀ سرمایه داری، دولت بورژوائی در مرکز آرایش قوای طبقۀ مسلط قرار دارد و در مقابل این قلب طبقۀ سرمایه دار، حزب کمونیستی طبقۀ کارگر نیز باید در مرکز آرایش طبقاتی پرولتاریا قرار داشته باشد. از نقطه نظر تبیین ضرورت و مطلوبیت تحزب کمونیستی کارگران، چیز چندانی نمی توان بر این تبیین افزود. با این حال تبیین فوق هنوز تبیینی کافی نیست. امروز و بعد از 7 سال، هنوز گامی جدی به سمت تحقق این هدف نزدیک نشده ایم. امری که از جمله ریشه در نارسائی همان تبیین نیز دارد.

آنچه در تبیین فوق غایب است، جنبۀ اثباتی تحزب کمونیستی طبقۀ کارگر است. تبیین فوق به خوبی روشن می کند که طبقۀ کارگر در مقابله با جنگ فرسایشی روزمرۀ طبقۀ سرمایه داری هیچ شانسی برای ایجاد بهبود پایدار در زندگی خود نخواهد داشت. ضرورت در هم شکستن آرایش طبقاتی طبقۀ سرمایه دار را به عنوان یک پیش شرط در هم شکستن این دور باطل جنگ و صلح طبقاتی به روشنی تبیین می کند. اما آنجا که به ابزارهای تحقق این هدف می رسد، ضمن این که خود هدف را به وضوح ترسیم می کند، از توضیح روندهای منتهی به آن باز می ماند. نظر به اهمیت موضوع در بحث حاضر، این بخش از بیانیه را نیز نقل میکنیم: «... حزب کارگران سوسیالیست، تنها سازمان درون طبقه نیست. وجود تشکل‌های توده‌ای کارگران برای حزب سوسیالیستی دریایی است که به‌حزب امکان شنا می‌دهد. هرگام پیشروی و هردرجه از تشکل‌یابی مستقل کارگران درعین‌حال سکویی است برای پیشروی بیشتر سوسیالیسم. حزب به‌مثابه اراده سیاسی طبقه‌کارگرِ سوسیالیست باید بتواند به‌قلب طپنده‌ی طبقه‌کارگر و به‌مرجع معنوی و سیاسی آن تبدیل شود. بر متن آرایش متنوع گردان‌های متشکل جنبش‌کارگری، حزب نهاد هم‌آهنگ کننده و اهرم تمرکز قوای طبقه‌کارگر برای درهم شکستن دولت سرمایه‌داری و تسخیر قدرت سیاسی  است. نقطه اوج این روند و عالی‌ترین سطح تشکل کارگران، تشکیل دولت سوسیالیستی به‌مثابه طبقه‌ی متشکل در دولت و بنای جامعه سوسیالیستی انسان‌های آزاد است. حزب ابزاری است در خدمت تحقق این هدف تاریخی در راه زوال دولت و محو طبقات.

جنبش کارگری ایران به‌یُمن مبارزه‌ای دشوار و طولانی در سخت‌ترین شرایط، امروز به‌نقطه‌ای رسیده است که می‌تواند و ضروری است‌که به‌افق‌هایی فراتر از جامعه سرمایه‌داری اندیشیده و آرام و سنجیده گام‌های تحقق اهداف تاریخی خود را تدارک ببیند. این در گرو تلاش گسترده همه‌ی سوسیالیست‌های وفادار به‌آرمان‌های دیرینه‌ی جنبش کارگری است. راه تحزب سوسیالیستی از اعجاز خردمندان نمی‌گذرد، خرد جمعیِ همه‌ی فعالین متشکل در انجمن‌ها و محافل سوسیالیستی کارگران است که این راه را هموار می‌کند. ما نیز به‌سهم خود در این راه تلاش خواهیم کرد». پاشنه آشیل بیانیه نیز در همین عبارات و نتیجه گیری های آن است. از یک سو «هر گام پیشروی و هر درجه از تشکل یابی مستقل کارگران» به عنوان سکویی برای پیشروی بیشتر سوسیالیسم ارزیابی می شود و دیالک تیک واقعی مبارزۀ روزمرۀ کارگران یکسره از دید پنهان می ماند. دیالکتیکی که گاه وارونه می نماید. در این مبارزۀ واقعی چه بسا پیشرویهای مقطعی کارگران در درون نظام مسلط نه تنها الزاما سکوئی برای پیشروی سوسیالیسم نمی باشند، بلکه حتی ممکن است به تثبیت نظم مسلط منجر شوند. پیشرویهائی که ممکن است در لحظۀ وقوع پیشروی به شمار آیند، در چشم اندازی تاریخی اما ایستائی در نقطۀ معینی معنی دهند؛ در منطقه، شاخۀ صنعتی و یا حتی کشور معینی پیشروی به شمار آیند، اما در تقابل و در تضاد با منافع عمومی و جهانی کارگران پسروی به شمار آیند. امری که در عمل در غرب پیشرفته به میزان بسیار زیادی واقع نیز شده است. پیشروی و تشکل یابی مستقل کارگران تنها به شرطی می تواند سکوی پیشروی سوسیالیسم (که در تعبیر ما همان کمونیسم بود) باشد که عنصر آگاهی تاریخی-طبقاتی در آن مشهود باشد. بدون حضور این عنصر، چه بسا پیشروی جنبش کارگری و ایجاد بهبود در شرایط زندگی کارگران به ایجاد توهم امکان بهبود مداوم زندگی در درون همین نظام مسلط منجر شده و نتیجتا کارگران را به مدافعان همین نظام کنونی بدل کند. در بیانیه فوق بهای لازم به این عوامل داده نشده و گامهای لازم برای سازماندهی کمونیستی تنها بر متن مناسبات عمومی "همۀ فعالین متشکل در انجمنها و محافل سوسیالیستی کارگران" تبیین می گردید. امری که البته بیانگر خوش بینی معینی نسبت به روند تحول چپ مدعی سوسیالیسم و کمونیسم در راستای انکشاف مبارزۀ طبقاتی نیز بود. گذر زمان و چرخش هر چه بیشتر چپ به سمت ائتلاف استراتژیک با بورژوازی، نادرستی این ارزیابی را نشان داد.

با این حال، مبانی تبیین فوق، درک متمایز نسبت به تحزب کمونیستی را به اندازه کافی منعکس می کنند. در این تبیین هیچ مدل از پیشی ای مرکز برخورد را تشکیل نمی دهد. این قوانین پایه ای حاکم بر مبارزۀ طبقاتی در جامعۀ سرمایه داری معاصرند که به امر تحزب کمونیستی رهنمون می شوند. در این مبانی هیچ تغییری حاصل نشده است. آنچه امروز باید بدان پرداخت حلقۀ مفقوده ای است که درک مستتر در تبیین فوق را از پیشروی عملی به این سمت باز داشت. برای ورود به بحث پیرامون چگونگی این پیشروی عملی، و برای پرهیز از در غلطیدن به الگوبرداری نخست بار دیگر به روش برخورد بپردازیم.

مارکس در کاپیتال عنوان می کند که تفاوت بدترین معمار با بهترین زنبور عسل در آن است که معمار قبل از این که دست به ایجاد بنا بزند، طرح کاملی از آن را در ذهن خود دارد. این فقط یکی از فرازهای بیشماری است که نزد مارکس در تبیین رابطۀ دیالکتیکی بین ذهن و عین، بین آگاهی و واقعیت مادی می توان یافت. تبیینی که پیشتر و در نقد فلسفۀ حق هگل نیز در عبارت معروف "تئوری هنگامی که توده گیر می شود، به نیروئی مادی بدل می گردد" بیان شده بود. به این جنبه از بحث در رابطه با تحزب کمونیستی بازخواهیم گشت. اما فعلا به معنای عملی و اهمیت گفتار مارکس در تفاوت معمار و زنبور عسل بیشتر بپردازیم.

اگر بنا بر این باشد که تمایز انسان با حیوان در دست زدن به عملی مشخص برای تغییر جهان را در آگاهی وی از سوژۀ تغییر جستجو کنیم، پرسشی که در رابطه با تحزب کمونیستی به میان کشیده می شود این است که آن بنائی که امروز باید طرح کامل آن در ذهن یک کارگر کمونیست باشد چیست؟ به عبارتی دیگر، نمی توان به این دلیل به تحزب کمونیستی روی آورد که پاسخی است به نیازهای پرولتاریای در حال نبرد و یا چیز دیگری در این سطح. مسألۀ نیاز به ابزار مبارزاتی، می تواند بر زمان و نحوۀ تشکیل حزب تأثیر مستقیم داشته باشد. همچنان که عوامل بیشمار دیگری، از ساختار دولت تا توازن قوای لحظه ای و تا پس زمینه های ایدئولوژیک درون طبقۀ کارگر و آرایش ایدئولوژیک بورژوازی در این امر مؤثرند. آنچه اما ضرورت تحزب را به میان می کشد، لزوم حرکت به سمت ایجاد آن بنای مورد نظر است.

این روشن است که برای رسیدن به نقطه ای، باید از نقطۀ دیگری حرکت کرد. اما آنچه که ساختار، سرعت و مکانیسم ابزار حرکت را تعیین می کند، فقط نفس تأکید بر حرکت نیست. حتی نقطۀ عزیمت نیز به تنهائی تعیین کنندۀ این موضوع نیست. مسألۀ تعیین کننده هدفی است که باید بدان رسید. بدون تعیین هدف و بدون ارزیابی از مسیر دسترسی به این هدف، نه ابزار مناسبی را می توان برای گام برداشتن برگزید و نه می توان شتابی برای حرکت تصور نمود. در صحنۀ جدال اجتماعی، در میدانی که اندازه ها نه اندازه هایی ثابت، بلکه متغیرهائی متحول اند، البته هم ابزار و هم شتاب حرکت در آغاز همانهائی نیستند که هنگام رسیدن به هدف لازمند. اما با ابزاری که نتوان آن را متناسب با مراحل مختلف حرکت و با عطف به شرایط لحظه ای گاه دشوار و گاه سهلتر تغییر داد، از پیش دستیابی به هدف ناممکن خواهد بود. بدون روشن شدن این امر و با فراموش کردن هدف، همه چیز به خودبخودی حرکت واگذار خواهد شد و این دقیقا همان مباحثه ای است که بعدها در درون سوسیال دمکراسی روسیه بین منشویکهای طرفدار تاکتیک-پروسه و بلشویکهای طرفدار تاکتیک-نقشه درگرفت.

با عزیمت از موضع پرولتاریا، به عنوان طبقه ای که در قلۀ ازخود بیگانگی بشر قرار گرفته است؛ طبقه ای که هیچ چیز به جز زنجیرهایش را در انقلاب از دست نمی دهد؛ طبقه ای که برای رهائی خویش ناچار به محو موجودیت اجتماعی طبقات به طور کلی است؛ نخستین هدف استراتژیکی که باید بدان دست یافت چیزی به جز دیکتاتوری پرولتاریا نیست. دیکتاتوری پرولتاریا به مثابۀ طبقۀ کارگر متشکل در دولت. این تصویری از بنائی است که باید به آن دست یافت. تصویری که نه تنها متضمن تحول بنیادی در نظم کنونی و زیر و رو شدن حاکم و محکوم در آن است، بلکه همچنین مشخصات ابزارهای دستیابی به خود هدف را نیز در خود دارد.

برای این که طبقۀ کارگر بتواند با تشکیل دولت سوسیالیستی اش گذار به جامعۀ کمونیستی انسانهای آزاد را در دست بگیرد، چاره ای جز این ندارد که تمام مکانیسمهای موجود در رابطۀ سلطۀ طبقاتی را در هم شکسته و با مناسبات جدید خویش جایگزین کند. این بزرگترین درس کمون پاریس بود که پرولتاریا نمی تواند با ابزارهای موجودی که بورژوازی برای سیادت خود حدادی کرده است به سمت رهائی گام بردارد. اما اگر چنین است، مکانیسمهای بدیلی که پرولتاریا می تواند به آنها اتکا کند کدامند و چگونه باید آنها را ساخت؟

 اقدام تاریخی پرولتاریا در سرنگونی بورژوازی، درهم شکستن ماشین دولتی بورژوائی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا، امری نیست که اتفاقی واقع شود. این حتی بعد از تجربۀ کمون پاریس، دیگر امری نیست که محصول روند خودبخودی وقایع باشد. این فقط پرولتاریا نیست که از تجربۀ کمون پاریس آموخته است. به مراتب بیش از پرولتاریا، این بورژوازی است که درسهای فراوانی را هم از کمون پاریس و هم از انقلاب اکتبر فرا گرفته است. برقراری دیکتاتوری پرولتاریا تنها و تنها با وقوع انقلابی اجتماعی است که امکانپذیر می گردد. انقلابی که در هم شکستن ماشین دولتی حاضر و جایگزینی آن با دولت پرولتاریائی تنها لحظۀ معینی از آن را شکل می دهد. این که این لحظه چگونه واقع می شود، بسته به شرایط جهانی، تاریخی و ملی در مبارزۀ طبقاتی است. ممکن است یک قیام این لحظۀ تعیین کننده را رقم بزند و یا ممکن است که این لحظه محصول یک جنگ داخلی طولانی مدت و یا اعتصابات توده ای و یا هر شکل دیگری باشد. تعیین این اشکال از پیش نه تنها امکانپذیر نیست، بلکه خود می تواند به مانعی بر سر راه انکشاف مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا بدل شود. در یک چیز اما هیچ تردیدی نباید وجود داشته باشد: انجام این اقدام تاریخی به هیچ وجه نمی تواند محصول مبارزه ای مسالمت آمیز باشد. از میان همۀ دلایلی که این امکان را نفی می کنند، تنها اشاره به این دلیل کافی است که ماشین دولتی بورژوازی – در همه جای جهان – از همان نیمۀ قرن نوزدهم به این سو، آنچنان قوام یافته است و امکان ایجاد تغییر بنیادی در آن آنچنان محدود شده است که هر گونه امیدی به در هم شکستن مسالمت آمیز این ماشین سرکوب و استثمار و تحمیق توهمی خام بیش نیست. از نظر تجربی نیز نگاهی به جهان معاصر و خشونت بورژوازی در برخورد با حتی مسالمت آمیز ترین جنبشهای حق طلبانۀ تودۀ مردم کارکن و زحمتکش، رد هر گونه امکان تحول مسالمت آمیز را به خوبی گواهی می دهد. هر چقدر هم که پرولتاریا از دست بردن به قهر اکراه داشته باشد، چاره ای جز به کار بردن قهر انقلابی نخواهد داشت.

بر این اساس، در لحظۀ وقوع انقلاب پرولتاریائی، تحولی واقع می شود که از دو مؤلفۀ اصلی برخوردار است. نخست این که قدرت سیاسی موجود به زیر کشیده می شود و قدرت سیاسی نوینی جایگزین آن می گردد و دوم این که این قدرت سیاسی نوین در عین حال حکومت طبقاتی متفاوتی را نیز مجری می دارد. به عبارتی، انقلاب اجتماعی پرولتاریا، تا جائی که به مسألۀ تسخیر قدرت سیاسی برمیگردد، مشابه هر انقلاب سیاسی دیگری است. برای این اقدام نیروئی که دست به انقلاب می زند، باید توانائی به زیر کشیدن نیروی مسلط را داشته باشد. هیچ فرقی هم نمی کند که این نیرو خود چیست و به کدام طبقه تعلق دارد. آنچه اما انقلاب اجتماعی پرولتاریا را از تمام انقلابات سیاسی دیگر دوران سرمایه داری متمایز می کند، جایگزینی طبقۀ حاکم با طبقه ای متفاوت است.  دولت پرولتاریائی، دیکتاتوری پرولتاریا، در درجۀ اول طبقۀ متشکل در دولت است. به این عنوان این طبقه باید بتواند از لحظۀ انقلاب در مقام هدایت کنندۀ دولت نوین بنای مناسبات جدید را آغاز کند. لازم است که به این وجوه دوگانه با تفصیل بیشتری بپردازیم. همین وجوه دوگانه اند که خصلت و ساختار آرایش امروز پرولتاریا را نیز تعیین می کنند.

اشاره کردیم که برای موفق شدن در امر انقلاب، نیروی انقلابی باید توان دست زدن به انقلاب را داشته باشد. همچنین به این نیز اشاره کردیم که هر گونه تصوری از انقلاب یا تحول پایه ای  مسالمت آمیز توهمی بیش نیست. بنا بر این کسب توانائی برای دست بردن به قدرت سیاسی از جانب پرولتاریا، خود جوانب متعددی را در بر میگیرد. نخست این که پرولتاریای انقلابی باید توانسته باشد حداکثر نیروی خود را برای خیز برداشتن به سمت تسخیر قدرت بسیج کرده باشد. این حداکثر نیرو شاید اکثریت طبقۀ کارگر را به طور فعال با خود نداشته باشد و به احتمال نه چندان کمی در برگیرندۀ اکثریت جامعه نیز نخواهد بود. اما این نیرو باید توانسته باشد در لحظۀ خیز برداشتن به سمت قدرت سیاسی، طبقۀ حاکم را به انزوا رانده باشد و از میان نیروهای متزلزل اجتماعی، هر آنچه را که می توان به سمت خود جلب کرده و یا از طبقۀ حاکم دور کرده باشد و یا خنثی کرده باشد. اما این تمام مسأله نیست. در کنار چنین آرایش سیاسی ای، پرولتاریای انقلابی باید از آمادگی رزمی لازم نیز برای کسب قدرت سیاسی برخوردار باشد. در این تردیدی نیست که این آمادگی رزمی نمی تواند تنها به آمادگی در دست زدن به اعتصاب محدود شود. بیش از آن – و در جهان امروز شاید مهم تر از آن – این آمادگی رزمی یعنی آمادگی برای جنگیدن در باریکادها، یعنی آمادگی برای دست بردن به سلاح. کسی که این را انکار کند و از انقلاب سخن بگوید، یا هیچ از انقلاب نفهمیده است و یا به جنگنده های ناتو برای انقلاب خویش امید بسته است.

بر این اساس مؤلفۀ معطوف به درهم شکستن ماشین دولتی و کسب قدرت سیاسی، پیش از هر چیز در گرو آمادگی رزمی نیروی انقلابی است و پرولتاریای انقلابی نیز از این قاعده مستثنی نیست. اما این مؤلفه هنوز به تنهائی تضمین کنندۀ وقوع انقلاب اجتماعی نیست و انقلاب پرولتاریا تنها انقلابی اجتماعی می تواند باشد. این را مارکس در دروه های متعددی از فعالیت طولانی اش مورد بحث قرار داده است. از سالهای آغازین فعالیتش تا سالهای بعد از انقلاب 1848 و بعد از تجربۀ کمون. با این تفاوت که اگر در آغاز انقلاب اجتماعی به عنوان بدیلی برای انقلاب سیاسی به میان کشیده می شد، در پرتو تجارب انقلابات 1848 اروپا انقلاب سیاسی به عنوان لحظه ای از انقلاب اجتماعی وارد رویکرد مارکس و انگلس به انقلاب می شود. از جمله انگلس در بررسی "انقلاب و ضد انقلاب در آلمان" در سال 1852 در توضیح ورود طبقۀ کارگر به عرصۀ انقلاب در حمایت از خرده بورژوازی، "رفع برخی موانع دستیابی به سیادت سیاسی و انقلاب اجتماعی" را به عنوان دلیل آن بر می شمرد. به طور کلی در سالهای بعد نیز نزد مارکس و انگلس از یک سو انقلاب سیاسی در بطن مفهوم "انقلاب اجتماعی" همواره پیش فرض گرفته می شد و از سوی دیگر خود انقلاب اجتماعی به عنوان هدف پرولتاریا تبیین می گردید. همین هدف است که انقلاب پرولتاریائی را از انقلابات دیگر متمایز می کند. به عبارتی دیگر، انقلاب اجتماعی صرفا انقلاب طبقه ای محروم از قدرت سیاسی برای دستیابی به قدرت نیست. این انقلاب بیان "اعتراض انسان بر علیه زندگی تهی شده از انسانیت است". "تنها زمانی که یک انقلاب بزرگ اجتماعی بر نتایج دوران بورژوائی، بازار جهانی و نیروهای مولدۀ نوین غلبه کرده و آنها را تحت کنترل پیشرفته ترین ملتها قرار داده است؛ تنها در این زمان پیشرفت بشر دیگر شبیه پیشرفت مشمئز کنندۀ قبایل بت پرست بدوی نخواهد بود که شرابشان را در جمجمۀ دشمنان شکست خورده می نوشیدند". (مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی)

 بر این اساس چیزی کمتر از تحول بنیادی در مناسبات جامعۀ بشری موضوع انقلاب اجتماعی نیست. طبقۀ انقلابی حامل انقلاب اجتماعی دیگر نمی تواند به همان گونه امور را ادامه دهد که پیش از آن جاری بودند. این آغاز مناسبات نوینی در جامعۀ بشری خواهد بود و برای این آغاز نیروی پیش برندۀ آن، یعنی دولتی که با انقلاب اجتماعی شکل می گیرد، در عین حال باید دولتی باشد که توان گام برداشتن به سوی انقلاب اجتماعی را در خود متبلور کرده باشد. چنین دولتی، دیکتاتوری پرولتاریا یا طبقۀ کارگر متشکل در دولت، باید بتواند ارادۀ تاریخی- طبقاتی این طبقۀ نافی کل مناسبات طبقاتی را اجرا کند و برای اجرای چنین اراده ای، دولت دیکتاتوری پرولتاریا باید حقیقتا ارادۀ طبقه را در خود متشکل کرده باشد. به عبارتی دیگر، دولتی که در فردای انقلاب پرولتاریائی قدرت را در دست می گیرد، باید که حقیقتا طبقۀ کارگر را در خود متشکل کرده باشد. . تأکید انگلس در این زمینه امروز به قوت بیشتری صدق می کند که "دوران بلواها، دوران انجام انقلابات  توسط اقلیتهای کوچک آگاه در رأس توده هایی ناآگاه سپری شده است. آنجا که پای امر تجدید بنای کامل سازمان اجتماعی در میان است، خود توده ها باید درگیر باشند، خودشان باید درک کرده باشند که موضوع بر سر چیست و برای چه چیزی باید با جان و زندگی خود وارد میدان شوند" (مقدمه بر مبارزات طبقاتی در فرانسه). و این مؤلفۀ دومی است که در انقلاب اجتماعی و در تعیین مشی کمونیستی برای تدارک انقلاب اجتماعی وارد می شود.

اما اگر ساختار دولت انقلابی تنها می تواند ساختاری باشد که در آن طبقۀ کارگر متشکل سرنوشت دولت و جامعه را تعیین می کند، ایجاد چنین ساختاری نیز به همان اندازه اهمیت دارد که تدارک برای کسب قدرت سیاسی. این ساختاری نیست که یکباره و همراه با انقلاب شکل بگیرد. برعکس، این ساختاری است که پیش از انقلاب و در جریان تدارک انقلاب باید شکل گرفته باشد. تصور این که طبقۀ کارگری غیر متشکل بتواند صرفا همراه با انقلاب در دولت متشکل شود، تصوری غیر ممکن است. همچنان که نیروی متشکلی که ساختار و بافتش از لایه ها و طبقات غیر کارگری تشکیل شده باشد، نمی تواند در مقام نیروئی دولتی ارگانهای اعمال قدرت طبقۀ کارگر را شکل دهد. از این هم بیشتر، حتی از تشکلهائی که به نام طبقۀ کارگر تشکیل می شوند و حقیقتا نیز توده های کارگران را در بر می گیرند اما کنترل و هدایت آنان در دست عناصر طبقات دیگر قرار دارند، نمی توان در لحظۀ انقلاب انتظار تبدیل به ارگانهای اعمال قدرت پرولتاریا را داشت. تأکید بر بافت و ساختار طبقاتی تشکلهای طبقۀ کارگر از همین روست که اهمیت پیدا می کند.

این که طبقۀ کارگر انقلابی در آستانۀ انقلاب از چه آرایشی برخوردار خواهد بود، از هم اکنون قابل پیش بینی نیست و به روندهای مبارزۀ طبقاتی گره خورده است. قدر مسلم اما این است که این آرایشی متنوع و در سطوح متفاوت خواهد بود. از تشکلهای صنفی کارگران تا حزب کمونیستی طبقه و تا شوراهای انقلابی. مسألۀ تعیین کننده این است که تأمین استقلال طبقاتی کارگران در تمام این سطوح در خود این تشکلها نیز باید بازتاب خویش را بیابد. اگر قرار است دیکتاتوری پرولتاریا تحقق سیادت طبقاتی کارگران در سطح جامعه باشد، پیش و بیش از آن این سیادت طبقاتی در آرایش درون خود طبقه و نسبت این آرایش با طبقات دیگر اجتماعی، حتی پیش از به قدرت رسیدن نیز باید به جریان افتاده و بیان روشن خود را یافته باشد. ارادۀ تشکل کارگری، خواه این تشکل اتحادیه باشد یا کمیته کارخانه، شورای انقلابی باشد و یا حزب کمونیستی، نمی تواند چیزی به جز ارادۀ خود کارگران متشکل باشد. پرولتاریای انقلابی پیش از تشکیل دولت انقلابی اش، در درون تشکلهای خود طبقه است که نوع متفاوتی از رابطه در درون طبقه و در رابطه با بیرون طبقه را برقرار می کند. برای اتحادیه های کارگری و حتی برای شوراهای کارگری، این امری بدیهی به نظر می رسد. برای دوره های نسبتا طولانی ای در قرن نوزدهم، این برای حزب کمونیستی (یا به عبارت آن زمان رایج: سوسیال دمکراتیک)، نیز امری شناخته شده بود. نامۀ مارکس و انگلس در ابتدای نوشتۀ حاضر نیز به خوبی همین امر را نشان می دهد. تحولات معینی در درون جنبش کارگری اما به این انجامیدند که به ویژه در عرصۀ تحزب، این اصل بدیهی به فراموشی سپرده شود. بی توجهی به همین اصل بدیهی در تاریخ جنبش کارگری به فجایعی منجر شده است که همراه با ضربات تعیین کننده به کل طبقۀ کارگر بود. تنها به عنوان نمونه کافی است به مباحثاتی اشاره کنیم که پس از پیروزی انقلاب پرولتاریائی مجارستان و تشکیل دولت سوسیالیستی در سال 1919 در درون ارگانهای اصلی حکومت کارگری در گرفت و در آن روشنفکرانی که در سطح رهبری دولت حضور داشتند خواهان امتیازات ویژه ای برای خویش بودند. از جمله دلایل شکست انقلاب مجارستان را باید در همین مباحث فرسایشی جستجو کرد. چهل سال پیش از آن، مارکس و انگلس در نامۀ فوق الذکر دقیقا همین خطر را پیش بینی و نسبت به آن هشدار داده بودند. یک پرسش اساسی این است که چرا این هشدارها مؤثر واقع نشد و چگونه می توان از تکرار چنین تحولات بازدارنده ای پیشگیری کرد؟

از حزب طبقاتی تا حزب بر فراز طبقه و حزب فرا طبقاتی

از آنچه در بالا نقل کردیم و به ویژه از نامۀ مارکس و انگلس در آغاز نوشته، باید روشن شده باشد که ساختار کارگری حزب کمونیستی در دوران شکوفائی جنبش سوسیالیستی در نیمۀ قرن نوزدهم در شمار بدیهیات درک کمونیستی از مبارزه طبقاتی به حساب می آمد. یک تمایز مهم مباحث مارکس و انگلس با سایر رهبران سوسیالیست اتفاقا در تأکید بر حفظ همین ساختار بود. حزب کمونیستی بر اساس این درک نمی توانست حزبی بدون شاکلۀ کارگری باشد. از این درک بدیهی کمونیستی امروز و در آغاز دهۀ دوم قرن بیست و یکم چیزی باقی نمانده است. مهم تر از آن، حتی خود این که انقلاب اجتماعی امر پرولتاریای متشکل است، امروز بیش از هر زمان دیگری نفی می شود.

از زمانی که آندره گورتز در آغاز دهۀ هشتاد میلادی (یعنی درست در همان مقطع ظهور تاچریسم و ریگانیسم) کتاب معروف "وداع با پرولتاریا" را نوشت، تا به امروز، موج وسیعی از نظریات اجتماعی شبه انقلابی گوناگون ظهور کرده اند که مرکز توجه آنان همان وداع با پرولتاریا و تبیین سوژۀ تاریخی متفاوتی از پرولتاریا برای انجام تحولات اجتماعی است. با عروج پسا مارکسیسم، امروز نظریات شبه انقلابی اینگونه هستند که بر جنبشهای اجتماعی مسلط شده و سرنوشت آنان را رقم می زنند. محور اصلی و نقطۀ مشترک تمام این نظریات را می توان در یک نکته خلاصه کرد: نفی ضرورت انقلاب اجتماعی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا. همه و هر گونه تصویری از روند تحول جامعه، از پیش بینی فروپاشی اجتناب ناپذیر آن تا تأکید بر آتونومی و ریزوم و مالتی تود و امثالهم، در این نقطۀ اصلی اشتراک نظر دارند که دوران انقلابات پرولتاریائی به سر آمده است.

اما آنچه در این دوران در عرصۀ نظری واقع شده است، تحولی بدون مقدمه نبود. پرولتاریا به مثابه طبقۀ انقلابی متشکل، مدتها پیش از انتشار "وداع با پرولتاریا" از اندیشه و پراتیک کمونیسم و سوسیالیسم قرن بیستم خارج شده بود. سوسیالیسم قرن بیستم مدتها پیش با پرولتاریای واقعی وداع کرده بود و آن را به مفهومی انتزاعی برای تبیین موجودیت مستقل فراطبقاتی خویش تبدیل کرده بود. روند وداع با پرولتاریا در مراحل اولیه تکوین، نخست خود پرولتاریای واقعی را از دستگاه نظری و پراتیک خویش خارج کرده و "پیشگام"ی فراطبقاتی را جایگزین آن کرده بود. کنار گذاشتن رسمی پرولتاریا تنها به منزلۀ ترک قالبی بود که محتوای آن از مدتها پیش از این ترک رسمی، از مضمون طبقاتی تهی شده بود. روندی که از همان دوران سوسیال دمکراسی آلمان آغاز شده و با مفهوم مسخ شدۀ "حزب لنینی" به مثابۀ حزب پیشاهنگ یا آوانگارد طبقه، به نقطۀ عطف نظری خویش رسیده بود. مفهوم حزب کمونیستی در سرتاسر قرن بیستم، بر همه و هر گونه ساختار اجتماعی دلالت می کرد، الا بر ساختار حزب کارگری. در مائوئیسم این مفهوم حزب چند طبقه بود که با کارگران و دهقانان و روشنفکران خرده بورژوازی تبیین می شد، در تروتسکیسم با تز بحران رهبری عملا حزب پیشاهنگی بود که باید تودۀ کارگران را رهبری می کرد و در شاخه های دیگر سوسیالیسم قرن بیستم نیز رسما به حزب اقلیتی آگاه و انقلابی تقلیل یافته بود.

در یک نگاه تاریخی، این روندی بود که از یک سو با افزایش اعتبار مارکسیسم در جنبشهای اجتماعی همراه بود و از سوی دیگر با شکلگیری چپی در بورژوازی که اکنون اعتبار اجتماعی مارکسیسم را ابزار مناسب ابراز وجود سیاسی خویش می دید. چپ بورژوازی با ریکاردوئی های چپ نیمۀ قرن نوزده در انگلستان و هگلیان چپ آلمان آغاز به تکوین کرد و همراه با شکست این سنگرهای ایدئولوژیک در مقابل صلابت علمی و انقلابی مارکسیسم، این سنگرها را رها کرده و در قالبهای جدیدی به آرایش خود پرداخت که بخش پرنفوذی از آن را لاسالین ها و دورینگی های آلمان شکل می دادند. با شکست این جریانات، از همان آلمان، روند جدیدی در چپ بورژوازی شکل گرفت که اکنون خود مارکسیسم را به عنوان قالب ابراز وجود اجتماعی خویش مناسب تشخیص داده بود. مارکسیسمی که البته باید از مضمون انقلابی-طبقاتی اش تهی می شد. مادام که جوشش انقلابی در پرولتاریای اروپا نیرومند بود و این جوشش با نام مارکسیسم گره خورده بود، همۀ تلاشهائی که با مقابله با مارکسیسم در صدد آرایش چپ بورژوازی بر می آمدند، سرنوشتی جز شکست در انتظارشان نبود. اما به همین میزان، آن گرایشاتی که به گونه ای خزنده به تصرف تدریجی مواضع کلیدی در احزاب طبقاتی رو آوردند و تحریف تدریجی آموزه های مارکسیسم از مبارزۀ طبقاتی را در پیش گرفتند، موفق به تسخیر مواضع استراتژیکی در کل جنبش کارگری جهانی شده و وارونۀ همان کاری را با مارکس کردند که او با هگل انجام داده بود: آنها مارکس و مارکسیسم را از پا بر گردانده و وارونه و با سر بر زمین نهادند. اشاره ای به زمینه های نگارش نامۀ آغاز متن از مارکس و انگلس، موضوع را روشنتر می کند. این اشاره از آن رو لازم است که دامنه و عمق تأثیر تحولات درون حزب سوسیال دمکرات آلمان در پایان قرن نوزده، بسیار فراتر از خود این حزب بود و کل جنبش جهانی کمونیستی را تحت تأثیر قرار می داد. این حزب نیروی مسلط و مرجع اخلاقی، معنوی و نظری کل پرولتاریای انقلابی جهانی بود. تصویری که در خارج از این حزب از آن به دست داده می شد، اما تصویری مسخ شده از واقعیت درون خود این حزب بود.

نامۀ فوق را مارکس و انگلس در شرایطی خطاب به رهبران حزب سوسیال دمکرات آلمان نوشتند که جمعی از پیروان دورینگ بر بخشی از ادبیات رسمی حزب سوسیال دمکرات مسلط شده و تبلیغ و ترویج سازش طبقاتی و لزوم جلب طبقات بالا و میانی جامعه و روشنفکران آنان را در دستور کار خود قرار داده بودند. این از همان مقطع پس از کنگرۀ معروف گوتا و وحدت دو جریان آیزناخی ها و لاسالی ها واقع گردید. در مقابله با همین جریان نیز بود که انگلس کار نگارش آنتی دورینگ را در قالب سلسله مقالاتی در روزنامه "به پیش"، ارگان حزب سوسیال دمکرات آغاز کرد. آنچه در تاریخ نگاری رایج از جنبش کارگری آلمان در این دوره و بویژه در رابطه با آنتی دورینگ روایت می شود، مبنی بر این است که گوئی برای دوره ای کوتاه نفوذ طرفداران هپروتی دورینگ در جنبش کارگری آلمان رو به افزایش بود و انگلس در مقام دفاع از بخش مارکسیست این جنبش، کتاب آنتی دورینگ را به رشته تحریر درآورد. این تصویر اما تصویری است ناقص که از جانب خود سوسیال دمکراسی آلمان به دست داده شده و بعدها مورد پذیرش احزاب دیگر نیز قرار گرفت. در این تصویر رایج، خود حزب سوسیال دمکرات به عنوان نیروی مارکسیست درون جنبش کارگری معرفی می شود و به همین دلیل نیز هنگام صحبت از نفوذ دورینگی ها، از جنبش کارگری به طور کلی حرف زده می شود و نه از حزب سوسیال دمکرات. واقعیت قضیه این بود که نفوذ طرفداران دورینگ در جنبش کارگری به طور عام نبود که انگلس را به نوشتن سلسله مقالات مربوطه واداشت. این نفوذ آنان در خود حزب سوسیال دمکرات و کسب بخشی از رهبری نظری و سیاسی این حزب بود که مارکس و انگلس را به واکنش واداشته بود.

در این ماجرا دو چیز مهم بود. نخست این که نفوذ دورینگی ها در حزب سوسیال دمکرات فقط ناشی از تلاشهای طرفداران دورینگ و آنارشیستهایی از قبیل یوهان موست نبود. این خود رهبری حزب سوسیال دمکرات بود که با باز کردن میدان برای دورینگی ها در ادامۀ سنت سازش با لاسالی ها در کنگرۀ گوتا، در مسیر تحول حزب سوسیال دمکرات به سمت یک حزب تحت تسلط خرده بورژوازی و بورژواهای اشراف منش چپ حرکت می کرد. در بیرون از حزب این تصویر ساختگی به دست داده می شد که گویا حزب سوسیال دمکرات حزب طرفداران نظریات مارکس و انگلس است، در درون حزب اما از همان دوران تعدیل و حتی کنار گذاشتن این نظرات و نفی سنتی که این نظرات متعلق به آن بودند، در دستور کار قرار گرفته بود. چهار سال قبل از نگارش نامۀ حاضر، مارکس و انگلس نقد برنامۀ گوتا را در نقد مشی سازشکارانه رهبری حزب سوسیال دمکرات نوشته بودند. اثری که تا سال 1890، یعنی 15 سال پس از نگارش، هنوز انتشار نیافته بود.

در فاصلۀ انتشار نقد برنامۀ گوتا تا نگارش نامۀ فوق، تحولات تعیین کننده ای در حزب سوسیال دمکرات آلمان واقع گردید. از یک سو در این حزب مقدمات شرکت در سیاست جنگ طلبانه و ناسیونالیستی بورژوازی عظمت طلب آلمانی فراهم می آمد و از سوی دیگر در راستای سیاست لاسالی ترغیب و تشویق دولت به اتخاذ سیاست های "سوسیالیستی"، تلاشی وسیع از جانب طرفداران دورینگ برای کنار زدن افکار مارکس و انگلس از ارگانهای مسلط بر حزب آغاز شده بود. برای شناخت این که رهبری حزب تا چه حد از مارکسیسم دور بود و تنها در فرم خود را مدافع نظریات مارکسیستی نشان می داد، واقعۀ معروف به واقعۀ کایزر به خوبی مؤثر است.

پس از حملۀ بورژوازی بیسمارکی آلمان به فرانسه از جانب حزب سوسیال دمکرات سیاست رد اعتبارات جنگی برای مقابله با تجاوزطلبی بورژوازی آلمان در پیش گرفته شد. سیاستی که نمایندگان فراکسیون سوسیال دمکرات در رایشتاگ را موظف به رد کلیه اعتبارات مربوط به بودجه های نظامی و تأمین مالی دولت بیسمارک به طور کلی می نمود. همین سیاست بود که متقابلا از جانب بیسمارک با قانون منع فعالیت سوسیالیستی پاسخ گرفت. قانونی که البته مانع فعالیت فراکسیون پارلمانی این حزب نبود.

در سال 1879 و در جریان مباحثات پارلمان آلمان در زمینه عوارض گمرکی، یک نماینده از فراکسیون سوسیال دمکرات به نام ماکس کایزر، بر خلاف مصوبات حزب، در دفاع از قوانین تعرفۀ گمرکی سخنرانی نموده و به آن رأی مثبت داد. اقدامی که از پیش فراکسیون حزب در پارلمان حق آن را برای کایزر به رسمیت شناخته بود. متعاقب این اقدام، یکی از رهبران حزب به نام کارل هیرش به انتقاد از مواضع کایزر پرداخته و او را به نقض مصوبات حزب متهم نمود. موضعگیری هیرش اما نه تنها در رهبری حزب مقبول واقع نشد، بلکه تمام این رهبری موضعی مخالف هیرش اتخاذ نموده و اقدام او را محکوم نمودند. حتی ویلهلم لیبکنشت که رهبری آیزناخی های ظاهرا طرفدار نظریات مارکس را بر عهده داشت، موضعگیری هیرش را "به کاهدان زدن" نامیده و خواستار آن شد که این نزاع خاتمه یابد. خود ماکس کایزر نیز نه لاسالی بود و نه دورینگی. او نیز در شمار آیزناخی ها قرار داشت. به این ترتیب، گرایش به سازش با بورژاوزی نه فقط از جانب لاسالی ها و بعد دورینگی ها، بلکه همچنین از جانب آیزناخی های ظاهرا طرفدار مارکس نیز دنبال می شد.

 بر متن این شرایط بود که ابتدا انتشار نشریۀ "آینده" با امکانات مالی شخص ثروتمندی به نام کارل هوش برگ HöchbergKarl، از طرفداران پر و پا قرص دورینگ منتشر شد و مورد حمایت حزب قرار گرفت. این نشریه ای  بود که از همان آغاز به مخالفت با درک مارکس و انگلس از سوسیالیسم پرداخته و در مقابل سوسیالیسمی اخلاقی را تبلیغ می نمود.

هوش برگ با امکانات مالی خویش نفوذ مؤثری در حزب سوسیال دمکرات به دست آورده و از سال 1879 با حمایت رهبری حزب انتشار نشریه تازه تئوریکی به نام سالنامۀ مطالعات اجتماعی را، با همکاری حلقه ای از فعالین سوسیال دمکرات در زوریخ آغاز نمود. از جمله گردانندگان این نشریه باید از ادوارد برنشتین نام برد که منشی هوش برگ نیز بود. مشاجرات بر سر سیاست این نشریه و افراد هیأت تحریریۀ آن در تمام سال 1879 بین مارکس و انگلس از یک سو و رهبری حزب و هوش برگ و برنشتین از سوی دیگر ادامه داشت. با این حال رهبری حزب با عنایت به امکانات مالی هوش برگ، نه تنها ملاحظات مارکس و انگلس در این مورد را جدی تلقی نکردند، بلکه با اظهار اطمینان از این که مکانیسمهای لازم برای کنترل جهت نشریه را در دست دارند، عملا زمام امور را به هوش برگ و برنشتین واگذار نمودند. هوش برگ نیز نه تنها در چیدن هیأت تحریریه، بلکه حتی در انتخاب محل چاپ آن در چاپخانۀ برلین که به جریان لاسالی تعلق داشت، عملا از یک سو حمایت سیاسی رهبری حزب را به دست آورده و از سوی دیگر به اشاعۀ نظریات خرده بورژوائی خویش می پرداخت. هزینۀ انتشار نشریه نیز تماما از جانب هوش برگ تأمین می شد که مبلغ 10000 مارک برای آن اختصاص داد. این در حالی بود که خود هوش برگ تازه در سال 1876 وارد حزب سوسیال دمکرات شده بود. با این حال، تمام فعالیت هوش برگ مورد حمایت کامل رهبری حزب قرار داشت. از همان نشریۀ "آینده" که نزد رهبری حزب دقیقا همان جایگاه نشریۀ "به پیش" را داشت تا نشریه مطالعات اجتماعی. در شمارۀ 15 نشریۀ "به پیش" از نشریۀ "آینده" به عنوان ارگان کل حزب نام برده و این نشریه مورد حمایت قرار می گیرد.

در سال 1879 مقاله ای بدون نام نویسنده تحت عنوان "مروری بر جنبش سوسیالیستی در آلمان" در سالنامه انتشار یافت که از سطح انتقادات تا آنزمان جریان مزبور به درک علمی مارکس و انگلس از سوسیالیسم فراتر رفته و مستقیما  بنیانهای کارگری حزب را مورد تعرض قرار داد.

در مقالۀ مورد بحث که مارکس و انگلس در نامه به آن اشاره می کنند، از جمله آمده بود که «جنبشی که لاسال آن را به عنوان جنبشی اساسا سیاسی می دید، که نه تنها کارگران، بلکه همۀ دمکراتهای شرافتمند را به آن فرا می خواند، جنبشی که در رأس آن باید نمایندگان مستقل علم و دانش و همۀ مردان سرشار از نوعدوستی حقیقی باید قرار می گرفتند، تحت زعامت رژیم برقرار شده از جانب ژان باپتیست فون شوایتزر به یک حزب یکسویه نگر مبارزه برای منافع کارگران صنعتی تنزل یافت» (نقل از همان نامۀ مارکس و انگلس، تأکیدات از اصل متن).

در ادامۀ بررسی محتوای مقالۀ مزبور مارکس و انگلس به این نتیجه گیری می رسند که از نظر نویسندگان مقاله «... طبقۀ کارگر توان کسب آزادی توسط خود را ندارد. برای این امر باید تحت هدایت بورژواهای "تحصیلکرده و دارا"ئی قرار بگیرد که تنها [نیروئی است که] "امکان و فرصت آن را دارد" که چیزهائی را فرا بگیرد که به نفع کارگران اند. و ثانیا با بورژوازی نباید مبارزه کرد، بلکه با پروپاگاند نیرومند باید آن را جلب نمود». مارکس و انگلس نتیجه می گیرند که « در کشور خرده بورژوائی ای مثل آلمان وجود چنین تصوراتی البته موجهند. اما فقط در خارج از حزب سوسیال دمکراتیک کارگران. اگر آقایان در یک حزب سوسیال دمکراتیک خرده بورژوائی جمع شوند، کاملا محقند. می توان با آنها مذاکره کرد و بسته به مورد وارد ائتلافهایی با آنان شد و غیره. اما در یک حزب کارگری آنها عنصر تحریف اند».

در مقابل این روند بود که مارکس و انگلس به نگارش آن نامه رو آوردند و چشم انداز قطع رابطۀ همبستگی با حزب را به میان کشیدند. تهدیدی که متأسفانه عملی نشد و اعتبار مارکس و انگلس در خدمت حزبی قرار گرفت که 25 سال بعد در جریان جنگ جهانی اول، نخست پرولتاریای آلمان را به مسلخ بورژوازی راند تا بعد در مقام سرکوبگر انقلاب پرولتاریائی و به قتل رساندن رهبران برجستۀ پرولتاریای انقلابی آلمان، رزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنشت، به یاری یونکرهای ورشکسته بشتابد.  چشم اندازی که اگر بر مارکس و انگلس روشن می بود، بدون ذره ای تردید صفوف آن حزب را ترک می کردند.

قابل توجه است که همۀ این تحولات پس از انتشار آنتی دورینگ واقع می شدند. انگلس در آنتی دورینگ به طرز قاطعی بنیانهای نظری سوسیالیسم من درآوردی دورینگ را در هم کوبیده و نتایج سیاسی و عملی آن را به سخره گرفته بود. با این حال حتی انتشار آنتی دورینگ نیز نتوانسته بود این روند را متوقف کند. برعکس، خود تحولات مربوط به انتشار آنتی دورینگ نیز به اندازه کافی قدرت جریان اجتماعی غیر کارگری در تعرض برای تسخیر مواضع استراتژیک درون حزب را نشان می داد. انتشار آنتی دورینگ از ابتدا به عنوان سلسله مقالاتی برای "به پیش"، ارگان حزب، در نظر گرفته شده بود. در جریان کنگرۀ ماه مه 1878 حزب سوسیال دمکرات، نمایندگان دورینگی و لاسالی به رهبری یوهان موست، آنتی دورینگ را برای کارگران خسته کننده و غیر لازم معرفی کرده و مخالفت صریح خود را با انتشار آن اعلام و خواستار توقف انتشار آن شدند. در جریان این مجادله، لیبکنشت و ببل به دفاع از آنتی دورینگ برخاسته و سرانجام این مورد را نیز با سازشی پوچ، مبنی بر توقف انتشار آن در نشریه و به جای آن چاپ کل متن به عنوان کتابی جداگانه به نتیجه رساندند. بنا بر این هیچ عجیب نبود که یک سال بعد از این مجادلات، طرفداران لاسال و دورینگ تعرض مجدد به مارکسیسم را رسما در دستور کار قرار دهند. و از متن نامۀ مارکس و انگلس باید روشن شده باشد که یک محور اصلی این تعرض همان خصلت طبقاتی حزب بود.

مقاومت مارکس و انگلس روند تحولات را کند کرد، اما متوقف ننمود. همان تحولات با اشکال متفاوت تر و به مراتب خطرناکتر و مؤثر تر – گرچه در ابتدا با شتابی کمتر- تداوم یافت. از حلقۀ مورد انتقاد زوریخ در نامۀ مورد بحث، برنشتین به همراهی دو نفر دیگر راهی لندن شدند تا نگرانی های مارکس و انگلس را برطرف کنند. همانجا بود که برنشتین ضمن اعلام اعتقاد به آموزه های علمی سوسیالیستی مارکس و انگلس در مقام دستیار انگلس آغاز به کار نمود.

به این ترتیب حلقه ای که در رأس حمله به مارکسیسم و تعرض به خصلت طبقاتی و انقلابی حزب سوسیال دمکرات قرار داشت، اکنون با پذیرش صوری مارکسیسم خود را به مرکز اعتبار نظری مارکسیسم نزدیک نموده و به تدریج خود به جزئی از همان مرکز اعتبار نظری مارکسیسم بدل می شد. با ورود کائوتسکی به لندن، نیروی تازه نفسی نیز به این جمع اضافه می شد که از توانائی بالائی در احاطه به علوم بورژوائی نیز برخوردار بود. توجه به این نکته نیز مهم است که خود کائوتسکی نیز در سالهای 1880 تا 1882 در زوریخ به پیشنهاد همان کارل هوش برگ نویسنده احتمالی مقالۀ مورد انتقاد مارکس و انگلس و ناشر نشریۀ "آینده"، تحصیلات دانشگاهی اش را ناتمام گذاشته و به عنوان منشی وی مشغول به کار گردید و از طریق وی با برنشتین آشنا شده و سپس راهی لندن می شود و آنجا با مارکس و انگلس دیدار می کند.

انتقال برنشتین و کائوتسکی به لندن و قرار گرفتن آنها در کنار مارکس و انگلس، تنها واقعه ای محدود در زندگی و فعالیت سیاسی تعدادی سوسیال دمکرات نبود. این در عین حال تغییر خط و مشی ای بود که تا آن زمان اعمال هژمونی بر جنبش کارگری را از طریق تقابل – گاه مستقیم و گاه غیر مستقیم – با نظریات مارکس و انگلس دنبال می کرد و اکنون در پوستۀ مارکسیسم در را ه تحقق همان استراتژی گام بر میداشت. نطریات زمخت ضد کمونیستی امثال لاسال و شوایتزر و هوش برگ، اکنون توسط نظریه پردازانی ارائه می شد که خود هم به واسطۀ نزدیکی و ارتباط مستقیم با مارکس و انگلس و هم به واسطۀ اشتغال جدی با آموزه های مارکسیسم، به اندازه کافی در ارائۀ همان مضامین در قالب مارکسیسم تبحر داشتند. همۀ آن چیزی را که حلقۀ زوریخ در سال 1879 با فرمولبندی های آشکارا ضد کارگری ارائه کرده بود، کارل کائوتسکی چند سال بعد تحت عنوان نظریه باصطلاح مارکسیستی آگاهی سوسیالیستی بسته بندی و ارائه کرد.

او در نقد طرح برنامۀ حزب سوسیال دمکرات اطریش نوشت: «برخی از منتقدین رویزیونیست ما تصور می کنند مارکس ادعا کرده بود که توسعۀ اقتصادی و مبارزۀ طبقاتی نه تنها پیش شرطهای تولید سوسیالیستی را فراهم می کنند، بلکه همچنین مستقیما شناخت (تأکید از کائوتسکی) ضرورت آن را. و همین جا کار این منتقدین با این استدلال تمام است که پیشرفته ترین کشور سرمایه داری یعنی انگلستان، در میان تمام کشورهای مدرن، از همۀ آنها از چنین شناختی بری است. بر اساس طرح جدید می شود فرض گرفت که کمیسیون برنامۀ حزب اطریش نیز در همین نگرش مردود باصطلاح "ارتدوکس-مارکسیستی" شریک است. چرا که می گویند "هر چه توسعه سرمایه داری باعث رشد پرولتاریا می شود، به همان نسبت [این پرولتاریا] هم ناچار و هم قادر به مبارزه با آن می شود. این روند به آگاهی از "امکان و ضرورت سوسیالیسم" و غیره ختم می شود. اما این نادرست است. سوسیالیسم به مثابه آموزه البته همانگونه ریشه در مناسبات اقتصادی امروز دارد که مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا نیز؛ و به همان نسبت مانند این مبارزه از دل مبارزه بر علیه فقرو فلاکت  توده ای نشأت می گیرد که سرمایه داری ایجاد می کند. اما این دو در کنار یکدیگر و با پیش شرطهای متفاوتی به وجود می آیند و نه از دل یکدیگر. آگاهی مدرن سوسیالیستی تنها بر اساس درک عمیق علمی می تواند به وجود بیاید. در عمل هم علم امروزی اقتصاد به همان نسبت یک پیش شرط تولید سوسیالیستی را می سازد که مثلا تکنیک امروزی. اما پرولتاریا انصافا نه این را می تواند ایجاد کند و نه آن دیگری را. این هر دو از روندهای اجتماعی امروز نشأت می گیرند. حامل علم اما پرولتاریا نیست، بلکه روشنفکری بورژوائی (تأکید از کائوتسکی) است. در عناصر منفرد همین لایه نیز بود که سوسیالیسم مدرن شکل گرفت و توسط آنان به پرولترهای دارای توان ذهنی برجسته منتقل شد که این آگاهی را - آنجا که شرایط اجازه بدهند - وارد مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا می کنند. پس آگاهی سوسیالیستی چیزی منتقل شده از خارج به درون مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا است و نه ابتدائاٌ به وجود آمده از درون آن. بر همین اساس هم برنامۀ قدیمی هاینفلدی [حزب] کاملا به درستی می گوید که پر کردن پرولتاریا با آگاهی (تأکید از کائوتسکی) از وضعیت و وظایفش، از جملۀ وظایف سوسیال دمکراسی است. اگر این آگاهی از دل خود مبارزه طبقاتی می جوشید، چنین چیزی لازم نبود. طرح جدید این جمله از برنامۀ قدیمی را برداشته و عبارت نقل شده در بالا را به آن ضمیمه نمود. به این ترتیب اما انسجام نظری آن کاملا از هم گسیخته است...» (به نقل از چه باید کرد لنین)

و به این ترتیب مارکس نیز از پا به سر برگردانده شد. تمام تأکیدات مارکس و انگلس مبنی بر حفظ اصالت طبقاتی و علمی حزب در مقابل تعرض تحصیلکرده های بورژوا و خرده بورژوا، یکسره نادیده انگاشته شده و با این جایگزین می گردند که اصلا همین تحصیلکرده ها ناقل آگاهی سوسیالیستی به درون طبقۀ کارگرند. مارکس و انگلس از علم جدیدی حرف می زنند که تحصیلکرده های بورژوا و خرده بورژوا در صورت پیوستن به صفوف پرولتاریا تازه باید آن را فرا بگیرند. علم دانشگاهی این تحصیلکرده ها نزد مارکس و انگلس نه تنها پیش شرط علم جدید سوسیالیستی نیست، بلکه مانع آن و حتی مخرب آن است. نزد کائوتسکی اما همان علم دانشگاهی نه فقط به مقام پیش شرط سوسیالیسم ارتقا می یابد، بلکه خود آموزۀ سوسیالیسم تلقی می شود. در حالی که مارکس و انگلس در سالهای متمادی فعالیت خویش بی وقفه نسبت به نفوذ روشنفکران بورژوا و خرده بورژوا در حزب پرولتاریا هشدار می دادند، نزد کائوتسکی یکباره رسالت انتقال آگاهی سوسیالیستی به درون طبقه به همین روشنفکر بورژوا واگذار می گردید. (در حاشیه اشاره به این هم لازم است که بر خلاف تبلیغات آنتی کمونیستی آتونومها و طرفداران مکتب پراکسیس و امثالهم مبنی بر این که کائوتسکی را ادامه دهندۀ مباحث انگلس معرفی می کنند، او حقیقتا امتداد جریانی بود که انگلس با تمام توان بر علیه آن به مبارزه برخاسته بود وتهاجم این جریانات به انگلس در واقع ادامۀ همان تهاجمات دورینگی است.)

برجسته کردن نقش علم بورژوائی در باصطلاح "انتقال آگاهی سوسیالیستی" به درون طبقۀ کارگر، چیزی جز همان خزعبلات دورینگی مبنی بر ناتوانی پرولتاریا در دسترسی به علم نبود که اکنون در پوشش مارکسیستی و نه در تقابل با مارکسیسم بیان می شد. البته لازم است که در فرصتهای آتی به مفهوم سوسیالیسم به مثابه علم نزد مارکس و انگلس و تفاوت آن با علم بورژوائی به طور کلی بیشتر پرداخته شود. اما در رابطه با بحث حاضر به ویژه اشاره به این نکته مهم است که بر خلاف مورد علوم طبیعی، قضاوت مارکس و انگلس در مورد علوم اجتماعی بورژوازی به طور کلی، و به طور مشخص و بویژه آن چیزی که بورژوازی از آن به عنوان "علم اقتصاد" نام می برد، بسیار منفی تر از آن است که بتوان از آن خروجی ای به نفع سوسیالیسم را برداشت کرد. مارکس و انگلس بکرات بر این تأکید داشتند که این باصطلاح "علم اقتصاد" حتی با معیارهای بورژوائی نیز علم به حساب نمی آید. مارکس در نظریه های ارزش اضافه به خوبی نشان داده است که علم اقتصاد بورژوازی همراه با پایان ریکاردو جستجوی حقیقت را به کلی کنار گذاشته و به یک دستگاه ایدئولوژیک تحمیق و دروغ و فریب تحول یافته بود. حال نزد کائوتسکی دقیقا همین " علم امروزی اقتصاد ... یک پیش شرط تولید سوسیالیستی" را می سازد و دانش آموختگان همین رشته ها بودند که در نقش آموزگار پرولتاریا ظاهر می شدند. و همۀ این مباحث در رأس یک حزب کارگری و از جانب نظریه پردازان اصلی آن به میان کشیده می شد.

این یک تغییر و جابجایی ساده در دیدگاه جمعی از فعالان سوسیال دمکرات در گوشه ای از دنیا نبود. یک جابجائی استراتژیک در رابطۀ بین پرولتاریا و روشنفکران خرده بوروژوا و بورژوا در مهم ترین و پر نفوذترین گردان رزمی طبقۀ کارگر سوسیالیست در جهان بود. در این تغییر رابطه دقیقا این نقش رهبری پرولتاریای سوسیالیست بود که به لایه های غیر کارگری واگذار می شد. تغییری که هیچکدام از تلاشها و مبارزات آتی کمونیستهای طبقه نیز نتوانستند آن را خنثی نموده و رابطۀ اولیه ای را که بین پرولتاریای کمونیست و روشنفکران طبقه های میانی و بالای جامعه برقرار بود، مجددا بازسازی کنند. حتی تلاش پیگیر بلشویسم انقلابی در روسیه نیز نتوانست این صف بندی استراتژیک را تغییر داده و موقعیت دوران شکوفائی سوسیالیسم پرولتاریائی در نیمۀ قرن نوزده را کاملا بازسازی کند. امری که بیش از هر چیز ریشه در دیدگاه های مشترک خود بلشویسم با سوسیال دمکراسی آلمان داشت.

این که کدام زمینه های مادی بستر وقوع چنین تحولی را فراهم کردند، موضوعی است که به طور جداگانه باید به آن پرداخت. اشارات بعدی لنین در تحلیل عوامل این تحول، از جمله تحول مسالمت آمیز طولانی و پارلمانی حزب سوسیال دمکرات و شکلگیری اشرافیت کارگری، عناصر ارزنده ای از بحث در این مورد را به دست می دهند. تمرکز ما در نوشتۀ حاضر اما بر اصل وقوع این تحول و شناخت نیروهایی بود که در این جابجائی نقش ایفا کردند.

در قسمت بعدی نوشته به تکامل آتی تئوری تحزب در بلشویسم و نقش "حزب لنینی" خواهیم پرداخت و خواهیم دید که اولا بدون بلشویسم میراث انقلابی مارکسیسم شاید برای دورانی طولانی مدفون می شد و ثانیا نقاط گسست درون خود بلشویسم چگونه به اهرمی در دست بورژوازی و خرده بورژوازی برای برقراری مجدد هژمونی خویش بر جنبش پرولتاریای سوسیالیست بدل گردیدند. تنها پس از آن است که می توان به ارائۀ بحث دربارۀ ساختار، چشم اندازها و روشهای حزب کمونیستی کارگران در دوران معاصر پرداخت.

پایان قسمت اول

بهمن شفیق

15 مهر 1392

7 اکتبر 2013

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر