" انحصار ها بر اقتصاد ایران چیره شده ا ند" یا دفاعی هوشمندانه از سرمایه داری؟

نوشتۀ: رامین معتمد نژاد، بهمن شفیق
Write a comment

عدم تناسب در شاخه های مختلف تولیدی در یک کشور و یا در دو کشور رقیب در بازار جهانی، یکی از مکانیسمهای انتقال ارزش اضافه تولید شده در شاخه یا کشور با بارآوری کمتر به شاخۀ تولیدی یا کشور با بارآوری بیشتر است. بدون این که در این میان حتی هیچ حقه ای هم به کار گرفته شده باشد. همین مکانیسم است که در شاخه های با بارآوری بیشتر و ترکیب ارگانیک بالاتر سرمایه منشأ سودی می شود که از ارزش اضافه تولید شده در این شاخه ها بیشتر است و در شاخه های تولیدی و یا کشورهای با بارآوری کمتر سودی کمتر از ارزش اضافه تولید شده را نصیب سرمایه دارانی می کند که به نوبه خود کارگرانی را به کار گرفته اند که از دستمزدهای پائین تری برخوردارند. به عبارتی دیگر، کارگر کوره پزخانه های قصبه های لرستان فقط برای صاحب کوره پز خانه ارزش اضافه تولید نمی کند. او برای تراکتورسازی تبریز و ایران خودرو هم ارزش اضافه تولید می کند.

برخی توضیحات به جای مقدمه:

بهمن شفیق

"ما پیش از این در ساده ترین مقولات شیوه تولید سرمایه داری و حتی تولید کالائی، در کالا و در پول کاراکتر رازآمیز کننده ای را نشان دادیم که مناسبات اجتماعی را که در آنان عناصر مادی ثروت به مثابه حاملین عمل می کنند، به خواص خود این اشیاء بدل می کنند (کالا) و حتی از این هم بیشتر خود شیوۀ تولید را به یک شیء (پول) بدل می کند. تمام اشکال اجتماعی، آنجائی که به تولید کالائی و گردش پول منجر می شوند، در این وارونه سازی شریکند. اما در شیوه تولید سرمایه داری و در سرمایه که مقوله مسلط در آن و رابطۀ تولیدی تعیین کننده در آن را می سازد، این جهان جادوئی و وارونه بسیار بیشتر انکشاف می یابد. هنگام مشاهدۀ سرمایه در خود پروسۀ بلاواسطۀ تولید، به مثابه پمپ استخراج ارزش اضافه، رابطه هنوز بسیار ساده است و ارتباط واقعی، خود را به حاملین این پروسه، به سرمایه داران، تحمیل می کند و هنوز در آگاهی آنان جا دارد. مبارزه سنگین بر سر روز کاری این را با قدرت ثابت می کند. اما حتی در این سپهر بدون واسطه، در این سپهر پروسۀ بی واسطۀ بین کار و سرمایه نیز، موضوع به همین سادگی نمی ماند. با توسعه ارزش اضافۀ نسبی در شیوۀ تولید ویژۀ سرمایه داری که نیروهای مولد اجتماعی از طریق آن انکشاف می یابند، این نیروهای مولده و وابستگی های اجتماعی کار در پروسۀ بلاواسطۀ کار، به مثابۀ کار به سرمایه انتقال می یابند. به این ترتیب سرمایه موجودی بسیار اسرارآمیز می شود که تمام نیروهای مولدۀ اجتماعی کار، به مثابۀ نیروهای مربوط به سرمایه و برخاسته از دامن آن و نه خودِ کار نمودار می شوند.

بعد از آن هم پروسۀ گردش در میان می آید که تمام تغییرات مادی و شکلی تمام بخشهای سرمایه، حتی سرمایۀ کشاورزی، به همان اندازه ای که شیوۀ ویژۀ تولید سرمایه داری انکشاف یافته باشد در آن وارد می شوند. این سپهری است که که در آن مناسبات پیشین تولید ارزش کاملا به پشت صحنه رانده می شوند. در همان پروسۀ تولید بلاواسطه، سرمایه دار همزمان تولید کنندۀ کالا نیز هست و به عنوان هدایت کنندۀ تولید کالا فعالیت می کند. از همین رو این پروسۀ تولید در مقابل او به هیچ وجه به مثابۀ پروسۀ سادۀ تولید ارزش اضافه ظاهر نمی شود. اما ارزش اضافه ای که سرمایه در پروسۀ تولید استخراج کرده و در کالا متبلور کرده است، هر چه که باشد، باید تازه در پروسۀ گردش متحقق شود. و چنین به نظر میرسد که نه تنها بازگشت ارزشهای ریخته شده در تولید بلکه به طور مشخص ارزش اضافه موجود در کالاها نه فقط در پروسه گردش متحقق می شود، بلکه حتی از دل آن بیرون می آید. نمودی که به طور مشخص دو وضعیت آن را مؤکد می کنند: اول سودی که هنگام فروش به فریب، حقه، تخصص در امر، مهارت و هزار عامل دیگر در بازار وابسته است و سپس این واقعیت که اینجا در کنار زمان کار، عنصر دوم تعیین کننده ای نیز، یعنی زمان گردش، وارد می شود. این البته به عنوان مرز منفی برای ایجاد ارزش و ارزش اضافه عمل می کند، اما نمود آن را دارد که خود در کنار کار به همان اندازه عامل مثبتی است و گویا تعینی برخاسته از سرشت سرمایه و مستقل از کار را وارد می کند. ما در جلد دوم [کتاب سرمایه] باید این سپهر گردش را در رابطه با شکلبندیهائی که تولید می کند تبیین میکردیم و تکامل پیکرۀ سرمایه را که در آن واقع می شود نشان می دادیم. در واقعیت اما این سپهر، سپهر رقابت است که در مشاهدۀ هر مورد منفردی، زیر سلطۀ اتفاق است. جائی که قانون درونی ای که در این اتفاق ها خود را تحمیل می کند و نظمی به آن اتفاق ها می دهد، فقط هنگامی آشکار می گردد که اتفاق ها در انبوه بزرگی ادارک شوند، جائی که برای خود عوامل منفرد تولید غیر قابل رؤیت و غیر قابل فهم می ماند. ادامه دهیم: پروسۀ تولید واقعی به مثابۀ وحدت پروسۀ تولید بی واسطه و پروسۀ گردش شکلبندی های جدیدی را ایجاد می کند که رگۀ نسبت درونی در آن محو می شود، مناسبات تولیدی خود را در مقابل یکدیگر مستقل می کنند و اجزاء ارزش در اشکالی مستقل صلبیت می یابند."

کارل مارکس، سرمایه، جلد سوم، فصل 28

مشکل است که بتوان مرز روشنی بین حماقت و شارلاتانیسم نزد متفکران بورژوازی تعیین نمود. شاید هم چنین مرزی اصلا وجود ندارد و تفکر بورژوائی آمیزه ای است همزمان از هر دو. در یک چیز اما تردیدی نیست و آن صحت تام و تمام ادراکی است که مارکس در بررسی مکتب ریکاردو و مکاتب بعدی اقتصاد سیاسی به آن رسیده بود مبنی بر این که بورژوازی بعد از ریکاردو جستجوی حقیقت را کنار گذاشت. حقیقت برای سرمایه داری دیگر خطرناک بود. این امر در زمان ما نیز به همان قوت و بیش از آن صادق است. آنچه خیل انبوه اقتصاددانان بورژوازی ایران، از چپ تا راست، تولید میکنند، گواه بارزی است از این امر. بیش از یک قرن و نیم پس از آغاز انکشاف مناسبات سرمایه داری در ایران و پس از نیم قرن سلطۀ کامل شیوۀ تولید سرمایه داری، هنوز خیل انبوه نظریه پردازان بورژوازی با عبارت پردازی در باب "فقدان مناسبات سرمایه داری"، "عدم تکامل سرمایه داری"، "سرمایه داری ناکامل"، "سرمایه داری غیر تولیدی" و امثالهم سلطۀ سرمایه داری در ایران را انکار نموده و خواهان چنان نظمی می گردند که به گسترش مناسبات سرمایه داری یاری رساند. اشکال پوشیده تر این انکار تسلط مناسبات سرمایه داری در ایران را نزد نظریه پردازان چپ بورژوازی می توان یافت که با "سرمایه داری غیر متعارف" (منصور حکمت)، "سرمایه داری نیمه صنعتی" (ایرج آذرین)، "سرمایه داری انگلی تجاری" (رئیس دانا، زرافشان و ...) همۀ مقدماتی را فراهم می کنند که برای طرح ضرورت توسعۀ سرمایه داری در ایران مورد نیاز است. عبارت پردازیهای سوسیالیستی نزد چپ، پردۀ ساتری برای پوشاندن مضمون بورژوائی سیاست آن است.

با عزیمت از چنین آرایشی است که در میان حجم انبوه رساله ها و کتب تحلیلی در موضوع اقتصاد ایران، تنها آثار انگشت شماری واقعیت سلطۀ سرمایه داری در ایران را به عنوان نقطۀ عزیمت تحلیل به رسمیت می شناسند. نوشته حاضر از رامین معتمد نژاد نیز یکی از این آثار معدود است. این البته به معنای آن نیست که معتمد نژاد در جرگۀ منتقدین به سرمایه داری قرار دارد. برعکس، نوشتۀ معتمد نژاد دفاع ظریف و هوشمندانه ای است از سرمایه داری.

معتمد نژاد در مقالۀ حاضر نه تنها شواهد غیر قابل انکاری از تداوم انباشت سرمایه در ایران در کل دوران حکومت جمهوری اسلامی را ارائه می کند، بلکه همچنین و بویژه با بررسی دوران ریاست جمهوری احمدی نژاد نشان می دهد که در همان دوران نیز سرمایه داری ایران همچنان در کار توسعۀ خویش بوده است. تحلیل وی اما متمایز از تحلیلهای سیاسی معینی در چپ است که با آغاز دوران احمدی نژاد تازه یاد میلتون فریدمن و مکتب شیکاگو افتادند تا پوشش مناسبی برای جانبداری خویش از نخست وزیر محبوب دوران امام تدارک ببینند. معتمد نژاد گر چه به درستی بر سلطۀ تعیین کنندۀ مکاتب مدافع لیبرالیسم اقتصادی و تقدیس بازار آزاد در میان صاحبنظران اقتصادی ایران انگشت می گذارد، اما از ورود به نقد و چالش کشیدن چنین نظریه پردازانی در ایران خودداری می کند و در مقابل به توضیح دیدگاه تئوریک خویش و نقد متفکرین نئوکلاسیک و مکتب شیکاگو در سطح جهانی اکتفا می کند. با ورود به نقد نظریه پردازان اقتصادی در ایران اما این نیز روشن می شود که نه تنها صاحبنظران اقتصادی دست راستی، بلکه همچنین نئو کینزی های چپگرای ایرانی نیز از همان دیدگاهها متأثرند. این کاری است که ما در فرصتهائی به آن پرداخته ایم، اما هنوز باید با وسعت بیشتری انجام بگیرد.

هم توصیف مختصر و موجز معتمد نژاد از مکاتب مختلف اقتصادی معاصر و هم تشریح روند تاریخی تکوین سرمایه داری در یک سلسله از مهم ترین کشورهای سرمایه داری و نشان دادن بی پایگی فرضیاتی که وجود بازار آزاد رقابتی را شاخص سرمایه داری بودن یک شیوۀ تولید قلمداد می کنند، حاوی نکات آموزنده فراوانی هستند. معتمد نژاد همچنین سرمایه داری ایران را همانگونه که هست به تصویر می کشد و با وضوح تمام بی پایگی نظریات مدافعان رنگارنگ "پروژۀ ناتمام سرمایه داری ایران" (مالجو) را برملا می کند. تا اینجا، معتمد نژاد در سطحی بالاتر از تمام اقتصاد وولگار معاصر، از راست تا چپ، به مجادله می پردازد.

مشکل اساسی نوشته حاضر در این است که مؤلف در نقد نظریات نامبردۀ مدافع لیبرالیسم اقتصادی آنها را به عنوان "دیدگاهی یگانه انگار (Monist)" قلمداد میکند. نقطۀ عزیمت این تبیین معتمد نژاد بر تقابل با نظریۀ اصالت بازار بنا شده است. تلاش او در این است که نشان دهد سرمایه داری با بازار آزاد مشخص نمی شود. این تأکیدی است درست و ما نیز قبلا (نگاه کنید به سمینارهای دوگانه بحران جهانی 1 و 2) به آن پرداخته و نشان داده ایم که بنیان تبیین مارکس از روند انباشت سرمایه و ورود به بحران بر خود روند انباشت و تغییرات در ترکیب سرمایه و کاهش نرخ سود قرار دارد و رقابت تنها پس از تبیین این روند وارد تحلیل مارکس می شود. با این حال تلقی نظریات مورد انتقاد به عنوان دیدگاهی یگانه انگار خود متضمن اشتباهی مهم در دیدگاه نویسنده است. نفی این یگانه انگاری نزد معتمد نژاد مقدمه ای است برای ایجاد اغتشاشی در مفهوم سرمایه داری که در تحلیل نهائی به دفاع هوشمندانه ای از آن – ولو تحت نامی دیگر – منجر می شود.

معتمد نژاد استاد دانشگاهی در فرانسه است که از مراکز نفوذ مکتب مردم شناسی ماتریالیستی فرانسوی فرنان برودل به شمار می آید. تقابل با دیدگاه معادل گرفتن سرمایه داری با "اقتصاد بازار" یکی از محورهای اصلی کار برودل را تشکیل می دهد. نزد برودل سرمایه داری نه فقط خارج از مکانیسمهای بازار آزاد شکل گرفته است، بلکه همچنین با محدود کردن مکانیسمهای بازار آزاد است که به حیات خود ادامه می دهد. برودل جامعه معاصر را در سه سطح تعریف می کند. سطح نخست، سطح زندگی مادی است. فعالیت تولید کالاها و بازتولید به این سطح تعلق دارد. سطح دوم، سطح اقتصاد بازار، عرصۀ زندگی اقتصادی روزمره است و جائی است که در آن مبادله صورت می گیرد و سود حاصل می شود. بازارها شریانهای زندگی اقتصادی اند و جامعه را از پائین به بالا به تصرف در می آورند. و سرانجام سطح سوم، سرمایه داری که در بالای جامعه قرار دارد یا "سطحی بر فراز اقتصاد بازار است". این سطح سوم یعنی سرمایه داری، نزد برودل نظامی است که بین قرون 15 تا 18 میلادی شکل گرفت و تا به امروز نیز در اصول آن تغییری به وجود نیامده است. این نظامی است مبتنی است بر مبادلۀ نابرابر و استثمار. مسألۀ گرهی در آن است که برودل این نظام مسلط در سطح سوم، یا بالای هرم جامعه را، مخل کارکرد واقعی اقتصاد بازار می داند و خواهان رسیدن به نوعی از اقتصاد بازار بدون سرمایه داری است. بدین ترتیب ما با نوعی از انتقاد ضدسرمایه داری مواجهیم که خود مدافع اقتصاد بازار است. چپ است، ولی راست هم هست.

تأثیر پذیری معتمد نژاد از برودل را در جای جای نوشته می توان دید. در قضاوت پیرامون سرمایه داری ایران از دهه هفتاد به بعد: "از همین رو، ساختار سرمایه داری نوین ایران، از این دوره تا کنون، سخت به الگوی فرنان برودل شبیه است. چه او مقوله سرمایه داری را به آن حوزه و «طبقه ای» از اقتصاد اطلاق می کند که در آن واسطه های (Negociants) مالی و تجاری نقش عمده ای ایفا می کنند، از آن رو که، صرف نظر از انباشت سرمایه، در رابطه حیاتی با نهاد های قدرت، به دنبال انباشت و تمرکز «نیروها»، «امتیازها»، «انحصارها» و قدرت در دستان خویش هستند". و یا "سرمایه داری ایران صحنه تمرکز شکل های مختلف سرمایه در درون این گروه های بزرگ صنعتی، مالی و تجاری است. در فرایند این تمرکز، همانگونه که پیشتر گفته شد، واسطه ها نقشی اساسی دارند. زیرا آنها هستند که، همانطور که برودل می گوید، دستیابی این گروه ها به مراکز مختلف قدرت (برای دسترسی به حمایت های سیاسی و اداری) و، به تبع آن، بهره بردن از امتیازهای متعدد (مثل دسترسی به سهام شرکت های دولتی یا اعتبارهای هنگفت بانکی) و، از این رهگذر، برقراری انحصارهای گوناگون را ممکن می سازند". این دقیقا روش برخوردی است که برودل در تبیین روند تکوین سرمایه داری در پیش میگیرد. در این روش، نه قانون ارزش، بلکه عملکرد گروهبندیهای مختلف اجتماعی قوانین حرکت سرمایه داری را رقم میزند. آنچه نزد مارکس دوران انباشت اولیه سرمایه داری را مشخص می کند و در سرمایه داری استقرار یافته، آنچنان که در قطعۀ نقل شده از وی در آغاز متن دیدیم، تنها لحظاتی در پروسۀ گردش سرمایه را تشکیل می دهند، نزد معتمد نژاد به تأسی از برودل، شاخص نظام سرمایه داری قلمداد می گردد.

چندگانگی معتمد نژاد نیز از همین نوع است. ولو این که بیشتر رنگ و بوی مارکس را به خود گرفته باشد. او به چالش با نظریاتی می پردازد که سرمایه داری را "بازارمحور" می دانند و معتقد است که این نظریات مبتنی بر یگانه انگاری اند. در نقطۀ مقابل خود او تلاش می کند نشان دهد که اتفاقا این مکانیسمهای اجتماعی دیگرند که تداوم انباشت در سرمایه داری را امکانپذیر می کنند و نه بازار. تمام استدلال وی برای نشان دادن این واقعیت مبتنی بر توسعۀ تاریخی سرمایه داری در کشورهائی از قبیل ژاپن، کره و یا آمریکاست که از مسیری غیر از رویش تدریجی سرمایه داری از طریق تحقق بازاری با رقابت آزاد صورت گرفته اند. این مشاهده ای است درست و همین مشاهده نیز در ایران امروز به اندازه کافی زیر پای سینه چاکان بازار آزاد را خالی می کند. اما معتمد نژاد از این مشاهده درست به نتایجی از نظر تئوریک کاملا نادرست میرسد.

او معتقد است که "سرمایه داری به هیچ وجه در چهار چوب محدود «سرمایه داری بازار» قابل توضیح نیست. برخلاف آنچه الگوی یگانه انگارِ اقتصادِ بازار در صدد القاء آن است، «بازار» هرگز به طور جهانشمول هسته مرکزی نظام سرمایه داری نبوده است و «دست نامرئی» مشهور نقد به نئوکلاسیکها: این نظام اقتصادی نقش محوری در تولد و تنظیم روابط سرمایه داری ایفا نکرده است، زیرا گروه های مختلف اجتماعی و نهادهای قدرت تأثیری ساختاری در ایجاد و تحول نظام سرمایه داری داشته اند و دارند". اما طرح مسأله به این صورت گرچه می تواند در مجادله با حواریون بازار آزادی به کار آید، در خود اما ضعفی بنیادین را نهفته است که حتی یک بازار آزادی هوشمند نیز می تواند آن را بر علیه خود معتمد نژاد به کار بگیرد. مشکل در پرسشی است که معتمد نژاد آن را از مدافعان بازار آزاد بر گرفته است و در طرح آن شریک است: آیا بازار هسته مرکزی نظام سرمایه داری است؟ این پرسش واحدی است که دو گروه اقتصاددانان بورژوازی، مدافعان بازار آزاد و منتقدان آن حول آن به صف آرائی می پردازند و همین نیز پرسشی است نادرست. مسأله این نیست که آیا بازار هسته مرکزی نظام سرمایه داری است یا نه. مسأله این است که آیا سرمایه داری بدون بازار قابل تصور است یا نه؟ معتمد نژاد پاسخ می دهد آری و به نمونه هائی از مثلا سرمایه داری مدیریت شده رجوع می دهد. همین دیدگاه نیز هست که او را در بررسی اقتصاد ایران به این نتیجه میرساند که این اقتصاد را اقتصاد انحصارها بداند و این انحصارها را نیز در رابطه با قدرت دولتی توضیح دهد.

انعکاس این دیدگاه در بررسی سرمایه داری ایران مقدمتا در حذف وسیع ترین بخشهایی از تولید سرمایه داری است که گرچه در تعیین سرنوشت جامعه و جهتگیریهای قدرت دولتی نقشی ایفا نمی کنند، اما بدون آنها حتی همان انحصارها نیز قابل توضیح نیستند. او نقطۀ آغاز توسعۀ سرمایه داری انحصاری در ایران را از دهه هفتاد قرار می دهد و این دوره را از دوره پیشین متمایز می کند. درباره دورۀ پیشین توسعۀ سرمایه داری در ایران او می نویسد که "مرحله اول از «انقلاب صنعتی»و اصلاحات ارضی سالهای ۱۳۴۰تا پایان جنگ ایران و عراق به درازا کشید". او سپس به شکلگیری طبقه کارگر و افزایش بنگاههای صنعتی بزرگ پرداخته و ادامه می دهد که "این روند بعد از انقلاب ۱۳۵۷ادامه یافت (به عنوان مثال، مجتمع فولاد مبارکه اصفهان در سال ۱۳۶۰و فولاد خوزستان در سال ۱۳۶۷تأسیس شدند) و پس از پایان جنگ شتاب گرفت. روندی که منجر شد تا تعداد کارگران در واحد های صنعتی پنج برابر شود. در نتیجه این تحول، شمار «مزدبگیرها» سیری صعودی طی کرد، امری که به تعمیم و استیلای روابط مزد محوری در ایران انجامید". با همۀ اینها او به این نتیجه حیرت انگیز میرسد که "انقلاب ۱۳۵۷و دولتی شدن بخش عمده ای از گروه های صنعتی عوامل دیگری بودند که از تولد یک بورژوازی صنعتی مستقل جلوگیری کردند. در نتیجه، می توان گفت که، در طی این مرحله، یگانه لایه منسجم و سازمان یافته سرمایه دار لایه سرمایه داران تجاری بود، که حضور و نفوذ آن در اقتصاد ایران حداقل به قرن نوزدهم میلادی باز می گردد".

در عرصۀ تجربی ما نادرستی این دیدگاه را در مقالۀ "دولت و مبارزۀ طبقاتی، انباشت سرمایه در دورۀ آغازین جمهوری اسلامی" و مقالات "نگاهی به توسعۀ سرمایه داری ایران در دو دهه اخیر (بخش 1، بخش 2)" به تفصیل نشان داده ایم. آنجا به روشنی مشاهده می شود که تحولات پس از انقلاب 57 نه تنها مانع از تکوین یک بورژوازی صنعتی نبوده اند، بلکه به شکلگیری یک بورژوازی صنعتی قدرتمند در ایران نیز منجر شده اند. اگر تشخیص این تحول برای ما با امکانات محدودمان در بررسی داده های اقتصادی امکانپذیر بود، معتمد نژاد عنوان یک آکادمیسین با امکانات به مراتب فراوانتر با سهولت به مراتب بیشتری می توانست به همین نتایج برسد. آنچه مانع او از رسیدن به چنین درکی می شود، دید وی از سرمایه داری است.

او متوجه می شود که از دهه هفتاد در سرمایه داری ایران بخشهای نیرومندی در پیوند با مراکز قدرت دولتی شکل می گیرند که در کنترل اقتصاد ایران نقشی کلیدی ایفا می کنند. اما او به توصیف این پدیده اکتفا می کند و به چرائی شکلگیری این تمرکز سرمایه و پیش شرطهای بقای آن توجهی نمی کند. آنچه او در این زمینه عنوان می کند یا به عوامل سیاسی و یا به عوامل جامعه شناسانه متکی است. او میگوید: "مرحله دوم رشد سرمایه داری در ایران بعد از پایان جنگ آغاز شد و تا پایان دهه ۱۳۷۰به درازا کشید. دو امر اساسی سمت و سوی توسعه این نظام اقتصادی را در دهه مذکور هدایت کردند : از یک سو، ضرورت بازسازی اقتصاد ایران، از سوی دیگر، ایجاد نطفه های دولتی مدرن بر پایه رشد دستگاه های اداری، چه دولتی و چه غیر دولتی. گسترش دستگاه های اداری نه فقط به برآمدن یک اشرافیت جدید اداری منتهی شد، بلکه زمینه شکل گیری اقشار میانی اداری نوینی را هم فراهم کرد". به این ترتیب تمام عواملی که خود او در توصیف توسعۀ سرمایه داری در ایران تا آغاز دهه هفتاد به میان کشیده بود، از ایجاد کارخانه های بزرگ صنعتی تا تعمیم کار مزدی و شکلگیری طبقۀ کارگری انبوه، از بررسی خارج می شوند و جای خود را به "ضرورت بازسازی اقتصاد ایران" و گسترش دستگاههای اداری" می دهند. او نیازی به آن نمی بیند به بررسی نقش بازار داخلی در توسعۀ سرمایه داری ایران در دوران اولیه جمهوری اسلامی و سپس به عدم کفایت این بازار داخلی برای انکشاف بعدی سرمایه داری در ایران و نیاز آن به بازارهای منطقه ای و جهانی بپردازد. دلیل پایه ای این امر در دیدگاهی است که او نسبت به بازار و نقش آن در سرمایه داری دارد.

معتمد نژاد البته مثل برودل رویکرد مثبتی به اقتصاد بازار ندارد، اما او هنگامی که می نویسد "سرمایه داری «اقتصاد بازار» نیست"، گرچه به درستی دید تقلیل گرایانه مدافعان نئو کلاسیک بازار را به چالش می طلبد، اما خود از بازار یک بازار رقابتی آزاد را مد نظر دارد و تمام تلاش وی نیز برای نشان دادن آن است که چنین بازار ایده آلی در جهان واقع وجود ندارد. بسیار خوب، اما پس نقش خود بازار در سرمایه داری چیست؟ او به این سؤال پاسخی نمی دهد. معتمد نژاد فقط میگوید: "برخلاف آنچه الگوی یگانه انگارِ اقتصادِ بازار در صدد القاء آن است، «بازار» هرگز به طور جهانشمول هسته مرکزی نظام سرمایه داری نبوده است و «دست نامرئی» مشهور این نظام اقتصادی نقش محوری در تولد و تنظیم روابط سرمایه داری ایفا نکرده است، زیرا گروه های مختلف اجتماعی و نهادهای قدرت تأثیری ساختاری در ایجاد و تحول نظام سرمایه داری داشته اند و دارند". او به محدودیتهای بازار در جهان واقعی استناد میکند تا ثابت کند که بازار هسته مرکزی نظام سرمایه داری نیست. اما خود نمیگوید که کارکرد بازار چیست؟

این سکوت در زمینه کارکرد و نقش بازار اتفاقی نیست. ناشی از دیدگاهی است که در تقابل با "یگانه انگاری" طرفداران بازار آزاد، دست به تبیین سرمایه داری بر مبنائی چندگانه انگاری میزند و به این ترتیب سرمایه داری را نه به عنوان یک نظام تولیدی معین که شکل دهنده مناسبات اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، اجتماعی است، بلکه به عنوان نظامی به تصویر میکشد که فقط اقتصادی نیست. می نویسد: "باید از تعبیرهای تقلیل گرایانه دست کشید و سرمایه داری را، همانگونه که تجربه تاریخی به ما می آموزد، نه فقط نظامی اقتصادی، بلکه نظامی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی تلقی کرد : به عبارت دیگر، سرمایه داری شکل بندی ویژه ای است که بین روابط اقتصادی محوری آن از یک سو، و روابط قدرت و نهاد های سیاسی ـ اجتماعی آن از سوی دیگر، پیوند و تأثیری متقابل و ناگسستنی وجود دارد". این تقابل با تقلیل گرائی فقط در مجادله با طرفداران بازار آزاد نیست، در مقابله با مارکسیستها هم هست و پائین تر بدان خواهیم پرداخت. آنچه در اینجا باید مورد تأکید قرار گیرد این است که در تصویر ظاهرا جامعی که معتمد نژاد در تقابل با تقلیل گرایان به آن اتکا می کند، سرمایه داری دیگر نظامی نیست که روابط اقتصادی و روابط قدرت و نهادهای سیاسی بر اساس آن و برای پاسخگوئی به نیازهای آن شکل می گیرند. این نظامی است که در آن روابط اقتصادی و روابط سیاسی – اجتماعی پیوند و تأثیری متقابل و ناگسستنی بر یکدیگر دارند. اما مگر نمی توان عین همین حکم را در مورد فئودالیسم و وجه تولید آسیائی و برده داری و حتی جماعتهای اشتراکی به کار برد؟ معتمد نژاد آنجا که توضیح دلایل لازم است، به بدیهه گوئی می پردازد.

این چندگانه انگاری در واقع گریز از تبیین سرمایه داری به عنوان کلیت نظامی است که با چیرگی این مناسبات بر آن، بر همه چیز مهر خود را میکوبد. تعریف بسیار سادۀ سرمایه داری به مثابه نظامی مبتنی بر کار مزدی و تولید کالائی تعمیم یافته، نزد معتمد نژاد جای خود را به نظامی می دهد که از مؤلفه های گوناگون تشکیل شده است. مؤلفه های گوناگونی که تنها مشخصه اشان در پیوند ناگسستنی شان با یکدیگر قرار دارد. او با استناد به مارکس اظهار میدارد که: "ماهیت نظام سرمایه داری در دو ویژگی ساختاری نهفته است. ویژگی اول خود بر سه رابطه اصلی استوار است : ۱- روابط کالایی (خرید و فروش کالاها)، ۲- روابط مزد محوری (بین کارگران و کار فرمایان) که در آن نیروی کار نیز تبدیل به کالا شده است و ۳- روابط پولی که اعتبار بانکی در آن نقشی اساسی ایفا می کند. از نظر مارکس، خصوصیت دیگر سرمایه داری محروم شدن کارگران از مالکیت وسایل تولید و به ویژه محروم شدن آنها از محصول کار خویش است".

این تبیینی است که فقط عوامل مختلفی را بر می شمارد و نه بیشتر. نخست این که او دو ویژگی ساختاری را به میان می کشد که در واقع یک ویژگی بیشتر نیست. او در ویژگی اول از روابط مزد محوری سخن می گوید تا در ویژگی دوم و به عنوان "خصوصیت دیگر" سرمایه داری، محروم شدن کارگران از مالکیت وسایل تولید را به میان بکشد. اما در واقعیت این ویژگی دوم پیش شرط تکوین سرمایه داری است. واقعه ای است تاریخی که در جریان انباشت اولیه به وقوع پیوسته و بنیان بازتولید سرمایه داری را تشکیل می دهد. وجود طبقه ای از پرولتاریایی که به جز فروش نیروی کار خود چیزی برای فروش ندارد، پیش شرط و ضامن بازتولید هر روزه سرمایه داری است و نه شاخص آن. معتمد نژاد در اینجا پیش شرط را به عنوان ویژگی به میان می کشد.

اما کار او به این محدود نمی ماند. او اگر در به میان کشیدن محرومیت کارگران از وسایل تولید، پیش شرط را به عنوان ویژگی به میان می کشد، در بحث روابط پولی نیز به اختلاطی دست میزند که از یک سو باز هم وجود پول به عنوان یک پیش شرط دیگر را به مثابۀ یک ویژگی سرمایه داری به میان می کشد و از سوی دیگر شکلگیری نظام اعتباری و اعتبار بانکی را که در مرحله ای از رشد سرمایه داری و در نتیجۀ رشد این مناسبات شکل گرفته اند، به عنوان ویژگی دیگر نظام سرمایه داری معرفی کند. همۀ اینها البته در جامعۀ سرمایه داری قابل مشاهده اند. اما هنگام صحبت از ماهیت نظام سرمایه داری نمی توان با برشمردن ویژگی هایی که خود یا محصول روندهای پیشا سرمایه داری (محروم شدن کارگران از وسایل تولید) و یا منتج از این مناسباتند (نظام اعتباری) به توضیح این ماهیت پرداخت.

آنچه در عین حال حائز اهمیت است این است که در تبیین معتمد نژاد روابط کالائی به عنوان بخشی از یکی از ویژگی های سرمایه داری به میان کشیده می شود. در برشماری ویژگی های سرمایه داری او نظام اعتباری را وارد می کند، اما در هیچ نقطه ای صحبتی از بازار به میان نمی آید. این تصادفی نیست. نزد معتمد نژاد بازار در تبیین سرمایه داری جائی ندارد. او البته با مدافعان بازار به مجادله بر میخیزد و به درستی بر این تأکید میکند که بازار هسته مرکزی نظام سرمایه داری نیست. خود او اما در مقابل، بازار را به کلی از تبیین سرمایه داری کنار می گذارد. این کنار گذاشتن فقط به همین محدود نمی ماند که او مثلا نقش بازار را ناچیز در نظر گرفته است. بلکه از نقصی بنیادی در نظریه پردازی معتمد نژاد حکایت می کند.

نگاهی به مجادله معتمد نژاد با مدافعان بازار نشان می دهد که او همه جا ظاهرا به مخالفت با تبیین بازار به عنوان محور سرمایه داری می پردازد، تصویر وی از بازار نزد مخالفانش، اما یک بازار رقابتی کاملا آزاد است. او میخواهد با این تصویر از بازار مقابله کند، کل بازار را حذف می کند. او برای نشان دادن نادرستی نظریات مدافعان بازار، تلاش میکند نشان دهد که بازار آنطور که این مدافعان میگویند آزاد نیست و گروهبندیهای اجتماعی و انحصارات و قدرت سیاسی در شکل دادن به تحولات بازار تأثیر میگذارند. مسألۀ اساسی اما این است که این هنوز کلمه ای در تبیین نقش بازار در سرمایه داری نیست. پرسش این نیست که بازار تا چه حد آزاد یا محدود است. پرسش به نقش خود بازار در انباشت سرمایه باز میگردد. در این نقطه معتمد نژاد دیگر به مارکس متکی نیست، به برودل اتکا می کند.

مارکس در تبیین سرمایه داری به اندازه کافی به این واقف است که هر میزان از استخراج ارزش اضافه از روند بلاواسطۀ تولید، بدون متحقق شدن آن در پروسۀ گردش ذره ای نیز به درد سرمایه دار نمی خورد. برای مارکس "پروسۀ تولید واقعی به مثابۀ وحدت پروسۀ تولید بی واسطه و پروسۀ گردش" است و این پروسۀ گردش در جائی غیر از بازار واقع نمی شود. این کارکرد بازار در سرمایه داری است که معتمد نژاد آن را با اتکا به محدودیتهای اعمال شده توسط نهادها و قدرتهای اجتماعی از تبیین کنار می گذارد. واقعیت اما این است که هیچ درجه ای از اعمال محدودیت بر بازار ناقض این کارکرد پایه ای بازار نیست. در بازار است که مبادله صورت می گیرد و یک دور پروسۀ واقعی تولید با تبدیل شدن به پولی بیش از پول ریخته شده در آغاز روند تولید خاتمه می یابد.

جایگزینی بازار توسط مکانیسمهای دیگری غیر از بازار که معتمد نژاد در بحث خود بدان اتکا می کند، مکانیسمهای بازار را از کار نمی اندازد. بر عکس، همین مکانیسمها تعیین کنندۀ حد و حدود میزان دخالتگری گروهبندیهای اجتماعی در روند تولید است. برای نمونه معتمد نژاد به رونالد کُز استناد میکند و میگوید وی "تئوری «هزینه های مبادلات» (Transaction Costs) را تدوین نمود تا نشان دهد مبادلات روزمره در بازار، به ویژه به دلیل «ناکامل بودن» اطلاعات موجود درآن، هزینه هایی دارند که گاه میزان بالای آنها باعث می شود، به جای بازار، لاجرم به شکل های دیگری از «هماهنگ سازی فعالیت های اقتصادی»، همچون «درونی کردن» بخشی از مبادلات در شرکت های صنعتی، رجوع شود. بدین ترتیب، آنجا که هزینه های بازار فزونی گیرند، «بنگاه» یا «شرکت» (Firm) می تواند جایگزین «بازار» شود". حقیقتا عجیب است که یک اقتصاددان دانشگاهی در فرانسه از یک روند سادۀ تصمیم گیری در جریان تولید نظریۀ اقتصادی در مورد بازار بسازد و با آن کارکرد بازار را زیر سؤال ببرد. آنچه معتمد نژاد به نقل از کز عنوان می کند در شمار تصمیمات روزمرۀ هر بنگاه تولیدی قرار دارد. سرمایه دار هنگام تصمیم گیری با ارزش اضافه کار ندارد. او با هزینه تولید و درآمد فروش کار دارد. هر گاه هزینۀ تولید بخشی از محصول از قیمت بازار آن بیشتر بود، تولید این بخش را به بیرون محول می کند (out sourcing) و در مواردی که کمتر باشد آن را درونی می کند. این روالی همیشگی در سرمایه داری بوده است که در دوره های معینی به این یا آن سو تمایل بیشتری داشته است. آنچه در این میان تعیین کننده است این است که مبنای چنین تصمیم گیری هائی همان قیمت بازار محصولات است که یا از پیش و در مقایسه با محصولات مشابه موجود در بازار معین می شود و یا بر اساس تخمینهائی که با توجه به سطح دستمزدها و تعهدات کارفرما در قبال کارگران در واحدها و یا حتی کشورهای مختلف و عوامل دیگری از قبیل مالیاتها و عوارض و غیره، به عمل می آید. هیچکدام از اینها اما نه تنها ناقض کارکرد اقتصادی بازار در سرمایه داری نیستند، بلکه دقیقا متأثر از همان کارکردند.

مهم تر از جنبۀ ذکر شده این واقعیت است که معتمد نژاد با حذف بازار از تحلیل، قادر به درک کلیت سرمایه داری و نحوۀ انتقال ارزش اضافه به انحصارات و بنگاههای تولیدی با تکنولوژی رقابتی بالا نیست. وی در تمام تحلیلش به توضیح چگونگی عملکرد انحصارات در سرمایه داری ایران می پردازد بی آن که حتی برای لحظه ای وسیع ترین بخشهای اقتصاد ایران، یعنی کارگاههای کوچک و کسبۀ خرده پا و کارهای فصلی و شاخه های متعدد تولید و خدمات مبتنی بر کار فصلی را حتی وارد تحلیل کند. او تنها زمانی فقر و فلاکت و کاهش قدرت خرید مردم و سطح دستمزدها را وارد تحلیل می کند که در مقابل تمرکز عظیم سرمایه در دست انحصارات، محرومیت توده های وسیعی از جامعه را ترسیم کند. از نظر اقتصادی هیچ رابطه ای بین این دو در تحلیل معتمد نژاد وجود ندارد. مثلا: "در حالی که اولیگارشی اقتصادی جدید، به یمن تحولات اقتصادی دهه ۱۳۷۰، سرگرم انباشت سرمایه بود، اکثریت جامعه، چه اقشار مختلف طبقه متوسط و چه اقشار مستضعف، تحت فشار تورم (۲۱در صد در سال ۱۳۷۰، ۲۵در صد در سال ۱۳۷۱، ۲۳در صد در سال ۱۳۷۲، ۳۵در صد در سال ۱۳۷۳، ۶۰در صد در سال ۱۳۷۴و ۲۳در صد در سال ۱۳۷۵) و شاهد کاهش قدرت خرید خویش بودند...". روشن است که این تقابل فقط برای نشان دادن نوعی نابسامانی است. همان کاری که بسیاری از اقتصاددانانی انجام میدهند که از جانب معتمد نژاد مورد نقد قرار میگیرند. از نظر کارکرد اقتصادی اما این تشدید شکاف طبقاتی و تشکیل دو قطب ثروت و فقر در جامعه، جزء لایتجزائی از روند تمرکز و تراکم سرمایه و پیشرفت تکنولوژی و بارآوری کار در شرایط تولید سرمایه داری است. به هر میزان که بارآوری تولید پیشرفت کند و به هر میزان که انباشت در سطح گسترده تری صورت بگیرد و حجم بیشتری از سرمایه برای به راه انداختن تولید مورد نیاز باشد، به همان اندازه نیز نیاز به تودۀ وسیعتری از کارگرانی لازم است که در شرایطی ناگوارتر و با دستمزدهائی ناچیزتر به کار اشتغال دارند. نگاهی به آمریکای امروز و مقایسه آن با دهه هفتاد قرن بیستم این موضوع را روشن می کند. ما جزئیات این رابطه را در نوشته دیگری در زمینه اقتصاد جهانی به بحث خواهیم گذاشت. اینجا همینقدر کافی است اشاره کنیم که این عدم تناسب در شاخه های مختلف تولیدی در یک کشور و یا در دو کشور رقیب در بازار جهانی، یکی از مکانیسمهای انتقال ارزش اضافه تولید شده در شاخه یا کشور با بارآوری کمتر به شاخۀ تولیدی یا کشور با بارآوری بیشتر است. بدون این که در این میان حتی هیچ حقه ای هم به کار گرفته شده باشد. همین مکانیسم است که در شاخه های با بارآوری بیشتر و ترکیب ارگانیک بالاتر سرمایه منشأ سودی می شود که از ارزش اضافه تولید شده در این شاخه ها بیشتر است و در شاخه های تولیدی و یا کشورهای با بارآوری کمتر سودی کمتر از ارزش اضافه تولید شده را نصیب سرمایه دارانی می کند که به نوبه خود کارگرانی را به کار گرفته اند که از دستمزدهای پائین تری برخوردارند. به عبارتی دیگر، کارگر کوره پزخانه های قصبه های لرستان فقط برای صاحب کوره پز خانه ارزش اضافه تولید نمی کند. او برای تراکتورسازی تبریز و ایران خودرو هم ارزش اضافه تولید می کند. بخشی از ارزش اضافۀ تولید شده توسط وی از طریق مکانیسم بازار نصیب صاحبان سهام تراکتور سازی و ایران خودرو هم می شود. همانطور که بخشی از ارزش اضافه تولید شده توسط کارگران مزارع چای هندودستان و مزارع کاکائو در آفریقا و باراندازهای بنادر یونان به جیب سهامداران اپل و مایکروسافت و دایملر بنز سر ریز می شود.

معتمد نژاد نیازی به ورود به این مباحث نمی بیند و به همین دلیل اصولا به بررسی نقش تولید خرد و کارگاهها و مؤسسات کوچک و میانی در اقتصاد ایران نمی پردازد و در حد همان انحصارات متوقف می ماند. با حذف بازار، یک مؤلفۀ اصلی تأثیرگذار بر روند تحول اقتصادی ایران معاصر از تحلیل معتمد نژاد کنار رفته است. او نه قادر است الگوی متکی به بازار داخلی در دوران آغازین جمهوری اسلامی و انباشت سرمایه در آن دوران را به درستی تحلیل کند (یعنی همان دوره ای که به زعم او مانع تکوین بورژوازی صنعتی بود) و نه تحول بعدی این سرمایه داری همراه با گسترش ظرفیت تولیدی و پیشرفت تکنولوژیک و گذار از اقتصاد متکی بر بازار داخلی به اقتصاد صادرات محور برای دستیابی به بازارهای منطقه ای و خارجی را. اما دقیقا همین جنبه های تحول سرمایه داری در ایران و موانع موجود بر سر راه آنند که تلاطمات اقتصادی وسیاسی در ایران را توضیح می دهند و ما هم سعی خواهیم کرد در نوشته هایی دیگر به طرح آن بپردازیم.

چندگانه انگاری معتمد نژاد و اتکاء وی به نظریه پردازان بورژوازی برای توضیح مکانیسمهای سرمایه داری، مانع از آن میشود که وی قادر به درک دینامیسمهای روند انباشت سرمایه و متأثر از آن مبارزه طبقاتی در ایران باشد. توضیحات نوشته درباره نقش سرمایه های کلان در ایران به اندازه کافی بر ملا کنندۀ اقتصاددانان وولگار چپ و راست ایران هستند و در پرتو تحلیل مارکسیستی می توانند پاسخگوی بخشی از زمینه های نظری شناخت سرمایه داری در ایران باشند. با این حال، همین عدم درک دینامیسمهای انباشت سرمایه و مبارزه طبقاتی حاوی نتیجه گیری هائی هستند که گرچه معتمد نژاد به صراحت بیان نمی کند، اما در همان جهتی قرار می گیرند که مورد نظر مدافعان بازار آزادی یا در بهترین حالت مدافعان نئوکینزی "عدالت اجتماعی" است.

به ویژه در زمینه توصیه پایانی مطلب معتمد نژاد مبنی بر این که "برای تبیین تفصیلی این اقتصاد سرمایه داری باید به گونه ای دیگر عمل کرد. در این زمینه، آرای کسانی همچون برودل، چندلر، شومپتر و کینز بسیار کارآ هستند"، فقط باید این هشدار را داد که اتفاقا به آراء چنین نظریه پردازانی نباید استناد کرد. چندلر را نمی شناسم. اما هیچکدام از سایر نظریه پردازان دیگر مورد اشاره معتمد نژاد توک سوزنی هم قادر به فهم تحلیل مارکس از سرمایه داری نشدند و همۀ آنها، بدون استثناء، در سطحی عقب تر از مارکس ماندند. چنین توصیه ای را فقط می توان به اقتصاددانان وولگار بورژوازی کرد که تجسم بلاهت طبقۀ خویشند و حقیقتا فکر می کنند که بازارشان کامل و بی نقص است. یا شاید هم کلاهبردارند و فقط این را وانمود می کنند. اما نه فقط هر کمونیستی که مارکس را خوانده باشد، بلکه حتی هر بورژوائی که دست اندر کار بازار است، به سادگی می داند که بازار جای "فریب، حقه، تخصص در امر، مهارت و هزار عامل دیگر"ی است که مارکس نام می برد. این فقط از بلاهت بورژوازی حکایت می کند که "کشف" این را که بازار کامل نیست، یک اقدام علمی مهم به شمار می آورد و هر سال هم به یکی از اقتصاددانانش جایزه نوبل می دهد که کارکرد یک عامل از میان آن "هزار عامل دیگر" را "کشف کرده باشد".

اما در این میان به ویژه نام شومپتر این ظن را بر می انگیزد که در ورای انتقاد به مدافعان نئو کلاسیک بازار، معتمد نژاد گوشۀ چشمی هم به نظریۀ سرمایه داری خلاق شومپتر داشته باشد که ریشۀ جریان بغایت دست راستی لیبرتارین است.

و کلام آخر این که معتمد نژاد در پایان نوشته اش و بدون هیچ گونه ربطی به کل مجادله اش با جریانات نئو کلاسیک، به مرزبندی قاطعی با منتقدان پیگیر سرمایه داری، با مارکسیستها دست میزند. شاید برای این که مانع از آن شود که تحلیل وی مبنی بر تسلط سرمایه داری در ایران از سوی مارکسیستها مورد "سوء استفاده" واقع شود. او پس از این که برودل و کینز و شومپتر را به خوانندگان خویش توصیه میکند، لازم می بیند یک بار دیگر اعتبار نظری مارکس را به خدمت بگیرد و با همان اعتبار به مقابله با مارکسیستها برود که وی آنها را "ایدئولوژیک" و خیال پرداز می داند. می گوید: "در پایان، برای رد نتایج هر نوع تحلیل ایدئولوژیک و یوتوپیایی از وضعیت اقتصاد ایران، باید یادآوری کرد که زمانی پرودون گفت «ثروت دزدی است» و مارکس، در «فقر فلسفه»، با فراست او را متهم کرد که فرد کوته بینی بیش نیست".

ما نیز این مقدمه را با عباراتی از مارکس به پایان می بریم تا شاید کمی کار مصادرۀ مارکس توسط منورالفکران بورژوازی و به کار گرفتن وی بر علیه مارکسیستها را دشوارتر کرده باشیم. مارکس در بخش مربوط به سرمایه داری صنعتی در فصل انباشت باصطلاح اولیه پس از توضیح فجایع دوران خلع ید از تولید کنندگان در جریان انباشت اولیه سرمایه می گوید:

"اگر پول ... با لکه های خونینی بر چهره پا به جهان گذاشت، سرمایه از سر تا پا، با فوران خون و کثافت از تمام عروقش".

و در بخش مربوط به تولید ارزش اضافۀ مطلق:

"سرمایه کار مرده است. کار مرده ای که خود را خفاش وار با مکیدن کار زنده، زنده نگه میدارد و هر چه بیشتر از آن بمکد، بیشتر زنده می ماند".

بهمن شفیق

27 دی 94

17 ژانویه 2016

********************************

فوریه ٢٠١٢

رامین معتمد نژاد، لوموند دیپلماتیک

انحصار ها بر اقتصاد ایران چیره شده ا ند

اقتصاد سیاسی سرمایه داری ایران

تجزیه و تحلیل اقتصاد سیاسی سرمایه داری ایرانِ امروز مستلزم آن است که، نخست، مقوله اقتصاد بازار، و نیز مفهوم سرمایه داری، را مورد بررسی قرار دهیم. این امر از آن رو مهم به شمار می رود که، در میان بخشی از نظریه های رایج در ایران، ابهامات و کاستی هایی وجود دارند : درباره تعریف و جایگاه هر یک از این دو مقوله، و نیز حلقه های تئوریکی که آنها را به هم پیوند می دهند و همچنین عواملی که آنها را از یکدیگر متمایز می سازند. از حدود بیست سال پیش (بعد از پایان جنگ ایران و عراق) تا کنون، نظریه های متعددی، ابتدا حول شیوه ها و اهداف بازسازی اقتصاد ایران (از اواخر سال های ۱۳۶۰تا اواسط سال های ۱۳۷۰)، و سپس درباره ریشه بحران های متناوب آن، و نیز نحوه خروج از این بحران ها، تدوین شدند و مورد بحث و گفتگو قرار گرفتند. در بین این نظریه ها، در نهایت، آن تعبیرهایی حاکم شدند که علت بحران های پی در پی اقتصاد ایران را در «دولتی بودن» آن می جویند و یگانه راه خروج از آنها را گذار به «اقتصاد بازار» می دانند. بدین سان، از حیث ایدئولوژیک، پس از جدل هایی چند، دیدگاهی یگانه انگار (Monist) چیره شد که به شدت مدافع لیبرالیسم اقتصادی است، دیدگاهی که بیماری اقتصاد ایران را به یک دلیل عمده، دولت محور بودن آن، نسبت می دهد و اقتصاد بازار را تنها راه ممکن برای درمان این بیماری تلقی می کند.

جایگاه مقوله بازار در اندیشه نئوکلاسیک

در اینجا این سوأل پیش می آید : نظریه پرداز های معاصر مدافع بازار در غرب این نظام اقتصادی را چگونه تعریف می کنند؟ همانگونه که می دانیم، امروزه دستگاه نظری اکثر اقتصاددانان آکادمیک مبتنی بر دیدگاهی است که با مکتب کلاسیک شروع شده است (۱) ، با مکتب نئوکلاسیک (Neoclassic) در اواخر قرن نوزدهم میلادی (از ۱۸۷۰به بعد) ادامه یافته است (۲) و پس از آن نیز توسط پیروان آنها صیقل خورده است. از دید آنان، که از اواخر دهه ۱۹۷۰بر نهادهای تحقیقاتی، دانشگاه ها و نیز انتشارات و مجله های علمی معتبر کشورهای اروپایی و آمریکا استیلا یافته اند، از یک سو، بازار، یا به طور دقیق تر «بازار کامل» (Perfect Market)، به آن اقتصاد غیر متمرکزی (Decentralized Economy) اطلاق می شود که عاری از هر نوع نهاد و گروه بندی سیاسی ـ اجتماعی است، در آن عقلانیت فردی حاکم است، انسان تنها محدود به انسان اقتصادی است (Homo Oeconomicus) و افراد، بدون هماهنگی قبلی با یکدیگر، تصمیم های خود را، صرفاً با توجه به منافع شخصی خویش، در مورد عرضه و تقاضای کالاها اتخاذ می کنند. از سوی دیگر، بازار شیوه ویژه ای از هماهنگ سازی این تصمیم های فردی اقتصادی است، که «توزیع کارآمد منابع (یعنی سرمایه و نیروی کار (Efficient Allocation of Resources) را در بین بخش های مختلف اقتصاد ممکن می سازد، و از این رهگذر «تعادل» را میان عرضه و تقاضای کالا ها میسر می سازد.

به طور عینی تر، بنا بر تعریف اجمالی فوق، بازار آن شکلی از اقتصاد است که در آن افراد، «آزادانه»، برای تبادل کالاهای خود به دنبال یافتن طرف مبادله هستند، بر سر قیمت ها مذاکره می کنند و «چانه می زنند» و بخشی از این کالاها را نیز برای مبادلات آتی خویش انباشت می کنند. اما چنین فرایندی که در آن اشخاص حاضر در بازار باید مدام در جستجوی طرف مبادله باشند و به تناوب با آنها، به ویژه بر سر قیمت کالاهای مورد نظر خود، مذاکره و چانه زنی کنند، نه فقط به «توزیع مؤثر منابع» منجر نمی شود، بلکه در واقع هزینه های بسیاری را نیز در بردارد و نیل به آن، در عمل، غیر ممکن است. پس دستیابی به «توزیع مؤثر منابع» و، بر اساس آن، ایجاد «تعادل» چگونه ممکن است؟ در اینجاست که باید به حلقه ای از استدلال مکتب نئو کلاسیک اشاره کرد که در بحث های جاری در مورد اقتصاد ایران کاملاً مورد انتزاع قرار می گیرد. آن حلقه این است که مکتب نئو کلاسیک، با آگاهی به هزینه های فوق، از بدو استدلال خود حول عملکرد بازار، ضرورت یافتن طرف مبادله (خریدار یا فروشنده کالا) و نیز چانه زنی با وی بر سر قیمت را از صورت مسئله خویش حذف می کند و بدین ترتیب هزینه این دو فرایند را، به طور تجریدی، از میان بر می دارد. چگونه؟ با اتخاذ الگویی ویژه، الگوی «رقابت کامل» (Perfect Competition)، که در آن طرفین مبادله کمترین تأثیری بر قیمت ها ندارند (آنها Price Takers هستند). الگویی که در آن نهادی متمرکز، معروف به «دلال حراج» (Auctioneer) یا «منشی بازار (Secretary of Market)» ، عرضه و تقاضای همه افراد را در دست خویش متمرکز می سازد و سپس، در فرایندی مبتنی بر آزمون و خطا، به «قیمت تعادلی» (Equilibrium Price) دست می یابد. بدین سان است که، در دستگاه نظری نئوکلاسیک، «بازار کامل» به عکس خود بدل می شود، نظامی سازماندهی شده که در آن افراد تابع ضوابط بسیار سختی هستند و فقط یک راه در پیشِ رو دارند : عرضه و تقاضای کالاها بدون آنکه قادر به تأثیرگذاری بر قیمتها باشند، قیمت هایی که توسط نهادی متمرکز و مستقل از آنها، یعنی «منشی بازار»، تعیین می شوند و مبین «تعادل عمومی» (General Equilibrium) هستند. جریان اقتصادی مسلط (Mainstream) بر نهادهای تحقیقاتی و دانشگاهی غرب فرایند دستیابی به این «تعادل» را، بنا بر نظریه آدام اسمیت، «دست نامرئی بازار» (Invisible Hand of the Market) می نامد، دستی که باعث می شود تصمیم های فردی، مبتنی بر منافع صرفاً شخصی، به «توزیع کارآمد منابع» برای همه افراد جامعه منجر شوند. اما واقعیت امر دیگری را آشکار می کند. اگر به دقت به فرضیه ها و نیز استدلال نظریه نئوکلاسیک بازار بنگریم، کاملاً به حضور «دستی آشکار» پی می بریم که تصمیم های فردی اشخاص را هماهنگ می سازد : دست نهادی برنامه ریز و سازمان دهنده. در مجموع، می توان گفت که تضاد درونی عمده تئوری نئوکلاسیک بازار، که امروزه بر حوزه آکادمیک مسلط است، در آن است که، از طرفی، اقتصاد بازار را عاری از هر نوع واسطه می خواهد، از طرف دیگر، بازتولید بازار را منوط به حضور واسطه ای متمرکز می کند، واسطه ای که آمرانه تصمیم ها و عملکرد های فردی را هدایت می کند (۳).

در اینجا، باید به یک نکته مهم اشاره کرد : از یک سو، ضعف های مکتب های کلاسیک و نئوکلاسیک بازار را اقتصاددان های بزرگی چون کینز و همکاران برجسته او همچون جون رابینسون (Joan V. Robinson)، و همچنین ادوارد چمبرلن (Edward W. Chamberlin)، در دهه ۱۹۳۰آشکار کردند (۴). رابینسون و چمبرلن جنبه «غیر واقعی» فرضیه رقابت کامل را برملا کردند و بر این اساس نشان دادند که مسیر واقعی اقتصادهای معاصر عمدتاً منطبق با الگوی «رقابت ناکامل» (Imperfect Competition) یا «رقابت انحصاری» (Monopolistic Competition) است، الگویی که در آن شرکت های بزرگ تولیدی بر بازارهای مختلف سلطه دارند. از سوی دیگر، دیری است که بخشی از پیروان مکتب های کلاسیک و نئوکلاسیک نیز بر محدودیت ها و ضعف های درونی این مکاتب واقف شده اند، چه نیک می دانند که «بازار رقابتی» مورد نظر این جریان های فکری، نه بیان «واقعیت»، بلکه تنها مبین ایده آلی اقتصادی است. به این دلیل است که آنها از دیدگاهی دفاع می کنند که با بینش ایدئولوژیک بخش دیگری از مدافعان مکتب نئوکلاسیک سخت متفاوت است : این بینش ایدئولوژیک توسط اقتصاددانانی چون میلتون فریدمن (Milton Friedman)، سردمدار مکتب شیکاگو، تدوین شده است و از مفهوم بازار استفاده ابزاری می کند تا «بازار» و «آزادی» را مترادف جلوه دهد، «آزادی اقتصادی» را پیش شرط «آزادی سیاسی» وانمود کند و بدین سان به لیبرالیسم اقتصادی مشروعیت بخشد (۵).

برخلاف بینش ایدئولوژیک مکتب شیکاگو، نظریه پرداز های مدافع مکتب نئوکلاسیک، و در عین حال «نسبتاً ناراضی» از تضادهای درونی آن، سالهاست کوشیده اند تا پیش فرض های نوینی ارائه کنند که این مکتب را به «واقعیت» نزدیک تر سازند. از جمله، در سال ۱۹۳۷، رونالد کُز (Ronald H. Coase)، برنده جایزه نوبل اقتصاد، تئوری «هزینه های مبادلات» (Transaction Costs) را تدوین نمود تا نشان دهد مبادلات روزمره در بازار، به ویژه به دلیل «ناکامل بودن» اطلاعات موجود درآن، هزینه هایی دارند که گاه میزان بالای آنها باعث می شود، به جای بازار، لاجرم به شکل های دیگری از «هماهنگ سازی فعالیت های اقتصادی»، همچون «درونی کردن» بخشی از مبادلات در شرکت های صنعتی، رجوع شود (۶). بدین ترتیب، آنجا که هزینه های بازار فزونی گیرند، «بنگاه» یا «شرکت» (Firm) می تواند جایگزین «بازار» شود. بر این مبنا، در چهارچوب این بازنگری نظری، بر خلاف مکتب نئوکلاسیک، که وجود شرکت های اقتصادی را مورد انتزاع قرار می دهد و اقتصاد را فقط به «اقتصاد مبادله ای» (Exchange Economy) محدود می کند، «شرکت» (و در درون آن «سلسله مراتب» (Hierarchy)) به نهادی اساسی تبدیل می شود که، در کنار «بازار» و نهادهای دیگر، نقشی اساسی در بازتولید اقتصادهای معاصر ایفا می کند. در ادامه این بازنگری نظری درونی مکتب نئوکلاسیک، جریان فکری مشهور به اقتصادِ نیو اینستیتوشنال (New Institutional Economics) نیز، که الیور ویلیامسون (Oliver E. Williamson) یکی از بنیان گذاران اصلی آن است، بر هزینه مبادلات تأکید می کند، مبادلاتی که تحقق آنها مشروط به ایجاد «ترتیب های نهادی» (Institutional Arrangements) ویژه ای است (۷)، چه در درون «بازار»، چه در درون «شرکت ها» و چه بین شرکت ها. کلام آخر، نه تنها بازار خود تنظیم گر(Self-Regulating Market) نیست، بلکه مستلزم نهادهای متعددی است که به سازماندهی و تداوم آن یاری رسانند : همچون «شرکت»، «حقوق قراردادها» (Law of Contracts)، شبکه های گوناگون و نیز، همانگونه که داگلاس نورث (Douglass C. North)، برنده جایزه نوبل اقتصاد و از دیگر پیروان اندیشه نئوکلاسیک، اشاره می کند (۸)، دولت و دستگاه های مختلف آن.

سرمایه داری همان «اقتصاد بازار» نیست

بسیاری از اقتصاد دانان معاصر، از جمله در ایران، مفهوم اقتصاد بازار و مقوله اقتصاد سرمایه داری را مترادف می دانند، چرا که از دید آنها یگانه شکل متصور و ممکن اقتصاد سرمایه داری «سرمایه داری بازار» (Market Capitalism) است. به عبارت دیگر، آن نظام اقتصادی که از طرفی بر بازار (به مفهومی که پیشتر توضیح دادیم) و از طرف دیگر برمالکیت خصوصی استوار باشد، انگار که این دو مقوله دو روی یک سکه اند. افزون بر این، از آنجا که به نظر آنان فقط بازار است که «تعادل اقتصادی» را ممکن می سازد، هیچ نهادی، از جمله نهاد های سیاسی و نیز گروه های مختلف اجتماعی، نمی تواند در عملکرد «طبیعی» و باز تولید «سرمایه داری بازار» دخالت کند. این برداشت، که بدین ترتیب «سرمایه داری» را نظامی غیر سیاسی می داند و نقش روابط قدرت و منافع گروه های مختلف اجتماعی را در تنظیم و باز تولید آن نفی می کند، در تضاد کامل با سیر تاریخی و واقعیت عینی این نظام اقتصادی قرار دارد. در واقع، «سرمایه داری تاریخی»(۹)، که به گفته تاریخ دان فرانسوی، فرنان برودل (Fernand Braudel)( ۱۰)، بین قرون دوازده و چهارده میلادی تولد یافت(۱۱)، از دید برخی از متفکران همچون ماکس وِبِر حتی از دوران یونان باستان وجود داشته است (وِبِر صحبت از «سرمایه داری باستانی» می کند)(۱۲). به نظر این اندیشمندان، سرمایه داری به هیچ وجه در چهار چوب محدود «سرمایه داری بازار» قابل توضیح نیست. برخلاف آنچه الگوی یگانه انگارِ اقتصادِ بازار در صدد القاء آن است، «بازار» هرگز به طور جهانشمول هسته مرکزی نظام سرمایه داری نبوده است و «دست نامرئی» مشهور این نظام اقتصادی نقش محوری در تولد و تنظیم روابط سرمایه داری ایفا نکرده است، زیرا گروه های مختلف اجتماعی و نهادهای قدرت تأثیری ساختاری در ایجاد و تحول نظام سرمایه داری داشته اند و دارند.

به عنوان مثال، روند تاریخی توسعه سرمایه داری در ژاپن، از اصلاحات ۱۸۶۸تا پیش از جنگ جهانی دوم، نشان می دهد که در اقتصاد این کشور نقش محوری را چند گروه بزرگ مالی، تجاری و صنعتی، معروف به زایباتسو (Zaibatsu)، ایفا کرده اند، نه بازار. گروه هایی که، پیش از جنگ جهانی دوم، حدود ۳۰در صد صنعت و ۵۰در صد نهاد ها و منابع مالی را کنترل می کردند (۱۳)، در تمرکز سرمایه صنعتی، مالی و تجاری در این کشور نقشی اساسی داشتند، دارای روابطی حیاتی با مقامات سیاسی و نهاد های دولتی بودند و از حمایت آنها بهره مند می شدند. بعد از پایان جنگ جهانی دوم، بین ۱۹۴۵و ۱۹۴۷، زمانی که ژاپن تحت اشغال آمریکا بود، آمریکا فشار های بسیاری (از جمله با تحمیل قانون ضد انحصار بر اقتصاد ژاپن) برای تضعیف و حتی انحلال این گروه های بزرگ مالی ـ تجاری ـ صنعتی وارد کرد، به طوری که آنها در سال ۱۹۴۷، حداقل به طور صوری، منحل شدند. ولی از سال ۱۹۵۰، بعد از آغاز جنگ میان دو کره (۱۹۵۳-۱۹۵۰) که آمریکا به اقتصاد ژاپن احتیاج مبرم پیدا کرد، این گروه های بزرگ، این بار تحت عنوان کِرِتسو (Keiretsu)، دوباره بازسازی شدند تا به رشد اقتصادی ژاپن کمک کنند، به طوری که از ۱۹۶۲به بعد قدرت اقتصادی پیشین خود را به دست آوردند (۱۴). امروزه، چند گروه بزرگ انحصاری اکثر بازارهای ژاپن را در اختیار گرفته اند. ذکر این وقایع نشان می دهد که سرمایه داری ژاپن، از حدود نیمه دوم قرن نوزدهم تا به حال، نه یک سرمایه داری بازار محور و غیر سیاسی، بلکه یک سرمایه داری متمرکز در دست گروه ها و انحصار های بزرگ بوده است و پیوند سرمایه سیاسی دولتمردان و سرمایه اقتصادی شرکت های بزرگ در تحکیم و بسط این نظام اقتصادی جایگاهی اساسی داشته است. همین روند در مورد سرمایه داری کره جنوبی هم، که از سالهای ۱۹۸۰رشد اقتصادی بی سابقه ای کرد، صادق است. زیرا اقتصاد کره نیز، هم تحت سلطه گروه های بزرگ صنعتی و مالی(Chaebol)است، وهم صحنه روابط تنگاتنگ این گروه های بزرگ اقتصادی با سیاستمداران و دولتمردان.

در کشور های غربی نیز، خاصه در فاصله پایان جنگ جهانی دوم (۱۹۴۵) تا پایان سال های ۱۹۷۰ (دهه ای که مصادف است با برآمدن بحران ساختاری اقتصاد سرمایه داری در غرب و افول سیاست های اقتصادی کینزی (Keynesian))، شکل ویژه دیگری از سرمایه داری بروز کرد که نه بازار محور بود، نه غیر سیاسی، نه غیر اجتماعی. همانگونه که الفرد چندلر (Alfred D. Chandler)، اقتصاددان آمریکایی، نشان می دهد (۱۵)، توفیق و پویایی اقتصاد آمریکا، بین سالهای ۱۸۳۰تا ۱۹۷۰، ناشی از رشد گروه های بزرگ صنعتی است، که، از جمله، بسیاری از فعالیت های مربوط به تأمین مواد اولیه و نیز توزیع کالاها را به «درون» نهادهای خود منتقل می کنند (Internalization) و بدین ترتیب حلقه های دسترسی به مواد اولیه، تولید کالاها و توزیع آنها را در داخل واحدهای خود به یکدیگر متصل می سازند (Vertical Integration). به اعتبار این سازماندهی «درون گرا»، تمرکز صنایع افزایش می یابد، از میزان رقابتِ نهادهای صنعتی کوچکتر کاسته می شود و در نتیجه وابستگی گروه های بزرگ صنعتی به بازار به شدت کاهش می یابد. در فرایند تمرکز صنایع، بازارهای مختلف صحنه رقابت میان شرکت های بزرگ، که رهبری این بازارها را در اختیار دارند (Market Leaders)، و شرکت های دیگر (Challengers) هستند، و در هر یک از این بازارها، شرکت های مسلط از جمله انحصار تغییر قیمت ها، عرضه کالاهای جدید و نیز نوآوری در توزیع را در دست دارند. افزون بر این، از نیمه دوم قرن بیستم مدیران این واحدهای صنعتی بزرگ نقشی محوری در سازماندهی آنها پیدا می کنند، به طوری که، از دید چندلر، اقتصاد آمریکا، که تا آن زمان تلفیقی از یک «سرمایه داری مالی» (Financial Capitalism) و یک «سرمایه داری خانوادگی» (Family Capitalism) بود، تبدیل به یک «سرمایه داری مدیریتی» (Managerial Capitalism) می شود. بر این اساس، چندلر نتیجه می گیرد که «دست آشکار» مدیران این واحدهای صنعتی جانشین «دست نامرئی» بازار می شود. در این دوره، صرف نظر از آمریکا، چنین تحولی در بسیاری از کشورهای صنعتی دیگر چون آلمان، فرانسه و ژاپن نیز صادق بود (و همانطور که دیدیم در برخی از آنها چون ژاپن و کره جنوبی هنوز هم صادق است). از این رو، بسیاری از اقتصاددان ها نظام سرمایه داری این کشورها را، حداقل تا اواخر سالهای۱۹۷۰، یک «سرمایه داری سازمان یافته» (Organized Capitalism) می دانند، نه بازار محور(۱۶).

در زمینه سیاست اقتصادی، در آمریکا، پس از بحران گسترده ۱۹۲۹، بین ۱۹۳۳و ۱۹۳۶، در زمان ریاست جمهوری فرانکلین روزولت، دولت نقشی کلیدی در تدوین سیاست های اقتصادی ایفا کرد و با اتخاذ یک برنامه اقتصادی ـ اجتماعی همه جانبه (معروف به New Deal) توانست به این بحران خاتمه دهد و به بهبود رشد اقتصادی کمک کند. پس از پایان جنگ جهانی دوم، دربسیاری از کشورهای اروپای غربی نیز، دولت، هماهنگ با سندیکاهای کارگران و کارفرمایان و نیز احزاب سیاسی، به اصلاحات ساختاری در زمینه های اجتماعی، پولی، بانکی و صنعتی دست زد. امری که تأثیر نهادهای دولتی را بر اقتصاد افزایش داد، به طوری که بسیاری از اقتصاددانان اقتصاد سالهای ۱۹۴۵ - ۱۹۸۰را، در برخی از کشورهای اروپایی مانند فرانسه، «سرمایه داری دولتی» (State Capitalism) می نامند(۱۷). این اصلاحات اقتصادی ـ اجتماعی تعامل اجتماعی نوینی در این کشورها به وجود آوردند : تعاملی که بخشی از آن در قوانین جدید کار ریشه داشت، چرا که به موجب این قوانین دستمزدی حداقلی برای کارگران معین شده بود و از آن پس بنا شد دستمزد صوری آنها، متناسب با نرخ سالانه تورم، افزایش یابد، به طوری که قدرت خرید حقیقی آنها حفظ شود. به این دلیل است که سرمایه داری این دوران «سرمایه داری رفاه» (Welfare Capitalism) هم نام گرفته است. این تعامل منافع کارخانه داران و کارفرمایان را نیز تأمین می کرد، زیرا، برخلاف سالهای ۱۹۲۰و آغاز سالهای۱۹۳۰، آنها دیگر، به قول کینز، در خطر «کمبود تقاضا» برای کالاهایشان و در نتیجه در معرض بروز بحران های متناوب اضافه تولید نبودند. اضافه بر این، رژیم پولی این دوره مبتنی بر نرخ بهره حقیقی بسیار نازلی بود، چرا که نرخ تورم در سطح بالایی قرار داشت. بدین سان، نه فقط بخش تولیدی، به یمن حفظ قدرت خرید کارمندان و کارگران، از میزان تقاضای کافی و به تبع آن از بازارهای نسبتاً تضمین شده ای برای فروش کالاهای خود بهره مند بود، بلکه، با توجه به سیاست پولی انبساطی بانک مرکزی در کشورهای غربی، به اعتبار بانکی با نرخ بهره حقیقی نازلی نیز دسترسی داشت و بدین ترتیب می توانست سرمایه گذاری و تولید صنعتی را افزایش دهد. باید گفت که نقش اساسی اعتبار بانکی (و نه بازارهای مالی)، در این دوره، در تأمین نیازهای مالی سرمایه داران صنعتی و در نتیجه در شکوفایی اقتصادی کشورهای غربی، مؤید صحت نظریه کینز و همچنین اقتصاددان، تاریخ دان و جامعه شناسِ اقتصادِ اطریشی تبار، یوزف شومپتر (Joseph Schumpeter)، است. چرا که کینز، در سال ۱۹۳۰، بر خلاف مدافعین لیبرالیسم اقتصادی که بخش حقیقی و بخش پولی اقتصاد را به طور کامل از هم جدا می دانند (Classical Dichotomy) و هر نوع تأثیر پول و اعتبار را بر بخش حقیقی نفی می کنند و بدین ترتیب پول را «خنثی» تلقی می کنند (Neutrality of Money)، اقتصاد سرمایه داری را «اقتصادِ پولی تولیدی»(۱۸) (Monetary Production Economy) می داند و بر رابطه تفکیک ناپذیر پول و بخش حقیقی تأکید می ورزد. شومپتر نیز، که از دید چندلر «ارزشمندترین جانشین ماکس وِبِر» به شمار می رود، هم مانند کینز بر نقش اساسی اعتبار بانکی در شکل گیری و پویایی سرمایه داری تأکید می ورزد و هم بسان چندلر بر تأثیر شرکت های بزرگ اقتصادی در رشد نظام سرمایه داری در بخش اعظم قرن بیستم پافشاری می کند (۱۹). به هر ترتیب، شرایط فوق رشد اقتصادی را در طی حداقل سه دهه در کشورهای غربی تأمین کردند و از بروز هر نوع بحران اقتصادی ساختاری جلوگیری کردند. بر اثر اصلاحات مذکور، سرمایه داری این دوران به یک تعامل اجتماعی نسبی و در نتیجه ثبات طولانی مدت دست یافت. مجموعه این عوامل اَمیت بدوری (Amit Bhaduri) و استفن مارگلین (Stephen Marglin) را بر آن می دارد که سرمایه داری این دوران در کشورهای صنعتی را «سرمایه داری مساعدتی» (Cooperative Capitalism) توصیف کنند (۲۰).

جوهر و روابط اساسی نظام سرمایه داری

در اینجا سوألی محوری مطرح می شود : اگر سرمایه داری ذاتاً یک نظام بازار محور و غیر سیاسی و غیر اجتماعی نیست، چگونه می توان آن را تعریف کرد؟ در این زمینه، باید از تعبیرهای تقلیل گرایانه دست کشید و سرمایه داری را، همانگونه که تجربه تاریخی به ما می آموزد، نه فقط نظامی اقتصادی، بلکه نظامی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی تلقی کرد : به عبارت دیگر، سرمایه داری شکل بندی ویژه ای است که بین روابط اقتصادی محوری آن از یک سو، و روابط قدرت و نهاد های سیاسی ـ اجتماعی آن از سوی دیگر، پیوند و تأثیری متقابل و ناگسستنی وجود دارد. این تعریف کلی، به طور دقیق تر، مسئله ماهیت یا جوهر نظام سرمایه داری را مطرح می کند. به نظر من، همانگونه که مارکس در اثر مهم خویش «سرمایه» روشن می سازد، ماهیت نظام سرمایه داری در دو ویژگی ساختاری نهفته است. ویژگی اول خود بر سه رابطه اصلی استوار است : ۱- روابط کالایی (خرید و فروش کالاها)، ۲- روابط مزد محوری (بین کارگران و کار فرمایان) که در آن نیروی کار نیز تبدیل به کالا شده است و ۳- روابط پولی که اعتبار بانکی در آن نقشی اساسی ایفا می کند. از نظر مارکس، خصوصیت دیگر سرمایه داری محروم شدن کارگران از مالکیت وسایل تولید و به ویژه محروم شدن آنها از محصول کار خویش است. در چهارچوب نظری مارکس، مالکیت خصوصی وسایل تولید فاقد جایگاهی اساسی است، زیرا همانطور که در جلد سوم «سرمایه» نشان می دهد، از همان اواخر قرن نوزدهم میلادی، اروپای غربی شاهد «اجتماعی شدن» مالکیت سرمایه است. در واقع آنچه به درستی از دید او مهم می نماید، نه مالکیت خصوصی، بلکه تصاحب خصوصی محصولِ کارِ کارگران توسط کارفرماها و مدیران شرکت های صنعتی است. در مجموع، می توان گفت که ماهیت نظام سرمایه داری، از یک سو، در تصاحبِ خصوصی محصولِ کارِ اجتماعی و، از سوی دیگر، در روابط کالایی، مزد محوری و پولی نهفته است. گذار از این تعریف کلی نظام سرمایه داری به تحلیل عینی تر الگوهای گوناگون آن، در چهارچوب کشورها و دولت ـ ملت های مختلف، متضمن در نظر گرفتن نقش نهادها، ارزش ها، باورها، عادت ها و سنت های ویژه هر شکل بندی اجتماعی ـ تاریخی است (۲۱)، که بر آرایش و ترکیب روابط اساسی سرمایه داری و نیز شکل های ویژه تصاحب محصول کار اجتماعی سخت تأثیرگذارند.

تضادهای درونی دیدگاه مدافعان ایرانی لیبرالیسمِ اقتصادی و «اقتصاد بازار» درباره ماهیت نظام اقتصادی ایران

آیا، بر اساس تعریف فوق، امروزه، اقتصاد ایران مبتنی بر نظام سرمایه داری است؟ همانگونه که می دانیم، بخشی از اندیشمندان معاصر ایرانی، بیش از آنکه بر آن باشند تا خصوصیات و تحولات سرمایه داری ایران را روشن سازند، حضور آن را نفی می کنند تا بر عوامل بازدارنده شکل گیری و توسعه آن تأکید کنند. نمودِ چنین روشی را در اثر ارزشمند احمد اشرف، «موانع تاریخی رشد سرمایه داری در ایران»، می یابیم. تأکید بر موانع پیدایش سرمایه داری در ایران، از سوی این محقق برجسته، کاملاً قابل درک و پذیرش است، چه ایشان مرحله تاریخی ویژه ای را در نظر داشتند (دوران قاجاریه) که در طی آن فقط نطفه های سرمایه داری تجاری، آن هم عمدتاً در پرتو تجارت با قدرتهای خارجی آن دوره، روسیه تزاری و انگلیس، در ایران شکل گرفته بودند. به عبارت دیگر، همانگونه که احمد اشرف، با تکیه بر تاریخ اجتماعی و اقتصادی ایران، به درستی نشان می دهد، سرمایه داری شکل حاکم نظام اقتصادی آن زمان نبود. اما برخلاف اثر فوق، برخی از نظریه پردازان معاصر ایرانی، با نفی حاکمیت سرمایه داری بر اقتصاد امروز ایران، واقع گرایی (Realism) را بنیان شیوه تحقیق و استدلال خویش قرار نمی دهند.

این امر به ویژه در مورد مدافعان لیبرالیسم اقتصادی و الگوی بازار در ایران صادق است. آنان، بسان هم کیشان غربی خود، بازار را نظامی غیر متمرکز و مبتنی بر «آزادی فردی»، «رقابت آزاد» و «شفافیت» می دانند(۲۲)، بازار را هسته مرکزی سرمایه داری قلمداد می کنند و بدین سان اقتصاد بازار و سرمایه داری را دو روی یک سکه تلقی می کنند؛ و بالاخره با حذف نهادهای اقتصادی و اجتماعی واسط، بازار و دولت را یگانه بازیگران واقعی و در عین حال به منزله دو قطب متضاد ارزیابی می کنند. در مجموع، آنان بازار را یگانه راه رهایی اقتصاد از ید دولت می دانند و به این دلیل، همانطور که در آغاز اشاره کردیم، بینشی یگانه انگار پیشه می کنند. و، آنجا که درباره وضعیت و ماهیت اقتصاد های معاصر استدلال می کنند، روشی متکی بر «یا این یا آن» اتخاذ می نمایند : یا دولت یا بازار. آنان، بر پایه این پیش فرضها، از آنجا که ایده آل خود، یعنی بازار آزاد و ویژگی های آن را، در ایران نمی یابند، اقتصاد این کشور را از طرفی دولتی و از طرف دیگر غیر سرمایه داری می دانند. به نظر من، چنین دیدگاهی از اساس خطاست، چرا که این دیدگاه اقتصاد ایران را نه بر مبنای واقعیت آن، یعنی آنطور که هست، بلکه بر مبنای روشی هنجارگرایانه (Normative)، یعنی آنطور که باید باشد ( تابع و مطیع نظم بازار)، می سنجد. علاوه بر این، این بینشِ یگانه انگارِ متکی بر یا این یا آن، یا دولت یا بازار، نقش روابط قدرت و لزوم تعامل سیاسی ـ اجتماعی برای رسیدن به ایده آل خود یعنی بازار آزاد را نفی می کند، چرا که پیشاپیش آینده و فرجام تحولات اقتصادی ـ اجتماعی ایران را تعیین و تبیین می کند (گذار به بازار)، و بدین ترتیب روشی غایت گرایانه (Teleological) در پیش می گیرد. از نظر من، این امر مهمترین تناقض این دیدگاه از حیث سیاسی ـ اجتماعی است. در ضمن، به لحاظ تئوریک، این دیدگاه نه به تضاد های درونی مکتب نئوکلاسیکِ بازار توجهی دارد نه به تجربه تاریخی و عینی تحول، تثبیت و بازتولید نظام سرمایه داری.

سرمایه داری ایران معاصر : ویژگی ها و فرایند تکامل آن

شالوده دیدگاهی که در بخش های پیشین، با حرکت از تحلیل اقتصادی مارکس، چندلر و نیز کینز، ارائه کردیم این امکان را ایجاد می کند که هم از تعریف سرمایه داری بر اساسِ این بینشِ یگانه محورِ متکی بر یا این یا آن دوری جوییم، هم آینده اقتصاد ایران را، از پیش، زندانی ایده آلهای نظری نکنیم. ایده آل هایی که نه از حیث تاریخی منسجم اند، نه از حیث منطقی.

برآمدن یک سرمایه داری حکومتی بین دهه ۱۳۴۰و پایان دهه ۱۳۶۰

صرفنظر از دوران پهلوی اول، که حداقل در به راه انداختن فرآیند صنعتی شدن اقتصاد نقشی اساسی ایفا کرد، می توان گفت که اقتصاد ایران، در طول پنجاه سال گذشته، شاهد سه مرحله ساختاری بوده است، که هر کدام نقطه عطفی در فرایند حاکم شدن نظام سرمایه داری در ایران بوده است. مرحله اول از «انقلاب صنعتی»(۲۳) و اصلاحات ارضی سالهای ۱۳۴۰تا پایان جنگ ایران و عراق به درازا کشید. این سه دهه زمینه توسعه طبقه کارگر را، به منزله یک گروه اجتماعی گسترده و محروم از مالکیت وسائل تولید و نیز محروم از دسترسی به محصول کار خویش، فراهم کرد. از یک طرف، همانگونه که یرواند آبراهامیان روشن می سازد، بین سالهای ۱۳۴۲تا ۱۳۵۵، ایران صحنه «انقلاب صنعتی کوچکی» شد(۲۴). به واسطه این «انقلاب»، تعداد کارخانه های کوچک، متوسط و بزرگ افزایش یافت. شماره گروه های صنعتی بزرگ (با بیش از ۵۰۰کارگر) از ۱۰۵به ۱۵۹ارتقاء یافت، گروه هایی که، از جمله، در زمینه آلومینیوم سازی، فولاد سازی، تراکتور سازی، کامیون سازی، خودروسازی (همچون ایران ناسیونال و سایپا)، و یا پتروشیمی و نساجی تخصص داشتند. این روند بعد از انقلاب ۱۳۵۷ادامه یافت (به عنوان مثال، مجتمع فولاد مبارکه اصفهان در سال ۱۳۶۰و فولاد خوزستان در سال ۱۳۶۷تأسیس شدند) و پس از پایان جنگ شتاب گرفت. روندی که منجر شد تا تعداد کارگران در واحد های صنعتی پنج برابر شود. در نتیجه این تحول، شمار «مزدبگیرها» سیری صعودی طی کرد، امری که به تعمیم و استیلای روابط مزد محوری در ایران انجامید. از طرف دیگر، جنگ ایران و عراق در تحکیم این تحول اقتصادی ـ اجتماعی نقشی محوری ایفا کرد، چرا که، پس از موج اول مهاجرت روستاییان و مهاجران فقیر به شهرها، که ناشی از اصلاحات ارضی اوایل سالهای ۱۳۴۰بود، این جنگ، از جمله به دلایل اقتصادی، بخش دیگری ازروستاییان و ساکنان شهر های کوچک را به شهر های بزرگ کشاند، که، به ترتیب، در بسط طبقه کارگر و شکل گیری طبقه متوسط نوین تأثیری مهم داشتند. در مورد طبقه متوسط، همانگونه که می دانیم، گذار به شکلی از دولت ـ ملت مدرن، از نیمه سالهای ۱۳۶۰به بعد، در تقویت آن تأثیری بسزا داشت، چرا که هم زمینه استخدام بخش مهمی از این گروه اجتماعی را در دستگاه های ادارای و دولتی، اعم از دستگاه های موجود یا تازه تأسیس، فراهم آورد و هم موجب تولد یک اشرافیت نوین اداری شد. در مجموع، رشد صنایع سنگین از یک سو، وجابجایی (ناشی از جنگ و در نتیجه اجباری، یا داوطلبانه) بخش زیادی از روستاییان و ساکنان شهرهای کوچک به سوی شهر های بزرگ از سوی دیگر، به رشد طبقه کارگر و طبقه متوسط وتعمیم روابط مزد محوری به کل جامعه منتهی شدند. این تحولات اقتصادی، اجتماعی و طبقاتی بر گسترش بی حد و مرز شهر های بزرگ، و در حاشیه آنها افزایش شماره شهرک های صنعتی، تأثیر گذاشتند. در متن این روند عمومی که شاهد برآمدن و رشد نطفه های دولت ـ ملت مدرن بود، جامعه شهری منتج از تحولات سالهای ۱۳۴۰تا سالهای ۱۳۷۰کانون تفکیک های درونی و قطب بندی های نوینی شد که بر تحولات جامعه سیاسی در سالهای ۱۳۷۰و ۱۳۸۰تأثیری عمیق گذاشتند.

در اینجا، باید به یک نکته اشاره کرد. اگر، در طول این دوران، زمینه عینی شکل گیری طبقه کارگر و نیز سرمایه داری صنعتی، با فراز و نشیب های ناشی از انقلاب و جنگ، ایجاد شد، هنوز طبقه سرمایه دار صنعتی منسجمی شکل نگرفته بود. این امر حداقل ناشی از دو مجموعه است. از یک سو، سرمایه داران صنعتی نو پای سالهای ۱۳۴۰و ۱۳۵۰به شدت به رژیم پهلوی وابسته بودند. آنان نه یک طبقه سرمایه دارِ صنعتی مستقل از قدرت سیاسی و منسجم بودند و نه واقف بر منافع ایدئولوژیک و طبقاتی خویش. ریشه این امر را در ماهیت پاتریمونیال رژیم سیاسی آن دوران باید جست که هم جایگاه دولت را، به مفهوم یک نهاد سیاسی ـ اجتماعی خود مختار و دارای دستگاههای تصمیم گیرنده و اجرایی نسبتاً مستقل از دستگاههای حکومتی، نفی می کرد و بدینسان می کوشید فاصله دولت (State) و حکومت (Government) را از میان بر دارد، هم نقش میانجی گرایانه دولت میان اقشار مختلف جامعه، از جمله میان طبقه کارگر و سرمایه دار، را نادیده می انگاشت. در نهایت، این رژیم سیاسی خود را هم تبلور دولت می دانست و هم نماینده طبقات اجتماعی مختلف. در مجموع، دولت و سرمایه داری صنعتی این دوره سخت تحت سیطره حکومت سیاسی قرار داشتند و به این دلیل است که می توان سرمایه داری در حال رشد این دوران را یک سرمایه داری حکومتی، اما نه دولتی و نه خصوصی، ارزیابی کرد. از سوی دیگر، انقلاب ۱۳۵۷و دولتی شدن بخش عمده ای از گروه های صنعتی عوامل دیگری بودند که از تولد یک بورژوازی صنعتی مستقل جلوگیری کردند. در نتیجه، می توان گفت که، در طی این مرحله، یگانه لایه منسجم و سازمان یافته سرمایه دار لایه سرمایه داران تجاری بود، که حضور و نفوذ آن در اقتصاد ایران حداقل به قرن نوزدهم میلادی باز می گردد. میزان انسجام و سازماندهی این بخش از سرمایه داران تا حدی بود که توانستند، به رغم محدودیت ها و دشواری های ناشی از جنگ، نظام مالی غیر رسمی خود را در قالب صندوق های قرض الحسنه حفظ کنند و گسترش دهند و در عین حال، از طریق دسترسی نسبی به سیستم بانکی و پولی رسمی، تا حدودی نیاز های خود به اعتبار بانکی و ارز خارجی را تأمین کنند.

گذار به یک سرمایه داری اداری و بوروکراتیک در سال های ۱۳۷۰

مرحله دوم رشد سرمایه داری در ایران بعد از پایان جنگ آغاز شد و تا پایان دهه ۱۳۷۰به درازا کشید. دو امر اساسی سمت و سوی توسعه این نظام اقتصادی را در دهه مذکور هدایت کردند : از یک سو، ضرورت بازسازی اقتصاد ایران، از سوی دیگر، ایجاد نطفه های دولتی مدرن بر پایه رشد دستگاه های اداری، چه دولتی و چه غیر دولتی. گسترش دستگاه های اداری نه فقط به برآمدن یک اشرافیت جدید اداری منتهی شد، بلکه زمینه شکل گیری اقشار میانی اداری نوینی را هم فراهم کرد. عملکرد این گروههای نوین اجتماعی همواره با منافع دستگاه های حکومتی منطبق نیست، چرا که در چهارچوب دستگاه های اداری فعالیت می کنند که، بیش از پیش، به قول ماکس وِبِر، دارای منطق و اهدافی مبتنی بر «عقلانیت بوروکراتیک» (Bureaucratic Rationality) هستند، یعنی استوار بر منشی حساب و کتاب گرایانه، آینده نگر، سنجش گر و کارآ. واقعیتی که، از یک طرف، در دستگاه های اداری و دولتی به برآمدن ارزشها، باورها، منافع و عملکرد هایی دامن می زند که به توسعه سرمایه داری یاری می رسانند. از طرف دیگر، گذار به بوروکراسی مدرن در ایران، به تناوب، موجب بروز اختلاف و حتی تضاد میان دستگاه های اداری ـ عمومی و دستگاه های حکومتی می شود، که منطق، ارزش ها، برنامه ها، الویت ها و منافعی متفاوت با دستگاه های اداری ـ عمومی (دولتی یا غیر دولتی) دارند. این همه منجر به ایجاد «فاصله» و حتی «خود مختاری» نسبی بخشی از دستگاه های اداری نسبت به دستگاه های حکومتی می شود. تحولات فوق زمینه شکل گیری برخورد های حمایت گرا (Clientelist) از سوی بخشی از مقام های اداری و دولتی را به وجود آورد. چه، به عنوان کارفرما، آنها، در دستگاه های گوناگون اداری ـ دولتی (همچون وزارتخانه ها) و اداری ـ غیر دولتی (همچون شهرداری ها)، انحصار واگذاری پروژه های مختلف، ازجمله در عرصه های صنعتی و عمرانی، را به پیمان کاران، اعم از نهادهای خصوصی، دولتی یا شبه دولتی، در دست دارند. بر این اساس، این بخش از مقام های اداری ـ دولتی و اداری ـ غیر دولتی می توانند واگذاری این پروژه ها را منوط به کسب امتیازهای مختلف، به ویژه اقتصادی، از این پیمان کاران کنند. طلب امتیازهایی که گاه برخاسته از منافع شخصی مسئولان اداری یا سیاسی است (مسئله فساد را باید در این چهارچوب ارزیابی کرد) و گاه ریشه در منافع و نیازهای مالی دستگاه آنها دارد : از جمله، به دلیل اوج گیری بحران اقتصادی و کمبود نقدینگی برای این دستگاه و یا تشدید رقابت دیگر دستگاه ها با آن در عرصه اقتصاد. در چنین وضعیتی، طلب امتیاز از سوی دستگاه های اداری ـ دولتی و اداری ـ غیر دولتی مختلف، در چهارچوب عقلانیت بوروکراتیک مورد نظر ماکس وِبِر، کاملاً قابل توضیح است.

در چنین شرایطی است که در دهه ۱۳۷۰، علاوه بر گروه های صنعتی منتج از مرحله اول (همچون ایران خودرو، سایپا، تراکتورسازی تبریز یا ذوب آهن اصفهان)، گروه های صنعتی نوینی، اعم از گروه های بزرگ و کوچک، شکل گرفتند. بخشی ازاین گروه ها (چه نوپا، چه برخاسته از سالهای ۱۳۴۰تا۱۳۷۰) در چهارچوب نهادهای دولتی (مثل وزارت نفت، وزارت نیرو، وزارت راه)، یا شبه دولتی (همچون نهاد های نظامی یا بنیاد های مختلف چون بنیاد مستضعفان) ایجاد شدند، برخی در چهارچوب نهاد های عمومی ـ غیر دولتی (همچون شهرداری ها)، و بخشی هم در چهار چوب نهادهای خصوصی. بی تردید، در کنار واحدهای صنعتی بزرگ خصوصی، گروه های بزرگ صنعتی متعلق به نهادهای دولتی، شبه دولتی و عمومی ـ غیر دولتی در توسعه سرمایه داری تولیدی و صنعتی در ایران سخت تأثیرگذار بودند : شکلی از سرمایه داری که، به قول کینز در سال ۱۹۳۶ (در فصل دوازدهم اثر اصلی وی)(۲۵)، شرکت تولیدی (Enterprise) را پیشه می کند و نه سودا گری (Speculation) را. اما همین نهادها، به ویژه در بخش دولتی و شبه دولتی، فرصت های مختلف سوداگری را، که شرایط عینی این دوران ایجاد کرده بودند، از دست ندادند. در نتیجه، در کنار فعلیت های تولیدی و صنعتی، به واسطه گری هم روی آوردند. آنها «شرکت های سرمایه گذاری»، نهاد های مالی مختلف، همچون مؤسسه های مالی ـ اعتباری، یا شرکت های تجاری نوینی تأسیس کردند تا از فرصت های متعدد و جدید سودآوری، همچون خصوصی سازی دوران بعد از جنگ، تسهیلات و مجوزهای نوین برای برج سازی و شهرک سازی، بازگشایی بورس (در سال ۱۳۶۸)، بازگشت به چند نرخی شدن ارز در بخش عمده ای از دهه ۱۳۷۰و یا دسترسی به اعتبار بانکی گزینشی (به یمن روابط و نفوذ خویش در دستگاه های اداری و دولتی)، بهره جویند. از همین رو، ساختار سرمایه داری نوین ایران، از این دوره تا کنون، سخت به الگوی فرنان برودل شبیه است. چه او مقوله سرمایه داری را به آن حوزه و «طبقه ای» از اقتصاد اطلاق می کند که در آن واسطه های (Negociants) مالی و تجاری نقش عمده ای ایفا می کنند، از آن رو که، صرف نظر از انباشت سرمایه، در رابطه حیاتی با نهاد های قدرت، به دنبال انباشت و تمرکز «نیروها»، «امتیازها»، «انحصارها» و قدرت در دستان خویش هستند.

در مجموع، از یک سو، با گسترش فعالیت های تولیدی و صنعتی، به موازات سرمایه داری تجاری برخاسته از تاریخ صد و پنجاه سال گذشته، سرمایه داری صنعتی در ایران «نهادینه» شد، روندی که به نوبه خود سبب گسترش و تحکیم طبقه کارگر در ساختار اجتماعی ایران گشت. از سوی دیگر، سودآوری نهادهای فوق، چه در عرصه تولید و چه در عرصه های مالی و تجاری، روند «انباشت اولیه سرمایه» را، به نفع اشرافیت اقتصادی نوینی که در رأس این گروه های بزرگ صنعتی، مالی و تجاری بود، میسر ساخت. این گروه اجتماعی نوین برخاسته از تحولاتی بود که از پایان دهه ۱۳۶۰آغاز شدند و در طی آن بخشی از اشرافیت اداری و سیاسی آن دوره یا مستقیماً وارد عرصه اقتصاد شد و، به قول جامعه شناس بزرگ فرانسوی پیر بوردیو، «سرمایه اداری و سیاسی» خود را تبدیل به «سرمایه اقتصادی» کرد تا به گروه «سرمایه داران» (به مفهوم اقتصادی آن) بپیوندد، و یا از مسئولیت های اداری یا سیاسی خویش استفاده کرد تا به عنوان «حامی»، از طریق اعطای امتیازهای متعدد به افراد مختلف، به سرمایه دار شدن آنان کمک کند. از آنجا که دسترسی به جایگاه «سرمایه دار»، به ویژه سرمایه دار صنعتی، برای بخشی از این اشرافیت اقتصادی نوین منوط به داشتن حامیان و روابط ویژه ای بود، می توان گفت که، در این مقطع، به رغم شکل گیری یک بورژوازی صنعتی کم و بیش منسجم، بخش عمده ای از آن هنوز، نه «خودمختار»، بلکه وابسته به امتیازهایی بود که از مراکز مختلف قدرت، به ویژه دستگاه های اداری ـ بوروکراتیکِ عمومی، چه دولتی (همچون وزارتخانه ها) و چه غیر دولتی (مثل شهرداری ها)، دریافت می کرد. از این رو می توان سرمایه داری این دوران را، تا آنجا که به اداره و بازتولید گروه های بزرگ صنعتی، و نیز به خاستگاه طبقاتی ـ اجتماعی مسئولان آنها، برمی گردد، نه به منزله یک سرمایه داری دولتی، بلکه یک سرمایه داری اداری و بوروکراتیک تعریف کرد.

در حالی که اولیگارشی اقتصادی جدید، به یمن تحولات اقتصادی دهه ۱۳۷۰، سرگرم انباشت سرمایه بود، اکثریت جامعه، چه اقشار مختلف طبقه متوسط و چه اقشار مستضعف، تحت فشار تورم (۲۱در صد در سال ۱۳۷۰، ۲۵در صد در سال ۱۳۷۱، ۲۳در صد در سال ۱۳۷۲، ۳۵در صد در سال ۱۳۷۳، ۶۰در صد در سال ۱۳۷۴و ۲۳در صد در سال ۱۳۷۵) و شاهد کاهش قدرت خرید خویش بودند. به علاوه، به دلیل سیر صعودی تورم، ارزش حقیقی سپرده های آنها کاهش می یافت، سپرده هایی که در سالهای ۱۳۷۰تا ۱۳۷۶، به ترتیب، به نرخ «سود» حقیقی منفی ۱۴- در صد، ۱۷- در صد، ۱۵- در صد، ۲۷- در صد، ۵۲- در صد، ۱۵٫۲- در صد و ۹٫۳- در صد، عمدتاً در بانک های دولتی، «حفظ» می شدند و در واقع در حال اضمحلال بودند. افزون بر این، این گروه های اجتماعی از دسترسی به اعتبار بانکی نیز محروم بودند، زیرا بخش عمده ای از وام های بانکی، به طور گزینشی، به نهادهای فوق، یا به قول کینز به «وام گیرندگان سیاسی» (به مفهوم وام گیرندگان «حمایت شده»)، اختصاص می یافت. نهادهایی که شاهد کاهشِ ارزشِ حقیقی بدهی ناشی از وام های خود بودند، چه از شرایط تورمی آن دوره بهره می بردند. به عنوان مثال، آنها، بین سال ۱۳۷۰تا سال ۱۳۷۶، وام های بلند مدت خویش را، به ترتیب، به نرخ سود حقیقی منفی ۱۲- در صد، ۱۴٫۵- در صد، ۱۱٫۵- در صد، ۲۴- در صد، ۴۶- در صد، ۹- در صد و ۳٫۵- در صد، بازپرداخت کردند. روند فوق مبین آن است که تورم سبب شد تا بخش روزافزون درآمد و ثروت کشور به تصاحب اشرافیت اقتصادی نوپا درآید.

تولد یک سرمایه داری شبکه ای و انحصاری در دهه ۱۳۸۰

مرحله سوم تکامل سرمایه داری ایران معاصر از اوایل سالهای ۱۳۸۰آغاز شد. از یک سو، در این مقطع، گروه های بزرگ اقتصادی، و اشرافیت نوین اقتصادی، از سرمایه صنعتی، مالی، و تجاری بهره می برند که در دهه قبل انباشته اند. از سوی دیگر، آنها در جستجوی کانون های جدید و وسیع تری برای سرمایه گذاری و سودآوری هستند، تا از این طریق گذار از «انباشت اولیه سرمایه» به «انباشت گسترده» تر آن را ممکن سازند. این «نیاز» یکی از دلایل عمده تأسیس بانک های «خصوصی» در ایران، از سال ۱۳۷۹به بعد، است. تولد این بانک ها نقطه عطفی در تاریخِ اقتصادِ ایرانِ بعد از انقلاب به شمار می رود. بخشی از این بانک ها توسط گروه های بزرگ اقتصادی و در چهارچوب نهادهای دولتی، شبه دولتی و عمومی ـ غیر دولتی شکل گرفتند، همچون بانک پارسیان (که سهام دار اصلی آن شرکت ایران خودرو است، در کنار سهام داران دیگری چون شرکت ساخت و تامین قطعات ایران خودرو و دهها قطعه ساز دولتی و خصوصی)، بانک سامان (که در ابتدا، در سال ۱۳۷۸، «موسسه اعتباری سامان اقتصاد» نام داشت و صندوق های بازنشستگی صنایع فولاد و مس از سهام داران آن هستند)، بانک سرمایه (که شهرداری تهران و صندوق ذخیره فرهنگیان از جمله سهام داران آن هستند) و بانک پاسارگاد (که سهام دار عمده آن شرکت سرمایه گذاری پارس آریان ـ یکی از بزرگترین هلدینگ های مالی و پولی ایران ـ است، که خود دارای سهام داران عمده ای است چون صندوق حمایت و بازنشستگی کارکنان فولاد، شرکت سرمایه گذاری غدیر و شرکت سرمایه گذاری سایپا). گروه دیگری از این بانک ها وابسته به بخش خصوصی هستند، مثل بانک کارآفرین (که دارای دو سهام دار اصلی است : شرکت «ماشین های اداری ایران» (مادیران)، که از بزرگترین عرضه کنندگان سخت افزارهای کامپیوتری و ماشین های اداری است و «انجمن شرکتهای ساختمانی»، که در واقع انجمن پیمانکاران عمرانی است که بخش مهمی از پروژه های وزارتخانه های مخابرات، مسکن، راه، نفت و نیرو را اجرا و محقق می سازد) و بانک اقتصاد نوین (که دارای دو گروه سهام دار عمده است : گروه نخست شامل شرکت صنعتی بهشهر و زیر مجموعه های آن است، مثل شرکت های پاکسان، بهپاک و مارگارین، که در عرصه صنعت، به ویژه صنایع بهداشتی و غذایی فعالیت می کنند؛ شرکت های گروه دوم فعالیت خود را در عرصه ساختمان انجام می دهند، همچون شرکت سرمایه گذاری ساختمان ایران، شرکت نو سازی و ساختمان تهران، شرکت تاُمین مسکن جوانان، شرکت آبادگران ایران، شرکت کیش و شرکت پیمانکاری استراتوس که در سال ۱۳۵۷تاسیس شد و نقشی اساسی در ایجاد بانک اقتصاد نوین ایفا نمود).

هدف از ایجاد این بانک ها جذب سپرده های مردم است، سپرده هایی که بین سالهای ۱۳۶۰تا ۱۳۸۰در انحصار بانک های دولتی بودند و فقط بخش کوچکی از آنها به مؤسسه های مالی ـ اعتباری متعلق به نهادهای دولتی، عمومی ـ غیر دولتی، و شبه دولتی (همچون مؤسسه مالی ـ اعتباری بنیاد مستضعفان) یا صندوق های قرض الحسنه سپرده می شد. پس از تحولات مذکور، بخشی از این سپرده ها، در ازای «نرخ سود» حقیقی بسیار ناچیزی (در دوران دولت هشتم)، به تصاحب این بانک های «خصوصی» در آمد تا به سوی مدارهای رو به گسترش سرمایه هدایت شود و به نفع این بانک ها و«نهادهای مادر» آنها به بهره وری رسد. مدارهای سرمایه صنعتی (برای تأمین هزینه های مالی واحدهای تولیدی و گاه برای افزایش صوری سرمایه واحدهای صنعتی، مالی و تجاری تحت پوشش این نهادها، و در واقع هدایت این سرمایه به سوی حوزه های سوداگری)، مدارهای سرمایه تجاری (به ویژه در زمینه صادرات و واردات یا تأسیس فروشگاه های بزرگ زنجیره ای)، مدارهای سرمایه مالی و بانکی (از جمله سرمایه گذاری در بازار مالی، در فعالیت صَرافی، در شرکت های بیمه یا در خود این بانک ها)، مدارهای سرمایه مستغلات (سرمایه گذاری در عرصه های گوناگون مسکن، به ویژه در برج سازی و شهرک سازی) و حتی مدارهای «سرمایه ورزشی» (سرمایه گذاری در باشگاه های ورزشی سودآور)، از جمله حوزه هایی هستند که گروه های بزرگ اقتصادی، برای بازتولید و گسترش سرمایه خود، به آنها روی می آورند.

به عنوان مثال، گروه خودروسازی سایپا، علاوه بر کنترل مستقیم چند شرکت بزرگ صنعتی که به تولید خودرو مشغول اند (سایپا دیزل و ایران کاوه)، سهام دار عمده دهها شرکت دیگر نیز هست : ازجمله شرکت های تولیدکننده خودرو (مثل پارس خودرو و زامیاد)، دهها شرکت تولیدکننده قطعات مختلف خودرو (سایپا آذین، سایپا شیشه، رادیاتور ایران، سایپا پرس، سایپا پیستون، پویا صنعت و نیروساز اراک)، نهادهای مالی متخصص در خدمات بانکی (لیزینگ رایان سایپا و سایان کارت) و«بانک سایپا» که در شرف تأسیس است، نهادهای متخصص در خدمات بیمه (بیمه ملت، خدمات بیمه ای سایان و خدمات بیمه ای رایان سایپا)، شرکت های سرمایه گذاری، از جمله در بازار مالی (شرکت سرمایه گذاری کارکنان سایپا، سرمایه گذاری رنا، سرمایه گذاری سایپا و شرکت توسعه سرمایه رسا)، شرکت های متخصص در خدمات حمل و نقل (حمل و نقل چند وجهی سایپا)، نهادهای متخصص در فعالیت های تجاری و بازرگانی (شرکت مهندسی و مشاور سازه گستر سایپا)، شرکت های متخصص در زمینه توسعه صادرات (شرکت توسعه صادرات صنعتی)، شرکت های توریستی (سایپا تور)، نهادهای متخصص در فعالیت های ساختمانی (شرکت ساختمانی دهکده پاسارگاد) و نیز شرکت فرهنگی ورزشی سایپا.

شرکت سرمایه گذاری غدیر نمونه دیگری از گروههای بزرگ اقتصادی است که به یکی از میدان های عمده تمرکز و انباشت سرمایه تبدیل شده است. غدیر، بزرگترین شرکت سرمایه گذاری بورس تهران، سالها وابسته به بانک صادرات بود و در سال ۱۳۸۸، طی یک معامله بزرگ، به سازمان تامین اجتماعی نیروهای مسلح (ساتا) واگذار شد (که ۵۲در صد سهام غدیر را در اختیار دارد، در حالی که بانک صادرات ۲۶در صد سهام این شرکت را در دست خویش حفظ کرده است). گروه غدیر، با ایجاد چندین هلدینگ، به سازماندهی اشکال مختلف سرمایه پرداخته است. چندی پیش، با تشکیل یک «هلدینگ برق و نیروگاه»، شرکت سرمایه گذاری غدیر، در مشارکت با یک کنسرسیوم، اقدام به خرید نیروگاه گیلان کرد و بدینسان مالک ۲۵درصد از سهام این نیروگاه شد. در کنار این مجموعه، شرکت های پتروشیمی پردیس، زاگرس (بزرگترین تولید کننده متانول خاورمیانه که ۴۰درصد سهام آن متعلق به غدیر است)، کرمانشاه، مروارید، مارون (در کنار غدیر، دیگر سهام داران عمده پتروشیمی مارون عبارت اند از کارگزاری سهام عدالت، صندوق بازنشستگی و رفاه کارکنان صنعت نفت و سازمان تامین اجتماعی)، اروند، امیر کبیر، فن آوران و شیراز، «هلدینگ پتروشیمی غدیر» را تشکیل می دهند، بطوری که شرکت غدیر به جایگاه بزرگترین سرمایه گذار در صنعت پتروشیمی دست یافته است. به علاوه، شرکت غدیر به سرمایه گذاری درمعادن روی آورده است و با تشکیل «هلدینگ معدنی ها»، ازجمله، معادن گوهر زمین، معدن غنی طلای ایران به نام معدن زرشوران (بزرگترین معدن طلای ایران) در محدوده آذربایجان غربی، معدن تیتانیوم در کهنوج کرمان و معدن روی مهدی آباد در استان سمنان را خریداری کرده است. «هلدینگ صنایع غدیر» شامل گروههای صنعتی چون فولاد آلیاژی، موتوژن، آهن و فولاد غدیر ایرانیان، گروه خودروسازی بهمن، شرکت خودرو کویر یزد و توسعه صنایع بهشهر است. شرکت های بین المللی ساختمان، باغمیشه و آ اس پ، شرکت ساختمانی غدیر خوزستان، شركت نارنجستان گستر (توسعه ساختمان و هتل)، از جمله نهادهایی هستندکه در «هلدینگ ساختمانی غدیر» قرار دارند. «هلدینگ سیمانی غدیر» شرکت های سیمان شرق، سیمان کردستان، سیمان سپاهان، سیمان کارون، سیمان دشتستان، بین المللی ساروج و سیمان بوشهر را در بر می گیرد. افزون بر این، گروه غدیر دست به تاسیس یک «هلدینگ حمل و نقل» زده است و شرکت های ایران مارین سروین، جنوب ایران کیش، توسعه ساحل و فراساحل نگین کیش را، که اخیراً به دست آورده است، در درون این مجموعه سازماندهی کرده است. در ضمن، شرکت های لیزینگ غدیر، سرمایه گذاری توسعه الوندِ غدیر، توسعه سرمایه و صنعت غدیر، المصادر در دوبی، صنعتی و بازرگانی غدیر، اعتضاد غدیر، گلدن فیوچر در لندن و تجارت بین الملل غدیر، «هلدینگ مالی ـ تجاری غدیر» را تشکیل می دهند.

واقعیت این است که گروه خودروسازی سایپا و شرکت سرمایه گذاری غدیر، همچون دیگر گروه های بزرگ صنعتی ـ مالی ـ تجاری، به سوی عرصه های مختلف سرمایه گذاری و بهره وری کشیده شده اند و این کانون های مختلف سرمایه گذاری و سودآوری اند که هسته مرکزی سرمایه داری ایران را تشکیل می دهند و آرایش گروه های بزرگ اقتصادی را حول خویش سامان می دهند. تمرکز سرمایه صنعتی، پولی، مالی و تجاری، از جمله در درون گروههای زیر، بیانگر ظهور و تحکیم قدرتهای بزرگ اقتصادی است که بر ساختارها، لایه ها و عرصه های مختلف اقتصاد ایران استیلا یافته اند : شرکت ایران خودرو، شرکت طراحی مهندسی و تامین قطعات ایران خودرو ـ ساپکو، گروه خودروسازی بهمن (تولید کننده مزدا، که همانگونه که اشاره رفت بخشی از سهام آن متعلق به شرکت سرمایه گذاری غدیر است و بخشی دیگر متعلق به بنیاد تعاون سپاه)، شرکت پارس خودرو (پیشتر دیدیم که سایپا سهام دار عمده این شرکت است)، شرکت فولاد مبارکه اصفهان (که شرکت سرمایه گذاری سازمان تأمین جتماعی و شرکت سرمایه گذاری مهر اقتصاد ایرانیان، وابسته به بنیاد تعاون بسیجِ سپاه، از سهام داران عمده آن هستند)، شرکت آهن و فولاد لوشان، شرکت فولاد خوزستان (سازمانِ ـ دولتی ـ توسعه و نوسازی معادن و صنایع معدنی دارای ۹۰در صد سهام این شرکت است و سازمان تأمین اجتماعی، سازمان بازنشستگی کشوری و سازمان نیروی های مسلح از دیگر سهام داران آن هستند)، شرکت ملی صنایع مس ایران، شرکت ذوب آهن اصفهان، شرکت آلومینیوم ایران (ایرالکو، که بخش مهمی از سرمایه آن متعلق به شرکت سرمایه گذاری مهر اقتصاد ایرانیان است)، شرکت تراکتور سازی ایران (شرکت سرمایه گذاری مهر اقتصاد ایرانیان سهام دار عمده آن است)، شرکت پالایش نفت تبریز، شرکت پالایش نفت اصفهان، شرکت نفت بهران، شرکت نفت پاسارگاد، شرکت ملی نفتکش ایران، شرکت پتروشیمی مارون (نقش شرکت سرمایه گذاری غدیردر میان سهام داران عمده این شرکت قبلاً مورد اشاره قرار گرفت)، شرکت پتروشیمی اراک، شرکت پتروشیمی امیر کبیر، شرکت پتروشیمی پارس، شرکت سیمان تهران (وابسته به بنیاد مستضعفان)، شرکت ارتباطات سیار ایران (وابسته به گروه مخابرات)، شرکت کشتیرانی جمهوری اسلامی ایران، شرکت مپنا (وابسته به وزارت نیرو و یکی از قوی ترین پیمانکاران ایرانی در عرصه طراحی و ساخت نیروگاههای حرارتی)، شرکت صنایع شیر ایران ـ پگاه، شرکت دارو پخش، شرکت سرمایه گذاری سیمان تأمین و شرکت سرمایه گذاری پتروشیمی و شیمیائی تأمین (که هر دو وابسته به شرکت سرمایه گذاری سازمان تأمین جتماعی ـ شِستا ـ هستند ،كه به یكی از بزرگ ترین بنگاه های اقتصادی ایران تبدیل شده است)، شرکت سرمایه گذاری البرز، شرکت سرمایه گذاری بانک ملی ایران، شرکت سرمایه گذاری سایپا، شرکت گسترش سرمایه گذاری ایران خودرو، شرکت سرمایه گذاری پارس آریان (از سهام داران عمده بانک پاسارگاد)، شرکت سرمایه گذاری مهر اقتصاد ایرانیان، شرکت سهامی بیمه ایران، شرکت بیمه آسیا، شرکت بیمه البرز، بیمه پارسیان، بانک پارسیان، بانک مسکن، بانک تجارت، بانک پاسارگاد، بانک سرمایه، بانک سینا، بانک صادرات، بانک ملی ایران، بانک سپه، بانک مهر اقتصاد و همچنین شرکت فروشگاههای زنجیره ای اتکا (وابسته به وزارت دفاع) تنها بخشی از این گروههای بزرگ اقصادی را تشکیل می دهند که در سال ۱۳۸۸، از نظر میزان درآمد سالانه، در کنار گروه سایپا و شرکت سرمایه گذاری غدیر، در میان صد شرکت برتر ایران قرار داشتند و همچنان قدرت انحصاری خویش را در مدارهای سرمایه صنعتی، پولی، مالی و تجاری گسترش می دهند : گروه های بزرگی که، در کنار قدرت فزاینده شان، به دلیل ترکیب ویژه سهام داران خود (و گاه بدهکاران یا طلبکارانشان) دچار وابستگی های تنگاتنگی به گروه های رقیب نیز هستند.

برآمدن دولت های نهم و دهم نه فقط این روند را نگسست، بلکه آن را وسعت داد و عمق بخشید. در واقع، دولت نهم، که در ابتدای فعالیت خود ایجاد یک «اقتصاد عدالت محور» را به مثابه محور اساسی برنامه اقتصادی خود قرار داده بود، در ابعادی بی سابقه (و بسیار گسترده تراز دولت های پیشین) اقدام به خصوصی سازی بخش عمده ای از شرکت ها و کارخانه های دولتی نمود. به طوری که اینک سهام مهم ترین شرکت های دولتی یا واگذار شده اند و یا در شرف واگذارشدن هستند. از سال ۱۳۸۵تا کنون، واگذاری سهام دولتی در شاخه هایی از اقتصادِ تولیدی، چون سیمان، فولاد، معادن، صنعت کشتیرانی، صنعت پتروشیمی، خودرو سازی، نیروگاهها و در بخش مهمی از خدمات، مثل مخابرات، نظام بانکی، صنعت بیمه و بیمارستان های دولتی (که در درون بسیاری از آنها یک «بخش خصوصی» شکل گرفته است) و نیز در درون تعداد زیادی ازنهادها و دستگاه های اداری ـ دولتی (همچون وزارتخانه ها که برای تامین بخشی از هزینه های خود «ترغیب» و حتی وادار به فروش «اموال مازاد» خویش شده اند)، سیرِ صعودی بی وقفه ای را پیموده است. ابعاد و ارزش هنگفت دارایی های دولت که بدینسان واگذار شده اند در گفته های مشاور مدیر عامل سازمان خصوصی سازی نمایان می شوند. وی در تیر ماه ۱۳۹۰اعلام کرد که، در طول بیست سال اخیر، «بیش از ۸۶۷هزار میلیارد ریال از سهام ۵۸۵شرکت دولتی در قالب خصوصی سازی واگذار شده است که ۹۵در صد این واگذاری ها یعنی ۸۴۷هزار میلیارد ریال در دولت های نهم و دهم محقق شده است (البته، طبق اطلاعات مذکور، رقم صحیح، نه ۹۵در صد، بلکه ۹۷٫۷در صد است، ر.م.)». ازمجموع ۸۶۷هزار میلیارد ریال سهام دولتی، حدود ۳۱۰هزار میلیارد ریال به بخش خصوصی واگذار شده است، ۲۱۵هزار میلیارد ریال به «رد دیون دولت» اختصاص یافته است و حدود ۳۴۲هزار میلیارد ریال در چهارچوب سهام عدالت توزیع شده است. بخش عمده این انتقال، یعنی ۶۰۸هزار میلیارد ریال، ازطریق بورس، حدود ۲۶هزار میلیارد ریال در فرا بورس، ۲۳۰هزار میلیارد ریال توسط «مزایده های غیر بورسی» و ۳هزار میلیارد ریال از راه «مذاکره» واگذار شده است.

نکته مهم در این است که، در عمل، فرایند فروش و بازتوزیع سهام شرکت های دولتی بر اساس شیوه مذکور تنها به تقویت گروه های بزرگ اقتصادی و تمرکز سرمایه در درون آنها منجر خواهد شد. چرا که، از طرفی، بر اساس اطلاعات رسمی فوق، حدود ۳۹در صد سهام شرکت های دولتی در چهارچوب سهام عدالت توزیع شده اند، که، همانطور که تجربه «توزیع رایگان سهام» در روسیه سالهای ۱۹۹۰نشان می دهد، یا توسط سهام داران بزرگ این واحد های خصوصی شده باز خرید خواهند شد و بدین ترتیب قدرت این سهام داران بزرگ (از طریق کنترل اکثریت آراء در مجمع عمومی سهام داران)، چه در زمینه تصاحب سود ناشی از فعالیت این شرکت ها و چه در زمینه اتخاذ تصمیم های ساختاری (چون تعیینِ میزان، اشکال و عرصه های مختلف سرمایه گذاری ها و نیز «تعدیل نیروی کار»، به عبارت دیگراخراج بخشی از کارمندان و کارگران به بهانه افزایش نرخ سود و «مقابله با زیان دهی» این نهادها) افزایش خواهد یافت؛ یا، در «بهترین حالت متصور»، اکثر مالکان سهام عدالت از بازفروش آنها اجتناب خواهند کرد و به دریافت سود این سهام اکتفا خواهند کرد. دراین صورت، به دلیل عدم سازماندهی دارندگان این سهام، «حقوق مالکیت» آنها پراکنده و بدین ترتیب «خنثی» خواهند ماند و این مالکان عمده منتج از گروه های بزرگ اقتصادی و نمایندگان آنها هستند، که، همچون مورد پیش، انحصار کنترل سرمایه و اداره شرکت های خصوصی شده و نیز انحصار اتخاذ تصمیم های ساختاری («یا استراتژیک») را در دستان خود حفظ خواهند کرد.

از طرف دیگر، از آنجا که طبق آمار فوق حدود ۲۵در صد از سهام دولتی به باز پرداخت بخشی از بدهی های معوقه دولت به نهادهایی چون سازمان تامین اجتماعی و سازمان تامین اجتماعی نیروهای مسلح (ساتا) اختصاص یافته اند، چنین روندِ خصوصی سازی تنها به تقویت گروه های بزرگ اقتصادی وابسته به آنها منتهی خواهد شد. در این مورد، تحکیم گروه های بزرگی چون شِستا و شرکت سرمایه گذاری غدیر (که همانطور که پیشتر اشاره رفت، به ترتیب، به این دو نهاد وابسته اند و اخیراً قدرت اقتصادی آنها سخت فزونی یافته است) بی ارتباط با «رد دیون» دولت از طریق واگذاری بخشی از سهام دولتی به آنها نیست. علاوه بر این ۲۵در صد از سهام عمومی که به «تصفیه» بخشی از قروض دولت اختصاص یافته اند و بنابراین کمترین تاثیر مثبتی بر درآمد خالص دولت در جهت تامین هزینه های جاری یا آینده جامعه نخواهند داشت، طبق آمار مذکور، حدود ۳۶در صد از سهام شرکت های دولتی به «بخش خصوصی» (در واقع به بخش شبه دولتی) واگذار شده اند. نتیجه این فراگرد، انتقال سرمایه های دولتی به سوی گروه های بزرگ اقتصادی است که پیشتر مورد بررسی قرار گرفتند. گروه های بزرگی که عمدتاً وابسته به نهادهای دولتی، شبه دولتی و عمومی ـ غیر دولتی هستند و در فرایند واگذاری سهام شرکت های دولتی، ازطریق شرکتهای واسطه وابسته به خود، دارای آن تعداد لازمِ سهامی می شوند که آنها را به جایگاهِ مالکِ عمده شرکت های مورد توجه شان برسانند. نحوه خصوصی سازی شرکت مخابرات (که ازسوی یک کنسرسیوم وابسته به بنیاد تعاون سپاه خریداری شد) یا شرکت صنعتی دریایی ایران (صدرا، که به شرکت سرمایه گذاری مهر اقتصاد ایرانیان واگذار شد) مؤید جایگاه ویژه واسطه هایی است که نقشی محوری در انتقال و تمرکز سرمایه و ایجاد انحصارهای بزرگ اقتصادی ایفا می کنند.

به موازات خصوصی سازی شرکتهای دولتی، دولت دهم، با اتخاذ سیاست اقتصادی تعدیلی (از دی ماه ۱۳۸۹تا کنون)، مبتنی بر حذف یارانه ها، هزینه نهادهای تولیدی را افزایش داد و در نتیجه، به ویژه برای واحدهای تولیدی کوچک و متوسط، بیش از دو راه باقی نگذاشت. راه اول کاهش فعالیت های تولیدی و حتی توقف کامل آنهاست. بیش از ۴۰در صد از شرکت های تولیدی فعالیت خود را متوقف کرده اند و آنها که از فعالیت خود کاسته اند ناگزیر شده اند بخشی از کارگران و کارمندان خود را اخراج کنند، یا از پرداخت دستمزد بخش دیگری از کارگران و کارمندان سرباز زنند، یا از دستمزدهای آنان بکاهند. حاصل توقف فعالیت یا کاهش آن، بالارفتن بدهی های معوقه این واحدهای تولیدی، هم به کارمندان خود و هم به نهادهای دیگر، است. در سطح اقتصاد کلان، این راه به تعمیق رکود اقتصادی و گسترش بیکاری و نیز بروز بحران مطالبات معوقه انجامیده است. راه دوم عبارت از آن است که واحدهای تولیدی، برای مقابله با حذف یارانه ها و افزایش هزینه های خویش، قیمت کالاهای خود را بالا برند، امری که، از طرفی، به معنای انتقال بخشی از هزینه های آنها به جامعه (یا «اجتماعی سازی» این هزینه ها)، و از طرف دیگر، به مفهوم تصاحب خصوصی (یا خصوصی سازی) سودهای ناشی از این رویکرد تورم آورِ آنهاست. سیر صعودی تورم در ماه های گذشته، که از سوی مسئولان کمیسیون اقتصادی مجلس به حداقل ۴۰درصد در سال برآورد شد، نتیجه اتخاذ این روش دوم است. اگر، افزون براین، در مورد یک سال اخیر، نرخ متوسط سالانه تورم را، نه ۴۰درصد، بلکه حداقل بین ۵۰تا ۷۰درصد در نظر بگیریم، به تنزل ارزش حقیقی سپرده های اقشار ضعیف جامعه و در عین حال کاهش ارزش حقیقی بدهی های «وام گیرندگان سیاسی» پی می بریم. وام گیرندگانی که، بسان دهه ۱۳۷۰، از نرخ سود حقیقی منفی برای بازپرداخت تعهدات خود بهره می برند.

چنین است که، همچون دهه ۱۳۷۰، جامعه ایران صحنه بازتوزیع درآمد و ثروت به نفع اولیگارشی اقتصادی جدیدی است که هم از طریق واسطه گری و دلالی از سیاست تعدیلی فعلی استفاده می جوید، هم به سبب داشتن «حمایت ها» و روابط ویژه در سیستم بانکی (دولتی و خصوصی)، به عنوان «وام گیرنده سیاسی» (کینز)، به انباشت سرمایه خویش ادامه می دهد. در چنین وضعیت اقتصادی ـ اجتماعی است که مرحله جدیدی از ایجاد بانک های نوین، به ویژه از پایان دولت نهم به بعد، به اجرا درآمد. به طوری که، نه فقط بخشی از بانک های دولتی «خصوصی» شدند (بانک صادرات، بانک ملت و بانک تجارت)، بلکه بانک های نوینی نیز شکل یافتند. تعداد زیادی از این بانک ها توسط نهادهای دولتی تأسیس شدند، مثل بانک گردشگری که توسط سازمان میراث فرهنگی ایجاد شد، بانک حکمت ایرانیان که وابسته به ارتش است و بانک قوامین که ناجا (نیروی انتظامی) بنیانگزار آن است. بخش دیگری از این بانک ها توسط نهادهای شبه دولتی پایه ریزی شدند، همچون بانک انصار که وابسته به بنیاد تعاون سپاه است، بانک دی که بنیاد شهید سهام دار اصلی آن است (و ۳۵در صد از سهام آن متعلق به بانک مهر اقتصاد است)، بانک سینا که به بنیاد مستضعفان تعلق دارد و بانک تازه تاسیس مهر اقتصاد (موسسه مالی ـ اعتباری مهر سابق) که به بسیجِ سپاه وابسته است. گروهی از این بانک ها نیز به نهادهای اداری ـ عمومی غیر دولتی وابسته اند، چون بانک شهر که توسط شهرداری های کلان شهرها (شهرداری تهران و صندوق ذخیره کارکنان شهرداری تهران، شهرداری مشهد، شهرداری کرج، شهرداری تبریز، شهرداری شیراز، شهرداری اصفهان، شهرداری قم، شهرداری قزوین و شهرداری اهواز) شکل گرفته است. در ضمن، تعدادی از این بانکها ریشه در بخش خصوصی دارند، همچون بانک تات که از حمایت دولت دهم نیز بهره می گیرد، بانک ایران زمین که منتج از موسسه مالی ـ اعتباری مولی الموحدین (متعلق به بخش خصوصی استان خراسان رضوی) است یا بانک توسعه که، در سال ۱۳۷۶، به منزله اولین موسسه مالی ـ اعتباری خصوصی (تحت عنوان «موسسه توسعه صنعت ساختمان»)، از سوی بخشی از انبوه سازان و برج سازان تاسیس شد و اخیراً به جایگاه «بانک» دست یافت. موج دوم تاسیس بانک های نوین در دوران دولت های نهم و دهم در چهارچوب روند و منطق فعلی سرمایه داری ایران قابل تبیین است. وظیفه این بانک ها، در شرایطی که بحران پولی و مالی و دشواری ها در کسب اعتبار بانکی حاد شده اند، تأمین نیازهای مالی شرکت های مختلف صنعتی، مالی و تجاری است که در درون گروه های بزرگ وابسته به این نهادهای دولتی، شبه دولتی، عمومی ـ غیر دولتی و خصوصی شکل گرفته اند.

از این لحاظ، این بانک ها، از دید «نهاد مادر» خود، رسالتی «تدافعی» دارند. اما رسالت دیگر این بانک ها «تهاجمی» است، چرا که به فرایند تمرکز سرمایه صنعتی، مالی و تجاری در درون این گروه های بزرگ یاری می رسانند. گروه هایی که بر تولید محصولات مختلف و توزیع آنها (از جمله از طریق ایجاد فروشگاه های زنجیره ای و نیز کنترل بخشی از صادرات و واردات) چیره شده اند و بدین ترتیب به بازارهای انحصاری دست یافته اند. با توجه به این ویژگی ها، ساختار و عملکرد نظام بانکی و اقتصادی ایران امروز، از طرفی، یادآور سیستم بانکی و اقتصادی آلمان، از آغاز قرن بیستم تا سالهای ۱۹۳۰، است. چرا که، به ویژه بین سالهای ۱۹۱۸و ۱۹۲۴، اقتصاد آلمان صحنه انفجار تورم بود، به طوری که ارزش واحد پولی آن دوره این کشور، رایشسمارک (Reichsmark) ـ همچون ارزش ریال که ازابتدای سال ۱۳۹۰تا کنون سراشیب سقوط را، از جمله نسبت به دلار، طی می کند ـ، تقریبأ از بین رفت و بانک مرکزی (Reichsbank) از کمک به شرکت های بزرگ صنعتی باز ماند. شرکت هایی که، در نتیجه، همچون ایران کنونی، به ایجاد بانک های وابسته به خویش دست زدند، تا هم قدرت انحصاری خود را بر بازارهای مختلف افزایش دهند، هم، از طریق این بانک ها، به واسطه گری و بهره برداری از شرایط تورمی روی آورند و هم از کمبود نقدینگی محفوظ بمانند. به این دلیل است که، تنها در سال ۱۹۲۳، که اوج بحران اقتصادی و پولی در آلمان سالهای ۱۹۲۰قلمداد می شود، حدود ۴۰۱بانک جدید تأسیس شدند (بین ۱۹۱۴و ۱۹۲۳شماره بانک ها چهار برابر شد) و حتی کار به آنجا رسید که بسیاری از نهادهای بزرگ صنعتی همچون کروپ (Krupp) به چاپ اسکناس های ویژه خود دست زدند. اسکناس هایی که بیانگر «پول های خصوصی» (Private Currencies) بودند که مشروعیت واحد پولی ملی آلمان آن دوران را را زیر سوأل می بردند(۲۶). ساختار اقتصادی ایران امروز، از منظری دیگر، بافت و ساختار گروه های بزرگ انحصاری سرمایه داری روسیه سالهای ۱۹۹۰تا کنون (یعنی بعد از فروپاشی روسیه شوروی در دسامبر ۱۹۹۱) را تداعی می کند. در جامعه روسیه نیز، از ژانویه ۱۹۹۲تا کنون، اقشار متوسط و زحمتکش به تناوب تحت فشار آثار منفی سیاست های تعدیلی بوده اند و همچون ایران فعلی به سوی فقر رانده شده اند. در آن سوی جامعه روسیه، گروه های بزرگ «صنعتی ـ مالی» بانک های خویش را تأسیس کرده اند (همچون «گازپروم» (Gazprom) که «گازپروم بانک» (Gazprombank) را پایه گذاشت) و به یمن تحولاتی که، به بهانه « اصلاحات اقتصادی»، منجر به خصوصی سازی شرکت های دولتی، «واقعی سازی» قیمت ها (یعنی افزایش آنها) و حذف یارانه ها شدند، مسیر انباشت بدون وقفه سرمایه را طی می کنند.

در مجموع، سرمایه داری ایران، همچون آلمان سالهای ۱۹۲۰و روسیه امروزی، از یک سو، کانون بحران های متناوبی است که گروه های کوچک اقتصادی را تضعیف و حتی ویران می سازند و، در عوض، قدرت انحصاری گروه های بزرگ را تقویت می کنند. از سوی دیگر، سرمایه داری ایران صحنه تمرکز شکل های مختلف سرمایه در درون این گروه های بزرگ صنعتی، مالی و تجاری است. در فرایند این تمرکز، همانگونه که پیشتر گفته شد، واسطه ها نقشی اساسی دارند. زیرا آنها هستند که، همانطور که برودل می گوید، دستیابی این گروه ها به مراکز مختلف قدرت (برای دسترسی به حمایت های سیاسی و اداری) و، به تبع آن، بهره بردن از امتیازهای متعدد (مثل دسترسی به سهام شرکت های دولتی یا اعتبارهای هنگفت بانکی) و، از این رهگذر، برقراری انحصارهای گوناگون را ممکن می سازند. واسطه هایی که، بر این پایه، مدارهای مختلف سرمایه (صنعتی، پولی، مالی و تجاری) را در درون گروه های بزرگ سازمان می دهند و به یکدیگر متصل می کنند. توسعه نهادهای بزرگ مالی وسرمایه گذاری دردوران دولتهای نهم و دهم و همچنین شکل گیری بورس کالای ایران (در سال ۱۳۸۶)، که در آن شرکتهای کارگزاری وابسته به گروه های بزرگ اقتصادی انحصار بخش اعظم معاملات محصولاتی چون طلا، مس، آلومینیوم، روی، کنسانتره فلزات گرانبها، آهن، فولاد، محصولات کشاورزی یا فراورده های پتروشیمی و نفتی را در اختیار دارند، از جمله، از این منظر قابل بررسی وتوضیح اند.

ملاحظات پیشین حاکی از آنند که بین آغاز سالهای۱۳۴۰تا دوره فعلی، در طول سه مرحله از رشد و تکامل سرمایه داری در ایران، که در بخش های پیشین مورد تحلیل قرار گرفتند، این نظام اقتصادی کانونِ تحولات کیفی عمیقی شد. گذار از مرحله اول به مرحله دوم عبارت بود از گذار از سرمایه داری حکومتی در زمان پهلوی دوم به سرمایه داری اداری و بوروکراتیک در دوران «سازندگی». در این دو دوره، به ویژه در طول دهه ۱۳۷۰، روابط اساسی نظام سرمایه داری، یعنی روابط کالایی، پولی و مزد محوری، در چهارچوب تصاحب خصوصی محصولِ کار اجتماعی، بر ساختار اجتماعی ایران حاکم شدند. اما با وجود آنکه منطق و نظام سرمایه داری از همان دهه ۱۳۷۰به کل زیربنای اقتصادی ایران تعمیم یافتند، تا سالهای ۱۳۸۰هنوز طبقه سرمایه دار خود مختار و منسجمی شکل نگرفته بود. چرا که اولیگارشی ظاهراً «سرمایه دارِ» دهه های ۱۳۶۰و ۱۳۷۰، همچون روسیه، «از بالا» شکل گرفته بود و به اعتبار «حمایت ها» و روابط اداری و سیاسی به حوزه سرمایه داران راه یافته بود. از همین رو، تا اوایل دهه ۱۳۸۰، طبقه «سرمایه دار»، که بهتر است آن را قشر ثروتمند یا اشرافیت اقتصادی نامید، هنوز به حکومت و دستگاه های اداری وابسته بود. واقعیت این است که، همانطور که ماکس وِبِر به درستی اشاره می کند، باید ثروت و سرمایه را از هم تمییز داد و پذیرفت که ثروتمند شدن با سرمایه دار بودن مترادف نیست. تولد یک طبقه سرمایه دار امری نیست که، به طور آمرانه، از طریق گذار یکشبه به «بازار» و«رقابت آزاد»، قابل تحقق باشد. تحکیم یک طبقه سرمایه دار فرایندی است تاریخی و اجتماعی، که، همانگونه که ماکس وِبِر نشان می دهد، به تدریج، با «هضم کردن» و «نهادینه کردن» ارزش ها، روحیه، پیش آمادگی (Habitus) و منش های سرمایه دارانه شکل می گیرد. همانطور که قرن ها طول کشیدند (بین قرون چهارده تا نوزده میلادی) تا در اروپای غربی، بخشی از تجار آن دوران، «از پایین»، برخلاف روسیه سالهای ۱۹۹۰و ایران سالهای ۱۳۸۰ـ۱۳۴۰، منشهای سرمایه دارانه را از آن خود کنند. از این حیث، روند «عقلانی شدن» « وِبِری» در سرمایه داری ایران به تأخیر افتاد. اما در مرحله سوم، یعنی سالهای ۱۳۸۰، به نظر می رسد که این روند وِبِری از «بالا» و «پایین» در حال شکل گیری است. بخشی از سهام داران و مدیران گروه های کوچک و بزرگ اقتصادی، چه در بخش دولتی، چه در بخش شبه دولتی، چه در بخش عمومی ـ غیر دولتی و چه در بخش خصوصی، در مسیر این تحول قرار گرفته اند و در شرف تبدیل شدن از ثروتمند به سرمایه دار هستند؛ زیرا لایه های فزاینده ای از آنها تضاد فعلی میان زیربنای اقتصادی فعالیت خود (نظام سرمایه داری) و روبنای فرهنگی ـ سیاسی آن را (تداوم صوری ارزش ها و نهادهایی که با «عقلانیت سرمایه داری» مورد نظر ماکس وِبِر در تعارضند) بر نمی تابند. و دقیقاً به این دلیل است که، با توجه به شرایط عینی کنونی، به نوعی از سازماندهی سرمایه داری روی آورده اند که با شرایط فعلی ایران و تضییقات آن سازگار و همخوان باشد. سرمایه داری دوره فعلی به شیوه ای به ظاهر تناقض آمیز در صدد تشکیل سازمان های اقتصادی متمرکزی است که اگر چه از حمایت هایی غیر عقلانی برخوردارند ـ قبلاً گفتیم که این شیوه ها در کشورهای دیگر نیز در دوره های متفاوت به کار گرفته شدند ـ اما در عمل ناگزیر از اتخاذ روش هایی مبتنی بر عقلانیت صوری وِبِری هستند. همین تناقض ظاهری است که عده ای را به این شبهه می اندازد که سرمایه داری در ایران وجود ندارد و آنچه هست تنها تقسیم دلبخواهی ثروت، در چهارچوب یک شبه «سرمایه داری رفاقتی»(Crony Capitalism) ، میان گروه های ذی نفع است.

اینک می توان، بر پایه آنچه رفت، ماهیت این اقتصاد سرمایه داری را تعریف کرد. سرمایه داری ایران فعلی نه خصوصی است نه دولتی، چرا که بر خلاف دیدگاه بسیاری از تحلیل گران، دولت در عرصه اقتصادی با دشواری های مختلفی روبرو است. دولتی که در عرصه مدارهای مالی خود قادر به کسب مالیات نباشد و در نتیجه ناچار به حذف یارانه ها شود، دولتی که قادر به پرداخت بدهی های هنگفت خود به نهادهای مختلف (از جمله به بانک های خصوصی و دولتی، بانک مرکزی، سازمان تأمین اجتماعی، شهرداری تهران، وزارت نیرو و صدها شرکت پیمانکاری) نباشد و در نتیجه بحران عدم پرداخت مطالبات را به همه عرصه های اقتصاد اشاعه دهد، دولتی که، در عوض بخشی از این بدهی ها، امتیازهای متعددی از جمله سهام بسیاری از شرکت های دولتی را، به بهانه خصوصی سازی، به بهای نازل به بخشی از طلبکاران خویش (طلبکاران «حمایت شده») واگذار نماید و بدین سان بخش فزاینده ای از دارایی های خود را از دست دهد، و بالاخره دولتی که، به علت کسری بودجه هنگفت خود، محتاج سرمایه های خارجی یا داخلی باشد، دولتی نیرومند نیست. بر خلاف گذشته (تا پایان دهه ۱۳۷۰) که اشرافیت اقتصادی ایران به نهادهای مختلف اداری و دولتی وابسته بود، از نیمه دهه ۱۳۸۰دولت نیز، به نوبه خود، به دارندگان سرمایه و سهام داران و مدیران گروه های بزرگ اقتصادی وابسته شده است، چرا که هم به بخشی از آنها بدهکار است و هم نیازمند سرمایه اقتصادی آنهاست تا در عرصه های مختلف، همچون صنعت نفت، سرمایه گذاری کنند. بدین ترتیب، بین سرمایه داران و سهام داران و نهادهای خصوصی از یکسو، و نهادهای مختلف اداری ـ عمومی، دولتی و شبه دولتی از سوی دیگر، وابستگی های متقابلی شکل گرفته اند که منافع آنها را به یکدیگر گره زده اند. وابستگی های متقابلی که در شبکه های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی گوناگونی تبلور می یابند و گروه های بزرگ صنعتی، مالی و تجاری در درون این شبکه ها (و نه فقط در بازارهای مختلف) با یکدیگر به همکاری مقطعی و به ویژه به رقابت مشغول هستند. در مجموع، می توان گفت که سرمایه داری ایرانِ امروز نه دولتی است نه بازارمحور، بلکه نظامی اقتصادی است که بخش های مختلف آن (سرمایه صنعتی، تجاری، پولی، بانکی، مالی، سرمایه مستغلات و نیز سرمایه واسطه گر) حلقه هایی از یک زنجیره منسجم و تفکیک ناپذیر را تشکیل می دهند : یک سرمایه داری شبکه ای، انحصاری و «سازمان یافته» که یوتوپیای «اقتصاد آزاد» قادر به تبیین آن نیست. برای تبیین تفصیلی این اقتصاد سرمایه داری باید به گونه ای دیگر عمل کرد. در این زمینه، آرای کسانی همچون برودل، چندلر، شومپتر و کینز بسیار کارآ هستند. در پایان، برای رد نتایج هر نوع تحلیل ایدئولوژیک و یوتوپیایی از وضعیت اقتصاد ایران، باید یادآوری کرد که زمانی پرودون گفت «ثروت دزدی است» و مارکس، در «فقر فلسفه»، با فراست او را متهم کرد که فرد کوته بینی بیش نیست.

پی نویس ها

۱- در ادامه افکار آدام اسمیت (۱۷۹۰-۱۷۲۳) و داوید ریکاردو (۱۸۲۳-۱۷۷۲)، که بنیان گذاران اصلی مکتب کلاسیک و لیبرالیسم اقتصادی محسوب می شوند.

۲- پایه گذاران مکتب نئوکلاسیک این سه اقتصاددان هستند : Léon Walras (1834-1910), William Stanley Jevons (1835-1882), Carl Menger (1840-1921).

۳- در مورد ریشه های این تضاد درونی مکتب نئوکلاسیک، نگاه کنید به : Bernard Guerrien, 2006, « Le marché en tant qu’utopie », Mouvements, n° 45-46, p. 62-69 ; Emmanuelle Benicourt, Bernard Guerrien, 2008, « Is Anything Worth Keeping in Microeconomics ? », Review of Radical Political Economics, vol. 40, n° 3, Summer, p. 317-323.

۴- Joan V. Robinson, 1933, The Economics of Imperfect Competition, London, Macmillan ; Edward H. Chamberlin, 1933, The Theory of Monopolist Competition, Cambridge, Harvard University Press.

۵- Milton Friedman, 1962, Capitalism and Freedom, Chicago, University of Chicago Press.

۶- Ronald Coase, 1937, « The Nature of the Firm », Economica, vol. 4, n° 16, p. 386-405.

۷- Oliver E. Williamson, 1975, Markets and Hierarchies : Analysis and Antitrust Implications, New York, The Free Press.

۸- Douglass C. North, 1990, Institutions, Institutional Change and Economic Performance, Cambridge, Cambridge University Press.

۹- Immanuel Wallerstein, 1979, The Capitalist World-Economy, Cambridge, Cambridge University Press ; 1983, Historical Capitalism. London, Verso.

۱۰- Fernand Braudel, 1979, Civilisation matérielle, économie et capitalisme (XVe-XVIIIe siècles), Paris, Armand Colin, 3 volumes ; 1985, La dynamique du capitalisme, Paris, Arthaud.

۱۱- در این مورد، برودل خود را با مارکس هم عقیده می داند، آنجا که وی ایتالیای قرن سیزدهم میلادی را کانون تولد نظام سرمایه داری ارزیابی می کند (همانجا، جلد ۳، ص ۴۴).

۱۲- Max Weber, 1909, Agrarverhältnisse im Altertum ; traduction française : 1998, Economie et société dans l’Antiquité, Paris, La Découverte ; Max Weber, 1968, Economy and Society, New York, Bedminister Press.

۱۳- Hubert Brochier, 1962, « Les groupes financiers dans le capitalisme japonais d’après-guerre », Revue Tiers-Monde, tome 3, n° 12, p. 599-623.

۱۴- همانجا.

۱۵- Alfred D. Chandler, 1977, The Visible Hand : The Managerial Revolution in American Business, Cambridge, Mass., Harvard University Press.

۱۶- Scott Lash, John Urry, 1987, The End of Organized Capitalism, Madison, University of Wisconsin Press.

۱۷- Robert Boyer, 2004, Une théorie du capitalisme est-elle possible ?, Paris, Odile Jacob.

۱۸- John Maynard Keynes, 1930, A Treatise on Money, vol. 1 : The Pure Theory of Money, in The Collected Writings of John Maynard Keynes, vol. 5, London, MacMillan, 1971.

۱۹- Joseph A. Schumpeter,1911, Theorie der Wirtschaftlichen Entwicklung, München and Leipzig,Verlag von Duncker & Humblot, First edition (Second edition : 1926) ; Joseph A. Schumpeter, 1934, The Theory of Economic Development, Cambridge, Harvard University Press (Translation based on Schumpeter (1926)) ; Joseph A. Schumpeter, 1950, Capitalism, Socialism, and Democracy, New York, Harper and Brothers, Third edition.

۲۰- Amit Bhaduri, Stephen Marglin, 1990, « Unemployment and the Real Wage : The Economic Basis for Contesting Political Ideologies », Cambridge Journal of Economics, vol. 14, p. 375-393.

۲۱- عواملی که هم فیلسوفی چون اسپینوزا و هم جامعه شناسی چون دورکیم بر اهمیت و تأثیر آنها بر جامعه سخت تأکید دارند.

۲۲- در ابتدا کوشش کردیم تا کاستی های این تعبیر را نشان دهیم.

۲۳- یرواند آبراهامیان، ۱۳۸۴، ایران بین دو انقلاب. در آمدی بر جامعه شناسی سیاسی ایران معاصر، تهران، نشر نی، چاپ یازدهم.

۲۴- همانجا، ص. ۵۲۸.

۲۵- John Maynard Keynes, 1936, The General Theory of Employment, Interest and Money, London, Macmillan (reprinted 2007).

۲۶- Michel Aglietta, André Orléan, 1982, La violence de la monnaie, Paris, Presses Universitaires de France ; André Orléan, 2011, L’Empire de la valeur. Refonder l’économie, Paris, Éditions du Seuil.

 

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر