قتل مهسا امینی در «مرکز امنیت اخلاقی» تهران اتفاقی ساده نبود. این قتل فقط برملا کننده خصلت عمیقاً ارتجاعی و ضد بشری آنچه گشت ارشاد نام گرفته است نیز نبود. ... لحظه ویژه ای از رابطه دولت و جامعه بود که به عریان ترین شکلی به نمایش در می آمد. در تراژدی مرگ مهسا امینی تمام ماهیت رابطه دولت با جامعه به فشرده ترین شکلی و در نهائی ترین مرزهای خود آشکار گردید. از تحدید و تهدید، تا سلب حق شهروندی و سرانجام تا حد نهائی آن، مرگ.
1
“دریفوس یک افسر فرانسوی بود. یک یهودی که در سال 1894 به اتهام دروغین خیانت به کشور توسط یک دادگاه جنگی به حبس ابد انفرادی محکوم شده بود. محکومیت وی تحت فشار ستاد کل ارتش صورت گرفته بود که در رأس آن سلطنت طلبان، روحانیون و یهودستیزان قرار داشتند که از یک سو خواهان پنهان کردن هویت مقصرین واقعی لو دادن اسرار نظامی به آلمان بودند. افسران ارتجاعی ای که به ارتجاعی ترین لایههای ارتش فرانسه تعلق داشتند. از سوی دیگر همزمان خواستار وارد آوردن ضربهای اخلاقی بر رژیم جمهوری بودند که برای یهودیان حق اشغال مناصب افسری در ارتش فرانسه را قائل شده بودند.
هنگامی که در سال 1897 سوسیالیستها و عناصر ترقیخواه دمکراسی بورژوائی کمپینی را برای تجدید نظر در دادگاه دریفوس به راه انداختند، موضوع به فوریت از خصلتی سیاسی برخوردار گردید. به این دلیل که در پشت شعار «له و یا علیه تجدید نظر» در حقیقت پیروان جمهوری علیه سلطنت طلبانی در حال نبرد بودند که چندین بار برای سرنگونی اقدام کرده بودند. این کمپین باعث برانگیختگی جامعه شد، به تظاهرات های تودهای منجر شد و به مجادلات سنگینی در رسانهها انجامید و غیره. دریفوس تحت فشار افکار عمومی در سال 1899 مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.”
ولادیمیر ایلیچ لنین
2
قتل مهسا امینی در «مرکز امنیت اخلاقی» تهران اتفاقی ساده نبود. این قتل فقط برملا کننده خصلت عمیقاً ارتجاعی و ضد بشری آنچه گشت ارشاد نام گرفته است نیز نبود. این قتل تنها گواهی بر حرمت شکنی، تجاوزگری و زن ستیزی قوانین مربوط به حجاب اجباری نبود. این قتل بیش از آنها بود. لحظه ویژه ای از رابطه دولت و جامعه بود که به عریان ترین شکلی به نمایش در می آمد. در تراژدی مرگ مهسا امینی تمام ماهیت رابطه دولت با جامعه به فشرده ترین شکلی و در نهائی ترین مرزهای خود آشکار گردید. از تحدید و تهدید، تا سلب حق شهروندی و سرانجام تا حد نهائی آن، مرگ.
این مهم نیست که آیا مهسا امینی در اثر ضربات به قتل رسید یا نه. این مهم و تعیین کننده است که او توسط دستگاهی به نام دولت به قتل رسید. به قتل رسید، نمرد. به قتل رسید از آن رو که وی از زمان بازداشت و «هدایت» وی به «مرکز آموزش» در حیطه مستقیم و بلاواسطه اقتدار دولتی به سر میبرد و نه در شرایطی عادی. روال عادی زندگی وی قطع شده و موجودیت خود او در محدوده دخل و تصرف قهر دستگاهی قرار گرفته بود که همچون پارازیتی بر فراز جامعه استقرار یافته است. لحظه قتل مهسا امینی لحظه عریان شدن تمام خصلت سرکوبگرانه، قاهرانه، متجاوز و نامشروع این دستگاه دولتی و ضدیت آن با کل جامعه بود.
مهسا امینی البته تنها قربانی این دستگاه هیولائی نیست. اما او قربانی لحظهای ویژه از رابطه این دستگاه با جامعه بود. لحظه ویژه ای که همه چیز در آن کنار رفته است و تنها و تنها منفعت ویژه دستگاه دولتی است که در تقابل با جامعه آشکار می شود. این مرگ غمبار مهسا را از مرگ صدها نفری متمایز میکند که در همین سالهای اخیر به پای این اقتدار سلاخی شدند. در تمام آن موارد میشد رد پای منافع کلان تری از طبقه حاکمه را در رابطه بین دولت و جامعه جست و یافت. هنگامی که شورش بنزین به خاک و خون کشیده شد، میشد حقیقتاً آن را فراتر از منافع ویژه آن دستگاه دولتی به منفعت طبقه حاکمه ای ارجاع داد که در صدد انجام تحول اقتصادی معینی برای تسهیل روند انباشت سرمایه بود. آن کشتار همانند نمونههای فراوان دیگر از قتلهای مشابه، از «توجیه» معین اقتصادی ای نیز برخوردار بود. میشد منطق معینی از اعمال حاکمیت طبقاتی را در پس آن کشتار ها جست و یافت. در واقعه قتل مهسا امینی هیچ و مطلقاً هیچگونه منطقی از مناسبات طبقاتی و الزامات حفظ سیادت طبقاتی یافت نمی شود. این فقط و فقط منفعت ویژه دستگاه دولتی مستقر بر فراز جامعه بود که به قتل مهسا منجر شد. آن هم نه کل دستگاه دولتی، بل بخشهای ویژه ای از آن. در تراژدی قتل مهسا نه بورژوازی ذینفع بود و نه طبقه کارگر. این کل جامعه بود که هدف قرار می گرفت. در اینجا دولت دیگر به مثابه ابزار طبقه حاکمه عمل نمی کرد، به مثابه دستگاهی بر فراز کل جامعه و در مقابل آن ظاهر شد. این ویژگی لحظه قتل تراژیک مهسا امینی بود.
دولت بورژوائی البته در همه جا دستگاهی انگلی بر فراز سر جامعه است. در همه جا دولت برای خود نیز منافع ویژه ای فرای منافع طبقه ای که آن را نمایندگی میکند قائل است و از آن محافطت می کند. در همه جا برای خود و ابواب جمعی اش امتیازات ویژه ای جاری میکند که آنان را از آحاد جامعه متمایز می کنند. آنچه در ایران آن را از دول غربی متمایز میکند شکل ناهنجار آن است و همین شکل ناهنجار است که چنین لحظات ویژه ای را رقم می زند.
3
روزهای آینده معلوم خواهند کرد که جامعه چه واکنشی از خود نشان خواهد داد. اما پیش از آنکه به این روزهای آینده وارد شویم، طرح این پرسش بجاست که چگونه شد که جامعه به چنین نقطهای رسید؟ چگونه شد که دولت مستقر بر فراز جامعه اینچنین آشکار به دخل و تصرف در زندگی شهروندان دست میزند و هراسی هم از پیامدهای آن ندارد؟ این چه جامعهای است که اینچنین ناتوان در دفاع از حرمت خویش است؟ بر این جامعه چه رفته است؟ این پرسشی است که باید بدان اندیشید.
مهسا اولین قربانی تعدی دولت به جامعه نبود. سربازی که از نماینده مجلس این دولت سیلی خورد نیز قربانی این دست درازی بود و آن کارمند گمرکی که مورد وهن و اهانت نماینده دیگری از آن مجلس قرار گرفت نیز به همان ترتیب. گو این که نه تا حد مرگ همچون مهسا. آن ورزشکاری که هنگام تفریح در پارک همراه با همسرش در اعتراض به تعرض گشت سخیف ارشاد هدف گلوله قرار گرفت نیز قربانی همین تعدی بود تا آن خواننده ترانه سرودهای ارزشی که در فرودگاه مورد تحقیر نمایندگان دون پایه همان دولت قرار گرفت و عطای دفاع از «ارزشهای انقلابی» را به لقایش بخشید. همه و همه اینها قربانیان روزمره این تعدی و دست درازی دولت به جامعه بودند. روزمرگی هائی که جامعه را به همزیستی با چنین ناهنجاری ای خو دادند. گویا چارهای جز این نباشد. برآشفتگی و اعتراض به این تعدی و دست درازی هیچگاه نتوانست به ایجاد سدی در برابر آن منجر شود. نه در این موارد روزمره و نه در موارد دیگری که از قضا درست مانند واقعه مهسا به قتل انسانها انجامیده بودند.
آنگاه که ستار بهشتی در بازداشت نیروهای انتظامی به قتل رسید، جامعه بر آشفته شد اما طغیان نکرد. ستار بهشتی بلاگ نویسی بود از دل طبقات محروم جامعه که در آن بلاگ کوچک خود به پرخاشگری علیه حکومت پرداخته بود. آنچه را او در آن بلاگ مینوشت تنها معدودی میدیدند و می خواندند. تعداد خوانندگان پستهای وی در بلاگ کوچکش هیچگاه از یک عدد دو رقمی کوچک فراتر نرفت. در جامعهای هشتاد میلیونی تنها هشت، ده، و بیست نفر میدیدند که او چه نوشت و چه گفت. جامعه او را ندید، چشم مسلح دستگاه هزارپای دولتی او را اما دید، شکار کرد و به قتل رساند. آنگاه بود که جامعه به وجود پیشین شخصی به نام ستار بهشتی پی برد. اما باز هم این جامعه قادر به دفاع از خود نشد. باز هم نتوانست مانعی بر سر راه تعدیات این دستگاه مخوف قرار دهد.
و همینطور بود سرنوشت تلخ مازیار ابراهیمی که به اتهام دروغین ترور دانشمندان هسته ای دستگیر شد و تحت شدیدترین شکنجه ها قرار گرفت و تا پای اعدام پیش رفت تا سرانجام معلوم شود که بیگناه بوده است. و باز هم جامعه نتوانست به دفاع از خود برخیزد و این غائله را پایان دهد. حقیقتاً این جامعه را چه می شود؟ چه بلائی بر سر این جامعه آمده است که اینچنین مقهور قدرتی است که مافوق آن قرار گرفته است. پاسخ به این پرسش بسیار مهمتر از لعن و نفرین گشت ارشاد و وزارت اطلاعات و امثالهم است.
4
آنچه بر سر آلفرد دریفوس رفت قابل قیاس نبود با آنچه بر مهسا امینی و ستار بهشتی گذشت. واقعه دریفوس اما به یکی از وقایع تکان دهنده آخرین دهه قرن نوزدهم در فرانسه و به یکی از مراکز اصلی مجادلات اجتماعی تبدیل شد. واقعهای که انعکاسی جهانی نیز یافت. لنین بیش از یک بار دربارهاش نوشت و تروتسکی هم. واقعه دریفوس بویژه آنگاه تبدیل به مرکز مشاجرات سیاسی فرانسه شد که امیل زولا نامه سرگشاده معروف خود را منتشر نمود و خواستار ابطال حکم ناعادلانه محکومیت دریفوس گردید. در کنار زولا، ژان ژورس و سوسیالیستهای چپ جمهوریخواه آن نیروی اصلی ای بودند که به موتور پیشروی کمپین آزادی دریفوس تبدیل شدند و سرانجام نیز توانستند نه فقط او را آزاد کنند، بلکه همچنین ضربه سنگینی بر خودکامگی دستگاه دولتی و نیروهای ارتجاعی مستقر در آن وارد کنند. لنین به درستی به آن پی برد که قدرت آن کمپین در چه بود: در پشت شعار «له و یا علیه تجدید نظر» در حقیقت پیروان جمهوری علیه سلطنت طلبان در حال نبرد بودند. این منشأ قدرت آن کمپین بود. این آن نیروئی بود که توانست مکانیسمهای دفاعی جامعه را برانگیزد، فعال کند و به میدان بیاورد و به دفاع از خود بپردازد.
و این دقیقاً همان چیزی است که جامعه بیمار ایران فاقد آن است. جامعهای که چهار دهه پیش روح عدالت جوی خویش را قربانی امیال کاملاً زمینی خویش کرد و هنگامی که پیشرو ترین منادیان این عدالت جوئی دسته دسته به جوخه های اعدام سپرده می شدند، در بهترین حالت سکوت برگزیده بود. در بهترین حالت، و این حالت تعمیم یافته جامعه مدنی ایرانی آن دوران نبود. حالت تعمیم یافته آن صف کشیدن پشت در دوائر دولتی تازه تأسیس برای کسب سهمیه از غنیمتی بود که در اثر فروپاشی نظام شاهنشاهی به دست آمده بود و حاکمان تازه پا متولی پخش آن بودند. نقاره چیهای امروز جامعه مدنی، بوقچی های اپوزیسیونی و دلالان اصلاح طلب، یا همانهائی اند که از قبل دریافت دلارهای 7 تومانی دولت «انقلابی» نخست وزیر محبوب امام و تصرف زمینها و املاک مصادره شده از «نظام طاغوت» بار خود را میبستند و یا فرزندان و یا ریزه خواران آنان. نظام تازه پا در جنگ قدرت خشونت آمیز خویش با همزاد طبقاتی اش مجاهدین خلق، روح عدالتخواه جامعه را نیز به تیر بست. کمونیستها را نیز قتل عام نمود و جنبش عدالت طلب ترین طبقه، طبقه کار و زحمت، طبقه کارگر، را نیز به خاک و خون کشید. و جامعه نفهمید که کمونیسم سپر دفاعی آن است و بدون این سپر دفاعی در مقابل هر بیماری ای بیدفاع خواهد ماند.
پشت کمپین «له یا علیه تجدید نظر» در حکم دریفوس جمهوریخواهان سوسیالیست در برابر سلطنت طلبان صف می کشیدند. پشت کمپین «نه به حجاب اجباری» چه کسانی در برابر چه کسانی صف می کشند؟ اینجا وبا در برابر طاعون صف کشیده است. اگر با دستمال کثیف نمیتوان شیشه کثیف را تمیز کرد، اینجا حتی دستمالها فقط کثیف نیستند. آنها آلوده به انواع سموم کشنده اند. در دو سوی این جدال هیچ کورسوئی از سعادت آینده جامعه قرار ندارد. یک سوی آن نیروئی قرار گرفته است که افتخار نابودی مکانیسمهای دفاعی جامعه را به خود اختصاص داده است و سوی دیگر آن را منتفعینی که از قضا از همان نابودی بهره بردند و امروز میداندار معرکه سیاستند. دقیقاً به همین دلیل است که این جرثومه های فساد، این خنیاگران رذالت و دنائت و خیانت، البته قادرند با بوق و کرنای گوشخراش خود فضای جامعه را ملتهب کنند. اما به هیچ وجه قادر نبودند و نخواهند بود که نیروی نهفته در اعماق جامعه را برای مبارزه در راه سعادت خویش به میدان بکشانند. برعکس، با هر بار تکاپوی خویش به بسیج نیروی طرف مقابل خویش یاری می رسانند که هم از ابزارهای بیشتری برخوردار است و هم از آمادگی بیشتری برای دفاع از سلطه خویش. و اینچنین است که خشم عمومی تا به امروز در همه موارد اینچنینی پس از مدتی فروکش کرده است تا این در باز هم بر همان پاشنه بچرخد و این دور برزخی لعنت باز هم تکرار شود.
جامعه ایران بیمار است برای این که پیکره این جامعه فاقد مکانیسمهای دفاع از خود است. اگر یک پاسخ به مرگ مهسا ارزش آن را داشته باشد که لااقل بخشی از دین خود را به این زندگی نابود شده در بهترین دوران خود بپردازد، آن هم چیزی نیست جز تلاش برای تجدید قوای آن مکانیسم دفاعی. کمونیسم فقط جنبشی برای طبقه کارگر نیست. کمونیسم جنبش دفاع از سلامت و سعادت کل جامعه نیز هست. در ضعف این قوای حیاتی است که زیانبارترین ویروس های اجتماعی اینچنین فعال می شوند. بر این ضعف باید غلبه کرد. این شایسته ترین ارجگذاری بر زندگی همه قربانیان نظم مسلط است. از قربانیان روزمره سلطه طبقاتی تا تعدی و قهر دولتی.
27 شهریور 1401
18 سپتامبر 2022