بدون طرح چیستی «مبنا و پایه»، اساسا هیچ فهمی از طبقه و کلیت جامعه پیش کشیده نمیشود که بعد از آن طبقه کارگر بخواهد به فکر نجات خود و جامعه باشد.
بحث این که چرا طبقه کارگر باید «قدرت» را به دست بگیرد، یک بحث ضروری و منطقی است، نه بحثی هویتی و در زمینه منازعات رئال پولتیک.
ضروری است، چرا که نه فقط جدال میان شرق و غرب، که کل حیات سیاره به واسطه تسلط همهجانبهی شیوه تولید سرمایهداری در خطر است، و منطقی است به این دلیل که تنها با «فرایند استدلال» این طبقهی پایهای جامعه (طبقه کارگر) است که اساس پرسشهایی صحیح مطرح میشود و راهحلهای صحیحی هم متعاقبا ارائه میشود.
چرا کارگران باید قدرت را به دست بگیرند؟
مفهوم انسان کارگر نهایتا متعلق است به بحبوحه انقلاب صنعتی قرن 18م. هرچند پیش از این هم کار دستمزدی وجود داشته، اما اینکه تودههای وسیعی به عنوان «کارگران آزاد» در اختیار صاحبان سرمایه قرار گیرند و برای سوید بیشتر سازماندهی و کنترل شوند، امری متأخر است.
ماهیتی به نام «صاحب سرمایه» هم امری متأخر است.
ثروتهای افسانهای شاهان و سلاطین قرون گذشته در قبال تملک امروزین سرمایه بر ابزار تولید و همچنین قدرتی که در خرید هرچه ارزان تر نیروی کار دارند، صرفا همان کارکرد افسانه را دارد.
البته همین افسانهها بودند که زمینهی ظلم و ستمی را فراهم کردند تا انباشت اولیه سرمایه شکل بگیرد.
بنابراین هرچند «صاحب سرمایه» پای در تاریخ و سنت دارد، اما کارگر به معنای واقعی کلمه بیریشه است. درواقع ریشه کارگر نه در گذشته که در آینده او است.
در ساده ترین شکل ممکن «آینده» یعنی داشتن هدف و برنامهریزی و سازماندهی برای رسیدن به هدف.
هدف و برنامه و سازمان هم بدون داشتن «عقیده»ای که از الف تا یای عالم و آدم را توضیح دهد، بی معنا است.
از الف تا یای عالم و آدم هم برای کارگر یعنی توضیح علت وضع کنونی اش!
آنچه از تاریخ مکتوب و منقوش انسان، از مصر باستان تا هوش مصنوعی الان بر هم تلنبار شده، به هیچ عنوان تاریخ مطلوب همه انسانها نیست.
این «تمدن» از فرایندهای تهیه و مدیریت خوراک تا دین و دولت، و از خانواده تا نهادهای آموزش و پزشکی و صنعت، از جزئیترین جزئیات تا کلیتش باید در نسبت با کارگر و سرمایهدار فهمیده شود.
بدین ترتیب از منظری (منظر سرمایه) سند رشد و پیشرفت انسان و افتخارات تاریخی است و از سوی دیگر (منظر کارگران) آثار و مدارک توحش.
هر کدام از این فرایندها و نهادها در تاریخ طبقه کارگر ابزار سرکوب و مراقبت بودند.
به همین دلیل وقتی طبقه کارگر بخواهد عقیدهای داشته باشد، حتی به شکل غریزی این تاریخ توحش را مد نظر دارد، و وقتی این عقیده در جریان رشد خود به مرحله زایش اهداف و برنامهریزی و سازماندهی برسد، ضرورت دارد چرخ را یک بار دیگر و به شیوه عقیده خود که آن تاریخ ستم را پیش چشم دارد اختراع کند.
(دستگاه عظیم تبلیغاتی سرمایه داری که سابقهای طولانی در تاریخ دارد و نسبش در توحش و جعل حقیقت به متون هیروگلیف منقوش بر اهرامی دارد که روی تن بردگان سازندهاش بنا شده، به آسانی می تواند ایراد کند که این چرخ مربع است! و همچون تجربه اتحاد شوروی و چین و کوبا و کره شمالی و کامبوج و ...، نهایتا همچون حرکت در دایره به خانه اول بر میگردد!)
بحث بر سر دور ریختن تمامت تاریخ و بازگشت به طبیعت نیست! اتفاقا بحث بر سر حقیقت آینده و پیشرفت است.
به قولی کارگر تنها کالایی است که بعد از مصرف توسط خریدار، بهایش پرداخت میشود، اما از سوی دیگر تنها کالایی است از نظر ماهیت همسان خریدارش است. هر چند آدمی با صفاتی همچون عین تراکتور کار کردن و عین ماشین حساب دقیق بودن و عین تانک قوی بودن متصف شود، اگر قوه تعقل و اختیارش را از کف نداده باشد، حین محاسبه مزد، همچون هر انسان دیگری اهدافی تعیین می کند و نقشه میکشد.
تفاوت عمل آن بنّای نابلد را با آن زنبور عسل کاربلد در خاطر داریم؛ دومی طبق غریزه عمل میکند و اولی در فرایند اشتباهات و نابلدیاش هم ناگزیر از نقشهکشی است.
مار طبق الگویی مشخص، هرچند پیچیده، کمین میکند و میجهد و نیش میزند، اما ناشیترین صیاد هم اگر دچار ضربه مغزی نشده باشد، حتما برای هر حرکتش باید طرحی آماده کند.
تمام مسئله درام قرن بیستم (برشت استثنای بزرگی است) بر مبنای از دست دادن تعقل و اختیار و تبدیل شدن به تراکتور و ماشین حساب و تانک است (کافکا و بکت و یونسکو ...)، یا فرایندهای هدفیابی و نقشهکشی انسانهای منفرد کارگر علیه صاحبکاران یا وضعیتی که توسط صاحبکاران خلق شده (انبوه درامهای کارگاهی و عشقی و ...).
تراکتور و ماشین حساب و تانک تنها در درامهای علمی-تخیلی ماهیت انسانی پیدا میکنند و می توانند نقشه بکشند و خودشان را سازمان بدهند. در دنیای واقعیت اما امکان هدفیابی و سازماندهی کارگران یک حقیقت گریزناپذیر است. همانقدر که اعتقاد به اتحاد تراکتورها علیه صاحبانشان غیرعقلانی و نشانه جنون است، عدم اعتقاد به «ضرورت» هدفیابی و سازماندهی کارگران نشانه جنون است!
کارگران باید برای ادامه حیات خود میان عقل و جنون دست به انتخابی سرنوشتساز بزنند. این انتخاب در میانه تعیین دستمزد و شرایط کار صورت میگیرد. قبول فرمایشات طبقه صاحب سرمایه و ابزار تولید به شکلی گریزناپذیر به معنای انتخاب جنون است. چرا که دستمزد و شرایط کار مورد نظر سرمایه به زودی حیات مادی کارگر را مضمحل خواهد کرد. این حقیقت را کارگر از همان ابتدا با تمام گوشت و پوستش می فهمد. یک پیک موتوری که روزی 15 ساعت لاینقطع در حال بار بردن است فارغ از تشویشش از تصادف و پلیس و ضمانت بار و بنزین و بیمه و کمردردش، در وهله اول باید به فکر کرایه خانه و نان و پوشاک و هزینه های بازتولید جسمانی خود و خانواده اش باشد. عدم قبول دستمزد و شرایط کار مورد نظر صاحبکار مساوی با مرگ کارگر بیکار است. قبول فرمایش صاحبکار هم مشخصا به دلیل ناهمخوانی دستمزد با هزینههای بازتولید زندگی کارگر و همینطور شرایط خطرآفرین کارش به معنای قبول همان مرگ است که به تدریج خواهد آمد، و این امر (قبول مرگ تدریجی) یعنی جنون.
نکته تعیینکننده اینجاست که انتخاب جنون همواره انتخابی فردی است. به هیچ عنوان لازم نیست «رابطه»ای میان کارگران شکل بگیرد تا در ذیل آن رابطه فرمایشات صاحبان سرمایه را بپذیرند. کارگران در تفردشان به دستمزد و شرایط کار گردن میگذارند.
حتی وقتی در قالب شرایط کار توسط سرمایهدار سازماندهی میشوند، هرقدر هم که القائات ایدئولوژیک در مورد پیوستگی اعضا و برابری و ... قوی باشد، همینکه سرمایه وارد فاز بحران شد این سازماندهی به آسانی مضمحل می شود.
دوران پساکرونا این حقیقت را بیش از پیش آشکار کرد.
اما هرگونه اتحاد به قصد چانهزنی در مورد دستمزد و شرایط کار و حتی طلب کردن دستمزد بالاتر، و حتی بیش از این، درخواست رفاه (تعیین استاندارد مشخص رفاه)، به دلیل ضرورت هدفیابی و تعیین استراتژی و برنامه ریزی، امری مشخصا عقلانی است.
اینکه کارگران نه تنها میزان دستمزد خود که میزان «حداکثر دستمزد» در جامعه را تعیین کنند، این که نه فقط به مسکن و آموزش و درمان به شکل کلی، بلکه به اندازه خانه و اینکه آیا بالکن یا حیاط خلوت داشته باشد یا نه و چه اندازه محاط در فضای سبز باشد و اینکه آموزش از چه سنی و با چه محتوایی و در چه شرایطی باشد و اینکه آموزش پزشکی چنان گسترده شود که فاصله میان بهیار و پرستار و پزشک کم شود و هر انسانی از بدو به دنیا آمدنش درون جامعه باید تحت مرابق پزشکی جامعه باشد...
اینها خیالپردازیهای از جنس سوسیالیستهای تخیلی نیست! بدیهیاتی است که در آموزش هر ارتشی باید رعایت شود: همانطور که یک نظامی در مسیر آموزشش نه فقط باید طرز جنگیدن را بیاموزد، که باید بتواند سنگر بسازد، فکری برای فاضلاب کند، توان جراحی و شکستهبندی و پانسمان داشته باشد، هواشناس باشد، از کامپیوتر و تکنولوژی به قدر کفایت سر در بیاورد و ...
شرایط جامعه و موقعیتهای مواجهه کارگر و صاحب سرمایه نه فقط در ایران و خاورمیانه که در کل جهان به حدی رسیده که القائات ایدئولوژیک سابق دیگر توانایی صحنهسازی برای فریب یا ارعاب کارگران را ندارند. همانطور که جدال میان شرق و غرب از حد جنگ تعرفه های تجاری و یا حقوق بشر به نبرد مشخص اوکراین رسید، جایی که به شکلی واقعی و نه انتزاعی، نیروها کشته میشوند و ماشین ها و ابزارآلات تولید نابود میشوند، در مواجهه میان کارگران و سرمایه هم کار به انتخاب مرگ و زندگی رسیده است.
بی دلیل نیست که آخرین دستآوردهای صنایع سرگرمی در غرب (و سرگرمیسازان فاسد ایران هم از پی ایشان) اشاره به حمله حتمی توده عظیم زامبیها دارد (که استعارههایی مشخص هستند از کارگران حاشیه نشین) و نابودی گریزناپذیر مظاهر تمدن و لاجرم اجرای وضعیت استثنایی توسط قهرمان (که قاعدتاً ابرمرد یا زن یا کوئییری فاشیست است). وضعیتی که در آن سالمندان و بیماران و معلولان (آینده کارگران)، نه فقط به صلاح جامعه، که به صلاح خودشان است زودتر بمیرند.
در چنین وضعیتی اتحاد کارگران امری عقلانی است، هرچند تمام سرمایهداری تمام نیروهایش را علیه این اتحاد بسیج کند.
سیستم ارسال دیدگاه توسط CComment