ببین تو به اندازه ی یک دانشجو جوانی،
ببین تو به اندازه ی آسمان از ما دوری.
روی صندلی در کوپه ی قطار خودت را جمع می کنی،
پاهایت را در آغوش می گیری
و به خواب سختی می روی،
مانند یک دانه ی کوچک که می خواهد درخت شود،
مانند قطره ای آب که می خواهد دریا باشد،
مانند یک پرنده ی تنها که می خواهد پرواز کند،
زمستان که می رسد به آرامی از خواب بیدار می شوی
به اندازه ی یک دانشجو تعجب می کنی و می گویی:
«چرا هیچکس به من نگفته که قرار است به زمستان بخوریم؟»
...
از نامه های یک کارگر تحت تعقیب (نامه ی آخر)