هنوز داشتم قدم میزدم. یک ساعتی شده بود. یک، دو. یک، دو. تلاش میکردم تمرکز کنم تا شاید حالم بهتر بشه. ولی نمیشد. با اینکه دور و برم شلوغ بود اما کل حواسم جای دیگه بود.
به زندگیم.
بخشی اش رو مرور میکردم، از خیلی وقت پیشا، وقتی که بچه شیطونی بودم و از دیوار صاف بالا میرفتم. یادمه هر وقت که مادرم نماز میخوند، ازش سوال میکردم چیکار داری میکنی! که چی هی خم و راست میشی؟! مادرِ روستا زادۀ من که کل سوادش نهضت سواد آموزی بود با تشر میگفت که کفر نگم، خدا قهرش میگیره. ده یا یازده ساله بودم که چند باری تو حال بچه گی نماز خوندم که ببینم چیه. مادرمم ازم میخواست آخر نماز دعا کنم.
-دعا چیه دیگه؟
-هر چی از خدا میخوای بگو، اونم بهت میده.
یه چیزی همیشه تو دلم سنگینی میکرد. با اینکه بچه بودم ولی میدیدیدم هر سال مادرم استرسِ خونه به دوشی داره. دلم میخواست مادرم دیگه از این خونه به اون خونه نره.
-خدایا به مادرم یه خونه بده. خدایا مادرم گناه داره، هرسال کلی زحمت میکشهو وسایل رو جمع میکنه. خدایا خودم هیچی نمیخوام. فقط مادرم
نزدیکای سالمون بود که باید خونه رو عوض میکردیم. عصبانی بودم. پس چرا خونه نداد. یعنی چی؟ چرا چند تا از فامیلامون راحت خونه میخرند ولی ما نه؟ چرا بچههاشون هرچی میخوان دارند ولی من نه؟
کفری بودم. باز خونه بدوشی. بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم پدر کارگر یعنی چی، فهمیدم فامیل دلالی که خونه بزرگ میخره و بچههاش هرچی میخوان دارند یعنی چی. آره تازه فهمیدم برای کارگر جماعت از دعا کردن چیزی در نمیاد.
یه بار از مادرم سوال کردم تو که این همه سال نماز خوندی، ولی هرسال زندگیمون بدتر شده. هنوز امید داری خدا دعاهاتو برآورده کنه؟!
مادرم طبق روال چندتایی فحش مادرانه نثارم کرد و آخرش گفت:
-نماز نمیخونم که خدا چیزی بهم بده. فقط آروم میشم. حداقلش آخر نماز آخوندارو نفرین میکنم که دلم آروم بگیره.
سالهاست داره اینکارو میکنه. بعدها فهمیدم این تنها راه برای تسکین دردهای زندگی کوفتی جماعت کارگره.
تو حال خودم بودم که یه دفعه یه صندلی سنگی تو خیابون ولیعصر به چشمم خورد. آسمون یه جوری بود. دم دمای غروب، نه روشن بود نه تاریک. دلگیر دلگیر.
نشستم و سیگارم رو روشن کردم و شروع کردم به آدما نگاه کردن. سادهتر از اون چیزی که فکرش رو بکنند میشه فهمید به چی فکر میکنند، یا اصلا زندگیشون چطوریه. چندتا دختر و پسر توجهام رو جلب کردن. نهایت سنشون بین ۱۶ تا ۱۷. تیپهای مسخرهای داشتند. تی شرتهای گشاد و شلوار پاره پوره (لعنتیها زورتون نمیگیره پول واسه این شلوارا میدین؟! خب همون شلوار قدیمیهارو پاره کنید، از مد احمقانه هم عقب نمی افتین)، گردنبند و دست بندهای عجیب غریب. از اونا که حالت میخ داره، شبیه قلاده است. سیگار بدست. البته فکر میکردم سیگاره، بعدش که بوش بهم خورد فهمیدم دارند علف میکشن. موهای دخترا رنگی رنگی بود، بنفش، آبی. پسرام یکیشون موهاشو زردَ فرفری، یکی دیگشون هم کچل با گوشواره به گوش. شبیه این فیلمای احمقانه هالیوودی. از اون دست فیلمهایی که دختر پسرا تنها مشکل زندگیشون سکس کردن باهم دیگس.
داشتم نگاهشون میکردم. بنظرم فکر میکردن خیلی خفنن. آره حتما پیش خودشون فکر میکردن داریم با این رفتارا دهن جمهوری اسلامی رو سرویس میکنیم. هه.
همون لحظه یه دختر بچه کوچولو اومد کنارشون. بچۀ کار. خدایا چقدر خوشگل بود. موهای بور. چشمای درشت. بدن نحیف و تکیده، خونه پر ۶ یا ۷ سالش بود. عمو، خاله یه آدامس ازم میخری؟ اصلا جوابش رو ندادن. اون لحظه، دور دورای خودم مثله پتک خورد تو سرم. از این لش و لوشا سنم کمتر بود که کنار درس خوندن بعضی وقتا کارم میکردم. دوست نداشتم، هم سخت بود، هم همیشه خدا گچی بودم. بعضی وقتا پدرم میخواست پول شاگرد نده منو یا یکی از داداشام رو میبرد سرکار. لعنتی هنوز سنگینی استانبولی پر از کچ سفت نشده رو دستام سنگینی میکنه. تو مغزم داشتم با خودم حرف میزدم.
-به نظرت اینا اصلا میدونن مستاجری یعنی چی؟ اصلا میدونن حسرت داشتن مداد جادویی یعنی چی؟ یا حتی بعضی شبا شام نخوردن یعنی چی؟ اصلا میدونن حسرت نداشتن کوچکترین چیزا یعنی چی؟
توی خودم بودم که یدفعه با صدای دختر بچه بخودم اومدم.
-عمو تو یه چیزی بخر.
دلم براش ضعف رفت. دلم میخواست بچه من باشه. همه چیز یادم رفت. با لبخند جوابشو دادم
-خوشگل خانوم منم کارگرم. مثلِ خودت پوستم کنده میشه پول درآرم.
-آهان خب باشه. پس بیا من یه آدامس بهت بدم. هندونس. خودم خوردم، خوشمزهست.
-خب پولش چی؟
-نمیخواد عمو.
فسقلی چه دل گنده بود! لباش عین کویر خشک شده بود. بهش گفتم نوشابه میخوای؟
-آره ولی آخه گفتی پول نداری!؟
-حالا واسه یه نوشابه پول دارم
-خب پس از اون سبزا بگیر
-سبزا کدومه!؟ نکنه منظورت لیموناده؟
-آره عمو، همون
لیموناد رو بهش دادم، نشست کنارم و شروع کرد به خوردن. زورش کم بود دو دستی شیشه لیموناد رو گرفته بودو سر میکشید.
زیر چشماش سیاه بود، معلوم بود غذای درست حسابی نمیخوره. تکیه داده بود به بازوم. احساس میکردم برای اولین بار تو زندگیش آرامش داره. شروع کرد حرف زدن با اون حالت بچه گی، ولی شیرین، جوری که دلت براش ضعف میرفت.
-عمو بلدی آهنگ بزنی؟
-نه چطور؟ آهنگ دوست داری؟
-آره، خیلی دوست دارم یاد بگیرم
-آفرین، پس بزرگ شدی میخوای آهنگ زدن یاد بگیری
-آره، اگه یاد بگیریم بیشتر پول در میارم. تازه آدمام بیشتر دوسم دارند
-ببینم جوجه، نکنه منظورت اینان که کنار خیابون آهنگ میزنن؟
-آره عمو، دیدیشون که. لباسای خوشگل میپوشند، آهنگم میزنند، تازه آدما رو شاد میکنند و کلی پول در میارند. کلی آدمم براشون دست میزنند.
مغزم تیر کشید، طفلی با این سن جوری بهش ظلم شده که فقط فکر پول در آوردنه.
-خوشگل خانوم تو که از اونا بهتری، اونا خوب نیستن. اونا مفتخورند ولی تو مجبوری کار کنی، با اونا فرق داری.
-چرا عمو، اونا خوبن. بیشتر وقتا آدما اصلا بهم جواب نمیدن. حرفای بد بهم میزنن. یه داداشی دارم اونم همینو میگه.
-اون کارش چیه؟ ازت بزرگتره یا کوچیکتر؟
-اون درازه. پشت چراغ شیشه ماشین تمیز میکنه. اونم میگه بزرگتر شدیم با هم بریم آهنگ بزنیم. اینطوری کسی بهمون فحش که نمیده هیچ، تازه کلی پول در میاریم.
-ببینم اون الان کجاست؟
-اون، اون پایین یه پارک گنده داره، نزدیک اونجا ماشینا وامیستن کار میکنه.(پارک لاله رو میگفت)
-بریم اونم ببینیم؟
-امروز نیست.
-چرا؟
-دیروز پولاشو داد یکی از این پسرا که لباس خوشگل میپوشند که براش بشماره، اونم پولشو پس نداد، اینم خواست پس بگیره، پسره گرفت کتکش زد. الانم خونَس، دستش درد میکنه.
نمیدونستم چی بگم. خود بورژوازی بود. از بالا به پائین پا رو گلوی ضعیفتر میذارند. آخرشم کارگر و قشر به حاشیه رونده شده میشه.....
یه خورده پیشش نشستم. گذاشتم حسابی بلبل زبونی کنه. بعدش راهمو کشیدمو....
همینطور که راه میرفتم به حرفاش فکر میکردم. آهنگ، پول.
حرفاش منو یاد چند روز پیش انداخت. روز جمعه بود. دم دمای ظهر ،بالای متروی تجریش. جماعت آهنگی. با سبیل و کلاه مسخره و لباسهای عرفانی، دختره هم زن، زندگی، حماقت.
کلی آدم دورشون جمع بودن، آهنگشون که تموم شد آدما کلی براشون دست زدند و آخرش کاور سازشون پر از پول شد. از پنج تومنی گرفته تا تراول پنجاهی و صدی. یه گوشه ایستاده مشغول سیگار کشیدن بودم. داشتم به اون جماعت خرده بورژوا و طبقه متوسطی کودن نگاه میکردم. چندتایی بچۀ کارم تو جمعیت میچرخیدن تا شاید کسی چیزی براشون بخره. اکثرا که توجهای بهشون نداشتند. یکی هم دست گذاشت رو تخته سینه یکی از بچهها و هلش داد که مزاحم آهنگ گوش دادنش نشه. تو حال خودم بودم که یدفعه یه صدایی گفت
-قشنگه نه، باحال میزنن. دمشون گرم.
سرمو چرخوندم دیدم یه دختر حدود ۲۵، ۲۶ سال. تیپش ساده بود، بدون آرایش، صورت کشیده و کم نور.
گفتم:
-چی قشنگه؟ منظورت رو نفهمیدم؟
-همینا دیگه، آهنگ میزنند
-کجاشون باحاله، یه مشت مفت خور که برای احمقتر از خودشون آهنگ میزنن تا کاسبی کنند
-چرا عصبانی؟ نکنه حزبالهی؟
-چی؟ یعنی هرکی با این جماعت مخالف باشه، یعنی طرفدار جمهوری اسلامیه؟
هنگ کرده بود، یکه خورده بود
-ببین دختر خوب، اینا اگر خیلی دوست دارند تریپ کنشگری بردارند، وجود دارند پاشند برند حاشیه شهر، جاهای کارگری و فقیرنشین آهنگ بزنن تا آدما شاد بشن نه اینجا
-اونجا خب پول نمیدن. من خودم خونم اسلامشهره، پولم کجا بود به اینا بدم
-آهان همین دیگه. حرف منم همینه، اینام بخاطر همین میان اینجا دیگه. تیپ عرفانی میزنند، قیافه روشنفکری هم برای خودشون درست میکنند که بگن ما خفنیم تا از این جماعت پول بکنند. اون دختره رو نگاه، از دماغو نافش حلقه آویزون کرده. تیپ بازم پوشیده که بقیه بگن چقدر جرات داره تا بیشتر پول در آره. به اسم کنشگری دارند کاسبی میکنند.
هنگ کرده بود، نمیدونست چی بگه، حرفامو قطع نکردم ادامه دادم.
-ببین من بهشون میگم گدای مدرن. از این چیزا زیاده. ببینم اصلا خودت مگه نمیگی کارگری؟
-آره. خب چیکار کنم، مجبورم، پدرم ازکار افتادس، مادرم پیره. داداشمم کوچیکه، من کار میکنم که از گشنگی نمیریم.
-مگه نمیگی اینا خفنن، پس چرا خودت سرت شاله؟ شالت رو بردار دیگه
-آخه موهام خوب نیست. اینا موهاشون خوشگله. من پول واسه مو درست کردن ندارم.
-حرف منم همینه. واسه همینه میگم اینا خفن نیستن، همون دختره یه هفته جای تو باشه، خودکشی میکنه ولی تو انقدر شرف و شجاعت داری که جور خانوادت رو میکشی.
لبخند رو لبای رنگ پریدش نشست. یه خورده راحت تر شده بود. حس میکردم اعتماد به نفس پیدا کرده. چیزی که جامعه به عمد تو وجودش کشته بود الان احساسش میکرد.
-یعنی میگی منِ کارگر بیپول ازاینا بهترم؟ اونوقت چرا؟
-چون کار میکنی، حالا کارت هرچی باشه. مفتخور نیستی، ولی اینا نه. این جماعت سواستفاده چی اند. تو همین شلوغیا دقت کردی؟ التماس کارگرو میکردند که اعتصاب کنه. فقط میخواستن کارگرو بکنند گوشت قربونی. چندتاشونم که گرفتند دیدی که. خودشون رو خیس کرده بودن. موقع دستگیر شدن گوه خوردم از دهنشون نمیافتاد.
-اره دیدم، پیش خودم میگفتم که شماها که انقدر راحت میگین غلط کردم، خب نرید تو خیابون.
-دیدی پس حرفم درسته. ببینم خودتم رفتی؟
-من؟ نه بابا، همش سرکارم. مرخصی نداشتم، صاحبکار بیشرفم یه دقیقه دیر کنم کلی حرف مفت میزنه، وای به حاله اینکه یه روز نرم.
-تو چی رفتی؟
-من نه. چون دیروقت میرم خونه، چندباری تو شلوغی گیر کردم. تو محلمون که یه کتابفروشَ، کنار خیابون کتاب میفروشه، رفتم ببینم چیزی برام دارم که بخونم، یدفعه بخودم اومدم دیدم شلوغ شده. از همینا بودن. قشنگ وسطشون گیر کرده بودم. یدفعه سپاهیه تیر هوای زدن، به ثانیه نشد دیدم عینِ سگ پا سوخته در رفتن. اون وسط خندم گرفته بود. واستاده بودم. سپاهیه اومد سمت من که چرا نمیرم؟ بعد چرا میخندم؟ بهش گفتم تیرت مشقی بود، بعدشم مگه من اصلا کاری کردم که در برم. از خندم زورش گرفته بود، گفتش
-سربازی رفتی پس، بعد خندت واسه چیه؟
-به اینا میخندم. آخه جرات ندارند، تا تقی میشه عینِ میگ میگ فرار میکنند.
-ببینم اگه تیرم واقعی بود چی؟
-بازم برام مهم نیست
-یعنی نمیترسی بهت بخوره و بمیری؟
-حاجی من کارگرم، خیلی وقته زنده نیستم. برید دعا کنید کارگر تو خیابون نیاد، امثال ما مثل این جماعت بی وجود عشق ولنگاری نیستیم. جونمون رو میگیرم کف دستمون بعدش میایم وسط.
دختره با کلی هیجان گوش میداد، خنده ش گرفته بود، گفتش
-پس توام از این زندگی سگی سیری؟
-آره. این زندگی یعنی خرد خرد مردن.
-یعنی ببینم میگی وقتی کارگر بیاد تو خیابون توام میای؟
-آره. اگه واسه خواستههای خودش بیاد منم میام.
-آهان راستی گفتی کتاب، به منم کتاب میدی، پولشو ندارم بخرم، ولی دوست دارم بخونم. قول میدم پس بدم.
تلفنم رو بهش دادم که هر وقت تونست بیاد بهش کتاب بدم.
باهاش خدافظی کردمو شروع کردم به راه رفتن. داشتم به آدما فکر میکردم. چقدر راحت میشه باهاشون ارتباط گرفت. وقتی میفهمند مثل بقیه دنبال رئیس بازی نیستی. دردی که ازش حرف میزنی درد خودتم هست. چقدر دلم میخواست تو کارخونه کار کنم. به عنوان کمونیست راحت میشد خیلی کارا کرد ولی به هر دری زدم نشد که نشد. با هر دوستی هم حرف میزنم فقط بهانه میاره. بهانه خانواده، بهانه مریضی، بهانه معاش، بهانه دستگیر شدن، بهانه مستاجری، بهانه .....
بارها به خودم گفتن زیادی ریسک میکنم. همیشه یه جواب داشتم، واسه کارِ کمونیستی یه دلیل کافیه.منسجم کردن و قدرت گرفتن طبقه خودم. وگر نه برای کار نکردن هزاران دلیل و بهانه میشه آورد. اصلا بورژوازی کارش همینه، هزار تا بدبختی سرمون ریخته که به جونش نیفتیم. تاریخ ثابت کرده اوضاع بهتر نمیشه که هیج، مطمئنن بدتر خواهد شد. الان کاری نکنیم، الان منسجم نشیم، الان ادای روشنفکر بازی در بیارم، الان بهانه بیارم، بورژوازی بلایی سرمون میاره که روزی هزاران بار آرزوی مرگ کنیم.
تشکل یابی و کار کمونیستی به حرف نیست، به عمل هر کمونیستی هستش. به آتش به اختیار بودنه. بعضی وقتا فکر میکنم اگر بعضی از این رفیقای قدیمی مون دیگه نباشند بقیه میخواستن یه گوشه بشینن و به بهانه نبودن اونا بگن خب دیگه وقتی رفقای قدیمی و کار کشته نیستن ما هم پا پس بکشیم.
این گوی و این میدان. به خودم می گم میدونم که سخته. جمع کردن آدماپی که هزار تا مشکل دارند خیلی هم راحت نیست. اما اگه بدونند که با جمع شدن میشه از پس این پیزوری ها بر اومد اونوقت راحتتر میشه جمع شد. تازه اگه بدونند که با جمع نشدن کارگرا، بورژوازی با ابزار فاشیست کشتاری راه خواهد انداخت که اون سرش ناپیدا، اونوقت باز هم بهتر دور هم جمع میشن.
بهروز مزدیر
تیر ۱۴۰۲