در شهریورماه گوجهفرنگیها آماده برداشت بودند. ساعت شش و نیم صبح مینیبوس کارگران حاشیه زمین پنج هکتاری آقای باجلانی، واقع در روستای قیسوند را دور زد. سینههای آویخته وافتاده بدون سینهبند پیرزن های مسافر با تکان مینیبوس پاندولوار به حرکت درمیآمد و با قیافههای مچاله شده و دماغ های پُفکردهشان همدیگر را مینگریستند. جلو پای هرکدام از آنها زنبیل های رنگورو رفتهای که از حدت تابش نور آفتاب سالهای متمادی کپه شدن روی پشتبام، پینهخورده بودند به چشم میخورد که داخل شان چند جفت جوراب مشکی یا روسری چهارگوشی که مانع ورود گردوخاک به دماغ میشود همراه قابلمه کوچکی با تعدادی سیبزمینی آبپز شده و چند عدد نان دیده میشد. چند نفر دیگر مختصر برنجی همراه چندتکه گوشت سرخشده مرغ، یا گوجه سرخ شده به همراه آورده بودند.
: آمنه، زنی سالخورده و سرپرست گروه از نسرین پرسید: پسرت ژیار، لابد باز صبحانه نخورده.
: مهم نیست، ساعت نه با خودمون ناشتا چیزی می خوره.
: سهروزه از صبح تا غروب تو زمینها می چرخه، ظهر دیروز از زور گرما خوندماغ شد. چرا پیش مادرشوهرت نمیگذاری؟!
: دفعه پیش که سپرده بودم بهش، خروس زیر چشمش رو نوک زد، بالا پشتبام رسمان هوا میداد و همینطور نگاه میکرد. پدرسگ تکونی به کونش نداد از پلهها بیاد پایین. گفتم: پسرم کی این بلا رو سرت آورده؟ صورتت چرا زخمی شده! گفت مامان عصر تو حیاط خونه مادربزرگ بازی میکردم همون خروس بزرگه که میاد تو هال کسی چیزی بهش نمی گه، روی پله ایستاده بود و یکهو پرید روم. خیلی ترسیدم. بعد زیر چشمم سوخت. از تو آینه نگاه کردم دیدم زیرچشمم خونی شده....