سربازی با کوله پشتی وارد آسایشگاه میشود.
وریا(در حالیکه پاهایش روی تخت آویزان است:) سلام ناصر، پس بالاخره برگشتی؟ میبینم که باز غیبت خوردی. اونم نه یه روز، دو روز!
ناصر(با صدایی گرفته:) آره. گندش بزنن. هنوز نیومده، دژبانا برگه قضایی دادن دستم. اون سری هم واس خاطر یه نصفه روز یه هفته اضاف خوردم.
وریا: خوش اومدی. یه چیزی رو از من آش خور داشته باش مَشتی. اونطوری که تو داری پیش میری حالا حالاها تو این خراب شده مهمونی. نکن با خودت داداش. ناسلامتی با اشکان تو یه روز اومدین. اشکان مرخصی اش تموم بشه، تسویه میکنه، اونوقت تو ...
ناصر(در حالی که وسایلش را داخل کمد می چیند وسط حرفهای وریا میپرد:) نه اینکه مرخصی خیلی بهم میسازه، نمیتونم ازش دل بکنم.
ناصر(بلند میشود و روبروی وریا می ایستد و کف دستهایش را جلوی وریا میگیرد:) نظرت چیه؟ میبینی؟ حسابی بهم خوش گذشته. (با کمی مکث) راستی گفتی اشکان؟ پس کدوم گوریه این پسر؟
وریا(با هیجان خاصی از روی تخت میپرد:) پس لایوشو ندیدی؟! پسر نمیدونی تولدش چه سور و ساتی راه انداخته بود؟ چقد دختر ریخته بودن دور و برش. اونوقت کادوی تولدش رو بگو. یه مدل بالاتر از همون ماشین خودش...
ناصر(بی اعتنا به حرفهای وریا، مجددا به سمت کمدش میرود:) نکنه شازده خیال ندارن برا تسویه هم تشریف بیارن؟
وریا: میاد. میاد. عجله ای نیست. بیشتر از یه ماه از مرخصی اش مونده فعلا. غیبتم که واسش رد کنن ککش نمیگزه. بچه زرنگیه. فرمانده رو تخمشم حساب نمیکنه. قبل مرخصی اش رفت اتاق فرماندهی. هر بارم در رو پشت سرشون میبندن. کاش میدونستم چی بینشون رد و بدل میشه.
ناصر(در حالیکه دو انگشتان شست و اشاره را به هم می ساید:) این. داداش، این بینشون رد و بدل میشه. با جیب خالی نمیشه آدم اینقده زرنگ باشه
فریاد صبوری
فروردین ۱۴۰۲