ابرها به شکل ارواح مردگانی بودند که به قصد انتقام، بر جان شهر سایه افکنده باشند. باد صدای ضجه های دختری را از قبرستان می آورد و توی درختان می پیچید. شیون دختری جوان را که در سوگ برادرش نشسته باشد. از بغل جدول های کنار پارک پسری که تازه پشت سبیلهایش سبز شده بود، دستهای بلند و لاغرش را تا نیمه در جیب شلوارش کرده بود و تلوخوران و بی اعتنا به بوق ماشینها میگذشت. بینی اش پر شده بود از بوی تند دود لاستیکها و چمنهای آب خورده. همه امیدش به زندگی رنگ باخته بود. گو اینکه در جهانی منجمد، بلاتکلیف باشد، سرش را داخل سینه برده بود. هرازگاهی صدای زوزه سگها می آمد. بی اختیار گوشش تیز میشد و سرش را به سمت صدا میچرخاند. زوزه ها، زوزه ی تهدید نبودند. حکایت ناامیدی بودند و درد. آخرین زوزه هایی که یک سگ قبل از جان کندنش میتواند بکشد. روی دیوار آن طرف جاده با خطی درشت و معوج نوشته بودند: "ژن ژیان ئازادی". نوشته را تار میدید. چند لحظه قبل بطری کنیاک را تا ته سر کشیده بود. از وقتی پا به این شهر گذاشته بود و با هزار مکافات توانسته بود در شرکتی کار گیر بیاورد، سیروان و خواهرش ستاره تنها کسانی بودند که در این شهر درندشت و وحشتناک آغوششان را به رویش گشوده بودند. اگر دختری از کنارش رد میشد وحشت میکرد که ستاره باشد. هیچ وقت تصور نمیکرد روزی دیدن ستاره این همه برایش عذاب آور باشد. هوا به تاریکی میرفت که صدرا به یاد حرفهای ستاره افتاد: " الان اوضا خیلی بی ریخته. روزی نیست چند نفر کشته نشن. دیشب که بوی دود پیرهن سیروان تو اتاق پیچید، دلشوره تا صبح امون از مادر بیچارم برید....
حمید سلطانزاده
آبان 1401