سفر در مه
م. افق
پاییز ۱۴۰۲
چرا هنوزهم با خودش کلنجار میرفت؛ وآنچه را می دید باور نمیکرد؟ شاید هم دلش نمی آمد چیزی را که در ذهنش ساخته بود، یا ساخته شده بود تغییر دهد. گاهی فکر می کرد زبان و چشم وگوشش را چیزی که به ارادۀ خودش نبود هدایت می کرد. گاهی هم خیال می کرد اصلاً همه اش در خواب و خیال گذشته است. وقتی هم سوار تاکسی شد تا به خانه برسد؛ و حتی تا غروبِ روز بعد هم چندین بار هر دو دستش را جلوی چشمهاش پس و پیش می برد و چپ و راست می کرد تا به خیالِ خودش مطمئن شود بیدار است. بعد به این نتیجه رسیده بود؛ تلفنی هم گفته بود "هنوز کاملا جا نیفتاده" تابتواند تناقضاتی که برایش پیش آمده بوده را "درست حلّاجی" کند.
راستش شاید هم حق داشت سرگیجه بگیرد و تا چند روز خودش را بین خواب و بیداری حسّ کند. از همان وقتی که سوارِ هواپیما شده بود، و بعد صفِ پُشتِ گیشۀ کنترل، تا وقتی که مُهر ورود به گذرنامه اش خورده بود؛ و چندی بعد در سالن عمومی و حتی توی تاکسی هم احساس می کرده قلبش به حلقش آمده 3بوده. وقتی دسته گلِ خوشرنگی که خوش سلیقه و با وسواسِ خاصی پیچیده شده بود را با کلیدِ خانه از خواهرش می گرفت زیر لب گفته بود "رد شدم.. کسی هم گیری نداد". بعد گفته بود می خواهد خودش بدونِ همراه برود خانه. "می خوام خودمو از همین اوّلِ بسم الله امتحان کنم ببینم چند مَرده حلّاجم". جادّه هایِ اتوبانی و خیابان هایی را که رد میکرد نمیشناخت. انگار همه جدید بودند. ساختمانها جدید، شیک، عجیب و اغلب مرتفع. خانمهایی را می دید که روسری نداشتند و موهاشان آزاد بود. خیابان های آشنا هم تقریباً نونوار. تغییرکرده بودند. گاه گاه زیرِ لب میگفت "مملکت که نپکیده..."
سر چهارراه هایِ پُر ترافیک، بچّه های کم سن هجوم می آوردند طرفِ ماشین ها، تا گُل و سیگار و فندک و خرت و پرت هایِ دیگر بفروشند. انگار به تجربه هم می دانستند که تاکسی فرودگاه جورِ دیگری بود که یکهو همگی به طرفش شتاب می گرفتند. راننده هر بار غر و لند می کرد. بهشان تشر میزد و چیزی زیرِ لب می گفت. وقتی یک بارگفت این مملکت یک رضاخان لازم دارد تا دستِ درست حسابی به سر و رویش بکشد، او یادش نمی آمد از چه موقع دستفروش های خردسال کفِ شهر ولو بوده اند. و راننده ادامه داده بود: پسرِخدا بیامرزش بی عرضه بود... دلرحم... سفت نگرفت حکومتشو نگه داره... پسرِ پسرش هم بی عرضه تر... این همه سال نشسته تو بغلِ بزرگ ترین ابرقدرتِ دنیا امّا عرضه نداشته زور بزنه بیان طومار این وطن فروشا رو بپیچن، دمار از دیوسای نسناس در بیارن....
متن کامل