هر دو داستان ستاره و فرصت را خواندم و عالی بودند.
از هر دو رفیق تشکر میکنم
ایمیل : tadarok@yandex.com - کانال یوتیوب - کانال بیتچیوت - کانال تلگرام
از وقتی خودم را به یاد می آوردم ستاره را هم به یاد می آوردم. هشت ماه از من بزرگتر بود که خودش می گفت فقط شش ماه! از وقتی یادم می آمد مادرِ ستاره با سر و وضع مشابه او درحالیکه کیف چرم کوچکِ پوسته پوسته شده اش را زیر بغل گرفته بود در محله می آمد و می رفت. ستاره آن روزها می نشست جلوی درِ خانه و منتظر مادرش می ماند تا برگردد. بعد مثل یک زن واقعی به مردها خیره می شد حتی به من.
... امروز هم مثل هر روز دیگری بود. نه آنقدر سالم، نه آنقدر مریض، نه آنقدر مرتب و نه آنقدر نامرتب، با موهای پرزدار اما زیبایش. انگشت هایش را از بین موهایش رد کرد و چند بار سرتکان داد، موها به جای اولشان برگشتند و بعد من واقعا قانع شدم که او امروز خیلی مریض است برای همین گفتم:
چطوره یه کم زیر سایه ی این درخت بشینی؟
»احمق جون اگه من زیر سایه ی این درخت بشینم چطور یکی رو پیدا کنم!؟»
اعتراض کردم:
»چند دقیقه استراحت می کنی بعد...»
»کی با چند دقیقه استراحت کردن حالش جا میاد؟»
بیراه نمی گفت. خلاصه من همانجا ماندم و مثل کسی که منتظر آمدن تاکسی است ماشین ها را نگهداشتم تا ببینم کسی می خواهد او را با خودش ببرد یا نه؟
»آقا خواهرم مریضه می تونید برسونیدش بیمارستان؟»
حالا ستاره زیر سایه ی درخت نشسته بود و به من می خندید. طبیعتا از آن روز به بعد من هروقت او صدایم زد بهش محلی ندادم تا دوباره در همچین وضعیتی گیر نکنم. و اینطور بود که او بالاخره مثل یک زن خیلی مریض سوار ماشین شد و از آنجا دور شد و من برجای ماندم.
من مدتی را همانجا ماندم. خودم زیر سایه ی درخت نشستم و مدتی را هی فکر کردم و فکر کردم، متوجه شدم که او ناخواسته کاری کرده که من احساس برادری را داشته باشم که کسی خواهرش را برداشته و به ناکجا آباد برده باشد. و اینکه برایتان تعریف کردم فقط یک نمونه ی خیلی کوچک است بین هزاران نمونه ی دیگر. ...
فرهاد روشن
آذر 1401