- برنج میخری؟!
جملهای که بارها شنیدهام، ولی اینبار از دهان کوچولویی بیرون میومد که تازه به کار گمارده شده. بارها و بارها قبل از ورود به سوپری برای خرید سیگار جلوم رو گرفته بودند.
- نون لواش میگیری؟ چای چی؟ تن ماهی؟ اصلا روغن بگیر!
کودکانِ حاشیه نشینی که بخاطر وضع مالی خانوادههاشون یا کرایه داده میشن و یا دسته جمعی باهم کار میکنن. فقط هم تا زمانی کارایی دارن که هنوز معصومیت کودکانه شان حربهای باشه برای کسب درآمدِ دلالها.
دیگه سراغم نمیان، میشناسن منو. می دونن از من چیزی براشون در نمیاد. یکیشون که بزرگتر از بقیه بود، شده مسئول اجناسی که جماعت مرفه خَیِر براشون میخرند. به هر نحوی بود باهاش حرف زدم، اولش تن به صحبت نمیداد. ولی وقتی فهمید، نگاهم مثله بقیه از سرِ ترحم نیست به حرف اومد.
- هرچی برامون میخرن جمع میکنیم میدیم عمو(هرکاری کردم اسمش رو نگفت)، اونم همش رو نصف قیمت دوباره میده سوپری یا کسِ دیگه ای. صبحا خودمون با مترو میایم، شبم همینطور، با مترو برمیگردیم. میریم آزادی، از اونجا میریم خونه. ماه به ماه هم به پدرم پول میده.
همشون تو همین سطح بودن، بخشیشون بچه های خانواده های مهاجر بودن.
- برنج میخری؟
جدید بود، صورتی آفتاب سوخته، کلۀ کچل، ریزه میزه. نمیدونستم چی بگم، فقط نگاهش کردم، مغزم داشت تیر می کشید. امثال منم قوُت اصلیمون دیگه برنج نیست، تورم و گرونی مجبورمون کرده بخشی از خوراک روزانۀ خودمون رو با غذاهای نونی پر کنیم.
- = عمو جان خودمم کمتر برنج میخورم چطوری برای تو بگیریم؟!
چیزی نگفت، سریع رفت سراغ یکی دیگه. پیرزن خوش لباسی بود، مشخص بود احتمالا جزو قشر مرفه جامعه ست.
- برو اونور، بهم دست نزن، لباسم کثیف میشه
هنوز داشت التماس میکرد که شاید چیزی براش بخره ولی موفق نشد.
بعضی وقتا می بینم که کسی برنجی، روغنی چیزی براشون بگیره. گاهی به صورتاشون دقت کردم، اونا اون لحظه، احساس خدایی رو دارن که به بندۀ حقیری ترحم کرده. بعدش هم جوری قدم برمیدارند که انگار با این کارشون بهشت رو خریدن و اون دنیا هم مرفه نشین تشریف دارند. باهاشون حرف بزنی بالا تا پایین جمهوری اسلامی رو فحش میدن "که این چه وضعیه. خب اینارو جمع کنن دیگه". یکی نیست بهشون بگه جمهوری اسلامی اگه نبود جماعت مرفه نشین مفتخوری مثل شما اینقدر خدایی نمیکردین.
تهران زندگی کنی، وسیله رفت و آمدتم مترو یا بی آر تی باشه، هر لحظه تک تک این صحنه هارو میبینی. بچه های کوچکی که شدن وسیله سود بقیه. کوچولوهایی که بجای مدرسه رفتن و زندگی کردن، از همون اول زیر چرخ دنده های بورژوازی له شدن. تازه معصوم بودن دوران خوششونه. بزرگتر بشن، یا مجبورند جلوی چهارراه ها و مترو گُل و خرت و پرت بفروشن یا تبدیل میشن به لمپن پرولتاریایی که به جون قشرهای دیگه مخصوصا ضعیفترا می افتند. دخترهای این قشر که گفتن ندارن. بزرگ بشن روزگار سیاهتری از بقیه دارند. جهنم واقعی رو با پوست و گوشت لمس خواهند کرد. تا کوچیکن، یا کرایه داده میشن یا گروهی با چندتا مثل خودشون جمع میشن و میرن جلوی سوپری ها تا شاید پول بیشتری در بیارن. وقتی هم بزرگتر بشن بچه به بغل باید التماس مردمو تو مترو بکنن تا پولی بگیرند.
برنج میخری!؟
در حالت عادی در مواجهه با این صحنه ها باید غصه خورد. این روال طبیعی هستش، ولی برای من نه. بخودم اجازه غمگین شدن نمیدم. غمگین شدن برام یعنی مردن، یعنی دیگه تلاشی نکنم، یعنی فقط بشینم گوشه ای و وقتی زندگی خودم رو میکنم با این فلاکت ابراز همدردی کنم. نه، من شاکیم، هر لحظه از زندگیم کل وجودم رو خشم گرفته. همین خشم نمیذاره خسته بشم، همین خشم نمیذاره دست از مبارزه بردارم.
بدون اینکه حواسم به اطرافم باشه، پله برقی مترو منو باخودش میبره پایین و پایینتر، و منم همچنان خشمگین. این روال طبیعی بورژوازیه، اکثریت باید تو فلاکت دست و پا بزنند تا بورژوازی زنده بمونه.
تا نشستم رو صندلی، قطار حرکت کرد. حتی حوصله کتاب خوندن هم نداشتم، کنارمم خانوم لاغر اندامی نشسته بود. لباس یکدست سرمه ای اداری با موهای یک در میان سفیدی که از زیر مقنعه بیرون زده بود. خستگی از سر تا پاش میریخت. به دخترای نوجوان روبروش خیره شده بود، تیپای عجیبی داشتند، انگار وقتی اینارو دیده بود دلش برای زندگی تنگ شده بود.
سرش رو تکیه داد به شیشه و جوری آه کشید که انگار ۱۰۰ ساله از زندگی خستس. وقتی خواست از کیفش چیزی برداره متوجه نگاه من شد. اینبار برعکس سری های قبلی حرفم نمی اومد. خودش شروع کرد.
- کاش زندگی همین بود.
- = یعنی چی؟!
- فکر کنی مشکلت فقط داشتن روسری هست یا نه. خستم، همش کار، کار، کار. این موهای منه، نه پولشو دارم رنگش کنم، نه حالشو. کاش خونه داشتم. خونه داشته باشی کمتر حرص میخوری کمتر خستهای. حداقلش اینه یه دلخوشی ای داری.
یاد تمام بدبختی های خودم افتادم. حرفایی میزد که سالهاست من و امثال من با با پوست و گوشت حسش میکنیم.
- =دَرکِت میکنم، خودم هم مستاجرم. هنر کنیم پول کرایه خونه رو بدیم. ولی بدبختی اینه که سال بعدش بدتر هم میشه.
- نگاهشون کن. فکر میکنن خیلی میدونن. کار نکردن بدونند زندگی و بدختی چیه. تهش باباهاشون پول تو جیبی بهشون میده. به جایی رسیدم که حتی حاضرم با روبنده بیام خیابون ولی حداقلش یه خونۀ حتی کوچیک از خودم داشته باشم. خسته شدم هر سال از این خونه به اون خونه. خسته شدم هر سال برم دم بنگاه پیش یه مشت کثافت تقاضای خونه ای بکنم که به پولم بخوره.
- =یعنی حجاب برات مهم نیست؟
- نه که مهم نباشه، مهمه. ولی دل خوش میخواد. وقتی زندگی ندارم و فقط و فقط کار میکنم، روسری سرم باشه نباشه چه فرقی به حالم میکنه.
حرفاش درد داشت. درد مشترکی که گریبان اکثرمون رو گرفته. خونه خریدن که هیچ. مستاجری هم شده برامون رویا.
برنج میخری؟
زدم بیرون. میدان انقلاب بود. طبق روال معمول، بیرون از مترو یه جایی پیدا کردم و نشستم. شروع کردم به کام گرفتن از تنها سرگرمی زندگیم. خیره شدم به آدما. وقتی به آدما خیره میشی، میشه داستان زندگیشون رو فهمید. اکثرا شبیه همیم. فقط زنده ایم. خسته خسته خسته.
یه آقایی کنارم ایستاد. اونم مشغول سیگار کشیدن. بهمن کوچیک. سیگاری با اون نحیفی ولی پراز دود و بوی تند. برعکس من سرش پایین بود. مسخ آسفالت. خسته خسته. یکدفعه انگار بهمون برق وصل کردن. دوتایی خشمیگن شدیم. یه دختر پسر، با تیپ زننده. لباسی کاملا چرمی و چسبون، همراه قلاده و زنجیر، چندتا هم حلقه از صورت و گوش و بینیشون آویزون بود. از این دست تیپهای مخصوص صنعت "مدرن" پورن غربی. اصلا اجازه نداد من شروع به خشمگین شدن کنم. گفت:
- این چیه دیگه لعنتیا! همین کارا رو میکنین که شدین بهانه جمهوری اسلامی تا بزنه تو سرمون. آخه چی بگم، نگاه کن! من واسه بدبختیام بود که اومدم تو خیابون نه واسه این عقده ایهای روانی.
برام جالب بود. بخشی از جامعه فهمیده مشکلش با این چیزا حل نمیشه. فهمیده از جامعۀ مدنی و تمام کثافاتش، چیزی برای امثال ما در نمیاد.
- =عیب نداره، ته اینا همینه. اشتباه از مردم بود که فکر کردن با این جور چیزا باری از رو دوششون برداشته میشه.
چشماش گرد شده بود، در حد انفجار. سیگارش رو انداخت و نشست کنارم.
- میدونی، دو شیفت کار میکنم. مستاجرم. هر جا شلوغ میشد میرفتم. وقتی دیدم ته کارشون شده چهار تا فحش دادن، ناامید شدم دیگه نرفتم.
- =زن و بچه داری؟
- زن داشتم، طلاق گرفت. دیگه نتونست تحمل کنه. حق میدم بهش. منم جای اون بودم، این جهنم رو ول میکردم.
فقط بچه ام پیشمه. شده کُل امید زندگیم. اون نباشه دیگه این زندگیِ سگی برام مهم نیست.
روز عجیبی بود، از معدود روزایی که خودمم خسته بودم و حرفم نمی اومد.
- حرفام خستت کرد؟
- =نه،فقط ذهنم خستس.
- توام مثل من. هممون شدیم مرده متحرک. کاش رهبر داشتیم، کاش کسی بود میگفت چیکار باید بکنیم، از اینا چیزی در نمیاد. کاش یکی بود از جنس خودمون که بفهمه دردمون چیه.
ای کاشهایی که طی این چند وقت زیاد به گوشم نشسته بود. آدما از این همه بدبختی خسته اند. فقط نمیدونند باید چیکار کنن. همین.
- برنج میخری؟