برنج میخری!؟

نوشتۀ: بهروز مزدیر
Write a comment

تهران زندگی کنی، وسیله رفت و آمدتم مترو یا بی آر تی باشه، هر لحظه تک تک این صحنه هارو میبینی. بچه های ‏کوچکی که شدن وسیله سود بقیه. کوچولوهایی که بجای مدرسه رفتن و زندگی کردن، از همون اول زیر چرخ دنده ‏های بورژوازی له شدن. تازه معصوم بودن دوران خوششونه. بزرگتر بشن، یا مجبورند جلوی چهارراه ها و مترو ‏گُل و خرت و پرت بفروشن یا تبدیل میشن ... 

    - برنج میخری؟!

جمله‌ای که بارها شنیده‌ام، ولی اینبار از دهان کوچولویی بیرون میومد که تازه به کار گمارده شده. بارها و بارها قبل ‏از ورود به سوپری برای خرید سیگار جلوم رو گرفته بودند.‏

     -‏ نون لواش میگیری؟ چای چی؟ تن ماهی؟ اصلا روغن بگیر!‏

کودکانِ حاشیه نشینی که بخاطر وضع مالی خانواده‌هاشون یا کرایه داده میشن و یا دسته جمعی باهم کار میکنن. فقط ‏هم تا زمانی کارایی دارن که هنوز معصومیت کودکانه شان حربه‌ای باشه برای کسب درآمدِ دلالها.‏

دیگه سراغم نمیان، میشناسن منو. می دونن از من چیزی براشون در نمیاد. یکیشون که بزرگتر از بقیه بود، شده ‏مسئول اجناسی که جماعت مرفه خَیِر براشون میخرند. به هر نحوی بود باهاش حرف زدم، اولش تن به صحبت نمیداد. ‏ولی وقتی فهمید، نگاهم مثله بقیه از سرِ ترحم نیست به حرف اومد.‏

     ‏-‏ هرچی برامون میخرن جمع میکنیم میدیم عمو(هرکاری کردم اسمش رو نگفت)، اونم همش رو نصف قیمت ‏دوباره میده سوپری یا کسِ دیگه ای. صبحا خودمون با مترو میایم، شبم همینطور، با مترو برمیگردیم. میریم ‏آزادی، از اونجا میریم خونه. ماه به ماه هم به پدرم پول میده. ‏

همشون تو همین سطح بودن، بخشیشون بچه های خانواده های مهاجر بودن.‏

‏     -‏ برنج میخری؟

جدید بود، صورتی آفتاب سوخته، کلۀ کچل، ریزه میزه. نمیدونستم چی بگم، فقط نگاهش کردم، مغزم داشت تیر می ‏کشید. امثال منم قوُت اصلیمون دیگه برنج نیست، تورم و گرونی مجبورمون کرده بخشی از خوراک روزانۀ خودمون ‏رو با غذاهای نونی پر کنیم.‏

     ‏-‏ ‏= عمو جان خودمم کمتر برنج میخورم چطوری برای تو بگیریم؟!‏

چیزی نگفت، سریع رفت سراغ یکی دیگه. پیرزن خوش لباسی بود، مشخص بود احتمالا جزو قشر مرفه جامعه ست.‏

     ‏-‏ برو اونور، بهم دست نزن، لباسم کثیف میشه

هنوز داشت التماس میکرد که شاید چیزی براش بخره ولی موفق نشد.‏

بعضی وقتا می بینم که کسی برنجی، روغنی چیزی براشون بگیره. گاهی به صورتاشون دقت کردم، اونا اون لحظه، ‏احساس خدایی رو دارن که به بندۀ حقیری ترحم کرده. بعدش هم جوری قدم برمیدارند که انگار با این کارشون بهشت ‏رو خریدن و اون دنیا هم مرفه نشین تشریف دارند. باهاشون حرف بزنی بالا تا پایین جمهوری اسلامی رو فحش میدن ‏‏"که این چه وضعیه. خب اینارو جمع کنن دیگه". یکی نیست بهشون بگه جمهوری اسلامی اگه نبود جماعت مرفه ‏نشین مفتخوری مثل شما اینقدر خدایی نمیکردین.‏

تهران زندگی کنی، وسیله رفت و آمدتم مترو یا بی آر تی باشه، هر لحظه تک تک این صحنه هارو میبینی. بچه های ‏کوچکی که شدن وسیله سود بقیه. کوچولوهایی که بجای مدرسه رفتن و زندگی کردن، از همون اول زیر چرخ دنده ‏های بورژوازی له شدن. تازه معصوم بودن دوران خوششونه. بزرگتر بشن، یا مجبورند جلوی چهارراه ها و مترو ‏گُل و خرت و پرت بفروشن یا تبدیل میشن به لمپن پرولتاریایی که به جون قشرهای دیگه مخصوصا ضعیفترا می ‏افتند.‏ دخترهای این قشر که گفتن ندارن. بزرگ بشن روزگار سیاه‌تری از بقیه دارند. جهنم واقعی رو با پوست و گوشت ‏لمس خواهند کرد. تا کوچیکن، یا کرایه داده میشن یا گروهی با چندتا مثل خودشون جمع میشن و میرن جلوی سوپری ‏ها تا شاید پول بیشتری در بیارن. وقتی هم بزرگتر بشن بچه به بغل باید التماس مردمو تو مترو بکنن تا پولی بگیرند.‏

برنج میخری!؟

در حالت عادی در مواجهه با این صحنه ها باید غصه خورد. این روال طبیعی هستش، ولی برای من نه. بخودم اجازه ‏غمگین شدن نمیدم. غمگین شدن برام یعنی مردن، یعنی دیگه تلاشی نکنم، یعنی فقط بشینم گوشه ای و وقتی زندگی ‏خودم رو میکنم با این فلاکت ابراز همدردی کنم. نه، من شاکیم، هر لحظه از زندگیم کل وجودم رو خشم گرفته. همین ‏خشم نمیذاره خسته بشم، همین خشم نمیذاره دست از مبارزه بردارم.‏

بدون اینکه حواسم به اطرافم باشه، پله برقی مترو منو باخودش میبره پایین و پایین‌تر، و منم همچنان خشمگین. این ‏روال طبیعی بورژوازیه، اکثریت باید تو فلاکت دست و پا بزنند تا بورژوازی زنده بمونه.‏

تا نشستم رو صندلی، قطار حرکت کرد. حتی حوصله کتاب خوندن هم نداشتم، کنارمم خانوم لاغر اندامی نشسته بود. ‏لباس یکدست سرمه ای اداری با موهای یک در میان سفیدی که از زیر مقنعه بیرون زده بود. خستگی از سر تا پاش ‏میریخت. به دخترای نوجوان روبروش خیره شده بود، تیپای عجیبی داشتند، انگار وقتی اینارو دیده بود دلش برای ‏زندگی تنگ شده بود.‏

سرش رو تکیه داد به شیشه و جوری آه کشید که انگار ۱۰۰ ساله از زندگی خستس. وقتی خواست از کیفش چیزی ‏برداره متوجه نگاه من شد. اینبار برعکس سری های قبلی حرفم نمی اومد. خودش شروع کرد.‏

     ‏-‏ کاش زندگی همین بود.‏

     ‏-‏ ‏= یعنی چی؟! ‏

     ‏-‏ فکر کنی مشکلت فقط داشتن روسری هست یا نه. خستم، همش کار، کار، کار. این موهای منه، نه پولشو دارم ‏رنگش کنم، نه حالشو. کاش خونه داشتم. خونه داشته باشی کمتر حرص میخوری کمتر خسته‌ای. حداقلش اینه ‏یه دلخوشی ای داری.‏

یاد تمام بدبختی های خودم افتادم. حرفایی میزد که سالهاست من و امثال من با با پوست و گوشت حسش میکنیم.‏

     ‏-‏ ‏=دَرکِت میکنم، خودم هم مستاجرم. هنر کنیم پول کرایه خونه رو بدیم. ولی بدبختی اینه که سال بعدش بدتر ‏هم میشه.‏

     ‏-‏ نگاهشون کن. فکر میکنن خیلی میدونن. کار نکردن بدونند زندگی و بدختی چیه. تهش باباهاشون پول تو ‏جیبی بهشون میده. به جایی رسیدم که حتی حاضرم با روبنده بیام خیابون ولی حداقلش یه خونۀ حتی کوچیک ‏از خودم داشته باشم. خسته شدم هر سال از این خونه به اون خونه. خسته شدم هر سال برم دم بنگاه پیش یه ‏مشت کثافت تقاضای خونه ای بکنم که به پولم بخوره.‏

     ‏-‏ ‏=یعنی حجاب برات مهم نیست؟

     ‏-‏ نه که مهم نباشه، مهمه. ولی دل خوش میخواد. وقتی زندگی ندارم و فقط و فقط کار میکنم، روسری سرم ‏باشه نباشه چه فرقی به حالم میکنه.‏

حرفاش درد داشت. درد مشترکی که گریبان اکثرمون رو گرفته. خونه خریدن که هیچ. مستاجری هم شده برامون ‏رویا.‏

برنج میخری؟

زدم بیرون. میدان انقلاب بود. طبق روال معمول، بیرون از مترو یه جایی پیدا کردم‌ و نشستم. شروع کردم به کام ‏گرفتن از تنها سرگرمی زندگیم. خیره شدم به آدما. وقتی به آدما خیره میشی، میشه داستان زندگیشون رو فهمید. اکثرا ‏شبیه همیم. فقط زنده ایم. خسته خسته خسته.‏

‏ یه آقایی کنارم ایستاد. اونم مشغول سیگار کشیدن. بهمن کوچیک. سیگاری با اون نحیفی ولی پراز دود و بوی تند. ‏برعکس من سرش پایین بود. مسخ آسفالت. خسته خسته. یکدفعه انگار بهمون برق وصل کردن. دوتایی خشمیگن ‏شدیم. یه دختر پسر، با تیپ زننده. لباسی کاملا چرمی و چسبون، همراه قلاده و زنجیر، چندتا هم حلقه از صورت‌ و ‏گوش و بینیشون آویزون بود. از این دست تیپهای مخصوص صنعت "مدرن" پورن غربی. اصلا اجازه نداد من شروع ‏به خشمگین شدن کنم. گفت:‏

     ‏-‏ این چیه دیگه لعنتیا! همین کارا رو میکنین که شدین بهانه جمهوری اسلامی تا بزنه تو سرمون. آخه چی ‏بگم، نگاه کن! من واسه بدبختیام بود که اومدم تو خیابون نه واسه این عقده ایهای روانی.‏

برام جالب بود. بخشی از جامعه فهمیده مشکلش با این چیزا حل نمیشه. فهمیده از جامعۀ مدنی و تمام کثافاتش، چیزی ‏برای امثال ما در نمیاد.‏

     ‏-‏ ‏=عیب نداره، ته اینا همینه. اشتباه از مردم بود که فکر کردن با این جور چیزا باری از رو دوششون برداشته ‏میشه.‏

چشماش گرد شده بود، در حد انفجار. سیگارش رو انداخت‌ و نشست کنارم.‏

     ‏-‏ میدونی، دو شیفت کار میکنم. مستاجرم. هر جا شلوغ میشد میرفتم. وقتی دیدم ته کارشون شده چهار تا فحش ‏دادن، ناامید شدم دیگه نرفتم.‏

     ‏-‏ ‏=زن و بچه داری؟

     ‏-‏ زن داشتم، طلاق گرفت. دیگه نتونست تحمل کنه. حق میدم بهش. منم جای اون بودم، این جهنم رو ول ‏میکردم.‏

فقط بچه ام پیشمه. شده کُل امید زندگیم. اون نباشه دیگه این زندگیِ سگی برام مهم نیست.‏

روز عجیبی بود، از معدود روزایی که خودمم خسته بودم و حرفم نمی اومد. ‏

     ‏-‏ حرفام خستت کرد؟

     ‏-‏ ‏=نه،فقط ذهنم خستس. ‏

     ‏-‏ توام مثل من. هممون شدیم مرده متحرک. کاش رهبر داشتیم، کاش کسی بود میگفت چیکار باید بکنیم، از اینا ‏چیزی در نمیاد. کاش یکی بود از جنس خودمون که بفهمه دردمون چیه.‏

ای کاشهایی که طی این چند وقت زیاد به گوشم نشسته بود. آدما از این همه بدبختی خسته اند. فقط نمیدونند باید چیکار ‏کنن. همین.‏

‏-‏ برنج میخری؟

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر