مباحثه ای که با انتشار مقاله " درباره ی برخی نوآوری ها در دوران "اول آمریکا". کلیدواژه ی فعلی: تحریم ها" آغاز شده بود و به سرعت به مجادله ای سه سویه بین چپ پروامپریالیست و چپ محور مقاومتی و تدارک کمونیستی منجر شده بود، با ورود به بحثی پایه ای تر پیرامون رابطه دمکراسی و کمونیسم از سطح نخستین خود فراتر رفته و بنا بر سرشت موضوع امکان طرح چنین مباحثی را فراهم کرد. مباحثی که در سطح نظری – و نه الزاما در جهان واقعی – بر جهتگیری های سیاسی و اجتماعی تقدم داشته و پاسخهای متفاوت به این مباحث است که جایگاه سیاسی جریانات مختلف فکری و اجتماعی را نیز رقم می زند. به عبارت دیگر کسی که کمونیسم را به آزادی های فردی تقلیل می دهد، علیرغم هر میزان شعارپردازی، در صف آن نیروئی قرار می گیرد که در سطح جهانی به عنوان پرچمدار این آزادیها ظاهر می شود. متقابلا کسی که سوسیالیسم را به دولت مستقل و ضد امپریالیست تقلیل می دهد جایگاه خود را در صف – این هم جهانی – استقلال طلبان خواهد یافت که در منطقه خاورمیانه با "محور مقاومت" شناخته شده است. روشن است که این مبانی مختلف نظری نقطه عزیمت واقعی چنین جریانات اجتماعی و سیاسی نیستند چرا که در این صورت کار آگاهگری برای اصلاح جهان کافی بود. این منافع عینی طبقات اجتماعی است که نقطه عزیمت جنبشهای مختلف فکری و اجتماعی است. اما این منافع عینی به واسطه مبانی نظری است که تبدیل به ایدئولوژی و سیاست شده و نحوه ابراز وجود این جنبشهای متفاوت و در تضاد با هم را رقم می زند.
از آنجا که مباحثه حاضر فراتر از جدال سیاسی لحظه ای کنونی از اهمیتی متفاوت در تبیین هویت کمونیستی و روشن شدن چشم اندازهای برنامه ای و مسائل مربوط به تاکتیک و استراتژی برخوردار است، به نظرمان مفید تر رسید که این مباحث را از مجادله آغازین منفک نموده و در روالی مجزا امکان تداوم آن را در اختیار بگذاریم.
روند کامنتهای درج شده همانی است که به ترتیب زمانی ارائه شده بودند.
تحریریه سایت
20 خرداد 98 – 10 ژوئن 2019
داریوش ک:
با عرض سلام
تا جایی که هستهی این مجادله «پشتیبانی مالی آمریکا از چپ» است، بهتر است در این مجادله شرکت نکنم. زیرا نه فقط دولت آمریکا، بلکه حتی بخشهایی از دولت ایران هم به «چپ سرنگونیطلب پروغرب» حمایت مالی و اجرایی میرسانند. بنابراین محدود کردن این مجادله به مسألهی حمایت مالی آمریکا، در حکم پاک کردن صورت مسأله است.
اما مدتها بود که راجع به بحث قدیمیمان حول برنامههای تدارک کمونیستی، میخواستم نقد رفیقانهای را با شما در میان بگذارم.
شما در «کمونیسم، دمکراسی و مبارزه برای آزادیهای دمکراتیک» نوشتهاید:
«دمکراسی عالیترین شکل دولت بورژوائی و تأمین سیادت سرمایه بر کار است. استقرار دمکراسی نه پیش شرط رفع این سیادت، بلکه نمادی از ثبات و پایداری این سیادت است.»
با توجه به اینکه امپریالیسم (طبق تعریف) بالاترین مرحلهی سرمایهداری است؛ و با توجه به اینکه در این مرحله (طبق تعریف) جامعهی بورژوایی دمکراسی را دور میافکند؛ و با توجه به اینکه ظاهر دمکراتیک دولتهای معاصر هیچ ربطی به دمکراسی مرحلهی گسترش سرمایهداری ندارد؛ چگونه میتوانید حکم دهید که «دمکراسی عالیترین شکل دولت بورژوایی» است؟ این ادعا در بند یک منشور مربوطه، هیچ ربطی به جهان واقعی ندارد. در جهان واقعی ما، «سانترالیسم غیردمکراتیک» تبدیل به عالیترین شکل دولت بورژوایی است.
شکی ندارم که سیادت سرمایه جز با دگرگونی انقلابی شیوهی تولید و توزیع در کل، نابود نمیشود. اما همین دگرگونی اقتصادی مستلزم تقویت «سانترالیسم دمکراتیک» است. بنابراین مارکسیستها نمیتوانند به همین سادگی و با یکجانبهگرایی، مطالبات دمکراتیک را در زبالهدان تاریخ دفن کنند. نه فقط لنین «دیکتاتوری پرولتاریا» را در پیوند با «سانترالیسم دمکراتیک» طرح میکرد؛ بلکه حتی انگلس هم در چندین نامه به مارکس، برای مثال حل مسألهی حق ملل را طبق اسلوبی دمکراتیک ضروری دانست، بدون آنکه مارکس او را به خاطر این گرایش دمکراتیک ریشخند کند. تا جایی که مطالعاتم یاری میدهد استالین نیز مشکلی با «جمهوریهای خلقی» و «سانترالیسم دمکراتیک» نداشت.
در سمت مقابل در تاریخ جهانی شاهد آن هستیم که خودِ امپریالیستهاایند که دائماً میکوشند مبارزه با دمکراسی را جایگزین مبارزه با سرمایهداری کنند. آنان در این مسیر از کمکهای بیدریغ چپها نیز بهرههای فراوان میگیرند. متأسفانه شما نیز بر همین منوال میگویید:
«رهائی طبقه کارگر نه در گرو تأمین و تعمیق دمکراسی - تحت هر عنوانی، از دمکراسی انقلابی، مشارکتی، شورائی و یا هر عنوان دیگری - و رعایت موازین دمکراتیک، بلکه در گرو نقض این موازین و براندازی دمکراسی است.» زیرا مبارزه برای دمکراسی را فقط به عنوان جبههای ضدفئودالی به رسمیت میشناسید؛ نه به عنوان یک سیاست خلقی ضدامپریالیستی. شاید به همین دلیل است که نه در تئوری و نه در عمل، در نزد شما هیچ اهمیتی به سانترالیسم دمکراتیک داده نمیشود.
با این حساب ضروری است قبل از پیشبرد هرگونه «مبارزه ضدامپریالیستی» رابطهی این قبیل موارد را (در برنامههایتان) با بحث «سانترالیسم دمکراتیک» روشن کنید. پس از آن میتوانیم دربارهی گرایش ضدامپریالیستی صریحتر با یکدیگر حرف بزنیم.
ارادتمند
بهمن شفیق:
داریوش عزیز با سلام متقابل،
قبل از هر چیز با شما موافقم که بخشهائی از خود دولت در ایران بر علیه "نظام" به اپوزیسیون یاری می رسانند. البته به نظر من این گرایش درون بورژوازی ایران در حال و روز خوبی نیست و کلیت طبقه سرمایه دار ایران امروز بیش از هر زمانی در دو دهه اخیر تأمین منافع خویش را در تحقق مشی جهانی و منطقه ای نظام می بیند و هر گونه اصلاحی را هم با حفظ نظام دنبال می کند. همین نیز علت اصلی فرو پاشیدن انسجام اپوزیسیون است که ده سال پیش و در جریان جنبش سبز در اوج خود بود و امروز در بدترین وضعیت قرار دارد. و البته لازم میدانم تأکید کنم که روند تحولات تأئیدی است بر صحت تحلیل پایه ای ما از رابطه دولت و طبقه در جمهوری اسلامی و این که از همان آغاز آن را دولت بورژوازی ایران دانستیم.
از این که بگذریم در بحث خود به موضوعات متعددی اشاره کرده اید که در حد یک کامنت سعی می کنم اشاره وار به آنها بپردازم.
اول نوشته اید که طبق تعریف امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایه داری است. با این تبیین موافق نیستیم. نمی شود نظامی بیش از صد سال در بالاترین مرحله اش قرار داشته باشد و باز هم سر و مر و گنده سر جایش ایستاده باشد. یعنی آن "بالاترین مرحله" هیچ چیز را روشن نمی کند. ما البته بالاخره وارد این بحث شده ایم و نظر خود را در مورد خود بحث امپریالیسم لنین و نارسائی های آن نیز در میان خواهیم گذاشت.
دوم باز هم "طبق تعریف" بورژوازی نه تنها در این صد سال دمکراسی را دور نینداخت، بلکه در بیشترین دوره این صد سال دو دستی به آن چسبید. در دوره های معینی البته آن را دور انداخت و فاشیسم و نازیسم را بر گزید. اما این دوره ها حقیقتا دوره هائی برای تجدید آرایش بودند و قبلا از هایک هم نقل کردیم که گفته بود فاشیسم برای دوره هائی موقت لازم و مفید است. کارکرد این دوره های موقت هم در اساس چیزی نیست جز پیرایش همه زائده هائی که در کارکرد روتین دمکراسی اخلال ایجاد می کنند تا بعد از آن دوباره همان دمکراسی برقرار شود. بحثی را در این مورد از گرامشی هم ترجمه کرده بودیم که به خوبی این پاندول بین دمکراسی و فاشیسم را توضیح داده بود.
سوم اگر نخواهیم وارد بحث اسکولاستیک درباره معنای لغوی دمکراسی شویم، آنچه به عنوان مفهوم دمکراسی در اذهان کل بشریت فرو رفته است همین نظامی است که از نظر صوری برای تمام شهروندان حق برابر در مقابل قانون قائل است. نمی توانید منکر این شوید که به ویژه بعد از جنگ دوم جهانی این نظم مسلط بر لااقل تمام کشورهای پیشرفته سرمایه داری بود و هست. در هیچ کدام این کشورها شما نمی توانید تحدید چنین حقوقی را در قوانین بیابید. در بسیاری از آنها حتی رادیکال ترین منتقدان نظم مسلط نیز از آزادی دخالت در تمام امور جامعه برخوردارند. می توان مارکسیست لنینیست یا کمونیست یا آنارشیست هم بود و در انتخابات هم شرکت کرد. هیچ کس از نظر قانونی مانع شما نخواهد بود. تعجب میکنم که میگوئید بورژوازی دمکراسی را دور می اندازد و نظم سیاسی موجود را تنها امری ظاهری می دانید که با دمکراسی در مرحله گسترش سرمایه داری هیچ ربطی ندارد. مگر آن دمکراسی در مرحله گسترش سرمایه داری چه چیز داشت که این ندارد؟ برعکس، اتفاقا دمکراسی در دوران بعد از جنگ جهانی دوم بود که تمام محدودیتهای آن دوران گسترش سرمایه داری را هم پشت سر گذاشت و به کاملترین شکلش ظاهر شد. آخرین نمونه های این تحول را در حق رأی همگانی در کشوری مثل سویس می شد دید که سرانجام در دهه هفتاد قرن بیست همه زنان در آن از حق رأی برخوردار شدند. در سایر کشورهای امپریالیستی هم اتفاقا در دوران امپریالیسم بود که حق رأی همگانی به معنای واقعی اش تحقق یافت و زنان نیز از حق رأی برخوردار شدند. و البته این نیز به شکرانه انقلاب اکتبر و در واکنش به آن بود. بنا بر این از قضا در آن دوران گسترش سرمایه داری دمکراسی هنوز در مراحل ابتدائی تر خویش به سر می برد.
چهارم چرا دمکراسی عالیترین شکل سیادت بورژوازی است؟ به این دلیل که اولا خود بازتاب افزایش قدرت بورژوازی هم از نظر اقتصادی و هم از نظر هژمونیک در جامعه سرمایه داری است و هم با ثبات ترین شکل سیادت آن است. صدها میلیارد دلار و یورو در جریان بحران جهانی سالهای 2009-2008 از جیب مردم زحمتکش به جیب سلاطین بانکها و صنایع واریز شد اما آب از آب تکان نخورد. به این دلیل که همان توده انبوه زحمتکشان دولت را برگزیده خود می دانست و به طور کاملا دمکراتیک و آزادی آن را برگزیده بود.
ششم تبیین از دمکراسی به مثابه عالیترین شکل سیادت بورژوازی به معنای نقض عملکرد موازین دمکراتیک در بخشهائی از حیات اجتماعی نیست. به طور مشخص همین موازین دمکراتیک در درون یک سازمان کمونیستی از اهمیتی تعیین کننده برخوردار است. اما مسأله این است که غیر از این موازین دمکراتیک هیچ مکانیسم دیگری در جامعه سرمایه داری برای شکل دادن به روندهای تصمیم گیری در حیات اجتماعی قابل تصور نیست. به عبارت دیگر تا زمانی که منافع انسانها در تضاد با یکدیگر قرار دارد چاره ای جز دست یازی به همین مکانیسمها نیست. هیچ کمونیستی که برای جامعه ای از انسانهای آزاد مبارزه می کند که در آن آزادی هر انسان شرط تکامل جامعه آزاد است نمی تواند خواستار استمرار حیات دولت باشد. اما دقیقا برای رسیدن به چنان جامعه ای هیچ ابزاری به جز قدرت دولتی نیز دردسترس نیست. با قدرت دولتی است که باید تمام مقاومت طبقات حاکم و صاحب امتیاز را در هم شکست. این یعنی این که کمونیسم چاره ای جز برقراری توازن بین دستیازی به ابزارهای کهن و حرکت به سوی موازین نوین ندارد. خود امر تشکیل حزب نیز همین است. از یک سو ابزاری است متعلق به جامعه بورژوائی و از سوی دیگر برای براندازی آن.
هفتم اما تعمیم این موازین دمکراتیک به عنوان راه حلهائی برای پاسخگوئی به تمام مشکلات جامعه خطائی است مرگبار. راه پاسخ به معضلات اجتماعی از تعمیم هیچگونه اصول کلی بیرون نمی آید و از این اصول "سانترالیسم دمکراتیک" نیز همینطور. بویژه طرح مسائلی از قبیل پایبندی به «جمهوریهای خلقی» به استناد آن سانترالیسم دمکراتیک در جامعه کنونی ایران یکی از خطرناکترین سیاستهائی است که می توان کل مردم ایران و منطقه را به روز سیاه بنشاند. از کدام جمهوریهای خلقی حرف می زنید؟ واقعا فکر میکنید که باید اصول "سانترالیسم دمکراتیک" را بسط داد و گذاشت که دار و دسته های مزد بگیر سرویسهای امنیتی دول امپریالیستی "جمهوری لرستان" و "جمهوری احواز" یا "جمهوری بلوچستان" و کردستان ایجاد کنند؟ این را دیگر اصلا نمی فهمم. پاسخ کلی ما در این مورد البته روشن است و سالها پیش از ضرورت ایجاد یک خاورمیانه سوسیالیستی حرف زده ایم. این که چرا به این سمت حرکت نکرده ایم و اقدامات عملی روشنی نداشتیم، تنها مسأله ای است مربوط به نیرو.
داریوش ک:
آقای شفیق عزیز
ممنون از توجه و پاسختان. اجازه دهید من هم در حد یک کامنت پاسخگو باشم.
قبل از هر چیز اجازه دهید به تز گرامشی مبنی بر «تقسیم کار میان دمکراسی و فاشیسم» بپردازم که پایهی بحث شماست. گرامشی در این تز (به طور خلاصه) میگوید (الف) سرمایه از دمکراسی برای تثبیت هژمونی خویش استفاده میکند. (ب) هرگاه بسط دمکراسی به خطری برای سرمایه تبدیل شد، فاشیسم را جایگزین دمکراسی میسازد. (ج) هرگاه سازمانهای دمکراتیک کارگری نابود شدند، سرمایه دمکراسی را اعاده میکند.
اولاً در مقام نقد باید گفت که در اینجا رابطهی دمکراسی و امپریالیسم به عنوان یک گرایش و ضدگرایش متقابل، بر اساس اصول ماتریالیسم تاریخی صورتبندی نشده است. ماتریالیسم تاریخی به ما میآموزد که در چنین تضادهایی، یک طرف نقش تعیینکننده دارد و طرف مقابل صرفاً نقشی تعدیلکننده را ایفا میکند. گرامشی (دستکم در متنی که شما به آن ارجاع میدهید) طرف تعیینکننده و تعدیلگر را به روشنی مشخص نکرده است، بلکه رابطهی این دو را طبق الگوی کنش متقابل صورتبندی نموده. بنابرین نمیتوان چنین متنی را پایهی تحلیل قرار داد.
شما میکوشید نقص متن گرامشی را با ارجاع به هایک برطرف کنید. یعنی به مدد دعاوی هایک مدعی هستید که دمکراسی نقش تعیینکننده دارد و امپریالیسم (یا به قول شما فاشیسم) تعدیلگر آن است. آیا میشود نقص کار یک مارکسیست را با ادعاهای پوچ یک ایدئولوگ سرمایهداری برطرف کرد؟ نه! پس اجازه دهید ببینیم انگلس در این مورد چه میگوید؟
انگلس در کتاب «سوسیالیسم: علمی و تخیلی» توضیح میدهد که در یک کشور، هر چه آزادیهای اقتصادی بیشتر پیشرفت کنند، در روبنای سیاسی و فرهنگی آن لاجرم دمکراسی بیشتر نقض میشود. البته او این ادعا را با انبوهی از دادههای تاریخی و مطالعات تطبیقی به اثبات میرساند و به قول معروف به سراغ «دگمهای عارفانه» نمیرود. همچنین میدانیم گرایش سرمایهداری عبارت است از رشد آزادیهای اقتصادی؛ یعنی آزادی مالکیت خصوصی در استثمار طبقات کارگر و زحمتکش. بنابراین میتوان ادعا کرد که از نظر بنیانگذاران مارکسیسم، در رابطهی مورد نظر ما «سانترالیسم غیردمکراتیک» تعیینکننده است و «دمکراسی» نقشی صرفاً تعدیلکننده دارد.
شما میپرسید که داریوش بر چه اساسی دمکراسی قرن بیستویکم را از دمکراسی قرن نوزده متمایز میداند؟ برای بررسی این ادعا بگذارید آمریکای پس از بردهداری را با مثلاً شیلیِ پس از پینوشه مقایسه کنیم. (البته استناد من به رمان راه آزادی هوارد فاکس است که بر اساس گزارشات روزنامهها و صورتجلسات مجلس نوشته شده است).
پس از الغای بردهداری در ایالات متحده، تعداد کثیری از کارگران سیاهپوست و سفیدپوست به مجلس راه یافتند و مجموعهای از قوانین را به تصویب رساندند که به موجب آنها امکان تشکیل کمونهای کارگری پدید آمد. تا شش سال پس از الغای بردهداری، جامعهی آمریکا شاهد رشد و گسترش آزادانهی کمونها بود. در نهایت کار به آنجا رسید که جامعهی سرمایهداری آمریکا ناچار شد دمکراسی را کنار بگذارد و با سازماندهی اراذل و اوباش ارتش جنوب تحت تشکیلات کوکلسکلان، تکتک این دهکدههای کمونیستی را به توپ ببندد و به خاک و خون بکشد.
پس از الغای حکومت نظامی پینوشه در شیلی، قدرت دولتی از طریق انتخابات ظاهراً آزادنه، چندین بار میان «چپ» و «راست» شیلی دست به دست شد. اما در تمام این دورهها نظام پارلمانی، شیوههای قانونگذاری و حتی طرز مطرح شدن کاندیداها به شکلی بود که هر دو طرف سیاستهای واحدی را پیش بردند. طوری که هیچ مشکلی برای سیستم پیش نیامد و احتیاجی به کاربرد گستردهی نیروهای نظامی احساس نشد. این است تفاوت دمکراسی دورهی امپریالیسم با دمکراسی دورهی گسترش. این است که کسانی همچون هایک میتوانند ادعا کنند که در سرمایهداری اصل بر دمکراسی است و سرکوب امپریالیستی نقشی فرعی ایفا میکند. آقای شفیق عزیز! آیا قرار است ما نیز صرفاً با ارجاع به سطح ظاهری واقعیت، جفنگیات هایک را تکرار کنیم؟ نه! ما باید مناسبات ریشهایتر را بررسی کنیم.
نقدهایتان بر نابسندگی تز «امپریالیسم به مثابهی بالاترین مرحلهی سرمایهداری» هنوز به درستی صورتبندی نشدهاند. بنابرین بهتر است من نیز فعلاً دربارهشان سکوت کنم. اما در مورد بیاعتناییتان به اصل «سانترالیسم دمکراتیک» به نقل قولی از لنین اکتفا میکنم: «ما هیچ توهمی نداریم که ستم بر زنان از طریق تأیید حقوق دمکراتیک آنان رفع خواهد شد. اما تأیید حقوق دمکراتیک زنان ضروری است تا آنان دریابند وضع فلاکتبارشان ناشی از مناسبات تولید و توزیع سرمایهداری است؛ نه ناشی از پدرسالاری سنتی.» بیلطفی میکنید اگر چنین موضعی را به دلخوشکنکهای توهمآمیز راجع به دمکراسی نسبت دهید.
پیشتر نیز برایتان نوشته بودم این مواضع تئوریکتان در نزد خود شما و حلقهی نزدیکانتان مشکل چندانی به وجود نمیآورد. زیرا سوابق و تجاربتان در مبارزهی طبقاتی، جلوی انحطاطتان را میگیرد. اما وقتی حکم میدهید که «وظیفهی مارکسیستها نقض موازین دمکراتیک است» بسیاری از کسانی که در داخل کشور مخاطب شما هستند و خود را منتسب به جریان تدارک معرفی میکنند، با همین حکم به اعماق چاه ویل کلبیمسلکی و انحطاط فرومیغلطند.
خود شما دستکم نقدهای مرا منتشر میکنید و با صبر و حوصله بهشان پاسخ میدهید. اما پیروانتان در داخل کشور از پشت به آدم خنجر میزنند، کوهی از بهتان و دروغ را بر سرش آوار میکنند و در مقابل حق پاسخگویی و حق دفاع از خود، به سادگی و با لبخندی فرصتطلبانه میگویند: «ما قائل به حقوق دمکراتیک بورژوایی نیستیم.» (؟!؟؟؟؟!!!) مرا با آن بچه مزلّفهای خردهبورژوا کاری نیست. فقط لازم میدانم به شما هشدار دهم که تزهای نادرستتان و رویکردتان علیه «سانترالیسم دمکراتیک» صرفاً آب به آسیاب مشتی فاسد و منحط در داخل کشور میریزد.
بیش از این عرضی نیست.
با ادب و احترام فراوان.
اردلان:
به رفیق داریوش
به دلیل کامنتی بودن پاسخ، جملات تلگرافی هستند و از این جهت پوزش می طلبم:
بحث بر سر دموکراسی را باید روشنتر کرد و مورد مداقه بیشتر قرار داد. قضیه صور مختلفی دارد:
1- آیا باید مثل الک میکسینز وود کتاب "دموکراسی در برابر سرمایه داری" را نوشت و یک اولترا دموکراسیخواهی را برابر سیاست کمونیستی قلمداد کرد؟ این سویه ای است که از ارتدوکس هایی چون بن سعید و میکسینز وود تا پست مدرن هایی چون هالووی و رانسیر و هارت و نگری خود را متعهد بدان میدانند.
2- آیا موضوع سیاست کمونیستی گسترش دموکراسی بورژوایی که مثلا حیطه سیاست را در برگرفته به حیطه اقتصادی است و با احداث دموکراسی اقتصادی ما در آستانه سوسیالیسم ایستاده ایم؟
3- بحث به اصطلاح خواسته های دموکراتیک چه وضعیتی دارد؟ مثلا خواسته های زنان و دانشجویی و ... آیا باید مثلا مثل اپوزیسیون چپ سرنگونی طلب به سراغ خواسته های دموکراتیک و سوسیالیستی رفت که نمود ناب آن نزد تروتسکیست هایی نظیر مازیار رازی و یا نزد کمیته سازمانده و ... یافت می شود.
به نظرم بحث از سه بنیان اساسی برخوردار است و بدون آن تحلیل ناصحیح خواهد بود:
الف) با توجه به آرایش گفتمانی و ایدئولوژیک سرنگونی طلبان چپ و راست و قوم گرا به "دموکراسی" و التزام آنان به این امر، خیلی خطرناک است که کمونیستها نیز خود را دموکراسیخواه بدانند.
ب) دموکراسی و حقوق بشر و ازادی، صور فانتزیک و گفتمانی کاپیتالیسم هستند و بدون در نظرگرفتن این موضوع، به راحتی در چارچوب فانتزیک کاپیتالیستی گیر خواهیم افتاد و پیشاپیش بازنده خواهیم بود.
پ) نسبت امپریالیسم و دموکراسی در عصر امپریالیسم آمریکایی متفاوت از نسبت آن دو در عصر امپریالیسم بریتانیا است و نمی شود به راحتی با نقل قول از لنین و مارکس و انگلس و با اتکا به تحلیل آنها به این قسم موضوعات پرداخت. به نظرم با تغییر بنیادین واقعیت، مواضع در این خصوص باید مشخصتر شود و گامهای تاریخی سپری شده را باید در تحلیل و تبیین لحاظ کرد.
ذکر این نکته به نظرم مفید فایده است که پایداری بورژوازی در خود عمل رای دادن است و نه نتیجه بیرون آمده از صندوق رای. خود ارتکاب این عمل پیشاپیش ایستادن در منطقه هژمونیک کاپیتالیستی است. البته این به معنای "به هیچ وجه رای ندادن در انتخابات دول سرمایه داری" نیست.
همچنین به نظرم دیگر به هیچ وجه نمی توان همچون اوایل قرن 20 از یک جنبش زنان عامی نام برد که با آن تاکتیک لنینی که به گمانم در صحبتش با زتکین عنوان کرده بتوان پایبند بود.فمینیسم (بخش بورژوایی جنبش زنان) تمام آن دیوارهای شیشه ای را شکسته و زنان بورزوا دارند میتازند، از ترزا می و مرکل بگیر تا کارداشیان و لوپز. اگر بتوان هنوز از چیزی به عنوان جنبش زنان حرف زد، تنها در محدوده زنان کارگر باید چارچوب مند شود. این موضوع وقتی پای در زمین واقعی مبارزه در ایران فعلی میگذاریم از اهمیت وافرتری برخوردار میشود. دلالت های ارتجاعی تجمع 23 اردیبهشت 98 علیه حجاب اجباری !!! در دانشگاه تهران اظهر از شمس است.
داستانی نقل کنم. میگن که وقتی سفیدها نزدیک سنت پیترزبورگ بودن لنین گفت زندانی های عادی را هم به خط مقدم بفرستید. یکی آن وسط ندا داد: از اینها؟؟ لنین جواب داد: نه از اینها بلکه برای اینها. گفتم شاید برای بحث سانترالیسم دموکراتیم مفید باشد.
به امید روزهای بهتر
نگار:
ممنون از بحث بهمن شفیق در مورد کامنت داریوش ک.
نقص متن گرامشی را در این دیدن که به تعیین تضادهای دو طرف نمی پردازد و اصرار به ماتریالیسم تاریخی، در مقابل نتیجه ای که در انتهای کامنت میگیرین که تماما غیر ماتریالیستی و متافیزیکی ست و ارجاع به تجربه ی شخصی با "بچه ای مزلف"، به منطق بحث کردن خودتون آسیب می زنه. اگر مایلین، همین دموکراسی ست (دی-سانترال یا سانترال) که در نهایت کعبه ی آمالش همان دولت بر سرکاره، مشخصا دولت بورژوازی ایران. در مقیاس خرد و در مورد ایران، استبداد و ستم مذهبی و غیره رو هدف قرار داده و اوج آرزوهاش عوض کردن این دولت با دولتی دیگه ست که دموکراتیک باشه. با حضور چپی که ، با و یا بی نیاز از حضور نظامی با اشاره به مثالی از شیلی آوردین، راضیه به بازی کردن نقشِ منتقد این دولت از سمت چپ. این مساله رو اگه بسط داد، به نظرم مثال بهمن شفیق در مورد «جمهوریهای خلقی» به استناد همین سانترالیسم دمکراتیک رو میشه به عنوان مثالی کلان ترفهمید.
نکته ی مهمتر که داریوش ک. بهش پاسخ نداده همین مساله ی صدها میلیارد دلار و یورو ای ست که عاید تجارت های بزرگ و بانکها... در بحران جهانی شد. به نظرم این موضوعی بسیار نزدیک تر و کنکرت تر از قیاس تاریخی بین سرمایه داری در حال گسترش و یا پیشرفته (در بالاترین مرحله)ست. وضع فعلی عمدتا با ارجاع به هایک روشن می شه: هایک دقیقا به عنوان کسی که پیروزمندانه پرچم بازار آزاد در دستشه و از دل شکست "مناقشه ی محاسبات سوسیالیستی" و امکان هرشکلی از سانترالیسم، اقتصاد با برنامه ریزی و غیره ظهور کرده. و همزمان مدل دموکراسی فعلی رو به ارمغان آورده! که دقیقا عالیترین شکل دولت بورژوائی و تأمین سیادت سرمایه بر کاره. اگر قائل باشیم که بحران جهانی در یک دهه ی گذشته همه چیز رو تغییر داده و هرشکلی از اشکال بهبودخواهی و عدالت خواهی رو متاثر از خودش کرده، بازهم در نهایت میرسیم به برنامه ی دقیق و جزئی ای که هایک و دوستان در قالب دموکراسی به خورد ما داده اند. خروج از وضعِ خشن فعلی و ایجاد کردن افق کمونیستی، تنها در گروه مقابله با همین مکانیزم های تولیدِ توهمِ دموکراسی ه.
و چه دلگرم کننده که رفقایی داریم که صراحتا قائل به " حقوق دمکراتیک بورژوایی" نیستند.
داریوش ک:
رفیق اردلان
مطمئناً مکسینزوود ابله و شیاد مرجع سخنان من نیست. این احمق اعتقاد دارد که چون تولید ارزش اضافی نسبی (و نه مطلق) در دستور کار توسعهی سرمایهداری است، پس امروزه دولت لزوماً نقشی سرکوبگر ایفا نمیکند؛ پس میتوان به سیاست مذبوحانهی «تغییر از راه پارلمان» امید بست. آیا من هرگز یک خط شبیه این قبیل ادعاها نوشتهام؟ نه! من آموختهام که تولید ارزش اضافی نسبی، ار قضا تولید ارزش اضافی مطلق را تحریک میکند و به آن ابعاد هولناکتری میدهد. بیدلیل نیست که در ایران خودمان، در کنار توسعهی یک سری صنایع فوقپیشرفته، وضعیت فنی و تکنیکی تولید در شاخههایی همچون ساختمانسازی و کشاورزی (حتی نسبت به قبل) به قهقرا رفته است و فرایند کار در این رشتهها چنان زمخت شده که فقط میتواند توسط بیحقوحقوقترین انسانها انجام شود. زمانی آقای شفیق (در مجادله با منصور حکمت) در مورد این قبیل انسانها میگفت: «در کشوری که سیاهپوستان عملاً به برده تبدیل شدهاند، مخالفت با تبعیض نژادی باید جزئی تعیینکننده در سیاست کمونیستی باشد. به همین ترتیب در کشوری که بدترین و عقبماندهترین شغلها (برای مثال قالیبافی برای صادرات به خارج) به گردهی زنان انداخته میشود؛ دفاع از حقوق زنان جزو اولین وظایف کمونیستهاست.» (نقل به مضمون از روی حافظه) من هم اگر امروز از حقوق دمکراتیک حرف میزنم، در درجهی اول تولیدکنندگان شاخههای عقبراندهشده را مد نظر دارم که به واسطهی انواع و اقسام حقکشیهای آشکار، تحت سیطرهی استثمار مطلق قرار دارند و حتی استانداردهای نیمبند کار مزدی نیز در موردشان رعایت نمیشود.
مسلما میتوان دورههای متعددی را در دل مرحلهی امپریالیسم تشخیص داد: بریتانیایی، آلمانی، آمریکایی و ... اما شک دارم مناسبات بنیادین امپریالیستی در هیچ کدام از دورهها از بیخ تغییر بپذیرند. اینکه «بالاترین مرحلهی سرمایهداری» 100 سال است که طول کشیده، دلیل نمیشود که ادعا کنیم این مرحله، بالاترین مرحله نبوده است و مرحلهی جدیدی حادث شده! «بهرهی مالکانهی پولی» به عنوان «بالاترین مرحلهی فئودالیسم» چند سال طول کشید؟ من هر جا خواندهام کمترین زمانش دستکم 400 سال است. آیا این زمان طولانی دلیل میشود که بگوییم «بهرهی مالکانهی نقدی» بالاترین مرحلهی فئودالیسم نبود چون زیاد طول کشید؟
شک دارم که این موضع درست باشد
در ضمن در مورد اعزام زندانیها به خط مقدم، عملکرد حزب بلشویک با آنچه که شما تعریف میکنید خیلی متفاوت است.
در سال اول پیروزی انقلاب بلشویکی، پس از ترور نافرجام لنین و دستگیرشدن عاملین ترور توسط رفیق کبیر دزرژینسکی (بنیانگذار چکا) به جای آنکه گروه ترور را به جوخهی اعدام بسپارند، شخص دزرژینسکی با صبر و حوصله با آنان به گفتگو نشست و مواضع بلشویکها را برایشان روشن کرد. نتیجهی این برخورد دمکراتیک چنان عمیق بود که تروریستها به صورت داوطلبانه خواستار اعزام به جبههی نبرد با آلمان برای دفاع از دولت بلشویکی شدند. با موافقت رفیق لنین، دزریژینسکی این وطنپرستان سابقاً فریبخورده را به جبهه اعزام کرد. (فلیکس یعنی خوشبختی، زندگینامهی دزرژینسکی)
این برخورد مبتنی بر سانترالیسم دمکراتیک کجا و «اعزام اجباری زندانیان به جبهه» کجا!!!! یا نکند میخواهید بگویید دزرژینسکی کمونیست (و رعبانگیز) یکی بوده است مثل اسدالله لاجوردی امپریالیست؟
داریوش ک:
در پاسخ به نگار
خانم محترم. آن دمکراسی بعد از جنگ جهانی جهانی دوم که شما به عنوان «عالیترین شکل دولت بورژوایی» ازش یاد میکنید، عالیترین شکل دولت بورژوایی نبود. بلکه صرفاً عقبنشینی بلوک غرب در برابر ارتش سرخ بود. کافی است کمی تاریخ را مطالعه کنید تا ببینید پس از مرگ استالین و کودتای خرشچفی، سیا چند کودتا در اقصا نقاط جهان سازمان داد و عالیترین شکل دولت بورژوایی را به رخ جهانیان کشید. اگر هم حوصلهی مطالعهی تاریخ جهان و شمردن تعداد کودتاهای ضددمکراتیک را ندارید، لطف بفرمایید کتاب «خاطرات و تأملات دکتر مصدق» را ورق بزنید: «زمستان 1331 (مارس 1953) پس از شنیدن اخبار مرگ استالین شدیداً نگران شدیم و این نگرانی را به اطرافیان منتقل کردیم.» دکتر فاطمی روایت دقیقتری از این نگرانی دارد: «به مصدق خبر فوت استالین را دادم. مصدق دو دستی توی سرش کوبید و گفت بدبخت شدیم. کارمان تمام است. سعی کردم آرامش کنم؛ ولی نشد.» لابد خبر دارید که چند ماه بعد کودتا شد.
حالا بفرمایید این دمکراسی عالیقدر پس از جنگ جهانی دوم، دستآورد سرمایهداری بود یا دستاورد ارتش سرخ؟
و نکتهی آخر هم در مورد دلارهای آمریکایی که اصرار دارید حتماً در موردشان چیزی بگویم.
گروه (A) برای برگزاری یک اکسیون خیابانی در فلان سالروز مشخص در تهران (x) میلیون تومان از خارج پول میگیرد. برگزاری اکسیون با تعدادی بازداشتی همراه است. آقای (B) مدیر فلان شرکت تابعهی شستا برای آزادی بازداشتیها دستکم 10 سند میگذارد. آقای (B) منصوب دولت جمهوری اسلامی ایران و معتمد "نظام" است. گروه (A) نبض نارضایتیهای خلقی را در دست میگیرد. کشور خارجی هم اسمش آمریکاست.
امیدوارم توانسته باشم منظورم را روشن بیان کنم. چون ادامهی این مجادله بیفایده به نظر میرسد.
اردلان:
به رفیق داریوش
تجلیلتان از دزرژینسکی شایسته است. ولی باور کنید فلیکس آن ادم رقیق القلب دموکرات نبوده که سعی میکرده تو اون گیر و دار انقلاب و جنگ و داخلی و حتا قبلترش در دوران مبارزات مخفی به عنوان کادر حزب بلشویک، موازین دموکراتیک را رعایت کند. در همان کتاب، خاطره اش را در مورد آن جاسوس که بعد مدتها کار ضد اطلاعاتی کلکش را کندند به یاد بیاورید. اصلا بعد انقلاب فلیکس را به دلیل داشتن چنین تجربیاتی، کمیته مرکزی مامور تشکیل دوایر امنیتی کرد.
ولی موافقم که بسیار فرد با احساس و پرشور بر سر آرمانهای کارگران و دارای پیوندهای عاطفی با فرودستان بود. در همان کتاب آن صحنه هایی که از کودکان گرسنه مسکو در جنگ داخلی و رنجی که از آن میبرده، گویای کیفیت های والای کمونیستی وی است.
در خصوص بحث دموکراسی و سانترالیسم دموکراتیک به نظرم لنین در چه باید کرد مسئله را مشخص کرده است.
بحث دمکراسی و دموکراسیخواهی به عنوان یک رویکرد سیاسی تنافر اساسی با بحث سانترالیسم دموکراتیک دارد. هدف کامنت من این سویه بود. توضیحتان در مورد زنان قالیباف و کارگران ساختمانی کاملا بی حقوق نیز مؤید گفته های من است و با آن کاملا موافقم. ولی نمیدانم مبارزه در راه تشکیل سندیکای کارگران ساختمانی و یا شرایط کار و دستمزد زنان قالیباف که غالبا دختران روستایی هستند و یا زنان مجتمع در کارگاهها، چه ربطی به کلمه دموکراسی دارد. اینها مبارزات در راستای متشکل شدن کارگران و هم جهت با منافع طبقاتی اند و باید به این مفهوم هم درک شوند.
درست است که الک میکسینز وود نظرات عجیب و بس اشتباهی دارد به ویژه در کتاب خاستگاه سرمایه داری، که مثلا انقلاب فرانسه را بورژوایی میداند و نه سرمایه دارانه و کلی تحلیل عجیبتر دیگر، من به این غلظت مرحومه را شیاد و ابله قلمداد نمیکنم. در همان کتاب دموکراسی در برابر سرمایه داری کلی بحث روشنگر در مورد طبقه و طبقه به مثابه فرآیند دارد که خوانندگان متون مارکسیستی مناسب است که به آنها مراجعه کنند.
به امید روزهای بهتر
بهمن شفیق:
داریوش عزیز،
با پوزش از این که کمی دیر جواب میدهم و به عنوان جبران مافات البته کمی مفصل تر. در این فاصله البته رفقای دیگری هم نظرشان را درباره بحثتان ارائه داده اند که کمی بحث را هم روشن تر کرده است. از نکته آخری که از گروه A و آقای B گفته اید شروع می کنم. نخست این که بسیار ممنونتان خواهم شد اگر که اطلاعات دقیقتری از موضوع را از شما بشنوم. به هر طریقی که شد و البته نه برای استفاده سیاسی و علنی بلکه برای شناخت دقیق تر اوضاعی که متأسفانه از آن دوریم. می توانید از طریق ایمیل یا همین کامنت گذاری (که البته منتشر نخواهد شد و پاک خواهد شد) این اطلاعات را به دست ما برسانید. ممنونتان خواهم بود.
اما وجه تسمیه قضیه را در رابطه با صدها میلیارد دلاری که در رابطه با بحران اقتصادی و سرشکن کردن آن بر روی کارگران و زحمتکشان نوشته بودم نمی فهمم. آنجا صحبت از این بود که دول غربی روز روشن و با ادعای "نجات جامعه" این صدها میلیارد دلار را از جیب مالیات دهندگان خرد بیرون کشیدند و به جیب کلان بانکدارها و صاحبان صنایع ریختند و آب از آب تکان نخورد. این تفاوتی ماهوی دارد با چاپیدن های پشت پرده ای که هم در ایران رایج است و البته در همان غرب هم کم رایج نیست. بحث بر سر دمکراسی بود و این که دمکراسی این امکان را به طبقه حاکم داده است که چنین باثبات به سلطۀ خود ادامه دهد. شما درمقابل مدعی این بودید که در دوران امپریالیسم بورژوازی دمکراسی را از بین می برد و آنچه باقی مانده ظاهری است از دمکراسی. مهم تر این که عنوان می کنید که این عالیترین نوع سیادت بورژوازی نیست چرا که همین دولتها همزمان جنگها و کودتاها و جنایات متعددی را در سرتاسر جهان سازمان داده اند. اشتباه شما دقیقا همین جاست. چه سیادتی از این بهتر برای بورژوازی؟ یک قیاس می تواند موضوع را روشن تر کند. حقیقتا اگر همان دمکراسی در ایران حاکم بود آیا هیچ کس شعار سر می داد که "سوریه را رها کن، فکری به حال ما کن"؟ به ضرس قاطع می گویم نه. برعکس همه افتخار هم می کردند که ارتش ظفرمندشان چندین کشور دیگر را هم فتح کرده است. این دقیقا کاری است که دول دمکراتیک غربی می کنند. ارتشهایشان را می فرستند برای حفظ دمکراسی و برای عملیات انساندوستانه و مردمشان هم اعتراض نمی کنند چون دولت را منتخب خود می دانند. حتی آن کودتاهایی که به آنها اشاره می کنید برای نجات دمکراسی در مقابل هیولای کمونیسم است که به خورد جامعه داده می شود. شاید بگوئید این تنفر انگیز است. آری هست. اما عالیترین نوع سیادت بورژوازی است. بی دردسرترین و با بهترین کار کرد.
رسالت و نقش دولت بورژوائی تأمین و تضمین چهارچوبهای انباشت سرمایه است. چه در داخل و چه رو به خارج. در داخل این به بهترین وجهی با انحصار قدرت در دست دولت و با برانگیختن حس مشارکت توده های مردم در سرنوشتشان از طریق انتخابات و با قانونمداری ای تضمین می شود که بر طبق آن آحاد شهروندان در برابر قانون از حق برابر برخوردارند. اما همین دولت رو به خارج به عنوان مدافع کلیت بورژوازی خودی باید بتواند به بهترین وجهی موانع موجود بر سر راه گسترش سرمایه خودی به سمت بازارها و منابع تحت کنترل بورژوازی کشورهای رقیب را از میان بردارد. به همان اندازه که دولت بورژوائی در درون متکی بر قانونمداری است، رو به خارج حقیقتا متعهد به هیچ قانونی جز تأمین منافع کلیت بورژوازی خودی نیست و هر جا که لازم باشد معاهده ها و قراردادهای بین المللی و بین کشوری را زیر پا می گذارد، کودتا راه می اندازد، داعش و القاعده می سازد، در حوزه رقبا دست به تخریب و جاسوسی می زند و غیره. این دو نه تنها با هم تناقض ندارند، بلکه مکمل همدیگرند. بنا بر این شما نمی توانید از تجاوزگری دول امپریالیستی به این نتیجه برسید که در این کشورها فقط ظاهری از دمکراسی حفظ شده است. مسأله عکس آن است و در یادداشت قبلی هم بر این تأکید کردم که اتفاقا در دوران همین امپریالیسم بود که دمکراسی بیشترین شکوفائی را داشت و خود به عالیترین حد خویش رسید. کل این روند چیزی نیست جز تکامل دولت بورژوائی.
میگوئید این در مقابل فشار اردوگاه سوسیالیسم بود؟ معلوم است که بود و این را من در همان یادداشت اول هم گفتم که همان حق رأی زنان به یمن انقلاب اکتبر بود که تعمیم یافت و در سویس کشور نمونه دمکراسی تازه در دهه هفتاد قرن بیستم عملی شد. اما این واقعیت هیچ تفاوتی در نتیجه به وجود نمی آورد که بورژوازی تحت فشار تهدید سوسیالیسم شیوه حکمرانی خویش را متکامل تر نموده و دستگاه دولتی اش را کارآتر کرد. اما حتی همین هم مختص دوران امپریالیسم نبود. در انگلستان مهد سرمایه داری هم تا چارتیستها به خیابان نریختند خبری از حق رأی همگانی نبود و حق رأی منحصر به مردان دارای مالکیت بود. آنجا هم فشار جنبش کارگری بود که ظاهرا به دستاوردی بزرگ برای این جنبش نائل آمد در واقع اما منجر به تکامل بورژوازی در شیوۀ حکمرانی گردید. منطق حاکم بر کل دوران موجودیت بورژوازی همین بود و هست. اگر فشار و تهدید توده انبوه محرومین از هر گونه مالکیت بر ابزارهای تولید نباشد، بورژوازی حتی ذره ای هم نه حق دخالت سیاسی برای شهروندان قائل خواهد بود و نه هیچ گونه امتیاز رفاهی به آنان واگذار خواهد نمود. از سوی دیگر در مقابل افزایش تهدید بیچیزان هم بورژوازی لحظه ای از دست بردن به قهر و خونریزی درنگ نخواهد کرد. چه در همان دوران گسترش سرمایه داری و چه در دوران امپریالیسم. شما خود از آمریکا مثال می آورید که اتفاقا ناقض استدلال شما مبنی بر اصالت دمکراسی در همان دوران گسترش سرمایه داری نیز هست. اما حتی در فرانسه دوران انقلاب کبیر نیز بورژوازی انقلابی آن زمان تردیدی در کشتار کمونیستها به خود راه نداد. در شورشهای دهه سی و دهه چهل قرن نوزده در تمام اروپا نیز همینطور بود و کشتار کموناردها هم لااقل در دوران امپریالیسم واقع نشد. بنا بر این از این نقطه نظر تفاوتی ماهوی بین حکومت ورزی بورژوازی در دوران پیش از امپریالیسم و پس از آن نبود و نیست. اگر در دوران گسترش سرمایه داری وجه انقلابی ای هم در بورژوازی یافت می شد – که آن هم البته در انگلستان به سرعت از میان رفت – در رابطه با برخورد به مناسبات فئودالی بود و نه در رابطه با تودۀ پرولتاریای محروم کنده شده از زمین. همین هم باعث شد مارکس عنوان کند که سرمایه داری "در خون و چرک و کثافت" به دنیا آمد.
ادامه...
اما مسأله اصلی این است که علیرغم همه اینها بورژوازی دقیقا به همان گونه ای عمل کرد و می کند که مارکس و انگلس از آن به عنوان طبقه ای انقلابی نام بردند. نه تنها در دوران گسترش سرمایه داری، بلکه حتی در دوران امپریالیسم و به همین دلیل هم هست که آن "بالاترین مرحله" توصیف نادرستی از از این دوران است. آن "بالاترین مرحله" صرفنظر از تبیینهای تئوریک پایه ای اش در عین حال به معنای ورود سرمایه داری به دوران طفیلی گری و رکود و گندیدگی نیز هست. دورانی که ما بازاء سیاسی آن را ارتجاع سیاسی شکل می دهد. احکامی که واقعیت صد سال اخیر تردیدی در نادرستی آنها باقی نگذاشته اند. در تمام صد سال اخیر دوره های متعددی از تغییرات انقلابی بی وقفه در روند تولید به وقوع پیوسته اند که سرسام آورترین و پرشتاب ترین آن در همین چهار یا پنج دهه اخیر – پس از انقلاب ترانزیستوری – واقع شده است. از نظر سیاسی نیز از همان سالهای میانه جنگ اول جهانی و حتی پیش از آن تغییرات در دولت بورژوائی چنان انعطافی در شیوه های حکمرانی آن به وجود آورد که گرامشی از آن به عنوان دولت انتگرال نام می برد. تحت فشار طبقه کارگر؟ آری اما چه فرقی می کند؟ اگر قرار باشد تغییر به برقراری رابطه ای متقابل از به رسمیت شناخته شدن حاکمیت بورژوازی از سوی طبقه کارگر منجر شود، این دولت بورژوازی است که تحکیم شده است. به طور مثال در آلمانی که در صنایع بزرگ حق ایجاد تشکل کارگری حتی در اوج قدرت سوسیال دمکراسی به رسمیت شناخته نمی شد، در جریان جنگ جهانی اول حتی تشکیل شوراهای کارگری کارخانجات نیز به رسمیت شناخته شد. شوراهائی که هنوز هم در آلمان عمل می کنند و از مهم ترین پایه های ثبات تولید و حفظ نظم به شمار می آیند. این تکامل دولت بورژوائی است. این تعمیق دمکراسی است و نه چیزی غیر از آن و این هم دقیقا بر متن یک جنگ امپریالیستی و برای پیشبرد آن به وقوع پیوست.
و البته که این بورژوازی ابائی ندارد که در صورت لزوم به فاشیسم هم پناه ببرد و یا با فاشیستها هم ائتلاف کند. در خارج از کشور خودی که این روال معمول است. شما کودتاها را مثال زدید، در خاورمیانه ما ائتلاف دول دمکراتیک با داعش و القاعده را دیدیم و در اوکراین ائتلاف لیبرالها و فاشیستها را. در حاشیه، اشاره ام به هایک به معنی آن نبود که ایشان مرجع تئوریک بحث به حساب می آید. سخره شما از اظهارات هایک قابل فهم نیست. او با آن حکم داشت جواز توسل به قهر عریان را صادرمی کرد. آنچه او گفت جفنگیات نبود، وحشت انگیز بود. شما می توانید در مورد احکام طهارت خمینی بگوئید اینها جفنگیات بودند اما در مورد حکم کشتار سال 67 نمی توانید. این یک چیز کاملا متفاوت است و البته که باید چنین حرفهائی را جدی گرفت. هایک یکی از مهم ترین اتوریته های لیبرالیسم و استاد مارگارت تاچر بود و همین تاچر با گسیل ارتش برای سرکوب معدنچیان معنای واقعی آن حرفها را هم نشان می داد.
دو سه نکته دیگر. اول این که قطعا حکم ما مبنی بر این که «رهائی طبقه کارگر نه در گرو تأمین و تعمیق دمکراسی - تحت هر عنوانی، از دمکراسی انقلابی، مشارکتی، شورائی و یا هر عنوان دیگری - و رعایت موازین دمکراتیک، بلکه در گرو نقض این موازین و براندازی دمکراسی است است»، نیازمند تدقیق بسیار است. اساس بحث نقض موازین دمکراتیک در دستگاه حکومتی و براندازی دمکراسی نیز چیزی نیست جز اعمال تبعیض مثبت به نفع توده انبوه محرومان فاقد ابزارهای تولید در جامعه و در مقابل سلب حقوق "برابر" اقلیتی که طی دهه ها و سده های طولانی در موقعیتی فراتر قرار گرفته اند و از قدرت به مراتب بیشتر اقتصادی، علمی، فرهنگی و سیاسی برخوردارند. لازم به ذکر نیست که دفاع از این نگرش چه دشواری عظیمی است؛ آن هم در جهانی که باور به دمکراسی در حکم مقدسات است. اما باور به خلاف آن، یعنی باور به دمکراسی به مثابه ابزار رهائی طبقه کارگر، تثبیت و همیشگی کردن انقیاد این طبقه است.
نکته دوم این که یک پرسش تعیین کننده دیگر من بی پاسخ مانده است. آن اصل "سانترالیسم دمکراتیک" و «جمهوریهای خلقی" مطرح شده در آن رابطه چه معنائی دارد؟ آیا حقیقتا به تغییراتی سیاسی در ایران می اندیشید که یک رکن یا حتی یک جزء آن تشکیل «جمهوریهای خلقی» در فی المثل لرستان و بلوچستان و کردستان و احواز باشد؟ اگر این باشد، آنگاه با عبارت پایانی کامنت شما در پاسخ به نگار موافقم که "ادامه این مجادله دیگر بی فایده به نظر میرسد". این را دیگر به هیچ وجه نمی توان پذیرفت که احکام لنین انقلابی در خدمت به ارتجاعی ترین پروژه ها به کار گرفته شوند. اگر حقیقتا آن احکام به چنین نتایجی منجر می شوند، اینجا جائی است که در صورت لزوم آن احکام را باید دور انداخت. گر چه در این مورد مشخص چنین نیست و من هنوز ربط بین "سانترالیسم دمکراتیک" با "جمهوریهای خلقی" در بحث لحظۀ مشخص کنونی در کشور مشخصی به نام ایران را نمی فهمم.
و سرانجام این که هشدار شما در مورد "انحطاط" رفقای مدافع دیدگاههای تدارک کمونیستی را اصلا متوجه نمی شوم. می توانم تصور کنم که با رفقائی بحث و جدلهای تندی داشتید و چه بسا مورد بی مهری آنان نیز قرار گرفته باشید. و البته همین سطور شما در مورد آنان و یادکردن از آنان به عنوان "مرا با آن بچه مزلّفهای خردهبورژوا کاری نیست" نشان می دهد که خود شما هم چندان در قید رعایت نزاکت سیاسی در مورد آنان نیستید. شما حتی تا آنجا پیش می روید که آنان را مشتی "فاسد و منحط" میخوانید. آن وقت انتظار دارید که آنها به شما نگویند بالاتر از چشمتان ابروست؟ اما اینجا نیز این برای من قابل فهم نیست که شما چگونه می توانید به این سادگی عده ای به زعم شما مدافع نظرات ما را "منحط" بنامید؟ چرا منحط؟ چرا این واژه را به کار می گیرید؟ گیریم که آنان کسانی باشند عجول، عصبی و پرخاشگر. اما چرا منحط؟ سوراخ دعا را گم نکردید؟ اگر اینها منحطند، پس اسم آن گروه A و آن آقای B را چه می گذارید؟ یا نکند میگوئید هر دو منحطند؟ که در این صورت باید نسبت به قوه قضاوت شما شک کرد.
با احترام متقابل