کاپیتال کسب و کار من است: مارکس فیلسوف، مارکس التقاطی، مارکس وولگار (قسمت دوم)

نوشتۀ: بهمن شفیق
Write a comment

از زمانی که بورژوازی  به این پی برد که بی اعتنائی به کار مارکس دیگر امکانپذیر نیست، لشگر انبوهی از نظریه پردازان این طبقه ظاهر شدند که هر یک به نوعی به تفسیر و روایت از این یا آن گوشۀ کار مارکس دست زدند تا مسخ شده ترین تبیینها از کار مارکس را به تلقی حاکم بدل نموده و در خدمت تحکیم سلطۀ طبقاتی خویش به کار گیرند. کار عظیم مارکس و انگلس تبدیل به سنگر مستحکمی برای پرولتاریا شده بود که نابود کردن آن از بیرون دیگر امکانپذیر نبود. لازم بود که حتما به درون آن نفوذ کرد و آن را از درون به تباهی کشاند

 

توضیحی بر قسمت دوم:

هنگامی که نوشتن مقاله حاضر را آغاز کردم، تصورم بر این بود که نوشتۀ حاضر ارزشگذاری ای بر کار سیاوش فراهانی در نقد ترجمۀ جلد دوم کاپیتال از سوی حسن مرتضوی باشد و در عین حال با ورود به یک ملاحظۀ فراهانی در نسبت دادن اشتباهات مرتضوی به فریدریش انگلس نادرستی این ایراد را نشان داده و به علل واقعی "اشتباهات" مرتضوی بپردازیم که خود فراهانی هم در مواردی به طور گذرا به آن اشاره کرده بود.

در جریان نگارش قسمت دوم – که باید قسمت پایانی نوشته می بود – به این پی بردم که ورود به بحث بدون پرداختن به زمینه های اجتماعی شکلگیری ترجمۀ حسن مرتضوی از کاپیتال کافی نیست. نمی شد به مرتضوی پرداخت و مثلا به ترجمۀ گروندریسه مارکس از باقر پرهام و احمد تدین نپرداخت که هم از قدمت زمانی بیشتری برخوردار است و هم به نوعی مترجمان آن را باید پیشگامان موج جدیدی از ترجمۀ آثار مارکس پس از سال سیاه شصت به شمار آورد. به همان ترتیب نمی شد به ترجمه های متأخر از مارکس از سوی کسانی مثل علیرضا ثقفی نپرداخت. کار را با اشاراتی کلی نیز نمی شد فیصله داد. کمی مداقه در ترجمه های مختلف نشان می دهد که هر کدام از مترجمین روایتهای خود را از مارکس ارائه می دهند. روایتهائی که مهر زمان و جنبشهای معینی بر آنها خورده است و بدون روشن کردن این موضوعات، کل مباحثه مباحثه ای ناقص می ماند. باید این مباحثه را در همین فرصت ادامه می دادیم چرا که اگر این کار اکنون ناتمام می ماند، معلوم نبود که هیچ وقت دیگری را بتوان به آن اختصاص داد. مضاف بر این که ما بر خلاف مترجمین محترم از این راه نان نمی خوریم و یا لااقل وقتی که برای این کار باید بگذاریم وقتی است که از کار درآوردن نان باید بزنیم. به همین دلیل نیز اگر این کار الآن صورت نگیرد، معلوم نیست که فرصتی دوباره نصیب شود. حالا که کار شروع شده است، لازم است که توان بیشتری گذاشت و آن را آنطور که شایسته موضوع است تمام کرد.

بر همین اساس نوشته به جای دو بخش، در سه بخش منتشر خواهد شد. در این بخش دوم به دو اثر دیگر مارکس که در دو مقطع مختلف زمانی و توسط دو جریان مختلف فکری ترجمه شده و یا در دست ترجمه اند خواهیم پرداخت. یکی ترجمۀ گروندریسه توسط پرهام و تدین و دیگری ترجمۀ هنوز ناتمام نظریه های ارزش اضافه توسط علیرضا ثقفی. علاوه بر این در فاصلۀ بین نگارش قسمت اول و دوم، امکان دسترسی به ترجمۀ جلد اول کاپیتال از سوی مرتضوی نیز فراهم شد و لازم بود که بخشهائی از آن نیز مورد بررسی قرار بگیرد. اگر جلد 2 کاپیتال چنان ایراداتی را داشت، تکلیف جلد 1 چه می شود؟ می شود آن را به حال خود رها کرد؟ این موضوعی بود که ارزش بررسی را داشت و تا حدی که وقت و توان محدود اجازه می داد، این نیز در کنار دو اثر دیگر – که به آنها نیز تنها بخشا پرداخته شده است – مورد کنکاش قرار گرفته است.

پرداختن به آن موضوع مربوط به انگلس و تأثیر جهتگیری سیاسی حسن مرتضوی بر ترجمۀ وی از کاپیتال می ماند برای قسمت سوم و پایانی مقاله.

مشکل زبان یا مشکل دید طبقاتی؟

تا اینجا معلوم شده است که اشتباهات مرتضوی در ترجمۀ جلد 2 کاپیتال و مانیفست به هیچ وجه اشتباهاتی معدود و جزئی نیستند. در موارد متعددی نتیجۀ این اشتباهات فقط ایجاد اغتشاشی است نسبت به نظریه مارکس. مفاهیمی که مارکس به دقت در صدد تبیین آنهاست و با هر گام از تحلیل به سمت تدقیق بیشتر آنها حرکت می کند تا از این طریق درک شفاف و روشنی از عملکرد نظام سرمایه داری به دست دهد، نزد مرتضوی چنان خلط می شوند که خواننده در پایان کار مطالعۀ کاپیتال ترجمۀ وی (و همچنین مانیفست) حتی نمی تواند مطمئن باشد که تصویری عمومی از نظریه مارکس به دست آورده است. اگر خواننده به همان متن اکتفا کند، آنچه در ذهن وی بر جا می ماند این تصویر است که مارکس البته نظریه پرداز بزرگی بوده است اما خود دچار تناقضات متعددی نیز شده است و یا در مواردی حتی پرت و پلای بی معنی نیز گفته است. فراهانی به برخی از مهم ترین این موارد پرداخته است.

بالاتر اشاره کردیم که فراهانی در جستجوی علت این اشتباهات برآمده و آن را یا از عدم تسلط به زبان مبدأ و یا ناشی از عدم تسلط به کتاب و همچنین بی دقتی قلمداد نموده است. وی البته در خود متن جائی هم گوشزد می کند که اشتباه مرتضوی در ترجمه همان اشتباهی است که اقتصاددانان بورژوا مرتکب می شوند. با این حال این موردی است که وی به طور گذرائی از آن رد می شود. وی البته به عامل دیگری نیز اشاره دارد که پای انگلس در آنجا به میان می آید. به این موضوع ما پائین تر و به طور مفصل تر خواهیم پرداخت. اما در مورد سه عامل اشتباهی که فراهانی قید می کند، یعنی بیتوجهی و عدم تسلط به زبان و عدم تسلط به موضوع کتاب لازم است کمی مکث کنیم.

ما در نقل مواردی از انتقاد شهاب برهان به ترجمۀ مانیفست دیدیم که اشتباهات مرتضوی به کاپیتال محدود نیست. حتی در رسالۀ نسبتا کوچک مانیفست نیز انبوهی از این اشتباهات متراکم اند. تفاوت موضوع در این است که بر خلاف جلد 2 کاپیتال، متن مانیفست در حوزۀ فارسی زبان متن وسیعا شناخته شده ای است و نه تنها ترجمه های متعددی از آن در دست است، بلکه همچنین در متون سازمانها و احزاب چپ، مانیفست بکرات نقل شده است و در بسیاری از این موارد ترجمه های چنین قطعاتی توسط خود کسانی صورت گرفته است که در مجادلۀ نظری با دیگران به قطعاتی از مانیفست مراجعه کرده اند. بنا بر این اشتباهات مرتضوی را در این مورد دیگر به هیچ وجه نمی توان به سه عامل مورد اشاره فراهانی تقلیل داد. به ویژه "اشتباه" بسیار مهم وی در حذف واژۀ "حزب" از عنوان "مانیفست حزب کمونیست" را با صد من سریش هم نمی توان به یکی از عوامل سه گانه مورد اشاره فراهانی چسباند. اینجا آشکارا تعمدی در کار است. تعمدی که تلاشی است برای قرار دادن مارکس در نقطۀ معینی از مبارزۀ طبقاتی. اشتباه فراهانی در این است که وی دلایل اشتباهات مرتضوی را فقط در خود او جستجو می کند و به زمینه اجتماعی فعالیت مرتضوی کمترین توجهی ندارد. او نمی پرسد که مترجم خود متعلق به کدام جریان اجتماعی است و از ترجمۀ کتاب چه هدفی را دنبال می کند. و این دقیقا پرسشی است که باید بدان پرداخت. به ویژه این که کار عظیم مارکس رمانی از نویسنده ای گمنام نیست که مترجمی به آن علاقمند شده و دست به ترجمه آن زده باشد.

کار مارکس – و انگلس – واقعه ای بزرگ در تاریخ دوران مدرن بشریت است و برخورد به آن هم مثل هر واقعه بزرگ دیگری برخوردی یک باره نیست. هر نسلی روایت ویژۀ خود را از وقایع بزرگ تاریخ ارائه میدهد. روایتی که با روایت نسل پیشین متفاوت است. این فقط در عرصۀ تاریخ و سیاست و اقتصاد نیست. حتی در عرصۀ هنر نیز، چه هنر و ادبیات کلاسیک و چه هنر تجاری، نسلهای جدید به روایت پیشینیان اکتفا نمی کنند. از هملت و اتللوی وینسنت پرایس تا هملت و اتللوی ارسن ولز و کنت براناف و مل گیبسون، همه و همه روایتهای متفاوتی از اثری واحدند. جنگ و صلح تولستوی را نیز هم باندارچوک روایت کرد و هم بی بی سی هر سی سال یکبار روایت تازه ای از آن ارائه می دهد. سرنوشت فیلمهای بزرگ هالیوود هم همین است. کینگ کنگ و تارزان و بتمن هم نسل به نسل باز آفرینی می شوند. کار سترگ مارکس و انگلس هم دستخوش همین تحول است. آن هم در ابعادی به مراتب وسیع تر. دلیل آن نیز روشن است. اینجا فقط ذوق هنری و منفعت مادی این یا آن راوی نیست که عمل می کند، این بخشی از مبارزه روشنفکران طبقۀ حاکم برای دفاع از و صیانت سلطۀ طبقۀ خویش است.

تا زمانی که جنبش سوسیالیستی طبقۀ کارگر آموزه های مارکس را به عنوان راهنمای عمل خویش به دست نگرفته بود، روش بورژوازی در قبال کار مارکس به طور کلی و کاپیتال به طور مشخص، سکوت در مقابل آن بود. سکوتی که قرار بود این کار را برای همیشه دفن کند. اما از زمانی که بورژوازی در پرتو جنبش رو به رشد سوسیالیستی طبقۀ کارگر به این پی برد که بی اعتنائی به کار مارکس دیگر امکانپذیر نیست، لشگر انبوهی از نظریه پردازان این طبقه ظاهر شدند که هر یک به نوعی به تفسیر و روایت از این یا آن گوشۀ کار مارکس دست زدند تا مسخ شده ترین تبیینها از کار مارکس را به تلقی حاکم بدل نموده و در خدمت تحکیم سلطۀ طبقاتی خویش به کار گیرند. کار عظیم مارکس و انگلس تبدیل به سنگر مستحکمی برای پرولتاریا شده بود که نابود کردن آن از بیرون دیگر امکانپذیر نبود. لازم بود که حتما به درون آن نفوذ کرد و آن را از درون به تباهی کشاند. این نبردی است که تا به امروز نیز ادامه دارد.

مثل همۀ اندیشمندان بزرگ اجتماعی، کار مارکس – و انگلس – هنگامی که از سوی کسی مورد استناد قرار می گیرد در خدمت دستیابی به اهدافی معین قرار دارد که الزاما همان اهداف مورد نظر مارکس و انگس نبودند. آنجا که نیازی به ترجمۀ مجدد نیست، مثل آلمان و فرانسه، قرائتهای مختلف مارکس ارائه می شوند و آنجا که هنوز کار مارکس اشاعه نیافته است، این با ترجمه های مختلف نیز صورت میگیرد که در واقع همان روایتهای مختلف در پوشش ترجمه اند. نخستین ترجمۀ کاپیتال به زبان روسی توسط دانیلسون انجام گرفت که خود حلقه ای از تکوین لیبرالیسم روسی بود که برای تحکیم مشروعیت ایدئولوژیک خویش در روسیه و در برابر نارودیسم و سوسیال دمکراسی انقلابی رو به عروج، اعتبار نظری مارکس را ابزاری مناسب برای خویش تشخیص می داد. به همین ترتیب نیز است ترجمۀ گروندریسه توسط باقر پرهام و احمد تدین که ذره ای از علاقمندی به گسترش آراء و نظرات مارکس در آن نبود. برعکس این تلاشی بود برای آکادمیزه کردن مارکس در خدمت جنبش رو به عروج اصلاحات. و طبیعی است که وسواس و دقت مترجمینی مثل پرهام و تدین تا آنجا کارآئی دارد که دید طبقاتی حاکم بر کارشان به آنها اجازه دهد و نه بیش از آن. و نه تنها این، بلکه به طور قطع چنین مترجمینی در موارد ابهام با عینک دیدگاه طبقاتی خویش به رفع ابهامات می پردازند و هیچ صحبتی از ارزیابی عینی نمی تواند در میان باشد. کارمان را با بررسی قطعاتی از این ترجمه آغاز میکنیم. شاید نیاز به ذکر نباشد که مواردی که در نوشتۀ حاضر مورد بحث قرار می گیرند به هیچ وجه در برگیرندۀ یک بررسی کامل از ترجمه های مورد بحث نیستند. ما فقط میتوانستیم بخشهای معینی را در اینجا مورد بحث قرار دهیم. با این همه در همان قطعات هم به روشنی خط و خطوط حاکم بر کار را می توان مشاهده نمود. به عبارتی دیگر، در اینجا واقعا می توان بر حکم "مشت نمونۀ خروار است" متکی بود.

مارکس فیلسوف: گروندریسۀ پرهام و تدین

ترجمۀ جلد نخست گروندریسه از سوی باقر پرهام و احمد تدین در سال 1363 برای اولین بار انتشار یافت. کاری که در سالهای بعدی و با ترجمۀ جلد دوم آن به تجدید چاپهائی هم رسید. پرهام در سالهای بعد آثار دیگری از مارکس قبیل "مبارزات طبقاتی در فرانسه" (عنوان ترجمۀ پرهام: نبردهای طبقاتی در فرانسه) را نیز به فارسی ترجمه نمود. در مقطع انتشار کتاب، برای کمونیستی که در حال فرار در داخل کشور به سر می برد و یا به خارج کشور رسیده بود، خبر انتشار کتاب مارکس هم حیرت انگیز بود و هم نمی توانست مایۀ خوشحالی نباشد. کمتر کسی اما متوجه این شد که در اینجا تحولی عمیقتر در جمهوری اسلامی در جریان بود. تحولی که میرفت تا با انتشار آثار مارکس روندی از ادغام گرایشات اجتماعی سوسیالیستی را در جمهوری اسلامی آغاز کند. آثاری که تا 2 یا 3 سال پیش از انتشار ترجمۀ گروندریسه و حتی در همان زمان انتشار آن، کشف آنها در خانۀ یک دانشجو یا کارگر کمونیست می توانست به اعدام وی منجر شود اکنون در کانتکستی دیگر به بازار عرضه می شدند. کانتکستی که وظیفه داشت گوشه های تیز و بُرای کار مارکس و انگلس را صیقل داده و تیغ تیز انتقاد را به ابزاری برای اصلاح امور بدل کنند. کار ترجمۀ پرهام و تدین تنها اقدام در این زمینه نبود، اما در شمار شاخص ترین آنان قرار داشت. محصول کار پرهام و تدین مارکسی بود با رنگ و بوی فلسفی و به ویژه از نظر ادبی خیره کننده. همین رد پا را در بخشهائی از گروندریسه دنبال می کنیم. به طور مثال در برخورد مارکس به پرودون.

پرهام و تدین از مارکس نقل می کنند که  "پرودون حتی به خیال خود خواسته است از یک پدیده اقتصادی که وی از سرچشمۀ تاریخی آن بی اطلاع است تحلیلی تاریخی فلسفی ارائه دهد، و برای این کار به اساطیر روی آورده است؛ به عقیدۀ او فکر پیش از آن که در جهان واقعی پدیدار شود، به صورت ساخته و پرداخته اش به ذهن آدم یا پرومته خطور می کند".

انصافا باید گفت که این ترجمه ای سلیس است. مثل بیشترین بخشهای کتاب. اما آیا دقیق نیز هست؟ آیا همان چیزی است که مارکس آلمانی زبان میخواست بیان کند؟ مارکس این قطعه را چنین نوشته بود:

Für Proudhon u. a. ist es natürlich angenehm, den Ursprung eines ökonomischen Verhältnisses, dessen geschichtliche Entstehung er nicht kennt, dadurch geschichtsphilosophisch zu entwickeln, daß er mythologisiert, Adam oder Prometheus sei auf die Idee fix und fertig gefallen, dann sei sie eingeführt worden etc.

عبارات تنها کمی با آنچه پرهام و تدین ترجمه کرده اند متفاوتند. اما همین تفاوت اندک تفاوتی است بسیار مهم. مارکس میگوید:

به طور مثال این برای پرودون مطبوع است که منشأ یک رابطۀ اقتصادی را که وی از تکوین تاریخی اش بی اطلاع است، از طریق اسطوره ای کردن آن از زاویۀ فلسفۀ تاریخی به این ترتیب تحلیل کند که آدم یا پرومته به این فکر ساخته و پرداخته افتادند و پس از آن [این فکر] جاری شد.

موضوع کلیدی نزد مارکس انتقاد به اصل دست زدن به تحلیل بر اساس فلسفۀ تاریخ است که در ترجمۀ پرهام-تدین به کلی مفقود است و تحلیل تاریخی-فلسفی به جای آن نشسته است. این فقط یک جابجائی سادۀ کلمات نیست. برعکس، پرهام و تدین به اندازه کافی دقیق بوده اند که به انسجام کارشان توجه داشته باشند و از این نظر آنها را باید از کلیه مترجمین دیگر – از جمله مرتضوی – متمایز نمود. ترجمۀ پرهام و تدین پیش از رسیدن به آن مفهوم مرکزی در این انتقاد، مقدماتی را که برای رسیدن به مفهومی متفاوت لازم است نیز رعایت می کنند. نخست این که مارکس از منشأ یا سرچشمۀ یک رابطۀ اقتصادی حرف می زند که پرودون از تکوین آن بی اطلاع است. پرهام این را تبدیل به یک پدیده اقتصادی کرده است که پرودون از منشأ آن بی اطلاع است. با ترجمۀ پرهام موضوع از این قرار می شود که پرودون که از سرچشمۀ تاریخی یک پدیده اقتصادی بی اطلاع است قصد آن را کرده که تحلیلی تاریخی-فلسفی از آن پدیده به دست بدهد و برای این کار هم به اساطیر روی آورده. در اینجا بی اطلاعی پرودون از منشأ تاریخی ماجراست که موضوع نقد است. نزد مارکس اما برعکس است. نزد او ماجرا از این قرار است که پرودون از تکوین تاریخی یک رابطۀ اقتصادی (و نه منشأ آن) بی اطلاع است و علیرغم آن درصدد آن بر می آید که با تحلیلی بر اساس فلسفۀ تاریخ به سراغ موضوع برود و آن هم از طریق به کارگیری اساطیر. اینجا اختلاف بر سر چیزی کمتر از اختلاف بین فلسفه بافی "علما" و دیالکتیک مردمان عادی نزد مارکس نیست که صاف و ساده سراغ مطالعۀ موضوع می روند و نه با فلسفۀ تاریخ و یا هر فلسفۀ دیگری. این نزد مارکس تنها یک مرزبندی با پرودون نیست. مرزبندی با فلسفۀ تاریخ به طور کلی و در عین حال و به طور ویژه با فلسفۀ تاریخ هگل نیز هست. دقیقا همین نیز در ترجمۀ پرهام-تدین کاملا غایب است.

کمی توضیح به روشن شدن بیشتر موضوع یاری میرساند. دیدیم که نزد مارکس پرودون از منشأ یا سرچشمۀ تاریخی رابطۀ اقتصادی بی اطلاع نیست یا لااقل مارکس این را عنوان نمی کند. او اظهار میدارد که وی از تکوین آن رابطه بی اطلاع است. مثالی می تواند موضوع را به خوبی روشن کند. هر آدمی می داند که منشأ تجدید حیات و انعقاد نطفه چیست. اما کمتر کسی از روند تکوین نطفه به انسان مطلع است. حال کسی را تصور کنیم که بدون مطالعۀ ارگانیسم حیاتی انسان و بر اساس مثلا فلسفۀ حیات به توضیح روند تکوین نطفه به انسان بپردازد. روشن است که با چنین رویکردی هیچکدام از مراحل تکوین نطفه به جنین را نمی توان توضیح داد. روش درست اما دقیقا همان دیالکتیک مردمان عادی است که صاف و ساده سراغ مطالعۀ موضوع می روند و در اینجا نیز همین کاری است که باید صورت بگیرد و توسط علم پزشکی حقیقتا نیز صورت گرفت. پرودون هم دقیقا از همین کار اجتناب میکند. او که از تحول اقتصادی بی اطلاع است، تلاش می کند که تکوین سیستم مقولات اقتصادی را از طریق فلسفۀ تاریخ توضیح دهد. بر اساس این فلسفۀ تاریخ است که وی ایدۀ تام و تمام شکل گرفته را به جهان واقعی وارد می کند و این در عین حال ضعیفترین حلقۀ فلسفۀ هگل نیز هست. مارکس در جای دیگری نیز میگوید که پرودون علیرغم بی اطلاعی اش از مقولات اقتصادی تلاش می کند آنها را به طریق دیالکتیکی تبیین کند و تضاد هگلی را به عنوان ابزار انکشاف تحلیل به کار بگیرد. در اینجا نیز مارکس نیز دقیقا همین را هدف قرار میدهد و دقیقا همین نیز از ترجمۀ پرهام –تدین حذف شده است و تحلیل تاریخی – فلسفی به جای آن نشسته است که هر چه باشد "فلسفۀ تاریخ" نیست و حتی برعکس، می تواند کاملا امپریستی هم باشد. (نامه مارکس به شوایتزر حاوی توضیحات دقیق تری در زمینه رابطۀ پرودون و هگل است).

پرهام-تدین نه فقط در اینجا، بلکه در ادامه متن و در جاهای دیگری نیز به همین روش برخورد ادامه می دهند. آنها نخست ردپای هگل را از نثر مارکس پاک می کنند، اظهارات مارکس با فرمولبندی های هگلی یا معطوف به هگل را بوسیلۀ عبارات فلسفۀ اسلامی جایگزین می کنند و در این اسلامی-ایرانی کردن زبان مارکس گاه حتی یکسره کانتکست مورد نظر مارکس را کنار می نهند.

در فصل رابطۀ کلی تولید با توزیع، مبادله و مصرف آنها به نقل از مارکس می نویسند:

به این ترتیب تولید، توزیع، مبادله و مصرف [از لحاظ اقتصاددانها] یک قیاس اقترانی را تشکیل می دهند که در آن تولید مقدمۀ کبری، توزیع و مبادله مقدمۀ صغری و مصرف نتیجه ای است که از ارتباط آنها به دست می آید. این البته نوعی استدلال قیاسی است منتها استدلالی سست و بی پایه که [در آن] تولید از قوانین عام طبیعی تبعیت می کند و توزیع تابع تصادف اجتماعی است؛ و از همین رو ممکن است کم یا بیش بر تولید مؤثر باشد؛ مبادله به منزلۀ یک حرکت اجتماعی صوری بین این دو قرار می گیرد و ...

ادبیات فلسفی اسلامی در این عبارت روشن تر از آن است که نیازی به تأکید داشته باشد. متن آلمانی قطعۀ مزبور چنین است:

Produktion, Distribution, Austausch, Konsumtion bilden so einen regelrechten Schluß; Produktion die Allgemeinheit, Distribution und Austausch die Besonderheit, Konsumtion die Einzelnheit, worin sich das Ganze zusammenschließt. Dies ist allerdings ein Zusammenhang, aber ein flacher. Die Produktion ist durch allgemeine Naturgesetze bestimmt; die Distribution durch gesellschaftlichen Zufall, und sie kann daher mehr oder weniger befördernd auf die Produktion wirken; der Austausch liegt zwischen beiden als formalgesellschaftliche Bewegung, und der schließende Akt der Konsumtion, der nicht nur als Endziel, sondern auch als Endzweck gefaßt wird, liegt eigentlich außerhalb der Ökonomie, außer so weit er wieder zurückwirkt auf den Ausgangspunkt und den ganzen Vorgang von neuem einleitet.

متنی که میتوان آن را به گونۀ زیر ترجمه نمود:

به این ترتیب تولید، توزیع، مبادله و مصرف یک سیر استنتاج را تشکیل می دهند؛ تولید عام، توزیع و مبادله ویژگی [یا خاص] و مصرف انفرادی [یا فرد] را تشکیل می دهد که در آن کلیت به هم مرتبط می شود. این البته یک ارتباط است، اما ارتباطی سطحی. تولید توسط قوانین عام طبیعت متعین می شود؛ توزیع توسط تصادف اجتماعی و از همین رو می تواند کم یا بیش بر تقویت تولید مؤثر واقع شود؛ مبادله به مثابۀ یک حرکت اجتماعی صوری در حد فاصل این دو قرار دارد و ...

این شاید روانترین ترجمه از متن نباشد اما باید به قدر کافی نشان بدهد که مفاهیم به کار رفته از سوی مارکس با مفاهیمی که از منطق ارسطوئی برگرفته و سپس به زبان فلسفۀ اسلامی درآمده اند تا چه حد تفاوت دارند. مارکس از "قیاس استقرانی" حرف نمی زند، از "سیر استنتاج" سخن می گوید. اولی مقوله ای است در فلسفۀ اسلامی، دومی از منطق هگل. به همین ترتیب است "مقدمۀ کبری" که به جای "عام" نشسته است و "مقدمۀ صغری" به جای "خاص" یا ویژگی، و "نتیجه" که به جای "فرد" قرار گرفته اند. بین این دو جهان واژگان، تفاوت فقط در ترکیب مأنوس یا نامأنوس واژگان نیست. تفاوت در این نیز هست – و این بزرگترین نقطۀ قوت هگل و منطق اوست – که نزد هگل خود مفاهیم منطق معطوف به واقعیت عینی اند و حتی در قلمرو منطق صوری نیز بسیار از آنچه نزد این منطق رایج بود، یعنی اندیشیدن در باره اندیشیدن، فراتر رفته و موضوع مورد بررسی را در مرکز توجه خود قرار داده اند.

وقتی هگل میگوید "عام، بر ویژگی و فرد محیط است همچنانکه ویژگی فرد را ذیل خود در بر می گیرد؛ برعکس فرد ویژگی و عام، و ویژگی [فقط] عام را در دل خود دارد"، به اندازه کافی روشن است که در اینجا مقولات گرچه مقولاتی ناظر بر جهان فکری اند، در عین حال بازتاب علمی جهان واقعی نیز هستند. جای عام و ویژگی و فرد را با مقدمه های کبری و صغری و نتیجه عوض کنید، تنها پوسته ای بیش باقی نمی ماند. با این تغییر، هستۀ خردگرایانۀ منطق هگل که مارکس نه تنها بر آن تأکید کرده بلکه حقیقتا نیز از آن بکرات استفاده نموده است، یکسره از دید پنهان می شود و منطق صوری اسلامی به جای آن می نشیند. در همین "منطق" است که هگل تا مرز در هم شکستن بنیانهای فلسفه به طور کلی پیش میرود و به مطالعه و بررسی علمی واقعیت آنگونه که هست میرسد و از جمله نقد کوبندۀ خویش را از کانت فرموله می کند: "خواستن این که قبل از [ورود به] علم دربارۀ شناخت روشن شویم، مثل خواستن این است که خارج از علم تبیین را صورت دهیم و خارج از علم هم حداقلش این است که این کار به گونه ای علمی صورت نمی گیرد". پرهام-تدین با حذف واژگانی که مارکس از هگل بر گرفته است و به گونه ای انتقادی به کار میگیرد، کل این فضای فکری را حذف می کنند.

حذف این فضای فکری فقط در حذف رابطۀ مارکس با نقطۀ قوت هگل نیست که واقع میشود. علاوه بر آن هم در رابطه با دیالکتیک و هم در رابطه با مرزبندی های مارکس با ضعیفترین نقاط هگل نیز همین صورت میگیرد. آین تا جائی پیش می رود که پرهام-تدین گاه آنجا که لازم است، حتی از به کار بردن واژۀ "دیالک تیک" پرهیز میکنند.

پرهام مارکس را ترجمه می کند "آری جدائی عناصر از یکدیگر چیزی نیست که از کتابهای درسی به واقعیت راه یافته باشد بل انعکاس جدائی عناصر واقعی در کتابهای درسی است. [وانگهی وظیفۀ علم اقتصاد] بیشتر درک مناسبات واقعی است و نه برقراری موازنۀ جدلی مفاهیم". مارکس اما نوشته بود

Als wenn das Auseinanderreißennicht aus der Wirklichkeit in die Lehrbücher, sondern umgekehrt aus den Lehrbüchern in die Wirklichkeit gedrungen sei, und es sich hier um eine dialektische Ausgleichung von Begriffen handele und nicht um die Auffassung realer Verhältnisse!

که میشود: "تو گوئی این جدائی نه از واقعیت به درون کتابهای درسی، بلکه برعکس از کتابهای درسی به واقعیت راه یافته و موضوع در اینجا بر سر برقراری یک موازنۀ دیالکتیکی بین مفاهیم و نه درک مناسبات واقعی است".

پرهام-تدین در ترجمۀ این عبارت کوتاه دو خطای مهم مرتکب می شوند. از یک سو آنها به جای واژۀ "دیالکتیکی" از مفهوم "جدلی" استفاده می کنند که البته غلط نیست، اما تمام بار مربوط به مجادله بر سر خود "دیالک تیک" را حذف می کند. عبارت مارکس به اندازه کافی مرزبندی وی را نه فقط با دیالکتیسینهای مبتذل دوران خود وی، بلکه با تمام متأخرینی روشن می کند که خود را به وی منتسب دانسته و کشف جهان بر اساس قوانین دیالکتیک را جایگزین مطالعۀ جهان واقعی می کنند. این نخستین خطای پرهام-تدین است. دومین خطای آنان در این است که آنان نخست در کروشه عبارت تکمیلی [وظیفۀ علم اقتصاد] را به متن اضافه می کنند تا به خیال خود متن را روانتر کرده باشند در حالی که مارکس در اینجا فقط از اقتصاد حرف نمی زند. گرچه موضوع مورد مجادله در اقتصاد است، اما حکمی که مارکس می دهد فراتر از اقتصاد است. او از "مناسبات واقعی" سخن میگوید و نه "مناسبات اقتصادی واقعی". سخن مارکس این است که اقتصاددان بورژوا قادر به درک مناسبات واقعی نیست و نه این که درک چنین مناسباتی وظیفۀ علم اقتصاد است. به ویژه این که مارکس اصولا اقتصاد بورژوائی را علم نمی دانست و همه جا از اقتصاد سیاسی و "نقد اقتصاد سیاسی" حرف می زند. نزد مارکس اقتصاد بورژوائی از ریکاردو به بعد نه تنها اصلا به دنبال حقیقت نبود، بلکه به دنبال فوت فنون متعددی برای پنهان کردن حقیقت بود. این شارلاتانیسم تا به امروز رایج را به هیچ وجه نمی توان "علم اقتصاد" نامید و درافزودۀ مترجمین در کروشه در جهتی کاملا مخالف با سیر استدلال مارکس قرار دارد.

اما از این گذشته و مهم تر از آن، پرهام-تدین آن "درک مناسبات واقعی" را در رابطه ای نسبی با "برقراری موازنۀ جدلی مفاهیم" به گونه ای در کنار یکدیگر قرار می دهند که گویی درک این مناسبات مهم ترند اما برقراری آن موازنۀ جدلی هم اهمیت خود را دارد. آنها میگویند وظیفۀ "علم اقتصاد" بیشتر درک مناسبات واقعی است تا برقراری موازنۀ جدلی مفاهیم. به عبارتی دیگر، مارکس آنها برای برقراری موازنۀ جدلی مفاهیم هم ارزشی قائل است. تعجبی هم نیست. مارکسی که قیاس استقرانی را به کار بگیرد لابد هم برای موازنۀ جدلی مفاهیم جایگاه معینی قائل است. مارکس واقعی اما از بیشتر و کمتر حرف نمی زند. او نمیگوید وظیفه، بیشتر درک مناسبات واقعی و کمتر برقراری موازنۀ جدلی مفاهیم است. برعکس صریحا می گوید که موضوع درک مناسبات واقعی است و نه برقراری موازنۀ دیالکتیکی مفاهیم. تفاوت بین این دو تعبیر از زمین تا آسمان است. مضاف بر این که مارکس اینجا حساب خود را با تمام دیالکتیسین هائی نیز روشن کرده است که دیالکتیک را به جای مطالعۀ جهان واقعی و برای توضیح مناسبات واقعی به گونه ای دلبخواهی به کار میگیرند. امری که در آلمان آن زمان وسیعا رایج بود و پس از شکست انقلاب در اروپا با فلسفی شدن مارکس توسط لوکاچ و کرش وسیعا در میان چپ نیز رواج یافت. این اما خود موضوعی است که باید در فرصت دیگری و به طور مفصل بدان پرداخت.

تا همینجا باید روشن شده باشد که مارکس گروندریسۀ پرهام و تدین یک فیلسوف-اقتصاددان است و نه منتقد اقتصاد سیاسی. پس زمینه پرهام و تدین که هر دو دستی در ترجمۀ آثار فلسفی داشتند، باید بتواند علت موضوع را توضیح دهد. اما علت این که چرا این مترجمین به ترجمۀ گروندریسۀ مارکس دست می زنند چیز دیگری است. پیش از پرداختن به آن اما به دو مورد دیگر از ترجمۀ پرهام-تدین از گروندریسه اشاره می کنیم که نشان می دهند کار ترجمۀ آنان فقط فلسفی کردن مارکس نبود. به ویژه در مباحث مربوط به خود اقتصاد سیاسی هم نادرستی های آشکاری در متن به چشم میخورند که نشان از عدم فهم جهتگیری مارکس در نقد اقتصاد سیاسی به طور کلی دارند.

پرهام و تدین عبارت زیر از مارکس را اینگونه ترجمه می کنند:

Darin ist schon zugegeben, daß nur die Arbeit, die Kapital produziert, produktiv ist; daß also die Arbeit, die das nicht tut, wie n ü t z l i c h sie immer sein mag - sie kann ebensogut schädlich sein - für die Kapitalisierung nicht produktive, hence unproduktive Arbeit ist.

در همین استدلال نشان می‌دهد که تنها کار مولد سرمایه (یعنی همان جدیت در امر تولید ارزش اقتصادی بیش‌تر) کار تولیدی ا‌ست و هرگونه کار دیگری اعم از مفید یا زیانمند برای سرمایه‌سازیْ مفید نیست، یعنی مولد نیست.

کسی که با ادبیات مارکس آشنا باشد، حتی بدون ورود به خود متن اصلی هم می تواند حدس بزند که عبارت توضیحی داخل پرانتز از جنس ادبیات مارکس نیست. حقیقت نیز این است که مارکس نه چیزی درباره "جدیت در امر تولید ارزش اقتصادی بیشتر" گفته بود و نه اصولا اشاره ای داشت که بتوان آن را بدینگونه ترجمه نمود. مارکس گفته بود:

در این پذیرفته شده است که تنها کاری مولد است که سرمایه تولید می‌کند؛ پس کاری که این را انجام نمی‌دهد، هرچقدر هم که مفید باشد ـ‌و یا حتی می‌تواند مضر [هم] باشد-، برای سرمایه‌سازی مولد نیست، غیر مولد است.

با این که گروندریسه به لحاظ نگارش از روانی و سادگی کاپیتال برخوردار نیست، با این حال عبارت فوق عبارتی است صریح و ساده و دقیق و جا برای هیچ گونه حدس و گمان و ارزشگذاری اخلاقی به "کار مولد" و غیره باقی نمی گذارد. مارکس به صراحت میگوید در سرمایه داری کاری که سرمایه تولید می کند مولد است و در غیر این صورت نه. حتی اگر این کار مفید باشد یا مضر. جمله ای است ساده که همه چیز را روشن می کند. اما مترجمین با آوردن عبارت داخل پرانتز در حال تداعی آنند که گویا منظور مارکس از "کار مولد سرمایه" "همان جدیت در امر تولید ارزش اقتصادی بیشتر" است. عبارتی که به روشنی باری مثبت را به "ارزش تولید اقتصادی بیشتر" انتقال می دهد. ممکن است مترجمین هنگام اضافه کردن عبارت توضیحی فوق به هیچ قصد و منظور خاصی نیندیشیده باشند. اما این دقیقا کاری است که نظریه پردازان چپ بورژوازی با ستایش از اهمیت تولید و جدیت در تولید و امثالهم در مقابل نکوهش پرداختن به تجارت و واسطگی بدان مشغولند.

عین همین اغتشاش را در عبارت زیر نیز می توان دید:

این کارگران "از آن‌جا که سرمایه‌های ارباب‌شان را که از نقطه‌نظر ماهیت تولیداتش غیرمولد است، زیاد می‌کنند" واقعاً هم مولدند.

که ترجمه ای است از این عبارت مارکس:

Das fact ist, daß diese Arbeiter indeed, produktiv sind, as far as they increase the capital of their master; unproductive as to the material result of their labour.

عبارتی که باز هم در شمار جملات ساده و روشن گروندریسه قرار دارد: این کارگران تا آن‌جا که سرمایه‌های ارباب‌شان را زیاد می‌کنند مولدند؛ و تا آن‌جا که به‌نتایج مادی کارشان برمی‌گردد غیرمولد. هیچ صحبتی از "ماهیت غیر مولد تولیدات" یک سرمایه در آن نیست. موضوع بحث مارکس در بخش حاضر بررسی این است که کارگرانی که به تولید کالاهای لوکس مشغولند از نظر صاحب سرمایه به کار مولد اشتغال دارند در حالی که آن چیزی که تولید می کنند "گند و کثافت" Scheißdreck است. صحبت بر سر نتایج کار آنان است که هر بنی بشری هم می فهمد منظور از آن چیست و نه "ماهیت تولیداتشان" که فقط دادن بیانی فلسفی به متن است.

بررسی ترجمۀ پرهام تدین را با یکی از مشهور ترین قطعات مارکس به پایان می بریم. مارکس در قطعۀ مشهور "دربارۀ روش اقتصاد سیاسی" از این آغاز می کند که هنگام بررسی سیاسی-اقتصادی کشوری معین معمولا از جمعیت، تقسیم آن به طبقات، شهر، ده، دریا و شاخه های مختلف تولیدی و صادرات و واردات و غیره آغاز می کنند و این عزیمت از پیش داده های واقعی مثل جمعیت و غیره روش درستی به نظر میرسد. او بلافاصله تأکید می کند که اما با نگاه دقیقتر این روش غلط است. در این روش همواره از واقعیت مشخص به مقولاتی ساده تر از قبیل مبادله و کار و سرمایه و تقسیم کار می رسیم. هنگامی که این مقولات ساده تر تکوین یافته اند، آنگاه حرکتی در جهت معکوس لازم است. مسألۀ اساسی این است که نزد مارکس این دو روش متفاوتند و مارکس یکی را رد و دیگری را پیشنهاد می کند. نزد پرهام-تدین این دو روش به یک روش واحد تقلیل می یابند. گوئی که در آن روش درست تحلیل به ادامه ای از روش نادرست تحلیل بدل می شود. مارکس می نویسد:

...Finge ich also mit der Bevölkerung an, so wäre das eine chaotische Vorstellung des Ganzen, und durch nähere Bestimmung würde ich analytisch immer mehr auf einfachere Begriffe kommen; von dem vorgestellten Konkreten auf immer dünnere Abstrakta, bis ich bei den einfachsten Bestimmungen angelangt wäre. Von da, wäre nun die Reise wieder rückwärts anzutreten, bis ich endlich wieder bei der Bevölkerung anlangte, diesmal aber nicht als bei einer chaotischen Vorstellung eines Ganzen, sondern als einer reichen Totalität von vielen Bestimmungen und Beziehungen. Der erste Weg ist der, den die Ökonomie in ihrer Entstehung geschichtlich genommen hat. Die Ökonomen des 17. Jahrhunderts z.B. fangen immer mit dem lebendigen Ganzen, der Bevölkerung, der Nation, Staat, mehren Staaten etc., an; sie enden aber immer damit, daß sie durch Analyse einige bestimmende abstrakte, allgemeine Beziehungen, wie Teilung der Arbeit, Geld, Wert etc., herausfinden. Sobald diese einzelnen Momente mehr oder weniger fixiert und abstrahiert waren, begannen die ökonomischen Systeme, die von dem Einfachen, wie Arbeit, Teilung der Arbeit, Bedürfnis, Tauschwert, auf stiegen bis zum Staat, Austausch der Nationen und Weltmarkt. Das letztre ist offenbar die wissenschaftlich richtige Methode. Das Konkrete ist konkret, weil es die Zusammenfassung vieler Bestimmungen ist, also Einheit des Mannigfaltigen. Im Denken erscheint es daher als Prozeß der Zusammenfassung, als Resultat, nicht als Ausgangspunkt, obgleich es der wirkliche Ausgangspunkt und daher auch der Ausgangspunkt der Anschauung und der Vorstellung ist. Im ersten Weg wurde die volle Vorstellung zu abstrakter Bestimmung verflüchtigt; im zweiten führen die abstrakten Bestimmungen zur Reproduktion des Konkreten im Weg des Denkens. Hegel geriet daher auf die Illusion, das Reale als Resultat des sich in sich zusammenfassenden, in sich vertiefenden und aus sich selbst sich bewegenden Denkens zu fassen, während die Methode, vom Abstrakten zum Konkreten aufzusteigen, nur die Art für das Denken ist, sich das Konkrete anzueignen, es als ein geistig Konkretes zu reproduzieren. Keineswegs aber der Entstehungsprozeß des Konkreten selbst. z.B. die einfachste ökonomische Kategorie, sage z.B. Tauschwert, unterstellt Bevölkerung, ‚Bevölkerung produzierend in bestimmten Verhältnissen; auch gewisse Sorte von Familien- oder Gemeinde- oder Staatswesen etc. Er kann nie existieren außer als abstrakte, einseitige Beziehung eines schon gegebnen konkreten, lebendigen Ganzen. Als Kategorie führt dagegen der Tauschwert ein antediluvianisches1 Dasein. Für das Bewußtsein daher – und das philosophische Bewußtsein ist so bestimmt –, dem das begreifende Denken, der wirkliche Mensch und die begriffne Welt als solche erst die wirkliche ist – erscheint daher die Bewegung der Kategorien als der wirkliche Produktionsakt – der leider nur einen Anstoß von außen erhält –, dessen Resultat die Welt ist; und dies ist- dies ist aber wieder eine Tautologie – soweit richtig, als die konkrete Totalität als Gedankentotalität, als ein Gedankenkonkretum, in fact ein Produkt des Denkens, des Begreifens ist; keineswegs aber des außer oder über der Anschauung und Vorstellung denkenden und sich selbst gebärenden Begriffs, sondern der Verarbeitung von Anschauung und Vorstellung in Begriffe. Das Ganze, wie es im Kopfe als Gedankenganzes erscheint, ist ein Produkt des denkenden Kopfes, der sich die Welt in der ihm einzig möglichen Weise aneignet, einer Weise, die verschieden ist von der künstlerisch-, religiös-, praktisch-geistigen Aneignung dieser Welt. Das reale Subjekt bleibt nach wie vor außerhalb des Kopfes in seiner Selbständigkeit bestehn; solange sich der Kopf nämlich nur spekulativ verhält, nur theoretisch. Auch bei der theoretischen Methode daher muß das Subjekt, die Gesellschaft, als Voraussetzung stets der Vorstellung vorschweben.

این بخشی از یکی از مهم ترین قطعاتی است که از مارکس به جا مانده است. پیش از پرداختن به ترجمۀ آن این توضیح مجدد لازم است که اهتمام ما در ترجمه بر بازگوئی دقیق متن بوده است و نه بر روانی. این ممکن است خواندن متن را کمی مشکل کند. اما بهتر است کمی مشکل تر باشد تا این که از دقت کمتری برخوردار باشد. ترجمه قطعۀ فوق را می توان چنین در نظر گرفت:

...پس من اگر با جمعیت آغاز می کردم، این [نخست] تصوری مغشوش از کلیت می بود و همراه با تعین دقیقتر، هر چه بیشتر به گونه ای تحلیلی به به مفاهیم ساده تری می رسیدم؛ از مشخص پیش رو به تجریدهائی هر چه محدودتر تا این که به ساده ترین تعینات می رسیدم. از آنجا باید سفری در جهت معکوس را آغاز می کردم تا این که بالاخره مجددا به جمعیت برسم. این بار اما نه به تصوری مغشوش از یک کلیت، بلکه چونان کلیتی غنی از تعینات و روابط بسیار.راه نخست راهی است که اقتصاد در دوران پیدایشش تاریخا در پیش گرفت. به طور مثال اقتصاددانان قرن 17 همواره با کل زنده، جمعیت، ملت، دولت، دولتهای متعدد و غیره آغاز می کنند. آنها اما با آن به پایان میرسند که توسط تحلیلشان به درک برخی از روابط انتزاعی و عام تعیین کننده می رسند از قبیل تقسیم کار، پول، ارزش و غیره. به محض این که این لحظه های منفرد کم با بیش معلوم و منتزع شدند، سیستمهای اقتصادی آغاز کردند که از ساده، مثل کار، تقسیم کار، نیاز، ارزش مبادله [آغاز و] به دولت، مبادلۀ بین ملل و بازار جهانی ارتقاء یابند. این روش دوم آشکارا روش علمی صحیح است.

مشخص مشخص است زیرا که ترکیب تعینات متعدد، یعنی وحدت تنوعات است. از همین رو در تفکر به مثابه روند جمعبندی، به مثابه نتیجه و نه نقطۀ عزیمت به نظر میرسد، گرچه نقطۀ عزیمت واقعی و از همین رو نیز نقطۀ عزیمت مشاهده و تصور است. در راه اول تصورِ کامل در تعیناتی انتزاعی حل شد، در راه دوم تعینات انتزاعی به بازتولید مشخص از طریق تفکر منجر می شوند. از همین رو هگل دچار این توهم شد که [امر] واقعی را به مثابه نتیجۀ فکرِ در خود مجتمع، در خود تعمیق یابنده و در حال حرکت از خویش درک کند در حالی که روش عروج از انتزاعی به مشخص فقط روشی از تفکر است برای دست یافتن به مشخص و بازتولید آن به مثابه مشخص اندیشیده. [این] اما به هیچ وجه روند تکوین خود مشخص نیست. به طور مثال ساده ترین مقولۀ اقتصادی، مثلا ارزش مبادله، جمعیت را پیش دادۀ خود دارد، جمعیتی در حال تولید در مناسباتی معین و همچنین نوعی از خانواده – یا جماعت – و یا دولت و غیره را. [این مقوله] هیچگاه جز [به مثابۀ] رابطه ای انتزاعی و یکجانبه از کلیت داده شدۀ زنده و مشخصی وجود نخواهد داشت. اما به مثابه مقوله، ارزش مبادله عمری به قدمت طوفان نوح دارد. از همین رو برای آگاهی – و آگاهی فلسفی این چنین تعین می یابد – که برای آن تفکر قادر به فهم، انسان واقعی است و جهان حقیقتا واقعی همان جهان مفهومی در خود است، حرکت مقولات – که فقط متإسفانه نیازمند محرکی از خارج است – چونان عمل واقعی تولید آشکار می شود که جهان محصول آن است. و این – که خود یک این همانگوئی است – تا جائی درست است که کلیت مشخص به مثابه یک کلیت اندیشگی، یک مشخص اندیشگی، حقیقتا محصول تفکر، محصول ادراک است اما به هیچ وجه [محصول] مفهوم خود ساز خارج از، و یا ماوراء مشاهده و تصور نیست بلکه [محصول] ارتقاء مشاهده و تصور به مفهوم است. کلیت آنچنان که در سر به مثابه کلیت اندیشیده ظاهر می شود محصول سر اندیشمندی است که از تنها راه ممکن برایش به جهان دست می یابد. راهی که از راه دستیابی هنری، مذهبی و عملی-معنوی به جهان متمایز است. مادام که سر منحصرا به فعالیت کلامی، نظری اشتغال دارد، موضوع واقعی کماکان خارج از سر وجود مستقل خود را دارد. از همین رو در روش نظری نیز موضوع، جامعه، همواره باید به مثابه پیش داده تصور حضور داشته باشد.

پیش از بررسی ترجمۀ پرهام-تدین یک بار دیگر این تأکید لازم است که توجه ما نه الزاما بر روانی ترجمه، بلکه در بازتاب دقیق مباحثی است که ارائه شده اند. از این نقطه نظر، البته ترجمۀ پرهام و تدین از روانی به مراتب بیشتری برخوردارند. با این حال، تشخیص این که روانی متن الزاما به معنای قابل فهم بودن آن نیست، پس از بررسی ترجمۀ قطعۀ فوق چندان دشوار نخواهد بود. پرهام-تدین این قطعه را چنین ترجمه می کنند:

با این حساب اگر بنا بود با مفهوم کلی جمعیت شروع کنیم، ناگزیر به دریافتی [Vorstellung] آشفته می رسیدیم. در حالیکه می توان با تحلیلی گام به گام به مفاهیم بیش از پیش بسیط تر رسید، یعنی از واقعیت ملموس و مشخص اندک اندک به مجردات لطیف تر و سرانجام به بسیط ترین مفاهیم و مقولات دست یافت. اینجا حرکتی معکوس لازم است، یعنی باید از مفاهیم مجرد شروع کرد و بار دیگر به عناصر واقعی مشخص، مثلا به جمعیت رسید. با این روش به خلاف روش اول، به جای دریافتی آشفته از یک امر کلی به مجموعه ای سرشار از تعینات و روابط پیچیده خواهیم رسید. این روش از لحاظ تاریخی روش علم اقتصاد بود. اقتصاددانان سدۀ 17 همواره با کل زنده، با جمعیت، ملت، دولت، دولتها و غیره آغاز می کنند و همیشه هم به کشف معدودی از مناسبات عام، مجرد و تعیین کننده نظیر تقسیم کار، پول، ارزش و غیره می رسند و همینکه این مقولات کم و بیش پرورده و منتزع شد، شروع می کنند به ساختن دستگاه های اقتصادی که از مفاهیم بسیط نظیر کار، تقسیم کار، نیاز و ارزش مبادله ای شروع و به دولت، و مبادله بین ملت ها و بازار جهانی ختم می شود. بدیهی است این روش از نظر علمی روش درستی است.

مشخص مشخص است زیرا در حکم ترکیب به هم برنهادۀ تعینات بسیار و بیانگر وحدت در گوناگونی است. [ولی] از دید اندیشه نوعی همنهاد، نوعی نتیجه است و نه نقطۀ عزیمت، حتی اگر در عمل به صورت نقطۀ عزیمت و بنا بر این نقطۀ عزیمت مشاهده و ادراک ما باشد. در صورت نخست [یعنی در نظر گرفتن واقعیت مشخص به عنوان نقطۀ عزیمت و نه نتیجۀ تحول تاریخی] درک درست ما [از واقعیت] در مفاهیمی انتزاعی حل می شود، در حالیکه، در صورت دوم [یعنی از دید اندیشه ای که واقعیت را نوعی همنهاد یا نتیجۀ تحول تاریخی می بیند] بر اساس تعینات مجرد می توان به بازتولید واقعیت مشخص از راه اندیشه رسید. هگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجۀ اندیشه ای متمرکز بر خویش که سرگرم تعمق در اندیشگی خویش است و حرکت خویش را از خود دارد، بداند. در حالیکه منظور از رسیدن به مشخص از طریق اندیشه همانا دست یافتن به واقعیت مشخص و بازتولید اندیشیدۀ آن است. اما این به هیچ روی به معنای تعیین روند تکوین خود واقعیت مشخص نیست. مثلا ساده ترین مقولۀ اقتصادی، یعنی ارزش مبادله ای، [زائیدۀ اندیشۀ ما نیست] بل مبتنی بر وجود [واقعیات مشخصی] چون جمعیت و عمل تولید افراد جمعیت در شرایط معین یا در نوع معینی از خانواده، آبادی یا دولت (یا کشور) و غیره است. این مقوله نمی تواند هستی دیگری جز به صورت یک رابطۀ انتزاعی و یکجانبه در درون یک کل زندۀ مشخص و داده شده داشته باشد. و این در حالی است که ارزش مبادله ای به عنوان یک مقوله عمری به قدمت توفان نوح دارد.

نوعی از آگاهی – به ویژ آگاهی فلسفی – چنان است که موجودیت واقعی انسان را در تفکر مفهومی می داند و بنا بر این جهان مفاهیم از نظر او یگانه واقعیت [معتبر] محسوب می شود؛ این نوع آگاهی، حرکت مقولات را که فقط متأسفانه سرش به خارج بند است به جای عمل واقعی تولید می گیرد و می پندارد که جهان محصول آنهاست. این البته درست است زیرا کلیت مشخص [واقعیات]، به عنوان کلیت اندیشیده و تصور ادراکی واقعیت، تا حدودی محصول اندیشه است. اما در این قضیه چیز تازه ای نیست و این در واقع نوعی تکرار گوئی است. [رابطۀ کلیت مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که کلیت واقعی] فرآوردۀ مفهومی خود اندیش و خودساز در ورای مشاهده و ادراک باشد، بل حاصل ارتقاء مشاهده و ادراک به سطح مفاهیم است. کلیت که در ذهن به صورت کل اندیشیده نمودار می شود، فرآوردۀ مغز اندیشمندی است که برای دستیابی به جهان یک راه ممکن بیشتر نمی شناسد، راهی که با راه دستیابی عملی و عقلی به جهان در هنر و دین بکلی متفاوت است. مادام که فعالیت صرفا کلامی و نظری به جای خود باقی است، موضوع اندیشه هم وجود مستقل خود را بیرون از ذهن حفظ می کند. از این در روش نظری هم باید همیشه به موضوع واقعی یعنی به جامعه توجه کرد و واقعیت داده شده و مقدم بر اندیشۀ آن را هرگز از نظر دور نداشت.

مشکل از همان پاراگراف اول آغاز می شود. مارکس پس از طرح کلی دو راه تحلیل از این صحبت می کند که "راه نخست" راهی بود که اقتصاد تاریخا در پیش گرفت و به طور نمونه اقتصاددانان قرن 17 را مثال می زند که چگونه با مقولات کنکرت شروع می کردند و در ادامه به برخی مفاهیم انتزاعی دست می یافتند. پرهام و تدین در مقابل "از این روش" صحبت می کنند که به لحاظ تاریخی روش علم اقتصاد بود. اما از کدام روش؟ روش اول، یعنی از مشخص به مقولات انتزاعی یا روش دوم یعنی از مقولات انتزاعی به مشخص؟ نزد پرهام – تدین این دو روش هر دو در شیوۀ حرکت اقتصاددانان در هم آمیخته اند. مارکس اما به دقت توضیح می دهد که اقتصاددانان قرن 17 روش اول را بر می گزیدند و آنها به برخی مقولات انتزاعی رسیدند. اما از این نقطه به بعد "سیستمهای اقتصادی آغاز کردند که از ساده، مثل کار، تقسیم کار، نیاز، ارزش مبادله [آغاز و] به دولت، مبادلۀ بین ملل و بازار جهانی ارتقاء یابند" و این سیستمهای اقتصادی، دیگر آن اقتصاددانان قرن 17 نبودند. این همان اقتصاد سیاسی کلاسیک است که در اینجا مد نظر مارکس است و به روش دوم عمل کرده است. همان اقتصاد سیاسی ای که مارکس تا زمان ریکاردو به عنوان علمی در جستجوی حقیقت خصلت نمائی می کرد. نزد پرهام-تدین این گسست تبدیل به تداومی از روش اول به روش دوم شده است. از دو روش متفاوت مد نظر مارکس عملا چیزی باقی نمی ماند. آنها در آغاز پاراگراف "روش نخست" را تبدیل به "این روش" کردند و در پایان پاراگراف باز هم به جای "روش دوم" از "این روش" صحبت می کنند. ترجمۀ روان آنها ابهام ها را برطرف نمی کند، بر آنها می افزاید.

ادامه دهیم. نخست به نادرستی های ظاهرا جزئی پاراگراف بسیار مهم دوم که در زمرۀ کلیدی ترین اظهارات مارکس قرار دارد بپردازیم و سپس بار مفهومی آن را بررسی کنیم. پرهام و تدین پس از عبارت نخستین مبنی بر این که " مشخص مشخص است زیرا در حکم ترکیب به هم برنهادۀ تعینات بسیار و بیانگر وحدت در گوناگونی است"، پاراگراف را با این ادامه می دهند که "[ولی] از دید اندیشه نوعی همنهاد، نوعی نتیجه است و نه نقطۀ عزیمت". معنای این دو عبارت چیزی جز این نیست که گزارۀ دوم ربطی به گزارۀ اول ندارد. در گزارۀ اول این بیان می شود که مشخص به دلیل این که ترکیب تعینات متعدد است مشخص است، اما در گزارۀ دوم به دلیلی نامعلوم، مشخص از دید اندیشه نوعی همنهاد و نتیجه است. نزد مارکس اما چنین نیست. مارکس پس از بیان این که "مشخص مشخص است زیرا که ترکیب تعینات متعدد است"،  دقیقا همین را علت آن می داند که مشخص در ذهن به مثابه روند تجمع [یا همنهاد] و به عنوان نتیجه جلوه گر می شود. نه "ولی" در اندیشه، بلکه "از همین رو" در تفکر چنین به نظر میرسد. با این بیان دلیل این خطای تفکر نیز عنوان شده است و جای ابهامی باقی نمی ماند. گسست بین دو گزاره اول و دوم که در ترجمۀ پرهام-تدین وارد شده است، در متن مارکس وجود ندارد.

همین گسست در ادامه پاراگراف و در اشارۀ مارکس به هگل نیز به چشم میخورد. پرهام-تدین پس از توضیح این که " بر اساس تعینات مجرد می توان به بازتولید واقعیت مشخص از راه اندیشه رسید"، باز عبارتی را ذکر می کنند که ربطی به عبارت پیشین ندارد. آنها می نویسند " هگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجۀ اندیشه ای متمرکز بر خویش که سرگرم تعمق در اندیشگی خویش است و حرکت خویش را از خود دارد، بداند". خواننده نمی تواند بداند که چرا هگل دچار این توهم شد و چرا مارکس در اینجا به این موضوع می پردازد؟ او باید خود حدس بزند. نزد مارکس موضوع اما به گونه ای متفاوت است. خطای هگل نزد او ادامۀ منطقی گزارۀ نخستین است و بیان خود وی به اندازه کافی این را روشن می کند. او می نویسد: "... در راه دوم تعینات انتزاعی به بازتولید مشخص از طریق تفکر منجر می شوند. از همین رو هگل دچار این توهم شد که [امر] واقعی را به مثابه نتیجۀ فکر در خود مجتمع، در خود تعمیق یابنده و در حال حرکت از خویش درک کند ... ". در اینجا نیز دقیقا همان گسست مورد اشاره پیشین واقع می شود. نزد مارکس قضیه روشن است. دقیقا به این دلیل که بر اساس تعینات مجرد می توان به بازتولید واقعیت مشخص از راه تفکر رسید، است که هگل دچار توهم آن شد که امر واقعی را به مثابه نتیجۀ تفکر قلمداد کند. تمام دشواری موضوع در همین است و ارزش کار مارکس نیز در این است که به همین تناقض پی برده است. در اینجا هگل نیز مرتکب همان اشتباهی می شود که پیش از این مارکس به طور کلی آن را به تفکر نسبت داده بود. بالاتر دیدیم که پرهام-تدین اشتباه تفکر را با خود موضوع مورد بحث مارکس، یعنی ترکیب مشخص از تعینات متعدد، توضیح نمی دهند. حالا نیز آنها اشتباه هگل را بی مقدمه به میان می کشند و باز هم ربطی بین آن و توضیحات پیشین مارکس نمی بینند. در هر دو مورد، آنها حکمی را که بر زمینه های مادی معینی استوار است و به همین دلیل نیز از اعتباری عمومی برخوردار است به احکامی محدودتر بدل می کنند و زمینه های مادی آنها را حذف می کنند.

این همان خطائی نیز هست که آنها در توضیح روش اقتصاددانان مرتکب شده اند. آنها متوجه نیستند که اقتصاددانان قرن 17 دقیقا به این دلیل دچار آن اشتباه در روش شدند که هنوز زمینه های مادی دستیابی به تجریدهای مد نظر مارکس فراهم نبود. تا رسیدن به مفاهیمی انتزاعی از قبیل تقسیم کار و ارزش مبادله و مقولات دیگری که نخست نقطۀ عزیمت اقتصاد سیاسی - و سپس در کاملترین نحوه اش مارکس- را تشکیل می دادند، خود موضوع بررسی، یعنی جامعۀ سرمایه داری، باید مراحل معینی از توسعه را طی می کرد و به درجه ای از تکامل می رسید که در آن امکان دستیابی به این تجرید ها نیز به وجود می آمد. به همین دلیل نیز نزد آنها مرز بین روش اول و روش دوم محو می شود و چنین به نظر میرسد که اقتصاددانان قرن 17 نخست از مشخص شروع کردند و بعد از دستیابی به برخی از تجریدها به سادگی به روش دوم گذر کردند. در حالی که بین این دو روش فاصله ای تاریخی بین سرمایه داری در حال تکوین و سرمایه داری تکامل یافته قرار داشت.

نزد هگل نیز ماجرا همین است. در کوتاهترین کلام، هگل در شرایط سرمایه داری تکامل نیافته قادر نبود از کانت فراتر رود. امکان این فراتر رفتن برای هگل از آن رو فراهم شده بود که سرمایه داری به چنان درجه ای از تکامل خویش رسیده بود که امکان تکوین مقولات پایه ای اقتصاد سیاسی را فراهم کرده بود و در سطح نظری از فیزیوکراتها و مرکانتیلیستها عبور کرده و با اسمیت و ریکاردو به نقطه اوج اقتصاد سیاسی کلاسیک رسیده بود و احاطه بر همین اقتصاد سیاسی کلاسیک بود که امکان تدوین منطق هگل را برای او فراهم نمود به همانگونه که عقب ماندگی آلمان وی را در پوستۀ ایده آلیسم محبوس نمود. نزد پرهام تدین اثری از این زمینه های مادی نیست. هر چه هست در حیطۀ تفکر است و خطای تفکر و نه توضیح چرائی آن که نزد مارکس وجود دارد اما در ترجمۀ آنها محو میشود. این در ادامه نیز تکرار می شود.

پرهام-تدین به نقل از مارکس میگویند که " نوعی از آگاهی – به ویژه آگاهی فلسفی – چنان است که موجودیت واقعی انسان را در تفکر مفهومی می داند و بنا بر این جهان مفاهیم از نظر او یگانه واقعیت [معتبر] محسوب می شود. این نوع آگاهی، حرکت مقولات را که فقط متأسفانه سرش به خارج بند است به جای عمل واقعی تولید می گیرد و می پندارد که جهان محصول آنهاست ". عبارت کاملا قابل فهم است و روان. بر این اساس نوعی از آگاهی موجودیت واقعی انسان را در تفکر مفهومی می داند و در میان این نوع از آگاهی، آگاهی فلسفی هم ویژگی معینی دارد که تأکید بر آن را لازم میکند. پس بنا بر این نوع دیگری از آگاهی هم می تواند باشد که جهان را طور دیگری ببیند. تا اینجا مشکلی در کار نیست. اما آیا این واقعا همان چیزی است که مارکس آن را بیان کرده است؟ ترجمۀ درست عبارت مارکس این است: "از همین رو برای آگاهی – و آگاهی فلسفی این چنین تعین می یابد – که برای آن تفکر مفهوم ساز، انسان واقعی است و جهان حقیقتا واقعی همان جهان مفهومی در خود است، حرکت مقولات – که فقط متإسفانه نیازمند محرکی از خارج است – چونان عمل واقعی تولید آشکار می شود که جهان محصول آن است". آیا صحبتی از "نوعی از آگاهی" در آن می بینید؟ نه. برعکس. مارکس از "آگاهی" حرف میزند، بدون آن که آن را به نوع خاصی محدود کند. مارکس در صدد محکومیت اخلاقی یا ایدئولوژیک نوعی از آگاهی نیست. او در حال توضیح این مسأله است که چگونه جهان در آگاهی وارونه جلوه گر می شود. در بیان مارکس توضیح پدیده ای را مشاهده می کنیم، در مارکس پرهام-تدین ردیه ای بر نوعی از آگاهی را بدون آن که توضیحی برای آن داشته باشیم. و این عین کار مارکس بود که نزد وی نقد از تبیین جدا نبود. در اینجا نیز مارکس پدیده ای را تبیین و در همین تبیین نیز نقد می کند. موضوع به سادگی همانند انعکاس وارونه جهان بیرونی در عدسی چشم است. امری که نمی توان آن را محکوم کرد، بلکه باید آن را شناخت. با این تفاوت که مغز، تصویر واقعی جهان بیرونی را خود بازسازی می کند و در مورد آگاهی، این قوۀ تحلیل است که باید جای کارکرد خودبخودی مغز را بگیرد. در مورد هگل نیز مارکس دقیقا همین را بیان داشته بود. آنجا نیز دقیقا به این دلیل که "تعینات انتزاعی به بازتولید مشخص از طریق تفکر منجر می شوند" بود که هگل دچار آن توهم شد که امر واقعی را نتیجۀ فکر در خود مجتمع بداند. بیان مارکس درباره آگاهی نیز تداوم مستقیم همان بیان وی در باره علت اشتباه هگل است.

با این حال این تمام ماجرا نیست. درست بعد از همین عبارت پرهام-تدین از مارکس نقل می کنند که "... و بنا بر این جهان مفاهیم از نظر او یگانه واقعیت [معتبر] محسوب می شود. این البته درست است زیرا کلیت مشخص [واقعیات]، به عنوان کلیت اندیشیده و تصور ادراکی واقعیت، تا حدودی محصول اندیشه است". حقیقتا نمی توان فهمید که چرا مارکس نخست میگوید "این البته درست است" تا بعد خود وی بلافاصله آن را با این عبارت رد کند که "تصور ادراکی واقعیت، تا حدودی محصول اندیشه است". اگر این تصور فقط تا حدودی محصول اندیشه است، پس حکم اولیه عبارت که "این البته درست است" حکمی است بی معنی و به جای آن باید گفته می شد "این البته تا حدودی درست است". موضوع اما این است که مارکس به صراحت میگوید که این درست است اما حوزۀ درستی آن را نیز به گونه ای کاملا شفاف بیان می کند: " و این ...تا جائی درست است که کلیت مشخص به مثابه یک کلیت اندیشگی، یک مشخص اندیشگی، حقیقتا محصول تفکر، محصول ادراک است". بیانی است روشن و بدون اما و اگر و "تا حدودی" و غیره. مارکس صراحتا میگوید که کلیت مشخص به مثابه یک کلیت اندیشگی حقیقتا محصول تفکر و محصول ادراک است و حقیقتا نیز تا اینجا این که جهان مفاهیم چونان عمل واقعی تولید آشکار می شود نیز درست است. دقیقا به همانگونه که تصویر جهان بیرونی در عدسی چشم وارونه ظاهر می شود. اما مسأله مارکس این است که این فقط همینجا معتبر است و نه بیشتر. از آن بیشتر، این مفاهیمند که خود محصول مشاهده جهان خارجند: "و این ...تا جائی درست است که کلیت مشخص به مثابه یک کلیت اندیشگی، یک مشخص اندیشگی، حقیقتا محصول تفکر، محصول ادراک است اما به هیچ وجه [محصول] مفهوم خود ساز خارج از، و یا ماوراء مشاهده و تصور نیست بلکه [محصول] ارتقاء مشاهده و تصور به مفهوم است". پس بنا بر این کلیت مشخص "تا حدودی" محصول تفکر نیست، "حقیقتا" محصول تفکر است و همین نیز هست که متفکر برجسته ای مثل هگل را هم دچار آن توهم می کند و همین هم هست که مارکس را از پوزیتویسم صرفا مشاهده گر متمایز می کند.

پرهام-تدین متوجه نیستند که مارکس در اینجا به تبیین فعالیت علمی پرداخته است و نزد وی این فعالیت علمی به مشاهده محدود نیست، بلکه دقیقا روند تفکر منطقی را نیز به همان سان در بر میگیرد. آنها این عدم توجه را در عبارت بعدی متن نیز به مشاهده می گذارند: " کلیت که در ذهن به صورت کل اندیشیده نمودار می شود، فرآوردۀ مغز اندیشمندی است که برای دستیابی به جهان یک راه ممکن بیشتر نمی شناسد، راهی که با راه دستیابی عملی و عقلی به جهان در هنر و دین بکلی متفاوت است". تمام قطعۀ معروف "دربارۀ روش اقتصاد سیاسی" مارکس در مورد چگونگی دستیابی عقلی به جهان است و اکنون در پایان قطعه خواننده ناگهان متوجه می شود که امکان این دستیابی عقلی در هنر و دین هم وجود دارد اما متفاوت است. آیا این حقیقتا چیزی بود که مارکس بیان کرد؟ به هیچ وجه. او نوشته بود " راهی که از راه دستیابی هنری، مذهبی و عملی-معنوی praktisch-geistigen به جهان متمایز است". او عملی-معنوی را همراه با هنری و مذهبی به عنوان راهی ذکر می کند که از راه دستیابی عقلی به جهان متفاوت است. مارکس وارونۀ پرهام-تدین در پایان تمام مباحثش درباره روش دستیابی به واقعیت به این نتیجه می رسد که البته در هنر و دین هم راهی برای دستیابی عملی-عقلی به جهان وجود دارد. دریچه ای که پرهام-تدین باز هم به روی فلسفه باز می کنند. مارکسی که البته به فلسفه انتقاد هم دارد، اما فلسفه ای دیگر را هم می پذیرد. مارکسی که خود فیلسوف هم هست. و البته فیلسوفی متفاوت.  

این را می توان در قطعات دیگر گروندریسه پرهام-تدین نیز نشان داد. اما تصور میکنم بیش از این نیازی به ادامه بررسی متن ترجمۀ فارسی گروندریسه نباشد. وقت آن است به روایت دیگری از مارکس، روایت مارکسیسم وولگار نیز بپردازیم.

مارکس وولگار: علیرضا ثقفی و نظریه های ارزش اضافه

از دهه شصت تا دهه نود حدود سی سال فاصله است. سی سال فاصله بین زمانی که بورژوازی ایران با تدارک مقدمات نظری جنبش اصلاحات تجدید سازمان خویش را آغاز کرد و چپ انقلابی ایران زیر بار خونین سرکوب روندی از چرخشی تاریخی به سمت ابتذال و کرنش به بورژوازی را. از سی سال پیش تاکنون، بورژوازی ایران به بازیگری قدر قدرت، نه فقط در عرصۀ سیاست، بلکه در کلیه عرصه های حیات اجتماعی، از ایدئولوژی تا فرهنگ و هنر بدل شده است و چپ انقلابی از بدیلی معطوف به جمهوری دمکراتیک خلق و به چشم اندازهای پرولتاریا، به زائده ای جنبشهای اجتماعی بورژوازی. در عرصۀ نظری، به همان اندازه که لیبرالیسم در این دوران در ایران ریشه دواند، به همان اندازه نیز مارکسیسم از ریشه کنده شد و به جای حرکتی در جهت عمق یابی، هر چه بیشتر به سطح پدیده ها تمایل پیدا کرد. تمام نشاط و طراوت تئوریک چپ انقلابی دهه پنجاه و آغاز دهه شصت، یکسره جای خود را به شعار پردازیهای توخالی و بی محتوا داده و از هر گونه محتوا تهی گردید. آنجا که چپ به مباحث "جدی" روی می آورد، از انقلاب و پرولتاریا دور می شد و رسما به جناح چپ لیبرالیسم بدل می گردید و آنجا که هنوز جلوه هایی از انقلابیگری و رادیکالیسم و پرولتاریا را به نمایش می گذاشت، به همان اندازه از مباحث عمیق ناظر بر شناخت مناسبات طبقاتی فاصله می گرفت و به شبه مارکسیسم وولگاری می گرائید که در شکل انقلابی است، در محتوا اما بخشی از همان لیبرالیسمی است که خود داعیه مبارزه با آن را دارد. اگر کارنامه چپی که رسما انقلابیگری را کنار گذاشت و به مکتب انتقادی و پسامارکسیسم و پست مدرنیسم دریدائی و بادیوئی گروید در همین سی سال لااقل همراه با دستاوردهای نظری معینی است که از حرکت این چپ به سمت بلوغ بورژوائی حکایت می کنند، در مقابل کارنامۀ چپ مدعی انقلاب پرولتاریائی تنها از فقر بیکران این چپ حکایت می کند که حتی یک اثر قابل توجه در این سی سال از خود پدید نیاورد.

علیرضا ثقفی بخشی از این چپ است و به عنوان بخشی از این چپ در صدد آن برآمده است که با ترجمۀ نظریه های ارزش اضافه مارکس بخشی از کمبود خویش در این زمینه را جبران کند. فاجعه ای ادبی که به ناحق نام مارکس بر آن رقم خورده است. نگاهی به این فاجعه لازم است. نه به این دلیل که مترجمی به نام ثقفی را به اصلاح کار خویش وادارد، بلکه به این دلیل که از ادامۀ این فاجعه باید جلوگیری نمود. نمی توان در مقابل تحریف و مسخ بیکران مارکس سکوت کرد و نباید اجازه داد که این میراث بزرگ بشریت، این سنگر مبارزه پرولتاریا، اینچنین دستخوش ملعبه شود. کار علیرضا ثقفی دقیقا چنین ملعبه ای است که ما در اینجا به قسمتهائی از بخش چهارم آن می پردازیم.

او در بحث کار مولد به نقل از مارکس می نویسد:

کار مولد، در مفهوم خود برای تولید سرمایه‌داری، عبارت است از کار مزدی که در برابر بخش‌ها‌ی مختلف سرمایه مبادله شده است (بخشی از سرمایه که صرف دستمزد شده)، تولیداتی که نه فقط این بخش از سرمایه را (یا ارزش نیروی کار را)، بلکه علاوه بر آن ارزش اضافی را برای سرمایه‌دار تولید می‌کند. بدین ترتیب این تنها کالا یا پول است که تبدیل به سرمایه می‌شود، و به عنوان سرمایه تولید شده است. تنها آن که دستمزد ی مولد است که سرمایه تولید کند. ...

آیا حقیقتا نیازی به مراجعه به متن اریجینال مارکس هست تا معلوم شود که این خزعبلات ربطی به مارکس ندارند؟ این مصداق بارز روایتی است که تقریبا معادل است با "خسن و خسین هر سه دختران معاویه اند". همۀ گزاره های اصلی عبارت وارونه اند و هیچ چیز بر سر جای خود قرار ندارد. عباراتی که فقط در سطحی ترین نگاه ممکن است متعلق به مارکس به نظر برسند اما آشفتگی و شلختگی نویسندۀ آن با کمترین دقت – حقیقتا کمترین دقت – در مطالعه نیز بر خواننده روشن می شود. مجموعه ای از کلمات بی معنی که حتی ارزش التقاطی خطاب کردن را نیز ندارند. پیش از مراجعه به متن مارکس کمی این عبارات را موشکافی کنیم.

ثقفی در دهان مارکس می گذارد که "کار مزدی در برابر بخش های مختلف سرمایه" مبادله می شود. آخر چطور می شود چنین چرندی را به مارکس نسبت داد؟ حقیقتا مترجم بیخیال فکر این را نمی کرد که بالاخره روزی بندۀ خدائی پیدا می شود و یقۀ مبارکش را میگیرد که بابا جان کار مزدی با سرمایه ثابت و استوار مبادله نمی شود و از کل سرمایه ای که وارد روند گردش می شود فقط و فقط بخش سرمایۀ متغیر است که با کار مزدی مبادله می شود و نه "بخشهای مختلف سرمایه". حتی عبارت توضیحی مارکس در پرانتز که گویا برای دیر فهم ها گذاشته نیز نتوانست مترجم وولگار را متوجه موضوع کند که از کل سرمایه فقط بخشی از آن صرف دستمزد می شود که آن هم سرمایۀ متغیر است.

اما کار به همینجا خاتمه نمی یابد. ثقفی از قول مارکس ادامه می دهد که "این تنها کالا یا پول است که تبدیل به سرمایه می شود، و به عنوان سرمایه تولید شده است". جل الخالق. تنها کالا و تنها پولی که در سرمایه داری به سرمایه بدل می شود کار مزدی است؟ یعنی هیچ کالا و پول دیگری به سرمایه بدل نمی شود؟ ماشین آلاتی که سرمایه دار برای تولید به کار می اندازد، زمینی که برای ساختمان کارخانه می خرد، خود ساختمان کارخانه و محصول تولید شده و وسایل حمل و نقل و غیره و غیره و غیره هیچکدام به سرمایه بدل نمی شوند؟ فقط کار مزدی است که به سرمایه بدل می شود؟ گویی مترجم اصلا نفهمیده است که ماجرا چیست. برای روشن شدن ماجرا یک سر آشپز را در نظر بگیریم که میگوید تنها با وجود مقدار معینی حرارت است که گوشت و شنبلیلیه و لوبیا و لیموعمانی به قرمه سبزی تبدیل می شوند. شاگرد زرنگ او اما به این نتیجه میرسد که تنها حرارت است که می تواند تبدیل به قرمه سبزی شود. تصور کنید رستورانی را که این شاگرد به مقام آشپزی آن ارتقا یافته باشد. و تصور کنید جنبشی را که این مترجم یک نظریه پرداز آن باشد.

و ببینیم خود مارکس چه میگوید:

Produktive Arbeit im Sinn der kapitalistischen Produktion ist die Lohnarbeit, die im Austausch gegen den variablen Teil des Kapitals (den in Salair ausgelegten Teil des Kapitals) nicht nur diesen Teil des Kapitals reproduziert (oder den Wert ihres eignen Arbeitsvermögens), sondern außerdem Mehrwert für den Kapitalisten produziert. Nur dadurch wird Ware oder Geld in Kapital verwandelt, als Kapital produziert. Nur die Lohnarbeit ist produktiv, die Kapital produziert.

که میشود:

کار مولد در قاموس تولید سرمایه داری کار مزدی ای است که در مبادله با بخش متغیر سرمایه (بخشی از سرمایه که صرف حقوق شده)، نه فقط این بخش از سرمایه را بازتولید می کند (یا ارزش توانائی کار خویش را)، بلکه علاوه بر آن برای سرمایه دار ارزش اضافه نیز تولید می کند. تنها از این طریق است که کالا یا پول به سرمایه بدل می شوند، به مثابه سرمایه تولید می شوند. تنها آن کار مزدی که سرمایه تولید می کند مولد است.

آقای ثقفی variablen Teil des Kapitals ( در متن انگلیسی: variable part of capital) را که همان بخش متغیر سرمایه است به بخشهای مختلف سرمایه ترجمه کرده است و بعد هم Nur dadurch wird  (انگلیسی: It is only thereby) که "تنها ازین طریق است" را به "تنها این کالا" ترجمه فرموده است. اشتباهات مترجم چنان فاحش اند که در واقع نیازی هم به مراجعه به مقایسۀ متن انگلیسی با اریجینال آلمانی نبود. به این دلیل خیلی ساده که غیر ممکن است متن انگلیسی در چنین موارد ساده ای به گونه ای دیگر ترجمه شده باشد و حتی اگر چنین نیز باشد، بلافاصله باید آن متن را به دور انداخت. همانطور که متن آقای ثقفی را باید به دور انداخت. همین یک عبارت البته باید برای این کار کافی باشد. با این همه کمی ادامه دهیم. شاید مترجم هنگام ترجمۀ این یک عبارت در حال چرت زدن بوده و این ترجمه از دستش در رفته باشد.

موضوع این بخش از نوشته مسأله نظریه های مختلف مربوط به کار مولد است و مارکس در ادامه در بررسی نظریات اقتصاددانان مختلف با تأسی به مرکانتیلیست ها و فیزیوکراتها و اسمیت و غیره به درک معینی از مفهوم "کار مولد" اشاره دارد و در این مورد می نویسد:

Diese Auffassung der produktiven Arbeit folgt von selbst aus A. Smiths Auffassung vom Ursprung des Mehrwerts, also vom Wesen des Kapitals.

آقای ثقفی این عبارت را چنین ترجمه کرده است که "نظریه‌ی کار مولد به طور طبیعی پس از نظریات آدام اسمیت در باره ریشه ارزش اضافی شروع شده است، این مسئله از طبیعت سرمایه بیرون می‌آید".

مارکس از درک معینی از "کار مولد" حرف میزند، ثقفی از "نظریۀ کار مولد" به طور کلی. گوئی فقط یک نظریه در این زمینه هست و نه بیشتر. مارکس از منشأ ارزش اضافه سخن میگوید و ثقفی از ریشۀ آن. اختلافی که ممکن است جزئی به نظر برسد، اما در عبارت بعدی معلوم می شود که چنین نیست. مارکس پس از اشاره به منشأ ارزش اضافه بلافاصله و در توضیح همین اضافه می کند که "یعنی از جوهر سرمایه" و به این وسیله دقیقا معلوم می شود که جوهر سرمایه همان منشأ ارزش اضافه است. اما ثقفی پس از اشاره به ریشه ارزش اضافه عبارت توضیحی مارکس را به معترضه ای مستقل بدل می کند که معطوف به گزاره پیشین نیست. او می نویسد "این مسأله از طبیعت سرمایه بیرون می آید". کدام مسأله؟ نظریۀ کار مولد یا ارزش اضافه؟ و طبیعت سرمایه چیست؟ حتی اگر خوشبینانه نگاه کنیم و بپذیریم که این عبارت معترضه به همان "ریشۀ ارزش اضافه" باز میگردد، باز هم این سؤال پیش می آید که طبیعت سرمایه چیست که از این ریشه در می آید؟ این که از ریشه ای چیزی در می آید هنوز هیچ چیز در باره خود آن نگفته است. از ریشه می تواند هم گیلاس در بیاید و هم سیب. نزد ثقفی این "طبیعت سرمایه" چیزی است موهوم که لااقل در این عبارت نباید به دنبال توضیح آن گشت و خواننده باید حدس بزند که منظور مارکس (ببخشید: ثقفی) چیست.

ترجمه درست عبارت مارکس جا برای هیچ ابهامی باقی نمی گذارد: "این درک از کار مولد به طور خودبخودی متأثر از درک آدام اسمیت از منشأ ارزش اضافه، یعنی از جوهر سرمایه، است". در این عبارت "طبیعت سرمایه" همان "منشأ ارزش اضافه" است. یعنی این که آدام اسمیت درک معینی از منشأ ارزش اضافه که نزد مارکس همان جوهر سرمایه است داشت که دیدگاه وی به کار مولد را نیز شکل می داد و متأخرین وی نیز از آن متأثر بودند. موضوع به همین سادگی است. ریشۀ "اشتباه" ثقفی اما در موضوعاتی از قبیل عدم تسلط به زبان و یا عدم فهم دشواریهای معینی در عبارت نیست. او با موضوع ترجمه اش رابطه ای برقرار نکرده است. حکایت ثقفی و ترجمۀ نظریه های ارزش اضافه مارکس حکایت کسی است که دست به ترجمۀ یک کتاب پزشکی میزند بی آن که خود از پزشکی چیزی بداند. این را در همان اولین عبارت دیدیم و در عبارت بعدی مورد استناد ما هم به همان خوبی می توان دید:

(اما در این جا مجددا فیزیوکرات‌ها‌ تصور غلطی از این مسئله دارند؛ درست به همان اندازه که هست ، برای مثال، گندمی بیش از آن چه که کارگران و مزرعه‌داران، می‌خورند؛ و همچنین در امر لباس، تولید بیش از آنی است که لباس صاحبان مانوفاکتور، کارگر و استاد کار – برای پوشیدن خودشان نیاز دارند) ارزش اضافی خودش به صورت غلطی درج شده است، زیرا آن‌ها‌ تفکر نادرستی از ارزش داشتند و آن را به ارزش مصرف نیروی کار تقلیل می‌دادند و به زمان کار، کار اجتماعی ، کار همانند، توجهی نداشتند . با این وجود آن‌ها‌ تنها در باره‌ی کار مزدی تعین صحیحی داشتند به طوری که آن را خالق ارزش بیشتری از بهای تولیدی‌اش می‌دانستند.

صرفنظر از ناروشنی های بخش اول عبارت مزبور، گزاره های نادرستی در همین عبارت قرار گرفته اند که نمی توان بی اعتنا از کنار آنها رد شد. مضاف بر این که در اینجا در متن انگلیسی نیز اشتباهات جدی ای وجود دارد که وظیفۀ یک مترجم فارسی زبان اتفاقا اعمال دقت بیشتر در ترجمه متن از انگلیسی است. این کاری است که پرهام و تدین و حتی مرتضوی و عبادیان و شهاب برهان لااقل اهتمام به آن را عنوان کرده اند اما ثقفی ظاهرا نیازی به آن نمی بیند. به این دلیل که متوجه این اشتباهات پایه ای نیست و به این دلیل متوجه این اشتباهات نیست که رابطه اجتماعی سرمایه را درک نکرده است.

نخست برخی اشتباهات کوچک عبارات فوق را مورد اشاره قرار میدهیم تا به نکته اصلی برسیم. مارکس از این صحبت می کند که "ارزش اضافی خودش به طور غلطی درک شده است" و این در ترجمه ثقفی تبدیل شده است به "درج شده است" که البته شاید اشتباهی تایپی باشد. اما در ادامه مارکس به فیزیوکراتها نسبت آن را می دهد که آنها ارزش را به "ارزش استفاده کار تقلیل می دادند" در حالی که نزد ثقفی آنها آن را به "ارزش مصرف نیروی کار تقلیل می دادند". این دیگر اشتباهی تایپی نیست، بلکه حاکی از بی اطلاعی مترجم از مباحثات طولانی ای است که پیرامون دو مفهوم "ارزش کار" و "ارزش نیروی کار" در جریان بود و حتی ریکاردو، این پیشرفته ترین اقتصاد دان بورژوازی نیز تصویر درستی از این دو مفهوم نداشت. خود مارکس نیز در سالهای اولیه اشتغال به نقد اقتصاد سیاسی هنوز تصور روشنی از تفاوت این دو مقوله نداشت وبعد از سالهای اولیه اشتغال وی به نقد اقتصاد سیاسی بود که "ارزش نیروی کار" به مفهوم مرکزی نظریۀ ارزش بدل شد و "ارزش کار" به کناری نهاده شد. بر این اساس فیزیو کراتها نمی توانستند ارزش را به "ارزش نیروی کار" تقلیل بدهند به این دلیل که آنها اصلا تصوری از "ارزش نیروی کار" نداشتند و فقط "ارزش کار" را می شناختند. ثقفی درکی را به فیزیوکراتها نسبت می دهد که بسیار بالاتر از درک آنها است و تنها در برهۀ تاریخی متفاوتی و در سطح معینی از توسعۀ سرمایه داری توسط مارکس شکل گرفت. (در حاشیه تأکید بر این نکته نیز بی فایده نیست که ثقفی هنوز که هنوز است از عبارت نادرست "ارزش مصرف" که توسط ایرج اسکندری در حوزۀ فارسی زبان برای Gebrauchswert (انگلیسی: use-value) به کار گرفته شد استفاده می کند و نه از عبارت درست "ارزش استفاده" که نه تنها ما بارها به آن اشاره داشته ایم، بلکه اکنون لااقل در میان بخشی از مترجمین مارکس به زبان فارسی نیز جا افتاده است و جمشید هادیان نیز در ترجمه اش از کاپیتال همین اصطلاح درست را به کار می برد).

اما مهم ترین اشتباه ثقفی که وی آن را به راحتی با تأسی از مترجمین متن انگلیسی مرتکب شده است در توضیح زمان کار اجتماعی است که بلافاصله پس از تأکید مارکس بر اشتباه فیزیوکراتها انجام می گیرد. این قسمت پایانی جمله حاضر است: "ارزش اضافی خودش به صورت غلطی درج شده است، زیرا آن‌ها‌ تفکر نادرستی از ارزش داشتند و آن را به ارزش مصرف نیروی کار تقلیل می‌دادند و به زمان کار، کار اجتماعی ، کار همانند، توجهی نداشتند" و اشتباه در واژگانی واقع شده است که زیر آنها خط تأکید کشیده ام. در کل عبارت مزبور اصلی ترین وجهی غایب است که مارکس همواره هنگام صحبت از کار اجتماعی بر آن تأکید داشته، یعنی کار در انتزاعی ترین وجه آن و بدون هیچ گونه فرم مشخصی. در متن آلمانی مارکس از این کار بدون فرم مشخص با واژه های qualitätslose Arbeit نام می برد. یعنی کار فاقد هر گونه کیفیت، کاری که هیچ کیفیت معینی شاخص آن نیست، کار در انتزاعی ترین شکل خود که همانا به کار گرفتن قوۀ جسمی و فکری است. در اینجا شکل کار، کیفیت کار با انتزاع کاملا کنار گذاشته شده است. دقیقا همین کنار گذاشتن شکل و کیفیت کار است که امکان دستیابی به زمان کار به عنوان مؤلفۀ مشترک در تمام انواع مشخص کار را امکانپذیر می کند. مترجمین انگلیسی به جای این "کارِ بدون کیفیت" عبارت homogeneous labour را به کار گرفته و ثقفی نیز آن را به عنوان "کار هماهنگ" ترجمه کرده است و روشن است که اختلاف بین کار هماهنگ و کار بدون کیفیت تا چه اندازه است. کار هماهنگ هنوز کاری است که شکل معینی از کار را پیش فرض دارد و به همین دلیل نیز "هماهنگ" است. صد یا هزار نفری که همزمان بیل می زنند کار هماهنگ انجام می دهند اما این کاری است که دقیقا شکل معینی را دارد و بدون این شکل معین نمی شد از کار هماهنگ حرف زد. در حالی که تمام مسألۀ مارکس نیز همین است که این شکل معین، کیفیت معین کار، را در انتزاع باید کنار نهاد تا به جوهر مشترک تمام کار اجتماعی یعنی زمان کار دست یافت.

به همان اندازه که پرهام و تدین جامۀ فلسفه به تن مارکس می پوشانند تا وی را به زعم خود فیلسوفی عمیق معرفی کنند، به همان اندازه نیز ثقفی عمق واقعی مباحث مارکس را کنار گذاشته و از او متفکری سطحی می سازد. پراگماتیسم متأثر از فلسفۀ آنالیتیک انگلیسی نیز به یاری وی می شتابد. عین عبارات مارکس که ما از ترجمۀ آن صرفنظر میکنیم از این قرار است:

 (Sie fassen dies wieder falsch; weil mehr Weizen z.B. übrigbleibt, als Arbeiter und Pächter aufessen; aber es bleibt auch mehr Tuch übrig als das, was Tuchmacher (Arbeiter und master) zu ihrer eignen Bekleidung bedürfen.) Die surplus value wird selbst falsch aufgefaßt, weil sie falsche Vorstellung von der value haben und sie auf den Gebrauchswert der Arbeit, nicht auf Arbeitszeit, gesellschaftliche, qualitätslose Arbeit reduzieren. Nichtsdestoweniger bleibt die richtige Bestimmung, daß die Lohnarbeit nur produktiv ist, die mehr Wert schafft, als sie kostet. A. Smith befreit dies von der falschen Vorstellung, die bei den Physiokraten damit verbunden ist.

کارمان را با بررسی یک مورد دیگر از ترجمۀ ثقفی ادامه می دهیم. موردی که روشن می کند ثقفی نه تنها مباحث خود مارکس را درک نکرده و مفاهیم آن را دلبخواهی تغییر می دهد، بلکه همچنین حتی زحمت دستیابی به شناخت بیشتر و دقیق تر مکاتبی را نیز به خود نداده که مارکس در نظریه های ارزش اضافه به نقد آنها نشسته است. این با قطعه ای مشخص می شود که مارکس در ادامۀ بحث فیزیوکراتها به مرکانتیلیستها می پردازد. ثقفی به نقل از مارکس می نویسد:

اگر ما از فیزیوکرات‌ها‌ به مرکانتلیست‌ها‌ برگردیم حوزه دیگری از تئوری را خواهیم یافت که شامل همان نظریات کار مولد است، هر چند آن‌ها‌ از آن آگاه نیستند. پایه تئوری آن‌ها‌ همان ایده‌ای ‌است که کار تنها مولد شاخه‌ها‌ی تولیدی است که تولیدشان، هنگامی که عرضه می‌شود پولی بیش از آن چه که آن‌ها‌ پرداخت کرده‌‌اند، برمی‌گرداند (یا بیش از آن چه که برای آن کالا در مبادله پصادر شده است)‌

ما باز هم به جنبۀ نگارشی ترجمه نمی پردازیم. فقط کافی است که خود متن مارکس را یک بار با هم مرور کنیم تا اشتباه ثقفی به سادگی روشن شود. مارکس می نویسد:

Gehn wir von den Physiokraten auf die Merkantilisten zurück. Auch hier ist eine Seite, die, wenn auch ihnen bewußtlos, dieselbe Ansicht von der produktiven Arbeit enthält. Ihnen lag die Vorstellung zugrunde, daß die Arbeit nur produktiv in den Produktionszweigen, deren Produkte, nach dem Ausland geschickt, mehr Geld zurückbringen, als sie gekostet haben (oder als für sie ausgeführt werden mußte)

حال از فیزیوکراتها به مرکانتیلیست ها برگردیم. در اینجا نیز وجهی وجود دارد که گر چه بر خود آنان روشن نیست، همان دید از کار مولد را در بر دارد. این تصور مبنای نگرش آنها بود که کار فقط هنگامی مولد است که در آن شاخه هائی از تولید باشد که محصولات آنها به خارج فرستاده می شوند و پولی بیشتر از هزینه به کار رفته را بر میگردانند (یا لازم بود که برای آنها صادر شود).

خواننده متوجه می شود که بخشی از عبارت که مورد تأکید قرار گرفته است، یعنی "به خارج فرستاده می شوند"، در ترجمه ثقفی اصلا موجود نیست و این "اشتباه" دیگر به متن انگلیسی مربوط نیست. با خواندن عبارت مارکس کمترین شبهه ای در این نمی ماند که در اینجا تجارت خارجی در مرکز بحث قرار دارد و دقیقا همین نیز شاخص مرکانتیلیسم بود که منشأ افزایش ثروت را در تجارت می دانست و در سطح ملی این تجارت فقط می توانست تجارت خارجی باشد. دقیقا همین تجارت خارجی است که از اصل متن مارکس وولگار ثقفی کاملا غایب است و فقط در اشارۀ پایانی مارکس در پرانتز نام صادرات آمده است که بدون حضور آن در عبارت اصلی بیشتر می تواند به گیجسری خواننده بیانجامد. صرفنظر از توضیحات خود مارکس درباره مرکانتیلیستها، حتی جستجوی ساده ای در اینترنت می توانست نقش مرکزی تجارت خارجی نزد مرکانتیلیستها را به مترجم محترم نشان دهد. اما بیخیال. به قول معروف: کی میره این همه راه رو. ترجمه کن بذار بره.

همۀ این مواردی که از ترجمۀ نظریه های ارزش اضافه توسط آقای ثقفی قید کردیم فقط از چند پاراگراف پشت سر هم برداشت کرده ایم. یعنی در کوتاهترین متن بیشترین اشتباهات. ثقفی حتی کار را به اندازه ای دشوار نکرده است که برای یافتن غلطها و اشتباهات به جستجوی فراوان و دقیقی نیاز باشد. فقط کافی است متن را دقیق تر خواند و از همان جملۀ اول تا آخر متن غلط پشت غلط را کشف کرد.

شبه مارکسیسم وولگار ثقفی حتی ادامۀ پرهام و تدین و مرتضوی هم نیست. این ادامۀ مستقیم ذبیح الله منصوری است که ترجمه هایش زبانزد خاص و عام است. با این تفاوت که ذبیح الله منصوری با افتخار در ترجمۀ کتابهایش عنوان میکرد: ترجمه و اقتباس، ذبیح الله منصوری. بهتر است ثقفی نیز همین سبک را در پیش بگیرد و لااقل در ترجمۀ کارهای مارکس بنویسد: "ترجمه و اقتباس، علیرضا ثقفی".

میان پرده ثقفی را تمام کنیم و بازگردیم به حسن مرتضوی، همان نقطۀ آغاز بررسی نوشتۀ حاضر.

مارکس التقاطی: حسن مرتضوی و جلد 1 کاپیتال

ما در بخش اول مقاله حاضر تمام مضمون نقد سیاوش فراهانی در سایت انسان شناسی و فرهنگ به ترجمۀ جلد 2 کاپیتال را نقل کردیم. آنجا دیدیم که چگونه مرتضوی در مواقعی عباراتی را به مارکس منسوب می کند که نه تنها نادرستند، بلکه گاه حتی کاملا بی معنی اند. یک بار دیگر و فقط برای یادآوری به این عبارت نگاه می کنیم: " همیشه M-C از یک سو و C-M از سوی دیگر وجود دارد، اما هرگز استحاله های سرمایه درهم آمیخته نمی شوند". حقیقتا چگونه میتوان مترجم مارکس بود – تا چه رسد به "مدرس" مارکس – و چنین چیزی را به وی نسبت داد؟ برای یک لحظه حروف لاتین را از جمله حذف کنیم و جمله را به زبان فارسی کاملا بازگو کنیم: همیشه پول-کالا از یک سو و کالا-پول از سوی دیگر وجود دارد، اما هرگز تبدیل پول به کالا و کالا به پول در هم آمیخته نمی شوند. معنای این عبارت چیزی نخواهد بود جز این که عملا امکان دگردیسی کالا به پول و برعکس را نفی کرده باشیم و این دقیقا کاری است که مرتضوی می کند. اما پرسش اصلی این است که اگر پرهام و تدین را باید تلاش بخشی از بورژوازی ایران برای تبدیل مارکس به زیر مجموعه ای از منظومۀ فلسفی بورژوازی در حال عروج ایران قلمداد نمود و علیرضا ثقفی را شاخص شبه مارکسیسم وولگاری که با آویزان شدن به ترجمۀ مارکس در صدد دست یافتن به اعتباری کاذب برای خویش است، کار مرتضوی را چگونه باید دید؟

شاید یکی از مواردی که فراهانی در نقد خویش به آن پرداخته است به موضوع کمک کند: "زمان کار علاوه بر خرید و فروش بالفعل، صرف دفترداری می شود که مستلزم [استفاده از] قلم، مرکب، کاغذ، میز و سایر وسایل اداری و نیز کار شیئیت یافته است". فراهانی به دقت متذکر می شود که این کار شیئیت یافته همان قلم و مرکب و کاغذ است و اگر آنها کار شیئیت یافته نیستند مرتضوی باید توضیح دهد که پس این کار شیئیت یافته ای که در دفترداری صرف می شود در چیست؟ موضوع ظاهرا موضوعی جزئی است. اما در همین موضوع جزئی هم تفاوت مرتضوی با پرهام-تدین را می توان دید و هم با ثقفی را. گر چه در مواردی اینچنینی تمایز چندان بارزی بین محصول کار مرتضوی و ثقفی وجود ندارد، اما با این حال آنچه در مورد مرتضوی به چشم میزند، تزلزل و تذبذب اوست. او مارکس را به دلایلی که در بخش بعدی نوشته توضیح خواهیم داد نمی فهمد و در عین حال مطمئن هم نیست که وی را چگونه باید ترجمه نمود. نه فقط در این مورد، بلکه در موارد دیگری هم به نظر میرسد که وی در حال محکم کاری است. "اما"ئی و "اگر"ی و "نیز"ی را اضافه می کند تا مبادا اشتباهی کرده باشد. محصول کار وی مارکسی است التقاطی که گویا نمی تواند تصمیم روشنی بگیرد.

بالاتر گفتیم که لازم بود بررسی هر چند مختصری هم از ترجمۀ جلد اول کاپیتال توسط مرتضوی صورت بگیرد و روشن شود که آیا اشتباهات وی محدود به همان ترجمۀ جلد دوم اند یا در جلد اول نیز به چشم می خورند. روشن است که بررسی حاضر فقط بخش کوچکی از کار را در بر میگیرد.

ما در اینجا نیز فقط بخشی از کار حسن مرتضوی، فصل 24 جلد اول (در ترجمۀ مرتضوی فصل 22) را به طور نمونه مورد بررسی قرار می دهیم. نخستین موردی که به چشم میخورد بیش از آن که وارونگی معینی را در درک مرتضوی نشان دهد، محدودیتی را به نمایش می گذارد که بیش از همه شاخص "مارکس شناسان" انگلیسی زبانی است که متأثر از فلسفۀ آنالیتیک انگلیسی امکان برقرار رابطه با کانتکست فکری و زبان به کار گرفته از سوی مارکس را ندارند. موضوع بر سر این است که چگونه محصول کار کارگر به خریدار نیروی کار آن انتقال می یابد و در این روند ارزشی که او با کار خود بر سرمایه افزوده است به سرمایه دار تعلق می یابد. مرتضوی می نویسد (فصل 22، ص 629)

علاوه بر این، ارزش محصول جدید شامل هم ارزِ ارزش نیروی کار و یک ارزش اضافی است. زیرا ارزش نیروی کاری که برای مدت معینی از زمان، مثلا یک روز، یک هفته و غیره فروخته می شود، کمتر از ارزشی است که مصرف این نیرو در همین زمان ایجاد می کند. اما کارگر ارزش مبادله ای نیروی کارش را دریافت کرده است و به این طریق از ارزش مصرفی اش جدا می شود – و این در مورد هر خرید و فروش صدق می کند. (تأکید از ماست)

این ترجمه ای است از عبارات زیر که کلیدی ترین واژه های آن را مورد تأکید قرار داده ایم:

Der Wert des neuen Produkts schließt ferner ein: das Äquivalent des Werts der Arbeitskraft und einen Mehrwert. Und zwar deshalb, weil die für einen bestimmten Zeitraum, Tag, Woche etc., verkaufte Arbeitskraft weniger Wert besitzt, als ihr Gebrauch während dieser Zeit schafft. Der Arbeiter aber hat den Tauschwert seiner Arbeitskraft bezahlt erhalten und hat damit ihren Gebrauchswert veräußert - wie das bei jedem Kauf und Verkauf der Fall.

مارکس در اینجا پس از توضیح این که محصول جدید حاوی ارزش نیروی کار بعلاوۀ یک ارزشی است که به آن اضافه شده است، در پایان عبارت بر این تأکید می کند که کارگر ارزش مبادلۀ نیروی کارش را دریافت کرده است و در مقابل آن چیزی را در اختیار خریدار گذاشته است. اجازه بدهید که این ترجمه را با ترجمۀ جمشید هادیان از کاپیتال مقایسه کنیم که به عنوان یک کار هم از نظر کیفیت و هم از نظر نحوۀ پرداختن مترجم به محصول کارش با موارد مورد بحث در اینجا متفاوت است و ما در بخش سوم نوشته حاضر بیشتر بدان خواهیم پرداخت. همین عبارت را  هادیان  (فصل 24) چنین ترجمه کرده است.

ارزش محصول جدید، ثانیا، تشکیل می‌شود از ارزشى معادل ارزش قوه کار بعلاوه مقداری ارزش اضافه. به این دلیل چنین است که ارزش قوه کار (که برای مدت معینى، مثلا یک روز، یک هفته و غیره فروخته مى‌شود) کمتر از ارزشى است که با بکار گرفتن این قوه در آن مدت ایجاد مى‌شود. اما کارگر معادل ارزش مبادله‌ قوه کار خود را دریافت کرده و ارزش استفادۀ آن را به دیگری انتقال داده است؛ چیزی که در هر خرید و فروشى انجام مى‌‌شود.

در این ترجمۀ هادیان تمام نقاط قوت و ضعف کار وی نمودار می گردد. ترجمه ای دقیق که در عین حال از نوآوریهایی اضافی و نالازم رنج می برد. معلوم نیست به چه دلیل هادیان عبارت زیبای "نیروی کار" را که در مباحث فارسی نیز وسیعا رایج است و در عین حال بسیار صریح و روشن نیز هست، به "قوۀ کار" ترجمه کرده است. این در حالی است که خود مارکس در مقابل نیروی کار Arbeitskraft آنجا که به ظرفیت بالقوۀ کاری کارگر یا توانائی و یا قوۀ کارگر اشاره داشته است، همواره از واژۀ Arbeitsvermögen استفاده کرده است. اما از این گذشته هادیان اینجا نیز به درستی به جای مفهوم نادرست "ارزش مصرف" که مرتضوی نیز از آن استفاده می کند اصطلاح دقیق "ارزش استفاده" را به کار میگیرد. با این همه موضوع اصلی دقت هادیان در تحولی است که نسبت به این ارزش استفاده در اینجا مشاهده می شود. هادیان به درستی از انتقال ارزش استفادۀ نیروی کار به خریدار در جریان تولید صحبت می کند. این دقیقا همان تبیین مارکس است: veräußert. این واژه ای است کلیدی که بکرات در کاپیتال و در سایر آثار مارکس به کار گرفته شده است و بسته به مورد باید با دقت به مضمون آن پی برد و ترجمۀ مناسب آن را به کار گرفت. به معنای دقیق کلمه این واژه بیان "بیرونی کردن" امری درونی است و هادیان در اینجا به دقت آن را "به دیگری انتقال داده است" ترجمه کرده است و این دقیقا چیزی است که در روند تولید اتفاق می افتد. کارگر ارزش استفادۀ نیروی کار خود را به خریدار آن که سرمایه دار باشد انتقال می دهد. مرتضوی می گوید کارگر از این "ارزش مصرفی اش جدا می شود". این تمایزی ظریف است. اما همین تمایز ظریف فعل "بیرونی کردن" چیزی درونی را حذف نموده است. در اینجا کارگر از چیزی جدا شده است، در حالی که در بیان مارکس او خود این چیز را به دیگری داده است.

این البته بیانی وارونه نیست، اما بیانی محدود است که حاکی از عدم فهم کانتکست استدلالی مارکس است و همین عدم فهم است که به وارونگی نیز می انجامد و مارکسی التقاطی را به خوانندۀ فارسی زبان کتاب معرفی می کند. به طور مثال مرتضوی توضیحات مارکس درباره چرائی بقای حق مالکیت سرمایه دار بر محصول تولید کننده و این که با هر مقدار بازتولید و انباشت و هر تغییری در شیوۀ تصاحب در جریان مبادله را چنین بیان می کند:

این نتیجه از آن لحظه ای اجتناب ناپذیر می شود که خود کارگر نیروی کار خویش را به عنوان کالا آزادانه می فروشد. اما از زمانی نیز آغاز می شود که تولید کالایی عمومیت می یابد و به شکل نمونه وار تولید تبدیل می شود؛ فقط از این زمان به بعد است که هر محصول از ابتدا برای فروش تولید می شود و تمامی ثروت تولید شده قلمرو گردش را طی می کند. تنها در جایی که کار مزدبگیری پایه ی آن است، تولید کالایی خود را بر سراسر جامعه تحمیل می کند...(ص 632)

اما آیا این توضیحی دقیق است؟ در ترجمه مرتضوی دو لحظه متمایز از هم ظاهر می شوند. نخست "لحظه ای که کارگر نیروی کار خویش را به عنوان کالا آزادانه می فروشد" و بعد "زمانی ... که تولید کالایی عمومیت می یابد...". به این ترتیب این پرسش طرح می شود که از کدام لحظه آن حق مالکیت منطبق بر تولید کالایی به عنوان حق مسلط بدون تغییر می ماند؟ از لحظه ای که "خود کارگر نیروی کار خویش را به عنوان کالا آزادانه می فروشد"؟ یا از "زمانی نیز آغاز می شود که تولید کالایی عمومیت می یابد"؟ آیا حقیقتا این دو لحظه، دو لحظۀ متفاوت تاریخی اند؟ اگر چنینند، آن حق از کدام لحظه اجتناب ناپذیر می شود؟ هم از این لحظه و هم از آن لحظه؟ مارکس مرتضوی نمی داند از کدام یک از این دو لحظه این حق به حقی اجتناب ناپذیر بدل می شود. گویی او نمی تواند انتخاب کند. مارکس اصلی اما می داند. او میگوید:

Dies Resultat wird unvermeidlich, sobald die Arbeitskraft durch den Arbeiter selbst als Ware frei verkauft wird. Aber auch erst von da an verallgemeinert sich die Warenproduktion und wird sie typische Produktionsform; erst von da an wird jedes Produkt von vornherein für den Verkauf produziert und geht aller produzierte Reichtum durch die Zirkulation hindurch. Erst da, wo die Lohnarbeit ihre Basis, zwingt die Warenproduktion sich der gesamten Gesellschaft auf; aber auch erst da entfaltet sie alle ihre verborgnen Potenzen. Sagen, daß die Dazwischenkunft der Lohnarbeit die Warenproduktion fälscht, heißt sagen, daß die Warenproduktion, will sie unverfälscht bleiben, sich nicht entwickeln darf. Im selben Maß, wie sie nach ihren eignen immanenten Gesetzen sich zur kapitalistischen Produktion fortbildet, in demselben Maß schlagen die Eigentumsgesetze der Warenproduktion um in Gesetze der kapitalistischen Aneignung.

به زبان فارسی:

این نتیجه از لحظه ای اجتناب ناپذیر می شود که نیروی کار توسط کارگر به عنوان کالائی آزادانه به فروش میرسد. اما از همان لحظه نیز هست که تولید کالائی عمومیت می یابد و به شکل نمونه وار تولید بدل می گردد؛ از همان لحظه است که هر محصولی پیشاپیش برای فروش تولید می شود و تمام ثروت تولید شده قلمرو گردش را طی می کند. تنها در جایی که کار مزدی پایۀ آن است، تولید کالائی خود را به تمام جامعه تحمیل می کند...

این بیان کاملا روشن مارکس است. نزد او لحظه ای که کارگر نیروی کار خود را آزادانه به فروش میرساند لحظه ای متمایز از عمومیت یافتن تولید کالائی نیست. نزد مرتضوی این دو از هم جدا است. مرتضوی میگوید که اجتناب ناپذیر بودن این حق "از زمانی نیز آغاز می شود که تولید کالائی عمومیت می یابد". اما این زمان چه زمانی است؟ چه هنگام می توان گفت که تولید کالائی عمومیت یافته است؟ نزد مارکس موضوع کاملا روشن است: این زمان همان زمانی است که کارگر نیروی کار خود را آزادانه به فروش میرساند. و از همین لحظه نیز هست که تولید کالائی عمومیت می یابد. لحظۀ دیگری در کار نیست که لازم باشد بر آن نیز تأکید شود. تأکید مارکس بر "هم این و هم نیز آن" نیست. اما نزد مرتضوی "نیز" در جملۀ دوم دو لحظۀ فروش آزادانه نیروی کار و عمومیت یافتن تولید کالائی را از هم متمایز می کند در حالی که نزد مارکس عبارت فوق ناظر بر همان لحظۀ اول است و نه بر لحظه ای متفاوت. او به صراحت تمام تأکید دارد که لحظۀ فروش آزادانۀ نیروی کار است که لحظۀ عمومیت یافتن تولید کالائی است و در ادامه عبارت نیز با تأکید بیشتری همین را بیان می کند که تنها در جایی که کار مزدی پایۀ آن است، تولید کالائی خود را به تمام جامعه تحمیل می کند.

مارکس مرتضوی در ادامه و در بحث مربوط به حرص ثروت اندوزی نزد سرمایه دار می گوید: سرمایه دار به عنوان سرمایه ی تشخص یافته قابل احترام است. او به معنای مطلق کلمه در گرایش مطلق به توانگر شدن با زراندوز شریک است. اما آنچه در زراندوز به عنوان شیدایی فردی نمود می یابد در سرمایه دار اثرات ساز و کاری اجتماعی است که در آن وی صرفا یک چرخ دنده به شمار می آید. علاوه بر این، تکامل تولید سرمایه داری افزایش پیوسته ی مقدار سرمایه ای که در یک فعالیت صنعتی سرمایه گذاری شده است را ضروری، و رقابت هر سرمایه داری منفرد را تابع قانون های درون ماننده ی تولید سرمایه داری چون قانون هایی بیرونی و قهری می کند. او را ناگزیر می کند تا پیوسته سرمایه خود را افزایش دهد تا بتواند آن را نگهدارد؛ و او فقط با انباشت تدریجی می تواند آن را گسترش دهد.

به عبارت روشنتر از نظر مارکس التقاطی مرتضوی رقابت هر سرمایه دار منفردی را تابع قانون های درون ماننده ی تولید سرمایه داری می کند. درست همانطور که قانونهای بیرونی و قهری عمل می کنند. و همین رقابت نیز وی را ناگزیر می کند تا پیوسته سرمایه خودش را افزایش دهد و این افزایش نیز فقط می تواند با انباشت تدریجی صورت بگیرد. پس نخست این که قانونهای درونی سرمایه داری در این عبارت با قانونهای بیرونی و قهری متمایزند و دوم این که سرمایه فقط با انباشت تدریجی می تواند گسترش یابد.

از این بگذریم که مرتضوی به نادرست در کتابش از قوانین درونی immanenten Gesetze سرمایه داری به عنوان قوانین درون ماننده یاد می کند. "درون ماننده" بیش از آن که بر درونی بودن چیزی گواهی بدهد معنای چیزی بیرونی را تداعی می کند که شبیه عاملی درونی است. در حالی که مارکس از واژۀ immanenten دقیقا معنای درونی را مد نظر دارد و اگر قرار باشد پسوندی برای روشن شدن به آن اضافه کرد آن پسوند باید پایه ای تر باشد و نه سطحی تر. شاید بشود گفت "درون زیستی"، اما نمی توان گفت "درون ماننده". از این بگذریم و پیش از بحث در مورد ترجمۀ مرتضوی باز هم به خود مارکس مراجعه کنیم:

Nur als Personifikation des Kapitals ist der Kapitalist respektabel. Als solche teilt er mit dem Schatzbildner den absoluten Bereicherungstrieb. Was aber bei diesem als individuelle Manie erscheint, ist beim Kapitalisten Wirkung des gesellschaftlichen Mechanismus, worin er nur ein Triebrad ist. Außerdem macht die Entwicklung der kapitalistischen Produktion eine fortwährende Steigerung des in einem industriellen Unternehmen angelegten Kapitals zur Notwendigkeit, und die Konkurrenz herrscht jedem individuellen Kapitalisten die immanenten Gesetze der kapitalistischen Produktionsweise als äußere Zwangsgesetze auf. Sie zwingt ihn, sein Kapital fortwährend auszudehnen, um es zu erhalten, und ausdehnen kann er es nur vermittelst progressiver Akkumulation.

دقت در متن مارکس تفاوتهای ظریفی را با ترجمۀ مرتضوی به نمایش می گذارد که باز هم حاکی از آنند که مرتضوی احکام معینی از مارکس را گرد کرده است. مارکس میگوید:

سرمایه دار به عنوان سرمایه ی تشخص یافته در خور توجه است. به عنوان یک سرمایه دار او در حرص مطلق به توانگر شدن با زراندوز شریک است. اما آنچه در زراندوز به عنوان شیدایی فردی نمود می یابد در سرمایه دار اثرات ساز و کاری اجتماعی است که در آن وی صرفا یک چرخ دنده به شمار می آید. علاوه بر این، تکامل تولید سرمایه داری افزایش پیوسته ی مقدار سرمایه ای که در یک فعالیت صنعتی سرمایه گذاری شده است را ضروری می کند و رقابت قوانین درونی سرمایه داری را همچون قوانین قهری بیرونی بر هر سرمایه دار منفردی تحمیل می کند و او را ناگزیر می کند تا پیوسته سرمایه خود را گسترش دهد تا بتواند آن را نگهدارد؛ و او فقط با انباشت تصاعدی است که می تواند آن را گسترش دهد.

تمایزات باید با قرائت متن روشن شده باشد. نخست این که سرمایه دار به معنای مطلق کلمه در گرایش به توانگر شدن با زراندوز شریک نیست. معنای مطلقی نزد مارکس در کار نیست و او از "گرایش" به توانگر شدن حرف نمی زند. مارکس از حرص سرمایه دار صحبت می کند که مانند حرص زراندوز مطلق است.

دوم این که مارکس به صراحت از قوانین درونی سرمایه داری حرف می زند که توسط رقابت بر سرمایه دار منفرد تحمیل می شوند. تفاوت ماجرا نزد مارکس در آن است که رقابت سبب آن میشود که این قوانین به مثابۀ قوانین قهری بیرونی جلوه گر می شوند در حالی که نزد مارکس مرتضوی بیان ابهام آمیز عبارت می تواند به این معنا باشد که گویا دو دسته از قوانین "درون ماننده" و "بیرونی" مستقل از یکدیگر در حال عمل کردنند و رقابت، سرمایه دار منفرد را ناچار می کند که به همانگونه که از قوانین قهری بیرونی تبعیت می کند به همان گونه نیز چیرگی قوانین "درون ماننده" را بپذیرد. این که خود این قوانین قهری بیرونی چه هستند، به هیچ وجه در متن معلوم نمی شود و به حدس و گمان خواننده واگذار می شود. وی در اینجا نیز مرتکب همان خطائی می شود که بالاتر در توضیح لحظۀ عمومیت یافتن تولید کالائی دیدیم. آنجا مرتضوی لحظۀ فروش آزادانۀ نیروی کار را از لحظۀ عمومیت یافتن تولید کالائی جدا نمود و اینجا وی قوانین درونی را از قوانینی بیرونی جدا می کند که در متن مارکس موجود نیستند. یک بار دیگر همین دو گزاره از عبارات فوق را در کنار همدیگر قرار می دهیم.

مارکس مرتضوی: رقابت هر سرمایه داری منفرد را تابع قانون های درون ماننده ی تولید سرمایه داری چون قانون هایی بیرونی و قهری می کند

مارکس واقعی: رقابت قوانین درونی سرمایه داری را همچون قوانین قهری بیرونی بر هر سرمایه دار منفردی تحمیل می کند.

حال باید کاملا روشن شده باشد که مارکس از قوانین درونی سرمایه داری حرف می زند که به واسطۀ رقابت خود را تحمیل می کنند و در نتیجۀ همین وساطت نیز به مثابه قوانینی بیرونی جلوه گر می شوند. این بیانی است روشن و بدون هیچ التقاطی و ابهامی.

و بالاخره سومین تمایز متن مارکس مرتضوی با مارکس واقعی در گزاره پایانی عبارات فوق نمودار می گردد. مارکس از آن سخن میگوید که سرمایه دار فقط با انباشت تصاعدی سرمایه است که میتواند سرمایه خود را حفظ کند. مارکس مرتضوی در مقابل از انباشت تدریجی سخن میگوید که تصویری کاملا متفاوت از دینامیسم سرمایه داری را به دست می دهد. در حالی که در بیان مارکس از انباشت تصاعدی سرمایه، تلاطم و سرعت شتاب یابنده جزء لایتجزائی از تبیین سرمایه داری را تشکیل می دهد، "انباشت تدریجی" مرتضوی روند تکامل و توسعه ای آرام را تداعی می کند که به هیچ وجه بازتاب واقعیت روند انباشت در سرمایه داری نیست. مضاف بر این که با این حکم که "فقط با انباشت تدریجی" می توان سرمایه را گسترش داد همۀ انواع دیگر انباشت، از خلع ید قهرآمیز تا بلعیدن سرمایه های رقیب و همه و هر گونه تشنج و تلاطم در روند انباشت پیشاپیش کنار زده شده اند. با این تلقی از روند انباشت در سرمایه داری شاید بتوان به برنشتین و کائوتسکی رسید، به لنین و رزا لوگزامبورگ اما هرگز نمی توان.

باز هم ادامه دهیم.

مارکس مرتضوی میگوید: انباشت فتح دنیای ثروت اجتماعی است؛ انباشت گسترش حیطه ی مادی انسانی استثمار شده و در همان حال گسترش سلطه ی مستقیم و غیر مستقیم سرمایه دار است.

مارکس میگوید:

Die Akkumulation ist Eroberung der Welt des gesellschaftlichen Reichtums. Sie dehnt mit der Masse des exploitierten Menschenmaterials zugleich die direkte und indirekte Herrschaft des Kapitalisten aus.

انباشت فتح جهان ثروت اجتماعی است. انباشت همراه با گسترش ماتریال تودۀ انسانی استثمار شده همزمان سلطۀ مستقیم و غیر مستقیم سرمایه داری را گسترش می دهد.

به عبارتی دیگر، انباشت گسترش حیطۀ مادی انسانی استثمار شده و در همان حال گسترش سلطه ی مستقیم و غیر مستقیم سرمایه دار نیست. در بیان مرتضوی باز هم گزارۀ اول و دوم جمله به عنوان گزاره هائی مستقل از هم به میان کشیده می شوند که البته همزمان اند اما دو روند مجزا را تصویر می کنند. نزد مارکس روند گزارۀ دوم نتیجۀ روند گزارۀ اول است و نه روندی به موازات اولی.

باز هم ادامه دهیم و بلافاصله با این عبارت از مارکس مرتضوی مواجه می شویم که:

در آغازگاه تاریخی شیوه ی تولید سرمایه داری حرص و آز و انگیزه برای توانگر شدن شهواتی یکسره غالب بودند و هر سرمایه داری نوکیسه ای باید این مرحلۀ تاریخی را به طور فردی طی می کرد. اما پیشرفت تولید سرمایه داری...(ص 639)

این عبارتی است بی معنی. مارکس در اینجا از تغییر در روحیات و منش بورژوازی در دوره های تاریخی متفاوت سخن میگوید. او از این صحبت می کند که بورژوازی در دوره های آغازین حیات خویش جایی برای مصرف شخصی و لذت جوئی ندارد و تمام هم و غم وی ثروتمند شدن است. با گسترش تولید سرمایه داری و افزایش ثروت است که لذت جوئی وارد زندگی بورژوازی می شود. اما در ترجمۀ عبارت بالا این مضمون به این گونه بیان می شود که مثلا در قرن هیجده یک سرمایه دار منفرد باید آن دوره حرص و آز برای توانگر شدن را به طور فردی پشت سر می گذاشت. اما حقیقتا در آغاز گاه تاریخی مورد نظر که حرص و آز و انگیزه برای توانگر شدن شهواتی غالب بودند، چگونه یک سرمایه دار نوکیسه می توانست این مرحله را به طور فردی طی کند؟ تمام مسأله این بود که در آن آغازگاه هنوز پیشرفت تولید سرمایه داری به اندازه ای نبود که لذت جوئی را وارد زندگی سرمایه دار کند. اعم از منفرد و یا کل طبقه. توضیحات بعدی مارکس در این زمینه به اندازه کافی گویای این مراحل هستند. با این حال مارکس مرتضوی به این قائل است که سرمایه دار نوکیسه آن دوران باید آن مرحلۀ تاریخی را به طور فردی پشت سر می گذاشت. صرفنظر از بی معنی بودن این حرف، نتیجه دیگر آن این است که اکنون که از آن آغاز گاه تاریخی گذشته ایم دیگر لازم نیست که هر سرمایه دار نوکیسه ای این مرحلۀ تاریخی را به طور فردی طی کند.

اما مارکس کاپیتال میگوید:

In den historischen Anfängen der kapitalistischen Produktionsweise, und jeder kapitalistische Parvenü macht dies historische Stadium individuell durch - herrschen Bereicherungstrieb und Geiz als absolute Leidenschaften vor.

در آغازگاه تاریخی شیوۀ تولید سرمایه داری – و هر سرمایه دار نوکیسه ای این مرحلۀ تاریخی را به طور فردی طی می کند – حرص ثروتمند شدن و خست، شور و شوق تماما غالب بودند. اما با پیشرفت تولید سرمایه داری...

به عبارت ساده تر این که در دوران اولیه سرمایه داری حرص ثروتمند شدن و خست یکسره غالب بود و امروز نیز هر سرمایه دار نوکیسه ای در آغاز کار خودش ناچار از طی همین مرحله ای است که کل طبقه آن را به مثابه دوران طفولیتش پشت سر گذاشته است. مارکس میگوید هر سرمایه دار نوکیسه ای این مرحلۀ تاریخی را "طی می کند" و نه این که باید طی می کرد. او ان طی کردن را امری مربوط به آن دوران نمی داند، بلکه روندی می داند که هر سرمایه دار منفردی در آغاز کارش ناچار از آن است. درست مثل جنینی که هم امروز و هم ده هزار سال بعد دوران تکامل تاریخی چندین میلیون ساله را به طور فردی و در مدتی کوتاه پشت سر می گذارد. این نه فقط برای دوران مارکس - که آنهم دیگر دوران آغازین سرمایه داری نبود- بلکه امروز و در قرن 21 نیز صدق میکند.

*******************************

بررسی مختصر کار مرتضوی در جلد 1 کاپیتال را همین جا به پایان می بریم. همین بررسی مختصر نقد سیاوش فراهانی بر ترجمۀ جلد 2 کاپیتال را تأئید می کند. در بخش پایانی نوشته به این بحث خواهیم پرداخت که جوانب فنی مربوط به ترجمه نمی توانند ایرادات پایه ای کار حسن مرتضوی را توضیح دهند. این ایرادات را باید در نگرش سیاسی – طبقاتی وی جست. آنجا به موضوع نقش ادعائی انگلس در چنین تحولی که فراهانی نیز بدان اشاره می کند به طور مفصل تری خواهیم پرداخت.

بهمن شفیق

6 تیر 1395

 

26 ژوئن 2016

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر