تروریسم و کمونیسم -2 : متافیزیک دمکراسی، تروریسم

نوشتۀ: لئون تروتسکی
Write a comment

انقلاب "منطقا" نیازمند تروریسم نیست همچنانکه "منطقا" نیازمند قیام مسلحانه نیست. عجب بدیهه گوئی های آموزنده ای! اما در عوض انقلاب از طبقۀ انقلابی می خواهد که با تمام ابزارهائی که در خدمت آن است به هدفش دست بیابد. اگر لازم شد با قیام مسلحانه، اگر لازم شد با تروریسم. طبقۀ انقلابی ای که با سلاح در دست قدرت را تصرف کرده است، موظف است که تمام تلاشهائی را که برای بیرون آوردن قدرت از دست او صورت میگیرند، به همان ترتیب با سلاح در دست سرکوب کند.

لئون تروتسکی

توضیح: نوشته حاضر ترجمه دو بخش دیگر از اثر تروتسکی است که در آنها هم نقد پایه ای وی به دمکراسی و هم روش برخورد او به قهر انقلابی به طور کلی و ترور انقلابی به طور مشخص، به اندازه کافی روشن بیان شده اند. از فصل سوم کتاب که به موضوع دمکراسی اختصاص دارد، بخش مربوط به "متافیزیک دمکراسی" و از فصل چهارم کتاب که عنوان "تروریسم" را بر خود دارد، تقریبا بیش از نیمی از آن را ترجمه کرده ام. تقسیم بندی این فصل در متون آلمانی و انگلیسی اندکی متفاوت است.

این توضیح را نیز لازم میدانم که تروتسکی در متن حاضر همه جا از انقلاب اکتبر تحت عنوان "انقلاب نوامبر" صحبت میکند. این متعلق به زمانی است که هنوز تقویم اتحاد جماهیر شوروی تصحیح نشده بود و در تقویم قدیمی حقیقتا انقلاب در ماه نوامبر واقع شده بود. قبلا نیز اظهار امیدواری کرده بودم که رفقائی به ترجمه کامل کتاب همت کنند. حتی نگاهی سطحی به ادبیات تروتسکی در نوشته حاضر و تمایز آن با ادبیات مسلط در چپ که با بسته بندی کمونیسم به بازار ارائه می شود، باید به اندازه کافی این ضرورت را روشن کند.

ترجمه این بخشها نیزاز روی متن آلمانی صورت گرفته است. (انتشارات دیتز، 1990). یک بار دیگر لینک متن انگلیسی کتاب را درج میکنم، به ویژه با این امیدواری که رفیقی به ترجمه کامل دفاعیه درخشان تروتسکی از کمون پاریس در فصل پنجم کتاب تحت عنوان "کمون پاریس و روسیه شوروی" اقدام کند.

بهمن شفیق

17 آبان 94

8 نوامبر 2015

متافیزیک دمکراسی

کائوتسکی که لرزش زمین تاریخ در موضوع دمکراسی را زیر پای خویش حس می کند، به زمین فلسفۀ نومینالیستی گذار می کند. به جای بررسی آنچه که هست، مداقه هایی در باره آنچه که باید باشد را به میان میکشد.

اصول دمکراسی – خوداتکائی مردم، حق رأی همگانی و برابر، آزادیها – نزد او در پرتو درخشان بایدهای اخلاقی نمایان می شوند. آنها از مضمون تاریخی شان انتزاع میشوند و در خود به مثابه غیر قابل خدشه و مقدس تبیین میگردند. این گناه متافیزیکی اتفاقی نیست. بسیار آموزنده است که پلخانوف مرحوم، دشمن آتشی ناپذیر کانتیانیسم در بهترین دوران فعالیتش، نیز در دوره پایانی زندگی اش و هنگامی که امواج میهن پرستی بر او غلبه کرد، تلاش میکرد که به ریسمان پوسیده امر اخلاقی مطلق آویزان شود.

در برابر این دمکراسی واقعی که ملت آلمان اکنون در جریان تجربه اش با آن آشنا می شود، کائوتسکی یک دمکراسی نامعلوم ایده آل را قرار می دهد؛ همانطور که شیئ فی نفسه در مقابل پدیده های رایج قرار داده می شود. کائوتسکی با قطعیت حتی به یک کشور نیز اشاره نمی کند که دمکراسی آن قادر باشد گذار بدون درد به سوسیالیسم را تضمین کند. به جای آن او اما با اعتقاد کامل می داند که جنین دمکراسی ای باید وجود داشته باشد. در مقابل مجلس ملی امروز آلمان، این ارگان بی لیاقتی، دنائتهای ارتجاعی و کاسه لیسی های خاضعانه، او مجلس دیگری، مجلسی واقعی را قرار میدهد که از همۀ مزایا برخوردار است به استثناء یکی: وجود واقعی [ندارد].

نه سوسیالیسم علمی، بلکه نظریه باصطلاح حق طبیعی به عنوان دکترین دمکراسی رسمی formale demokratie ظاهر میشود. و جوهر این دومی از به رسمیت شناختن نرمهای ابدی حقوقی تشکیل می شود که نزد ملتهای مختلف و دردوره های مختلف کم یا بیش محدود و تحریف شده به بیان در می آید. حق طبیعی در تاریج جدید، یعنی آنطور که از قرون وسطی به این سو برگرفته شد، پیش از همه دربر گیرندۀ اعتراض بر علیه امتیازات رسته ای، سوء استفاده از قانونگذاری استبدادی و سایر "تولیدات تصنعی" حق اثباتی فئودالی بود. ایدئولوگهای رستۀ هنوز ضعیفِ سوم، منافع رسته ای شان را در برخی نرمهای ایده آل بیان کردند که در جریان تکاملش به آموزۀ دمکراسی انکشاف یافتند و در این روند از خصلتی فردی برخوردار شدند. فرد به خودی خود هدف است، همۀ انسانها حق دارند افکارشان را به قلم و بیان اظهار کنند و هر انسانی باید از یک حق برابر انتخاب برخوردار باشد. به عنوان پرچمی در مبارزه با فئودالیسم، مطالبات دمکراسی از اهمیتی پیشرو برخوردار بودند. هر چه جلوتر رفت، به همان اندازه بیشتر متافیزیک حق طبیعی (نظریه دمکراسی رسمی) وجه ارتجاعی خویش را بیشتر نشان داد: برقراری کنترل نرمهای ایده آل بر مطالبات واقعی توده های کارگر و احزاب انقلابی.

با نگاه به توالی تاریخی جهان بینی ها، نظریۀ حق طبیعی به مثابۀ یک گرته برداری از معنویت مسیحیت، فارغ از عرفان زمخت آن نمایان می شود. انجیل مقدس به برده می گفت که او هم از همان روحی برخوردار است که برده دار. و به این ترتیب برابری همۀ انسانها را در پیشگاه عدل آسمانی برقرار میکرد. در واقعیت اما برده، برده می ماند و اطاعت به عنوان وظیفه اش تعیین شد. در آموزه مسیحیت برده بیان رازآمیز اعتراض مبهم خود را بر علیه وضعیت تحت ستم خویش می دید. در کنار اعتراض، تسلی خویش را نیز می یافت. مسیحیت به وی می گفت: "تو روحی جاودانی داری، گر چه به یک حیوان بارکش شبیهی". این طنین نارضایتی بود. اما همان مسیحیت باز هم می گفت: "حتی اگر تو شبیه حیوان بارکش هم باشی، پاداش ابدی نصیب روح جاودانه ات خواهد بود". و در اینجا صدای تسلی به گوش میرسید. این دو طنین در تاریخ مسیحیت در دوره های مختلف و در طبقات مختلف به طرق مختلف با هم ترکیب میشدند. به طور کلی اما، مسیحیت نیز مانند همۀ مذاهب دیگر به ابزاری برای آرامش وجدان توده های دربند بدل شد.

حق طبیعی، هنگامی که به نظریۀ دمکراسی انکشاف یافت، به کارگر می گفت: تمام انسانها در مقابل قانون برابرند و کاملا مستقل از خاستگاه، دارائی و یا نقشی که ایفا می کنند، هر فردی از حق برابر انتخاب سرنوشت ملت برخوردار است. این نرم ایده آل انقلابی در شناخت توده ها به وجود آورد، چرا که محکومیت استبداد، امتیازات اشرافی و اولویتهای ثروت را در خود داشت. هر چه جلوتر می رفت، حق طبیعی با قانونی کردن فلاکت، برده داری و تحقیر، بیشتر و بیشتر شناخت را به خواب میبرد. چگونه می شد بر علیه بندگی شورید وقتی که هر کسی از حق برابر انتخاب در تعیین سرنوشت ملت برخوردار است؟

روتچیلد که خون و اشک جهان را به سکه های طلای سودش بدل میکرد، از یک رأی در انتخابات پارلمان برخوردار است. عملۀ تیره پوستی هم که نام خویش را نمی تواند بنویسد، که در تمام زندگی اش بدون درآوردن لباسش میخوابد و مانند یک موش کور گریزان از نور در میان آدمها می چرخد، به عنوان حامل خود اتکائی ملت نمایان می شود و در برابر دادگاه و در انتخابات پارلمانی با روتچیلد برابر است. در شرایط واقعی زندگی شان، در روند اقتصاد، در زندگی روزمره، انسانها نسبت به یکدیگر بیشتر و بیشتر نابرابر شدند: انباشت شکوهی خورد کننده در یک قطب، فلاکت و ناامیدی در قطب دیگر. اما در قلمرو روبنای دولتی این تضادها و شکافها محو شدند.

برای تأمین منافع طبقه کارگر، حزب سوسیالیست در دوره های معینی راه پارلمانتاریسم را برگزید. اما این به هیچ وجه به معنای به رسمیت شناختن تئوری متافیزیکی دمکراسی نبود که بر پایه های حقوق فراتاریخی و فراتر از طبقات قرار گرفته است. دکترین پرولتاریائی دمکراسی را به عنوان ابزار کمکی جامعۀ بورژوائی تلقی میکرد که تماما متناسب با وظائف و نیازهای طبقۀ حاکم بود. اما از آنجا که جامعۀ بورژوائی از طریق کار پرولتاریا زندگی می کرد و نمی توانست بدون این که به خود ضربه وارد کند به قانونی کردن بخشی از مبارزه طبقاتی تن ندهد، برای دوره هائی معین و در حدودی معین، برای حزب سوسیالیست فرصتهائی برای استفاده از دستگاه بورژوازی ایجاد شدند بی آن که به آن به عنوان اصولی تخطی ناپذیر قسم بخورد.

وظیفۀ اساسی حزب در همۀ دوره های مبارزه اش، ایجاد شرایط برابری واقعی اقتصادی برای انسانها به مثابه اعضای همبسته جامعۀ انسانی بود. و برای همین هم بود که نظریه پردازان پرولتاریا باید متافیزیک دمکراسی را به عنوان نقابی فلسفی برای راز آمیز کردن سیاسی آن افشا می کردند.

همچنان که حزب دمکرات در دوره عروج انقلابی اش در افشای دروغ مخدر و سرکوبگر آموزش کلیسا به توده ها وعظ میکرد که: "شما را با وعده سعادت ابدی آنجهانی به خواب می برند، اینجا اما شما هیچ حقی ندارید و در بند زنجیرهای خودکامگی اسیرید"، چند دهه بعد حزب سوسیالیست خطاب به همان توده ها و با همان حقانیت می گفت: "شما را با ظاهر برابری بورژوائی و حقوق شهروندی به خواب فرو می برند، اما امکان تحقق این حقوق از شما ربوده شده است. این برابری مشروط و توهم آمیز حقوقی به زنجیری معنوی برای زندانی تبدیل شده است که هر کدام از شما بوسیله آن به ارابۀ سرمایه بسته شده اید".

حزب سوسیالیست به نام وظیفۀ اساسی اش از جمله بر زمین پارلمانتاریسم به بسیج توده ها دست زد. اما هیچ جا و در هیچ دوره ای حزب خود را به این متعهد نکرد که توده ها را صرفا از مسیر دروازه دمکراسی به سوی سوسیالیسم هدایت کند. در دوره های پیشین، ما با انطباق دادن خود به دمکراسی پارلمانی تنها به افشای تئوریک دمکراسی اکتفا کردیم زیرا که ما ضعیفتر از آن بودیم که در پراتیک بر آن غلبه کنیم. اما راه ایده آلهای سوسیالیستی که در ورای همۀ کج رویها، اهانتها و حتی خیانتکاریها به چشم میخورد، وظیفۀ زیر را در مقابل ما میگذاشت: کنار انداختن دمکراسی و جایگزین کردن آن با مکانیسمهای پرولتاریا در لحظه ای که این طبقه برای انجام وظایفش به اندازه کافی نیرومند شده باشد.

ما اینجا به عنوان سند قطعه ای – و البته قطعه کوبنده ای - از شاهدی را نقل میکنیم. در سال 1888 پاول لافارگ در نشریه روسی سوسیال دمکرات نوشت: "پارلمانتاریسم چنان نظامی از حکومت است که در آن نزد توده مردم این توهم ایجاد می شود که خود آنان امور را اداره می کنند در حالی که در واقعیت قدرت واقعی در دستهای بورژوازی – و تازه نه کل بورژوازی، بلکه لایه های معینی از آن – متمرکز شده است. بورژوازی در دوره های آغازین سیادتش درک نمی کرد، یا بهتر است بگوئیم ضرورت آن را احساس نمی کرد، که در توده مردم این توهم خودگردانی را ایجاد کند. به همین دلیل نیز بود که تمام کشورهای پارلمانی اروپا با حق رأی محدودی آغاز کردند. حق تأثیرگذاری بر سرنوشت کشور از طریق انتخاب نمایندگانی به این منظور، در آغاز کار در همه این کشورها کم یا بیش به صاحبان ثروتهای بزرگ تعلق داشت و تنها به تدریج که شهروندان با دارائی های کمتر را نیز شامل گردید تا این که بالاخره در برخی از کشورها از امتیازی معین به حقی همه شمول برای همگان بدل گردید.

هر چه حجم ثروت اجتماعی در جامعۀ بورژوائی افزایش می یابد، به همان اندازه در تصاحب تعداد کمتری از افراد قرار می گیرد. همین امر در رابطه با قدرت نیز واقع می شود: به همان نسبتی که جمعیت تودۀ شهروندان صاحب حقوق سیاسی رشد میکند و تعداد نمایندگان انتخابی افزایش می یابد، قدرت واقعی به همان نسبت متمرکز تر می شود و به انحصاری در دست گروه کوچک و باز هم کوچکتری از افراد بدل می شود. این است آئین اکثریت".

برای لافارگ مارکسیست، پارلمانتاریسم تا زمانی باقی می ماند که سیادت بورژوازی دست نخورده باشد. او می نویسد: "روزی که پرولتاریای اروپا و آمریکا دولت را در دست میگیرد، آنگاه دولت انقلابی را سازمان خواهد داد و تا زمان محو بورژوازی به عنوان یک طبقه، جامعه را به گونه ای دیکتاتوری اداره خواهد کرد".

کائوتسکی نیز در زمان خویش این ارزیابی مارکسیستی از پارلمانتاریسم را می شناخت و خود او بارها این را تکرار میکرد، هر چند نه با این شفافیت فرانسوی. ارتداد تئوریک کائوتسکی در این است که او با به رسمیت شناختن دمکراسی به عنوان اصلی ابدی و مطلق از ماتریالیسم دیالک تیک به حقوق طبیعی رجعت کرده است. آن چیزی که توسط مارکسیسم به مثابه مکانیسم حرکت بورژوازی افشا می شد و باید تنها به طور موقت برای تدارک انقلاب پرولتاریا مورد استفاده سیاسی قرار می گرفت، مجددا توسط کائوتسکی به عنوان بالاترین اصل فراتر از طبقات تلقی می شود که تمام روشهای مبارزه پرولتاریا را نیز باید تابعی از خود کند. انحطاط ضد انقلابی پارلمانتاریسم کاملترین بیان خود را در تقدیس دمکراسی از سوی مورخین از دور خارج شده انترناسیونال 2 یافت.

فصل 4: تروریسم

تروریسم موضوع اصلی رسالۀ کائوتسکی را تشکیل می دهد. کائوتسکی بیان می کند که این دید که تروریسم به ذات انقلاب تعلق دارد اشتباهی وسیعا رایج است. این حقیقت ندارد که کسی که خواهان انقلاب است باید با تروریسم هم کنار بیاید. تا جائی که به او، یعنی کائوتسکی، مربوط می شود، او به طور کلی طرفدار انقلاب است اما قاطعانه با تروریسم مخالف است. از اینجا به بعد مشکلات شروع می شوند.

کائوتسکی در کتابش "تروریسم و کمونیسم" می نویسد: "انقلاب تروریسم خونین را برای ما به ارمغان می آورد که توسط دولتهای سوسیالیستی اعمال می شود. بلشویکها در روسیه در این کار پیشقدم شدند و به همین دلیل از جانب کلیه سوسیالیستهائی که دیدگاه بلشویکی ندارند، از جمله اکثریت سوسیالیستهای آلمانی، به شدیدترین وجهی محکوم شدند. آنان در حکومتشان هنوز با خطری جدی مواجه نشده، به همان ابزارهای حکومت وحشتی دست بردند که خود تاکنون آن را در شرق محکوم می کردند". به نظر میرسد که از این امر باید نتیجه گرفته شود که تروریسم بسیار عمیق تر از آنی با ذات انقلاب در رابطه است که برخی از عقلا تاکنون تصور میکردند. کائوتسکی اما به نتیجه ای کاملا خلاف آن میرسد: گسترش عظیم ترور سرخ و سفید در تمام انقلابات اخیر – در روسیه، آلمان، اتریش و مجارستان – برای او شاهدی بر آنند که این انقلابات از راه درست خویش منحرف شده اند و نتوانسته اند خود را به عنوان انقلابی نشان دهند که با تصاویر رؤیائی تئوریک کائوتسکی خوانائی دارند. ما میخواهیم بدون این که وارد این بحث شویم که آیا تروریسم "به خودی خود" در انقلاب "به خودی خود" مبنا دارد، در بررسی برخی مثالهای انقلابی مکث میکنیم که در تاریخ زندۀ انسانها در مقابل دیدگان ما سپری شده اند.

نخست رفورماسیون مذهبی، این خط فاصل میان تاریخ قرون وسطی و جدید را به یاد می آوریم: هر چه منافعی که توده های مردم را به تحرک وا میداشت عمیق تر بود، به همان اندازه نیز زور آن بیشتر بود و به همان اندازه زیر پرچم مذهب جنگ داخلی شدیدتری و ترور بیرحمانه تری از هر دو سو گسترش یافت.

انگلستان در قرن 17 دو انقلاب را تجربه کرد: نخستین انقلاب به تلاطمات اجتماعی شدید و جنگها انجامید، از جمله منجر به اعدام شاه، کارل اول، گردید، دومین انقلاب اما به خوبی و خوشی تمام شد و به پادشاهی سلطنت جدیدی منجر شد. بورژوازی انگلیس و تاریخدانان آن این دو انقلاب را کاملا متفاوت ارزیابی می کنند: اولی برای آنان افراط تودۀ عوام است و "بلوای بزرگ"؛ دومی برچسب "انقلاب پرافتخار" را بر خود حمل می کند. آگوستین تیری تاریخدان فرانسوی دلیل این تفاوت در ارزیابی را توضیح داده است: در نخستین انقلاب، در بلوای بزرگ، تودۀ خلق شخص فاعل بود و دومی را تقریبا در "سکوت" همراهی کرد. از این نتیجه می شود که در شرایط بندگی طبقاتی آموزش رفتار مؤدبانه به توده های تحت یوغ دشوار است و آنگاه که تحریک شوند از چماق و سنگ و آتش و طناب استفاده می کنند. تاریخنویسان درباری استثمارگران احساس اهانت میکنند. اما در تاریخ جدید انگلستان نه آن "انقلاب پرافتخار" بلکه این بلوای بزرگ بود که به عنوان واقعه ای بزرگ به ثبت رسید.

بعد از رفورماسیون و "بلوای بزرگ"، بزرگترین واقعه ای که از هر دو این وقایع به مراتب مهم تر بود، انقلاب فرانسه در قرن 18 بود. از دل این انقلاب کلاسیک یک تروریسم کلاسیک نیز بیرون آمد. کائوتسکی حاضر است که تروریسم ژاکوبنها را به آنان ببخشد، زیرا که فصورش بر آن است که آنها با هیچ ابزار دیگری نمی توانستند انقلاب را نجات دهند. اما با این توجیه پس از واقعه به هیچ کس کمکی نشده است. کائوتسکی های آخر قرن 18 (رهبران ژیروندیستهای فرانسه) در ژاکوبنها نطفۀ جهنم را می دیدند. مقایسۀ زیر بین ژاکوبنها و ژیروندن ها که در قساوتش آموزنده است از قلم یک مورخ هرزه گوی بورژوازی فرانسوی تراوش کرده است: "هم اینها و هم آنها جمهوری را میخواستند. اما ژیروندن ها خواهان یک جمهوری آزاد، قانونگرا و رئوف بودند. مونتانی ها اما در آرزوی یک جمهوری استبدادی و وحشتناک بودند (!). هم اینها و هم آنها برای حاکمیت بر خلق مبارزه می کردند. زیر عنوان خلق اما ژیروندن ها عموم مردم را می فهمیدند. برای مونتانی ها خلق طبقۀ زحمتکش بود. به همین دلیل از نظر مونتانی ها حکومت فقط باید به این مردم تعلق می داشت". تضاد بین شوالیه های سخاوتمند مشروطه و حاملان تشنه به خون دیکتاتوری انقلابی اینجا به خوبی بیان شده است، فقظ با اصطلاحات همان دوران.

دیکتاتوری آهنین ژاکوبنها در نتیجۀ شرایط بسیار سخت فرانسۀ انقلابی شکل گرفته بود. یک مورخ بورژوا در این باره چنین توضیح میدهد: "ارتشهای خارجی از چهار طرف وارد خاک فرانسه شده بودند: از شمال – انگلیسی ها و اتریشی ها، در الزاس – پروس ها، در دوفینه تا لیون – پیه مونتن ها، در روسیلیون- اسپانیائی ها. و آن هم در زمانی که جنگ داخلی از نقاط مختلفی شعله ور میشد: در نورماندی، در وندی، در لیون و تولون".  به اینها باید دشمنان داخلی را نیز افزود: انبوه طرفداران پنهانی نظم کهن که آماده بودند با هر وسیله ای به یاری دشمن بشتابند.

همینجا بگوئیم که سختگیری دیکتاتوری پرولتاریا در روسیه از شرایطی ناشی شده بود که کمتر دشوار نبود. جبهه بدون وقفه ای در شمال و در جنوب و همچنین در شرق. غیر از ارتشهای گارد سفیدی روس کلچاک و دنیکین و دیگران، به طور همزمان و یا به توالی این نیروها بر علیه روسیه شورائی می جنگیدند: انگلیسی ها، آمریکائی ها، ژاپنی ها، فنلاندی ها، استونی ها، لیتوانی ها و ... در کشوری که در اثر بلوکادها خفه می شود و از گرسنگی نفسش بند می آید، به طور مداوم توطئه ها، قیامها، عملیات تروریستی، خرابکاری انبارهای ذخیره ها، راهها و پلها واقع می شود.

"دولتی که مبارزه با انبوه بیشمار دشمنان خارجی و داخلی را از سر گرفته بود، نه پول داشت و نه ارتش کافی. هیچ چیزی غیر از انرژی عظیم، حمایت آتشین عناصر انقلابی کشور و این شجاعت غریب را در اختیار نداشت که تمام اقدامات لازم برای نجات میهن را انجام دهد. هر چقدر هم چنین اقداماتی دلبخواهی، غیر قانونی و سختگیرانه باشند". زمانی پلخانوف با این عبارات به توصیف دولت ژاکوبنها می پرداخت. (فصلنامه ادبی-سیاسی سوسیال دمکرات، لندن 1890، مقاله "قرن انقلاب کبیر").

حالا به انقلاباتی بپردازیم که در نیمه دوم قرن نوزدهم در کشور "دمکراسی"، در ایالات متحدۀ آمریکا واقع شدند. موضوع هم اصلا بر سر رفع مالکیت خصوصی نبود، بلکه بر سر از میان بردن مالکیت بر برده ها بود. با همۀ اینها نهادهای دمکراسی کاملا ناتوان از آن بودند که جدال را به طرق صلح آمیز خاتمه دهند. ایالتهای جنوبی پس از شکست در انتخابات ریاست جمهوری سال 1860 تصمیم گرفتند به هر قیمت که شده نفوذی را که تا آن زمان در جهت حفظ برده داری داشتند مجددا به دست بیاورند و همانطور که در چنین مواقعی اتفاق می افتد، با عبارت پردازیهای پر طمطراق دربارۀ آزادی و استقلال، پا به راه شورش برده داران گذاشتند. از اینجا تمام عواقب اجتناب ناپذیرجنگ داخلی نشأت گرفت. همان آغاز مبارزه، نیروهای نظامی در بالتیمورتعدادی از شهروندان طرفدار برده داران جنوب را بدون اعتنا به حق بیگناهی habeas corpus دستگیر و در قلعۀ مک هنری زندانی کردند. پرسش درباره قانونی و یا غیر قانونی بودن این اقدامات تبدیل به مجادلۀ داغی در میان باصطلاح مقامات بالا شد. قاضی القضات، تنی، حکم داد که رئیس جمهور نه خود حق دارد به "حق بیگناهی" استناد کند و نه حق دارد اختیار بکارگیری آن را به مقامات نظامی واگذار کند. یکی از نخستین تاریخنویسان جنگ داخلی آمریکا در این باره نوشت: "این به احتمال قریب به یقین تصمیم درست قانونگذار در این موضوع بود. وضعیت چنان بحرانی و ضرورت دست زدن به اقداماتی بر علیه مردم بالتیمور تا به آن اندازه فوری بود که نه فقط دولت، بلکه همچنین مردم آمریکا از شدیدترین اقدامات حمایت میکردند". (تاریخ جنگ آمریکا، فن فلچر، افسر گارد تیراندازان اسکاتلندی، 1867).

برخی از چیزهای مورد نیاز جنوب شورشی به طور مخفیانه ای از سوی تاجران شمالی تأمین می شد. طبیعی است که برای ایالتهای شمالی چاره ای نماند جز این که راه خروج از این وضع را در سرکوب جستجو کنند. روز 6 اوت 1861 رئیس جمهور تصمیم کنگره را مبنی بر "مصادره اموالی که برای ایجاد ناآرامی مورد استفاده قرار می گیرند" تأئید نمود. خلق، در هیأت لایه هایی با بیشترین دمکراتیسم، خواهان تندترین اقدامات بود. حزب جمهوریخواه در شمال برتری قاطعی داشت و آنهائی که به جدائی طلبی، یعنی حمایت از ایالتهای سرکش جنوب، مظنون بودند، در معرض اعمال خشونت آمیز قرار گرفتند. در برخی شهرهای شمالی و حتی در نیو انگلند معروف به قانونمداری، مردم نه فقط در مواردی استثنائی به دفاتر روزنامه هایی هجوم می بردند که از برده داران شورشی حمایت می کردند و به تخریب دارائی ها و ماشینهای چاپ می پرداختند. پیش می آمد که ناشران ارتجاعی را قیرمالی می کردند، با پر تزئین می کردند و در خیابانها می گرداندند و آنها را وادار می کردند سوگند وفاداری به ایالات متحده را ادا کنند. یک چنین شخصیت کلان زمیندار قیرمالی شده ای کمتر به یک "امری برای خود" شباهت داشت، به گونه ای که امر اخلاقی مطلق کانتی در جنگ داخلی بین ایالتها به میزان زیادی بی اهمیت شد.

این اما پایان ماجرا نیست. مورخ مزبور توضیح می دهد که : "دولت هم به نوبۀ خود مجازاتهائی را بر علیه ناشرانی که موافق دولت نبودند در پیش گرفت به گونه ای که در کوتاهترین مدت مطبوعات تا آن زمان آزاد آمریکا در همان وضعیتی قرار گرفته بودند که بهتر از وضعیت در دولتهای اقتدار گرای اروپائی حاکم نبود". آزادی بیان نیز دچار همین سرنوشت شد. سرهنگ فلچر ادامه می دهد: " به این ترتیب ملت آمریکا در این دوره از بیشترین مقدار آزادیهایش صرفنظر نمود" و سپس با بیانی آموزنده می افزاید که :"باید توجه داشت که اکثریت ملت تا حدی از جنگ متأثر شده بود و تا حدی برای دستیابی به اهدافش آماده دادن هر نوع قربانی بود که نه فقط از سلب آزادی شکوه نمی کرد، بلکه تقریبا اصلا متوجه این سلب آزادی نشد".

برده داران تشنه به خون جنوب با بیرحمی به طور غیر قابل مقایسه ای بیشتر، به شهروندان غیر قابل مهار خودشان برخورد میکردند. گراف فن پاریس در این مورد می گوید: "هر جا که اکثریتی از طرفداران برده داری شکل می گرفت، افکار عمومی در مقابل اقلیت به رفتاری مستبدانه تبدیل می شد. همۀ آنهائی که پرچم ملی را بلند میکردند وادار به سکوت شدند. اما به زودی این هم دیگر کفایت نمیکرد: مثل هر انقلابی افراد بیطرف وادار شدند هواداری خود از نظم جدید را اعلام کنند. آنهائی که تن به این کار نمی دادند قربانی تنفر و اعمال خشونت تودۀ مردم شدند. در هر مرکزی از تمدن جدید در حال شکلگیری (دولتهای جنوب غربی) کمیته های بیداری ای از سوی آنانی تشکیل شد که در مبارزات انتخاباتی با شور و اشتیاق از دیگران متمایز میشدند... معمولا عرق فروشی محل تشکیل نشستهای آنان بود، پر از عربده های پر سر و صدا همراه با طعنه های تحقیر آمیز نسبت به اشکال مستقل قضائی. تعداد معینی از آدمهای سرشناس که دور میزی می نشستند و به قضاوت درباره شهروندان حاضر و یا غایب می پرداختند که بر روی آن جین و ویسکی قرار داشت. متهم حتی پیش از این که مورد سؤال قرار گیرد می دید که چگونه طناب دار برایش آماده می شود. کسی که در دادگاه حاضر نمی شد با یک گلولۀ جلاد هنگام قدم زدن در جنگل از حکم خویش مطلع می شد". این تصویر بسیار یادآور صحنه هائی است که به طور روزمره در اردوگاههای دنیکین، کلچاک، یودنیچ و همۀ دیگر قهرمانان "دمکراسی" آنگلو فرانسوی و آمریکائی واقع می شوند.

بعدا به این خواهیم پرداخت که تروریسم در جریان کمون پاریس در سال 1871 چگونه بود. اما در هر صورت تلاشهای کائوتسکی برای قرار دادن کمون پاریس در مقابل ما، از ریشه خرابند و نویسنده را فقط به پست ترین نوع اظهارات می کشانند.

این روشن است که نهاد گروگان را باید "نشأت گرفته" از تروریسم جنگ داخلی دانست. کائوتسکی مخالف تروریسم و مخالف نهاد گروگان، اما طرفدار کمون پاریس است. اما همین کمون گروگان نیز گرفته بود. اینجا معضلی پیش می آید. اما پس هنر تفسیر برای چه وجود دارد؟

دستور کمون برای گرفتن گروگان و تیرباران کردن آنان در واکنش به قساوتهای قوای ورسای بر اساس تبیین تیزهوشانه کائوتسکی "به این دلیل بود که جان انسانها را نجات دهد نه این که نابود کند". چه کشف خارق العاده ای! فقط باید آن را بسط داد. می توان و باید گفت که ما نیز گاردیستهای سفید را نابود می کنیم تا آنها کارگران را نابود نکنند. در نتیجه مسألۀ ما نه نابود کردن زندگی انسانها، بلکه نجات آن است. اما از آنجا که برای حفظ زندگی انسانها باید با اسلحه در دست به مبارزه برخاست، این خود به نابودی زندگی انسانها منجر می شود. معمائی که راز دیالکتیکی آن را پیر ما هگل – اگر نخواهیم به عقلای قدیمی تر رجوع کنیم - نیز توضیح داده بود.

کمون تنها می توانست از طریق جنگ بیرحمانه با ورسای خود را حفظ و تقویت کند. از سوی دیگر ورسای هم تعداد زیادی از عمال خود را در پاریس داشت. در جنگ با باندهای تی یرس، کمون چاره ای جز نابود کردن قوای ورسای در جبهه و پشت جبهه نداشت. اگر حوزۀ سیادت کمون از پاریس فراتر می رفت، آنگاه در جریان جنگ داخلی با ارتش مجلس ملی، با دشمنان باز هم سرسخت تری در میان جمعیت صلحجوی مناطق روستائی روبرو می شد. کمونی که در حال جنگ با سلطنت طلبان بود نمی توانست به جاسوسان سلطنت طلب در پشت جبهه آزادی بیان اعطا کند.

کائوتسکی بیتوجه به همۀ وقایعی که در جهان معاصر اتفاق می افتند، مطلقا نمی فهمد که جنگ به طور کلی و جنگ داخلی به طور ویژه چیست. او نمی فهمد که هر – و یا تقریبا هر – سمپات تی یرس در پاریس فقط یک "مخالف" کموناردها در ایده هایشان نبود، بلکه یک عامل و جاسوس تی یرس بود. دشمن بیرحمی که آماده بود تا از پشت خنجر بزند. دشمن را باید خنثی کرد و در زمان جنگ معنی آن این است که باید نابودش کرد.

مسألۀ انقلاب، همچون مسألۀ جنگ، در شکستن مقاومت دشمن و وادار کردن آن به تسلیم و پذیرش شرایط پیروزمندان است. اراده البته واقعیتی متعلق به جهان معنوی است، اما بر خلاف مواردی از قبیل جلسات، اختلاف نظرات در سپهر عمومی و یا یک کنگره، انقلاب امر خود را با انکشاف منابع مادی خویش به پیش می برد. گر چه به درجه ای کمتر از یک جنگ.

خود بورژوازی قدرت را از طریق قیامها تسخیر کرد و از طریق جنگ داخلی تثبیت نمود. قدرتی که آن را در دوره های صلح آمیز از طریق سیستم پیچیده ای از سرکوبها حفظ می کند. تا زمانی که جامعۀ طبقاتی مبتنی بر عمیق ترین تضادها وجود دارد، سرکوب ابزاری ضروری برای در هم شکستن اراده طرف مقابل باقی می ماند.

حتی اگر دیکتاتوری پرولتاریا در این یا آن کشور در چهارچوب بیرونی دمکراسی به وجود می آمد، باز هم این هنوز به معنای نفی جنگ داخلی نبود. پرسش در این باره که چه کسی بر کشور سیادت می کند، یعنی در این باره که آیا بورژوازی زنده می ماند یا محو می شود، از هر دو سو نه با ارجاع به بندهای قانون اساسی، بلکه با بکارگیری تمام ابزارهای اعمال قهر پاسخ خواهد گرفت. هر چقدر هم که کائوتسکی تغذیه میمون-انسانها (نگاه کنید به ص 85 کتابش) و شرایط بیواسطه و با واسطه دیگری را برای توضیح قساوت انسان به کار بگیرد، در تاریخ راهی برای در هم شکستن ارادۀ طبقاتی دشمن به غیر از به کارگیری هدفمند و قدرتمند قهر نخواهد یافت.

درجۀ حدت این نبرد به مجموعه ای از عوامل داخلی و بین المللی بستگی دارد. هر چه مقاومت دشمن طبقاتی سرنگون شده شدیدتر و خطرناکتر، به همان اندازه به طور اجتناب ناپذیری سیستم سرکوبها به شکل سیستمی از ترور در می آید.

اما در اینجا کائوتسکی ناگهان موضع جدیدی در مبارزه با تروریسم شوروی اتخاذ می کند. او به سادگی تمام شواهد قساوتهای اپوزیسیون ضد انقلابی بورژوازی روسیه را انکار می کند. او میگوید: "چنین قساوتی را نه در نوامبر 1917 در پطرو گراد و مسکو و حتی کمتر از آن اخیرا در بوداپست می توان مشاهده کرد". با چنین فرمولبندی خوش و خرمی، تروریسم انقلابی تماما به عنوان محصولی از بلشویکهای خونخوار است که به طور همزمان هم سنتهای گیاهخواری میمون-انسانها و هم آموزشهای اخلاقی کائوتسکی را کنار گذاشته اند.

اولین گام دستیابی به قدرت توسط شوراها در آغاز نوامبر 1917 (تقویم جدید) واقعا هم بدون قربانیان زیادی تأمین شده بود. بورژوازی روسیه خود را تا آنجا از تودۀ مردم ایزوله شده می دید و از نظر درونی تا آنجا احساس ضعف میکرد و از روند جنگ و نتیجه آن چنان تحت تأثیر قرار گرفته بود و در رژیم کرنسکی آنچنان روحیه خود را از دست داده بود که تقریبا اصلا جرأت دست زدن به مقاومت را نیافت. در پطروگراد قدرت کرنسکی تقریبا بدون هیچ نبردی سرنگون شد. در مسکو مقاومت بورژوازی اساسا به دلیل عدم قاطعیت ما به درازا کشیده شد. در اکثریت شهرهای ایالتها قدرت با دریافت فقط یک تلگرام از پطروگراد یا مسکو به شوراها منتقل شد. اگر ماجرا همان زمان فیصله می یافت، دیگر خبری از ترور سرخ هم نبود. اما در همان نوامبر 1917 هم نشانه هایی از آغاز مقاومت طبقات دارا مشاهده می شد. البته دخالت دول امپریالیستی غرب لازم بود تا در ضد انقلاب اعتماد به نفس لازم را به وجود بیاورد و نیروی دائما در حال رشد مقاومت را در آن ایجاد کند. این را از روی فاکتهای بزرگ و کوچک و در حوادث روزمره در خلال کل انقلاب شوروی می توان نشان داد.

"ستاد" کرنسکی از هیچ حمایتی در میان تودۀ سربازان برخوردار نبود و تمایل به آن داشت که دولت شوروی را که مذاکرات آتش بس با آلمان را آغاز کرده بود به رسمیت بشناسد. اما بعد اعتراض همراه با تهدید آشکار فرستادگان نظامی دول متفقین آغاز شد. ستاد وحشتزده شد و تحت تأثیر تشجیع افسران دول "مؤتلف" راه مقاومت را انتخاب کرد. این به برخورد مسلحانه و قتل فرمانده عملیاتی، ژنرال دوخونین، از سوی گروهی از ملوانان انقلابی منجر شد.

در پطروگراد، عوامل رسمی متفقین، به ویژه فرستادگان نظامی فرانسوی، دست در دست سوسیال رولوسیونرها و منشویکها، از دومین روز انقلاب شوروی آشکارا به سازماندهی اپوزیسیون، بسیج، تسلیح و تشجیع کادتها و جوانان بورژوازی به طور کلی، بر علیه ما آغاز کردند. قیام یونکرها در 10 نوامبر صد بار بیش از انقلاب 7 نوامبر قربانی گرفت. پیشروی ماجراجویانه کرنسکی و کاسنوف با سازماندهی دول متفقین، نخستین عناصر کینه جوئی را وارد نبردها کرد. با این همه ژنرال کراسنوف با دادن قول شرف آزاد شد. قیام یاروسلوف (در تابستان 1918) که قربانیان زیادی در بر داشت، توسط ساوینکوف و بر اساس دستورات و با کمکهای سفارت فرانسه سازماندهی شده بود. آرخانگلسک بنا بر نقشه های کارکنان نیروی دریائی انگلستان و با کمک کشتیهای جنگی و هواپیماهای انگلیسی اشغال شد. پایه های سیادت کلچاک، فرد مطلوب بازار بورس آمریکا، توسط دستجات خارجی چکسلواکی و با منابع دولت فرانسه برقرار گردید. کالدین و کراسنوف (که ما آزادش کرده بودیم)، اولین رهبران ضد انقلاب در دن، تنها با یاری نظامی و مالی آلمان از موفقیتهائی نسبی برخوردار شدند. در اوکراین، قدرت شوروی در آغاز 1918 توسط میلیتاریسم آلمانی سرنگون شد. ارتش داوطلبان دنیکین با کمکهای مالی و تکنیکی انگلستان و فرانسه ایجاد شد. ارتش یونیچ نیز تنها به امید دخالت نظامی و حمایت نظامی انگلیس ایجاد شد. سیاستمداران، دیپلماتها و ژورنالیستهای متفقین دو سال آزگار با صراحت تمام در این باره بحث میکردند که آیا تأمین مالی جنگ داخلی در روسیه اقدامی به اندازه کافی سودآور هست. کسی که تحت چنین شرایطی علت کاراکتر خونین جنگ داخلی در روسیه را در عزم پلید بلشویکها و نه در موقعیت بین المللی جستجو کند، باید کله ای چدنی داشته باشد.

پرولتاریای روسیه اولین پرولتاریا در پا نهادن به راه انقلاب اجتماعی بود و بورژوازی روسیه، از نظر سیاسی ناتوان، تنها به این دلیل به خلع ید سیاسی و اقتصادی خود رضایت نداد، برای این که برادران سالخورده تر خویش در همۀ کشورهای دیگر را که هنوز از سیادت اقتصادی، سیاسی و تا حدی نظامی نیز برخوردار بودند، در قدرت میدید.

اگر انقلاب نوامبر ما چند ماه یا حتی چند هفته بعد از به قدرت رسیدن دولت پرولتاریا در آلمان، فرانسه و انگلستان واقع میشد، آنگاه شکی در این نیست که انقلاب ما "صلح آمیز" ترین، و با کمترین خونریزی تمام انقلابات روی زمین می شد. اما این سلسله مراتب تاریخی – که در نگاه اول "طبیعی" ترین حالت و در هر حال برای طبقه کارگر روسیه مطلوب ترین حالت بود – نه توسط ما، بلکه توسط حکم وقایع مختل شد. پرولتاریای روسیه به جای این که آخرین باشد، اولین شد. دقیقا همین وضعیت بود که پس از فاز اولیه ای از سردرگمی، به مقاومت طبقاتی که تا پیش از آن بر روسیه حکومت میکردند، خصلتی چنین نومیدانه داد و پرولتاریای روسیه را وادار کرد در لحظات بزرگترین خطرها، حملات خارجی و توطئه ها و قیامهای داخلی به اقدام سرسختانه ترور دولتی دست ببرد. اکنون کسی نمیگوید که این اقدامات کارساز نبودند. اما شاید بتوان آنها را "غیر مجاز" دانست؟

طبقه کارگری که از طریق نبرد به قدرت سیاسی دست یافته است، وظیفه و تعهد داشت که قاطعانه این قدرت را تثبیت کند، سیادت خدشه ناپذیر خویش را تأمین نماید، هوس تغییرات در دولت را از دشمنانش سلب کند و به این وسیله امکان اصلاحات سوسیالیستی را برای خویش فراهم نماید. در غیر این صورت نیازی به تصرف قدرت نبود.

انقلاب "منطقا" نیازمند تروریسم نیست همچنانکه "منطقا" نیازمند قیام مسلحانه نیست. عجب بدیهه گوئی های آموزنده ای! اما در عوض انقلاب از طبقۀ انقلابی می خواهد که با تمام ابزارهائی که در خدمت آن است به هدفش دست بیابد. اگر لازم شد با قیام مسلحانه، اگر لازم شد با تروریسم. طبقۀ انقلابی ای که با سلاح در دست قدرت را تصرف کرده است، موظف است که تمام تلاشهائی را که برای بیرون آوردن قدرت از دست او صورت میگیرند، به همان ترتیب با سلاح در دست سرکوب کند. آنجا که او ارتش متخاصم را در مقابل خود می بیند، در مقابلش ارتش خود را قرار می دهد. آنجا که با یک قیام مسلحانه، یک سوء قصد، یک شورش سرو کار دارد، با دادگاههای سخت سران دشمن را هدف قرار خواهد داد. یا شاید کائوتسکی ابزارهای دیگری اختراع کرده است؟ شاید نزد او موضوع بر سر تعدیل سرکوبهاست و پیشنهاد میکند که در تمام موارد به جای تیرباران مجازات زندان به کار گرفته شود؟

پرسش درباره درجه حدت و شدت سرکوبها البته پرسشی "اصولی" نیست. این پرسشی است در عرصۀ مصلحت. در دوران انقلاب حزبی که از قدرت خلع شده است و نمی تواند با تثبیت قدرت حزب حاکم  کنار بیاید و این را با نبرد حاد بر علیه آن نشان میدهد، با تهدید به مجازات زندان جا نخواهد زد زیرا که به دوام چنین مجازاتی باور ندارد. وسعت بکارگیری تیربارانها در جریان جنگ داخلی با این واقعیت ساده و تعیین کننده است که توضیح داده می شود.

یا شاید کائوتسکی میخواهد بگوید که تیرباران به طور کلی متناسب با هدف نیست و نمی توان "طبقات را ترساند"؟ این درست نیست. ترور، آنجا که از سوی ارتجاع در مقابل طبقه ای در حال عروج به کار می رود فاقد قدرت است – آن هم در "تحلیل نهائی". اما به کار گرفتن ترور در مقابل طبقه ای ارتجاعی که نمی خواهد صحنه را ترک کند می تواند کاملا مؤثر واقع شود. ارعاب یک ابزار قدرتمند در سیاست است، چه در عرصۀ بین المللی و چه داخلی. جنگ نیز مانند انقلاب بر ارعاب بنا شده است. بر طبق روال عمومی، یک جنگ پیروزمند تنها بخش ناچیزی از ارتش مغلوب را نابود و مابقی را مرعوب نموده و ارادۀ آنان را در هم می شکند. انقلاب نیز به همین گونه اثر میکند: افرادی را به قتل میرساند و هزاران نفر را مرعوب می کند. در این معنا، ترور سرخ تفاوتی اصولی با قیام مسلحانه ندارد که خود تداوم بلاواسطۀ آن است. تنها کسی میتواند ترور دولتی طبقۀ انقلابی را از نظر "اخلاقی" محکوم کند که به طور کلی هر نوع اعمال قهری – و نتیجتا هر نوع جنگ و قیامی – را اصولا (در حرف!) رد کند. برای این کار باید یک لق لقه گوی عوامفریب بود.

"اما در این صورت تفاوت تاکتیک شما با تاکتیک تزاریسم در چیست؟". این سؤالی است که آخوندهای لیبرالیسم و کائوتسکیانر از ما می کنند. 

آقایان مؤمن، شما این را نمی فهمید؟ ما این را برای شما توضیح میدهیم. ترور تزاریسم بر علیه پرولتاریا بود. ژاندارمری تزاریسم کارگرانی را خفه میکرد که برای نظمی سوسیالیستی می جنگیدند. کمیسیونهای خارج از برنامه ما زمینداران، سرمایه داران، ژنرالها را تیرباران میکنند که در صدد احیاء نظم کاپیتالیستی هستند. آیا این سایه روشن را تشخیص میدهید؟ آری؟ برای ما کمونیستها همین کافی است. 

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر