پست است پول بر این زمین
سرد است اما همین زمین، وقتی که پولی در کار نیست.
و همین زمین می تواند چه مهمان نواز باشد
یکباره، با قدرت پول.
هم الآن همه چیز پر از رنج بود
اکنون اما بر همه چیز روکشی طلائی است
آنچه یخ زده بود، اکنون آفتاب می خورد
و هر کسی دارد، آنچه را که میخواهد.
افق گلگون می شود
به پشت سر نگاه کنید: از دودکش دود بر میخیزد!
آری اکنون همه چیز به گونه ای دیگر دیده می شود.
قلب پر طپش تر می زند. دیده بازتر می شود.
سفره رنگین است. لباسها برازنده.
و آدم، اکنون آدم دیگری است.
آه، آنان همه به خطا می روند
که می اندیشند، در پول چیزی نهفته نیست.
بارآوری جایش را به خشکسالی می دهد
اگر که این جریان نیکو قطع گردد.
هر کس به سوی چیزی گام بر میدارد و می قاپد آنچه را که به دستش میرسد
تا حالا که هیچ چیز اینقدر سخت نبود
حالا اما همه چیز بی روح است و بی عشق.
پدر، مادر، برادر: به جان هم می افتند
ببینید، دودکش را، دیگر دودی از آن بر نمی خیزد.
همه جا هوای سنگین، که هیچ خوشمان نمی آید.
همه چیز پر از نفرت و پر از حسادت.
هیچ کس دیگر نمی خواهد اسب باشد، همه سوارکار.
و جهان، جهانی است سرد.
و چنین است با همۀ نیکی ها و بزرگی ها.
به سرعت می پژمرند در این جهان
زیرا که با شکم خالی و پاهای برهنه
آدم برای بزرگ بودن مناسب نیست.
انسان نیکی را نمی خواهد، بلکه پول را
و انسان به حقارت آلوده است.
اما وقتی که آدم نیکو کمی پول هم دارد
دارد آن چیزی را که برای نیکو بودن بدان نیازمند است.
آی کسی که انتطار دنائت را می کشیدی
نگاه کن: از دودکش دود برمیخیزد.
آری اکنون می توان به نوع بشر باور داشت.
شریف است انسان، خوب و غیره.
معنویت رشد می کند، که تضعیف شده بود.
قلب محکم تر است و دیده بازتر.
اسب و سوارکار را می توان از هم تشخیص داد.
و حق، اینگونه باز هم حق می شود.
شعر: برتولت برشت
آهنگ: هانس آیسلر
ترجمۀ بهمن شفیق
{youtube}0uVizDzGB0A|600|450{/youtube}