******************************
هنگامی كه متفکر ما، آقای کوینر، در یک تالار رو به جمعیتی کثیر عليه قدرت سخنرانی میکرد، متوجه شد که مردم از برابرش پا پس میکشند و متفرق میشوند. به پیرامونش نگاه کرد و پشت سر خود دید ایستاده: قدرت.
«چه میگفتی؟»، پرسید از او قدرت.
«به نفع قدرت حرف میزدم»، پاسخ داد آقای کوینر.
بعد از آنکه آقای کوینر بیرون رفت، شاگردانش سراغ کمر همت وی را گرفتند. آقای کوینر جواب داد: «کمر همت من برای آن نیست كه درهم شکسته شود. به ویژه من باید عمری طولانیتر از قدرت داشته باشم».
سپس آقای کوینر این داستان را تعریف کرد:
در دوران غیر قانونی گری، یک روز کارگزاری به خانهی آقای اگه آمد که آموخته بود "نه" بگوید. برگهای نشان داد كه به دستور کسانی صادر شده بود كه در شهر فرمان میراندند و بر آن نوشته شده بود که آن کارگزار به هر خانهای پا بگذارد، آن خانه از آن او خواهد بود؛ و همچنین هر غذایی طلب کند، آن غذا به او تعلق خواهد داشت، همانگونه که هر مردی باید به او خدمت کند که پيش چشم او ظاهر می شود.
کارگزار بر صندلی نشست، دستور غذا داد، دست و روی خود را شست، رو به دیوار دراز کشید و پیش از به خواب رفتن پرسید: "آیا به من خدمت خواهی کرد؟"
آقای اگه با پتوئی روی او را پوشاند، مگسها را پس زد، مراقب خواب او شد، و هفت سال آزگار مانند آن روز از او فرمان برد. اما هر چه که برای او انجام می داد، از انجام یک کار همواره خودداری کرد. این که کلامی بر زبان بیاورد. هنگامی که هفت سال گذشت و کارگزار از آن همه خوردن و خوابیدن و فرمان دادن فربه شده بود، سرانجام روزی از دنیا رفت. آنگاه آقای اگه او را در همان پتوی گندیده، کشانکشان از خانه بیرون برد، اتاق را پاكیزه كرد، به دیوارها رنگ نو زد، نفسی به راحتی کشید و پاسخ داد: "نه".
برتولت برشت، داستانهای آقای کوینر
ترجمۀ بهمن شفیق